رفتن به مطلب

داستان کص 3 میلیاردی دوست دختر


arshad

ارسال‌های توصیه شده


یه کس برام سه میلیارد آب خورد
 

اسمم اشکانه 25 سالمه و تازه مدرک کارشناسی صنایع رو از دانشگاه گرفتم. تو دانشگاه دولتی خواجه نصیر درس میخونم. همون که میگفت خواجه نصیرم نصیر آمدم از گرمسیر تا بزنم بر تو کیر.
داستانی که میخوام براتون تعریف بکنم در مورد اولین رابطه ام هست که تو دانشگاه شکل گرفت و همون باعث فلاکت و بدبختیم شد. داستان زندگی منم بی ارتباط با اون قطعه شعری که خوندم نیست. یه دختری وارد دانشگاه شد و بهمون کیر زد. منتها از گرمسیر نیومده بود. از شهر شهید پرور بابل اومده بود. من بچه تهران بودم.
داستان از این قراره که یه روزی اوایل مهرماه که تازه دانشگاه شروع شده بود من تو حیاط نشسته بودم و داشتیم با ترم اولی ها گپ میزدیم من ترم دومی بودم. چون تو ترم اول معمولا میگن نباید ارتباط دوست پسر و دوست دختری بگیری پس منم سرم و انداخته بودم پایین فقط به درس چسبیده بودم. به خاطر همین شده بودم شاگرد اول دانشگاه و کلی جایزه و تقدیرنامه از رئیس دانشگاه بهم داده بودن. به خاطر همین خیلی شناخته شده بودم و دورم پر از دختر و پسر تا ازم در مورد درس سوال بپرسن و راهنمایی بخوان.منم حقیقتا پسر سر به زیری بودم.و سعی میکردم خیلی ارتباط نگیرم و سرم به درس و مشقم باشه. تا یه روز نگاهم به نگاه یه دختر گره خورد پاک عقلم رو از دست داده بودم و دست و پام رو گم میکردم.انقدری دوسش داشتم که نگو انقدری برام عزیز بود که هر وقت میدیدمش انگاری دنیا رو بهم داده بودن. قلبم شروع میکرد به تاپ تاپ کردن اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی داره برام میوفته فقط میدونستم وقتی مریم رو میدیدم انگیزه میگرفتم سوپر من میشدم واقعا نگاه بدی بهش نداشتم ولی یه جایی از قلبم میخواستمش میخواستم مال من بشه. اون ترم اولی بود و تازه اومده بود خیلی سر به زیر بود و خیلی ساکت بعضی از واحد ها مون با هم بود و من چون نماینده کل رشته بودم گاهی میشد که با هم همکلام میشدیم. فهمیده بودم بچه شهرستان هست و اینجا تو خوابگاه زندگی میکنه. یعنی خودش اینطور به من گفت. منم کم کم صحبت باهاش رو شروع کردم و دیدم گاهی زیر چشمی یه لبخند های از سر مهر و محبت رو بهم تحویل میده. منم بدم نمیومد باهاش دوست بشم. تا اینکه یه روز ازم خواست جزوه یه درس رو براش ببرسونم چون فرداش قرار بود امتحان بده و جزوه خودش رو گم کرده بود. یه جای نزدیک میدون انقلاب قرار گذاشتیم. چون میگفت خوابگاهش اونجاست.جزوه من خیلی برام مهم بود چون میخواستم پایان درس تز دانشگاهی رو از روش بدم. ولی این دختر برام خیلی مهم تر شده بود. رسیدم به کافه دیدم به یه تیپ خیلی عالی و جذاب نشسته. موهاش خرمایی رنگ بود و فرفری یه عینک با فریم چوبی میزد و چشمهای مشکی درشتی داشت. قدش هم تقریبا 170 بود. نسبتا به دخترها قد بلند بود. وقتی رسیدم با دیدن حلقه تو دستش جا خوردم. شوکه شدم. سعی کردم خودم رو جمع جور نشون بدم که گفت چرا معذبی اقا اشکان راحت باش. گفتم من نمیدونستم شما متاهل هستید وگرنه سعی میکردم آداب رفتار با یه خانم متاهل رو رعایت بکنم. بعد گفت کی گفته من متاهلم. گفتم حلقه دو دستتون. که یهو رنگ از صورتش پرید و به تته پته افتاد و گفت اها اینو میگید اینو همینجوری میذارم تا کسی مزاحمم نشه. نمیدونم چرا حرفش رو باور کردم ولی انگاری خودم اونجام میخارید. خب هورمونه دیگه کاریش نمیشه کرد. خلاصه جزوه و گرفت و برای اولین بار دستش رو ستم دراز کرد و وقتی لمسش کردم یه حالی شدم که نگو یه حس اعتماد داشتم و انگاری کل دنیا برای من شده بود.چند روزی گذشت و کم کم شروع کردیم خارج از درس با هم صحبت کردن از خانوادش میگفت. خیلی ضعیف بودن و تو شهر بابل تو حومه شهر زندگی میکردن. پدرش راننده بود و اینا 3 تا بچه بودن که مریم کوچکترین اونا بود. کم کم شوخی های دستیمون شروع شد. اون پس گردنی میزد و منم ویشگونش میگرفتم. یه روز دعوتش کردم برای شام که قبول کرد. ساعت حدود هشت شب بود. وقتی اومد خیلی سراسیمه بود. بهم گفت میتونی امشب من رو ببری پیش خودت آخه با یکی از بچه های خوابگاه دعوام شده. منم خر شدم و قبول کردم. خونه یکی از خاله هام سمت اندرزگو بود. موضوع رو بهش گفتم اولش فکر کرد دارم دوست دخترم رو میارم. بهم گفت خونه رو برات خالی میکنم ولی گفتم نه خاله قضیه این نیست فقط میخواد یه شب بمونه. اون شب رو اومد موند و تا خود صبح داشت تو اتاق تلفنی حرف میزد. اصلا قابل حدس نبود با کی داره حرف میزنه. کم کم مشکوک شدم. ولی اعتنایی نکردم و فردا صبحش تو راه دانشگاه بهم گفت که یه پسره است از سمت فامیلشون نگو دیشب اومده جلوی خوابگاه تو ماشین نشسته میخواد به زور من رو زن خودش بکنه. ولی من نمیخوام. پسر عموم هست و قبلا ما شیرینی خورده ای هم بودیم. ولی من نمیخوام زنش بشم. وقتی این داستان رو گفت درجا یخ کردم. من آدم یه ذره ترسویی هستم به خاطر همین سعی کردم خیلی پیگیر موضوع نشم. اونم فهمیده بود از سمت من کمکی بهش نمیرسه پس حسابی تو ماشین زد زیر گریه و من دلم به حالش سوخت. گفتم به نظرت چه کمکی میتونم بهت بکنم بهم گفت پدرش یه بدهی به عموش داره و بابت این بدهی قرار شد پدرم رضایت بده من زنش بشم. منم میخوام این بدهی رو بدم تا شر این آدم رو از سرم بکنم. بهش گفتم چقدر نیاز داری . گفت 300 میلیون. پول خیلی زیادی بود. نه اینکه نداشته باشم چون پدرم بساز بفروش بود و مادرم آژانس هواپیمایی داشت بهم پول تو جیبی میدادن و من خرج نمیکردم. داشتم پس انداز میکردم برای خریدن ماشین. یه 400 میلیون تو حسابم بود. نمیدونم چرا قبول کردم .بهش گفتم من این پول رو بهت میدم. وقتی این رو گفتم از رو زمین کنده شد و پرید بالا و کلی خوشحالی کرد. رو پاهاش بند نبود که بعدش اومد سمتم و لبهام رو محکم تو لبهای خودش جا داد و یه گاز ریز ازش گرفت. اصلا یه حالی شده بودم انگاری کل زندگیم رو حاضر بودم تا دوباره من رو ببوسه. بعد از چند روز پول رو به حسابش واریز کردم. حدود 5 روزی گذشت که بهم گفت میشه دوباره خونه خاله ات رو جور بکنی؟ولی این دفعه خاله ات خونه نباشه. یعنی به قدری هورمون هام فوران کرده بود که زبونم بند اومد. دوباره به خاله ام رو انداختم و اون قبول کرد. شب رسیدیم خونه و یه مقدار آبجو خوردیم و همون شب من از پسرونگی دراومدم و مرد شدم. صبح تو بغل هم از تخت بلند شدیم. این رابطه چند ماهی همین شکلی هفته ای دو تا سه بار اونم در طول روز ادامه داشت. یه روز دیدم رفتارش به کل تغییر کرده. اومد تو دانشگاه وسط کلاس زد تو گوشم. استاد کلاس گفت چه خبره اونجا. بعدش بلند گفتش که این شخص بهم تجاوز کرده و من ازش باردارم. خشکم زده بود و نمیدونستم چی بگم. حالم خراب شده بود. زبونم بند اومده بود قلبم اومده بود تو دهنم. اونم وسط راهروهای دانشگاه داشت گریه زاری میکرد. من رو بردن اتاق رئیس از خجالت آب شده بودم. زنگ زدن پدرم بیاد وقتی اومد یه سیلی محکم چنان بهم زد که دنیا دور سرم چرخید. پاک آبروم رفته بود. نمیخواستم این داستان کش پیدا بکنه. مریم نتیجه ازمایش رو اورده بود و به همه گفت که تو خونه خالش این کارو باهام میکرد. به بهانه ای درس خوندن من رو میشکوند اونجا و ازم فیلم میگرفت و میگفت اگر دوباره نرم آبروم رو میبره. منم بلند گفتم داره دروغ میگه اشک چشمام اومد. بعدش گفت میتونید گوشیش رو چک کنید. گوشیم رو دادم به پدرم و گفتم بیا پدر خودت ببین. وقتی رفت تو گالری پنهان گوشیم که اونجا معمولا فیلمهای پورنی که میدیدم و قایم میکرد. دوباره یه چک دیگه بهم زد و گفت پس اینا چیه. یخ کرده بودم. دیدم زاویه گوشی از کنار تخت هست و همه چی رو فیلم گرفته. به خود خدا من نبودم و نمیدونستم اون فیلم ها چطور وارد گوشیم شده. دیگه از خجالت آب شده بودم و یه حس اشغال بدی داشتم. دوست داشتم همونجا خودم رو نابود بکنم یا آب بشم برم تو زمین.پدرم گفت اقای رئیس امیدوارم همکاری بکنید تا این قضیه همینجا تموم بشه. تا آبروی این خانم نره و بتونیم باهاش به توافق برسیم. آقای رئیس همه رو از اتاق بیرون کرد و خودش و پدرم و مادرم و مریم موندن تو اتاق. بعد از یک ساعت که اومدن بیرون پدرم گفت راه بیوفت. رفتیم. رسیدیم خونه. خیلی عصبانی بود. مادرم از اون بدتر. من رو صدا کرد اشپز خونه بهم گفت داستان رو بگو. منم به جان خواهر کوچیک قسم خوردم که واقعیت رو دارم میگم. اونجا بود که پدرم فهمید داستان چیه. داستان اخاذی بود. ولی بهم گفت دو تا راه داریم یا بریم به جنگ با این دختر یا یه پولی بهش بدیم بره. تو کدوم رو میخوای. منم نمیخواستم خانواده ام دچار حاشیه بشن گفتم هر چقدر پول میخواد من هر چیزی که دارم رو میفروشم بهش میدم. بلند شد و خندید گفتش اندازه سه میلیارد تومن داری. خشکم زد گفتم سه میلیارد؟ گفت بله حامله اش کردی. اونم این مقدار پول رو میخواد تا بچه رو بندازه و نره شکایت تجاوز به عنف بکنه. چون طرف شوهر داره. وقتی گفت شوهر داره دیگه کم مونده بود سکته بکنم.دستهام شروع کرد به لرزیدن. بهم گفت پاشو وسایلت رو جمع کن یه چند روز برو دبی پیش عموت. منم با رئیس دانشگاه به توافق رسیدیم امروز غروب دختره با مادرت میره پیش یه دکتر زنان تا بچه رو سقط بکنه. منم یه چک سه میلیاردی بهش دادم و تاکید کرد که به هیچ عنوان دخالتی تو این قضیه نکنم و پام رو بکشم کنار. من ماست تر از این صحبت ها بودم که بخوام دخالتی بکنم. رفتم دبی. بعد از چند ماه برگشتم اون ترم رو مرخصی رد کرده بودم. جویای حالش شدم که گفتن وقتی داستان خوابید مریم درخواست انتقالی گرفت به شهر بابل و از اینجا رفت. این داستان باعث شد تا الان که نزدیک 34 سال سن دارم نتونم با کسی وارد رابطه بشم. بارها خانوادم برام دختر مناسبی رو پیدا کرده بودن تا ازدواج بکنم. ولی مریم همه ی زنها رو شبیه خودش کرده بود. بی عاطفه غیر قابل اعتماد و زنگ خطری برای فرار…

نوشته: AmoReza

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.