رفتن به مطلب

داستان ارباب و برده با پسر خاله


behrooz

ارسال‌های توصیه شده


ارباب پسر خالم شدم
 

سلام به همه ، اسم من الهامه و ۲۰ سالمه و قدم ۱۶۸ و وزنم ۵۵
خاطراتی که میخوام براتون بگم راجب منو پسر خالم بهمنه
بهمن هم ۱۹ سالشه و قدش ۱۷۵
این خاطره برای کسایی هست که فوت فتیش دارن و لطفا اگه این حس رو ندارید نخونید چون خوشتون نمیاد اصلا.

منو بهمن از بچگی باهم بزرگ شدیم و رفت و آمد خانوادگی زیادی داریم ، همیشه تا جایی که یادمه با هم بازی میکردیم چون اختلاف سنی من و بهمن یک سال بود خیلی خوب با هم کنار میومدیم.
همیشه وقتی با بچه های فامیل جمع میشدیم و بازی میکردیم بهمن به حرف های من گوش میداد و همیشه طرف منو میگرفت تو هر شرایطی ، و وقتی هم که دوتایی بودیم و بازی میکردیم به حرف هام قشنگ گوش میداد و منم از این که حس میکردم مثل ملکه ها هرچی میگم میگه چشم خوشم میومد.
مثلا تو بازیامون میگفت که من نقش سگت رو بازی میکنم و منم طنابی پارچه ای چیزی می بستم دور گردنش که مثلا قلادش باشه .
همیشه دوست داشت سمت پاهای من باشه منم رو حساب این که داره نقش سگ رو بازی میکنه برام مهم نبود و بعضی وقتا با پاهام نازش میکردم یا مثلا میومد زیر پام میخوابید شبا تو بازی یا پاهامو بو میکشید و کلا دوست داشت زیر پاهام باشه ، منم خب چون میزاشتم به حساب نقشش این که سگه و داره نقششو خیلی خوب بازی میکنه و به حرف هام‌ گوش میده ، از بازی خیلی خوشم میومد و دلم میخواست همیشه این بازی رو کنیم .
یه روز که از مدرسه اومدم بیرون(شیشم بودم) دیدم بهمن و مامانم و خالم دم درن و اومدن دنبالم ، بهم گفتن که با بهمن برید خونه تا ما خرید کنیم بیایم ، ما هم راه افتادیم سمت خونمون ، تو راه بهمن همش چشمش به کتونی هام بود و زل زده بود بهشون که یهویی گفت الهام میایی بازی همیشگیمونو از الان بازی کنیم؟ تو مثلا اومدی بیرون و سگتم اوردی ، منم گفتم اوم باشه .
وقتی رسیدیم و از در وارد خونه شدیم چهاردست‌وپا و شد و ، وقتی داشتم بند کفشمو باز میکردم دور پام می چرخید و منم بهش میگفتم آفرین سگ خوب ، وقتی بندمو باز کردم و پامو از کتونی درآورد ، به خاطر هوای گرم و این که اون روز کلی دویده بودم پاهام خیلی عرق کرده بود و جورابم خیس خیس بود و چون چند روزی میشد که نشسته بودم جورابمو خیلی بو میداد پاهام ، قشنگ خودم بوی پاهامو حس میکردم از بالا ، دیدم همینجوری که داره دور پام میگرده بو میکشه کتونی و پاهامو ، بهش گفتم عه بهمن نکن پاهام بو میده بزار برم بشورم پاهامو بعد بو کن ، گفت نه الهام نمیخواد من سگتم هر چقدر پاهات عرق کرده باشه هم بو میکشم ، نمیدونم چرا یکم حس لذت کردم یه حس خاص
گفتم اره راست میگی بو بکش سگ خوبم.
جورابمو در اوردم توی کفشم گذاشتم اونم شرو‌ کرد به بو کشیدن توی کفشم که دیگه رسما پر شده بود از بوی گند پا ، وقتی رفتم توی اتاقم که لباسمو عوض کنم یه لحظه اومدم بیرون که بهش بگم بپا خفه نشی از بو که دیدم داره جای پامو روی سرامیک لیس میزنه و بو میکنه چون پام عرق کرده بود و وایساده بودم روی سرامیک جای عرق پام مونده بود روش ، تا چشمش بهم خورد یهویی به تته پته افتاد و برای این که ضایع نشه مثلا باز ادای سگ در اورد ، منم اون حسه باز اومد سراغم گفتم آفرین سگ خوبم تمیز کن زمینو
و اومدم توی اتاقم . یه حس قدرت داشتم حس ارباب بودن که خیلی برام لذت بخش بود.
خلاصه اون روز گذشت و ماجرای بعدی برای دو سه ماه بعد اون روزه که مامانم قرار بود اون هفته خاله اینا رو دعوت کنه خونمون برای ناهار و چون میدونستم دوباره مثل دفعه ی قبل قراره از مدرسه بیان دنبالم یه سری فکر هایی توی سرم بود که باید انجامش میدادم تا اون حسم رو خالی کنم و تصمیم گرفتم که از فرداش تا روزی که قراره خالم اینا بیان، که میشد چهار روز کتونی مدرسمو بدون جوراب بپوشم…
منم چون پاهام زیاد عرق می کرد، بدون جوراب خیلی بو می گرفت پاهام و مامانم نمیزاشت بدون جوراب هیچ وقت کفش بپوشم ، اما برای اون روز ها تا میرسیدم تو پارکینگ جورابمو در میاوردمو کتونی رو میپوشیدم میرفتم مدرسه و وقتی برمیگشتم جلوی در میپوشیدم جورابمو.
گذشت تا چهارشنبه شد و وقتی از مدرسه بیرون اومدم همون طور که انتظار داشتم پیش رفت و منو و بهمنو فرستادن بریم خونه تا خودشون برن پلاستیک فروشی و بیان .
تو راه باز بهمن خودش شرو‌ کرد که الهام میشه بازم بازی کنیم مثل دفعه قبل؟ گفتم اره از الان شروع بازی
اونم کلی خوشحال شد و منم اون حس خوب لذت توم فعال شدش تا رسیدیم خونه شروع کرد به گشتن دور پاهام و بو کشیدن کتونیم ، چون از صب پام بدون جوراب توش بود قشنگ دم کرده بود، و راه میرفتم پام تو کتونی لیز میخورد از شدت عرق کردن و قشنگ میشه تصور کرد که چه بویی میدن . منم بدون این که بند کفشمو باز کنم پاشنه کفشمو گذاشتم پشت پام و دقیقا جلوی صورت بهمن پامو از کفش بیرون کشیدم ، و چون کتونیم پلاستیکی بود جنسش ، صدای مکش هوا داد همون لحظه بوش تو راهرو پخش شد و میتونم بگم که قشنگ دو سه برابر دفعه ی قبل بود و تند تر. بهمن داشت غش میکرد از هیجان و منم خندم گرفته بود و گفتم اخ اخ خیس عرق شده پام تو کفش ، تو چه سگی هستی که نمیایی پاهای صاحبتو تمیز کنی ها!؟
اونم بدون کوچکترین مکثی شروع کرد به لیس زدن کف پاهام که جلوی صورتش گرفته بودم و خودم بهش فکر میکردم حالم بد میشد اما برام خیلی لذت بخش بود که بهمن داشت با ولع کف پاهامو لیس میزد .
بهش گفتم خسته شدم میرم روی مبل میشینم بیا لیس بزن سگ خوبم ، نشستم روی مبل و گفتم بخواب زیر پام خودم پامو میزارم روی دهنت ، اونم خوابید و منم یه پامو گذاشتم روی صورتشو و اون یکی هم گذاشتم توی دهنش ، با این حال هنوز من از بالای مبل بوی پاهامو حس میکردم که تو خونه هم فک کنم پیچیده بود ، بعد از چند دقیقه که پاهامو قشنگ لیس زد ، به ذهنم رسید که برم کفی های کفشمو که از تابستون تا حالا دارم میپوشمو بدم لیس بزنه تمیز کنه . بلند شدم رفتم سمت کفشم و گفتم اوف کفشام خیلی بو میدن، وقتی دست کردم کفی رو درش بیارم هنوز خیس خیس بود از عرق و خوشم نیومد خودم درش بیارم ، گفتم بهش بیا کفی هامو درار بلیس بوش بره با لحن دستوری، اونم یه پارس کوچولو کرد و اومد درشون اورد از کفش و شرو‌ کرد به لیس زدن رد و قالب خیس پام که کفی رنگ سفید و مشکی کرده بود یکم که لیس زد صدای زنگ اومد ، سریع خودمونو جم‌و جور کردیم و کفشو گذاشتم سر جاش .
کلی ماجرای اینجوری دیگه هم داریم که اگه بخوایید میام باز تعریف میکنم.

اینم از خاطرات من و پسر خالم

نوشته: eli

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.