رفتن به مطلب

داستان سکس با برادرم


migmig

ارسال‌های توصیه شده


سکس با برادرم
 

سلام
چیزی که میخوام براتون تعریف کنم نه کاملا واقعی هست نه کاملا زاییده ذهن یک آدم بیمار … بخشی از این چیزی که میخوام براتون تعریف کنم واقعی هست و بخشی هم به خاطر امنیت و محفوظ بودن خودم ی تغییراتی دادم ، اسامی و بخشی از داستان غیر واقعی هست و صد البته که اصل ماجرا واقعی …

قبل از هر چیزی معرفی داشته باشیم. اسمم الهام هست و متاهلم. داستان مربوط به دو سال پیش هست که 28 سالم بود. 5 سالی بود ازدواج کرده بودم و یک پسر کوچیک داشتم و با شوهرم (محسن) زندگی نسبتا خوب و آرومی داشتیم. شوهرم یک شرکت واردات صادرات داره و سفر زیاد می رفت و بعضی از این سفرها البته طولانی میشد.

اوایل ازدواج البته زیاد نمی موند و سفرهاش کمتر از یک هفته بود و البته یک هفته برای هر زنی قابل تحمل هست. اما به مرور که شرکتش توسعه داد سفر هاش بیشتر شد و بیشتر می موند. دو سال پیش یک سفر چین رفتن ( البته اول رفته بود دبی یک هفته اونجا کار داشت بعدش رفته بودند چین) و در کل حدود یک ماه خونه نبود. نبودش سخت بود خصوصا بعد از هفته دوم. کم کم داشتم برای سکس بی تابی میکردم. حشرم زده بود بالا و اعصابم بهم ریخته بود. نمیدونم چرا اینجوری شده بودم ولی خوب دست خودم نبود و به نظرم یک چیزه طبیعی هست. هر انسان سالمی مثل غذا به سکس نیاز داره. خلاصه حشری و تشنه سکس بودم و از خدام بود که محسن زودی برگرده و من رو در آغوش بکشه و سکس داشته باشیم و … ولی هنوز خبری از محسن نبود. روزها به سختی می گذشت و اعصاب بهم ریخته … شب ها محسن زنگ میزد یا پیام میداد که احوالی بپرسه دوست داشتم باهاش صحبت کنم ولی زود بهم میریختم.
میپرسیدم: کی میای ؟
جواب میداد: که معلوم نیست ، ی کم کارامون مونده احتمالا هفته آینده شاید هم 10 روز دیگه

    خیلی دلتنگتم، زود بیا
    +میام دلتنگ نباش زودی میام
    _ محسن چرا درک نمی کنی حالم خوب نیست ، تنهام ، دلم برات تنگ شده ، …
    +بزار کارام رو تموم کنم میام

این مکالمه هر شب ما بود و متاسفانه محسن نمی فهمید یا خودش رو به نفهمی میزد …
مثل معتادی که خماره و مدتی جنس نرسیده دستش بهم ریخته بودم . بعضی وقت ها به فکر خود ارضایی می افتادم، ولی خوب خانم های متاهل میدونند که بعد از ازدواج خودارضایی و مالوندن خودت خیلی حال نمیده ، ارضا نمی شدم و بیشتر حشری میشدم و بیشتر بهم میریختم
خلاصه هر بار شوهرم می رفت مسافرت و زیاد می موند اوضاع خوب نبود برام، چند بار هم خواستم بهش بی پرده بگم که من نیاز به سکس دارم ، تو میری سفر یک ماه نیستی من بدون تو چکار کنم ، حالا یک هفته باشه آدم تحمل میکنه ولی یک ماه و بعضا بیشتر دیگه نامردیه …

اما دریغ از کمی درک و فهم …
چند بار دعوامون شد سر این قضیه مسافرت ها ، بحث مون میشد که چرا اینقدر میری مسافرت و چرا زیاد می مونی و … از طرفی هم نمی شد نره واقعیتش و این رو من هم میدونستم ، درآمدمون از همین شرکتش بود ، آسایش و رفاهی که داشتیم از همین شرکت وسفر هایی بود که میرفت

خلاصه یک سالی گذشت و کم کم از هم دور می شدیم ، نه اون اوضاع من رو درک میکرد و نه من کاری از دستم بر میومد. نمیتونستم مانع رفتنش بشم و از طرفی هم محسن آدم سفت و محکمی بود و واقعیتش نمیتونستم جلوش وایسم و زیاد باهاش درگیر بشم…
داستان از اینجا شروع شد.
یک بار تو یکی از این سفرها که دوباره رفته بود و سه هفته بود هنوز نیومده بود ، شب زنگ زدم بهش گفتم واقعا حالم بده کی میای ؟ برگشت گفت میام ولی احتمالا 10 روز دیگه . از شدت ناراحتی قطع کردم. نیم ساعت بعد زنگ زد ، اول خواستم گوشی رو برندارم ، بعدش جرات نکردم گفتم داستان میشه ، گوشی رو برداشتم ، بدون مقدمه گفت حالت بده ؟ چیزی شده ؟ بغضم ترکید و گفتم بابا چرا نمیفهمی ؟ حالم بده دیگه ؟ من هم آدمم ؟ من هم نیاز دارم به شوهرم،که کنارم باشه ، شب ها خوابم نمی بره تا ساعت 3و4 بیدارم…
چند ثانیه ای سکوت کرد و من هم سکوت کردم
تازه فهمید که چی گفتم
بعدش خندید و گفت : آها فهمیدم … حالت بده … سکس میخوای…
گفتم همش سکس نیست ، بغل میخوام ، نوازش میخوام ، بله سکس هم میخوام ، …

این دفعه جدی جدی گرفت دارم چی میگم و ی کم سکوت کرد و گفت باشه عزیزم … متوجه شدم … راست میگی حق با توئه … میام زودی …
خوش حال شدم ، ذوق کردم و اون شب رو مثل اینکه بغض رو سینه ام ترکیده باشه خوب خوابیدم

فردا دوباره صحبت کردیم و قرار شد زودتر بیاد و باز یک دو روز دیگه هم شد همان محسن قبلی و …
چند شب بعدش که دوباره با هم صحبت کردیم ی چیزی گفت کا تا اون موقع ازش نشنیده بودم…
داشتم گلایه میکردم که قرار شد زود بیا پس چی شد ؟ چرا تمومش نمیکنی و نمیایی ؟

برگشت گفت : الی جان بزار یک چیزی رو بهت بگم ، درک میکنم که نیاز داری به شوهرت ، به محبت و به بغل و به سکس و … همه اینها رو میدونم و خودم هم همین نیاز ها رو دارم ، ولی خوب نمیشه کار رو نصف نیمه ول کنم و بیام ، تو باید این مشکل خودت رو ی جوری حل کنی عزیزم … همون طور که من حل کردم …
من زیاد بهت گیر نمیدم ، که داری چیکار میکنی ، دیدی تا حالا زنگ بزنم بگم کجا بودی و چیکار میکنی ، مطمئنم هر جا باشی حواست به خودت هست و حواست به زندگیمون هست … خودت این مشکل رو ی جوری حل کن ، اون موقع که شوهر نداشتی چیکار میکردی الان هم یک ماه که من میام مسافرت همون کار رو بکن …

واقع داشتم منفجر میشدم ، شوکه شده بودم ، درست نمی فهمیدم داره چی میگه منظورش چیه …
میخواستم ی چیزی بگم ، فحش بدم ، داد بزنم … ولی شکه بودم
نمی دونستم منظورش دقیق چی بود ، اینبار حتی بهش شک کردم که منظورش چیه ؟ اون الان داره چیکار میکنه که بدون سکس یک ماه دومم میاره … منظورش چیه خودت حلش کن و …
خلاصه این شد جرقه خیانت کردن من به محسن ،دیدم این نمی فهمه یا داره خودش رو به نفهمی میزنه یا داره یه کارایی میکنه که دلش برای من هم میسوزه میگه بهت گیر نمیدم برو بکن …

چند روزی درگیر این حرفهایی محسن بودم ، با خودم بالا پایینش میکردم ، گفتم احتمالا منظورش اینه که برم خود ارضایی کنم و … یا شاید داره چراغ سبزی دوست پسری داشته باشم و یا رابطه ای دیگه ای داشته باشم … مطمئن شدم داره ی غلط هایی میکنه که اینجوری حاضره من رو به حال خودم رها کنه …
ی مدتی گریه کردم و فکر میکردم دیگه دوستم نداره … بعدش هزار فکر و خیال دیگه اومد سراغم …

افتادم تو فکر دوست پسر و بعدش یه چند روزی همه پسرهایی فامیل و آشنا رو از ذهنم گذرندوم ، بعد از چند روز پشیمون شدم از این افکار و …
خود درگیری عجیبی بود ، ولی دیگه به محسن پیام ندادم و بعد دیگه بهش از دلتنگی نگفتم
جرات ارتباط گرفتم با پسری رو هم نداشتم یا هرکس دیگه ای
ترسم این بود که آبرو ریزی بشه و طرف آدم درست حسابی نباشه و سو استفاده بکنه، اذیت بکنه و خانوادم ام بفهمند چی میشه و محسن بفهمه چی میشه و هزار سوال دیگه…
به خودم به محسن و به بچم که فکر میکردم از خودم بدم میومد ، از اینکه فکر خیانت داشتم از خودم بدم میومد و دوباره بیخیال میشدم و میگفتم منظوری نداشته وبیاد باهاش صحبت میکنم و این بار این مشکل رو حل میکنیم و میریم پیش یک روانشناس … مدت ها درگیر این افکار بودم …

خلاصه این یکی دو هفته هم گذشت و محسن برگشت و کم کم این کمیود سکس جبران شده و اون افکار هم رفت و بیخیال شدم و…

تا اینکه سفری بعدی حدود چهار ماه بعد دوباره رفت چین و از اونجا هم ظاهرا رفتن مالزی و …
دوباره همان آش و همان اوضاع سفر های قبلی و …

این بار دیگه گفتم باید حتما من یک دوست پسر بگیرم برای همین روز ها هم که شده
از ترس آبروم البته افتادم تو اینترنت و تو این سایت ها و با آیدی ناشناس و … خواستم یکی رو پیدا کنم … اون هم موفق نبودم ، میرفتم تواین چت روم ها طرف اول کار عکس کیرش رو میزاشت و حرف های زننده میزد ، ترسم بیشتر میشد که طرف آدم حسابی از آب درنیاد و دردسر بشه برام آبروم بره و زندگیم از هم بپاشه و …

برگشتم به گزینه های دیگه …
با خودم گفتم هرکسی که بخوام باهاش وارد رابطه بشم باید در درجه اول قابل اعتماد باشه و بعدا دردسر نشه …
کم کم تو این جستجو های اینترنتی هم که داشتم با سایت های داستان های سکسی آشنا شدم و انواع داستان بود ولی داستانهایی سکس خانوادگی هم ی مقداری نظرم رو به خودش جلب کرده بود
بعضا این داستان رو میخوندم خودم رو میذاشتم جای اون شخصی که تو داستان بود … همین شد که افتادم به فکر داداشم
حالا از داداشم براتون بگم
ما دو برادر و دو خواهریم که هر چهار تامون ازدواج کردیم و سر خونه زندگی خودمون هستیم …
برادر بزرگم که اسمش بابک بود از همه بزرگتر بود من دختر کوچک خانوادم بودم ، بابک 40 سال داشت و قدی حدود 190 داره و خیلی خوش هیکل و قیافه مردونه ای داره به نسبت شوهرم که قدی حدود 170 داره و ی مقداری قیافه ریزتری داره ، داداشم سر تر بود… واقعیش دخترا فامیل همه بهش نظر داشتن و من هم این رو میدونستم و چند باری هم شنیده بودم که ی مقداری اهل عشق و حال هستش ، خانوم بازی میکنه و … ولی تا الان که 29 سالم شده هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم با داداش خودم رابطه ای داشته باشم.
شنیده بودم خان داداش دختر بازی میکنه و … به قیافه اش هم میخورد … ولی من برام مهم نبود ، تا اون موقع برام مهم نبود ، ولی کم کم داشتم بهش فکر میکردم…

اوضاع زندگی ام یجور پیش رفت که دیگه کم کم داشتم به داداشم فکر میکردم ، از طرفی از محسن که خبری نبود ، از طرفی هم نمی تونستم به هیچ پسر دیگه ای فکر کنم یا به مرد دیگه ای از اقوام و آشنایان و …

ولی داداشم گزینه خوبی به نظر میرسید ، نه میتونست من رو اذیت کنه چون خواهرش بودم ، نه رفت و آمد و خوش وبش کردن باهاش برام سخت بود میتونست هر وقت لازم بشه بیاد خونه مون بدون اینکه کسی مشکوک بشه و …
خلاصه کم کم فکرش داشت دیوونم میکرد. رابطه ام با داداشم هم خوب بود …
از همون بچگی خیلی من رو دوست داشت … خیلی هوام رو داشت … اون موقعی که من هنوز مدرسه میرفتم و اون 10-12 سالی از من بزرگتر بود … همیشه محبت زیادی بهم داشت … ولی هیچ وقت به این شیوه بهش فکر نکرده بودم… من ی داداش دیگه م داشتم ولی رابطه ام با اون خوب نبود … محبتی از سمت اون احساس نمی کردم …
هرچقدر بیشتر بهش فکر میکردم بهترین گزینه بود، اما مشکل اینجا بود چطور برم جلو …

موقعی که محسن سفر بود داداشم میومد بهمون سر میزد برای آراد بچه مون شکلات یا اسباب بازی میاورد و خلاصه خیلی بهمون لطف داشت و این بیشتر و بیشتر حسم رو بهش تقویت میکرد، دیگه کار به جایی رسیده بود تو خلوت خودم به خان داداش فکر میکردم تا به محسن و تو خیالات خودم خودم رو تو بغلش می دیدم و …
کم کم براندازش میکردم ، داداشم قد خوبی داشت و هیکل مردونه ای داشت، واقعیتش آرزوی هر زنی بود که یک همچین مردی داشته باشه و زیر همچین مردی بخوابه ، چشمان درشتی داشت ، هیکل ورزیده ، موهای بور خوشگلی داشت. من هم 165قدم هستش ، سینه های 75 و بدنم بد نیست ، به هیکلم و به ظاهرم میرسم . اوضاع مادی مون هم خوب بود … بیشتر از بقیه خانوم های فامیل به خودم میرسیدم … بعضی وقت ها فکر میکردم داریم حیف میشم …این بدن و این ممه و کونم داره حیف میشه کسی نیست استفاده کنه … خودم رو تو آینه میدیدم حشری میشدم …
کمبود سکس که داشتم ، محسن که خونه نبود ، هر چند روز یک بار هم داداش میومد بهمون سر می زد و دوباره این افکار میومد سراغم تا بالاخره تصمیم گرفتم پا پیش بزارم. با خودم گفتم این که مطمئنم اهل دختر بازی هست و فکر نکنم خیلی درگیر این باشه این خواهرم هست و … خلاصه در بدترین حالت حتی اگه موفق هم نشم کاری بکنم این نمی تونه به محسن چیزی بگه یا نمی تونه بعد برام دردسری درست کنه نهایتش میاد فاز نصحیت برمیداره و نصیحتی میکنه و میره …

نقشه کشیدم بکشونم خونه و وقت آراد خوابه به بهانه ای که شده ی مقداری اوضاع رو باهاش چک کنم ببینم چجوری اوضاع پیش میره…

یک روز صبحش بهش زنگ زدم گفتم داداش ، بعد از ظهر مهمون میاد برام ، ی مقداری خرید دارم ممنون میشم از مغازه که خواستی بری خونه سر راه برامی ی چند کیلو میوه بخری بیاری و ی مقدار آجیل و …
بنده خدا از هر جا بی خبر گفتم باشه گلم برات میارم
ساعت 2 بود که معمولا میرفت خونه ، آراد رو خوابوندم و ی لباس باز پوشیدم البته نه خیلی باز … ی شلوارک و یک تاپ ولی خوب ی مقداری سرشانه و پاهام لخت بود. داداش اومد در زد تعارف کردم بیاد بالا و اومد بالا و در رو براش باز کردم و سلام احوالپرسی و … وسایل رو ازش گرفتم خواست بره گفتم داداش بیا تو ی کم کارت دارم
اومد تو نشست رو مبل ، وسایلی که خریده بود رو ازش گرفتم و بردم گذاشتم رو اوپن آشپزخونه و رفتم پیشش نشستم ، پشت به داداش رو زمین نشستم ، گفتم داداش ی مقداری میتونی ماساژم بدی ، خیلی بدنم درد میکنه ، احتمالا ی مقداری سرما خوردم قولنج کردم و …
داداش هم شروع کرد به ماساژ دادن پشتم و … یکی دو دقیقه ماساژ داد و داشتیم حرف میزدیم ، سوال کرد کی محسن میاد و از اینجور حرف ها …
من خیلی حواسم به سوال هاش نبود و ی مقداری استرس داشتم و وقتی داشت ماساژم میداد ی مقدار استرسم بیشتر شد که خوب حالا چیکار کنم بعدش خوابیدم رو زمین پشت به داداش ، جوری که کونم کامل از رو شلوارک نسبتا تنگی که پوشیده بودم معلوم بود ، سوتین هم نبسته بودم ولی خوب تابی که داشتم سینه هام رو جمع کرده بود .
گفتم داداش تورو خدا یکم بیشتر پشتم و سرشانه هام رو بمال خیلی درد میکنه …
ی لحظه متوجه شدم که دارم به کونم نگاه میکنه ، دلم ریخت ، ترسیدم چیزی بگه ، ولی چیزی نگفت و اومد کنارم نشست و بیشتر مالید داد پشتم رو سرشونه هام رو …

به بن بست رسیده بودم
حالا چکار باید میکردم ، تا اینجای کار که همه چیز عادی بود و فکر نمی کردم متوجه چیز شده باشه ، باید ی کار دیگه میکردم که ی مقداری این جو رو بکشونم به سمتی که خودم میخواستم .
همینجور که داشت پشتم رو ماساژ میدادم چرخیدم و گفتم دستت درد نکنه داداش این بار به پشت خوابیدم در حوالی که داداش کنارم بود ی مقداری خودم رو بهش چسبوندم …، دستم رو گذاشتم زیر سرم و رو کردم به داداشم، گفتم دستت درد نکنه ، خیلی بدنم درد میکرد، گذاشتم خوب سینه ها و بدنم رو دید بزنه … ی مقداری تو چشاش زل زدم … نگاه مون بهم دوخته شد بود ، احساس میکردم غافلگیرش کردم . معلوم بود داشت دیدم میزد ولی نمی خواست به روی خودش بیاره…
بعد از چند ثانیه سکوت گفت خواهش میکنم گلم ، میخوای بیشتر ماساژت بدم ؟
ی لحظه لذت بردم احساس کردم موفق شدم ، احساس کردم ی چیزی بهش فهموندم
گفتم: آره ( همین دیگه چیزی دیگه ای نگفتم )
اون هم برگشت دستم رو گرفت و در حالی که هر دو رو زمین نشسته بودیم دستام رو گرفت و شروع کرد به ماساژ دست هام از سر شونه ام تا نوک انگشتان دستم
بعدش هم گفت برو رو مبل دراز بکش ، رفتم رو مبل دراز کشیدم و اومد ی مقداری پاهام رو هم ماساژ داد
ولی تا سر زانوی پام دیگه بالاتر نبود

برای بار اول عالی بود
بیشتر از این هم انتظار نداشتم
بیشتر از انتظارم هم پیش رفت
احساس موفقیت داشتم ولی نه من و نه خان داداش چیزی به روی هم نیاوردیم …
گفت بسه ؟ گفتم بله داداش دست درد نکنه ؟ بلند شدم رفتم براش یه شربت آوردم و خورد و رفت …

یکی دو روز دیگه گذشت ، این یکی دو روز بیشتر بهش فکر میکردم و بیشتر تو خیالات خودم داداش رو تصور میکردم … باهاش عشق بازی و …
بعد از دو روز گفتم بهش فرصت بدم اون هم بهش فکر کنه
اگه ازش چیزی خواستم و آورد برام و اومد بالا و … این یعنی اون هم بهم فکر کرده و پایه است
اگه بهانه آورد که یعنی نه ، اگه بهش هم فکر کرده باشه پایه نیست و … دیگه ادامه نمیدم

زنگ زدم به داداشم، احوال پرسی و گفتم دادش ی کم وسایل لازم دارم ، زحمتت نیست برام بخری بیاری ؟
گفت باشه گلم برات میارم

خوشحال شدم ، ذوق کردم ، استرس گرفته بودم ، نمیدونستم چیکار کنم امروز ،امیدوار بودم امروز که بیاد ی کم بیشتر بریم جلو …
خلاصه ساعت شد حدود ساعت 2 و بچه رو خوابوندم و رفتم دوش گرفتم و سعی کردم موهام رو خشک نکنم خیلی ، گفتم شاید اینجوری بیشتر حشریش کنم و… حوله رو دوره سرم پیچیده بودم و ی لباس ی مقدار بازتر پوشیده بودم ، هنوز مطمئن نبودم که بخواد کاری بکنه یا چیزی بخواد بینمون اتفاق بیفته… ، نمی دونستم تو سرش چی میگذره ، شاید دارم اشتباه میکنم
شاید اصلا به اون چیزی که من ازش میخوام هم فکر نکرده باشه ، …

باز ساعت حدود 2 بود که زنگ در رو زد و آیفون رو زدم و اومد بالا و رفتم در رو باز کردم براش … در حالی که تازه از حموم اومده بودم بیرون و موهای سرم رو خشک نکرده بودم ، این حرکت محسن رو خیلی حشری میکرد امیدوارم بودم رو داداشم هم تاثیر بزاره … تعارفش کردم بیاد تو ، اومد تو فهمیدم که بله داره ی جوری نگاه میکنه . برای اینکه ضایع نشه گفت دختر حموم بودی ، چرا موهات رو خشک نکردی ، سرما میخوری … من که همیشه نیستم پیشت ماساژت بدم … ( کمی خندید)

گفتم : داداش آدم ی همچین روزی به کاری آدم نیاد کی میخواد به کار ما بیاد ( ی لبخند کوچکی زدم که آره منظورم شوخی بوده …)
یخمون شکست بود ، مطمئن شدم که بهم فکر کرده ، بعید هم نبود ، با او اخلاقی که همه میگفتن داره بعید هم نبود … شنیده بودم که این داداش بزرگه مون اهل این جور کار ها بوده و هست و به خیلی از دختر های فامیل رحم نکرده و … ولی واقعیتش خیلی باور نمی کردم ، بیشتر فکر میکردم از داستان ها من درآوردی دختر هاست یا اگه چیزی هم بوده در اون حدی که اینها تعریف میکنند نبوده

خلاصه دادش رفت رو مبل نشست و من هم طبق همون روش هفته قبل رفتم نشستم پیشش گفتم داداش بی زحمت یکم ماساژ میدی؟
شروع کرد به ماساژ دادن و پشت و شانه ها و دست هام … خودم رو شل کرده بودم بین دست ها و پاهاش ، ی مقداری هم شیطنت کردم و خودمو بیشتر بهش میچسبوندم و بعدش بدون اینکه ازم بخواد رفتم رو مبل دراز کشیدم گفتم داداش تو رو خدا ی کم پاهام رو هم ماساژ بده شروع کرد به ماساژ پاهام …
این بار خواست تا زانو ماساژ بده که گفتم داداش ی کم بالاتر …
ی مکسی کرد … ادامه داد ی کم بالاتر رفت …
بعدش پا شد رفت نشست رو مبل
دیگه دل رو زدم به دریا و رفتم کنارش نشستم …
سرم گذاشتم رو شونه اش و گقتم داداش خیلی دلتنگتم ، خیلی تنهام … تمام بغضی که از محسن داشتم و رو سینه ام بود ترکید…
یک لحظه دلش برام سوخت … بغلم کرد و من رو به خودش فشار داد ، بعد رو کرد بهم و که داشتم گریه میکردم ، پیشانی ام رو بوسید … ولی من این رو نمی خواستم
من داداش نمیخواستم تو اون لحظه من یک مرد چهار شونه میخواستم که محکم بغلم کنه ، فشارم بده به خودش ، ممه هام رو بماله و بوسم کنه و …
دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم محکم بغلش کردم که ی مقداری ممه هام چسبید به سینه اش…
اولش ی کم مقاومت کرد و نمی خواست من رو بغل کنه ولی باز هم فکر کنم دلش سوخت و محکم بغلم گرفت و فشارم داد به خودش …
معلوم بود از چسبیدن ممه هام به خودش لذت میبره … با خودم گفتم خوبه شکر خدا داداش حیزی دارم …
دیگه نفهمیدم چی شد ، حشرم اونچنان زده بود بالا و آنچنان خیس کرده بودم که سرش رو گرفتم و لبم رو گذاشتم رو لبش و درحالی که چشام پر اشک بود لباش رو خوردم ، دادش گیج بود، مونده بود چکار کنه ، حشری شده بود ولی فکر نمی کنم به اینجاش فک کرده باشه
اولش خواست پسم بزنه ولی نمی دونم چرا نزد. نمیدونم دلش برام میسوخت ، حشری شده بود یا هر چی بود ادامه داد…
ی مقداری لب تو لب شدیم
دیدم داره همراهی میکنه ، جراتم بیشتر شد ، سرش رو کشیدم به سمت گردم و اون هم آروم شروع کردم به بوسیدم گردنم
وای خدای من
لذت او لحظه رو هرگز فراموش نمی کنم
یک ماهی بود سکس نداشتم ، بیشتر از دو سه ماه بود به این لحظه فکر میکردم … رویایی بود که داشت به حقیقت میپیوست…
داشتم تو بغل داداشم خودم رو خیس میکردم و اون هم داشت گردنم رو میک میزد ، تو این دنیا نبودم ،… دیگه خودم رو سپرده بودم دست خان داداش ، از ته دل میخواستم هر جوری که خودش دوست داشت من رو میکرد.
کارکشته تر از این حرف ها بود.
معلوم بود ده ها و صد ها نفر مثل من رو زیر رو کرده بود.
خیلی آروم شروع کرد به خوردن و بوسیدن و میک زدن گردن و صورت و ممه هام . کم کم ممه هام رو میکرد تو دهنش و ی کم فشار میداد . داشتم دیونه میشدم ، آه و ناله م شروع شده بود … برگشت دم گوش داداشم گفتم تو رو خدا بخور همه ممه هام رو ، گردنم رو ، دارم دیونه میشم بخور داداش ، میگفتم داداش خواهر خودته ماله خودته ممه هاش رو بخور … اون هم حشری تر میشد و محکم تر میک میزد
توصیف تک تک اون ثانیه ها برام سخته ، تو حال خودم نبودم ، داداشم رو مبل نشسته بود و من روی پای داداشم نشسته بودم … تو آغوشش بودم … دستم رو دور گردنش گره زده بودم ، ترس داشتم از اینکه بلند بشه و کار رو همین جا ول کنه ، میخواستم با تمام توان همون جا نگهش دارم و نزارم بلند شه … میخواستم ادامه بده …ولی هنوز لباسام تنم بود فقط ی مقدار ممه هام رو از بین تابی که پوشیده بودم بیرون آورده بود و داشت میخورد

شروع کرد به درآوردن لباسام ، اول تاپم رو درآورد ، دوباره شروع کرد به خوردن ممه هام و گردنم
بعدش اومد پایین تر شلواری که پوشیده بودم رو کشید پایین و شرتم رو در آورد و پرتم کرد رو مبل و افتاد به جونم …
گردنم رو می بوسید ، ممه هام رو میمالوند ، با او دست ها درشتش بازو هام رو می گرفت و … بعد تیشرت مشکی که تنش بود رو در آورد دوباره افتاد به جونم …
الان فقط شلوارش مونده بود که در بیاره ، ی کم رفت عقب تر ، شلوارش رو هم درآورد …وای وقتی چشمم افتاد به کیرش ، یک لحظه دلم ریخت ، بزرگتر بود از کیر محسن ، درشت و خوش اندام بود … فکر اینکه میخواد این کیر رو بکنه تو کصم داشت دیونه ام میکرد … دیگه نتونستم دوم بیارم بی اختیار رفتم سراغ کیر داداشم ، شق کرده بود و سفت … کردم تو دهنم و حسابی خوردم براش
خیس خیس شده بودم
داشتم دیونه میشدم
دوست داشتم یک ثانیه زودتر کیرش رو بکنه تو کصم … بلندم کرد و گذاشتم رو مبل و کیرش رو گرفت دستش و مالید به کصم … بعد چند بار که مالید به کصم ،… کرد تو تا ته رفت ، لذت اون لحظه تا اخر عمرم با من میونه … تا این لحظه هم لذتی بالاتر از این تجربه نکرده بودم ، به نسبت کیر محسن (شوهرم ) فکر کنم 5 سانت بزرگتر بود شاید بگم دو برابر قطور تر

کیرش رو کرد تو کصم ، آنچنان آهی کشیدم که دستش رو گذاشت رو دهنم گفت آروم گلم ، خواهر خوشگلم …
من بودم و لخت و لخت مادرزاد ، تو بغل داداشم که اون هم لخت مادر زاد ، کیر بزرگش تو کصم بود ، با هیکل مردونه اش من رو احاطه کرده بود ، میان دو بازوهاش بودم ، محکم بغلم کرده بود و داشت توم تلمبه میزد. لذت اینکه توسط مردی به این شکل محکم بغل بشی و محکم تلمبه بخوری قابل وصف نیست …
دوست داشتم به این زودی ها تموم نشه ، چند تا تلمبه میزد و بعد توفقی میکرد و میومد در گوشم میگفت : خواهر خودمی ، خوشگل خودمی ، من تو رو نکنم کی بکنه ، قربون او کلوچه نازت برم ، چ کسی داری خوشگلم ،… از این حرفهاش بیشتر و بیشتر به اوج میرسیدم …

نمی دونم زمان چطور می گذشت ، معلوم بود که کارش رو خوب بلد بود که هی ارضا شدنش رو تاخیر میاداخت ، تو دستاش بودم ، اختیاری نداشتم و خودم هم البته دوست داشتم همه چی رو بسپارم به داداشم ، یکی دو دقیقه به پشت خوابیده بودم و اون روم نشسته بود داشت تلمبه میزد ، بعدش کیرش رو کشید بیرون ، بلندم کرد و گفتم چهار دست و پا بشین رو مبل داگی استایل میخوام، چهار دست و پا نشستم رو مبل و از پشت دوباره کیر بزرگش رو کرد تو کصم… یک دستش رو گذاشته بود رو کیرم و کونم ، با دست دیگه ش موهای سرم که هنوز خیس بود گرفت و کشید به سمت خودش ، دردم اومد واقعا … ولی لذت کیری که تو کصم بود نذاشت چیزی بگم ، دوباره و دوباره شروع کرد به تلمبه زدن و هر چند بار دوباره میومد در گوشم میگفتم : آخ قربون اون کس نازت بشم ، اون ممه ها خوشگل… خواهر خودمی عشقمی … کیرم الان کجاست ؟ ها ؟
وادارم میکرد بگم تو کسمه …
آه و ناله میکردم از ته دل …اون هم تلمبه میزد تو کصم ، بوسم می کرد ، از پشت سرم بهم نزدیک میشد در گوشم حرف های سکسی میزد، گوشم رو گاز میزد ، در گوشم دوباره میگفت کیرم تو کس خواهر خوشگل خودمه … قربون او کلوچه خوشگلت برم … چقدر تو کون سفید و تپلی داری ، بعد میزد رو لمبرای کونم …
لذت بود و نهایت لذت …سکسی که هرگز با شوهر خودم تجربه نکرده بودم ، داشتم توسط برادر خودم گاییده میشدم ، ولی اونقدر کارکشته بودو اونقدر خوب میکرد که …
دوست نداشتم تموم بشه …
کیرش کلفت تر بود از کیر محسن و حساب کصم رو داشت جر میداد …
ده دقیقه و شاید بیشتر تلمبه زد ، دیگه نایی برای آه و ناله هم نداشتم …
فکر کنم دوبار ارضا شدم … ولی خان داداش داشت تلمبه میزد

کم کم آه و ناله اون هم بلند شد و آب گرمی رو ریخت تو کصم ، چقدر گرم بود ، چقدر زیاد بود ، کیرش رو که از کصم بیرون کشید ، آب کیرش از کصم میچکید رو مبل …
توان این رو نداشتم هیچ کار بکنم ، دراز کشیدم رو مبل و داداش هم کنارم دارز کشید ، من رو کشید تو بغلش و سرمو گذاشتم رو سینه اش…

نه حرفی برای گفتن بود نه توانی برای گفتن چیزی داشتم …یه ده تا بیست دقیقه تو بغلش دراز کشیدم و بعدش بلند شدیم، رفت لباسش رو پوشید و خودش رو مرتب کرد و … من هم لباس هم رو پوشیدم … خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم … نمی خواستم چشم تو چشم بشیم … دوست داشتم زودتر میرفت ی کم با خودم خلوت میکردم و تا ی کم به خودم برگردم

لباساش رو پوشید و اومد پیشم ، با دو دست بزرگشت بازو هام رو گرفت ، سرم و انداخته بودم پایین ، گفت سرت رو بیار بالا من رو نگاه کن ، سرم رو بالا آوردم ، … گفت تو خواهر منی ، درک میکنم … شوهرت نیست … تو هم مثل هر آدم دیگه نیاز به سکس داری … هر موقع نیاز داشتی به داداش خودت بگو … کسی مطمئن تر از من نیست برای تو … من خیلی وقته متوجه هستم که تو کمبود داری و محسن بهت نمی رسه …

خیلی آروم شدم … دیگه چیزی نگفت و رفت .

ولی من بعد از دو سال و شاید بعد از 10 سال دیگه هم لذت اون سکس رو فراموش نمیکنم و نخواهم کرد…

نوشته: الهام

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.