رفتن به مطلب

داستان خانواده عجیب و غریب دوست دختر من


mohsen

ارسال‌های توصیه شده


دوست دخترم و خانواده عجیب او

به نام خالق شهوت
سکس با محارم همیشه هیجان انگیز و جذاب بوده ، اما دلیل نمیشه دنبالش باشیم یا بخواهیم آن را انجام دهیم پس فقط بهتر است در فانتزی هایمان بماند و هیچ وقت عملی نشود .
این نوشته هم صرفا جهت سرگرمی و لذت بوده و جنبه توهین یا فکر نو یا هرچیز دیگری را ندارد.
امیدوارم از این داستان کوتاه لذت کافی را ببرید:
من سامان هستم 20 ساله از یکی از روستاهای جنوب کشور هستم، کیرم 18 سانت ، قد 180 وزن 73 کیلو ، موهای مشکی و هیکل معمولی و تجربه سکس با کسی را نداشتم.
برای تحصیل به تهران آمدم و در رشته روانشناسی در یکی از دانشگاه های تهران مشغول به تحصیل هستم.
اهل گفت و گو و رفیق بازی نبودم ، زیاد با کسی دم خور نمیشدم ، سعی میکردم آسته برم آسته بیام و به کسی کار نداشته باشم.
همه چی عالی پیش میرفت ، همکلاسی هام بیشتر دختر بودند یعنی یک سوم پسر بودیم باقی دختر ، بعضی ها توی همون کلاس دوست دختر و دوست پسر پیدا کرده بودند اما بیشتری ها با هم جنس خودشون رفیق اجتماعی بودند و هم صحبت.
چند ماهی از دانشگاه رفتنم می گذشت ، زیاد به محیط کلانشهرها و آدم هایش عادت نداشتم ، هر کسی با عقاید و طرز فکری متفاوت در کنار هم زندگی میکردند و بعضی وقت ها سر این تفاوت ها با هم جروبحث یا جدال میکردند ، برعکس روستای ما که بیشتری ها فامیل بودیم و عقایدمان یکی بود و زندگی آروم و بی دردسری داشتیم. همین هم باعث شد زندگی تحصیلی در تهران برایم کمی متفاوت باشد.
در روستای ما زیاد کسی دنبال جنس مخالف و شهوت نبود چون سن پایین ازدواج می کردند و بعدش دنبال کار و کارگری بودند اما من که در یک روستای تقریبا محروم زندگی کرده بودم و پا به محیط شهری گذاشته بودم ، کم کم داشت خلق و خویم تغییر میکرد و احساس میکردم زن ها بیشتر برایم جذاب هستند و کمی احساس نیاز به جنس مخالف پیدا کردم .
پسر کم حرف ولی باهوش در درس و دانشگاه بودم ، زیر چشمی سینه ها و کون های دخترای دانشگاه رو دید میزدم اما حواسم بود که کسی متوجه نشه چون خجالتی و تو داری بودم.
یک دختری همکلاسی ما بود که خیلی از چشم من جذاب به نظر میرسید ،اسمش مینا بود، سینه هایش درشت شاید 80 یا 85 قد 165 و مانتوی تنگ میپوشید طوری که کونش بسیار گرد و جذاب میزد بیرون ، اما به کسی پا نمیداد و دختر قُدی به نظر میرسید. خیلی تو کفش رفته بودم و میخواستم به هر ترتیبی که شده باهاش ارتباط برقرار کنم.
بالاخره نزدیک امتحانات فرا رسید و اون روز که همیشه دنبالش بودم سررسید ، چون من تو کلاس از همه نمراتم بالاتر بود پس خودش به سراغم آمد و بهم گفت: آقا سامان میشه برای امتحانات بهم کمک کنی ، میترسم این ترم مشروط بشم و خانوادم دیگه نزارن بیام دانشگاه .
منم که از قبل تو نخش بودم و از خدا خواسته گفتم : چرا که نه مینا خانم ، هرچی در توانم باشه انجام میدم .
خلاصه من و مینا بعد از دانشگاه ساعت ها و روزها با هم مشغول تمرین و خواندن درس میشدیم در پارک و دانشگاه ، به او یاد میدادم هرآنچه در امتحانات مهم بود ، اوایلش کمی خجالت میکشیدم اما یه خورده که گذشت عادی شده بود و من راحت تر بودم ، اما فقط در رابطه با درس بودش ، نه اون از چیزای غیر درسی می پرسید نه من جرات میکردم سوال کنم.
باقی همکلاسی های پسر هم بهم تیکه مینداختن و میگفتن پسر سربزیر کلاس دوست پیدا کرده ، نکشیمون … ، اما من به روی خودم نمی آوردم ، شایدم بهم حسودی می کردند شاید هرچی اما فعلا هیچی بین من و مینا نبود.
خلاصه امتحانات تموم شد و مینا با نمرات نسبتا خوب قبول شد و از این بابت خیلی خوشحال بود و قبولی اون ترم را مدیون من میدونست برای همین یک جعبه شیرینی گرفت و بیرون از کلاس بهم داد و کلی ازم تشکر کرد و من را به شام در یکی از رستوران های بالاشهر تهران دعوت کرد، من هم از خدا خواسته قبول کردم و گفتم حتما میام .
اون شب رو شب سرنوشت ساز خودم میدونستم پس حسابی به خودم رسیدم ، حموم رفتم ، پشمای کیرم رو با تیغ زدم ، عطر و ادکلن و لباسای رسمی پوشیدم و رفتم به سوی قرار.
رستوران واقعا لاکچری بود ، موزیک لایت ، محیط شاد ، واردش شدم ، مینا را دیدم که از قبل رو یکی از صندلی ها نشسته ، تیپش واقعا محشر بود ، شالش رو برداشته بود ، موهای بلند و بلوندش رو انداخته بود بیرون ، مانتوی تنگ و روشنی پوشیده بود ، سینه هاش داشت خودنمایی میکرد و چاک سینه اش مشخص بود .
رفتم داخل و بدون اینکه زیاد تابلو بازی در بیارم که من یک دل نه هزار دل طلبت شدم ، نشستم روی صندلی روبروش.
بحث صحبت باز شد و کلی ازم تشکر و تعریف کرد.
کمی بگو بخنده بالا گرفت و از محیط رسمی به محیط صمیمی تبدیل شد ، یک ساعتی که گذشت منم دل و زدم به دریا به مینا خانم گفتم : من خیلی از شما خوشم اومده .
مینا: ممنون ، منم همچنین.
بهش گفتم : میتونم ازتون خواستگاری کنم ؟
مینا با شنیدن این حرف جا خورد ، توقع شنیدن این حرف را نداشت ، فضای خنده و شوخی جای خودش را به فضای جدی و رسمی داد.
مینا گفت: اصلا حرفش رو نزن ، من و تو هیچ وقت بهم نمیخوریم.
بهش گفتم : آخه چرا مگه من و تو چیمون از بقیه کمتره ، مگه من چیکار کردم که لیاقتم دختری مثل تو نیست؟
مینا سعی میکرد از جواب سوال طفره بره اما من هی مجبورش میکردم که در این موضوع صحبت کنه.
مینا گفت : ما از لحاظ دین و اعتقادی با هم نمیخونیم ، گفتش تو دینت شیعه هستش درسته .
گفتم: اره
گفتش: من خانوادم اینطوری نیستند و ما هیچ وقت بهم نمیرسیم .
من بهش اصرار کردم که آخه مگه دینت چیه که میگی نمیشه ؟ دیدم ناگهان بلند شد و گفت من دیرم شده و باید برم.
مینا رستوران را ترک کرد و رفت، منکه کلی با سینها ها و کون گرد و گنده اش رویا پردازی کرده بود، حتی به بچه دار شدن ازش هم فکر کردم ، ناگهان تمام افکارم روی سرم خراب شده بود ، نمیدانستم باید چکار کنم ، برم دنبالش یا بمونم ، خشکم زده بود ، اشتهایم کور شده بود ، انگار سیر بودم ، غذا از گلویم پایین نمی رفت . رستوران را ترک گفتم و به خوابگاه برگشتم.
با خودم گفت فردا که به دانشگاه رفتم باهاش صحبت میکنم و از دلش در میارم ، نفهمیدم با چه سختی شب به صبح تبدیل کردم ، فقط خدا خدا میکردم هرچه زودتر صبح شود تا ازش عذرخواهی کنم و همش فکر میکردم ازم ناراحت هستش.
بالاخره صبح شد و طبق معمول وسایلام رو جمع کردم و به طرف دانشگاه حرکت کردم با این تفاوت که این دفعه با دفعات قبلی فرق میکرد، قدم هایم سنگین تر شده بودند و با هر قدمی که برمی داشتم کلی افکار تو ذهنم می چرخیدند، به دانشگاه رسیدم اما مینا اون روز نیومده بود.
نگرانش شده بودم ، اما با خودم گفتم شاید طبیعی باشه یک روز سر کلاس حاضر نشدن پس باید صبر کنم .
فردا شد اما هر چه سر چرخاندم داخل کلاس بازم او را ندیدم ، بازم با خودم گفتم ممکنه تا آخر وقت بیاد ، پس باید بیشتر صبر کنم، اما کلاس تمام شد و او نیامد ، دل رو زدم به دریا و با او تماس گرفتم، مدام یک جمله توی گوشم میشنیدم ؛ "مشترک مورد نظر خاموش میباشد#34; ، تقریبا از این جمله متنفر شده بودم.
من اون آدم سابق نبودم ، سنگینی و درد عشق را در سینه ام احساس میکردم ، تمرکز نداشتم ، از کلاس چیزی نمی فهمیدم، کسی با من صحبت میکرد به سختی منظورش را متوجه میشدم ، همچین حسی تا بحال نداشتم ، حسی بس غریب بود …
هنوز بوی عطر بدنش را بعد از یک هفته غیبت در کلاس استشمام میکردم ، صندلی خالی او حالا شده بود محل چشمان ثابت من.
بعد از گذشت بیش از یک هفته ، وسط کلاس درس بود که ناگهان در کلاس باز شد و دیدم مینا آنجا ایستاده ، با دیدن او راه تنفسم باز شده بود انگار که جانم دوباره برگشته . آنقدر دلتنگش بودم که گویی چندین سال بود که ازش دورم ، دوست داشتم محکم در آغوش بگیرمش و سرم رو بزارم روی سینه هاش و بلند بلند گریه ی شوق بریزم.
مینا به کلاس آمد و استاد با دیدن مینا گفت : خانم سازگار وسط درس آمدید ؟
مینا گفت : ببخشید استاد مشکلی برام پیش اومد نمیتونستم به موقع برسم .
استاد آهی کشید و : بفرمایید بنشینید.
من که یک لحظه ام نتونستم چشم از او بردارم، اما او یکبارم مرا نگاه نکرد ، دلم میخواست هر چه زودتر کلاس تمام شود و به دیدن او بروم تا باهاش صحبت کنم .
کلاس تموم شد و همکلاسی های دختر دور او را گرفته بودند و من موقعیت مناسب ندیدم تا پیشش بروم ، اما از دور حسابی میپایدمش ، مثل همیشه جذاب مثل همیشه دیدنی مثل همیشه سکسی از نگاه من ، آغوش او رویای من بود چه برسه به سکس با او !
تایم دانشگاه تموم شد و من منتظر او نشستم ، موقع خروج تا دیدم کسی نیست و موقعیت جوره ، خودم را به او رساندم و گفت : مینا خانم میشه چند لحظه صبر کنید !
او اعتنایی نکرد به راه خودش ادامه داد بهش گفتم : به این زودی دلت رو زدم ! روزی نبود بهت زنگ نزنم ، روزی نبود دنبالت نگردم بعد تو اینطوری جوابم رو میدی؟! .
ناگهان برگشت و گفت : فکر میکنی برای منم آسون بود که یک هفته نیام دانشگاه ؟! تو از من هیچی نمیفهمی هیچی نمیدونی.
گفتم : اره حق با توی من هیچی نمیدونم ، تنها چیزی که واقعا میفهمم اینکه در نبودنت شکافی در سینم ایجاد شد ، که دردش تموم وجودم رو فرا گرفته ، کدوم دکتری هستش که این درد را دوا کنه؟! .
مینا گفت : پا روی عشق خیال گذاشتی سامان ، من و تو هیچ وقت برای هم نبودیم و نخواهیم بود.
گفتم : اون شب بهم گفتی دینمون به هم نمیخوره ، من حاضرم دینم رو برای تو عوض کنم ، اگه خدایمان بهم نمیخورد پس او را هم عوض میکنم ، اما ازم نخواه بیخیال این عشق بشم .
مینا پوزخندی زد و گفت: تا بحال آستین کوتاه پوشیدی ، چرا ؟
گفتم : چون از بچگیم اینطوری پوشیدم و الان طبق عادته و خجالت میکشم بپوشم، خودت که میدونی خجالتی هستم .
مینا: میدونم ، خوبم میدونم چه شخصیتی داری ولی الان میخوام کلا لباستو در بیاری، میتونی ؟ .
-آخه زیر لباس چیزی ندارم.
مینا : دیدی گفتم ، تو نمیتونی بخاطر من چیزی رو تغییر بدی .
مینا راهش رو گرفت و رفت و بعد صداش کردم “مینا” برگشت که من رو ببینه ، دید لخت لخت هستم وسط خیابون فقط یک شلوار و بدون لباس ، پسر خجالتی اما لخت وسط اون همه جمعیت! .
احساس میکردم همه به من نگاه میکنن اما کارم غیر ارادی بود، اختیاری نداشتم، تفکر قبلی نداشتم ،فقط انجام دادم نمیدونم برای چی نمیدونم چرا، شاید دلیلش عشق بود.
مینا که از کار من به وجد آمده بود آمد کنارم و گفت لباست رو بپوش بریم تو پارک کمی قدم بزنیم و صحبت کنیم .
یک دنیا حرف دارم ، یک دنیا راز …
دین مینا چی بود ؟ خانوادش کیا بودن که مینا می ترسید با پسری وارد رابطه شود ؟ چرا من نمیتونم با مینا باشم؟.
این داستان ادامه دارد …
(قسمت اول این داستان معرفی محیط و حال و هوای داستان بود ، قسمت دوم قطعا خیلی سکسی تر و جذاب تر میشه، این داستان نوشته شده هستش اما به دلیل طولانی بودن میخوام 3 گانه کنمش، اما ادامه داستان بستگی به لایک ها و کامنت های شما داره ، اگه از داستانم استقبال شد قسمت های بعدیش گذاشته خواهد شد) امیدوارم لذت برده باشید، بدرود.

نوشته: مست عاشق

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

دوست دخترم و خانواده عجیب او - 2

به نام خالق شهوت
هشدار : این نوشته صرفاً جهت سرگرمی و لذت بوده و جنبه توهین یا فکر نو یا هرچیز دیگری را ندارد.
ادامه داستان:
بهتر نیست روی یکی از نیمکت های پارک بشینم و صحبت کنیم ؟!
مینا: نه ، راه بریم بهتره ، اما واقعا نمیدونم از کجا باید شروع کنم.
-شاید بهتر باشه از خودت بگی ، از غیبتت از ترست از خانوادت یا هرچیزی که باید بدونم ؟
مینا: سامان ؛ یک سوال دارم، چقدر منو میخوای ؟
من: سوال سختیه، راستش نمیدونم کی عاشقت شدم اما خوب میفهمم که درد نبودنت چقدر زجر آوره اما درد واقعی اونجاست که هیچ مرهمی جز تو نمیتونه تسکینش بده.
مینا : حاضری واسه این عشق چیکار کنی ؟
-شاید حاضر باشم بمیرم .
مینا خنده ی کوتاهی به لب زد و گفت : نه ، مٌردن خیلی راحته ، من میخوام برای من زنده بمونی ، برای من از خودت عبور کنی ، تنها راه رسیدن به من همینه مبادا فکر کنی راه دیگه ای هم وجود داره؟!
من که حسابی گیج شده بودم و از حرفهای مینا چیزی متوجه نمی شدم بهش گفتم : یعنی از من میخوای چکار کنم، هرچی باشه قبول میکنم ، من هیچی ازت نمیدونم از خودت و خانوادت و دینت .
مینا: داستان سفر موسی و خضر رو شنیدی که هرچی دیدی نباید سوال کنی ! این عشق برای تو خیلی ماجراجویی داره، شاید تحملش رو نداشته باشی. راستش منم تو این مدت بهت فکر میکردم ، همش با خودم تو رو یک عشق محال فرض میکردم ، ترسم زمانی شروع شد که داخل رستوران بهم ابراز علاقه کردی ، وقتی عشق خیالی برام زنده شد احساس ضعف کردم ، الانم نمیدونم دارم چیکار میکنم ، اما میخوام در مورد تو با خانوادم صحبت کنم ، هرچی اونا بگن من هم قبول میکنم اما نترس چون خانواده من آدم های بی منطقی نیستند.
هرچه مکالمه من و مینا بیشتر میشد من گیج تر میشدم و هزاران سوال بی پاسخ در ذهنم شکل می گرفت، به مینا گفتم: باشه ، فقط خواهش میکنم تمام سعیت رو بکن تا من شانس رسیدن به تو رو از دست ندم .
از مینا خدافظی کردم و به خوابگاه برگشتم ، قرار شد مینا با خانواده اش در مورد من صحبت کنه ، اون چه خانواده ای ممکنه داشته باشه ؟ آیا میتونم متقاعدشون کنم که دخترشون رو دوست دارم ؟ … .
همینطور سوالات بی جواب یکی پس از دیگری در افکارم شکل می گرفت اما باید صبر میکردم چرا که حلال تمام مشکلات من صبر بود .
بالاخره فردای آن روز فرا رسید ، بعد از اتمام کلاس که عصر شده بود ، قرارمون در پارک کنار دانشگاه در همان موقع بود.
طبق معمول مینا مانتوی تنگ و جذابی پوشیده بود و از دور هم سینه ها و کونش برای من خودنمایی می کرد ، عشق و شهوت کورم کرده بود ، نزدیک او شدم ولی ایندفعه مینا به نشانه سلام دستش را به سمتم دراز کرد من هم به صورت ناخودآگاه به او دست دادم ، دست های نرم و نازکی داشت ، گرمای دستش لذت شهوت را در چشمانم شعله ور میکرد ، گویا که دوست نداشتم دست از دست او جدا کنم و منتظر ماندم تا او اینکار را انجام دهد ، بالاخره دستش رو کشید ، فکر کنم فهمیده بود که حس من را با گرمای دستش عوض کرده بود، یک لحظه اما به لذت تمام عمر برایم گذشت …
روی یکی از نزدیکترین نیمکت ها نشستیم و مینا بهم گفت : من با خانوادم صحبت کردم ، اصرار کردم که ما همدیگه رو دوست داریم ، اونها هم قبول کردند ، اما شرطی گذاشتند.
-چه شرطی ، هرچه در توانم باشه قبول میکنم!
مینا: تو نباید راز خانوادگیمون رو برای کسی تعریف کنی حتی یک کلمه و برای تضمین این قضیه باید سفته به ارزش یک میلیارد تومن امضا کنی ، اگه فکر میکنی آماده نیستی ، مجبورت نمیکنم .
من که اصلا با این عدد غریبه بودم ، ترسی در جانم طنین انداز شد ، اما گرمای وجود مینا شعله این ترس را خاموش میکرد مثل آب روی آتش . بهش گفتم : مینا ؛ من اصلا خانوادت رو نمیشناسم و نمیدونم چطوری باید بهشون اعتماد کنم ، اما به عشقمون ایمان دارم ، پس هرچه باشه رو امضا میکنم اما نه برای کسی بلکه فقط برای تو و من به تو اعتماد دارم .
تمام سفته هایی که مینا به همراه داشت رو امضا کردم علاوه بر اون یک برگه سفید هم دستش بود و اون هم امضا کردم ، دلیلش رو نپرسیدم اما اون توضیح داد و گفت: متاسفم ، اگه دست من بود من به تو کاملا اطمینان دارم اما شرط خانوادم هستند و اینا برای محکم کاری ، اگه تو علیه ما جایی حرفی بزنی ما بتونیم از خودمون دفاع کنیم.
هرچه رابطه من و مینا به سمت عمیق ماجرا پیش میرفت احساس میکردم در سوالات بیشتر غرق میشدم. به مینا گفتم: من هرچی رو که خواستی رو انجام دادم حالا نوبت تو هستش حرف بزنی؟
مینا: راستش ما مسلمون نیستیم ، مسیحی هم نیستیم ، ما دینی رو قبول نداریم ، ما در واقع بی دین هستیم اما در جامعه خودمون رو مسلمون شیعه معرفی می کنیم بدون آزار کسی زندگی کنیم.
-یعنی واقعا هیچ دینی رو قبول ندارید ؟ چطور ممکنه؟
مینا: ما آزاد بدنیا میایم ، آزاد میمیریم ، ما انسان هستیم ، بند و بار مال حیوان هستش ، ما آن چیزی هستیم که در وجودمون پدیدار میشه نه آن چیز که کتابی یا شخصی بهمون میگه !
-تا بحال اینطوری به موضوع نگاه نکرده بودم، برایم جای تامل داشت.
مینا : امشب خانوادم منتظر تو هستند و باید به خانه ما بیای تو رو به اونها معرفی کنم.
من هم که در مسیر عشق پا گذاشته بودم با هیچ مخالفتی قبول کردم ، مینا من رو به خانه شان برد ، یکجایی توی بالاشهر تهران ، آپارتمان سه طبقه و سه واحده ، طبقه وسط زندگی میکردند ، یک آپارتمان شیک و نوساز.
مینا با وجود اینکه کلید داشت اما زنگ آپارتمان را زد ، کمی طول کشید تا در را برایمان باز کنند، درب طبقه دوم باز بود و مادر مینا با مانتو شلوار بیرونی کنار درب منتظر ما بود که بهمون خوش آمدگویی بگه.
وارد خانه شدم ، داخلش پر از عکس های سکسی از ملائک و فرشته ها بگیر تا مدینه فاضله ،قاب عکس نقاشی های گرافیکی که مربوط به شهوت بودند دور تا دور خانه آویزان بودند ، منکه حسابی محو تماشای این عکس ها شدم مخصوصا یکیش که پیری در یک دست جام شراب کهنه بود و در دست دیگر دست یک دختر جوان و سکسی را گرفته بود و در حال پرستیدن دختر بود و کاملا برایم جذابیت خاصی داشتند تمامشان چرا که تا بحال ندیده بودم کسی اینهمه نقاشی های سکسی را با این شهامت داخل خانه شان آویزان کنند.
پسری از اتاق وارد پذیرایی شده ، گویا محسن بود برادر مینا ، قبلا کمی در موردش با من صحبت کرده بود که محسن برادر اوست و دو سال از او بزرگتر است ، او هم لباس رسمی داشت ، جلو رفتم و دستم را به نشانه سلام دراز کردم ، محسن به مینا نگاه کرد و لبخندی زد و گفت : "بهش نگفتی ، نه ؟! " مینا هم سرش را به نشانه نه تکان داد، بعد بدون اینکه جواب سلام من را بده از کنارم رد شد!
چی رو بهم نگفته؟! ، به مینا با تعجب نگاه کردم و مینا با لبخند بهم گفت چرا نمیشینی روی مبل ، بعد به سمت آشپزخانه رفت و به مادرش گفت بابا کجاست ؟ که همان موقع صدای کلید روی قفل در آمد و در باز شد ، پدر مینا که فردی پنجاه پنج ساله به نظر می رسید با یک هندوانه در دست چپش وارد شد و به سمت پذیرایی که من بودم امد و بهم خوش آمدگویی کرد و گفت : پس تو اون پسری هستی که قرار وارد خانوادمون بشه. گفتم: باعث افتخار اما پدر مینا گفتش : فکر نکنم بتونی آداب مارو تحمل کنی ، کم پیش میاد کسی وارد خانواده ما بشه!!! اما قدر خودتو بدون که خاطرت خیلی عزیزه که مینا تورو به اینجا آورده تا بحال غریبه وارد خونمان نشده.
چطور ممکن بود تا بحال مهمون غریبه نداشته باشند ، ما که تو روستامون هرکی میومد و جا نداشت میهمان خانه ی ما بود، واقعا خانواده عجیبی به نظر میرسیدند ، رفتارشون ، طرز حرف زدن با همدیگه ، پچ پچ کردنشون ، خنده هاشون .
بعد از صرف میوه و شام موقع خواب رسید و آنجا معذب بودم ، گفتم : اگه امری نیست من از حضورتون مرخص بشم.
پدر مینا بلند شد و گفت: کجا میخوای بری پسر جان، امشب مهمان ما هستی ، شب اینجا وایمیسی!. مینا بهت نگفت کسی تو خانواده رو حرف من حرف نمیزنه .
گفتم : باعث مزاحمت نباشم ، اما اگه اصرار می کنید چشم من حرفی ندارم .
کم کم برق هارو کم کردند و مادر مینا رختخواب ها را وسط حال پهن کرد ، پنج تا رختخواب پشت سر هم ، با خودم گفتم چرا پنج تا ، اینا که دو تا اتاق دارن ، مگه همشون میخوان بیان تو حال؟!!!
به محسن نگاه کردم و گفتم : ببخشید آقا محسن شما شلوار راحتی دارید بهم بدید .
محسن خنده ای بلند زد و گفت: ما اینجا اصلا لباس راحتی نداریم.
پدر مینا رو به من کرد و گفت : راحت باش پسرم ، اینجا رو خونه خودت بدون.
بعد پدر مینا بلند شد و شروع کرد به دونه دونه لباس درآوردن ، گفتم الان تموم میشه ، الان تموم میشه ، دیدم نه داره شورت رو هم در میاره، یا ابالفضل!!! یک لحظه چشمم به کیر چروکیده و خوابیدش افتاد ، از خجالت سرخ شدم و سرم رو انداختم پایین نمیدونستم باید چیکار کنم ، حس ترس داشتم ، نکنه بلایی میخوان سرم بیارن ، همانجا بود که گفتم: “ببخشید من باید برم بیرون یکم هوا بخورم” بعد با عجله در آپارتمان را باز کردم به خیابان رفتم ، مینا که فهمید من ترسیده بودم اوهم به دنبال من آمد ، میتوانستم صدای قدم هایش را بشنوم که پشت من قدم میزد.
مینا گفت: صبر کن کجا میری
-نمیدونم ، اومدم هوا بخورم ، چرا بهم نگفتی ؟! من قرار با چه چیز روبرو بشم .
مینا : راستش میخواستم بگم اما نمیدانستم از کجا شروع کنم ، حالا بیا اینجا بشین بهت توضیح بدم .
من و مینا کنار جدول نزدیک خانه شان نشستم و مینا بهم گفت : ما از بچگی که لخت به دنیا میایم لباس نمی پوشیم مگر اینکه بیرون بریم ، ما از بچگی لخت تو خونه آزاد بودیم ، پدر اعتقاد داره ، ما همه انسانیم چیزی برای پنهان کردن وجود نداره ، هرچی که همه دارن ما هم داریم پس چرا باید با لباس پوشیدن خودمان را از همدیگه پنهان کنیم .
من وقتی برای اولین بار به مدرسه میرفتم و می دیدم دخترای هم سن من نمی دونستند بدن پدر و برادر شون چه شکلی تعجب میکردم ، تعجب میکردم وقتی تو خونه لباس می پوشند ، فکر میکردم همه مثل ما زندگی میکنن یعنی آزاد ، اما سخته طوری زندگی کنی که کسی نفهمه با اونها متفاوت هستی ، سخته که دیگران رو بتونی درک کنی، برای همین گوشه گیر هستم و سخت با کسی دوست میشم.
من که حسابی گیج شده بودم و سوالی ذهنم رو مشغول کرده بود گفتم : آیا با خانوادت رابطه جنسی هم دارین؟
مینا با کمی مکث گفت : هربار؛ میدونم شاید درکش برات سخت باشه ، اما ما از بچگی اینطوری بزرگ شدیم و اعتقاد داریم خانواده ، جایی که تمام نیاز هارو براورده میکنه پس نیاز جنسی هم جزوشونه.
من با تعجب گفتم : یعنی پدرت بهت تجاوز میکنه ؟؟؟
مینا: نه ! هیچ وقت ، پدرم تا بحال مارو کتک هم نزده چه برسه بهمون زور بگه یا بخواد کاری کنه ، ما خودمون اگه خواسته باشیم ، اره ولی نه زوری.
مینا دستش رو گذاشت روی دستم و گفت: حالا که بیشتر میدونی ، میتونی انتخاب کنی یا بری یا بمونی ؟
سرم داشت میترکید ، تا بحال اینطوری ندیده بودم ، نمیدونستم باید چکار کنم ،با شنیدن داستان زندگیش از یک طرف اعتقاداتم حسابی من رو قرمز کرده بود از طرف دیگه شهوت روم فشار آورده بود ، باید کدام مسیر رو انتخاب میکردم ؟ باید برمیگشتم بیخیال این عشق میشدم یا نه به سمت عشق و شهوت میرفتم؟ اگه برم به مسیر عشق چطور خانوادم رو راضی میکردم ؟ یا اصلا باید قید همه چیز رو بزنم برگردم روستا ؟ اما این رو خوب میدونم، اینجا جایی که هر تصمیمی بگیرم ، تازه شروع ماجراست …
ادامه دارد …
(قسمت اول معرفی و حال و هوای داستان بود ، قسمت دوم مسیر داستان و قسمت سوم داستان اصلی و قسمت پایانی که قسمت چهارم. دوستان به دلیل طولانی شدن داستان ، مجبورم از توضیحات جزئیات داستان بپرهیزم تا جایی که به داستان لطمه وارد نشه ، پس اینکه چه کسی پول رستوران را در قسمت یک حساب کرده واقعا تاثیری در داستان نداره و …)
من ساعت ها وقت بزارم و تو یک لایک نکنی بی انصافیه پس بهم حق بده ، امیدوارم تا اینجای داستان لذت برده باشید . بدرود

نوشته: مست عاشق

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...


دوست دخترم و خانواده عجیب او - 3

به نام خالق شهوت
هشدار : این قسمت ممکن است ، باورها و اعتقاد هایتان را زیر سوال ببرد. داستان صرفاً جهت سرگرمی و لذت بوده و جنبه توهین یا فکر نو یا هرچیز دیگری را ندارد.
ادامه داستان :
مینا: فرق شما با ما اینه که شما اول ازدواج میکنید بعد میفهمید سکسش خوب نیست و جدا میشید ، ما اول سکس میکنیم بعد میفهمیم که ازدواجش خوب نیست.
-تو باید بهم میگفتی قراره با چه چیزی روبروشم ، من زندگی شما رو قبول ندارم ، زندگی از باید ها و نباید ها سرچشمه می گیرد ، محرم و نامحرم ،جز این زندگی حالت حیوانی به خودش میگیره !
مینا: داری با من شوخی میکنی سامان ؟!!! ، یه نگاه به خودت انداختی ؟! یه نگاه به جامعه کردی؟! تعداد طلاق هاتون رو برانداز کردی؟! کدوم دامادی هستش که به خواهر زنش چشم نداشته باشه یا کدوم پسری پیدا میشه که دختر خوشگل ببینه و به فکر کردنش نیوفته ؟! ما اگه اعمالمون حیوانی هستش اما کارمون و تفکرمون انسانیه ، شماها نقش انسان ها رو بازی میکنید اما تفکرتون همش سکسه. خط قرمزهای شما جز چشم و هم چشمی ، نگاه بد ، فکر بد ، چیزی به ارمغان نیاورده ، زن به شوهر شک داره و شوهر به زن ، یه نگاه به آگهی های استخدامی زنان انداختی ؟! بزرگان شما سلبریتی های شما هستند ، شاید بد نباشه ببینی چطور بازیگرای نقش زن رو انتخاب میکنند. شما آن چیزی نیستید که فکر میکنید هستید بلکه آن چیزی هستید که در جبر مختصات و اجتماع بهتون تحمیل و در طول زمان به انحراف کشیده شده.
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند *** چون به خلوت می‌روند آن کارِ دیگر می‌کنند!
این شعر رو بابای من نگفته حافظ گفته و چه خوب شمارو توصیف کرده .
-عه !! بس کن ؛ خواهش میکنم بس کن ، بهت اجازه نمیدم راجبمون اینطوری صحبت کنی ، ما هرچی باشیم به اعتقاداتمان پایبند هستیم ، روش تعصب داریم ، غیرت داریم و حاضریم برایش بجنگیمو شهید بشیم چیزی که شما درکی ازش ندارید !
مینا لبخند تمسخر آمیزی زد گفت : تعصبتون هم دیدم که با کسی که قرآنتون رو آتیش زده چکار کردید! غیرتتون هم رقص چاقو روی گردن زنان بوده ؛ به هرحال هنوز دیر نشده تو باید تصمیم خودت رو بگیری ؟!
از جایم بلند شدم و ناراحتی گفتم : حق باتو بود شاید ما برای همدیگه ساخته نشدیم شاید من پا روی یک عشق خیال گذاشتم، پس بهتره از هم جداشیم و من به زندگی خودم برگردم.
مینا چند ثانیه سکوت اختیار کرد و آهی کشید گفت : باشه ، حالا که تصمیم بر رفتن گرفتی نمیخوام از دستم دلخور باشی پس بابت حرف هایی که زدم ازت معذرت میخوام شاید زیاده روی کرده باشم امیدوارم منو ببخشی.
به مینا نگاهی کردم و با کنایه بهش گفتم: منم عذرخواهی میکنم از اینکه مزاحم اوقات شریف شما و خانواده ی گرامی شدم ، بهتره دیگه من برم تا شما به کارهای مهم تان برسید.
من و مینا اون شب از هم جدا شدیم و با کلی پیاده روی و گرفتن تاکسی خودم رو به خوابگاه رسوندم ، حرفهای مینا توی مغزم می چرخید ،اصلا حال خوبی نداشتم ، نفهمیدم کی به خوابگاه رسیدم اما یک چیز رو خوب میدونم اونم اینکه از فردا باید یک تحول بزرگی به زندگیم بدم و حالا که دانشگاهم تعطیل شده باید دنبال کار توی پایتخت بگردم ، پس بهتره هرطوری شده بخوابم تا فردا بتونم دنبال کار برم…
چشمام رو به سختی باز کردم، دیدم کیرم زودتر از خودم بیدار شده ، شق شق، مثل چوب خشک که زیر شورتم نقش مترسک رو بازی میکنه ، خلاصه به سختی کیرم رو زیر کش شلوارم انداختم و صبحانه رو هم زدم به رگ و به امید خدا از خوابگاه زدم بیرون برای کار و استخدامی. خدایا به امید تو کور بشه چشم حسود حرامزاده و وارد مترو شدم.
-سامان
+بله

    سمت چپ رو نگاه کن حاج خانم چه کون بزرگی داره ، شبیه قابلمه میمونه ، دوست داری تو قابلمش چمبه بزنی؟
    +هااا اره ،کون خوبی داره اما کصکش، این هم سن مادرمه، حداقل 50 سال رو داره.
    -پس خانم سمت راستی رو چی میگی که کوله پشتی انداخته و باعث شده سینه هاش مثل ایربگ تیبا بزنه بیرون.
    +عه !! بابا جون مادرت بیخیال سامان چه مرگت شده ، تو اینطوری نبودی که…
    -به نظرت اون آقاهه که دوتا دختر چپ و راستش ایستادن ، امشب به جفتشون فرو میکنه یا نه فقط یکی رو میتونه بکنه؟؟؟
    +لعنت به شیطان حرومزاده ، تمرکزم بگارفته.
    افکار در هم بر هم داشتم فقط چشمامو بستم و به یک گوشه ای از مترو تکیه دادم ، احساس میکردم به هر طرف نگاه میکنم یا سینه میبینم یا کون ، ملت چه مرگشون شده ، چشام داره رگ به رگ میشه!
    به مقصدم که در بالاشهر تهران بود رسیدم و از مترو خارج شدم و به سمت شرکت یکی از هم دانشگاهیام که قبلا بهم دعوت همکاری داده بود در حال حرکت بودم ، خودشم اونجا کارمند بود ،قبلا دیده بود پسر کاری هستم و بهم پیشنهادی همکاری داد شاید اگه برم جاش بتونه دستم رو جایی بند کنه.
    -سامان یدقه بالا سمت راست رو نگاه کن.
    +عه ، چقدر من آدم بدبختی هستم ، یعنی این همه جا ، موسی کوتقی ها هم باید جلوی من سکس کنند ؟!
    داشتم دیوونه میشدم ، شهوت از چشام داشت میزد بیرون ، حتی آب یخ هم برام حکم آبجوش رو داشت ، دیگه طاقتم به سر رسیده بود، احساس میکردم اگه بخوام بیشتر ادامه بدم کامل دیوانه میشم ، کاش میشد یک جقی میزدم لااقل اعصابم راحت میشد ، همون کاری نمیتونستم بکنم چون نه مکانش جور بود نه عادت به جق داشتم و با اون روش هم زیاد ارضا نمیشدم دلم فقط یک کس سفید و چاق و تپل میخواست .
    +همش یا کون میبینم یا سینه ، اینو باش شلوار سفید و چسب بدون روسری و با آرایش غلیظ ، مگه میخوای بری مهمونی آبجی که اینقدر کون و برنگ رو انداختی بیرون.
    از همون راهی که رفته بودم دوباره برگشتم و قید کار و شرکت و تهران رو باهم زدم و تصمیم گرفتم به روستای خانوادگیم برگردم و به ننم بگم اینطوری نمیتونم ادامه بدم یک زنی چیزی واسم ردیف کن ننه جان، حتما دختر خوب زیاد سراغ داره!
    برگشتم به روستای پدریم ، یک روستای خوش آب و هوا و کوهستانی ، روستامون زیاد بزرگ نبود ، زمین کشاورزی اینا هم به دلیل کوهستانی بودنش زیاد نداشت ، بیشتر دامدار بودند.
    روز اول که برگشتم روستا زیاد استقبال گرمی ازم نشد ، توقع فرش قرمز داشتم اما آقاجانم بجاش گوسفندهارو بهم دادم که ببرم تو کوه ها بچرند ، از هم روز اول ازم کار کشید نامرد.
    شب کارم تموم شد به خانه برگشتم ، یک خونه ویلایی نه چندان بزرگ با دیوارهای نما آجر و دروازه آهنی ، زنگ منگ اینا هم نداشتیم اما آقاجان سیستم منحصر به فرد خودش رو گذاشته بود یعنی سمت راست درب آهنی رو سوراخ کرده بود و یک طناب به قفل درب بسته بود ، تا هرکی طناب رو بکشه در باز بشه بیاد تو.
    غیر از خودم یکی دوتا داداش کوچکتر از خودم داشتم که اونا هم پا برهنه تو حیاط با چوب دنبال هم می کردند، خلاصه خودمو رسوندم به ننه بهش گفتم : ننه من الان بزرگ شدم ، درسم داره تموم میشه ، کی میخوای برام زن بگیری ؟
    ننه پیرم با نگاه مادرانه و معصومش گفت : ای بقربان پسر گلم بشم ، چشم ، تو دست رو هرکی بزاری بهت میدن ، از خداشونه ، نظرت در مورد دختر سکینه چیه ؟
    -سکینه خواهر زاده آقا محسنی رو میگی ؟
    مادر: اره مادر جان ، دختر تحصیل کرده و خوبی هستش ، بهم هم میخورید.
    -زیاد ندیدمش اما اگه درستش کنی که من نوکرتم ننه ، مگه تو فقط بفکر من باشی کسه دیگه ای ندارم .
    مادر رو راضی کردم که بره با آقاجان صحبت کنه و دوتایی قرار مدار خواستگاری بچینن ، ای جان ، فاز دامادی گرفته بودم حسابی حمام رفتم و صاف و صوف کردم لباس تمیز پوشیدم و با موتور آقاجانم رفتم شهر نزدیک به روستا، یکم دود میکرد اما کار مارو راه انداخت و دو کیلو سولی گرفتم و شب رفتیم به خواستگاری .
    خونشون زیاد دور تر از ما نبود و البته کل روستارو میشه پیاده رفت ، وارد خانه سکینه خانم شدیم برای خواستگاری و استقبال گرمی نیز از ما کردند . وقتی که همه نشستن من هم رو فرش نشستم و به پشتی تکیه دادم و سرم انداختم پایین تا بگن داماد سربزیره خلاصه که تو رویای ازدواج و متاهلی حسابی غرق شده بودم ، سر صحبت بین خانواده ها باز شد تا اینکه رسید به لپ مطلب یعنی قرار مدار عروس و داماد.
    پدر عروس خانم زیاد صحبت نمی کرد و بیشتر مجلس دست مادر عروس بود، سکینه خانم بلند شد و کاغذی که قبلا روی میز به همراه خودکار گذاشته بود رو برداشت آورد و گفت : ایشالا مبارک ، من با آقاش صحبت کردم تصمیم بر آن شد که به نیت حضرت علی 110 تا سکه مهرش باشه .
    آقاجان من با تعجب : 110 سکه تمام ؟! حضرت علی چه ربطی به 110 تا داره بیاید به نیت 14 معصوم بکنیم 14 که این زوج جوان حسابی خوشبخت بشن.
    سکینه خانم : آقا محمود از شما بعیده؟ یعنی دختر من ارزش 110 رو نداره ؟
    من با صدای آروم دم گوش آقاجان گفتم: عیب نداره الان تو شهرم از این بیشتر مهر می کنند ، مهریه رو کی داده کی گرفته! .
    خلاصه سکینه خانم : مورد دوم و سوم اینه که یک خانه باید تو شهر بخرید و 5 تا سکه هم شیربها هستش ،اگه موافقین که صلوات بفرستید.
    من ناگهان جا خوردم و به خودم اومدم گفتم: بله!!! شما خودتون تو روستا خانه دارید بعد توقع دارید من تو شهر خونه بگیرم ؟!
    سکینه : آقا سامان دست شما درد نکنه ، ما دخترمون تو شهر درس خونده ، تمام دوست و رفیقاش تو شهر هستند و براش تو شهر خونه اجاره کردیم یعنی تو میخوای اونجا هم خونه نخری ؟ ما دخترمون از سر راه که نیاوردیم.
    سرم انداختم پایین و دیدم حق با اونا هستش چیزی نگفتم ، مادر هم بلند شد و گفت : پس بزارید ما فکرامون رو بکنیم که بهتر بتونیم تصمیم بگیریم و بهتون خبر میدیدم.مجلس تمام شد و از دم درب که اومدیم بیرون آقاجانم بهم گفت: پسرجان؛ رو من زیاد حساب نکنی هااا ، من هم سن تو بودم پدرم فوت شده بود و خرج مادرم هم میدادم ، تو هم باید رو پا خودت وایسی .
    خلاصه که آب پاکی رو هم آقاجان رو من ریخت و خودشو خلاص کرد و مارو گرفتار و بدبختی پشت بدبختی ، دیگه گوشه نشین شدم و کمی تو خودم بودم ، بعضی وقتا که مادر، من رو میدید که سر کیف نیستم میومد میگفت: مگه من مُردم که بهت زن ندن ، این نشد یکی دیگه ، هزارتا دختر هستند ، دختر که قطع نیست .
    بعد از این خواستگاری یکی دو جا دیگه هم رفتم اما از لحاظ ظاهری هرچی نگاه میکردم میدیدم روی بُزمادمون بیشتر تحریک میشم ، آخه هرچی نگاه میکردم نه سینه ای داشت نه کونی نه قیافه تمیزی، بعد هم من از تهران اومده بودم ، با دیدن اون همه سینه و کون فرنگ دلم به اینا که بقچه پیچ بودن راضی نمیشد از قدیم گفتن کونی که باد خورده خاک نمیخوره دقیقا مصداق من بود.
    رفتم پیش ننه بهش گفتم : مادر جان باز کجا بریم برای خواستگاری ؟
    -ننه جان تموم همین هارو سراغ داشتم دیگه نمیشناسم ، یکی از همین هارو بستون تموم شه دیگه ننه .
    اما ننه تو که گفتی هزار تا دختر هستن چی شد پس ؟
    -من اینطوری گفتم تو خودت نریزی ، تو هم خیلی سخت میگیری ننه جان .
    روزهایم کمی تیره تر شده بود دیگه از همه جا بریده بودم ، آرزوهای دامادیم همگی روی سرم آوار شده بودند ، ناامید ناامید ،خسته ی خسته ، احساس میکردم حتی خدا هم از من فراموشش شده، یک موجود اضافه روی کره زمین.
    روستای ما آنتن دهی خوبی نداشت برای همین کسی که میخواست تلفن بزنه مجبوره بره بالای تپه ای ، کوهی چیزی که تماس برقرار کنه. از شغل چوپانی هم زیاد خوشم نمی اومد ، زیر آفتاب تو گرما ، تک و تنها وسط کوه و تپه ها حتی یدونه آردی هم نداشتم با پای پیاده ، هر ثانیه مثل گوه برات میگذره اخه حوصله آدم سر میره یکسره به گوسفندا نگاه کنی که چطور میخورن ، میکنن ، میرینند. یک روز که گوسفندها رو برده بودم بالای کوه ، دیگه دلم طاقت نیاورد گوشی رو برداشتم و شماره مینا رو پیدا کردم تنها فکرم این بود که با چه رویی بهش زنگ بزنم؟! زنگ بزنم ، نزم ، بزنم ، نرم ، دلو زدم به دریا باهاش تماس گرفتم.
    چند تا بوق خورد و بالاخره مینا گوشی رو برداشت: آقا منکه گفتم اشتباه گرفتید لطفا زنگ نزنید.
    -الو مینا ، من سامانم …
    مینا : عه سامان تویی ، ببخشید نشناختم ، اخه بعد اون قضیه شمارت رو پاک کردم و الان از صبح دونفر بهم زنگ زدن اشتباهی ، فکر کردم تو هم نفر سومی ، وای ببخشید ، خوبی تو حالت چطوره ؟
    -حالم نپرس که خوب نیستم.
    مینا: چه بد اینو میشنوم ، راستش منم بعد اون قضیه مثل قبل نیستم ، یکم حالم گرفته اما نگران نباش موقتی یکم زمان بگذره درست میشه.
    با اون همه دوندگی و مشکلات و به هر دری زدم بسته بود ، هرچی فکر میکردم، آینده روشنی در خودم نمی دیدم اما با صدای مینا امید تازه ای به دلم راه افتاد، مثل کسی که در فضای تاریک و سوت و کور، سردرگم به دور خودش میچرخد و الان یک روزنه نوری پیدا کرده. ناگهان بغض گلویم را گرفت و هر چقدر تلاش میکردم بگم که حق باتو بود و من اشتباه کردم اما نمی توانستم چرا که راه تنفسم مسدود شده، هرچی زور میزنم و تلاش میکنم صدام از حنجره خارج نمی شد.
    مینا کمی از حال صدای من باخبر شد و با مهربانیت گفت: سامان جان مگه چی شده ؟ سامان جان هرچی باشه عیب نداره بگو.
    با شنیدن صدای دلسوز مینا که گفت “سامان جان” ، بغضم ترکید و تبدیل به گریه شد. خیلی وقت بود که کسی اینگونه مرا صدا نزده بود همه با من مثل یک مرد برخورد می کردند ، مردی که در هر شرایطی نباید گریه کنه و نباید ناراضی باشه ما که از آهن نبودیم ، نیاز به محبت داریم. چند دقیقه ای طول کشید تا حالم جا امد و توانستم به مکالمه ادامه بدم تا بالاخره بهش بگم من اشتباه کردم و پشیمونم حالا میخوام برگردم .
    متوجه شدم که مینا هم من رو دوست داره چون به محض اینکه گفتم میخوام برگردم خوشحال شد و اصلا مخالفتی نکرد.
    من به بهانه درس و کار و تلاش توانستم روستا را به مقصد تهران ترک کنم ، هرچند که آقاجان از اینکه یکی از فرماندهان بلند پایه گوسفنداش رو از دست میداد مخالف بود. اما میخواستم کنار عشقم یعنی مینا برگردم چرا که راه نجاتم را فقط در مینا می دیدم و بس.
    نزدیکای ظهر به تهران رسیدم و مینا با ماشین مادرش به دنبالم آمد ، شالش رو کلا انداخته بود روی شانه هایش، مانتوی تنگ آبی پوشیده بود و آرایش زیبایی به چهره داشت ، اصلا با دخترای توی روستا قابل قیاس نبود ، هرچه بیشتر نگاهش میکردم بیشتر به کسخلی خودم پی می بردم ، تعصب کورم کرده بود.
    چند ساعتی تو پارک قدم زدیم و به یاد گذشته و مشکلات با هم صحبت کردیم. مینا که دختر مهربان و دلسوزی بود به خاطر اینکه کمی روحیه جفتمون عوض شود، من رو به دربند برد و کلی باهام بگو بخند و خوش گذروندیم ، شب هم قرار شد برای خواب به منزل خانواده مینا بریم و شب رو آنجا سپری کنم، در مسیر منزل به مینا گفتم: شرط شما برای ازدواج چیه یا رسم شما .
    مینا: یعنی چی شرط متوجه نمیشم ؟
    -یعنی مثلا مهریه ، شیربها ، یا مال اموالی چیزی که بنامت بزنم تا خودت و خانوادت راضی بشین که با من ازدواج کنی.
    با شنیدن این حرفها ، انگار براش جوک تعریف کردم و شروع کرد به بلند بلند خندیدن و گفتش : ما مگه کالا هستیم که تو بتونی با پول یا مثلا شتر معاوضه کنی !
    -خب پس همینطوری هر کی از راه بیاد بهش دختر میدید ؟
    مینا: نه اینطوری هم که میگی نیست اما اول باید دختر و پسر همدیگه رو بخوان بعدش باید مورد اعتماد باشه ، یعنی باید خودش رو به خانواده یا فامیل ثابت کنه بعد میتونه با خانواده ما وصلت کنه .
    -یعنی چی خودش رو ثابت کنه من گیج شدم ، مثلا باید چطوری خودش رو ثابت کنه.
    مینا : یکسریع مراحل داره که حالا سر موقعش بهت میگم ، فقط باید مراحل رو با موفقیت طی کنی و مورد تایید خانواده قرار بگیری ، در غیر اینصورت فرصت دیگه ای بهت نمیدن و برای همیشه باید قید ما رو بزنی که امیدوارم اینطور نشه چرا که اون موقع هیچ کاری از من ساخته نیست ، تا اینجاش هم که تو رو آوردم خیلی کار کردم.
    با این حرف مینا کمی استرس منو گرفت و در حال جویدن ناخن هایم گفتم :چقدر سخت می گیرید برای ازدواج ، کاش میشد خانواده ها راه آسانتری برای ازدواج در نظر بگیرن.
    مینا: ما سخت میگیریم ؟! به نظرت مهریه دادن آسونه ؟ اصلا میتونی حساب کنی 100 تا سکه چقدر میشه؟!
    -راست میگی ، من که اصلا نمیتونم این همه پول در بیارم . مینا ، میدونی که من تو این مسائل خِنگ هستم ، پس باید خودت در انجام مراحل بهم کمک کنی یا تقلب برسونی.
    مینا: ما اعتقاد داریم که مردی که سکسش خوبه و عاشق زنهاست ، نمیتونه مرد بدی برای خانوادش باشه ، حالا تو بیا یه کاریش میکنم .
    به منزل خانواده مینا رسیدیم و بعد از اینکه ماشین رو پارک کرد به داخل رفتیم ، خانواده با لباس رسمی از قبل منتظر ما بودند و از من استقبال گرمی کردند گویا که من هم جزوی از خانواده شان حساب میکردند.
    بعد از صرف چای و میوه و کمی گپ زدند با پدر خانواده در مورد اقتصاد و مشکلات جامعه ، مادر مینا که توی آشپزخانه مشغول پذیرایی و ظرف شستن بود بعد از اتمام کارش به حال اومد و به مینا گفت “سامان رو آماده کن انجامش بدیدم” و خودش به سمت اتاق حرکت کرد .
    مینا که کنار من روی یک مبل نشسته بودیم ، با کنجکاوی و استرس بهش گفتم الان باید چکار کنم مینا ، داستان چیه؟
    مینا که متوجه شد کمی استرس دارم دستم را گرفت و گفت : رسم ما اینه که روز اول مادر عروس جلوی خانواده واسه داماد میخوره و آبت رو باید بریزی روی سینه هاش بعد باقی اعضای خانواده باید نظر بدن.حواست باشه که گند نزنی. مرحله اول برای اعتماد بنفس و از بین رفتن خجالت و تعارف و احساس صمیمیت بین خانواده هستش پس امیدوارم از پسش بربیای.
    ناگهان مادر مینا با شورت و سوتین قرمز سایز 90 وارد هتل شد و یه دونه بالش زیر زانوش گذاشت و روی زانو ایستاد، موهای بلند و بلوندی داشت و آرایش باکلاس و تمیز، پدر مینا هم رو به من کرد و گفت بلند شو پسرم به رسم ما احترام بزار .
    منم بلند شدم و جلوی مادر مینا ایستادم ، خودش با دستانش کمربندم رو باز کرد و شلوار و شورتم را با هم پایین کشید و با دستش کیرم را گرفت و به داخل دهانش فرو کرد و شروع کرد به خوردن .
    از خجالت داشتم می مُردم ، پدرش برادرش و خودش داشتند به من نگاه میکردند ، قرمز شده بودم .
    +سامان ، چرا کیرت سیخ نمیشه ، آبرومون رو بردی ، الان مینا و خانوادش راجب تو با خودشون چی فکر میکنه ؟ لطفا یه کاریش بکن سیخ بشه ، فقط کافیه چشمات رو ببندی تمرکز کنی ، لعنتی سیخ شو دیگه عه…!!!
    افکارم داشتند دیوانم میکردند ، مینا هم من رو دید که عدم تمرکز و استرس دارم ، به کنارم آمد و دستش را گذاشت روی کمرم کمی بالاتر از باسن ، گرمای دستش را روی کمرم احساس کردم و همینطور نرمی دستش ، چشمام رو بستم و روی دست مینا تمرکز کردم. مینا با انگشتش که لاک صورتی خوش رنگی داشت از کمرم تا زیرخایه هایم دستش را کشید ، انگار فرشته نجات من در آن لحظه شده بود “وای خدا را شکرت” اونجایی به خودم اومدم که کیرم سیخ سیخ ، تهش از دهان مادرش زده بود بیرون و دیگر نمیتونست همش رو تو دهانش جای بدهد، 17 سانت شوخی نبود ، من هم چشمانم رو بسته بودم و به گرمای دست مینا که خایه هایم را نوازش میداد تمرکز کردم.مادرش هم واسم میخورد هم با دستش برام جق میزد ، تو حال خودم بودم و حسابی داشتم لذت میبردم که ناگهان مادر ناهید شروع کرد به عق زدن و سرفه کردن و بلافاصله دهانش را جدا کرد ، اصلا متوجه نشدم که تو دهنش خالی شدم ، وای چه افتضاحی ،حالا چه گوهی بخورم؟! قرار بود قبل از اینکه آبم بیاد ، بکشم بیرون و روی سینه هایش بریزم.
    از گندی که بالا آوردم مینا با خبر شد و سرش را به نشانه نارضایتی تکان داد ، حالا چیکار کنم ، خودم را باخته بودم ، فقط دستم را روی سر مادرش گذاشتم و گفتم شرمنده .
    +یعنی مردود شدم ؟ الان واکنششون چیه ؟ چرا گند زدی سامان؟! نباید خرابش میکردی حالا قرار بشه …
    (تا قسمت بعدی باید صبر کرد)

امیدوارم از این قسمت لذت کافی رو برده باشید

نوشته: مست عاشق

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


دوست دخترم و خانواده عجیب او - پایانی
 

هشدار: این نوشته به هیچ عنوان قصد برملا کردن راز یا زندگی شخصی دیگران را ندارد و فقط صرفاً جهت سرگرمی می باشد.

از گندی که بالا آوردم مینا باخبر شد و سرش رو به نشانه نارضایتی تکان داد، حالا چه کار کنم، خودم رو باخته بودم، فقط دستم رو روی سر مادرش گذاشتم و گفتم شرمنده .
+یعنی مردود شدم ؟ الان واکنششون چیه ؟ چرا گند زدی سامان؟! نباید خرابش می‌کردی حالا قرار چی بشه؟!..

مادرش عوق زد و آبایی که ریختم تو دهنش رو همه رو توف کرد روی سینه هاش ، مثل پنیر پیتزا از دهانش کش میومد و خارج میشد ، بعد بلند شد و از نزدیک به پدر و برادر مینا نشان داد.
خیلی وقت بود که ارضا نشده بودم البته دروغ نباشه هر چند هفته یک بار فقط داخل خواب میشدم ، کلی کمرم پر بود و حسابی سینه های مادر مینا خیس از آب کمرم شده بود .
پدر و برادرش با دیدن آب غلیظ و زیاد من ، به نشانه تشویق دست زدند اما مادر مینا به سمت من آمد و با عصبانیت گفت : این دفعه عیب نداره اما یک بار دیگه این کارو کنی من میدونم و تو.
آخیش ، خیالم راحت شد ، خداروشکر بخیر گذشت و من مرحله اول رو با موفقیت طی کردم و احساس غرور میکردم ، تا بحال فکر نمیکردم بتونم جلوی جمع ارضا شم اما موفق شدم ، خوشحال بودم انگار مدال المپیاد رو برنده شدم.
مینا بهم نگاهی کرد و گفت :شانست گرفت اگه مادر آب کمرت رو قورت میداد الان باید برمیگشتی روستاتون ، بخیر گذشت .
-اره ، خداروشکر بخیر گذشت ، میشه حموم رو ردیف کنی برم یه دوشی بگیرم .
مینا دستم رو گرفت به حمومی که انتهای راهروی خونشون بود برد ، درب حموم که باز کرد مادرش لخت لخت زیر دوش بود به محض اینکه چشمم به بدن سفید و جا افتاده ی مادرش افتاد روم رو برگردوندم ، مینا ابروهاش رو بالا انداخت گفت : چی شد ؟! چرا اینطوری میکنی !
گفتم : میخوای یکم دیگه صبر میکنم بعد میرم ، بزار مادرت کارش تموم شه .
مینا : عیب نداره ، مادرم باشه بهتره، پشتتم صابون میزنه ، برو تو اما حواست باشه تا اجازه نداده نمالونیش چون ما خیلی بد میدونیم یک مرد بدون اجازه زن بهش دست بزنه حتی اگه زنش هم باشه نمیتونه این کارو بکنه.
من که از قبل لخت بودم به داخل حمام رفتم و با مادر مینا با هم دوش گرفتیم و من پشت و مادرش رو صابون زدم اون هم مال من رو ، حسابی روش مست کرده بودم ، همش با خودم میگفتم کاش میشد بزاره کیرم رو فرو کنم داخل کونش اما مادرش اصلاً به من رو نداد و هیچ سکسی اتفاق نیفتاد.
از حموم که اومدیم بیرون ، مادرش رختخواب هارو به ترتیب داخل هال پهن کرده و من که حسابی خسته بودم روی رخت خواب اولی خودم رو انداختم. پدر و برادرش هم اومدن، مینا چراغ هارو کم کرد چون تنها کسی بود که لباس داشت پس شروع کرد به درآوردن لباس‌هایش، با یک شورت و سوتین سفید که باهم سِت بودند. سینه های هشتاد و پنجش از زیر سوتین حسابی چشم نوازی می کرد و آب دهانم را راه انداخته بود و با همان وضعیت کنارم دراز کشید و من در حسرت سینه‌های مینا چشمانم را بستم ، کمی بعد ناگهان صدای چُلپ چُلپ به گوشم خورد ، سرم رو بالا آوردم و دیدم بله حاج آقا ، در حالت داگی داره حاج خانم رو مورد عنایت قرارمیده.
مینا که چشمانش باز بود و به من نگاه میکرد ، با لبخندی که به لب داشت خیلی آروم دم گوشم گفت : مثل اینکه پدر عملیات والفجر داره امشب.
منم دستم رو بردم به سمت سینه هاش و با صدای آروم بهش گفتم : نمیشه ما هم امشب یه عملیات مرصاد داشته باشیم؟
مینا دستم رو گرفت و گفت : نخیر ، عملیات شما باشه بعد از اینکه رزمندگیت ثابت شد ، ما خیلی روی رسوممون حساس هستیم بگیر بخواب.
منم نمکی ریختم و گفتم سلامتی همه رزمندگان اسلام و سرم و گذاشتم روی بالشت در حسرت کردن مینا خوابم برد.
صبح که چشم از خواب گشودم با تعجب دیدم همگی بیدار هستند و رختخواب ها همگی جمع شده و فقط من وسط هال خوابم.
مینا اولین نفری بود که بهم صبح بخیر گفت و پتو رو که کنار زد ، یک کیر حسابی قرص و محکم زیر شورتم نمایان شد که مینا با دیدنش خنده ای به لبانش نشست. مادر مینا از همان اول صبح مشغول برقراری تماس بود که دونه دونه از فامیل ها رو به باغ دعوت کنه.
بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم ، به کنار مینا آمدم و چشمکی زدم و گفتم : داستان باغ چیه ؟
-مرحله دومتون هستش دیگه مگه خبر نداری؟
با تعجب گفتم : مرحله دوم چه کیریه باز؟
-اولاً درست صحبت کن ، حالا چون ما راحتیم دلیل نمیشه عفت کلام رعایت نکنی ، مرحله دوم فامیلا جمع میشن و شما خودتون رو نشون میدی و در موردتون تصمیم میگیرند.
کمی استرس من رو گرفته بود و با نگرانی گفتم: من که رسم و رسومات شمارو بلد نیستم میترسم گند بزنم.
-نگران نباش من خودم همه رو بهت یاد میدم ، ما چون تمام ارتباط عاطفی و احساسی را نقاط حساس بدن میدونیم پس برای همین بجای دست داد ، دست خودمون رو روی کیر یا کس نفر مقابل می‌زاریم ، فقط باید توجه کنی که مرد با مرد دست نداره و زن با زن هم دست نداره ، یعنی دوتا مرد برای احوالپرسی نباید تماس فیزیکی داشته باشند و فقط احوالپرسی کلامی داریم همچنین دوتا زن ، پس برای دست دادن به نشانه سلام بین زن و مرد باید دست ها تون رو روی کیر و کس همدیگه قرار بدید ، یعنی نباید دستت رو بکنی تو شورت طرف و نباید خیلی هم تابلو بمالونی ، فقط دستت رو از روی شلوار میچسبونی به کصش چند ثانیه نگه میداری و برمیداری این شد دست دادن ما و حالا روبوسی هم فقط برای بار دوم که طرف رو دیدی و احساس صمیمیت کردی باهاش بجای اینکه روی هم رو ماچ کنید خیلی کوتاه لبای هم رو بوس می کنید ، دقت کن که مرد با مرد روبوسی نداره ، همین .
من: خب دست دادن عادی مگه چش بود ! دست به دست هم میدیم دیگه.
-ما هیچ وقت دست به دست هم نمیدیم مگر موقع معامله یعنی دوتا مرد یا دو نفر میخوان با هم معامله کنند به همدیگه دست میدن ، اوکیه و مشکلی نداره اما موقع احوالپرسی اگه دست بدی یعنی حال بدت رو خریدارم یا حال خوبت رو خریدار که معنی بدی به همراه داره یعنی معامله حال بد با حال خوب.
سؤال زیاد داشتم و حسابی تشنه جواب بودم هرچه جواب می داد تشنه تر میشدم ، گفتم: مثلا تو فامیل اگه طرف زن داشت و چشمش دختر یا یکی از زنهای فامیل رو گرفته بود چطوری میتونه با انها سکس کنه.
-خب صد البته که باید اون زن تمایل به رابطه داشته باشه ، اما روش های متفاوتی وجود داره مثلاً موازی یا ضربدری میتونید به هم برسید اینطوری هم تو طعم غذای اون رو میچشی هم اون طعم غذای تو رو و دیگه ذهن انسان آزاد میشه ولی اگه تو در حسرت زن یکی دیگه یا دختر یکی دیگه باشی ذهن انسان طوری ساخته شده که مدام بهش فکر میکنه و نمیتونه به مسائل مهمتری بپردازه اما بعد از اینکه طعم یکی رو چشید ، میفهمه و آزاد میشه.
با حس کنجکاوی گفتم: چه جالب ، اما اینطوری که هرکسی رو که دلت بخواد بتونی بکنی ، پس سکس تکراری میشه و لذت اولیه رو از دست میده .
مینا: نه ، همیشه اینطوری نیست ، ما مراسمات خیلی خاص زیادی داریم ، مثل قرعه کشی که هر سال یک بار انجام میشه و خانواده هایی که دلشون میخواد در این مراسم شرکت کنند حضور پیدا می کنند و زنها و دخترانشون به صورت رندوم با یکی سکس میکنند ، اما روش های قرعه کشی متفاوتی داریم ، مثلاً چشمها را میبندیم و با لمس بدن اون دختر باید انتخاب کنه یا اسم همه رو مینویسیم و بین همگی تقسیم میکنی یا …
خیلی عجیب به نظرم می رسید و گفتم : قرعه کشی خیلی حس لذت رو بیشتر میکنه ، مخصوصا وقتی ندونی میخوای با کی سکس کنی .
مینا : از این رسوم که ذهن انسان رو تهی از سکس کنه تا به تکامل خودش بی اندیشه زیاد داریم ، اما اولش باید قبول بشی در امتحانات.
برام خیلی جالب بود ، تا بحال همچین رسومی به گوشم نخورده بود چه برسه دیدن ، اما جالب تر از اون این بود که قرار بود این ها رو تجربه کنم .
خلاصه شب مراسم شروع شد ما یه خورده جلوتر به باغ رفته بودیم و میهمانان یکی پس از دیگری می آمدند و ما هم از آنها استقبال می کردیم، مینا هم حسابی یک لباس مجلسی سکسی پوشیده بود که من براش له له میزدم .
فامیل های مینا ، از دایی ، عمه ، پسر خاله و علی آخر همگی آمده بودند ، مرداشون لباس رسمی پوشیده بودند زناشون لباس مجلسی نیمه برهنه ، آرایش زنهای فامیلشون بیشتر به صورت فانتزی بود (یعنی اکلیرو ، رنگ موی فانتزی…) پسرهای سن و سال پایینتر شون هم یا کت و شلوار پوشیده بودند مثل بقیه با لباس اسپرت.
بعد از خوش آمدگویی از مهمانان و صرف کمی میوه و تشریفات ، دیدم که دستمال‌های مربع شکل رو آوردند و با خودکار روی هر دستمالی چیزی می نوشتند.
آروم دم گوشه مینا گفتم دارن چکار میکنند ؟
-اسم زن هایی که میخوان در این مراسم شرکت کنند رو می نویسند.
با حس کنجکاوی گفتم: رسم ، یعنی چی ، میخوان با دستمال چه کار کنند ؟
مینا خنده ای کرد و گفت : نترس بابا ، اینایی که میخوان شرکت کنند اسمشون رو مینویسن و داماد باید یدونه از دستمال برداره ، اسم هرکی در اومد باید توی اتاق خلوتی باهاش سکس کنه و بعد از سکس، اون زن نظرش رو به همه اعلام میکنه ، اگه ارضا نشده باشه همونجا به همه میگه که این داماد در شأن خاندان ما نیست .
باز دوباره استرسم رفت بالا که مبادا گند بزنم ، اما از طرفی چون در یک اتاق خلوت بود، خیالم کمی راحت شد و به مینا گفتم : خوبه این از مرحله اول راحت تره چون اسم یکی رو که بهش تمایل دارم برمیدارم.
-نه نمیتونی هرکی رو که دلت بخواد انتخاب کنی ، باید همونی که اسمش در اومده رو برداری اینطوری منصفانه نیست.
گفتم: پس خدا کنه یا اسم تو یا یک نفر خوشگل باشه که حسابی شهوتم بزنه بالا .
-اسم عروس نمیتونه داخل لیست باشه! پس زیاد به دلت صابون نزن.
خلاصه بعد از اتمام اسم نویسی داخل پارچه ها با رنگهای متفاوت، آنها را گره میزدند و روی سینی می گذاشتند و مادر عروس سینی رو جلوی من نگهداشت .
حسابی استرس داشتم ، باید کدام را انتخاب میکردم ، بهتره همون رنگ صورتی رو بردارم به امید اینکه یکی ترگل ورگلش به من بیوفته ، همون رنگ رو برداشتم و به عروس که مینا خانم باشه تقدیم کردم .
مینا هم گره پارچه رو باز کرد و اسم نرگس خاتون در اومد ، منم از سر کنجکاوی هی سر می‌چرخاندم ببینم نرگس کدامشان هستش که دیدم عمه بزرگ مینا که 49 سال سن داشت از لای جمعیت با لب خندان آمد بیرون و باقی افراد نیز برایش دست زدند .
مینا بعد از خواندن نام نرگس با دلهره به من نگاهی کرد و گفت: شانسته دیگه ، فقط این بار، من توی اتاق نیستم لطفاً گند نزن خواهش میکنم .
نرگس خاتون با قد متوسط و کمی شکم و سینه های 80 و لباس مجلسی آبی رنگ که تا کمی بالاتر از زانوهاش بود ، دستم را گرفت من رو به یکی از اتاق های باغ برد بهم گفت: میدونی من کیم ؟
گفتم: بله بله ، مینا بهم گفت که عمش میشید .
-اره عمش میشم، اما تو کیش میشی ، یعنی چه کارش میشی ؟ یه فرد غریبه ! پس غریبه، هر کاری بلدی رو انجام بده که وصلت تو در دستان من است.
حسابی استرسی شدم و گفتم : چشم هرکاری میکنم تا شما رو راضی نگه دارم .
عمه: حال بگو چکار کنم ؟
من: لطفا روی تخت دراز بکشید .
بعد از اینکه روی تخت به پشت دراز کشید، لباسهایم را در آوردم و دوتا تِرای 100 انداختم بالا، بعد زیپ لباسش رو از پشت باز کردمو لباسش را از تنش خارج کردم بعد به سمت رو خواباندمش و خودم هم رفتم و سط پاهایش و شورتش رو در آوردم و بوسه ی ریزی روی کصش زدم ، سرم را بالا آوردم ببینم واکنشش چیه دیدم که هیچ واکنشی نشان نداد پس گفتم باید تلاشم رو بیشتر کنم ، رفتم سراغ پاهایش و کفش های مجلسی پاشنه بلند و جلو بازش را از پاهایش در آوردم شروع کردم به بوسه های ریز از انگشتهای پای لاک زده اش و گهگداری زبانم هم به پایش میکشیدم و آرام آرام به بالا می آمدم تا که رسیدم به کصش و یک بوسه محکمی از کصش کردم با خودم گفتم دیگه باید حسابی مست شده باشه ، پس سرمو آوردم بالا و دزدکی به صورتش نگاهی انداختم تا ری‌اکشنش رو ببینم دیدم نه فایده این نداشتم ، دوباره دهانم را روی کصش گزاشتم شروع کردم به مکیدن کصش و زبانم رو کشیدم به لای کصش ،دوباره دزدکی نگاهی کردم و دیدم کمی شهوتی شد و چشمانش را بست اما بازم آنطوری که میخواستم نشد باید کاری میکردم که حسابی مست میشد تا مطمئن میشدم که جواب نه نگه ، فکری به ذهنم رسید پس زبانم را کمی فراتر بردم و خیلی آرام گذاشتم روی سوراخ مقعدش و از آنجا به سمت بالا تا روی کصش زبانم را می کشیدم و زبانم را فرو میکردم داخل کصش و کم کم داشت صدای آه و ناله هاش خیلی آهسته به گوشم میرسید اونجا فهمیدم که کارم داره تاثیر میزاره اما میدانستم که هنوز باید فراتر برم بنابر ایندفعه زبان را گذاشتم روی سوراخ کونش و شروع کردم به مکیدن، دیدم که دستش را روی کصش گذاشته و داره چوچولکش رو مالش میده و من هم با مکیدن سوراخ کونش داشتم حسابی شهوتی می شدم، زبانم رو گذاشتم روی سوراخ مقعدش و با فشاری محکم سر زبانم را به داخل فرو کردم، دیدم که صدای آه بلندی از نرگس خانم بلند شد فهمیدم که اون هم حسابی شهوتی شده ، با زبانم به سوراخ کونش تلمبه میزدم و کمی بعد عمه نرگس دیگه طاقت نیاورد و از موهایم گرفت و من را به روی خودش کشید ، من وسط پاهایش قرار داشتم ، خودش کیرم رو گرفت و گذاشت روی کصش، با اینکه من روی کیرم تٌفی ننداخته بودم اما آنقدر کص نرگس خیس بود که نیازی به چیزی نداشت و فقط با یک ضربه تمام کیرم داخل رحم جا افتاده و با تجربه اش جای گرفت و شروع کردم به تلمبه زدن محکم ، آنقدر محکم و تند تلمبه زدم که وقتی آبم آمد پاشید داخل کصش، چنان نفس نفس میزدم که انگار میخواست نفسم بند بیاد، حسابی خیس عرق شده بودم ، عمه نرگس از فرط شهوت دستش را روی شکمم کشید و تمام عرق های مرا به صورتش مالید و گفت جووون عرقت خیلی بوی سکسی میده ، کاری که تو با من کردی تا بحال کسی نکرده بود، خیلی بهم حال داد .
دیگه خسته ی خسته شده بودم و خودم را همانجا کنار نرگس لَش لَش انداختم روی تخت، چند دقیقه ای در همان حالت بودیم و بعد داخل همان اتاق دوش گرفتیم و همزمان که من لباس پوشیدم ، منتظر عمه نرگس بودم که دوباره آرایش کنه تا به پیش دیگر میهمانان برگردیم.
تقریبا یک ساعتی به طول انجامید، نرگس دست من رو گرفت و به وسط جمعیت آورد ، مینا با دیدن من و عمش حسابی استرس گرفته بودش به طوری که این رو از نگاهش و جویدن ناخن هایش می شد فهمید .
نرگس خانم دستم را بالا گرفت و گفت سامان عالی بود و باعث افتخار که داماد این خاندان بشه. مینا هم نفس راحتی کشید و لبخندی به لبان سرخش نشست . بعد از تایید عمه، شروع کردند به پول جمع کردن ، یادمه بیشترین پول رو عمه نرگس داد و چشمکی نیز به بنده حقیر زد .
آن شب آنقدر پول جمع شد که توانستیم یک خونه با تمام جهیزیه بخریم و مجلسی تدارک ببینیم ، از سمت من میهمانی دعوت نشده بود چرا که کاملا عادی بود که با این رسوم کسی را دعوت نکنم حتی خانوادمم خبر نداشتند که داماد شدم .
بعد از اینکه رفتیم محضر و عقد رسمی کردیم ، شبش در همان باغ مجلس عروسی برگزار شد و من لحظه شماری میکردم که هر چه سریعتر مجلس تمام شود تا بتوانم کس مینا را فتح کنم، تمام فامیلهایشان از دور و نزدیک همگی آمده بودند ، اما مهمتر دخترها و زنهاشون بود که با لباس های سکسی جلوی داماد سکسی میرقصیدن ، من هم که یک شاه کس کنارم وایستاده بود زیاد به کس دیگه ای توجه نمیکردم مخصوصا میدانستم که شاید بعدا در مراسم های بعدی بتونم با یک عوض بدرد به کسایی که میخواستم برسم.
مراسم تموم شد و من و مینا به خانه ی خودمان رفتیم و تنهای تنها شدیم ، با توجه به فعالیت روز قبلش الان اصلا احساس خستگی نداشتم انگار خیلی سرحال و پرانرژی بودم چون بلاخره بعد از اینهمه صبر، به آرزویم که فتح‌الفتوح کس مینا بود برسم ، لباس هایش رو در آورد و با شورت و سوتین سفیدش جلویم حاضر شد، لامصب بدن سفید و پُری داشت ، بی معطلی لبام رو گذاشتم روی لباش و با حرص و طمع شروع کردیم به لب گرفتن ، لب طولانی انگاری که نمیخواستیم از لبای همدیگر جدا شویم ، حدود 20 دقیقه فقط لب گرفتیم ، اینقدر طولانی بود که از سر کیرم داشت آب میچکید و شورت سفید مینا هم خیس شده بود ، برگرداندمش و سوتینش را با دندان باز کردم و شروع کردم به مکیدن نوک سینه هایش ، هرچه مک میزدم سیر نمیشدم ، طوری مک میزدم که انگار بار آخر است و دیگر چنین چیزی گیرم نمی آید.
خوردن مینا از سینه تا شکم و کصش تمامی نداشت ، مدام زبانم در حال حرکت در جای جای بدنش بود، مخصوصاً نوک انگشتان پاش که واقعا لذتی بس بیکرانه بهم میداد ، بعدش در حال لب گرفتن وسط پاهایش ایستادم و کیر شق شده ام را به داخل کصش فرو کردم که ناگهان جیغی کشید و خودش را به عقب راند . گفتم چی شد ؟ یک نگاه به پایین انداختم دیدم سر کیرم لکه خونی چسبیده ، با تعجب بهش گفتم ، باکره بودی ؟
سرش را به نشانه تایید بالا و پایین آورد ، منکه با دیدن لکه خون حسابی سوپرایز شده بودم چون اصلا فکرش رو نمیکردم که مینا با چنین خانواده ای باکره باشه ، پس بیشتر از پیش به او علاقه مند شدم دوباره کیرم رو با داخل کصش برگرداندمو شروع کردم به تلمبه زدن و آبم را در همانجا ریختم و حدود 3 ساعت سکس مان به طول انجامید و اینگونه بود که فتح‌الفتوح کصش توسط من رقم خورد و اسم رمز عملیات آن شب را گذاشتیم عملیات مرصاد.
هفته اول زندگی مشترک کارمون شده بود سکس ؛ صبح سکس، ظهر سکس، شب هم سکس. پدر مینا هم دست من را هم به کارخانه خودش بند کرد و در آنجا بهم سمت مدیریتی سپرد تا از بیکاری در بیام ، بعد از چند ماه دست مینا را گرفتم به روستای پدریم بردم و به خانوادم نشانش دادم و گفتم من و مینا به هم علاقه داریم میخوایم باهم ازدواج کنیم بهشون گفتم که خانواده مینا خارج هستند و امکانش نیست بریم برای خواستگاری ، خلاصه که هزارتا دروغ دمبل سر هم کردیم،که هرطوری شده این وصل از قبل صورت گرفته دوباره صورت بگیرد و همونجا هم یک عقده دیگری نیز خواندیم و خانواده من نیز مینارو به عنوان همسرم قبول کردند …

پسرم سینا ، همیشه یادت باشه، “تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد” هیچ موقع درمورد خانواده یا رازهایی که داری با کسی صحبتی نکن، باشه عزیزم.
سینا سرش را به نشانه پیروی تکان داد.
من با صدای بلند: مینا جان ، عزیزم ، این کیف بچه چی شد.
مینا به سمت درب خانه اومد و گفت : بفرمایید ، اینهم کیف سینا جان ، همه چیز مرتب و منظم داخل کیفش چیدم ، پسر گلم رو میشناسم هیچ وقت به کسی چیزی نمیگه، چون من تربیتش کردم، نه مامان جان؟
سینا : بله مامان جون
مینا ، سینا را در آغوش گرفت و او را به سرویس مدرسه سپرد و به سمت من آمد و گفت: نگران نباش سامان جان مگه ما تا حالا کلاس اول نبودیم، مگه با کسی دوست نمی شدیم؟ مگه داداشم نبود، همه ی ما بودیم اما من میدونم چطوری بچم رو تربیت کنم که به کسی در این مورد حرفی نزنه.
پایان

(برای داستان های بیشتر لطفا نظر دهید؛ حتما نتایجی که از این داستان گرفته اید به اشتراک بگذارید شاید برای دیگران مفید واقع شود)

نوشته: مست عاشق

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.