رفتن به مطلب

داستان فانتزی تابوی من که به حقیقت پیوست


migmig

ارسال‌های توصیه شده


فانتزیمون به واقعیت پیوست - 1

بالاخره ۱۰ مهر نتیجه‌ی درخواست طرحم مشخص شد و قرار شد برای طرحم برم بیمارستان …، خیلی خوشحال بودم سریع گوشی رو برداشتم و به شهاب زنگ زدم

سلام عزیزم بگو چی شده

شهاب: سلام چی شده!؟

با ذوق گفتم طرحم اعلام شد، فیاض بخش اوکی شد از فردا باید برم و شروع کنم، خیلی خوشحالم

شهاب: خوبِ خداروشکر دیدی عزیزم زود اوکی شد الکی حرص میخوردی، خبر خیلی خوبی بود

من: آره خدا رو شکر، خیلی خوشحالم که دارم میرم سر کار، اولین نفر به تو خبر دادم

شهاب: مرسی که خبر دادی عزیزم حتما باید برای این اتفاق خوب یه مهمونیِ دو نفره بگیریم

از شهاب خدافظی کردم و کل اون روز هم خوشحال بودم و هم استرس شروع کار و محیط کاریو آدم‌هایی که قرار بود باهاشون همکار بشم رو داشتم

سلام، مهسا ساسانی هستم مامای جدید بخش، طرحم رو اینجا افتادم میشه بگین باید کجا برم

اطلاعات بیمارستان: سلام خوش اومدین، تشریف ببرین پیش خانم متین بخش زنان، ایشون سوپروایزر هستن

با کمی استرس رفتم و خانم متین رو پیدا کردم چند نفر دیگه هم تو بخش بودن، خانم متین آدم خوش برخوردی بود و من رو به بچه ها معرفی کرد، از بینشون یکی که اسمش شبنم بود خیلی گرمو صمیمی باهام برخورد کرد و از همون اول فهمیدم که میتونه دوست مناسبی باشه

ساعت ۱۰:۳۰ وقت استراحت شبنم گفت مهسا بریم کافه مخصوص پرسنل، همراهش شدم و رفتیم کافه و قهوه خوردیم، شبنم اون روز کلی اطلاعات مفید بهم داد و خیلی کمکم کرد که همون روز اول با همه چیز تا حدی آشنا بشم

شب موقع خواب با شهاب چت میکردم و همه اتفاق‌ها رو تعریف کردم

به نظرم شبنم خیلی دختر خوبیه و کلی بهم کمک کرد، خدا رو شکر سوپروایزرمون هم آدم معقولی بود

شهاب: خب ظاهرا همه چی داره خوب پیش میره عزیزم، خیلی برات خوشحالم، مطمئنم تو آدم موفقی توکار میشی

خیلی خسته بودم و صبح ساعت ۶ باید راه میوفتادم که به موقع به شیفتم برسم، از شهاب خدافظی کردم و خوابیدم

روز دوم زودتر بیدار شدم و آرایش نود کردم که خودمم خیلی از آرایشم خوشم اومد، لباس فرمی هم که داشتیم برام جذب بود و هم سینه‌هام هم کونم حسابی خودشو نشون میداد، خودمم راستش خوشحال بودم که لباس فرمم جذبِ و تو تنم شیک وامیسته

ساعت ۱۰:۳۰ با شبنم رفتیم کافه که چیزی بخوریم، شبنم گفت گوشیمو جا گذاشتم برم برش دارم، منم رفتم که قهوه بگیرم تو حال خودم بودم که یکی گفت سلام، منم با کمی مکث گفتم سلام

گفت: خوش اومدین فک میکنم از پرسنل جدید هستین، چون تا حالا ندیده بودم تون

از لباس فرمش معلوم بود پزشکه اتیکتشو خوندم، دکتر پوریا فرهمند، یه پسر خیلی قد بلند، خوش هیکل و خوش لباس که چهرشم خوب بود

جواب دادم ممنون، بله از دیروز اومدم طرحم رو قراره اینجا بگذرونم

گفت: ببخشید خودم رو معرفی نکردم دکتر فرهمند هستم، پوریا، خانم مهسا خوشبخت شدم از آشناییتون

همزمان دستش رو دراز کرد که دست بده باهام، شوکه شدم، تو محیط بیمارستان توقعشو نداشتم، اطراف رو نگاه کردم دیدم چندتا از بچه های پرستاری دارن زیر چشمی ما رو نگاه میکنن و پچ پچ میکنن

دستم رو بردم جلو باهاش دست دادم و گفتم منم خوشحال شدم از آشناییتون

پوریا: چون تازه تشریف آوردین اگه کمکی نیاز داشتین من اتاق ۳۰۴ هستم معمولا و خوشحال میشم که اگه کاری در توانم باشه براتون انجام بدم

گفتم: ممنون، خیلی لطف دارین

خدافظی کردو از سالن کافه خارج شد

متوجه شدم که شبنم داره مارو نگاه میکنه، قهوه خودم و شبنم رو گرفتم و رفتم پیش شبنم

من: شبنم این پسره کی بود چرا همه دخترا یه جوری نگاه میکردن، البته الانم دارن نگاه میکنن

شبنم که چهرشو شیطون کرده بود گفت: پوریا فرهمند، متخصص رادیولوژی، خوشتیپ ترین دکتر بیمارستان که عملا همه تو کفشن و اصلا دُم به تله نمیده، با هیچکی سلام علیک درست حسابیم حتی نداره، (شیطنت نگاشو بیشتر کرد) ولی ظاهرا مهسا خانوم چشمشو گرفته و آروم خندید

گفتم: ععع شبنم اذیت نکن دیگه، فقط یه سلام علیک ساده بود

شبنم: سلام علیک ساده!؟ تا حالا ندیده بودم جلوی کسی دست دراز کنه و دست بده، بدجور چشمشو گرفتی دختر، نیومده مخه خفن ترین دکترو زدی (باز هم خنده شیطنت آمیز) البته اینم بگما بدجور برای خودت دشمن تراشیدی چون خیلیا در تلاش بودن مخ پوریا رو بزنن بنابراین حسابی الان از تو بدشون میاد

کمی تو فکر فرو رفتم و گفتم: اصلا دلم نمیخواد نیومده از این حاشیه ها دورم باشه، کاش اینجوری نمیشد

شبنم: ول کن بابا، به کسی چه ربطی داره، دوست جدیدم خوشگل و خوش اندامه دیگه، پوریای بیچاره تقصیر نداره منم جاش بودم نمیتونستم مقابل همچین جیگری خودمو کنترل کنم و حسابی خندید

عععع شبنم، اذیتم نکن دیگه لعنتی، خندیدم

غروب تو راه برگشت اتفاقات رو برای شهاب تعریف کردم و همه چیزو گفتم، اونم گفت نه بابا شبنم پیاز داغشو زیاد کرده، صرفا یه احوال پرسی بوده و نگران نباشم

دو روز بعد شبنم شیفت نبود و‌ چون حسابی بهش عادت کرده بودم یه مقدار بی حوصله بودم، ساعت رِست شد و رفتم که چیزی بخورم، سر میز نشسته بودم و تو حال خودم بودمو نگاهم به فنجون چای بود داشتم آروم تکونش میدام

پوریا: اجازه هست خانم مهسا؟

با صدای پوریا به خودم اومدم و سرمو آوردم بالا و بلند شدمو گفتم خواهش میکنم آقای دکتر بفرمایید

نشست رو صندلی روبرو و فنجون قهوه دستش بود گفت: خب چند روزی میگذره از اومدنتون، توی این مدت راحت بودین؟ از شرایط کار و بیمارستان راضی هستین؟

گفتم: بله خوبه خدا رو شکر، بهتر از اون چیزی بود که انتظار داشتم، هم همکارام خوبن هم از بیمارستان و محیطش خوشم اومده

گفت: من ۱۲ ساله که اینجام و واقعا نمیتونم از این بیمارستان دل بکنم

گفتم: ۱۲ سال!؟ چقد زیاد! مگه چند سالتونه! یهو به خودم گفتم مهسا این چه سوالی بود سریع گفتم ببخشید نمی خوام فضولی کنم نباید این سوالو می پرسیدم

پوریا: نه اشکالی نداره ۳۶ سالمه و از انترنی اینجا هستم

گوشه‌ی دیگه سالن یکی از دکترا از دور گفت سلام پوریا چطوری؟ پوریا سرشو کمی چرخوند و شروع کرد از دور باهاش حال و احوال کردن، من فرصت پیدا کردم که برای چند لحظه راحت بتونم بهش نگاه کنم، واقعا هیکل خوب و چهار شونه‌ای داشت، موهای خوش حالت و پرپشت، چهره خوب و مردانه با ته ریشی که گذاشته بود چهرشو جذاب ترم کرده بود، زیر لباس فرم سفید رنگ یه تیشرت یقه هفت خاکی رنگ پوشیده بود و عضلات بازو و سینش کامل خودشو نشون میداد، خلاصه که حق با شبنم بود و واقعا پوریا جذاب بود و طبیعی بود که اکثر دخترای پرستاری مامایی تو کفش باشن، داشتم نگاه میکردم که سرشون برگردوند سمت من و من هم سریع نگاهمو برداشتم.

پوریا: خب اگه خصوصی نیست و اشکالی نداره پرسیدنش، شما چند سالتونه؟

من: خواهش میکنم اشکالی نداره، (امممم) ۲۴، یا شاید دیگه ۲۵

پوریا با کمی خنده: چرا شک داری!؟

من: چند روز دیگه ۲۵ تموم میشه

پوریا: عع تولدتونه پس؟ مهر ماهی هستین پس؟

من تو ذهنم گفتم ای بابا چرا یه جوری گفتم که الان باید تاریخ تولدمم بگم، گفتم: بله

پوریا: چندمه مهر؟

۳۰ مهر

پیجرم شروع کرد به لرزیدن، بلند شدم و گفتم من باید برم، با اجازتون

پوریا: چاییتونو نخوردین

اشکال نداره فعلا خدانگهدار

پوریا: خدانگهدار

فردای اون روز کله اتفاقات رو برای شبنم تعریف کردم و اونم با هیجان داشت گوش میداد

شبنم: مهسا بخدا این بدجور از تو خوشش اومده، تا مختو نزنه ول نمیکنه، اینم بگم که بچه‌های قدیمی میگن چند سال پیش با یکی از بچه های پرستاری بوده، قیافشو شیطانی کردو گفت هم کیرش بزرگه هم بدجور میکنه

صدامو تند کردمو تقریبا با جیغ به شبنم گفتم: بسه شبنم، اینا رو از کجا درآوردی من دوس پسر دارم و هیچ نظری هم بهش ندارم

شبنم با خنده و نگاه شیطون: ببینیم پوریا جون بیخیالت میشه یا ترتیبتو میده

یدونه زدم رو پاشو گفتم خیلی بدجنسی شبنم

تو راه برگشت برای شهاب اتفاقهای هر روز رو تعریف میکردم اون روزم برخوردم با پوریا و حرفای شبنم رو تعریف کردم

شهاب: به نظرم دیگ حرفای شبنم داره واقعی میشه و این پسره روت کراش زده، میخوای چیکار کنی!؟

من: نه بابا شهاب، اینجوری نیست، من هنوز همچین حسی ندارم اصلا، شبنم داره شلوغش میکنه

شهاب: خب حالا اگه شبنم راست بگه چی؟

من: چی!؟ خب بهش میگم من توی رابطم دیگه

منو شهاب مدتهاست که توی رابطمون با یه فانتزی تنوع ایجاد کردیم، البته بیشتر این فانتزی از سمت شهاب هست، فانتزیه حضور یه مرد دیگه تو رابطمون، سکس داشتنه من با اون مرد و سکس سه‌ نفره، اینم بگم که همش در حد داستانو حرف بوده و جراتشو نداشتیم بیشتر پیش بریم

فردای اون روز اف بودم چون بعدش شیفت شب داشتم، غروب رفتم بیمارستان و خدا خدا میکردم مریض نباشه که شبو بخوابم، شبنم هم نبود و حسابی کلافه کننده میشد، رفتم و دیدم مریض نداریم، یه فیلم نگاه کردمو یه مقدار اینستا چرخیدم، حدود ساعت ۱ بود خیلی کلافه بودم و خوابم نمیبرد، آرایشمو درست کردمو پیجر رو برداشتمو از بخش زدم بیرون، رفتم حیاط پشت بیمارستان زیر چراغی ک کنار درختا روشن بود نشستم رو نیمکتو آهنگ گوش میدادم، چشمامو بسته بودم و آهنگو زمزمه میکردم، با برخورد چیزی روی زانوم ترسیدم و چشامو باز کردم،

پوریا: سلام مهسا خانوم چند بار صداتون کردم ولی چون هندزفری تو گوشتون بود نشنیدین مجبور شدم بزنم رو پاتون که ترسیدین، ببخشید

خواهش میکنم، شما ببخشید آقای دکتر، صدای هندزفری زیاد بود متوجه نشدم

پوریا: اجازه هست بشینم کنارتون

بله خواهش میکنم، بفرمایید آقای دکتر

پوریا بعد از نشستن: میشه خواهش کنم انقد آقای دکتر نگین و پوریا صدام کنین، حداقل وقتی که صحبتمون کاری نیست، اینجوری راحت ترم

من: اممم سخته برام ولی چشم تلاشمو میکنم آقای دک…، ببخشید پوریا

پوریا خندید و گفت: نمیخوام اذیت باشی ولی خوشحال میشم پوریا صدام کنی، خب مهسا خانوم تو حیاط نشستین!؟

من: وقتی شما هی میگیم مهسا خانوم من چجوری پوریا صداتون کنم!؟ نمیشه که

پوریا: خب اگه دوس دارین و راحتی منم مهسا صدات میکنم، اتفاقا اینجوری راحت ترم

من: هر جور که راحتین مشکلی نداری

پوریا: نگفتی مهسا چرا تو حیاطی!؟

راستش خوابم نبرد گفتم هوا خوبه بیام یکم اینجا بشینم و آهنگ گوش بدم

پوریا: اها، پس منم اومدم گند زدم به خلوتت؟

نه این چه حرفیه! منم از بیکاری اومدم

پوریا: از پنجره اتاقم دیدم که اینجا نشستی گفتم از فرصت استفاده کنم هم بیام یه هوایی بخورم هم ببینمت دو روزی بود که ندیده بودمت

من یه ذره هول شدم و چیزی نگفتم

پوریا ادامه داد: راستش من آدم صبوری نیستم و سریع میخوام برم سر اصل مطلب، مدتهاست از دختری خوشم نیومده تا اینکه تو رو توی کافه دیدم، کلا کم پیش میاد با نگاه اول از کسی خوشم بیاد ولی تو برام با بقیه فرق داشتی، تو اولین نگاه خیلی ازت خوشم اومد و دلم میخواد با هم صمیمی بشیم

با چشمای نافذش زل زده بهم

تمام وجودمو استرس گرفته بود و از چهرم کاملا مشخص بود، حسابی گیج بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم، داشتم تو مغزم هی فکر میکردم که چی بگم!؟ بگم من تو رابطم یا اصلا نگم و فقط بگم من نمیتونم وارد رابطه بشم …

پوریا: نمیخوام الان چیزی بگی، ظاهرا اصلا انتظارشو نداشتی، نمیخوام تو شرایط سخت قرارت بدم، فقط یه چیزی بهت بگم، من کاملا به نظرت احترام میذارم ولی تا الان نشده چیزی رو بخوام و به دستش نیارم، باشد که بره، قبلش گفت میتونم شمارتو داشته باشم؟ به راحتی میتونم از تو اطلاعات بیمارستان پیدا کنم ولی دلم میخواد از خودت شمارتو بگیرم

انقدر استرس داشتم و گیج بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم و شمارمو بهش دادم، یه میس کال انداخت و گفت اینم شماره‌ی منه، خدافظی کرد و رفت

حسابی تو شک بودم، ساعت حدود ۲ بود ولی نیاز داشتم با شهاب صحبت کنم، چند تا پیام دادم و بیدارش کردم

شهاب: سلام عزیزم، خوبی؟ چیزی شده؟

وااااای شهاب اومدم تو حیاط نشستم این پسره پوریا اومد ….

کله اتفاق‌ها رو تعریف کردم، شهاب ساکت بود و چیزی نمیگفت

من: ناراحت شدی عزیزم؟ نباید شماره میدادم؟

شهاب: شماره که نمیدادی فرقی نمیکرد راحت پیدا میکرد، نمیدونم، راستش هم برام جالبه که یکی که همه توکفشن اینجور روت کراش زده و ول کنت نیست، هم یه مقدار نگرانم

نگرانه چی؟

شهاب: تو واقعا حسی بهش نداری؟ خوشت نیومده؟

دیووونه چی میگی، معلومه که من تورو دوست دارم، قطعا پسر جذابیه و شاید هر دختری از خداش باشه با همچین پسری باشه ولی من تو رو میخوام

شهاب: خوبه عزیزم، دوسِت دارم. پس نگران نباش بریم جلو ببینیم چی میشه، تا زمانی که من بدونم دوسم داری بهت اعتماد دارم و هر کاری بکنی باهاش اوکیم

مرسی عزیزم، آروم شدم بهت گفتم، مثل همیشه آرومم کردی

صبح وایسادم تا شبنم بیاد، و براش تعریف کردم، از ذوق داشت پاره میشد، چنان ذوق داشت که انگار به اون پیشنهاد داده، گفتم بهش که به شهاب گفتم

شبنم: دیوونه‌ای مهسا، چرا گفتی!؟ نباید میگفتی!! گفتم نه اوکیه ما همه چیو به هم میگیم، جواب شهابم بهش گفتم و شبنمم گفت پس اوکیه

بعد از ظهر خونه بودم که صدای گوشی در اومد و چند تا پیام اومد، فک کردم شهابِ برداشتم، دیدم پوریاست، نوشته بود سلام خوبی؟ امیدوارم دیشب ناراحتت نکرده باشم! شیفت بعدیت کی هست؟ بعد چند دقیقه جواب پیامهاش رو‌ دادم

گفتم: سلام، ممنون خوبم؟ شما خوبی؟ نه ناراحت نشدم صرفا شوکه شدم، شیفت بعدیم فرداست

پوریا: باز که میگی شما!!! چقدر پروفایلت قشنگن

یه اسکرین از یکی از پروفایلام فرستاده بود که تقریبا لباس بازی تنم بود، خط سینم کامل مشخص بود، رونم هم از چاک دامن بیرون بود و گفته بود این پروفایلتو خیلی دوست دارم اگه ممکنه فایل عکسشو بده

به شهاب پیام دادم ولی سر کار بود و سین نکرد، مونده بودم چیکار کنیم

پیام دادم: ممنون، لطف داری، فایل رو برای چی میخوای؟

پوریا: بفرست میگم

فایل عکس پروفایلم رو فرستادم و همون لحظه نوتیف اومد که عکس رو گذاشته بک گراند چت تلگرام

پوریا: خب اینجوری خیلی بهتر شد، حالا عکس جذابت بک گراند چتمونه

فقط یه خنده فرستادم و چیزی نگفتم، خودمم نمیدونستم دارم چیکار میکنم، هم بشدت شهاب رو دوست دارم و نمیخوام ناراحتش کنم، هم ته وجودم حس میکنم از پوریا و توجهش خوشم اومده و کرم درونم نمیخواد که بازی تموم بشه، با این حال یه لحظه به خودم گفتم تمومش کن مهسا، پیام دادم: پوریا من تو رابطه هستم و نمیتونم وارد رابطه جدید بشم، همون دیشب میخواستم بهت بگم ولی اجازه ندادی

اینا رو گفتم و برای چند دقیقه آرامش داشتم که این بازی رو تموم کردم

صدای دینگ گوشی، پوریا: فکر کردی انتظار داشتم دختر خوشگل و خوش اندامی مثل تو سینگل باشه!؟ قطعا انتظار داشتم تو رابطه باشی و این اصلا برام مهم نیست، قبلا هم گفتم من تا حالا نشده چیزی رو بخوام و بدستش نیارم

آرامشم خیلی زود بهم خورد و باز استرس گرفتم، انقدر اعتماد به نفس داشت و محکم حرف میزد که حس میکردم در برابرش هیچ شانسی برای فرار کردن ندارم، از طرفی این حجم اصرار و پیگیریش هم برام لذت بخش بود

فردا تو طبقه همکف بیمارستان چند نفری منتظر آسانسور بودن وارد آسانسور شدم دیدم پوریا هم پشت سرم اومد تو، آدم زیاد بود و فضا کم، کاملا کنارم بود و عطر تنشو و نفساشو حس میکردم، یه مرد دیگه پشت سرم بود که بهم نزدیک بود، پوریا برای اینکه اون از پشت بهم نچسبِ دستشو گذاشت رو کمرم و با فشار دادن دستش هدایتم کرد جلوی خودش که بین پوریا و آسانسور باشم، حس‌های درونیم رو نمیفهمیدم، از کاراش خوشم میومد، از اینکه منو کشید جلوش و بهم احساس امنیت داد، آسانسور رسید به طبقه بخش زنان و من پیاده شدم بدون اینکه چیزی بگم

کماکان همه اتفاق‌ها رو هم برای شبنم تعریف میکردم و هم شهاب، شبنم که انقدر هیجان داشت که برام عجیب بود، با چنان ذوقی حرفامو دنبال میکرد که انگار جذابترین داستان زندگیشو داره میشنوه، و مدام میگفت مهسا بدجور چشم پوریا رو گرفتی، این تا نکنتت ولت نمیکنه، همین روزاست که بیای بگی برد منو کرد، گفتم خفه شو شبنم، گفت حالا میبینم، من داستانای پوریا رو شنیدم، این اراده کنه هر دختری رو میکنه، فقط مهسا باید بهم قول بدی که وقتی کردت همه‌ی جزئیات رو بهم بگی، گفتم واقعا تو الان خوشت میاد که پوریا منو…!؟ گفت آره نمیدونم چرا ولی خیلی برام جذاب شده، دلم میخواد پوریا به زودی بکنتت و برام جزئیاتشو تعریف کنی

احساس میکردم شبنم هم فانتزیاش شبیه شهابِ و از بودنه من با یکی لذت میبره.

اما شهاب رفتاراش دوگانه بود هم از این اتفاق‌ها لذت میبرد چون باهاش کلی فانتزی میساختیم تو سکسمون هم یه مقدار نگران، ولی چون همه چیزو بهش میگفتم و به صداقتم اعتماد داشت میتونست نگرانیش رو کنترل کنه

غروب موقع رفتن بود، اومدم جلوی در و بارون شدید میومد و حسابی خیس شدم، لباسمم که یه مانتوی نازک و زیرش یه نیم تنه نازک بود خیس شده بود و همش چسبیده بود به بدنم، تقریبا بطور کامل سوتینم و فرم سینه‌هام مشخص بود، منتظر تاکسی بودم که یه ماشین خیلی شیک که فکر کنم برند لکسوس بود جلوم ترمز کرد و بوق زد، فکر کردم مزاحمه و رفتم اون طرف تر وایسادم، دنده عقب گرفت شیشه رو داد پایین گفت سوار شو مهسا خیس شدی، پوریا بود، انگار مث جن همه جا بود و ظاهرا هیچ راهی برای فرار ازش نداشتم، گفتم نه مزاحم نمیشم، گفت میگم سوار شو خیس شدی، سوار شدم

پوریا: خیس شدی، بذار بخاری بگیرم خشک بشی، یه نگاه شیطنت آمیز کردو گرفت البته بارون جذاب ترت کرده

تعریفاش هم معذبم میکرد و هم خوشم میومد لباسمو که چسبیده بود به بدنم و سینم کامل فرمش مشخص شده بود رو کشیدم که یه مقدار از بدنم جدا شه

گفتم: نه لطفا بخاری نگیر هوای بخاری حالمو بد میکنه

پوریا: چشم قربان، هر چی شما دستور بفرمایید

گوشیم زنگ خورد، شهاب بود، موندم جواب بدم یا نه، جواب دادم: سلام

شهاب: سلام عزیزم، خوبی؟ بارونه کجایی؟ نگرانت بودم چجوری میخوای بیای؟

خوبم عزیزم، نگران نباش با یکی از همکارا هستم، زیر بارون نموندم

شهاب: کدوم همکار؟

من: امممم رسیدم بهت زنگ میزنم، خدافظ

شهاب با ناراحتی: خدافظ

پوریا بعد چند دقیقه سکوت: خب پس یک عزیزمی داری تو زندگیت، برام جالب میشه که رقیب دارم، تازه اون عزیزته و همین الانش ۳ به ۰ از من جلوعه، ولی اشکال نداره ببینیم بازی چجوری میشه (همراه با یه خنده شیطنت آمیز)

من تو فکر بودم که شهاب ناراحته و چجوری باید از دلش در بیارمو بهش چی بگم ک یه دفعه به خودم اومدم و دیدم پوریا داره میره سمت ولیعصر، اونم بدون اینکه از من مسیرم رو بپرسه! گفتم کجا داری میری!؟ ممنون من همینجا پیاده میشم

پوریا: عع راست میگی جسارت منو ببخشید که دعوتتون نکردم، من تو مسیر کافه هستم که با هم چیزی بخوریم و بعد برسونمت خونه

نه ممنون، راستش کار دارم، ممنون میشم همینجا پیادم کنی

پوریا: خیلی نزدیک کافه هستیم ولی اگه دیرت شده، باشه آدرس رو بگو میرسونت امکان نداره بذارم خودت بری

نه نمیشه اینجوری بده تو برو کافه و قهوت رو بخور من خودم میرم

پوریا: اولا قهوه خوردن و کافه رفتن با تو لذت بخشه، تنهایی برم چیکار، صداشو جدی کرد و ادامه داد: دوما گفتم امکان نداره بذارم پیاده بشی خودم میرسونمت، بازم دارم میگما کافه همینجاست

احساس کردم بعد این همه اصرارش زشته بگم نریم کافه، گفتم باشه بریم کافه یه چی بخوریم ولی زودتر برگردیم

پوریا: به به، اولین بله رو از مهسا جون گرفتم، قول میدم خوش بگذره بهت

رفتیم یه کافه خیلی شیک و دنج که موسیقی خیلی خوبی داشت و پوریا شروع کرد به حرف زدن، باید اقرار کنم که سخنوریش هم مثل ظاهرش خیلی جذاب و گیرا بود، کلی از خودشو خاطراتش گفت و حرفاش باعث شد خیلی بهش احساس نزدیکی کنم، عملا تو چند ساعت کلی از اتفاق های زندگیشو تعریف کرد و حس کردم پشت اون چهره مغرور و جذاب یه پسر باحال و البته درد کشیده هست، نمیدونم چرا تو یه جلسه این همه از خودش گفت، ولی عملا بعدش احساس میکردم خیلی خوب میشناسمش و دیگه حس معذب بودن نداشتم، اینقدر قشنگ حرف میزد و غرق حرفاش بودم که اصلا حواسم به ساعت نبود، به خودم اومدم دیدم ساعت ۱۰:۳۰ شده و حسابی دیر شده، الان شهاب حسابی نگرانه، گوشی رو نگاه کردم دیدم چنتا پیامو تماس ازش دارم، فقط یه پیام دادم که تو راهم، رسیدم بهت زنگ میزنم، حسابی هول شدم به پوریا گفتم کی ساعت ۱۰:۳۰ شد!؟ خیلی دیر شد، من اسنپ میگیرم، باز با نگاه و لحن جدی گفت پاشو میرسونمت

از پله های کافه داشتم پایین میومدم که پام سر خورد، قبل اینکه زمین بخورم پوریا منو تو هوا گرفت و گذاشت که بیوفتم، حسابی هول کرده بودم، دستمو محکم تو دستش گرفت و گفت تو رو ول کنم میخوری زمین از بس هولی، سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه من

تو راهم چند باری دستشو گذاشت رو پام و هی لمسم میکرد، اون شب خیلی بهش نزدیک شدم و عملا جلوش دیگ معذب نبودم و بهش احساس خوبی داشتم

جلوی خونه رفتم پیاده بشم حواسم نبود که سرش رو آورد جلو و گونمو بوس کرد، خدافظی کردم و پیاده شدم

اومدم خونه سریع به شهاب زنگ زدم هم بشدت ناراحت بود هم عصبانی

بهش توضیح دادم و امیدوار بودم که خیلی شاکی نشه، گفتم واقعا اون لحظه بعد اون همه اصرار زشت بود که نمیرفتم کافه و باعث شد کلی ازش اطلاعات بگیرم و بشناسمش

شهاب: که چی بشه!؟ برای چی باید بشناسیش!؟ احساس میکنم داره مختو میزنه واقعا!؟

من صدامو عوضی کردم و با یه مقدار لوندی گفتم: خوبه که عشقم، مگه دوسم نداشتی یکی تو کفم باشه، همش دنبالم باشه، بخواد مخمو بزنه، بخواد که بکنتم، مگه این فانتزی رو نداشتی!؟حالا اون آدم هست و فهمید که تو هم هستی، همش میگفتی دلم میخواد کسی باشه که تو هم ازش خوشت بیاد، راستش منم از پوریا خوشم اومده و برام جذاب شده، بنابراین برای اولین بار پایه‌ام که فانتزیمون رو اجرایی کنیم، البته اگه تو بخوای، تصمیم گیرنده تویی، اگه نمیخوای بهت قول میدم همین الان بهش پیام بدم و بگم دیگه سمتم نیاد و بلاکش میکنم و برای همیشه تمومش میکنم، من نمیخوام تو رو از دست بدم، تو برای من مهم ترینی، ولی اگه بازی دلت میخواد من پایه این بازی هستم

شهاب بعد چند دقیقه سکوت: مطمئنی آسیبی به حست به من نمیزنه؟ حست به من کم نشده؟

آره عزیزم با تمام وجودم مطمئنم

شهاب: قول میدی هر وقت که بگم در جا بازی رو تموم کنی؟

آره عزیزم قول میدم، هر وقت تو بخوای تمومش میکنم

شهاب: یه قول دیگه هم اینکه مثل تمام این مدت که با هم بودیم و همه چیزو بهم گفتی باید بازم قول بدی که امکان نداره چیزی رو ازم مخفی کنی

مگه تا الان اینجوری نبوده!؟ از این به بعدم همینه، همه چیزو بهت میگم، قول میدم

شهاب: باشه، قبول میکنم، بازی رو ادامه بده، امیدوارم پشیمونم نکنی

قند تو دلم آب شد، خیلی نگران بودم شهاب قبول نکنه، واقعا دلم میخواست با پوریا ادامه بدم، بشدت کرم درونم روشن شده بود و هیجان تمام وجودمو گرفته بود

صبح بیدار شدم و حسابی آرایش کردم و موهامو درست کردم یه مانتو جلو باز و زیرش یه تاپ با یقه کاملا باز که خط سینم معلوم بود پوشیدم، خیلی دلم میخواست صبح توی ورودی بیمارستان پوریا رو ببینم و منو این شکلی ببینه، همون لحظه به شهاب عکس دادم، گفتم چطور شدم عزیزم؟ گفت به به چه خبره ! چه تیپی برای آقا پوریا زدی، میبینم که بدجور میخوای دل پوریا رو ببری، گفتم دیگه بازیه دیگه عزیزم، دلی ازش ببرم که هر دقیقه تو کفم باشه. خدافظی کردمو کیفمو برداشتم و اسنپ زدم و از خونه زدم بیرون، جلوی در منتظر اسنپ بودم

پوریا: سلام

من با چهره شوکه: اینجا چیکار میکنی!؟

پوریا: علیک سلام، اومدم دنبالت خانوم خوشگله، اوووو چه خبره امروز، این همه خوشگل کردی که کجا بری!؟

ببخشید سلام، بیمارستان دیگه، چرا اومدی من اسنپ گرفتم

پوریا: کنسلش کن، سوار شو برات قهوه خریدم

اسنپو کنسل کردم و سوار ماشین شدم، از بالا تا پایین رو نگاه کرد و گفت: چقد خوشگل شدی امروز، اممم یعنی چقدر خوشگلی تو، رحم کن به قلب من

خندیدمو گفتم: مرسی لطف داری، بریم؟

پوریا: آره بریم، قهوتو بردار بخور که نریزه

مرسی که برام قهوه گرفتی

پوریا: نوش جونت، مهسا دیروز به من خیلی خوش گذشت، راستش تا صبح خوابتو میدیم

به منم خوش گذشت بعد دیشب و اون حرفایی که از گذشتت زدی باهات راحت ترم، راستی چه خوابی دیدی

پوریا نگاهشو شیطون کرد: امممم نمیشه گفت دیگه، همشون مثبت ۱۸ بودن، تو خواب که خوب چیزی بودی، البته ظاهرا تو بیداری چیز بهتری هستی بعدش خندید

منم خندیدمو گفتم شما پسرا همش خوابای مثبت ۱۸ میبینین فقط

پوریا بازم مث دیشب دستشو چند باری گذاشت رو پام، وسطای راه دستشو دراز کرد سمتم که منظورش این بودم دستمو تو دستش بذارم، منم گذاشتم، تا بیمارستان دستمو نوازش کرد، حسه جدیدی بعد مدتها بود، حسابی تحریک شدم با نوازش‌های دستش

توی بخش همه چی رو برای شبنم تعریف کردم، حسابی هیجان داشت

شبنم: اگه اون پوریایی باشه که بچه ها میگفتن و من شناختم، تا کمتر از چند روز دیگه میکنتت، همین یک روز ببین چقدر پیشرفت کرده، قشنگ نرمت کرده، امروز فرداست که ترتیبتو بده، کاش اونجا بودم و میدیدم

خندیدم گفتم دیدوونه‌ای شبنم، گفتم یه چیزی بهت میگم چون خیلی بهت اعتماد دارم، منو شهاب فانتزیه این کارو داشتیم

شبنم که حسابی شوک بود: یعنی شهاب خوشش میاد یه مرد دیگه تو رو بکنه؟؟؟

اره خیلی وقته این فانتزی رو داریم، مخصوصا خوده شهاب، دلش میخواد یکی دیگه منو بکنه و بعدشم دو نفری منو بکنن

شبنم: واوووو، عجب دوس پسر پایه‌ای داری!!! دختر تو چه وضعیت جذابی هستی تو، کاش میتونستم جات باشم

به نظرت حرکت بعدیه پوریا چیه؟

شبنم: نمیدونم این لعنتی اصلا قابل پیش بینی نیست ولی اگه اونی که من شنیدم باشه به یه هفته نمیکشه، میبرمت یه جا حسابی میکنت

شبنم که اینجوری میگفت تحریک میشدم، تصور اینکه پوریا بخواد منو بکنه برام داشت جذاب میشد و ازش لذت میبردم

شب بود داشتم با شهاب چت میکردم که پوریا پیام داد

پوریا: سلام جذاب، خوبی؟ بنده میخوام شما رو رسما فردا شب دعوت کنم خونم، به مناسبت تولدتون شام مهمون من هستین، لطفا بدونه چونه چرا بگو باشه و کاری نکن که مجبورت کنم

پیام رو اسکرین گرفتم فرستادم به شهاب، گفتم چی بگم!؟

شهاب: چی بگی!؟ خودت نمیدونی!؟ خیلی زوده برای خونه رفتن، من اصلا موافق نیستم، مخصوصا با حرفایی که شبنم زده، این فردا شب ببرت خونه قطعا ترتیبتو میده

من دلم میخواست برم، ولی نمیدونستم چجوری شهاب رو راضی کنم، چند لحظه سکوت کردم

شهاب: چرا ساکتی!؟ مثل اینکه دلت میخواد بری!

اخه عزیزم تا من نخوام که اون نمیتونه کاری کنه! من قول میدم به اونجا نرسه، شام میخورم و زود برمیگردم

شهاب: دیووونه‌ای، این عمرا بذاره شب برگردی، تا صب نگهت میداره، تا حالا هر کار خواسته کرده و تونسته تو رو راضی کنه، قطعا فردا شبم راضیت میکنه نگهت میداره و میکنتت، من اصلا موافق نیستم انقد زود جلو بریم، ریسکه، هم میترسم بهت آسیب بزنه هم من آمادگیشو ندارم

نه اینجوری نیست تا الان کارایی که خواسته رو من پایه بودم، انقدر با شخصیت هست که مجبورم نکنه به هر کاری

شهاب با عصبانیت: نمیدونم، هر کاری میخوای بکن، دیگه چرا از من نظر میپرسی!؟

اینجوری نکن دیگه عزیزم قول میدم اتفاقی نیوفته و نمیذارم کار به اونجا برسه

قطع کردم و به پوریا جواب دادم: سلام پوریا، نمیخوام به زحمت بیفتی، مزاحمت نمیشم

پوریا سریع سین کرد و جواب داد: مزاحم!؟ چه مزاحمی!؟ من دارم از همین الان تدارک فردا شب رو میبینم، دیگه اینقدر بهونه نیار، فردا غروب میام دنبالت

کله روزم هیجان داشتم که امشب چجوری پیش میره، با شبنم مشورت کردم که چی بپوشم

شبنم: به به مهسا جون، دیدی بهت گفتم این کمتر از یه هفته میبرتت خونه و میکنتت

شبنمم اینجوری نگو دیگ اذیتم نکن بگو چی بپوشم

شبنم: اذیت، لعنتی خودتم میدونی داری میری بدی بهش، فردا که از درد تو بخش نتونستی راه بری یادت میارم، به نظرم یه چیز بپوش که حسابی دیوونش کنی

چی مثلا؟

شبنم با شیطنت: میبینم که خودتم حسابی کرم داری و دنبال دیوونه کردنشی، فقط برای من داری ادای تنگا رو در میاری (خندید) به نظرم یه کراپ کوتاه یقه دلبری که سینه‌های خوشگلتو بریزی بیرون براش با یه شلوار تنگ فاق بلند که کونه خوش فرمت حسابی بزنه بیرونو پوریا رو مبهوت خودش کنه

به حرف شبنم گوش دادمو یه کراپ کاملا باز که بالای سینم و ناف و شکمم بیرون بود رو انتخاب کردم با یه شلوار جذب که کونم توش حسابی خودنمایی میکرد و یه مانتوی جلو باز کوتاه که بپوشمشون

ظهر شبنم پیام داد: جنده خانم یادت نره لباس زیر لامبادا بپوشیو با اینکه میدونم لیزر کردی ولی کامل اصلاح کنی، شب قراره پوریا جون پارت کنه (با یه استیکر چشمک)

حرفای شبنم حسابی تحریکم میکرد و یه جورایی منم میدونستم که پوریا امشب تا منو نکنه ولم نمیکنه، رفتم حموم و خودمو آماده کردم، بازم به حرف شبنم گوش دادم و شورت لامبادا پوشیدم، که البته با شلوارمم بهتر بود لامبادا بپوشم که خط شورتم معلوم نشه

ساعت ۴ شهاب پیام داد: چند میری؟ بگو ببینم شیو کردی!؟ لباس زیر چی پوشیدی!؟

اه لعنتی خیلی تیزه، حدس میزدم به این جزئیات توجه کنه، گفتم: وا معلومه که شیو کردم، همیشه میکنم، شورت لامبادا چون شلوارم تنگه خط شورت معلوم نشه

شهاب: مشخصه که خودتو اماده همه چی کردی و منو احمق فرض کردی

عزیزم اذیت نکن، ما با هم تصمیم گرفتیم این بازی رو شروع کنیم، و همیشه تو برای من ارزشمندترینی، اگه واقعا مخالفی همین الان پیام میدم که مشکلی پیش اومده و گوشیمو خاموش میکنم

شهاب: نمیدونم، احساس میکنم کنترل داره از دستمون یا شاید بهتر بگم از دستم در میره

نگران نباش عزیزم، صرفا بازیمونه، فانتزی‌ای که همیشه باهاش حال میکردیم

ساعت ۵ پوریا زنگ زد: من تا نیم ساعت دیگه اونجام

خیلی هیجان داشتم، آماده شدم و راس ساعت ۵:۳۰ زنگ زد که بیا پایین

رفتم سوار ماشین شدم با دیدن من چشماش برق زد، گفت: وای چقد تو خوشگلی و جذابی، واقعا فوق العاده‌ای، چه شبی بشه امشب

خودشم یع تیپ اسپرت خیلی شیک زده بود و بوی عطرشم خیلی جذاب بود

از تو ماشین هی دستمو گرفتو بوس کرد هی دستشو گذاشت رو رونم و با نوک انگشتاش هی فشار میداد رونمو

رسیدیم خونش که شهرک غرب بود، یه آپارتمان شیک وارد که شدیم یه خانمی میز رو چیده بود و شمع‌ها رو روی کیک روشن کرده بود، یه میز کاملا مجلل پر از خوراکی ها و غذاهای مختلف با چند مدل مشروب و یه گل بزرگ وسط میز، با ورود ما رو به پوریا گفت آقا من با اجازتون میرم و در آپارتمان رو بست، پوریا در رو قفل کرد و بهم گفت خوش اومدی مهسای عزیزم، تولدت مبارک باشه، تو همین مدت کوتاه منو به شدت تحت تاثیر زیباییت قرار دادی و خوشحالم که امشب تو خونه‌ی خودم برات تولد گرفتم و پیشمی

مرسی پوریا، خیلی خودتو به زحمت انداختی، چرا انقد تدارکات، ساده میگرفتی، اینجوری من احساس میکنم مزاحم شدم

پوریا خندید و گفت: دفعه اوله دیگه، از دفعات بعدی خودت میای اینجا برامون غذا درست میکنی

خندیدمو گفتم مگه قرار بازم بیام!؟

پوریا: تازه اولشه، معلومه که بازم میای، حالا حالا ها باهات کار دارم

رفتم جلوی میز شمع ها رو فوت کردم و باز تشکر کردم، اومد جلو بغلم کرد و بازم گفت تولد مبارک عزیزم، میخوام امشبو برات خاطره‌انگیز بسازم، گونمو بوس کرد، گفت کمکت کنم مانتوت رو در بیاری، مانتو رو در آوردم بعد صندلی رو عقب کشید و گفت بفرمایید، نشستم اونم صندلیه بغلیم نشست، نگاهش به بدنم افتاد و برای چند ثانیه فقط نگام کرد، نگاهش پر از حس و شهوت بود، منم سینمو دادم جلو و یه مقدار کج شدم که راحت نگام کنه، نگاهش برام لذت بخش بود، بعد از چند لحظه به خودش اومد، پاشد رفت از اونور میز یه جعبه کادو آوردو گرفتم سمتم، مهسای عزیز کادوی ناقابلی هست، امیدوارم ازش خوشت بیاد، خودم رفتم و به سلیقه‌ی خودم خریدمش. کادو رو باز کردم، یک گردنبند خیلی خوشگل و ظریف که واقعا خوشم اومد ازش.

پوریا این چه کاریه، مگه چند وقت من رو میشناسی که برای تولدم همچین کادوی گرونی گرفتی، اگه ناراحت نمیشی نپذیرمش ازت، من اصلا توقع همچین کاری رو نداشتم

پوریا: مهسا جان من تو همین مدت کوتاه خیلی زیاد ازت خوشم اومده و یه حس جدید به زندگی من دادی، درسته خیلی وقت نیست که میشناسمت اما عادت ندارم کادوی ضعیف بگیرم و از طرفی دختر جذابی مث تو لایق کادوی ارزشمند تر از اینم هست، پس لطفا خوشحالم کن و بندازش گردنت

کلی ازش تشکر کردم و گفتم امیدوارم بتونم توی تولدت جبران کنم

سریع شامو خوردیمو رفتیم رو مبل راحتی، برای هردومون شراب ریخت، یه قدار شراب خوردیمو حرف زدیم، این وسط شبنم پیام داد: کیرشو خوردی؟ درست میگن بزرگه!؟ قول بده یه عکس از کیرش بگیری، جوووون چه جرت بده امشب، سین کردم خندم گرفت ولی جوابشو ندادم

ساعت حدود ۱۱ شده بود، گفتم: مرسی پوریا جان بابت پذیرایی و مهمون نوازیت، من با اجاره دیگه برم

شوکه شد، انگار اصلا انتظارشو نداشت٫ گفت: کجا!؟ برای چی بری!؟ تازه اوله شبه، بعدشم چرا بری!؟ من برای کله شبمون برنامه چیدم، پاشو با من بیا، پاشدم دستمو گرفت رفتیم سمت یه اتاق، در و باز کرد، حموم بزرگ که یه گوشش وان جکوزی بود، گفت اول قراره بیایم اینجا تو وان، خودم بدنتو بشورم، نه اینکه خدایی نکرده تمیز نباشی، من خیلی لذت میبرم از این کار، بعد از اینجا هم (رفتیم سمت یه اتاق دیگه که اتاق خواب بود، یه تخت بزرگ دور تا دورش شمع روشن بود پایین تخت یه آیینه‌ی بزرگ) میایم اینجا و با اون روغنی که کنار تخته حسابی ماساژت میدم و تا صبح رو این تخت کنار همیم

من حسابی از دیدن برنامه‌هاش شل شده بودم و دلم میخواست بمونم و تا صب با پوریا وقت بگذرونم، اما مونده بودم شهاب رو چیکار کنم، تو فکر بودم که الان باید چیکار کنم

پوریا: نگران دوس پسرتی، بهش قول دادی شب برگردی٫ اره!؟

اره، ما در مورد همه چیز با هم حرف میزنیم، میدونه پیش توام و مخالف بود، قول دادم شب برگردم

پوریا: بهش پیام بده بگو پوریا خیلی اصرار داره بمونم، حتی اگه نیازه خودم بهش زنگ میزنم، راضیش میکنم امشب بمونی

گفتم نمیشه قبول نمیکنه

پوریا: گوشی رو بردار صفحشو بیار و بهش بگو بعدشم خودم ویس میدم، اگه راضی شد میمونی، نشد هم که چون قول دادی میبرمت خونه

پیام دادم سلام عزیزم، انلاین بود و منتظرم بود

شهاب: سلام کجایی؟

خونه پوریا

شهاب: هنوز!؟ پس کی راه میوفتی؟ چه اتفاقاتی افتاد؟

عزیزم پوریا خیلی اصرار داره شب بمونم، من بهش گفتم که بهت قول دادم برگردم، حتی خودش میخواست بهت زنگ بزنه، الانم میخواد ویس بده بهت، میگه ویس میدم ازش خواهش میکنم که اجازه بده بمونی اگه اجازه نداد میبرتم خونه الان، پوریا شروع کرد ویس گرفتن: سلام، میدونم مهسا بهتون گفته و مخالف بودین، من کلی تدارک دیدم و دلم میخواد یه شب خوب برای مهسا بسازم، لطفا اجازه بده بمونه، قول میدم بهش آسیبی نزنم و حسابی بهش خوش بگذره، اینم بگم که اگه موافق باشی به زودی همدیگه رو ببینیم، بازم ازت خواهش میکنم امشب اجازه بده بمونه، خودشم دوست داره فقط بخاطر تو میگه برگردم، دیگه تصمیم با توئه

شهاب سین کرد، بعد چند لحظه گفت اگه دوست داره بمونه چی بگم، بمونه

معلوم بود با ناراحتی قبول کرده، باز پیام دادم عزیزم اگه ناراحتی برمیگردم، گفت نه دوست داری بمونی بمون، پیش خودم گفتم فردا میرم پیششو از دلش در میارم، فعلا دلم میخواد امشبو با پوریا باشم، به شهاب گفتم مرسی عزیزم پس میمونم

پوریا انقدر خوشحال شد که همونجا محکم بغلم کرد و از زمین جدام کرد و شروع کرد به بوسیدنم آروم آروم رفت سراغ لبام حسابی لبامو خورد، جوری میخورد ک گفتم حتما کبود میشه، گذاشتم رو زمین و به خوردن لبام ادامه داد، با دستاشم کونمو میمالید، گفت: کونت چرا اینقدر نرمه!؟ تا حالا چیزی به این نرمی ندیده بودم

پوریا: خب خوشگل خانوم، دیدگاه اجازتو از دوست پسرت گرفتم و تا صبح متعلق به منی، لازمه که همین الان بهت بگم که از اینجا به بعد رئیس منم و همه چی طبق قوانین من میره جلو، یا همین الان قبول کن یا دست بهت نمیزنم

گفتم بهم آسیبی نمیزنی دیگه؟ به شهاب قول دادی

پوریا: به هیچ وجه، صرفا میخوام حالی بهت بدم که تو عمرت تجربش نکرده باشی

گفتم باشه رئیس، هر چی تو بگی

دستمو گرفت برد جلوی حموم یه چشم بند برداشت بست به چشمام آروم دورم میچرخید و از صدای نفساش که تند و شهوتی بود میفهمیدم که هی بهم نزدیک میشه، و یجامو بوس میکرد، گردنم، بالای سینه هام، لبم، شونه هام، صورتم، بازوم …. حسابی بوسم کرد، لیسم زد، بدجور حشری شده بودم، دلم میخواست همون لحظه حسابی بکنه منو، دم گوشمو لیس زد و گفت تازه شروع شده، میدونم دلت کیرمو میخواد، ولی باید صبور باشی، انقد زود کیرمو بهت نمیدم، باهات کار دارم

تمام وجودمو شهوت گرفته بود، پوریا خیلی قوی بود و شدیدا منو تحت تاثیر خودش قرار داده بود، عملا در برابرش هیچ مقاومتی نداشتم و حتی میتونم بگم قبل رفتن به خونش هم مطمئن بودم امشب منو میکنه، این چیزی بود که میخواستم واقعا، میخواستم زیرش درد بکشم

باز دم گوشم گفت: یکی از جذاب ترین قسمت های کار لخت کردنه، نمیتونی تصور کنی چه لذت میبرم از اینکه الان میخوام آروم آروم باهات ور برم و لختت کنم

اینا رو گفتو شروع کرد به ور رفتن همزمان لبمو میخورد و با دوتا دستاش سینه‌هامو آروم لمس میکرد، دلم میخواست فشارشون بده، با قوسی که به بدنم میدادم فهمید که دلم چی میخواد، دم گوشم گفت چیه دلت میخواد سینه هاتو چنگ بزنم!؟ بهت اجازه میدم ازم خواهش کنی، فقط حواست باشه داری از سرورت خواهش میکنی

من با صدای کاملا خمار و کشیده: سرورم میشه ازتون خواهش کنم سینه‌هامو چنگ بزنین، خیلی دلم میخواد

پوریا: فقط دلت میخواد چنگ بزنم؟

من: من متعلق به شمام هر کاری که دوس دارین باهام بکنین

شنیدن این جمله پوریا رو سوپرایز کرد و حسابی از خود بیخود شد افتاد به جونه سینه‌هام شروع کرد به فشار دادن و چنگ زدن و از بالای کراپم شروع کرد به خوردن قسمت بالایی سینم، من حسابی آخ و اوخم در اومده بود و بشدت داشتم از کارای پوریا لذت میبردم، تو ذهنم بود کاش شهابم بود و اینا رو میدید

پوریا کراپ مو در اورد و بعد باز باهام حسابی ور رفتو آروم اروم سوتینمم باز کردو سینه‌هام کاملن لخت جلوی صورتش بود، از صدای نفساش تشخیص دادم که صورتش نزدیک سینه‌هامه، به آرومی زبونشو رو نوک سینم کشید، شروع کرد به مکیدن و خوردن انقد محکم میمکید که مطمئن بودم سیاه میکنه سینمو، البته میدونستم که داره رو بدنم علامت میذاره که شهاب ببینه و بفهمه که حسابی منو کرده، از سینه‌هام آروم رفت سمت نافم و با دندونش لبه‌ی شلوارمو گاز میزدو می کشید، دگمه شلوارمو باز کرد، رفت پشتم و نشست رو زانوهاش و شروع کرد به پایین کشیدن شلوارم، خیلی آروم شلوارو از روی برجستگیه کونم پایین می کشید و با لباش آروم کونمو بوس میکرد، انقدر این کارو ادامه داد تا شلوارو رسوند به زیر کسم، کسم خیسه خیس بود زبونشو از لای کونم و روی شرتم کشید روی کسم و چندین بار این کارو کرد، تمام وجودم مور مور میشد، حسابی براش قمبل کردم که بتونه راحت کسمو لیس بزنه، بعد چند تا لیس شروع کرد به گاز گرفتن کسم از روی شرتم، وای که چقدر این کاراش بهم حال میداد، دیووونم کرده بود

شلوارمو کامل درآورد باز هم کسمو از رو شرت گاز گرفتو لیس زد، متوجه شده بود که این کار چقدر برام لذت بخشه، بعد آروم شرت رو کشید پایین و کاملا لختم کرد، با دستش منو به جلو خم کرد، با فشار کمرم بهم فهموند که براش قمبل کنم تا راحت بتونه کسمو بخوره، زبونشو کشید توی شیار کسم، دیگه توان مقاومت نداشتم و شروع کردم به ناله کردن، با شدت و ولع تمام کسمو میخورد و میلیسید

پوریا: خب این انتخابو بهت میدم که ترجیح میدی خودم لباسام رو در بیارم یا تو میخوای لختم کنی

طبیعتا لخت کردنتون برام جذابه و ترجیح میدم خودم لختتون کنم سرورم ولی هر چی شما دستور بدین

پوریا: آفرین، چقد خوب نقشتو قبول کردی، چه جنده‌ی حرف گوش کنی هستی، فعلا بهت فقط اجازه میدم ک بشینی جلوم و کیرمو خودت در بیاری و لمسش کنی، فعلا فقط حق داری لمسش کنی و نمیتونی ببینیش، پس چشم بند باید هنوز رو چشمت باشه

گفتم چشم دستامو بردم جلو و شروع کردم به لمس کردن بدن عضلانیش، تیشرتشو دراوردم شروع کردم به بوسیدن بدنش و آروم آروم رفتم پایین، جلوی پاش زانو زدم، اول شلوارکشو کشیدم پایین و بعد صورتمو بردم سمت کیرش که حسابی سفت شدم بود، بیش از هر چیزی دلم میخواست بفهمم سایز کیرش چجوریه و شبنم راست گفته بود یا نه، از روی شرتش کیرشو گرفتم تو دستم و اروم گاز میزدمو میبوسیدم، کیرشو با دوتا دستام گرفته بودم و با این حال سرشو یه قسمتی از کیرش از دستام بیرون مونده بود، تقریبا کیرش ۱۶، ۱۷ سانتی میشد، کاملا تعریف های شبنم درست بود، کیر نسبتا بزرگ و کلفتی بود، از تو شرت درش آوردم و شروع کردم به ساک زدن، وسط ساک زدن لیس میزدم و هر از گاهی تخماشم میگرفتم تو دهنم و با زبونم با تخماش بازی میکردم

پوریا: نه مث اینکه جنده‌ی کار بلدی هستی و خوب به دوست پسرت دادی، خوشم اومد

بعد از اینکه حسابی براش ساک زدم تخماشو لیسیدم بلندم کرد و رفتیم تو حموم منو برد تو وان، اون نشستو منو جلوی خودش به پشت نشوند دستاشو از پشت دورم حلقه کرد و سینه هامو تو دستش گرفتو محکم به خودش چسبوند، تو بغلش جا شده بودم و عملا کله بدنم تو بغلش بود، کلفتیه کیرشو لای کونم حس میکردم، شروع کرد تو آب به مالیدن بدنم و سرشو از بغل کرد تو گردنمو شروع کرد به خوردن گردنم، کاراش دیوونم کرده بود، اروم چشم بند و باز کرد و گفت اجازه میدم از الان به بعد لخت سرورتو ببینی

گفتم: ممنونم سرورم

پوریا: خواسته‌ی دیگه‌ای از من داری

من: همین که در اختیار شما هستم و دارم به سرورم سرویس میدم برام کافیه (نقش ارباب و برده بودن با پوریا خیلی برام لذت بخش بود و دلم میخواست مثل ارباب بیوفته روم و منو بکنه)

پوریا: خب دیگه وقتشه که راند اول گاییدنت رو شروع کنم، اینم بهت بگم که قراره تا صب بکنمت، و نمیذارم کست خالی بمونه، پس حسابی خودتو آماده کن که تا صبح باید به سرورت خدمات بدی

من: چشم سرورم، من در اختیار شمام

پوریا بلندم کرد و منو برگردوند سمت خودش پاهامو باز کردم و از روبرو نشستم رو پاهاشو کیرش، انقد باهام ور رفته بودم که دلم میخاست هر چه سریعتر کیرشو فرو کنه تو کسم، کسم حسابی نبض میزد و دلم شدیدا کیر میخواست، دستامو حلقه کردم دور سرش، سینه‌هام جلوی دهنش بودن، بدنمو خم کرد سمت جلو و خودمو چسبوندم به بدنش که کسم بهتر باز شه، پوریا سر کیرشو گذاشت رو کسم شروع کرد عقب جلو کردن که کسم جا باز کنه، چون من رو بودم کنترل دست من بود، آروم خودمو شل کردم، سر کیرش فرو رفت تو کسم، یه آهی کشیدم، دردم گرفت ولی کیرش که آروم داشت فرو میرفت بدنم آروم گرفت، داشتم له له میزدم برای کیرش، آروم آروم تکون دادم خودمو تا عملا کل کیرش تو کسم جا شد، سینه‌هام تو دهنش بودن، بازوهای بزرگش دورم حلقه بود و دستاشو گذاشتو بود رو کونم، هی به کونم چنگ میزد و من رو با داستاش رو کیرش بالا پایین میکرد، وقتی با دستاش منو پایین میکشید کل کیرش تا ته فرو میرفت تو کسم و حس میکردم که سر کیرش میخوره به رهمم، چنتا اسپنک محکم به کونم زدو گفت خوب سواری کن جنده‌ی من، منم از درد اسپنکا خودمو تند تند رو کیرش بالا پایین میکردم و گاییده شدنم تو این پوزیشن از هر طرف برام اوج لذت رو داشت، همزمان هم سینه‌هام تو دهنش بود و وحشیانه داشت میخوردشون، هم دستاش رو کونم که هی میمالید و اسپنک میزد، هم دیدن چشمای غرق در شهوتش و از همه مهمتر فرو رفتن کیر کلفتش تو کسم که همراه بود با مالیده شدنه چوچولم روی بدنش، برای چند دقیقه بدون توقف منو رو کیرش بالا پایین کرد، توی یه لحظه به اوج رسیدمو تو بدنش شل شدم، خدای من این حجم لذت رو خیلی کم تجربه کرده بودم، گفت ارضا شدی عزیزم؟

گفتم :آره عزیزم، خیلی حال داد، مرسی، حالا نوبته توئه، میخوام حسابی آبتو بیارم، کسمو بالا پایین کردم نبض کیرشو تو کسم حس کردم، گفتم اخخخخ

پوریا: جوووونم، چه کسی هستی تو مهسا، قطعا بهترین کسی هستی که گاییدم، منو از رو کیرش بلند کرد

یه لحظه کیر کلفتشو نگاه کردمو تو‌ی ذهنم گفتم چجوری باید تا صبح زیر این کیر کلفت دووم بیارم، تا حالا چیز به این کلفتی توی کسم فرو‌ نرفته بود، لباشو بوسیدم و با صدای خمار و جنده وار گفتم دوس داری منو پاره کنی عزیزم!؟

پوریا که از ارضا شدنم حسابی لذت برده بود و احساس قدرت بیشتری میکرد گفت: میخوام داگی بکنمت که کیرمو حسابی تو خودت حس کنی، کونه تپلو نرمت جلوی چشام باشه که موقع تلمبه زدن لرزش کونتو ببینم، خمم کرد دستامو گذاشت رو لبه‌ی وان، زانوهامو یکم خم کردم که بچسبه به دیواره وان و حسابی براش قمبل کردم، کسه تپلم از لای کونم زده بود بیرون یه نگاه کرد گفت جوووون چه کسو کونی، از اولشم میدونست دارم چه کُسی رو تور میکنم، خم شد کونمو بوس کرد، اومد پشتم، با یه دستش محکم کمرمو گرفت و با دست دیگش کیرشو تنظیم کرد رو سوراخ کسمو فرو کرد توش، نا خواسته صدای جیغم در اومد، گفت زوده برای جیغ زدن جنده‌ی من، حالا تا صب باید بهم بدی، اینو گفتو دو دستی کمرمو گرفتو شروع کرد به تلمبه زدن، محکم رو کونم اسپنک زدو گفت قمبل کن تا محکمتر نزدم، تا جایی که میتونستم براش قمبل کردم، کیرشو تا ته فرو کرده بود، کلفتی کیرش هم باعث میشد درد بکشم هم اینکه همچین کیر کلفتی داره منو میکنه برام لذت بخش بود، یه لحظه یاد شهاب و شبنم افتادم، پیش خودم گفتم کاش میشد فیلم بگیرم که ببینن چجوری داره منو میکنه، حدود ۱۰ دقیقه بدون توقف تو کسم تلمبه زد، بدن پوریا شروع کرد به لذریدن، کیرشو در اورد سریع برگردوند منو و حالیم کرد زانو بزنم، دو سه بار کیرشو مالید و با یه نعره‌ای ابشو پاشید تو صورتمو سینه هام، حسابی کمرشو خالی کرده بودم، سر کیرشو لیس زدمو گفتم حال کردین سرورم؟

پوریا: بهترین سکس زندگیم بود، چه کُسی هستی تو لعنتی

پوریا که بخاطر ارضا شدن حسابی بدنش خالی کرده بود چند دقیقه‌ای نشست، منم حسابی خسته شده بودم و تو وان ولو شده بودم، پوریا گفت بلند شو میخام باز بشورمت که بریم تو اتاق خواب، کامل بدنمو شست، اب کیرشو از رو سینه‌هام شستو یه حوله تنم کردو بعدش خودشم یه دوش سریع گرفتو رفتیم سمت اتاق خواب، من رو تخت دراز کشیدم، پوریا رفت دوتا قهوه درست کردو آورد که خیلییی چسبید و خستگیمون رو گرفت، بعد کنارم دراز کشید و نوازشم کرد، دستشو آروم رو صورتو گردنم میکشید، لباشو میذاشت رو گردنمو آروم بوس میکرد، لختم کرد و مث مار خودشو میتابوند دورم، کاراش پر از حس بود، سعی میکرد کله بدنمو تاچ کنه و ببوسه این کاراش باز منو تحریک میکرد، خودمو رها کردمو از نوازش و لمسو بوسه‌های پوریا حسابی لذت میبردم، دستاش رو برد سمت سینه‌هام یکی از سینه‌هامو آروم چنگ میزدو اون یکی رو توی دهنش گرفته بودو میخورد، خیلی زود تونست با این کاراش منو حسابی تحریک کنه و من باز بشدت دلم کیرشو میخواست، سینمو از دهنش در آورد سرشو نزدیک گوشم کردو دم گوشم گفت جنده خانوم برگرد که حسابی ماساژت بدم، بدنتو نرم کنم، خستگیت در بره، که آماده بشی برای راند بعدی، که تازه اصل گاییدنت مونده و تا صبح باید زیرم درد بکشی، من که بشدت حشرم بالا زده بود گفتم: سرورم همین الانم آماده‌ام که برم زیر کیرتون و از خدامه حسابی منو بکنین، اینو گفتمو دمر شدم، به کمرم قوس دادمو کونمو قمبل کردم، پوریا یه اسپنک زد رو کونم

پوریا: جوووونم، چقد کونت نرمو ژله‌ایه، اصلن این حجم نرم بودنو تا الان تجربه نکرده بودم، دستاش برد رو لپای کونم و مث یه مساژور حرفه‌ای شروع کرد مالوندن کونم، انگشتاشو هر از گاهی میبرد سمت سوراخ کونم و کسم هی باهاشون ور میرفت، اب کسم حسابی راه افتاده بود، دو سه بار انگشتاشو تو سوراخ کسم فرو کردو حرکتشون میداد، با اینکه خیلی حال میداد ولی کوچیک بودن، دلم کیر کلفتشو میخواست که بره تو کسم، از شدت پیچو تاب کمرمو خیسیه کسم فهمید که بدجور دلم کیر میخوادو آماده دادن هستم، برم گردوند، به حالت طاق باز خوابیدم، پاهامو باز کرد، اومد روم، شروع کرد به خوردن لبام و چنگ زدن به سینه‌هام، دستمو بردم پایین، کیرشو گرفتم گذاشتم رو سوراخ کسم یه ذره تکونش دادم تا سر کلفتش بره تو کسم، دوتا دستاشو برد زیرمو حلقه کرد دورم، لباش رو صورتو گوشام بود، منو محکم تو بغلش قفل کرد، عملا هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم و کیرشو تا ته فرو کرد تو کسم، درد تمام بدنمو گرفت، منم دستمو پشتش حلقه کردمو بدنشو آروم چنگ میزدم، کیرشو عقب میکشید و باز تا ته فرو میکرد، جوری منو قفل کرده بود تو بغلش که چاره‌ای جز تسلیم شدن و دادن نداشتم، بعد چند باری که کیرشو عقب جلو کرد کسم جا باز کردو شروع کرد محکم تو کسم تلمبه زدن، چنان میکوبید تو کسم که صدای برخورد تخماش به کسم کله اتاق رو گرفته بود، صورتش خیس عرق بود و مداوم بوسم میکردو لبامو میخورد، حس سنگینیه وزنش روی بدنم همزمان با ضربه‌های تلمبه زدنش تو کسم از یه طرف و از طرف دیگه کلفتیه کیرشو قفل بودن و تسلیم بودن تو بغلش اوج لذت رو برام بهمراه داشت

دیدم خیس عرقه، برگردوندمش و طاق باز رو تخت خوابید، حالا نوبت من بود که برم روش، پاهامو باز کردمو رو کیرش نشستم، بدنمو انداختم رو بدنشو با بالا پایین کردن بدنم سینه‌هامو رو بدنش بالا پایین میکردم، ازش چنتا لبه حسابی گرفتمو همزمان با لب گرفتن کیرشو با دستم گذاشتم رو سوراخ کسمو بدنمو دادم پایین تا کل کیرش فرو بره تو کسم، دم گوشش گفتم حسابی خسته شدی عزیزم، حالا تو زیرم باش، میخوام رو کیرت سواری کنم، دستامو گذاشتم رو سینش شروع کردم سواری رو کیره کلفتش، هم جلو عقب میکردم، هم با دوران کمر کسمو میمالیدم به اطراف کیرش، اینکار همیشه بیشترین لذت رو برام داشت، حضور همزمان کیر تو کسم و مالیده شدن کسم به بدن پوریا منو به ارضا رسوند و رو بدنش ولو شدم، پوریا هنوز بشدت کیرش راست بود و کارش تموم نشده بود، منم دیگه توانی نداشتم، دمر خوابیدم رو تخت، اومدم پشتمو وزنشو انداخت رومو کیرشو فرو کرد تو کسم، با دستاش سرمو چرخونده بود به بغلو مث وحشیا صورتمو بوس میکرد، تو این پوزیشن درد زیادی رو تحمل میکردم و‌ در عین حال از وحشی شدنش لذت میبردم، مدام کیرشو تو کسم میکوبید و صورتو لباشو به صورتم فشار میداد، تو گوشم گفت دلم میخواد ابمو بریزم تو کست، سریع گفتم الان خطرناکه عزیزم، لطفا نریز توش، دفعه بعد بهت قول میدم بریزی توش، نفساش تند شدو آخرین لحظه کیرشو در آوردو آبشو پاشید رو کمرو پشتم، و مث من ولو شد رو تخت، هر دوتامون چنان خسته شده بودیم که توانی برای حرکت نداشتیم، با دستمال آبشو از پشتم پاک کرد، بغلم کرد و خوابیدیم.

نوشته: لئو ۹۹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.