رفتن به مطلب

داستان بیغیرتی زن خوشگل


mohsen

ارسال‌های توصیه شده


افسانه

ماه سوّم بعد از ازدواجمان، افسانه برایم جشن تولّد گرفت. یک مهمانی کوچک خانوادگی که خانواده روزبه هم دعوت بودند. از ظهر، روزبه برای خرید و کمک، بالا آمده‌بود و در تمام طول شب، سنگ تمام گذاشت. افسانه آن شب خواستنی و دلربا شده‌بود. یک شلوار لی نسبتاً چسب پوشیده بود با یک تاپ قرمز که پیراهن سفید و نازکی، روی آن را می‌پوشاند. ناخن هایش را هم هم‌رنگ با تاپ قرمز رنگش، مانیکور کرده‌بود و لاک زده‌بود. با اینکه لباسش نسبتاً مناسب یک جمع خانوادگی بود، اما هر جا می‌ایستاد یا می‌نشست، در کانون توجّهات بود و همه نگاه‌ها را به دنبال خود می‌کشید.
مراسم تولّد آن شب، پایان خوشی داشت و با باز کردن کادوها و بریدن کیک و روبوسی به اتمام رسید.
وقتی افسانه کادوی خودش را که یک کراوات نفیس بود به من می‌داد، آهسته در گوشم گفت که، آخر شب، خودم را برای هدیهٔ ویژه‌اش، آماده کنم.
ناگهان سرم سوت کشید. برای چند لحظه تمام ماجراهای پر تب‌وتاب شب عروسی، مثل یک فیلم، از مقابل چشمانم گذشت.
شوقی دلپذیر وجودم را فراگرفته‌بود. نمی‌توانستم حدس بزنم که این بار افسانه چه سناریویی را برای بازی مخصوصش، طراحی کرده. افسانه هم متوجه هیجان و تغییر حالتم شد. از دور خندید و چشمک زد. تمام اتفاقات و مراحل آن شب را در ذهنم مرور و بازسازی کردم. خیال می کردم مگر ممکن است چیزی فراتر از آنچه که افسانه آن شب انجام داد، وجود داشته باشد‌. من به سقف لذّت جنسی در هیجان‌انگیزترین حالت ممکن، رسیده‌بودم. امّا افسانه باز هم دست برتر را داشت و می‌خواست دوباره مرا غافلگیر کند. آخر شب که همه رفتند، بعد از جمع و جور کردن ظروف و ادوات مهمانی، به اتاق خواب رفت و شروع کرد به آرایش کردن و آماده شدن و به من گفت: «کادوی تولّد چی دوست داری بهت بدم عزیزم؟»
من که حدس می‌زدم افسانه چه مسیری را در پیش گرفته، این بار با اعتماد به نفس جواب دادم: «می‌خوام بترکونی! حتی از اون کارایی که شب عروسیمون کردی، خیلی بالاتر!»
افسانه همانطور که مشغول آرایش بود، چشمانش گرد شد. برگشت و به من نگاه کرد و پرسید: «به! به! ظرفیتت رفته بالا. مطمئنی میتونی تحمل کنی عشقم؟»
بازی شروع شده‌بود و از همین ابتدا افسانه قصد غافلگیری داشت. امّا این بار من تصمیم داشتم ابتکار عمل را به‌دست بگیرم. پاسخ دادم: «من کاملاً آماده‌ام. اما می‌ترسم این‌بار تو نتونی تحمّلش کنی و کم بیاری!»
افسانه خندید. به سمت من برگشت و پیچ و تابی به بدنش داد. نگاهی به سرتاپاش کردم. پاها و پایین تنه‌اش، در شلوار لی چسبان، بی‌اندازه دوست داشتنی و تماشایی بود. قسمتهای بالایی هم زیر تاپ قرمز و پیراهن جلو باز نازک، اگرچه نسبتاً پوشیده بود، اما جذّابیت اغواگرانهٔ اندامش وقتی با عطر مخصوصش آمیخته می‌شد، هر بیننده‌ای را سرمست می‌کرد.
افسانه همان‌طور که موهایش را مرتب می‌کرد، با اعتماد به نفس عجیبی گفت: «تو که می‌دونی من حدّ و مرز ندارم! هیچ وقت هم توی اینجور کارا منو سر لج ننداز! میدونی که کم نمیارم‌. امشب هم می‌خوام دیوونه‌ات کنم. میخوام کاری کنم که لحاف تشکها رو گاز بزنی!» و خندید‌. کارش که تمام شد، پیراهن نازک را از تنش درآورد و مقابلم ایستاد. بند قرمز رنگ سوتین در کنار بند نازک تاپ، روی سرشانه‌های سفید و تپلش نمایان بود. برجستگی اندامش از زیر تاپ به همراه کمی از خط سینه‌ها، به جذّابیت صحنه اضافه می‌کرد. افسانه به سمتم نزدیک شد و لب‌هایش را آرام روی لب‌هایم گذاشت. دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و فشار داد. بوسه‌ها که تمام شد، چشمهایش خمار بود و شهوت از آنها می‌طراوید. افسانه در همان حالت بی‌قراری گفت: «امشب هر کاری بخوای واست می‌کنم. بدون محدودیّت! تو فقط باید مِنو بدی!»
حال غریبی به من دست داده‌بود. تمام افکار کثیف و سرکوب شده‌ام، به یک‌باره جان گرفتند و بالا آمدند. بدنم رعشه خفیف و لذت‌بخشی گرفت. در موقعیت حسّاسی قرار داشتم. به ذهنم رسید شاید این موقعیت، دیگر هیچ‌گاه تا آخر عمر، تکرار نشود.
دست‌هایم را دور کمرش گذاشتم. پهلوهای نرم و سفیدش در اختیارم بود. لب‌هایش را بوسیدم. افسانه در آغوشم تسلیم محض بود. در همان حال محکم فشارش دادم و لب‌هایم را به سمت لاله‌های گوش بردم. آنجا را بوسیدم و در ادامه به زیر گردن آمدم. خوشش آمده‌بود. به بوسیدن گردن ادامه دادم. عطرش داشت دیوانه‌ام می‌کرد. دوباره به لب‌هایش بازگشتم. افسانه شهوتی شده‌بود. چشمهایش حالت مخصوصی به خود گرفته‌بود. فرصت را مناسب دیدم و با احتیاط گفتم: «افسانه جون! امشب هر کاری بگم برام می‌کنی؟»
افسانه که منتظر شنیدن این سؤال بود، با حال غریبی جواب داد: «جووون! گفتم که! امشب هر کاری بگی واست می‌کنم عشقم.» دلم را به دریا زدم و گفتم: «مطمئنی از پسش برمیای؟» افسانه کمی جا خورد. قبل از اینکه فرصت فکر کردن به او بدهم لبهایش را غرق در بوسه کردم. همزمان پهلوها و باسنش را از روی لباس مالیدم. افسانه با چشمان خمار گفت: «امشب شب توئه! هر کاری که بخوای می‌کنم. ولی فقط امشبه! بد عادت نشی یه وقت!»
بدنم شروع به لرزیدن کرد. افسانه متوجه تغییر حالتم شد. با همان حال نزار گفتم: «آخه . . . کاری که ازت میخوام . . . از ظرفیت خودمم بالاتره! . . . تو هم باید کمک کنی»
افسانه که حسابی کنجکاو شده‌بود، با حالت شهوت‌انگیزی پرسید: «جووون! تو که می‌دونی من دیوونه این‌جور کارام. حالا مگه چی هست این، که خودت هم اینجوری جا زدی؟»
آب دهانم را به سختی قورت دادم، نفس عمیقی کشیدم و با احتیاط گفتم: «همون کاری . . . که شب عروسی با من . . .»
افسانه صحبتم را قطع کرد و با همان لحن پرسید: «همون رو دوباره می‌خوای عشقم؟»
با ترس و لرز ادامه دادم: «آره! . . . ولی با یک تغییر کوچیک. این‌بار می‌خوام، این‌بار می‌خوام . . . » و برای لحظاتی زبانم قفل شد.
افسانه با کنجکاوی پرسید: «این‌بار چی می‌خوای عشقم؟ بگو خجالت نکش!»
به‌سختی ادامه دادم: «این بار می‌خوام تماشاگر باشم!»
افسانه به چشمهایم خیره شد. قلبم تند می‌زد. نگاهم را دزدیدم. بازوهای سفید همسرم زیر نور اتاق می‌درخشید. آنها را به آرامی لمس کردم. همزمان بوسیدمش. لب های افسانه اعتماد به نفسم را دو چندان کرد. در همان حال پرسید: «درست متوجه نشدم! من دقیقاً باید چیکار کنم؟»
دلم را به دریا زدم. نمی‌خواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم. آهسته گفتم: «اون بازی رو . . . جلوی چشمای من . . . با یکی دیگه . . . انجام بدی!»
افسانه مکث کرد، کمی از من فاصله گرفت و با تعجب پرسید: «مثلا کی؟»
و من در حالی‌که سرم را پایین انداخته بودم، جان‌کندم و گفتم: «مثلا . . . مثلاً . . . روزبه!!!»

نوشته:

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.