رفتن به مطلب

داستان سکس با زن همسایه شوهردار


poria

ارسال‌های توصیه شده

 زن شوهردار × میلف × زن همسایه × داستان زن شوهردار × سکس زن شوهردار × داستان میلف × سکس میلف × داستان زن همسایه × سکس زن همسایه ×

بلاخره شد

سلام میخوام یه خاطره ای رو براتون تعریف کنم که چند وقت پیش برام اتفاق افتاد.
اول از خودم میگم که اسمم امیره و ۱۹ سالمه قد و هیکل متوسطی دارم ولی به گفته‌ی بقیه نسبتا خوش چهره ام ، من از زمانی که سر از کارای سکسی و جنسی درآوردم ، همش به سکس با زنای سن بالا فک میکردم که زن همسایه مون همیشه برا اولویت داشت.
اسمش افسانه است و سنش حدودا بین ۳۵ تا ۴۰ ساله که خیلی بدن سکسی داره و به خودش میرسه و همیشه هم چون با مادرم رابطه صمیمی داره اخلاق و رفتار خوبی با من داشت.
خلاصه من از اوایل زمان بلوغم تو کفش بود و همیشه سوژه جق زدنام بود ولی هیچ وقت جرأت کار اضافی رو نداشتم و هیچ موقعیتی هم پیش نمیومد.
خلاصه قبل عید من برا آزمون رانندگی که قرار بود ظهر برم ، صبح زود تو کوچه با ماشین بابام تمرین میکردم که یهو دیدم افسانه از خونشون زد بیرون ، یه ست کت و شلوار لی پوشیده بود با یه پیراهن سفید که تا بالای کونش بود با یه ساک ورزشی تو دستش ؛ فهمیدم که داره باشگاه میره ، منم از فرصت استفاده کردم رفتم کنارش نگه داشتم و بهش گفتم سوارشه تا برسونمش.
-مرسی خاله نزدیکه خودم میرم
+نه بشینید میرسونمتون خودمم میخوام تو خیابون تمرین کنم.
بالاخره با چندتا تعارف بینمون افسانه سوار شد اونم صندلی جلو.
عطرش تو کل ماشین پیچید، منم با دیدن رون و سینه هاش که قشنگ معلوم بودن دست و پامو گم کردم ، با هم یکم از این و اون ور صحبت کردیم و منم بدون اینکه به صورتش نگاه کنم بدنشو دید میزدم.
تا اینکه به چراغ قرمز رسیدیم و من خودمو یکم به طرف در کشید و مستقیم تو چشاش نگاه کردم و پرسیدم: خاله چند وقته باشگاه میری؟

    یه دو سه سالی میشه ، چطور؟
    +هیچی ماشالا خیلی بدنتون خوبه.
    تا اینو از من شنید یکم سرخ شد ولی خندید و چیزی نگفت.
    خودمم از طرز حرف زدن خودم تعجب کرد بودم ولی دیگه شهوت عقلمو از کار انداخته بود.
    رسیدیم دم در باشگاه ، ازم تشکر کرد ، منم یکم زبون ریختم گفتم دعا کن امروز قبول شم ، میشم راننده خصوصیت هر جا خواستی میبرمت ، اونا با یه لبخند گفت انشالا که قبول میشی ولی معلوم بود از رفتارم جا خورده بود چون تا حالا اینطوری باهاش صحبت نکرده بودم.
    موقع پیاده شدن قشنگ یه بار دیگه دیدش زدم به خصوص وقتی پشتش به من شد و کونش زد بیرون.
    تا وقتی که وارد باشگاه بشه نگاش کردم و راه افتادم .
    که به فکرم زد منتظر بمونم تمرینش تموم شه و دوباره سوارش کنم‌ دور زدم و جلوی باشگاه نگه داشتم حدود یه ساعت و نیم بعد دیدم که اومد بیرون از ماشین پیاده شدم و صداش کردم منو دید و تعجب کرد و گفت: تو هنوز اینجایی؟
    -دیدم اینجا کوچه اش خلوت تره بهتر میشه تمرین کرد.
    بیاین سوار شین بریم.
    +نه مزاحمت نمیشم دوباره ، میخوام پیاده برم
    -چه کاریه ؟ خوب من دارم میرم دیه.
    که یکم مکث کرد و اومد سوار شد و بهم گفت : امروز حسابی زحمتت دادما.
    -نه خاله چه زحمتی خودم خواستم تمرین کنم.
    راه افتادیم اونم سرش تو گوشی بود بهش گفتم تمرین خوش گذشت؟
    -آره بد نبود.
    +چی تمرین کردی؟
    -زیربغل و سینه
    تا اینو گفت به سینه هاش زل زدم و گفتم برا همین دم کردن.
    این بار خیلی جا خورد ، گفت : امیر تو چرا امروز اینطوری شدی؟
    -چجوری خاله ؟
    +اصلا رفتار و حرف زدنت عوض شده ، مث پسرای هول.
    با خنده گفتم : خب اسمم امیره دیگه
    اونم یه لبخندی زد و گفت : ولی این کار دور از شخصیت تو و خونوادته.
    حسابی تو ذوقم خورد ولی پررو بازی درآورد که چرا مگه من جوون نیستم؟
    -خب جوونی ولی باید مراقب باشی که کار دست خودت و خانوادت ندی.
    +من که کاری نمیکنم همش تنهام.
    -یه نگاه کجی بهم انداخت و با لبخند گفت: ینی تو رل نداری؟
    +باور کن نه
    -حتی تو دانشگاه؟
    +نه با دخترای دانشگاه تو این فازا نیستم یعنی با هیچکدوم حال نمیکنم.
    -پس امیرم ، امیرم فقط حرفه.
    +امیرم ولی نه برا جوجه ها
    با خنده گفت : یعنی چی؟
    -میشه حرفامون بین خودمون بمونه؟
    +آره حتما
    -من از زنای سن بالا تر از خودم خوشم میاد.
    تا اینو گفتم شاخ درآورد و با خنده بلند گفت : خاک تو سرت امیر
    +خب چیکار کنم خاله منم این مدلی ام.
    -خب نمیشه که با یه زن خیلی بزرگتر از خودت ازدواج کنی.
    +حالا کی میخواد ازدواج کنه منظورم برا حال ایناس.
    تا اینو گفتم ، گفت واقعا از تو انتظار نداشتم خیلی پررویی.
    ادامه صحبت هامون با خنده و شوخی بود تا رسیدیم ، موقع که پیاده شد بهش دوباره گفتم لطفا حرفامون بین خودمون باشه ، اونم گفت حتما ، منم بی هوا بهش چشمک زدم که دست خودم نبود اونم سرشو تکون داد و رفت.
    اون روز من تو آزمون قبول شدم عصر از گوشی مامانم شمارشو برداشتم و فرداش با هزار استرس بهش پیام دادم چون شبا شوهر و بچه هاش خونن خایه نکردم.
    بعد یه ساعت سین زد گفت : شماره منو از کجا آوردی ؟
    گفتم از گوشی مامانم
    -خب بیجا کردی
    خیلی ترسیدم نکنه الان بیاد به مامانم بگه؟
    +نه خاله سو تفاهم نشه ، سوال داشتم ؟
    -چه سوالی؟
    +باشگاهتون شیفت مرد هم داره؟
    -آره ، چطور؟
    +میخوام همباشگاهیتون شم.
    -باشگاه قحطه؟
    +ولی اونجا بهتره.
    -دیگه به من پیام نده
    +یه جور میگی انگار مزاحمم
    -مزاحم نیستی ، ولی من از اون زنایی که تو دنبالشونی نیستم.
    +چه زنایی؟
    -خدافظ امیر کش نده.
    منم دیگه بهش پیام ندادم ، چن باری تو کوچه همو دیدیم ولی یه سلام علیک سردی بینمون رد و بدل میشد دیگه اون صمیمیت قبلیش نبود.
    تعطیلات عید اونا رفتن کیش ما هم رفتیم شهرستان ، ولی هنوز تو کفش مونده بود با پسر عموم راجع بهش حرف زدم اونم گفت بیا با اکانت من بهش پیام بده فکر خوبی بود.
    بهش پیام دادم دوتا چت بینمون ردوبدل نشده بود که بلاک کرد فهمیدم خیلی سخته اینو مخ کردن.
    بعد تعطیلات یه روز داشتم میرفتم دانشگاه که تو خیابون بالای کوچه مون دیدم افسانه از یه پرشیای سفید پیاده شد، اونم با چه تیپ و آرایشی ، شوهرش نبود چون شوهرش لکسوس داشت.
    سریع از خودش و ماشین چند تا عکس گرفتم و افسانه رو بیخیال شدم افتادم دنبال پرشیا حتی دانشگاه هم نرفتم.
    بالاخره پرشیا رفت و رفت جلو یه رستوران زنجیره ای نگه داشت و ازش یه پسر ۲۵ یا ۲۶ ساله خوش تیپ با هیکل ورزشکاری پیاده شد. همونجا فهمیدم چه خبره
    رفت تو رستوران منم دنبالش تا رفت چندتا از گارسونا اینو تحویل گرفتن که بعدا فهمیدم رستوران مال باباشه که این میچرخونه،
    چندتا سوال بیخود پرسیدم و زدم بیرون .
    انگار شکست عشقی خورده بودم ولی از یه طرف هم میشد ازش آتو گرفت و به مراد دلم برسم.
    چن روز افسانه رو زیر نظر داشتم ولی چیزی دست گیرم نمیشد تا اینکه یه شب وقتی که با دوستام رفته بودیم بیرون تصادفا و به پیشنهاد بچه ها رفتیم رستوران اون پسره نشستیم داشتیم شام میخوردیم که در کمال ناباوری افسانه وارد رستوران شد و با استقبال اون پسره که اسمش حامد بود رفتن تو اتاق کنار آشپزخونه
    فکرم درگیر شد افسانه این وقت شب تنها ؟! شوهرش؟! بچه هاش؟!
    بعد چند دقیقه که ما داشتیم میرفتیم اونا هم اومدن بیرون که افسانه منو دید رنگ باخت.
    منم رفتم جلو پیش اون پسره باهاش سلام و احوالپرسی کردم زبون افسانه گرفته بود ، پسره از افسانه پرسید آشنان؟
    به جای افسانه گفتم آره همسایه شونم.
    که این پسره رید تو خودش ، افسانه تا خواست زبون وا کنه خدافظی کردم و رفتم.
    شب ساعت یک و دو بود که یه نوتیف پیامی تو تل برام اومد رفتم دیدم افسانس.
    با یه حالت مغروری جواب دادم و گفتم چیکار داری؟
    گفت : باید در مورد اون چیزی که امشب دیدی توضیح بدم .
    -من کی ام که به من توضیح بدی؟! به من چه ؟!
    +میدونم که الان هزار تا فکر میکنی.
    -نه اصلا برام مهم نیست
    هیچ جوره نمیتونست بپیچونه و بگه فامیلمونه چون من همه فامیلاشو به خاطر دوستی با پسرش و همسایگی میشناختم.
    +پس یه قول بده
    -چه قولی؟
    +هر چی دیدی و فراموش کن و به کسی نگو. همون طور که من حرفای تو رو به کسی نگفتم.
    -باشه
    خدافظی کردیم ولی مگه میتونستم از این موقعیت دست بکشم.
    چن روز بعد خانوادم بخاطر فوت یکی از فامیلامون رفتن شهرستان و ماشین رو برا من گذاشتن بمونه بخاطر دانشگاه.
    صبح رفتم تو ماشین نشستم تا افسانه بیاد بیرون
    اومد و ازش خواستم سوار شه که اول امتناع کرد ولی دید که اصرار دارم قبول کرد.
    یکم که گذشت گفتم آقا حامد چیکار میکنه؟
    -ببین اگه میخوای چرت و پرت بگی پیاده شم!
    +چرت و پرت چیه دارم حال دوست پسرتو میپرسم.
    -به تو چه ؟
    +نه برام جالبه چطور خودت با اینکه این کارو میکردی منو نصیحت میکردی؟
    -چون هنوز تو بچه ای ، چه میفهمی از این کار من؟
    +مگه حامد چند سال ازم بزرگتره ؟
    -بزن کنار پیاده شم
    +باشه عصبانی نشو.
    جلوی باشگاه وقتی داشت پیاده میشد یه دست زدم به رونش و گفتم خوشبحال حامد ولی
    برگشت یه چک محکم زد به صورتم .
    هیچی نگفتم و دستمو گذاشتم رو صورتم ، چند تا نفس کشید اشک تو چشماش جمع شد و دستمو گرفت و معذرت خواست و گفت : نکن این کارا رو امیر من تو رو مثل پسرم میدونم.
    انگار دنیا رو بهم داده بودن وقتی دستم تو دستش بود دستشو بردم جلو صورتم و بوسیدم گفتم کاش میدونستی چقد دوست دارم.
    که سریع پیاده شد و رفت.
    تا یه مدت ندیدمش تا اینکه دوباره اومد به ذهنم.
    دلو زدم به دریا عکسایی که اون روز از خودشو و پرشیا گرفته بودم رو براش فرستادم گفتم دیگه نمیکشم یا دل میدی بهم یا همه رو میفرستم به شوهرت و پسرت ، هرچی میشه بشه تو هم از من به هرکی میخوای بگی بگو.
    تا سین کرد بهم زنگ زد گفت یه ساعت دیگه بیا سر خیابون بالای حرف بزنیم.
    رفتم سوارش کردم بردمش یه جای خارج از شهر اونم تو راه همش داشت حرف میزد و یه جورای التماس میکرد.
    وایستادم تا اینکه با گریه گفت ، خودت میبینی که حمید(شوهرش) ازم خیلی بزرگتره
    از وقتی هم کارش گرفته و سنش رفته بالا بهم کم توجه شده.
    خب منم زنم جوونم دل دارم نیازم دارم.
    از موقعی هم که تو منو و حامد رو دیدی ترسیده باهم سرد شده که نکنه لو بره دیروز بهم میگه بهتره کات کنیم ، تو با بچه بازیات ریدی تو همه احساس من؟
    -برات جبران میکنم.
    +چجوری ؟
    -خودم جای همه رو برات پر میکنم.
    +چرا نمیفهمی؟ تو بچه ایی؟ هم سن پسرمی
    هنو بچگیات جلو چشامه نمیشه‌
    -چرا نشه بگو چون مثل حامد پولدار نیستی ، چون مثل اون نیستی ، اصلا تو از دوست داشتن چیزی میفهمی؟
    +همین مونده بود تو بهم این حرفا رو بگی ، من چی تو زندگیم کم دارم که دنبال پول حامد باشم .
    راست میگفت هم شوهرش هم خانواده خودش پولدار بودن ، میتونست با یه عشوه صدتا بهتر از حامد رو مخ کنه.
    -ولی دیگه من دلو زدم به دریا یا مال من میشی یا زندگیتو خراب میکنم ، دیوونت شدم بفهم
    اونم گریه میکرد.
    قول میده هیچکس نفهمه هروقت هم خواستی تمومش میکنیم
    کم کم داشتم بهش نزدیک میشدم و شروع کردم لمس کردنش.
    اوایل مقاومت کرد بعد یه مدت چیزی نگفت و گریش بند اومد منم همینطور که قربون صدقش میرفتم نزدیکش شدم تا اینکه همکاری کرد و شروع کردیم خوردن لب هم.
    بعد یه ساعت گفت بسه برگردیم بچه ها برمیگردن الان.
    برگشتیم ، اون روز تا شب که شوهرش بیاد با هم چت کردیم با اینکه سرد بود باهام ولی باز بهتر از هیچی بود.
    چن روز گذشت باهام صمیمی تر شد و بحث به سکس اینا کشید که پیشنهاد دادم اوایل قبول نمیکرد
    ولی بعد چند دفعه که رفتیم بیرون و لب اینا گرفتیم از هم قبول کرد.
    تا اینکه یه روز قرار شد وقتی خونه تنهاست برم خونه شون.
    شب قبلش حسابی به خودم رسیدم و شیو کردم.
    صب رفتم کاندوم و قرص تاخیری گرفتم و منتظر پیامکش موندم تا پیامکش اومد تاخیری انداختم و به بهونه دیدن دوستام زدم بیرون
    کم‌ کم خودم به خونشون نزدیک کردم کوچه رو کاملا بررسی کردم و کسی نبود سریع رفتم تو
    از راهرو رفتم بالا که اومد پیشوازم با یه شلوار لگ سیاه تیشرت سفید جذب تو تنش که سینه و کس و کونش این ور بود
    تا دیدمش بغلش کردم و شروع کردم ازش لب گرفتن و خوردن گوش و گردنش ، گفت اینجا نه
    دستمو گرفت برد اتاق و در رو بست و چسبیدیم باز به هم افتادیم رو تخت حدود یه ربع مالیدمش و بوسیدمش.
    اونم از رو شلوار کیرمو میمالید.
    بلند شدم اونم جلوم زانو زد و کمک کرد شلوارو شورتمو درآرم ، کیرم افتاد بیرون ، کیرم حدودا ۱۷ ۱۸ سانت میشه ولی نسبتا کلفته گرفت دستشو شروع کرد ساک زدن خیلی قشنگ بلد بود و ساک میزد منم تیشرتم درآوردم و لخت مادرزاد شدم.
    چند دقیقه ساک زد دیدم اینجوری پیش بره آبم میاد
    بلندش کردم انداختمش تخت تیشرتشو از تنش درآوردم سوتین نداشت مت وحشیا افتادم رو سینش به مالیدن و خوردن کل بدنش سفید بود و سکسی افتاد به نفس زدن و گفت بسه برو پایین رفتم پایین لگشو درآورد شورت قرمزشو زدم اون ورم افتادم به خوردن کسش خیلی می چسبید ، شروع کردم انگشت کردن که ناله میکرد میگفت بکن تو دارم میمیرم بکن تو دارم آتیش میگیرم ، منم گفت چشم عشق من
    بلند شدم سر کیرمو گذاشتم در کسش گفتم این کس مال کیه ؟ گفت مال توئه عشقم بکن پاره ام کن ، گفتم باشه خواستم کاندوم بکشم که نذاشت منم‌ همشو یه دفعه کردم تو دادش بلند شد منم شروع کردم تلمبه زدن اونم با قربون صدقه رفتن خودم و کیرم بیشتر حشریم میکرد که ارضا شد منم بعد چند دقیقه گفتم آبم داره میاد گفت بریز تو ، منم با همه توانم آبمو ریختم تو کسش و افتادم روش چند دقیقه ماچ و بغل کردیم و رفتم خودمو شستم خدافظی کردم زدم بیرون.
    بعد اون چند دفعه دیگه هم با هم سکس کردیم یه بار تو دهنش خالی کردم یه بار دیه تو کونش یه بار هم وسط چاک سینش.
    فانتزی تو سکس نمونده که اجرا نکنیم ، بیشتر سکسامونم تو خونه دوستش که رفتن خارج و کلیدش دست اینه میکنیم.
    اوایل فقط برا سکس با هم بود و به غیر از مواقع سکس حرف و احساس عاشقانه ای بهم نمیگفت و نمیداد ، ولی الان دیه میشه گفت رل همیم ، نمیدونم تا کی این رابطه ادامه پیدا میکنه ولی من که نمیخوام به این زودیا

نوشته: امیر

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.