رفتن به مطلب

داستان سکسی دوست دختر و خواهر


behrooz

ارسال‌های توصیه شده


سیاه‌ چاله - 1

-رامین بلند شو دیر شد. پاشو باید بری سر کار.
صدای نامفهموم و محوی می‌شنیدم، اما مغز خواب مونده‌ام رغبتی برای تجزیه تحلیل اینکه کیه و چی میگه نداشت. پس با چشم‌های بسته کوسن رو گذاشتم روی سرم تا سر و صدا رو نشنوم.
-رامین…رامین بلند شو دیگه! ای بابا خسته‌ام کردی بخدا، هر روز همین بساطو داریم.
با برداشته شدن کوسن از روی سرم و تکون‌های شدید شونه‌م، از خواب پریدم. گیج و منگ به چهره عصبی‌ نگارین نگاه کردم. چهره‌اش تار بود پس طبق عادت دستم رو به سمت میز جلوی کاناپه دراز کردم و با چپ و راست کردن عینکم رو پیدا کردم.
-چه عجب! پاشو دست و روتو آب بکش میلاد پایین منتظره. صبحونه برات لقمه گرفتم تو کیف میلاده.
با زدن عینک، تاری چشمم برطرف شد و دوباره نگاهم و به نگارین یا همون نگار خودمون دوختم. هنوز گیج بودم. چهره‌ گیج منو که دید پوفی کشید و بیرون رفت. از حالت دراز کش بیرون اومدم و با صدای دورگه‌ای گفتم:
-چیکار کنم خب؟ خوابم سنگینه!
صداش رو از تو آشپزخونه شنیدم که گفت:
-بله می‌دونم! به بابای خدا بیامرز رفتی. ولی کاش بقیه چیزاتم شبیه بابا بود!
با یادآوری اینکه سرکارم دیر شده، مثل فنر از جام پریدم و به سرعت رفتم سمت توالت تا برای یه روز تخمی دیگه آماده بشم. وارد آشپزخونه که شدم، نگارین خم شده بود تا از کابینت پایینی چیزی برداره. یه دامن خردلی بلند پوشیده بود که خب، حقیقتا به خوبی فرم لگنش رو به نمایش گذاشته بود و بهم یادآوری می‌کرد باشگاه رفتن یه فوایدی داره که من تنبل هیچوقت بهشون نمی‌رسم! چشم‌هام بی‌اختیار از دیدن این صحنه گرد شده بود. نگاه گرفتم و وارد سرویس شدم. با این فکر که میلاد، یعنی شوهرِ خواهرِ بزرگم پایین منتظر منه، قید به موقع رسیدن رو زدم و پروسه آماده شدنم رو یه مقدار بیشتر طول دادم تا خوب حرصش در بیاد! وقتی حاضر و آماده تمام پنج طبقه رو از پله‌ها پایین اومدم و وارد پارکینگ شدم، میلاد با سگرمه‌های درهم، باسنش رو به کاپوت ماشین تکیه داده بود و به ساعتش‌ نگاه می‌کرد. وقتی من رو دید، با ترشرویی گفت:
-یه بار آن تایم باش، میشه؟
خندیدم و خندیدنم کفریش کرد. با عصبانیت گفت:
-تو شاید تخمتم نباشه، اما من خیلی برام مهمه که توبیخ نشم. واسه کارم زحمت کشیدم، نمی‌خوام به خاطر تو همه‌اش به باد بره.
پوزخند زدم. زحمت! سوار سمند میلاد شدم و حرکت کردیم. تو مسیر سکوت کامل بود. آخه چیزی واسه گفتن به هم نداشتیم! به اجبار تو یه خونه زندگی می‌کردیم ولی جفتمون خوب می‌دونستیم اگر فرصتش پیش بیاد، خِر خره‌ی همدیگه رو می‌جوییم! فعلا تو آتش بس بودیم و به خاطر نگارین کاری به کار هم نداشتیم. جفتمون خبرنگار بودیم و تو یه خبرگذاری کار می‌کردیم. البته میلاد فقط دو سال خبرنگاری کرد و بعد خیلی ناگهانی ترفیع گرفت و ادمین سایت خبرگذاری شد. هنوزم نفهمیدم چرا! خیلی راحت خبرها، گزارشات، مقاله‌ها و… رو که ساعت‌ها طول می‌کشید توسط یه خبرنگار تهیه بشه رو تو دو ثانیه میزد روی سایت. کار از این راحت‌‌تر؟! نمی‌دونم چی شد که به اونجا رسید اما خب…! به نظرم تو این کشور پاچه‌خواری دوای هر دردی بود.

وارد ساختمون شدم و کارت زدم. دو دقیقه تأخیر داشتم که فدای سر میلاد! یه ساعتی کارها رو راست و ریس کردم و وقتی فرصت رو مناسب دیدم، برای دیدن هدی از اتاقم خارج شدم. باهم دوست بودیم و رابطه‌مون جدی بود. اگه خدا اجازه می‌داد، قرار بود بشه خانوم خونه‌ام، اما دقیقا مشکل همینجا بود که خدا نمی‌خواست! از وقتی پدرش متوجه شد من با خواهر و شوهر خواهرم تو یه خونه زندگی می‌کنم، شرط گذاشته بود اول خونه بعد هدی! یکی نبود بهش بگه اگه من می‌تونستم خودم خونه بخرم که هر روز قیافه نحس میلاد رو تحمل نمی‌کردم! قصه از اینجا شروع شد که چند ماه پیش، بعد از کلی سگ دو زدن بی‌نتیجه برای پیدا کردن یه خونه نقلی و ساده برای زندگی، به پیشنهاد نگار یه قسمت از پول خونه رو به عنوان پول پیش دادم بهشون و «موقتا» باهاشون همخونه شدم تا بتونم یکم پس‌انداز کنم و مستقل بشم. اونقدرام راحت نبود. هرکاری کردم تا این اتفاق نیوفته، نشد. خودمو به آب و آتیش زدم و در آخر به این نتیجه رسیدم که راه دیگه‌ای نیست. باید تحمل می‌کردم تا بتونم یه مقدار پول جمع کنم، اما فعلا با بالا رفتن نجومی قیمت مسکن، یه بیلاخ بزرگ از خدای متعال نصیبم شده بود. گاهی به این نتیجه می‌رسیدم من و اون دوتا آخرش به پای هم پیر می‌شیم و سه تایی تو همون خونه میوفتیم می‌میریم. قسمت بد ماجرا این بود که بخش خیلی زیادی از پول خونه رو میلاد داده بود و رسما خونه مال اون بود. هروقت تو خونه باهاش فیس تو فیس می‌شدم، احساس می‌کردم داره بهم پوزخند میزنه! انگار زیر دینش بودم، هرچند خودش چیزی به زبون نمی‌آورد. اون اوایل که خواهرم و میلاد باهم نامزد بودند، با اینکه سن و سالم بالا رفته بود، اما می‌خواستم از حسودی منفجر شم! اعتراف تلخی بود ولی میلاد پسر خوشتیپ و خوش قیافه‌ای بود. خیلی زیاد! جوری بود که وقتی بار اول می‌دیدیش فکر می‌کردی قبلا عکسش رو تو مجله یا پوسترها دیدی. هیکلش با اختلاف از من بهتر بود. نه اینکه من بد باشم، اون خیلی خوب بود! حتی قد بلندتری داشت. نگار دقیقا هم قد من بود، ولی برای یه دختر قد خیلی بلندی محسوب میشد. من و میلاد مدت زیادی باهم همکار بودیم و باهم دوست شده بودیم. یادمه وقتی میلاد برای اولین بار نگار رو دید، چطور دهنش باز موند و مات شد. خوب یادمه مکث زیادش روی چهره و قد و بالای نگار داشت خونم رو جوش می‌آورد. از اون ور چهره‌ی سرخ شده نگار و نگاهی که می‌دزدید نشون دهنده این بود که خواهرم به سمت میلاد جذب شده. طبیعی بود. یه پسر همه چی تموم، و یه دختر همه چی تموم! از همدیگه خوششون اومد و چند ماه بعد میلاد اومد خواستگاری نگار، در حالی که بعدها فهمیدم تو همون ملاقات اولشون دور از چشم من شماره رد و بدل کردند! این مهم‌ترین دلیل بهم خوردن رفاقت من و میلاد بود. یه کدورت ناموسی که هیچوقت حل نمیشد! دلایل دیگه‌ای‌هم برای تنفر از میلاد داشتم. اینکه نحس بود! فقط سه ماه بعد از ازدواجشون، پدر و مادرم تو تصادف فوت کردند و ما خیلی زودتر از انتظارمون یتیم شدیم. و دلیل آخر و خیلی مهم دیگه برای متنفر بودن از میلاد، این بود که رفتار نگار خجالتی بعد از شروع رابطه با میلاد، به معنای واقعی کلمه از این رو به اون رو شد. دختری که همیشه از خجالت لپ‌هاش سرخ بود، حالا مانتوی جلو باز می‌پوشید درحالی که زیرش تیشرت داشت! میلاد هم انگار نه انگار که زنش همچین لباسی پوشیده، بی‌غیرت هیچ عکس‌العملی از خودش نشون نمی‌داد. البته وقتی باهمدیگه به قول خودشون «کاپلی» باشگاه می‌رفتن، زیادم چیز عجیبی نبود! به جز پوشش، آرایش نسبتا غلیظ و رژ لب سرخ همیشگی لب‌هاش به کنار، عمل لب و فکش از همه بدتر بود. بینیش که از قبل خوش فرم بود و آنچنان فرقی نکرد اما با عمل فکش و زاویه دادن بهش، حالت چهره‌اش خیلی خاص شد. یه جوری بود انگار وقتی چهره‌اش رو می‌دیدی غرور رو فریاد می‌زد و می‌گفت آره درسته! در همین حدی که چشمهات می‌بینه من خوشگل و بی‌نظیرم. درکل با اینکه خیلی خوشگل‌تر از قبل شد و خدا رو شکر شبیه دخترای عملی و پروتزی نشد، ولی من به عنوان برادرش مخالف صد درصدی عمل‌های زیبایی بودم. با این وجود تا وقتی شوهرش میلاد بود، مگه نظر من اهمیتی داشت؟!

هدی تو قسمت امور مالی ساختمون کار می‌کرد. پشت میزش نشسته و سرش پایین بود. بی‌صدا نزدیکش شدم. مقابلش ایستادم و چیزی نگفتم. حضورم رو متوجه شده بود، اما نمی‌دونست کی‌ام. گفت:
-بفرمایید.
وقتی بازم چیزی نگفتم، سرش رو از برگه‌ها بیرون کشید و با دیدنم چشم‌هاش گرد شد. چون محیط رسمی بود، لبخندش رو خورد و گفت:
-کاری داشتید آقای لطیفی؟
سرم رو بردم جلو و آروم گفتم:
-اومدم عشقمو ببینم، اونم به صورت خصوصی! از نظر شما ایرادی داره؟
می‌‌دونست منظورم چیه. یکم به دور و برش نگاه کرد و از پشت میز بلند شد. جلوتر از من از قسمت مالی بیرون اومد و خدا رو شکر که ساختمون بزرگی داشتیم و قسمت‌های خلوت زیاد داشت. تو یه راهروی دور افتاده ایستادیم و هدی گفت:
-آقاییمون دلش تنگ شده؟
گفتم:
-چجورم. می‌خوام ببوسمت.
با شنیدن حرفم چشم‌هاش گرد شد، اما من امون ندادم و چسبیدم بهش. با یه دست سرشو به خودم فشار دادم و بوسیدمش و دست دیگه‌ام روی کمرش به گردش در اومد. خیلی روش شهوت داشتم. چون متعلق به خودم می‌دونستمش. مدتها بود می‌خواستم تن لختش رو لمس کنم، اما هدی دختر سفتی بود که تا الان وا نداده بود.
طولی نکشید که محکم زد به شونه‌ام و از خودش جدام کرد.
-دیوونه دوربینا!
محکم زدم به پیشونیم. اصلا حواسم به دوربینا نبود. اگه کسی چک می‌کرد بدبخت می‌شدیم. گفتم:
-ببخشید!
-بیا برگردیم.
ترسیده بود. برگشتیم و حین برگشت، نگاهم به صورتش افتاد که هنوز از خجالت سرخ بود. اصلا یکی از دلایل اصلی که سمتش جذب شدم همین بی‌تجربگی و نجابتش بود. روز اول که دیدمش، چادر سرش بود ولی بعد از شروع رابطه‌مون خیلی دوستانه بهش فهموندم قرار نیست کسی چون چادر سرت نمی‌کنی بخورتت! آزاد گذاشتم تا خودش انتخاب کنه، و اون بعد از فکر کردن به حرف‌هام چادر رو گذاشت کنار. دختر خوب و مهربونی بود. چهره ملیحی داشت. جثه‌ی معمولی داشت. نه میشه گفت توپر بود و نه لاغر. پوستش خیلی لطیف و سفید بود و با کوچکترین هیجانی نوک بینی و گونه‌هاش صورتی میشد. از لحاظ ظاهری واقعا مشکل خاصی نداشت و می‌دونستم من رو دوست داره. منم با خودم گفتم بالاخره که چی؟ همه زن می‌گیرن منم باید بگیرم، حالا که یه دختر خوب پیدا شده چرا دست نجنبونم؟ ولی همونطور که گفتم، مانع اصلی ازدواجم پدر هدی بود. هرچند من با وجود خانواده سخت گیر و مذهبیش و البته عقاید بسته خودش رامش کردم و باهم دوست شدیم. الانم قصدم این بود یه قدم تو رابطه‌مون جلوتر بریم. قبل از اینکه پشت میزش بشینه گفتم:
-امروز می‌تونی مرخصی ساعتی بگیری؟
گفت:
-واسه چی؟
-بریم خونه فیلم ببینیم!
یکم نگاهم کرد و گفت:
-فقط فیلم؟
با شیطنت گفتم:
-دوست داری کار دیگه‌ایم بکنیم؟
خجالت کشید و گفت:
-نه، آخه…باشه!
لبخند گل و گشادی زدم و گفتم:
-ساعت 10 آماده باش.
با دمم گردو می‌شکستم. بعد از مدت‌ها می‌تونستم به آرزوم برسم.

رأس ده از ساختمون زدیم بیرون. مسیر رو با تاکسی طی کردیم و رسیدیم خونه. قرار بود اتفاقات جالبی بیفته. یه مقدار دستپاچه بودم، اما با دیدن چهره‌ی هدی انرژی می‌گرفتم. بدبخت ترسیده بود و داشت پس می‌افتاد. یکی نبود بگه آخه دختر خوب، تو که اهل این چیزا نیستی چیو می‌خوای به خودت ثابت کنی؟! یه نه می‌گفتی و تموم. من که زورش نمی‌کردم. اما خب بدم نشده بود. بعد از مدت‌ها می‌تونستم با جنس مخالف رابطه داشته باشم و کلی بابت این اتفاق دلم رو صابون زده بودم. نگارین این موقع روز و روز‌های فرد کلاس زبان داشت و امروزم یکشنبه بود. حداقل یه ساعت و نیم وقت داشتم تا هدی رو مال خودم کنم. هدی رو مبل نشست. گفتم:
-اگه گرمته لباساتو در بیار.
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت:
-نه، اهم…نه ممنون! همینجوری راحتم.
چله تابستون بود و داشت شر شر عرق می‌ریخت و می‌گفت راحتم! با دوتا لیوان آب میوه برگشتم و کنارش نشستم. خودشو جمع کرد که بهم برخورد. خیلی سعی کردم چیزی نگم اما نشد.
-هدی… تو چرا اومدی اینجا؟
جا خورده نگاهم کرد. جوابی نداد که دوباره پرسیدم:
-با شمام هدی خانوم…میگم چرا اومدی اینجا؟
من و منی کرد و گفت:
-خب، چون…چون… .
جمله شو کامل کردم:
-چون به من اعتماد داری. درسته؟
با کمی مکث، سرشو تکون داد. لبخندی زدم.
-آفرین دختر خوب… پس چرا انقد خودتو سفت می‌گیری؟ شل کن بابا!
چند قطره ریز عرق کنار ابروهاش رو با نوک انگشت پاک کردم و ادامه دادم:
-چقد داغی تو… داری آتیش می‌گیری هدی. مگه مجبوری آخه؟ در بیار این لامصبو.
و دستمو به سمت بازوهاش بردم که سریع گفت:
-باشه باشه! درمیارم خودم
و با دودلی مانتوش رو در آورد. زیر مانتو یه تیشرت آستین کوتاه سبز مایل به آبی پوشیده بود. با خودم گفتم من تا اینو زمین بزنم کونم پاره میشه! خیلی چغر بود. ناخن‌هاش رو لاک زده بود که خیلی بهش میومد. پوست دستش مثله صورتش سفید بود و لطیف. نیشخندی زدم و سریع رفتم سمت تی‌وی. فیلمی که از قبل آماده کرده بودم رو پلی کردم و برگشتم سر جام. نیم ساعت بعد که صحنه های اروتیک فیلم کم کم شروع شد، دستمو آهسته دور کمرش حلقه کردم و چند ثانیه بعد، حلقه دستمو سفت کردم و به سمت خودم کشیدمش. بدنش و سفت گرفته بود و صدای نفس‌هاش در نمیومد. زل زده بود به صفحه تی‌وی هرچند حواسش جای من بود. با لخت شدن دو بازیگر و پیچیدن تن‌هاشون بهم، هدی دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت و از خجالت سرشو پایین انداخت. سرمو نزدیک گوشش بردم و لب زدم:
-چی شد عزیزم؟ خجالت کشیدی؟
سرشو تکون داد:
-رامین آخه…این چه فیلمیه؟ قرار بود یه فیلم ساده ببینیم. من اگه می‌دونستم اینجوریه اصلا نمی‌اومدم.
نخیر! من فیلم رو گذاشته بودم تا خانوم تحریک شه، اما اصلا نتیجه نداد. بدون حرف، بیشتر به خودم فشارش دادم و سرم رو تو گردنش فرو کردم. به محض احساس لب‌هام روی پوست گردنش، صداش در اومد و گفت:
-رامین… .
دیگه گیر افتاده بود. راه در رویی نداشت! گردنش رو بوسیدم و گفتم:

    هیش… هیچی نگو. فقط لذت ببر.
    چند بوسه دیگه به گردن سفید و باریکش زدم. بعد با دستم چونه‌اش رو گرفتم و به سمت خودم چرخوندم. چشم‌هاش رو بسته بود و منقطع نفس می‌کشید. می‌دونستم داره اذیت میشه، اما نیاز چشمهام رو کور کرده بود. تو همون حالت لب‌هاش رو بوسیدم که چشم‌هاش رو باز کرد و شروع کرد به تقلا کردن. با یه حرکت سریع، کمرش رو گرفتم و انداختمش روی خودم. خیلی سبک بود. پاهاش رو با پاهام قفل کردم و دوتا دستهاش رو محکم گرفتم. با وجود اینکه دختر بود اما چون ترسیده بود زورش چند برابر شده بود. چند بار نزدیک بود از دستم در بره که سفت گرفتمش. با تقلاهاش باسن نرمش به روی کیرم کشیده میشد و تحریکم می‌کرد. یه لحظه از خود بی خود شدم و محکم خودم رو به باسنش چسبوندم. با لمس کیرم که به بزرگ ترین حالت خودش رسیده بود نالید:
    -رامین داری اذیتم میکنی… لعنتی ولم کــــن.
    جمله آخرش رو با جیغ گفت. اگه همینطور جیغ جیغ می‌کرد همسایه‌ها صداش رو می‌شنیدن. سریع دست به کار شدم و گفتم:
    -عزیز من… یکم راه بده به این دل سگ مصب دیگه! بخدا بعدش پشیمون نمیشی.
    اما اون دوباره جیغ زد:
    -نمی‌خوام…می‌خوام برم خونه. ولم کن عوضی.
    وقتی دیدم اینجوریه دوتا دست‌هاش رو از پشت کمرش با یه دست گرفتم و دست دیگه‌ام رو به سمت شکمش بردم. تیشترش بالا رفته بود و پوست سفید و زیبای شکمش مشخص بود. با لمس شکمش شروع کرد به کولی بازی و تکون دادن خودش، اما من که نمی‌خواستم این فرصت طلایی رو از دست بدم حلقه دست و پاهام رو محکم‌تر کردم. اصلا به بعدش فکر نمی‌کردم و تنها چیزی که برام اهمیت داشت، رسیدن به تن هدی بود. دستم رو بردم پایین‌تر و از تنگی کش شلوارش گذشتم. با لمس شُرتش با نوک انگشت‌هام کشش رو بالا دادم و بازم رفتم پایین‌تر. انتظار نرمی موهای شرمگاهیش رو داشتم اما بین پاهاش کاملا صاف بود. از اون قسمتم گذشتم و بعد… لمس خط باریک بین پاهاش. همون 250 گرمی که تمام مردهای عالم، من جمله خودم اسیرش بودیم رو داشتم حس می‌کردم. لای پاهاش گرم بود ولی به خاطر استرس انگشت‌های من سرد بودن. با این کارم هدی زیر دستم جیغ بلندی زد و شروع کرد گریه کردن. با اعصابی خراب داد زدم:
    -اَه خفه شو دیگه! هی جیغ جیغ میکنه واسم. ببند دهنتو یه دقیقه.
    با انگشت اشاره و وسطم خط کسش رو باز کردم و شروع کردم مالیدن. یکی دو دقیقه گذشت. دستم رو با احتیاط از رو دهنش برداشتم. هدی هق هق میزد ولی دیگه خبری از جیغ نبود. فقط گاهی زیر لب زمزمه می‌کرد:
    -عوضی نامرد. تو منو گول زدی… بذار برم، تو رو خــــدا.
    توجهی به عجز صداش نکردم. بدون حرف مالیدن رو ادامه دادم و باز ادامه دادم، اونقدری که مایع نسبتا غلیظ و چسبناکی رو حس کردم. به نظر میومد دیگه تقلا نمی‌کنه، پس با تمأنینه دست‌هاش رو ول کردم و از زیر تیشرت گذاشتم رو سینه‌هاش. حدسم درست بود و دیگه دست و پا نزد. از این بابت خوشحال شدم، اما نکته‌ای که زده بود تو پرم، سایز سینه‌هاش بود! اونقدری که من انتظارش رو داشتم بزرگ نبود‌ هرچند خیلی کوچیکم نبود. با مالیدن کس و سینه‌هاش کاملا خودش رو روی من ول کرده بود. دوباره سرش رو چرخوندم سمت خودم و بعد از بوسیدن لب هاش از شدت حشر لیسی به خیسی زیر چشم‌هاش زدم که احساس شوری زیر زبونم پیچید. آهسته زیر گوشش زمزمه کردم:
    -چرا دیگه کولی بازی در نمیاری؟ خوشت اومد؟!
    چشم هاش رو بهم فشار داد و جوابی نداد. خودم رو از زیرش کشیدم بیرون و دو زانو جلوی کاناپه نشستم. چشم‌هاش رو باز کرد و بهم دوخت. حالا توی چشم‌هاش بی‌حالی و هوس رو باهم می‌دیدم. تو همون حالت از کمر شلوارش گرفتم و همراه شورت کشیدم پایین. هیچ اعتراضی نکرد. کاملا تسلیم من شده بود. دختری که اول انقدر برای رهایی تقلا می‌کرد و با چند دقیقه ور رفتن باهاش انقدر راحت وا داده بود، یه فوق حشری بود! با دیدن لای پاهاش چشم‌هام برق زد. شاید سینه‌هاش باب میلم نبود، اما به جاش کس و کون خوبی داشت! کون نه چندان گنده اما خوش فرمش رو بارها از رو لباس دید زده بودم، و حالا کس سفید و خوشگلش مقابلم بود. نکته‌ای که باعث تعجبم میشد، این بود که اطرف کسش هم مثله بقیه بدنش سفید بود. و فقط لبه‌هاش صورتی بود. پوست بدنش یکدست و بی نظیر بود. زبونم رو روی لبم کشیدم و رفتم سراغ اصل کاری، یعنی لیسیدن! کاری که تو اولین رابطه جنسیم فهمیدم توش استعداد خاصی دارم. تمام دوست دخترهام رو با همین روش نگه می‌داشتم. من ارضاشون می‌کردم و اون‌ها تا مدتی به خاطر بی پولی ولم نمی‌کردن! هرچند تو این یکی دو سال که خونه مشترک داشتم، دیگه خبری از دوست دختر نبود. نشستم بین پاهای هدی و کف دست‌هام رو روی رون‌هاش گذاشتم.
    -گفتی بهم اعتماد داری، الان می‌خوام جواب اعتمادت رو بدم.
    زبونم که روی کسش نشست، برای اولین بار تو این مدت واکنش نشون داد. بدنش تکونی خورد و نفس عمیقی کشید. با زبون زدن‌های بعدی، بالاخره ناله‌‌ای که با فشردن لبهاش سعی در خفه کردنش داشت به گوشم رسید. خیلی ناز ناله می‌کرد. به رون‌هاش چنگ زدم و جدی‌تر از قبل لیسیدن رو ادامه دادم. وقتی سرم رو برداشتم، چشم‌های نیمه باز هدی و دستش که روی سینه‌اش درحال مالیدن خودش بود رو دیدم. نیشخند زدم. اصن مگه دختریم بود که جلوی من مقاومت کنه؟! ادامه دادم تا جایی که نفس های تند و عمیقش قطع شد و عضلات شکمش منقبض شد. تو اولین رابطه اولین ارگاسمش رو بهش هدیه دادم و این احساس فوق‌العاد‌ه‌ای بهم داد. نحوه ارگاسمش جوری بود که پاهاش لرزید و آروم گرفت. هدی کامل روی کاناپه لش کرده بود، جوری که انگار مرده بود! حالا نوبت من بود. تو همون حالت دو زانو، شلوارم رو کشیدم پایین. کیرم با بی‌قراری افتاد بیرون. سایزش متوسط بود، اما به جاش کلفتی خوبی داشت! لنگای هدی رو گرفتم و کمی کشیدمش پایین‌تر تا راحت بتونم انجامش بدم. کسش کاملا خیس بود و هیچ نیازی به تحریک کردن نداشت. کُسی که از اولش مال من بود و حالا با این کار، سندش رو به نام خودم می‌زدم. سر کیرم رو گذاشتم روی ورودی کسش و فشار دادم. چیزی که احساس کردم، یه نرمی فوق‌العاده بود و بعد از اون یه محیط خیلی تنگ. به محض دخول، چشم‌های بسته هدی باز شد و از درد نالید. کمرم رو دادم عقب و شروع کردم تلمبه زدن. یکم رد خون روی کیرم دیده میشد. هیچ مراعاتی نمی‌کردم و تو اولین رابطه کیرمو تا ته فرو می‌کردم. هدی شروع کرد به گریه کردن. می‌دونست نمی‌تونه جلومو بگیره، پس کاملا تسلیم شده بود. ترجیح دادم بیشتر از این اذیتش نکنم. انگشت شستم رو گذاشتم روی نقطه جی بالای کسش و به صورت دورانی مالیدم. به دقیقه نکشید گریه‌اش قطع شد. با تعجب سرشو بالا آورد و نگاه کرد تا ببینه دارم چیکار می‌کنم که انقدر خوبه؟! لبخند زدم و گفتم:
    -بالاخره خانوم خودم شدی.
    زل زد بهم و هیچی نگفت. یکم که براش مالیدم، دستم خسته شد و ادامه ندادم. به محض اینکه دستم رو برداشتم، خودش دستش رو گذاشت جای دستم و ناشیانه شروع کرد مالیدن خودش. یعنی اون تا حالا حتی خودارضایی نکرده بود؟! این باور نکردنی بود. این تصویر برام خیلی ارزشمند بود. دلم نمی‌خواست از یادم بره. فکری به سرم زد. دست از تلمبه زدن برداشتم و روی دو پا بلند شدم. گوشیم رو روی میز کنار کاناپه پیدا کردم و از اونجایی که از عکس‌العملش می‌ترسیدم، گفتم:
    -می‌خوام ازت عکس بگیرم!
    وقتی صدایی ازش در نیومد، سریع وارد دوربین شدم. تصویر عریان هدی درحالی که خودش لای کسش رو باز کرده بود، باعث شد دهنم از حیرت باز بمونه.


تصویر رو ثبت کردم و گوشی رو گذاشتم کنار. با لبخند گفتم:
-خب، به نظرم یه شیطون خبیث داخل خودت داری!
برای اولین‌بار تو سکس صحبت کرد و گفت:
-کیرتو می‌خوام!
از این لحن صریح و بی‌پرده‌اش شوکه شدم. دیگه شکی نداشتم هدی خیلی حشریه. رفتم جلو و گفتم:
-منتظرت نمی‌ذارم!
به همون حالت قبل، کیرمو فرو کردم تو کسش با این تفاوت که روی بدنش خم شدم و شروع کردم به بوسیدن لب‌هاش. دیگه سعی نمی‌کرد جلوی ناله‌هاش رو بگیره. سرم رو آوردم پایین و مشغول خوردن سینه‌هاش شدم. همون سینه‌هایی که به خاطر کوچیک بودن ازشون خوشم نمی‌اومد! یه صحنه که پستون برجسته و صورتیش رو بین لب‌هام گرفتم و نرم کشیدم، هدی از درد و لذت ناله‌ای کرد که باعث شد طاقتم تموم بشه. کیرمو کشیدم بیرون و درحالی که برای خودم جق میزدم، با چندتا ناله مردونه آبمو تا قطره آخر رو شکمش خالی کردم. وقتی ارگاسمم تموم شد و از اون خلسه لذت‌آور بیرون اومدم، به همدیگه نگاه کردیم. لبخند زدم و گفتم:
-حالا دیگه مال منی!

ادامه دارد… .

[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.]

نوشته: کنستانتین

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      لذت واقعی زندگی 3 مهران جانم عزیزم بیدار شدی آره خانمم بیدارم تو خوبی بهتری دوست ندارم این سوال رو بپرسم خودمم اذیت میشم پریسا جووونم دیب که اذیت نشدی ای فدای تو بشم شوهر خوبم ممنون که اینقدر به فکر منی نه دیوونه اذیت کجا بود چند دقیقه که اذیتی نداره فدای تو بشم پاشو به کارها برس منم برم ی مقدار برای شام شب خرید کنم نیاز نیست تو بری پریسا جان خودم میرم نه دیگه میخوام برم بیرون یکم هوا بخورم جایی نمیرم فقط میرم یکسری سبزی و میوه تازه بگیرم تو که زیاد از این چیزها سر در نمیاری و میری هرچی سبزی و میوه پلاسیده هست رو جمع میکنی میاری من رفتم تو هم بمون خونه تا من بیام بعد دوباره برو دنبال کار بگرد راستی آقا فرزاد صبح که داشت میرفت گفت بهت اطلاع بدم با کار کردنت مشکلی نداره آخه چند بار بهت زنگ زد تو خواب بودی و جواب ندادی باشه پس برو زودتر بیا من برم ببینم خدا چی پیش میاره اومدم بیرون و تو دلم گفتم خدا چیزی فعلن پیش نیاورده عزیزم این منم که با کمک فرزاد داریم برای تو پیش میاریم راستش داخل یخچال همه چی بود ولی خوب نمی شد دست خالی رفت و برگشت تو مسیر رفت و برگشتم به خودم و مسیری که شروع کرده بودم افتخار میکردم وقتی اوایل راه رفتن بات پلاگ که داخل کونم بود یکم اذیت میکرد خواستم ی گوشه خلوت گیر بیارم که یادم اومد که فرزاد گفته باید بمونه و درش نیارم کم کم دیگه بهش داشتم عادت میکردم تا رسیدم به رستوران مد نظر که اون آگهی سفارشی رو دیدم و ازش عکس گرفتم و رفتم سمت تره بار خریدم رو که کردم به خودم اومدم که دیگه نه به مهران فکر میکنم نه به خودم فقط و فقط حواسم پیش فرزاد و لذتی که باهاش میبرم هست مهران مهران کجائی عزیزم بدو بیا داخل خونه که شدم فقط منتظر بودم که مهران رو پیدا کنم خبر به اصطلاح خوش رو بهش بدم قضیه رو بهش گفتم ازش خواستم هرچی زودتر بره تا کسی رو نگرفتن انقدر بچه رو استرسیش کردم که خودمم داشتم استرس میگرفتم مهران که رفت به خودم خندم گرفته بود زنگ زدم به فرزاد سلام فرزاد جان خسته نباشی سلام پریسا خانم چرا فرزاد فقط موقع سکس فقط منو با حرفاش ناز و نوازش میکرد فرزاد جان مهران رو طبق حرف شما فرستادم همون رستوران ببین پریسا خانم مهران که برگشت یکم نامید میشه اون بخاطر اینکه رستوران ازش ضامن میخوان بدون اینکه حول کنی سریع بگی آقا فرزاد هست کم کم بهش بفهمون که ما که پیش آقا فرزاد سفته داریم ازش خواهش میکنیم بیاد ضمانت بکنه در ضمن پریسا خانم داخل محل کارم شما همون پریسا خانم هستی ولی تو خونه کنار من فرشته ای هستی من برای خودم دارم فعلا هم خدا نگهدار قند تو دلم آب شد از خودم شرمنده شدم که راجب فرزاد فکر بد کردم مهران برگشت و همون چیزی شد که فرزاد گفته بود منم حرفاش رو مو به مو به بهترین نحو اجرا کردم دو روزی گذشت و مهران دیگه از فردا میرفت سرکار پریسا جوونم من دوست دارم همسر خوشگلم همه ی این سختی ها رو برای تو تحمل میکنم خیلی سخته که فکر کنی همسرت کنار مرد دیگه ای میخوابه اونم با اطلاع خودت ولی چون هوسی در کار نیست باهاش کنار اومدم چون به تو ایمان دارم فدای تو بشم آقای من یادم روز اولی که مهران گفت از اونجا بریم دلم براش سوخت و از ناراحت بودن ناراحت شدم ولی الان فقط حرفاش رو گوش میکردم این مکالمه واسه شب قبل از سرکار رفتن فردای مهران بود صبح زود بیدار شدم صبحونه رو آماده کردم مهران خیلی زود رفت فرزاد هم همینطور تنها بودم داشتم تو اینترنت به مسائل زایمان و دوران بارداری و اینجور چیزها می پرداختم که خیلی ناشی نباشم غرق کاد خودم بودم که متوجه شدم فرزاد بهم پیام داده پریسا جان نظرت چیه به جای شب امروز با هم باشیم به خودم گفتم چی میگی فرزاد دارم دیوونه میشم چرا با من اینکار رو میکنی من اون کیر رو هر شب میخوام نه چند شب یبار جوابش رو با یه قلب قرمز فرستادم خودم رو حسابی آماده کردم اطاق دلم و زدم به دریا و این بار خودم اتاق حجلمون رو آماده کردم فرزاد که اومد با اینکه برام خیلی سخت بود خودم رو سر سنگین نشون دادم متوجه شدم اونم از این کار من راضی هست اطاق رو هم که دید کلی منو بوسه بارون کرد نوازش شروع شده بود من غرق در لذت داشتم میشدم لبهای فرزاد هر نقطه از بدنم رو که لمس میکرد دیوونه میشدم وای از اون لحظه ای که نوک سینه هام رو بوسی و مشغول خوردنشون شد فرزاد نکن نخور دارم دیوونه میشم وای کیر میخوام بهم کیر بده تو روووووو و بخدا کیرت رو بده ولی فرزاد گوش شنوا نداشت میدونست باید چکار کنه و تو کارش حرفه ای تمام بود پریسا جان کجایی ها همین جا نه روی ابرها روی کیر تو برس به کُسم فرزاد هم مشغول خوردن کُسم من که متعلق به خودش بود وای مرد چیکار میکنی با من این نامردی دارم میمیرم وااااااای کُسمممممممم کار خیلی وقت بود از ناله گذشته بود رسما مشغول هوار زدن بودم بخورش بخورش نووووووووش جونت کُس متاهل من رو بخوررررر اصن شوهر من دیگه توییی این بدن من برای تو هست در حالی که فرزاد کُسم رو میخورد آروم آروم هم بات پلاگ رو نوازش میداد و خیلی نرم عقب جلوش میکرد پریسا جان آماده ای چی میگی تو فرزاد آماده چیه بکننننن منو مگه من کُسسس تو نیستم بکککککن لامصب دیوونه شدم بات رو از کونم در آورد و حساب سوراخ کونم و کیرش رو روغن مالی میکرد فرزاد تو رو خدا به کُسممممم برس اول آتیش کُسم رو خاموش کن بد هر کاری دوست داشتی با کونم بکن اما اما اون کار خودش رو میکرد پاهام رو داد بالا تقریبا زانوهام کنار گوشم بود خیلی آروم شیک سر کیرش رو وارد کونم کرد صدام رفت بالا درد داشت ولی نمیدونم چرا اینقدر راحت رفت داخلش ی یک ربعی طول کشی تا تموم اون نازنین کیرش رو تا خایه فرستاد داخل سوراخ کونم تا اون لحظه شوتی برام نداشت ول ولی وقتی مشغول تلمبه زدن های ملایمش شد همزمان نوک سینه هام رو شروع کرد به میک زدن آتیش از زیر خاکستر داشت شعله میگرفت چیه این مرد بخدا که اون دکترای سکس کردن و گاییدن داشت این چه مزه ای بود با اینکه درد داشتم ولی مزه اش کم از کُس دادن نبود آخخخخخخ دارم میمیرم محککککککم بزن شروع کن فرزاد تلمبه بزن بزن که خوب میزنی من این درد و لذت رو باهم دوست دارم با من چیکار کردی آروم اومد کنار گوشم و گفت تو دیگه رسما مال من شدی آره مال توام وای مُردم آخ سوراخ کونم دارم میمیرم بکُن تندتر بزن که من خوشحال ترین زن دنیا هستم الان وای نه چرا کیرت رو در میاری بکن توش تحمل کن عزیزم بلند شو من دراز میکشم تو به پشتت بشین روی گیرم حواست باشه بکنش تو کونت گفتم چشم و نشستم رو دلبرم با ریتمی که از خودش یاد گرفته بودم خودم رو بالا و پایین میکردم یه دفعه فرزاد من رو کشید سمت خودش چسبوندم به خودش مشغول تلمبه زدن شد دیگه رسما رد داده بود وای بزن دارم میمیرم بزن پریسا جان همینجوری که دارم میکنمت همزمان خودت با دستت کُست رو بمال راستش حالش رو نداشتم ولی باید به حرفش گوش میدادم چون دیگه میدونستم که دوسش دارم همزمان با تلمبه های فرزاد خودم کُسم رو میمالیدم که یکدفعه پاهام ناخواسته سیخ شد رو به هوا و چنان آبی از کُسم پاشید بیرون که داشتم از هوش میرفتم بهترین لذت دنیا همین بود هیچی جای سکس رو نمیگیره اونم با ی کیر خوب و مَرد کاربلد من تو حال خودم نبودم ولی فرزاد همچنان داشت تلمبه میزد کونم دیگه حسی نداشت دست دو بردم سمت کونم دیدم چنان آبی از سوراخ کونم زده بیرون که دوباره شهوتم گُر گرفت ازش خواستم داگی بشیم اونم رفت پشت منو حسابی از خجالت کونم در اومد دیگه هر دو داشتیم ناله میزدم که یکدفعه صدای فریاد فرزاد بلند شد آبش رو ریخت داخل سوراخ کونم منم ناخواسته دوباره ارگاسم رو تجربه کردم همونجور آروم تو بغل هم دراز کشیدیم و فرزاد مشغول نوازش من شد چقدر خوب بود این مرد این نوازش بعد سکسش از همه چی آروم بخش تر بود ی یک ساعتی کنارش خوابیدم بیدار که شدم فرزاد هنوز خواب بود رفتم غذا رو آماده کردم ی میز ناهار خوشگل چیدم برای خودم و مَرد جدید زندگیم خلاصه فرزاد که اومد اول پیشونیم رو بوسید و ی مقدار نوازشم کرد بعد از غذا مشغول صحبت شد پریسا جان اگه از با من بودن راضی هستی باید تغییراتی تو زندگیت بدی فرزاد جان من فقط تورو میخوام چکار باید بکنم که تو رو برای همیشه داشته باشم ولی مهران ببین پریسا جان الان بهانه برای کنار هم بودن داریم ولی اگه میخوای با من باشی باید به حرفام خوب گوش بدی و هرچی که میگم رو انجام بدی اگه به حرفهای که میزنم خوب عمل کنی با هم مهران رو اوکی میکنیم نترس قرار نیست بلایی سرش بیاریم راستی اگه میخوای با من باشی این هفته ی مهمونی مخصوص دعوتم قرار هم نبود برم چون کسی لایق همراهی خودم نداشتم ولی الان دیگه بهونه ای برای نرفتن ندارم خوب به حرفام گوش کن فرزاد حرفاش رو مو به مو مرتب بهم توضیح داد من قشنگ به همشون گوش کردم حالا این من بودم که باید انتخاب میکردم عزیزان دل به نظر من این تصورات داخل زندگی واقعی جایی ندارن اینها تصورات ذهن من برای لذت بردن شما هست شاد باشین نوشته: آپاراتچی
    • migmig
      بازی لذت گناه 2 قسمت دوم یک لحظه همه اتفاقات امروز رو تو ذهنم مرور شد از گم شدن تو جاده ، از بارون شدید، این خونه عجیب و غریب اون پیرمرد و حالا هم این بازی… انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته هزار جور فکر و خیال اومد تو سرم هدف این بازی چیه ؟ پرنیا : واقعا باید بازی کنیم؟ آخه چه سودی برای کسی داره که مارو اینجا زندانی کردن جواد: احتمالا کار اون پیرمرده است . بزار ببینم از پنجره میشه رفت بیرون الهام: جواد مراقب باش مثل پوریا اتفاقی نیفته برات بابام اروم انگشتشو به پنجره زد و یک جرقه دردناک هم نصیب بابام شد . جواد : واقعا زندانی شدیم الان زنگ میزنم پلیس پوریا: سیگنال گوشیامونم رفته وگرنه زودتر این کارو میکردم . سیگنال اینترنت ماهواره ای هم خبری نیست. نیم ساعتی درگیر بودیم و گرسنمون بود شامی ک مامان گرم کرده بودیم رو خوردیم الهام گفت: بیاین این بازی مسخره رو انجام بدیم و از اینجا بریم پوریا : مامان شاید خطرناک باشه ، ندیدی چطوری بازی باهامون ارتباط برقرار میکنه الهام: بازیه دیگه به هر حال تهش چی میشه مگه پرنیا : منم موافقم چاره دیگه ای نداریم، اینجا زندانیمون کردن. بعد غذا خوردن هممون نشستیم جلوی بازی و سعی می کردیم بفهمیم چجوریه . پرنیا : بابا نوبت توعه باید اول تو بازی کنی ، تاس بنداز. بابامم دوتا تاسو برداشت و انداخت 2 و 5 اومد. بابا با نیشخند گفت باورم نمیشه تو این شرایط با زن بچم نشستم منچ بازی می‌کنم و در همین حین مهرشو گذاشت تو خونه هفتم و روی صفحه نمایش این متن اومد: تست وفاداری بازیکن آبی بهمون بگو که تا حالا به همسرت خیانت کردی ؟ سعی نکن دروغ بگی چون من میفهمم و جریمه میشی. بابام یک لحظه قیافش بهم ریخت سریع خودش جمع کرد و گفت معلومه که نه بازی: دروغ ، یک فرصت دیگه داری که حقیقت رو بگی الهام: جواد خاک بر سرت کثافت عوضی قلبم داشت میومد تو دهنم یعنی بابام با داشتن همچین زن خوشگلی سراغ کسی دیگه رفته… جواد: زن چی داری میگی این بازی از کجا حقیقتو باید بدونه. الان فهمیدم این بازی میخواد با روانمون بازی کنه ، من بهت خیانت نکردم. صفحه بازی: بازم هم دروغ گفتی دو خونه به عقب برگرد روی خونه شماره پنجم یک فرصت دیگه داری تا حقیقت رو بگی الهام: با کی اینکارو کردی؟ پوریا : بابا راستشو بگو میترسم اتفاق بدی بیفته تا اخر تو بازی بمونیم جواد با من من کردن گفت: با خانوم حیرانی منشیمون صفحه بازی : حقیقت . نوبت شما به پایان رسید نوبت بازیکن سبز. مامانم اشک تو چشماش جمع شد بلند شد رفت تو اتاق درو محکم کوبید. بابامم رفت پشت در و به غلط کردن افتاده بود. دیدم پرنیا یکم تو خودشه رفتم بغلش کردم ،حال هممون بد بود بابا هم هی پشت در معذرت میخواست .توضیح میداد: خیلی دلم میخواست اینو بهت میگفتم ولی بدون یک بار بوده و مال خیلی وقت پیشه … مامانم تا صبح نیومد بیرون ماهم خوابیدیم . از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوا روشن شده بود ولی مه آلود بود خیلی چیزی دیده نمیشد. مامانم اومد بیرون ی دست و صورتی شست ، با چشمای پف کرده گفت بیاین بازی کنیم و زودتر از اینجا بریم پرنیا مامانو کلی بغل کرد و بوسید من تاسو دادم به مامان . بابا هم با سر پایین اومد نشست مامان الهام یه نفس عمیق کشید تاس هارو انداخت ۳ و ۱ اومد . مهرشو گذاشت رو خونه چهارم صفحه بازی : خروج از پشت ابر تمام لباس هاتون رو در بیارید و چیزی تنتون نمونه بقیه هم باید شمارو نگاه کنند و تا نوبت بعدیتون بدون لباس به بازی ادامه میدین مامانم از شوک با تته پته گفت یعنی باید جلوتون لخت بشم؟ جواد عصبی شد بازیو برداشت پرت کرد سمت دیوار و و گفت گوه بگیره این چه مزخرفاتیه جمع کنین تا حالا بابارو و اینطوری عصبانی ندیده بودم پرنیا : وای یعنی چی لخت بشی جلو ما الهام: وای خدا این چه بلاییه سرمون اومده من اونجا زدم زیر گریه مامان گفت چی شد پوریا پوریا : همش تقصیر منه من این بازیو اوردم . منو ببخشید واقعا . پرنیا رفت بازیو برداشت از رو زمین آورد گفت مامان لطفا انجامش بده سعی میکنیم نوبت مونو زود انجام بدیم تا لباساتو بپوشی جالب بود بازی هیچ آسیبی ندیده بود و مهره ها هم سر جاشون بودن .انگار چسبیده بودن به خونه هاشون. الهام: الان این بازی از کجا میفهمه من واقعا لخت میشم یا نه صفحه بازی نوشت : متوجه میشم پوریا: حواستون باشه ببینین اینجا دوربینی چیزی نباشه تو خونه. پرنیا : اره پاشین بگردیم هممون هر سوراخ سمبه ای میشد گشتیم ولی هیچی پیدا نکردیم خبری از دوربین مخفی نبودش . الهام: لطفا قول بدین نوبت هاتونو زود بازی کنین خیلیم نگاه نکنین بهم یهویی مامانم از بلند شد وایساد. تاپ و شلوارشو دراورد. من قبلاً مامانمو اتفاقی یا موقع لباس عوض کردنش با شورت سوتین دیده بودم برای همون چیز خاصی نبود چون هیچ نگاه بدی بهش نداشتم . مامانم چرخید گفت : پرنیا بند سوتینمو باز کن پرنیا بلند شد اومد پشتش بندشو باز کرد. مامانم سوتینشو انداخت ولی هنوز برنگشت من قلبم داشت تند تند می‌زد. دست انداخت لبه های شورتش و کشید پایین از خجالت سرمو انداختم ولی یاد حرف بازی افتادم و ترسیدم که گفت باید نگاه کنیم دوباره سرمو برگردوندم مامانم چرخیده بود ممه هاش و کوصش جلوم بود نمی‌دونستم کدومو ببینم. ممه های بزرگش یا کس و کون سکسیش داشت ی حس شهوتی تو بدنم ایجاد میشد مامانم واقعا بدن زیبایی داشت. از سفید و صاف بودن پوستش هر چقدر بگم کمه . کیرم داشت بلند میشد ک پرنیا با خنده گفت: داداش خجالت بکش کجارو میبینی . الهام: ولش کن بزار ببینه قانون بازیه… بابامم همینطوری به اندام مامانم نگاه میکرد و گفت زود بازی کنیم تا مامانت لباس بپوشه. پرنیا : نوبت منه پرنیا تاس انداخت ۴و ۴اومد مهرشو برد روی خونه هشتم و پیام بازی: تِستر شما باید لب های تمام افراد بازی رو به مدت دو دقیقه ببوسید و بعد از اون باید حقیقت رو بگید ک بوسیدن چه کسی لذت بیشتری داشت. یادتون نره اگر دروغ بگید جریمه می شوید. جواد: ما اعضای خانواده ایم مگه میشه . این بازیه یا پورن خانوادگی الهام: یعنی الان دخترم باید از پدر و مادر و برادرش لب بگیره؟ ولش کنین دیگه بازی نکنیم پرنیا : اشکال نداره… باز این از یکی آسون تر از لخت شدنه . هر کدوممون باید سهم خودمون رو انجام بدیم توی بازی هرچی باشه تا زودتر بریم خونه. پوریا : هر اتفاقی تو این خونه بیفته فراموش میکنیم توی دلم از اتفاقی ک می‌خواست بیفته هیجان زده بودم دروغ چرا از این یکی واقعا خوشم اومد الهام اومد جلوی پرنیا گفت: اول با خودم شروع کن . پرنیا : پوریا لطفا تایم بگیر گفتم باشه . پرنیا لباشو گذاشت رو لبای مامانم ، انگار داشتم صحنه لز میدیدم . مامانم هم لخت بود سی ثانیه گذشت پرنیا یک دستشو گذاشته بود رو باسن مامانم خیلی سکسی لب میگرفتن . مامان بوسه رو رهبری میکرد حرفه ای تر بود. دودقیقه زود تموم شد گفتم تمومه . مامانم و پرنیا زدن زیر خنده مامانم گفت : گمشو از جلو چشام خاک بر سرت پرنیا گفت : بابا داداش این لحظه خیلی سخت تره برام ولی مجبوریم جواد : میدونم دخترم ببخشید ک توی همچین شرایطی هستی، مطمئنی میخوای انجامش بدی؟ پرنیا اومد جلو همین کارو با بابام کرد لباشو گذاشت رو لبای بابا . این لحظه خیلی برام سکسی نبود و بیشتر خجالت میکشیدم . صدای بوسه و لباشون کل خونه رو پر کرده بود .گفتم دو دقیقه تمومه حالا نوبت من بود قلبم تند میزد . گفتم پرنیا باید منو انتخاب کنی ها پرنیا گفت حالا بزار ببینم چی بلدی باید حقیقتو بگم در هر صورت گفتم باشه . یکم پرنیا با خودش کلنجار رفت بعد اومد جلو چشامو بستم لباشو گذاشت رو لبام . بهترین لبهای دنیا رو داشت همون لحظه فهمیدم از هرکی تا حالا باهاش لب گرفته بودم بهتره. کیرم داشت شق میشد دوباره خورد به شکم پرنیا . دوست نداشتم تموم شه همینطوری لباشو میخوردم یک لحظه شیطونی کردم زبونم اوردم بیرون . اولش جا خورد بعد زبونمو برد تودهنش کیرم حسابی سفت شده بود ک مامانم گفت بسه بسه تمومه دو دقیقه. منم همونجا نشستم رو زمین کسی کیرمو نبینه. پرنیا : خب به نظرم لبهایی ک بیشتر از همه دوست داشتم مال مامانمه. بازی : ممنون حقیقت رو گفتی نوبت بازیکن قرمز سلیقه خواهرم واقعا عجیب بود انتظار داشتم منو بگه با اون اتفاقات . وای نوبت من شد واقعا ریدم به خودم که چی در انتظارمه. جواد :زود باش پوریا قرار شد سریعتر بازی کنیم .یادم رفت مامانم لخت نشسته منتظرمونه زود بازی کنیم. من تاس انداختم 4 و 6 اومد رفتم رو خونه 10 بازی : طعم تولد شما باید پنج دقیقه واژن بازیکن سبز رو لیس بزنید . پوریا : بازیکن سبز؟! مامان؟ کل خونه ساکت شد . هیچکس پنج دقیقه حرف نزد . واقعا انتظار همچین چیزی نداشتم . خیلی بابتش خجالت کشیدم. هی بابامو میدیدم ببینم الان چی میگه . چی تو فکرشه. هیچکس یک کلمه جرات نداشت بگه . یهو دیدم مامانم بین پاهاشو باز کرد. چشمم افتاد به کصش وای یعنی باید کص مامانمو بخورم؟ اونم جلوی بابا. مامانم با این کارش رضایتو داده بود. پاهاشو باز کرده بود دقیقا رو به روی بابام. فکر کنم میخواست انتقام خیانتو ازش بگیره. الهام : زود باش فقط رفتم نشستم جلوی مامانم . یکم کصشو نگاه کردم ، قلبم توی دهنم بود . زبونم گذاشتم رو کصش و شروع کردم . یکم گذشت و استرس و اضطراب جاشو به شهوت داد. مامانم نفساش تندتر شده بود . داشتم از خوردن کس مامان لذت میبردم چند دقیقه گذشت . کصش خیس خیس بود . دستشو گذاشته بود تو موهام منم با لذت تموم میخوردم . میدونستم هیچ وقت همچین فرصتی گیر نمیومد . پرنیا گفت تمومه پنج دقیقه . منم سریع بلند شدم یک لحظه دیدم بابام دستشو از تو شلوارش در اورد .برام عجیب بود. همه یک نوبت بازی کرده بودن و من به خط پایان نزدیک تر بودم تا بازی تموم بشه . کل بازی 20 تا خونه بود ک من 10 بودم. دیگه پذیرفته بودیم ک این یک بازی سکسیه باید برای هر چیزی آماده می بودیم . جواد : منم نوبتمو برم بعد مامانتون میتونه لباس بپوشه . جواد تاس ریخت خونه 5 بود و جفت 4 آورد . مهرشو برد به خونه سیزدهم بازی : بستنی چوبی کارت های بازی رو بردارید . دو کارت سفید هست و یکی مشکی کارت هارو به پشت بزارید و بر بزنید و همه به صورت شانسی تاکید میکنم شانسی یک کارت بکشن. کسی که کارت مشکی بهش افتاد باید با دهنش ابتو بیاره. هممون ی سری تکون دادیم . بابا کارتارو برداشت بر زد . دیگه همه به بازی تن داده بودیم. جواد: امیدوارم الهام تو بکشی. الهام : من امیدوار نیستم. الهام کارت کشید سفید بود پرنیا کشید و مشکی بود و بله پرنیا باید برای بابا ساک میزد. الهام: خوبه پرنیا نفس عمیق کشید گفت :بابا بشین رو مبل. بابام نشست پرنیا شلوار و شرت بابا رو داد پایین و کیرش در اومد با دستش گرفت و کرد تو دهنش بعد ی دقیقه کیرش تو دهن پرنیا سفت شده بود . بابا چشاشو بست مامانم اومد بالا سرشون : خب مرد من خوب میخوردم یا دخترت یا اون زنیکه جنده؟ بابام نفس نفس میزد. مامانم گفت : دخترت خوب کیرتو میخوره؟ بابام گفت هوم نفساش تندتر شد. الهام : ساک زدنش به مامانش رفته . بخور دخترم . همون لحظه بابام ابش اومد و ریخت رو صورت پرنیا. مامانم با این کارش تونست آب بابا رو زودتر بیاره. بابام خودشو جمع کرد و خواهرم رفت صورتشو شست و اومد . دوباره نوبت مامان بود دیگه میتونست لباسشو بپوشه. پوریا : مامان دیگه فکر کنم میتونی بپوشی. الهام : نمیخواد راحتم… نوشته: Joel Miller
    • migmig
      یخ داغ 1   قسمت اول بعد از سه سال و نیم بالاخره پژمان پسرم به همراه زنش با کلی دادگاه و پاسگاه رفتند به تفاهم رسیدن و به سر زندگی خویش رفتند ،یه نفس راحت کشیدیم هم من هم همسرم بهزاد و باران دخترم سه سال و نیم جنگ اعصاب زندگی رو از هممون گرفته بود رنگ به رخسارم نمونده موند اینو از اینه قدی تو اتاق خوابمون ب چشم دیدم دیگه تصمیم گرفتم با تموم وجودم به زندگی خودمون برسم تو این مدت از درس و دانشگاه باران بکلی بی خبر بودیم در حالی که قبلاً حتی رفت و امدش رو هم من هم بهزاد زیر نظر داشتیم ،فقط متوجه شده بودم با یه پسر همکلاسیش در ارتباط هست اما اینو بهزاد نمیدونست دستی به سر و روی خونه کشیدم و یه شام مفصل رو اجاق گذاشتم و لباسام رو درآوردم و به حموم رفتم چهره بی روح و سرد خودمو دوباره تو آینه حموم دیدم و گفتم نه دیگه آن پوران گذشته نیستم ، آخرین سکسمون چهار ماه پیش خیلی بی رمق و سرد بود تو این سه سال و نیم تعداد سکسامون به انگشتهای دست هم نمی‌رسید کلا هیچ حس و شوقی حتی تو زندگی عادی برامون نمونده بود تو حموم حسابی خودم رو برق انداختم .اومدم بیرون متوجه شدم باران هم اومده پس داشت دعوا گونه با تلفنش حرف میزد با دوست پسرش بود از حرفاش متوجه شدم کمی باهاش حرف زدم تا ببینیم جریان چیه بهم گفت قرار شده بیاد خواستگاری ماهم که شرایط خانوادمون طوری بود که همش درگیر ماجرا پژمان بودیم الان که باهاش حرف زدم که میتونید به خانواده بگی بیان همش تفره می‌ره ،در همین حال گوشیش زنگ خورد رامین بود دوستش و باران گفت جواب نمیدم دیگه من گفتم بزار خودم جواب بدم و باهاش احوال پرسی کردم و حرف زدیم که از حرفاش معلوم بود که این مدت باران رو سرکار گذاشته و از موقعیت خانواده ما سواستفاده کرده و اونو بهانه کرده چ الان که شرایط مهیا شده داره میپیچونه منم گفتم آقا رامین تلفنی نمیشه یه وقتی بزاریم که من و باران و شما حضوری حرف بزنیم اونم قبول کرد که فردا عصر همو ببینیم و بهزاد همسرم که کارمند اداره بیمه بود و بعدازظهرها هم با ماشین اسنپ کار میکرد شام رو خوردیم و کم کم حس میکردم داره زندگی جریان پیدا می‌کنه تو خونه ، ساعت ده و نیم بود که رفتیم تو اتاق خوابمون ،هوس سکس داشت بدنم رو چنگ میزد انگار تو لای پام کرم ریخته باشند همش مور مور میشدم،زیر شورتم پف کرده بود اینو میخورد به رونام حس میکردم کنار بهزاد رو تخت دراز کشیدم یه تاپ مشکی و یه شلوار خانگی نازک تنم بود رفتم تو بغلش یه پامو گذاشتم وسط پاهاش فشار دادم و لباش رو بوسیدم بهزاد همینطور وایساده بود و منم هی ادامه میدادم کامل روش رفتم کوسم و به کیرش فشار دادم هنوز خواب بود گفت خیلی خستم ام پوران بزار چرتی بزنم سرحال بشم خیلی کوتاه گفتم نمیتونم داغونم هوس کردم بدجور هر جوری بود حس رو بهش انتقال دادم کیرش رو بیرون کشیدم ،سینه هامو میک میزد و می‌مالید با کوسم با دستش تند تند ور میرفت ،حسابی خیس خیس شده بودم صدای دستش به کوس خیسم اتاق رو پر کرده بود منو خوابوند لنگامو داد رو شونش کیرش رو تا ته کرد تو کوسم تند تند شروع به تلمبه زدن کرد فوری کشید بیرون نگاش کردم دیدم چشماش رو بسته و داره کنترل می‌کنه که ارضا نشه و دوباره کرد توم ،دو تا تلمبه تا ته زد و نفساش زیاد شد و ریخت رو شکمم نگاه رو شکمم کردم دیدم چند قطره آب ریخته فکر میکردم میخواد دوباره بکنه ،دستمال رو کشید رو کله کیرش و پاشد که بره دستشویی مات مونده بودم چقدر زود اصلا هیچی انگار توم نرفته بود هیچ حسی نداشتم بلند شدم شکمم رو پاک کردم رو تخت رو نگاه کردم که بقیه آبشو پاک کنم که هیچی نبود چرا آخه این همه کم ما اینهمه مدت سکس نداشتیم انتظار داشتم یه آب پرفشار کوسم و پر کنه ادامه دارد… نوشته: پوران
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18