رفتن به مطلب

داستان بیغیرتی دکتر خوب


mame85

ارسال‌های توصیه شده


دختر میراب

خودم:
سلام وقت همه بخیر و خوشی.
سلمان هستم۳۰سالمه.پزشک عمومی هستم و فعلا با یکی از همکلاسیام نامزدم…چون دارم تخصص میخونم…بیشتر وقتمون صرف درس میشه…اما چون تک پسر هم هستم باید حتما.تاکید میکنم حتما کنار پدرم هم باشم…چون کارگاه که نه بزرگتره…تولیدی مبل و سرویس چوب و اینجور چیزها رو داره…در ضمن ما فقط کلافش رو میسازیم…یعنی فقط چارچوب مبل یا کمد یا دراور.‌ببخشید که اینو گفتم…چون که روشن بشه جریان…رنگ کاری و روکش و ایناش کار کارگاه‌های دیگه است…تولیدی ما بیرون از شهره وتوی منطقه ای خوش آب وهواست که قبلا روستا بود ولی الان پولدارها اومدن اینجا ویلا سازی کردن…یک زمین بزرگ۵هزار متری پشت کارگاه ما بود که مال خودمون بود اما خالی بود درخت هم نداشت…یک روز همه اون صاحب ویلاها اومدن پیش بابام که حاجی این زمین وجه وچهره منطقه رو خراب کرده خواهشا یاب فروشش یاب سازش…بابام دید حرف حق می‌زنند.گفت میفروشم …چند نفری خیلی طالبش بودن…من بابا رو صداش زدم گفتم…پدر جان قطعه پشت کارگاهه نگه دار.نفروش خودمون ویلا میسازیم…اون و بدی به من خودم ویلا میسازمش…گفت همه اش مال تو پسر جان من میخوام چکارش کنم…خلاصه که نفروختیمش و من همه رو نگه داشتم…مهندس آوردم و اول درخت کاشت بعد دور تا دور زمین دیوار بلند کشید…خلاصه که سند بگیر و برو دنبال فلان وفلان یک سالی طول کشید که یک باغ ویلا ازش در آوردم محشر کبری.‌هر چی خودم در می‌آوردم و هرچی پدرم کمک می‌کرد وحتی مادرم چون وضعش خیلی خوبه از پدربزرگم بهش ملک ومغازه رسیده کمک میکردن…تا تموم شد.‌زمانیکه تموم شد تقریبا یکسال و نیم کشید…ولی مسئله الان آبیاری اون همه گل وگیاه و درخت بود…ما دور وبر تمام دیوارها رو هم حفاظ شاخ گوزنی زدیم…اینها که میگم مهمه چون جزو ماجراست…یعنی ورود وخروج ماشین فقط از در اصلی باغ بزرگ ریموت دار ممکن بود.ودر کوچیکه کنارش که برای آمدو رفت پیاده ها تعبیه شده بود…اما از توی ویلا من پشت حیاط خلوت ساخته بودم ویک در کوچیک برای اینکه دیگه نرم تمام چهارراه رو دور بزنم از اون خیابون برم داخل ویلا…یعنی ویلا شمالی خیابون اولی بود.کارگاه جنوبی خیابون دومی…بقول معروف از کون بهم وصل بودن…ولی کسی بغیر من و بچه های کارگاه نمی‌دونست… مسئله آبیاری باغ مشکل بزرگی شده بود زمین ما کلا۱۵دقیقه آب از مدار ۱۲روز داشت و ما تانکر رو که پر می‌کردیم… فقط اول باغ آب می‌خورد و آب به اینکه استخرها رو پر کنیم یا بقیه آب به جاهای دیگه برسه کم بود نمی‌رسید.‌مجبور بودیم یا آب با تانکر بزرگ بخریم که خیلی هزینه داشت یا چاه مخفی بزنیم…کسی هم حق امتیاز آبش رو بما نمی فروخت…مجبور شدیم یک چاه بزنیم توی کارگاه اونم مخفی و آب رو با لوله شبانه بکشیم توی تانکر بزرگه…ولی پدرم گفت پسر جان تو خود ویلا چاه بزن…آقا وقت درس و امتحان بود خیلی هم فشرده بود…یک میراب ترک اونجا بود من به اون اطمینان داشتم.او تمام ویلاها رو مواظبشون بود.و از هر ویلا یک کلید ورودی در باغ داشت نوبتی که نوبت هرباغ بود چی روز چی شب میومد آبیاری می‌کرد نظارت می‌کرد… خودش چند بار گفت دکتر آب کمه درختای ته باغ خشک میشن…باور کنید روزهای جمعه که میومدیم…شاید با خانواده نزدیک ۵۰تا بطری نوشابه خانواده از توشهر آب می‌آوردیم پای درختها میریختیم…حتی یکی از دوستهای نامزدم میخواست عروسی بگیره…دنبال باغ بودن چون گرون بود.ولی خب خانوم دکتر بود دیگه دلش عروسی باکلاس میخواست…خانومم بهم گفت یک شب میشه ویلا رو بدیم بهشون عروسی بگیرن…آخه خوب بزرگ و شیک ساختیمش…گفتم کی دل تورو میشکنه… همونجا توی دانشگاه جلوی بچه ها بوسم کرد…گفتم عزیزم اونجا تنها مال من که نیست…مال هر دوتامونه…گفت خیلی گلی که آبروی منو حفظ کردی.‌.خلاصه رفتیم ویلا رو نشون عروس دوماد دادیم کیف کردن…ولی وقتی رفتم توی ویلا دیدم چند تا ازین درختها که نهال بودن اما چند دانه میوه داده بودن رو همه میوه‌ها رو چیده بودن خیلی عصبی شدم…مسئله اون چند دانه میوه نبود مسئله زیبایی و ذوق و شوق خودم بود…چون درختها دو ساله بودن و تازه بار میدادن…همه رو چیده بودن…گفتم یا کار محمده که از پشت ویلا اومده یا کار میرابه…محمد شاگرد کارگاهه میاد شبها بعضی چراغها رو روشن میکنه…البته بیشترشون اتوماتیک هستن ولی برای نظارت و این حرفها.‌خلاصه عروس داماد پسندیدند. تشکر کردن.وقیمت پرسیدن…گفتم خجالت بکشین ما هم دوره ای و همکلاسیم.مگه کار من اجاره باغ ویلاست.اینجا رو به عشق خودم و خانومم ساختم…گفتم فقط هر کی اومد بگین یک بطری آب برای درختها بیارن…چون آب کمه…استخر هم خالیه…پسره گفت آوردن و پر کردن استخر و تانکر بامن…گفتم چطوری.گفت تو کارت نباشه…نمدونم دیگه چطوری که چند مرحله شبها تا روز عروسی باغ رو با تانکر ۲۰هزار لیتری کامیون آبیاری کرد…درختها شاداب گلها خوشگل شدن.و عروسی برگزار شد‌.ولی هوا داشت گرمتر میشد…میراب گفت دکتر فکری بکن…گفتم میشه چاه بکنیم گفت آره ولی نباید کسی بفهمه…گفتم دمت گرم گفت کارهایش با من…گفت برادرم چاه کنه میارمش برات بکنه…ولی توی فضای باز نباید چاه کند تا کسی متوجه نشه…گفتم تو که نمیشه…گفت توی همین خونه سرایداری دم ورودی باغ چاه میکنیم…گفتم داخل گفت آره…خلاصه که کلید داشت و کندن و خودشون لوله ها و پمپ وصل کردن و فاکتور دادن و ما پرداخت کردیم…تابستون دیگه آب بود خوب بود.‌.یادمه مرداد بود رفتم باغ پمپ رو زدم دیدم آب نمیاد زنگ زدم میراب جواب نداد.‌از همسایه پرسیدم…گفتن مگه خبر نداری ۱هفته است با موتور خورده زمین پاش شکسته.گفتم پس کی آب میده باغها رو گفت مثل اینکه دامادش با دخترش آب میدن…شماره گرفتم و زنگ زدم بهش.‌.اومد دیدم یک یارو قلچماق خالکوبی درشت…با موتور اومد‌.قبلا دیده بودمش اما اصلا فک نمیکردم این لاته داماد میراب نماز خون باشه…یارو از پای عرق بلند نمیشد.‌چندباری هم بدجور دعوا مرافه راه انداخته بود…وقتی اومد گفت جانم دکتر…گفتم مگه منو میشناسی گفت آره پدر خانومم معرفیتون کرده…گفتم اسم شما چیه گفت مخلصت جلالم.‌گفتم جلال آقا باغ ما چندروزه آب نخورده .پمپ هم کار نمیکنه…گفت شما نبودی پمپ خراب بود ما باز کردیم فرستادیم تعمیر …گفتم جلال آقا اشتباه کردی باید بهم میگفتی پمپی که من گرفتم کف کش پر قدرت ایتالیایی بود.و۳سال گارانتی داره گفت گارانتی مارانتی الکیه دکتر‌…گفتم نه عزیز دل.این اصلیه پدر خانومت تاییدش کرده…برو بیار ببند سرجاش…یا بدیم شرکت خودش…گفت کارگر گرفتم بزور کشیدمش بیرون هزینه اونا چی…گفتم جوش پول نزن باغ مهمه…‌این هم عکسش و گارانتیش. رفت آورد… بردم پیش فروشنده اصلی گفت پمپ سالمه خوب شده دست نزدن بهش.‌حتما از بالا فیوز دستکاری شده…بردمش نگاه کرد…گفت آره ببین سیم رو از دم ورودی فیوز حرفه ای بریدن که برق نرسه.بعدش.بگن خرابه یا پمپ رو عوض کنند یا تیغ بزننتون .بابت تعمیر.من گوشی دستم اومد.‌…زنگ زدم جلال اومد…گفتم جلال جان لطف کنید من بعد این کارارو با من هماهنگ کنید پمپ سالم بود از دم فیوز سیمش پاره شده بود‌‌…عمدا ایراد رو گفتم که بفهمه با هالو طرف نیست‌‌…آقا پمپ روشن شد و آبیاری تموم شد‌‌.رفتم دنبال زندگیم…هفته بعد با نامزدم و خانومم اومدم ویلا…بدبختی خانواده اش هم بودن‌‌…توی اتاق سرایداری…رفتیم پمپ رو بزنیم استخر پر بشه…دیدیم پر از ظرفهای یکبار مصرف و لیوان یکبار مصرفه.‌.توی حموم و دستشوییش…پر کاندوم و کثافت و دستمال کاغذی بود…مژده نامزدم گفت سلمان اینا چیه…گفتم بخدا نمیدونم…گفت مگه میشه…گفتم عشقم یعنی تو بمن شک داری…گفت نداشته باشم…گفتم مژده من یک پزشکم و خانم آینده ام هم شمایی یک متخصص.‌بی پول هم که نیستم بلفرض مثال بخوام کاری هم بکنم…ویلا به اون بزرگی با اون سیستم و دک پوزش.میام توی این خونه سرایداری کوچیک با این فرش کثیف این کارا رو میکنم…خیلی نامردی…گفت بخدا معذرت میخوام اما اینا چیه گفتم نمیدونم الان زنگ میزنم۱۱۰بیاد تکلیف رو روشن کنه…خانومم نزاشت گفت پدر مادرم هستن…الان خانواده تو هم میان بد میشه ولش کن…گفتم اینجوری نمیشه…باید معلوم شه جریان چیه…باز هم شکم به بچه های کارگاه رفت…خانواده ها اومدن و رفتن…ولی بعد رفتنشون من زنگ زدم یکی از فامیلها و رفیقای بابام که سرهنگ و رئیس آگاهی منطقه بود…گفت دست به وسایلشون نزن…من میام…اومدن و چندنفر بودن.‌…نمونه برداشتن ورفتن…وقتی رفتن بیرون ده دقیقه نشد جلال اومد…گفت مخلصم دکتر خرابمون نکن…بخدا من با نامزدم دختر میراب اومدیم اینجا جا برای نامزد بازی جا نداشتیم…میخاستم بهت بگم اما خجالت کشیدم…رفتم نامزدم رو بزارم بیام تمیزش کنم که شما با مهمونات اومدی روم نشد بیام طرفت‌‌…خیلی معذرت خواهی کرد…زنگ زدم سرهنگ جریان رو گفتم…گفت مث سگ دروغ میگه اونجا کمه کم۳ یا۴نفر بودن…سیگاری که کشیدن کاندومی که انداختن دور.ولیوانهای مشروبشون میگه اقلا بالای۴نفر بودن…گفتم سرهنگ حالا خودش اومده معذرت خواهی کرده.گفته جریان رو…گفت دکتر برو دوربین بزار اونجا رو…اون آدم معلومه خیلی خرابه…کار دستت نده…دیدم راست میگه…جلال که رفت.رفتم کسی رو آوردم و بهش گفتم دوربینا رو یک‌جور کار میزاری کسی نبینه…دید درشب مرتب تمام باغ داخل و خارج اتاقها.‌دم استخر…گفتم پولش مهم نیست فقط تا میتونی مخفی کار کن…اومدن و ۳روزی کار کردن و عجب هنرمندانه انجام دادن رفتن در ضمن توی همون سرایداری و کنار استخر توی آلاچیق میکروفون هم کار گذاشتن.چند وقتی خبری نبود…میراب بدبخت رو پاش رد دوبار عمل کردن…پیر بود خوب شدنی نبود…یک روز آخرای شهریور بود.‌که از داخل کارگاه رفتم توی ویلا.و داخل بودم که دیدم از توی باغ صدا میاد.نگاه کردم.دیدم دوتا لاته گردن کلفت توی باغ توی استخر هستن…سریع دوربین‌ها رو چک کردم…دیدم ۳تا موتور عقب باغه…و گفتم پس اینا که دو نفرند سومی ها کجایند…سریع دوربین سرایداری رو دیدم…بله جلال بود با یک دختره داشتن صحبت می‌کردن…زدم روی صدا…دختره چقدر هم خوشگل بود…سفید ناز باربی…عین گربه موها طلایی بلند…شلوار جین تنش بود کمر باریک کون خوشگل بزرگ…میگفت جلال جلال جان من زن تو هستم. زن رسمی شرعی قانونیت.بخدا این خواسته تو بده.این بی سرو پاها کی هستن…مگه منو دوست نداری…گفت چرا نداشته باشم…گفت پس چرا منو میندازی زیر دست این نامردها.بخدا اون دفعه اینقدر بلا سرم آوردن تاچندوقت از همه جا خون میومد…اینها مست میشن نمیفهمن…گفت سمیرا من سر قمار۲۰۰ملیون باختم به این جواد کاردی…اگه ندم بهش همینجا جفتمون رو خلاص میکنه…الان تازه راضی شده ۵۰تومنش رو باتو حساب کنه.۱۵۰دیگه میخواد موتورم رو برداره…یک امروزه بار آخره بخدا…گفت اون دفعه هم گفتی بار آخره دهنت خورده میری باخت میدی میای یا از باغهای مردم دزدی میکنی که آبروی بابام رو بردی یا منو دم کیر این بی‌پدر ها میدی…نمیخوام منو بکشی هم نمیزارم بکنیم…هیچی دیگه بی پدر و مادر گرفت دختره رو به کتک بد میزد ها ولی دم دختره گرم راضی نمیشد…اون بی پدرها سر و صدا شنیدن اومدن…کوسکشا با شورت لخت اومدن…دستشویی بود پای درخت میوه شاشیدن…خیلی دختره رو اذیت میکردن مست بودن میخندیدن…طفلی گریه میکرد.دست و پاهاش رو با کمربند بستن…خارکسه ها ۳نفری کیر ها رو در آوردن اندازه مال خر بودن.بزور میکردن دهنش.‌دماغش رو گرفته بودن…تا دهنش باز بشه…من سریع زنگ زدم سرهنگ گفتم جریان چیه گفت ما آژیر خاموش میایم تو دوربین ببین هر وقت رسیدیم در رو بزن ما حین جرم دستگیرشون کنیم.اقا تا اینا برسن این نامردها یکی پایین کرد تو کوس یکی از بالا کرد توی کونش…چنان جیغی زد دختره که شوهر بی غیرتش کیرشو داد دهن این بدبخت…این هم خوب گازی زد کیرش رو .صدای ناله پسره بلند شد…بی پدر چقدر زد دختره رو ،،روی کیر بی هوش شد…نامردها مست بودن ول کن نبودن…همون موقع رسیدن مامورها.دمشون گرم من در باغ و زدم تیز اومدن تو…روی دختره که خونین و مالین بود گرفتنشون.من سریع اورژانس بیمارستان خودمون زنگ زدم خودم و معرفی کردم…اورژانس گفتم آمبولانس بفرسته…رفتم توی باغ دم این مامورها گرم چقدر این ۳تا رو زدن با مشت ولگد دستها از پشت بسته اینقدر زدنشون گوه بالا آوردن… من پتو بردم انداختم روی دختره…از دهن و دماغش خون میومد…خرخر می‌کرد طفلی لخت بود روش رو پوشوندم…نبضش رو گرفتم ضعیف بود…آمبولانس اومد مردم جمع شدن…همه رو سوار کردن بردنشون…من هم با آمبولانس رفتم…طفلی رسید بیمارستان دیگه حال نداشت…چندتا عکس و سی تی اسکن کردیم.‌خوشبختانه ضربه مغزی نشده بود.اما لثه ها و دندوناش پاره و شکسته شده بود.دختره غروب به حال اومد صحبت کرد.تا منو دید شناخت گریه کرد.معذرت خواست که بدون اجازه اومدن باغ…گفتم مهم نیست‌.گفت شوهرم منو بابام رو میکشه…گفتم نترس فرستادمش جایی که عرب نی انداخت…گفت اون هرچی هم کتک بخوره زیر بار نمیره سابقه داره…گفتم لازم نیست.اولا حین ارتکاب جرم گرفتنش دوما فیلمش هست…گفت مگه ویلا دوربین داره گفتم آره شک کرده بودم دوربین گذاشتم…گفت اگه میدونست نمیومد ویلای شما…فقط ویلاهایی میرفتن که دوربین نداشت…گفت یعنی شما فیلم منو دیدین…گفتم مجبور بودم.گفت تورو خدا آبروی بابام رو نبرین…دیگه نمیتونه کار کنه…برای اینکه کارش رو از دست نده کلیدها رو داد این بیشرف.الان چندماهه آبروی خانواده ما رو برده…گفتم آدم قحطی بود زن این شدی…گفت برادرم با پدرم رفته بودن باغ کسی آبیاری.این و داداشش هم اومده بودن برای کثافت کاری و دزدی.برادرم با بیل زد سر داداش ،برادر این رفت کما بهوش اومد پسره الان دیوونه شده…اینا هم رضایت نمیدادن…دولت هم میگه باید زنگ میزدین پلیس نه که خودتون بزنیدشون…من با مادرم رفتیم در خونه اینا رضایت بگیریم.این عاشق من شد شرط کرد که مهریه نده در عوض رضایت بدن داداشم آزاد بشه.من وبابام حتی داداشم نمیخاستیم اما مادرم مجبورم کرد.الان داداشم آخرای خدمتشه…بابام گفت تا این بیاد پای من خوب بشه بزار جلال کار مردم رو راه بندازه تا مردم میرآبی باغها رو ازم نگیرند…این پفیوس هم هر روز برای پول در آوردن یک کاری می‌کرد.دزدی می‌کرد ویلاهای مردم رو اجاره میداد…جشن‌های بد میگرفتن داخلشان… چند بار استخر ویلای شما رو هم اجاره داد…خلاصه که زنش شدم و چند بار منو مجبور به تن فروشی کرد…قمار باخت میداد فرداش منو می‌برد مجبور می‌کرد تن فروشی کنم…ولی بخدا بابام نمیدونه…الان هم صددرصد دنبال منه‌‌.گوشی دادم زنگ زد نگفت بیمارستانه…گفت امشب خونه مادر جلاله…باباش گفت دختر کجایی ننه جلال اینجاست اومده دنبال شما…میگه جلال رو گرفتن…خلاصه که پدره با بدبختی با ننه اون جاکش اومدن بیمارستان…ماموره هم اومدن بازجویی…دختره همه چی رو گفت.‌…تقریبا ازین جریان…چند ماهی گذشت زمستون بود اومدم بیام توی ویلا…دختره رو دم باغ دیدم…اومد جلو.‌چقدر خوشگل بود لامصب.‌رفتم داخل اومد تو.‌سلام داد…گفتم به به سمیرا خانوم…این طرفها…گفتم چی خبر…گفت راستش دادگاه بخاطر کارای شوهرم باطلاق موافقت کرد.برای جلال و رفیقاش حبس و دیه سنگین بریدن…شانس آوردن مفسد فی الارض نشناختن شون اگه نه اعدام بودن‌‌…ولی تا وقتی که موهاشون مثل دندوناشون سفید بشه باید زندان باشن…گفتم الان اینجا چه میکنی…گفت اولا اومدم تشکر کنم…گفتم بعد از چند ماه. راستش رو بگوچرا اومدی…گفت دوتا کار باهت دارم…اول که اون فیلم منو پاک کن آبرو دارم.گفتم خیالت راحت اون که اون موقع دادم دادگاه و پاک شد…گفت خدا رو شکر خیالم راحت شد…گفتم دومیش…گفت این خونه سرایداری رو اگه بدی به من خانواده ام ممنونت میشیم…آخه جا نداریم…باغی که توش بودیم رو فروختن وساختمان رو ازما گرفتن…الان بیجا هستیم بابام اگه راه دور باشه نمتونه بیاد و کار کنه…تازه پاش خوب شده…گفتم خب به من چی میرسه…گفت ما مواظب باغ و درختها و همه چیز هستیم…مث دسته گل نگهداری میکنیم…گفتم باید فک کنم…گفت بخدا الان هم دیره…عذر مون رو چندماهه خواستن…گفتم حالا بیا تو یک دمنوشی چیزی باهم بخوریم…گفت باشه بریم تو…بردمش تو…اول دوربین‌ها رو خاموش کردم.چون میدونم که هر وقت نامزدم میاد آرومی چک شون میکنه…خب زنه دیگه مشکوک میشه…بعدشم خودش فهمید چی میخام…بخاری رو زیادش کردم…اجاق و روشن کردم اومد تو آشپزخونه.‌روبروم وایستاد خودش کاپشنش رو در آورد…یک بلوز یقه اسکی تنش بود‌‌.بایک شلوار کتان خیلی خوش استیل وناز بود…خیلی هم زرنگ…گفت بریم اتاق خواب یا اینجا…گفتم هرجا عشقته…گفت همینجا کنار بخاری…خودش شلوارم و در آورد ساک میزد مجلسی پر تف…گفت عقب دوست داری یا جلو گفت هر دوش گفت بکن کیف کن حقته…گفت ولی شما دکترها خودتون با کلاسین کیرهاتون هم باکلاسه…چی تمیز و خوشبوی…خندیدم…گفتم داگی شو روی مبل…دادعقب کون خوشگلش رو…خیلی ناز کوس میداد…عقب و جلو کوس دادوکون.خیلی وارد بود…کشیدم بیرون ساک زد دستمال کشید بیرون ریختم داخلش…لباس پوشیدیم…گفتم ولی اونجا سرده گازهم که باغ نداره…چکار میکنید…گفت ما بلدیم چطور زندگی کنیم…یک بوس خوشگل داد و رفت…الان خیلی وقته توی باغ من هستن.به همه چی میرسن…باباش میراب منطقه است…خودش بعضی وقتا که دلم میگیره تنهامیرم واسم فقط ساک میزنه…خیلی خوشگله.من هم هواش رو دارم…دندوناش که شکسته بود رو براش درست کردم اینقدر خوشحال شد…مادرش داخل ویلا رو تمیز میکنه موقعی که مهمون دارم غذا می‌سازه… داداشش توی کارگاه کار میکنه…ولی خانومم ازش خوشش نمیاد.میگه سلمان این دختره خیلی لوسه.من ازش بدم میاد…گفتم فکر بد نکن.‌زندگیتو بکن.‌میگه سلمان بفهمم با این رابطه پیدا کنی کیرت و نصف شب میبرم میزارم تو کون خودت…دکتره دیگه زرنگه حس شیشمش بهش میگه چیزی هست اما نمیتونه ثابت کنه…این هم خاطره من…تماما بغیر اسامی واقعی بود…خداحافظ دوستان.

نوشته: سلمان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      لذت واقعی زندگی 3 مهران جانم عزیزم بیدار شدی آره خانمم بیدارم تو خوبی بهتری دوست ندارم این سوال رو بپرسم خودمم اذیت میشم پریسا جووونم دیب که اذیت نشدی ای فدای تو بشم شوهر خوبم ممنون که اینقدر به فکر منی نه دیوونه اذیت کجا بود چند دقیقه که اذیتی نداره فدای تو بشم پاشو به کارها برس منم برم ی مقدار برای شام شب خرید کنم نیاز نیست تو بری پریسا جان خودم میرم نه دیگه میخوام برم بیرون یکم هوا بخورم جایی نمیرم فقط میرم یکسری سبزی و میوه تازه بگیرم تو که زیاد از این چیزها سر در نمیاری و میری هرچی سبزی و میوه پلاسیده هست رو جمع میکنی میاری من رفتم تو هم بمون خونه تا من بیام بعد دوباره برو دنبال کار بگرد راستی آقا فرزاد صبح که داشت میرفت گفت بهت اطلاع بدم با کار کردنت مشکلی نداره آخه چند بار بهت زنگ زد تو خواب بودی و جواب ندادی باشه پس برو زودتر بیا من برم ببینم خدا چی پیش میاره اومدم بیرون و تو دلم گفتم خدا چیزی فعلن پیش نیاورده عزیزم این منم که با کمک فرزاد داریم برای تو پیش میاریم راستش داخل یخچال همه چی بود ولی خوب نمی شد دست خالی رفت و برگشت تو مسیر رفت و برگشتم به خودم و مسیری که شروع کرده بودم افتخار میکردم وقتی اوایل راه رفتن بات پلاگ که داخل کونم بود یکم اذیت میکرد خواستم ی گوشه خلوت گیر بیارم که یادم اومد که فرزاد گفته باید بمونه و درش نیارم کم کم دیگه بهش داشتم عادت میکردم تا رسیدم به رستوران مد نظر که اون آگهی سفارشی رو دیدم و ازش عکس گرفتم و رفتم سمت تره بار خریدم رو که کردم به خودم اومدم که دیگه نه به مهران فکر میکنم نه به خودم فقط و فقط حواسم پیش فرزاد و لذتی که باهاش میبرم هست مهران مهران کجائی عزیزم بدو بیا داخل خونه که شدم فقط منتظر بودم که مهران رو پیدا کنم خبر به اصطلاح خوش رو بهش بدم قضیه رو بهش گفتم ازش خواستم هرچی زودتر بره تا کسی رو نگرفتن انقدر بچه رو استرسیش کردم که خودمم داشتم استرس میگرفتم مهران که رفت به خودم خندم گرفته بود زنگ زدم به فرزاد سلام فرزاد جان خسته نباشی سلام پریسا خانم چرا فرزاد فقط موقع سکس فقط منو با حرفاش ناز و نوازش میکرد فرزاد جان مهران رو طبق حرف شما فرستادم همون رستوران ببین پریسا خانم مهران که برگشت یکم نامید میشه اون بخاطر اینکه رستوران ازش ضامن میخوان بدون اینکه حول کنی سریع بگی آقا فرزاد هست کم کم بهش بفهمون که ما که پیش آقا فرزاد سفته داریم ازش خواهش میکنیم بیاد ضمانت بکنه در ضمن پریسا خانم داخل محل کارم شما همون پریسا خانم هستی ولی تو خونه کنار من فرشته ای هستی من برای خودم دارم فعلا هم خدا نگهدار قند تو دلم آب شد از خودم شرمنده شدم که راجب فرزاد فکر بد کردم مهران برگشت و همون چیزی شد که فرزاد گفته بود منم حرفاش رو مو به مو به بهترین نحو اجرا کردم دو روزی گذشت و مهران دیگه از فردا میرفت سرکار پریسا جوونم من دوست دارم همسر خوشگلم همه ی این سختی ها رو برای تو تحمل میکنم خیلی سخته که فکر کنی همسرت کنار مرد دیگه ای میخوابه اونم با اطلاع خودت ولی چون هوسی در کار نیست باهاش کنار اومدم چون به تو ایمان دارم فدای تو بشم آقای من یادم روز اولی که مهران گفت از اونجا بریم دلم براش سوخت و از ناراحت بودن ناراحت شدم ولی الان فقط حرفاش رو گوش میکردم این مکالمه واسه شب قبل از سرکار رفتن فردای مهران بود صبح زود بیدار شدم صبحونه رو آماده کردم مهران خیلی زود رفت فرزاد هم همینطور تنها بودم داشتم تو اینترنت به مسائل زایمان و دوران بارداری و اینجور چیزها می پرداختم که خیلی ناشی نباشم غرق کاد خودم بودم که متوجه شدم فرزاد بهم پیام داده پریسا جان نظرت چیه به جای شب امروز با هم باشیم به خودم گفتم چی میگی فرزاد دارم دیوونه میشم چرا با من اینکار رو میکنی من اون کیر رو هر شب میخوام نه چند شب یبار جوابش رو با یه قلب قرمز فرستادم خودم رو حسابی آماده کردم اطاق دلم و زدم به دریا و این بار خودم اتاق حجلمون رو آماده کردم فرزاد که اومد با اینکه برام خیلی سخت بود خودم رو سر سنگین نشون دادم متوجه شدم اونم از این کار من راضی هست اطاق رو هم که دید کلی منو بوسه بارون کرد نوازش شروع شده بود من غرق در لذت داشتم میشدم لبهای فرزاد هر نقطه از بدنم رو که لمس میکرد دیوونه میشدم وای از اون لحظه ای که نوک سینه هام رو بوسی و مشغول خوردنشون شد فرزاد نکن نخور دارم دیوونه میشم وای کیر میخوام بهم کیر بده تو روووووو و بخدا کیرت رو بده ولی فرزاد گوش شنوا نداشت میدونست باید چکار کنه و تو کارش حرفه ای تمام بود پریسا جان کجایی ها همین جا نه روی ابرها روی کیر تو برس به کُسم فرزاد هم مشغول خوردن کُسم من که متعلق به خودش بود وای مرد چیکار میکنی با من این نامردی دارم میمیرم وااااااای کُسمممممممم کار خیلی وقت بود از ناله گذشته بود رسما مشغول هوار زدن بودم بخورش بخورش نووووووووش جونت کُس متاهل من رو بخوررررر اصن شوهر من دیگه توییی این بدن من برای تو هست در حالی که فرزاد کُسم رو میخورد آروم آروم هم بات پلاگ رو نوازش میداد و خیلی نرم عقب جلوش میکرد پریسا جان آماده ای چی میگی تو فرزاد آماده چیه بکننننن منو مگه من کُسسس تو نیستم بکککککن لامصب دیوونه شدم بات رو از کونم در آورد و حساب سوراخ کونم و کیرش رو روغن مالی میکرد فرزاد تو رو خدا به کُسممممم برس اول آتیش کُسم رو خاموش کن بد هر کاری دوست داشتی با کونم بکن اما اما اون کار خودش رو میکرد پاهام رو داد بالا تقریبا زانوهام کنار گوشم بود خیلی آروم شیک سر کیرش رو وارد کونم کرد صدام رفت بالا درد داشت ولی نمیدونم چرا اینقدر راحت رفت داخلش ی یک ربعی طول کشی تا تموم اون نازنین کیرش رو تا خایه فرستاد داخل سوراخ کونم تا اون لحظه شوتی برام نداشت ول ولی وقتی مشغول تلمبه زدن های ملایمش شد همزمان نوک سینه هام رو شروع کرد به میک زدن آتیش از زیر خاکستر داشت شعله میگرفت چیه این مرد بخدا که اون دکترای سکس کردن و گاییدن داشت این چه مزه ای بود با اینکه درد داشتم ولی مزه اش کم از کُس دادن نبود آخخخخخخ دارم میمیرم محککککککم بزن شروع کن فرزاد تلمبه بزن بزن که خوب میزنی من این درد و لذت رو باهم دوست دارم با من چیکار کردی آروم اومد کنار گوشم و گفت تو دیگه رسما مال من شدی آره مال توام وای مُردم آخ سوراخ کونم دارم میمیرم بکُن تندتر بزن که من خوشحال ترین زن دنیا هستم الان وای نه چرا کیرت رو در میاری بکن توش تحمل کن عزیزم بلند شو من دراز میکشم تو به پشتت بشین روی گیرم حواست باشه بکنش تو کونت گفتم چشم و نشستم رو دلبرم با ریتمی که از خودش یاد گرفته بودم خودم رو بالا و پایین میکردم یه دفعه فرزاد من رو کشید سمت خودش چسبوندم به خودش مشغول تلمبه زدن شد دیگه رسما رد داده بود وای بزن دارم میمیرم بزن پریسا جان همینجوری که دارم میکنمت همزمان خودت با دستت کُست رو بمال راستش حالش رو نداشتم ولی باید به حرفش گوش میدادم چون دیگه میدونستم که دوسش دارم همزمان با تلمبه های فرزاد خودم کُسم رو میمالیدم که یکدفعه پاهام ناخواسته سیخ شد رو به هوا و چنان آبی از کُسم پاشید بیرون که داشتم از هوش میرفتم بهترین لذت دنیا همین بود هیچی جای سکس رو نمیگیره اونم با ی کیر خوب و مَرد کاربلد من تو حال خودم نبودم ولی فرزاد همچنان داشت تلمبه میزد کونم دیگه حسی نداشت دست دو بردم سمت کونم دیدم چنان آبی از سوراخ کونم زده بیرون که دوباره شهوتم گُر گرفت ازش خواستم داگی بشیم اونم رفت پشت منو حسابی از خجالت کونم در اومد دیگه هر دو داشتیم ناله میزدم که یکدفعه صدای فریاد فرزاد بلند شد آبش رو ریخت داخل سوراخ کونم منم ناخواسته دوباره ارگاسم رو تجربه کردم همونجور آروم تو بغل هم دراز کشیدیم و فرزاد مشغول نوازش من شد چقدر خوب بود این مرد این نوازش بعد سکسش از همه چی آروم بخش تر بود ی یک ساعتی کنارش خوابیدم بیدار که شدم فرزاد هنوز خواب بود رفتم غذا رو آماده کردم ی میز ناهار خوشگل چیدم برای خودم و مَرد جدید زندگیم خلاصه فرزاد که اومد اول پیشونیم رو بوسید و ی مقدار نوازشم کرد بعد از غذا مشغول صحبت شد پریسا جان اگه از با من بودن راضی هستی باید تغییراتی تو زندگیت بدی فرزاد جان من فقط تورو میخوام چکار باید بکنم که تو رو برای همیشه داشته باشم ولی مهران ببین پریسا جان الان بهانه برای کنار هم بودن داریم ولی اگه میخوای با من باشی باید به حرفام خوب گوش بدی و هرچی که میگم رو انجام بدی اگه به حرفهای که میزنم خوب عمل کنی با هم مهران رو اوکی میکنیم نترس قرار نیست بلایی سرش بیاریم راستی اگه میخوای با من باشی این هفته ی مهمونی مخصوص دعوتم قرار هم نبود برم چون کسی لایق همراهی خودم نداشتم ولی الان دیگه بهونه ای برای نرفتن ندارم خوب به حرفام گوش کن فرزاد حرفاش رو مو به مو مرتب بهم توضیح داد من قشنگ به همشون گوش کردم حالا این من بودم که باید انتخاب میکردم عزیزان دل به نظر من این تصورات داخل زندگی واقعی جایی ندارن اینها تصورات ذهن من برای لذت بردن شما هست شاد باشین نوشته: آپاراتچی
    • migmig
      بازی لذت گناه 2 قسمت دوم یک لحظه همه اتفاقات امروز رو تو ذهنم مرور شد از گم شدن تو جاده ، از بارون شدید، این خونه عجیب و غریب اون پیرمرد و حالا هم این بازی… انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته هزار جور فکر و خیال اومد تو سرم هدف این بازی چیه ؟ پرنیا : واقعا باید بازی کنیم؟ آخه چه سودی برای کسی داره که مارو اینجا زندانی کردن جواد: احتمالا کار اون پیرمرده است . بزار ببینم از پنجره میشه رفت بیرون الهام: جواد مراقب باش مثل پوریا اتفاقی نیفته برات بابام اروم انگشتشو به پنجره زد و یک جرقه دردناک هم نصیب بابام شد . جواد : واقعا زندانی شدیم الان زنگ میزنم پلیس پوریا: سیگنال گوشیامونم رفته وگرنه زودتر این کارو میکردم . سیگنال اینترنت ماهواره ای هم خبری نیست. نیم ساعتی درگیر بودیم و گرسنمون بود شامی ک مامان گرم کرده بودیم رو خوردیم الهام گفت: بیاین این بازی مسخره رو انجام بدیم و از اینجا بریم پوریا : مامان شاید خطرناک باشه ، ندیدی چطوری بازی باهامون ارتباط برقرار میکنه الهام: بازیه دیگه به هر حال تهش چی میشه مگه پرنیا : منم موافقم چاره دیگه ای نداریم، اینجا زندانیمون کردن. بعد غذا خوردن هممون نشستیم جلوی بازی و سعی می کردیم بفهمیم چجوریه . پرنیا : بابا نوبت توعه باید اول تو بازی کنی ، تاس بنداز. بابامم دوتا تاسو برداشت و انداخت 2 و 5 اومد. بابا با نیشخند گفت باورم نمیشه تو این شرایط با زن بچم نشستم منچ بازی می‌کنم و در همین حین مهرشو گذاشت تو خونه هفتم و روی صفحه نمایش این متن اومد: تست وفاداری بازیکن آبی بهمون بگو که تا حالا به همسرت خیانت کردی ؟ سعی نکن دروغ بگی چون من میفهمم و جریمه میشی. بابام یک لحظه قیافش بهم ریخت سریع خودش جمع کرد و گفت معلومه که نه بازی: دروغ ، یک فرصت دیگه داری که حقیقت رو بگی الهام: جواد خاک بر سرت کثافت عوضی قلبم داشت میومد تو دهنم یعنی بابام با داشتن همچین زن خوشگلی سراغ کسی دیگه رفته… جواد: زن چی داری میگی این بازی از کجا حقیقتو باید بدونه. الان فهمیدم این بازی میخواد با روانمون بازی کنه ، من بهت خیانت نکردم. صفحه بازی: بازم هم دروغ گفتی دو خونه به عقب برگرد روی خونه شماره پنجم یک فرصت دیگه داری تا حقیقت رو بگی الهام: با کی اینکارو کردی؟ پوریا : بابا راستشو بگو میترسم اتفاق بدی بیفته تا اخر تو بازی بمونیم جواد با من من کردن گفت: با خانوم حیرانی منشیمون صفحه بازی : حقیقت . نوبت شما به پایان رسید نوبت بازیکن سبز. مامانم اشک تو چشماش جمع شد بلند شد رفت تو اتاق درو محکم کوبید. بابامم رفت پشت در و به غلط کردن افتاده بود. دیدم پرنیا یکم تو خودشه رفتم بغلش کردم ،حال هممون بد بود بابا هم هی پشت در معذرت میخواست .توضیح میداد: خیلی دلم میخواست اینو بهت میگفتم ولی بدون یک بار بوده و مال خیلی وقت پیشه … مامانم تا صبح نیومد بیرون ماهم خوابیدیم . از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوا روشن شده بود ولی مه آلود بود خیلی چیزی دیده نمیشد. مامانم اومد بیرون ی دست و صورتی شست ، با چشمای پف کرده گفت بیاین بازی کنیم و زودتر از اینجا بریم پرنیا مامانو کلی بغل کرد و بوسید من تاسو دادم به مامان . بابا هم با سر پایین اومد نشست مامان الهام یه نفس عمیق کشید تاس هارو انداخت ۳ و ۱ اومد . مهرشو گذاشت رو خونه چهارم صفحه بازی : خروج از پشت ابر تمام لباس هاتون رو در بیارید و چیزی تنتون نمونه بقیه هم باید شمارو نگاه کنند و تا نوبت بعدیتون بدون لباس به بازی ادامه میدین مامانم از شوک با تته پته گفت یعنی باید جلوتون لخت بشم؟ جواد عصبی شد بازیو برداشت پرت کرد سمت دیوار و و گفت گوه بگیره این چه مزخرفاتیه جمع کنین تا حالا بابارو و اینطوری عصبانی ندیده بودم پرنیا : وای یعنی چی لخت بشی جلو ما الهام: وای خدا این چه بلاییه سرمون اومده من اونجا زدم زیر گریه مامان گفت چی شد پوریا پوریا : همش تقصیر منه من این بازیو اوردم . منو ببخشید واقعا . پرنیا رفت بازیو برداشت از رو زمین آورد گفت مامان لطفا انجامش بده سعی میکنیم نوبت مونو زود انجام بدیم تا لباساتو بپوشی جالب بود بازی هیچ آسیبی ندیده بود و مهره ها هم سر جاشون بودن .انگار چسبیده بودن به خونه هاشون. الهام: الان این بازی از کجا میفهمه من واقعا لخت میشم یا نه صفحه بازی نوشت : متوجه میشم پوریا: حواستون باشه ببینین اینجا دوربینی چیزی نباشه تو خونه. پرنیا : اره پاشین بگردیم هممون هر سوراخ سمبه ای میشد گشتیم ولی هیچی پیدا نکردیم خبری از دوربین مخفی نبودش . الهام: لطفا قول بدین نوبت هاتونو زود بازی کنین خیلیم نگاه نکنین بهم یهویی مامانم از بلند شد وایساد. تاپ و شلوارشو دراورد. من قبلاً مامانمو اتفاقی یا موقع لباس عوض کردنش با شورت سوتین دیده بودم برای همون چیز خاصی نبود چون هیچ نگاه بدی بهش نداشتم . مامانم چرخید گفت : پرنیا بند سوتینمو باز کن پرنیا بلند شد اومد پشتش بندشو باز کرد. مامانم سوتینشو انداخت ولی هنوز برنگشت من قلبم داشت تند تند می‌زد. دست انداخت لبه های شورتش و کشید پایین از خجالت سرمو انداختم ولی یاد حرف بازی افتادم و ترسیدم که گفت باید نگاه کنیم دوباره سرمو برگردوندم مامانم چرخیده بود ممه هاش و کوصش جلوم بود نمی‌دونستم کدومو ببینم. ممه های بزرگش یا کس و کون سکسیش داشت ی حس شهوتی تو بدنم ایجاد میشد مامانم واقعا بدن زیبایی داشت. از سفید و صاف بودن پوستش هر چقدر بگم کمه . کیرم داشت بلند میشد ک پرنیا با خنده گفت: داداش خجالت بکش کجارو میبینی . الهام: ولش کن بزار ببینه قانون بازیه… بابامم همینطوری به اندام مامانم نگاه میکرد و گفت زود بازی کنیم تا مامانت لباس بپوشه. پرنیا : نوبت منه پرنیا تاس انداخت ۴و ۴اومد مهرشو برد روی خونه هشتم و پیام بازی: تِستر شما باید لب های تمام افراد بازی رو به مدت دو دقیقه ببوسید و بعد از اون باید حقیقت رو بگید ک بوسیدن چه کسی لذت بیشتری داشت. یادتون نره اگر دروغ بگید جریمه می شوید. جواد: ما اعضای خانواده ایم مگه میشه . این بازیه یا پورن خانوادگی الهام: یعنی الان دخترم باید از پدر و مادر و برادرش لب بگیره؟ ولش کنین دیگه بازی نکنیم پرنیا : اشکال نداره… باز این از یکی آسون تر از لخت شدنه . هر کدوممون باید سهم خودمون رو انجام بدیم توی بازی هرچی باشه تا زودتر بریم خونه. پوریا : هر اتفاقی تو این خونه بیفته فراموش میکنیم توی دلم از اتفاقی ک می‌خواست بیفته هیجان زده بودم دروغ چرا از این یکی واقعا خوشم اومد الهام اومد جلوی پرنیا گفت: اول با خودم شروع کن . پرنیا : پوریا لطفا تایم بگیر گفتم باشه . پرنیا لباشو گذاشت رو لبای مامانم ، انگار داشتم صحنه لز میدیدم . مامانم هم لخت بود سی ثانیه گذشت پرنیا یک دستشو گذاشته بود رو باسن مامانم خیلی سکسی لب میگرفتن . مامان بوسه رو رهبری میکرد حرفه ای تر بود. دودقیقه زود تموم شد گفتم تمومه . مامانم و پرنیا زدن زیر خنده مامانم گفت : گمشو از جلو چشام خاک بر سرت پرنیا گفت : بابا داداش این لحظه خیلی سخت تره برام ولی مجبوریم جواد : میدونم دخترم ببخشید ک توی همچین شرایطی هستی، مطمئنی میخوای انجامش بدی؟ پرنیا اومد جلو همین کارو با بابام کرد لباشو گذاشت رو لبای بابا . این لحظه خیلی برام سکسی نبود و بیشتر خجالت میکشیدم . صدای بوسه و لباشون کل خونه رو پر کرده بود .گفتم دو دقیقه تمومه حالا نوبت من بود قلبم تند میزد . گفتم پرنیا باید منو انتخاب کنی ها پرنیا گفت حالا بزار ببینم چی بلدی باید حقیقتو بگم در هر صورت گفتم باشه . یکم پرنیا با خودش کلنجار رفت بعد اومد جلو چشامو بستم لباشو گذاشت رو لبام . بهترین لبهای دنیا رو داشت همون لحظه فهمیدم از هرکی تا حالا باهاش لب گرفته بودم بهتره. کیرم داشت شق میشد دوباره خورد به شکم پرنیا . دوست نداشتم تموم شه همینطوری لباشو میخوردم یک لحظه شیطونی کردم زبونم اوردم بیرون . اولش جا خورد بعد زبونمو برد تودهنش کیرم حسابی سفت شده بود ک مامانم گفت بسه بسه تمومه دو دقیقه. منم همونجا نشستم رو زمین کسی کیرمو نبینه. پرنیا : خب به نظرم لبهایی ک بیشتر از همه دوست داشتم مال مامانمه. بازی : ممنون حقیقت رو گفتی نوبت بازیکن قرمز سلیقه خواهرم واقعا عجیب بود انتظار داشتم منو بگه با اون اتفاقات . وای نوبت من شد واقعا ریدم به خودم که چی در انتظارمه. جواد :زود باش پوریا قرار شد سریعتر بازی کنیم .یادم رفت مامانم لخت نشسته منتظرمونه زود بازی کنیم. من تاس انداختم 4 و 6 اومد رفتم رو خونه 10 بازی : طعم تولد شما باید پنج دقیقه واژن بازیکن سبز رو لیس بزنید . پوریا : بازیکن سبز؟! مامان؟ کل خونه ساکت شد . هیچکس پنج دقیقه حرف نزد . واقعا انتظار همچین چیزی نداشتم . خیلی بابتش خجالت کشیدم. هی بابامو میدیدم ببینم الان چی میگه . چی تو فکرشه. هیچکس یک کلمه جرات نداشت بگه . یهو دیدم مامانم بین پاهاشو باز کرد. چشمم افتاد به کصش وای یعنی باید کص مامانمو بخورم؟ اونم جلوی بابا. مامانم با این کارش رضایتو داده بود. پاهاشو باز کرده بود دقیقا رو به روی بابام. فکر کنم میخواست انتقام خیانتو ازش بگیره. الهام : زود باش فقط رفتم نشستم جلوی مامانم . یکم کصشو نگاه کردم ، قلبم توی دهنم بود . زبونم گذاشتم رو کصش و شروع کردم . یکم گذشت و استرس و اضطراب جاشو به شهوت داد. مامانم نفساش تندتر شده بود . داشتم از خوردن کس مامان لذت میبردم چند دقیقه گذشت . کصش خیس خیس بود . دستشو گذاشته بود تو موهام منم با لذت تموم میخوردم . میدونستم هیچ وقت همچین فرصتی گیر نمیومد . پرنیا گفت تمومه پنج دقیقه . منم سریع بلند شدم یک لحظه دیدم بابام دستشو از تو شلوارش در اورد .برام عجیب بود. همه یک نوبت بازی کرده بودن و من به خط پایان نزدیک تر بودم تا بازی تموم بشه . کل بازی 20 تا خونه بود ک من 10 بودم. دیگه پذیرفته بودیم ک این یک بازی سکسیه باید برای هر چیزی آماده می بودیم . جواد : منم نوبتمو برم بعد مامانتون میتونه لباس بپوشه . جواد تاس ریخت خونه 5 بود و جفت 4 آورد . مهرشو برد به خونه سیزدهم بازی : بستنی چوبی کارت های بازی رو بردارید . دو کارت سفید هست و یکی مشکی کارت هارو به پشت بزارید و بر بزنید و همه به صورت شانسی تاکید میکنم شانسی یک کارت بکشن. کسی که کارت مشکی بهش افتاد باید با دهنش ابتو بیاره. هممون ی سری تکون دادیم . بابا کارتارو برداشت بر زد . دیگه همه به بازی تن داده بودیم. جواد: امیدوارم الهام تو بکشی. الهام : من امیدوار نیستم. الهام کارت کشید سفید بود پرنیا کشید و مشکی بود و بله پرنیا باید برای بابا ساک میزد. الهام: خوبه پرنیا نفس عمیق کشید گفت :بابا بشین رو مبل. بابام نشست پرنیا شلوار و شرت بابا رو داد پایین و کیرش در اومد با دستش گرفت و کرد تو دهنش بعد ی دقیقه کیرش تو دهن پرنیا سفت شده بود . بابا چشاشو بست مامانم اومد بالا سرشون : خب مرد من خوب میخوردم یا دخترت یا اون زنیکه جنده؟ بابام نفس نفس میزد. مامانم گفت : دخترت خوب کیرتو میخوره؟ بابام گفت هوم نفساش تندتر شد. الهام : ساک زدنش به مامانش رفته . بخور دخترم . همون لحظه بابام ابش اومد و ریخت رو صورت پرنیا. مامانم با این کارش تونست آب بابا رو زودتر بیاره. بابام خودشو جمع کرد و خواهرم رفت صورتشو شست و اومد . دوباره نوبت مامان بود دیگه میتونست لباسشو بپوشه. پوریا : مامان دیگه فکر کنم میتونی بپوشی. الهام : نمیخواد راحتم… نوشته: Joel Miller
    • migmig
      یخ داغ 1   قسمت اول بعد از سه سال و نیم بالاخره پژمان پسرم به همراه زنش با کلی دادگاه و پاسگاه رفتند به تفاهم رسیدن و به سر زندگی خویش رفتند ،یه نفس راحت کشیدیم هم من هم همسرم بهزاد و باران دخترم سه سال و نیم جنگ اعصاب زندگی رو از هممون گرفته بود رنگ به رخسارم نمونده موند اینو از اینه قدی تو اتاق خوابمون ب چشم دیدم دیگه تصمیم گرفتم با تموم وجودم به زندگی خودمون برسم تو این مدت از درس و دانشگاه باران بکلی بی خبر بودیم در حالی که قبلاً حتی رفت و امدش رو هم من هم بهزاد زیر نظر داشتیم ،فقط متوجه شده بودم با یه پسر همکلاسیش در ارتباط هست اما اینو بهزاد نمیدونست دستی به سر و روی خونه کشیدم و یه شام مفصل رو اجاق گذاشتم و لباسام رو درآوردم و به حموم رفتم چهره بی روح و سرد خودمو دوباره تو آینه حموم دیدم و گفتم نه دیگه آن پوران گذشته نیستم ، آخرین سکسمون چهار ماه پیش خیلی بی رمق و سرد بود تو این سه سال و نیم تعداد سکسامون به انگشتهای دست هم نمی‌رسید کلا هیچ حس و شوقی حتی تو زندگی عادی برامون نمونده بود تو حموم حسابی خودم رو برق انداختم .اومدم بیرون متوجه شدم باران هم اومده پس داشت دعوا گونه با تلفنش حرف میزد با دوست پسرش بود از حرفاش متوجه شدم کمی باهاش حرف زدم تا ببینیم جریان چیه بهم گفت قرار شده بیاد خواستگاری ماهم که شرایط خانوادمون طوری بود که همش درگیر ماجرا پژمان بودیم الان که باهاش حرف زدم که میتونید به خانواده بگی بیان همش تفره می‌ره ،در همین حال گوشیش زنگ خورد رامین بود دوستش و باران گفت جواب نمیدم دیگه من گفتم بزار خودم جواب بدم و باهاش احوال پرسی کردم و حرف زدیم که از حرفاش معلوم بود که این مدت باران رو سرکار گذاشته و از موقعیت خانواده ما سواستفاده کرده و اونو بهانه کرده چ الان که شرایط مهیا شده داره میپیچونه منم گفتم آقا رامین تلفنی نمیشه یه وقتی بزاریم که من و باران و شما حضوری حرف بزنیم اونم قبول کرد که فردا عصر همو ببینیم و بهزاد همسرم که کارمند اداره بیمه بود و بعدازظهرها هم با ماشین اسنپ کار میکرد شام رو خوردیم و کم کم حس میکردم داره زندگی جریان پیدا می‌کنه تو خونه ، ساعت ده و نیم بود که رفتیم تو اتاق خوابمون ،هوس سکس داشت بدنم رو چنگ میزد انگار تو لای پام کرم ریخته باشند همش مور مور میشدم،زیر شورتم پف کرده بود اینو میخورد به رونام حس میکردم کنار بهزاد رو تخت دراز کشیدم یه تاپ مشکی و یه شلوار خانگی نازک تنم بود رفتم تو بغلش یه پامو گذاشتم وسط پاهاش فشار دادم و لباش رو بوسیدم بهزاد همینطور وایساده بود و منم هی ادامه میدادم کامل روش رفتم کوسم و به کیرش فشار دادم هنوز خواب بود گفت خیلی خستم ام پوران بزار چرتی بزنم سرحال بشم خیلی کوتاه گفتم نمیتونم داغونم هوس کردم بدجور هر جوری بود حس رو بهش انتقال دادم کیرش رو بیرون کشیدم ،سینه هامو میک میزد و می‌مالید با کوسم با دستش تند تند ور میرفت ،حسابی خیس خیس شده بودم صدای دستش به کوس خیسم اتاق رو پر کرده بود منو خوابوند لنگامو داد رو شونش کیرش رو تا ته کرد تو کوسم تند تند شروع به تلمبه زدن کرد فوری کشید بیرون نگاش کردم دیدم چشماش رو بسته و داره کنترل می‌کنه که ارضا نشه و دوباره کرد توم ،دو تا تلمبه تا ته زد و نفساش زیاد شد و ریخت رو شکمم نگاه رو شکمم کردم دیدم چند قطره آب ریخته فکر میکردم میخواد دوباره بکنه ،دستمال رو کشید رو کله کیرش و پاشد که بره دستشویی مات مونده بودم چقدر زود اصلا هیچی انگار توم نرفته بود هیچ حسی نداشتم بلند شدم شکمم رو پاک کردم رو تخت رو نگاه کردم که بقیه آبشو پاک کنم که هیچی نبود چرا آخه این همه کم ما اینهمه مدت سکس نداشتیم انتظار داشتم یه آب پرفشار کوسم و پر کنه ادامه دارد… نوشته: پوران
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18