رفتن به مطلب

داستان بیغیرتی دکتر خوب


mame85

ارسال‌های توصیه شده


دختر میراب

خودم:
سلام وقت همه بخیر و خوشی.
سلمان هستم۳۰سالمه.پزشک عمومی هستم و فعلا با یکی از همکلاسیام نامزدم…چون دارم تخصص میخونم…بیشتر وقتمون صرف درس میشه…اما چون تک پسر هم هستم باید حتما.تاکید میکنم حتما کنار پدرم هم باشم…چون کارگاه که نه بزرگتره…تولیدی مبل و سرویس چوب و اینجور چیزها رو داره…در ضمن ما فقط کلافش رو میسازیم…یعنی فقط چارچوب مبل یا کمد یا دراور.‌ببخشید که اینو گفتم…چون که روشن بشه جریان…رنگ کاری و روکش و ایناش کار کارگاه‌های دیگه است…تولیدی ما بیرون از شهره وتوی منطقه ای خوش آب وهواست که قبلا روستا بود ولی الان پولدارها اومدن اینجا ویلا سازی کردن…یک زمین بزرگ۵هزار متری پشت کارگاه ما بود که مال خودمون بود اما خالی بود درخت هم نداشت…یک روز همه اون صاحب ویلاها اومدن پیش بابام که حاجی این زمین وجه وچهره منطقه رو خراب کرده خواهشا یاب فروشش یاب سازش…بابام دید حرف حق می‌زنند.گفت میفروشم …چند نفری خیلی طالبش بودن…من بابا رو صداش زدم گفتم…پدر جان قطعه پشت کارگاهه نگه دار.نفروش خودمون ویلا میسازیم…اون و بدی به من خودم ویلا میسازمش…گفت همه اش مال تو پسر جان من میخوام چکارش کنم…خلاصه که نفروختیمش و من همه رو نگه داشتم…مهندس آوردم و اول درخت کاشت بعد دور تا دور زمین دیوار بلند کشید…خلاصه که سند بگیر و برو دنبال فلان وفلان یک سالی طول کشید که یک باغ ویلا ازش در آوردم محشر کبری.‌هر چی خودم در می‌آوردم و هرچی پدرم کمک می‌کرد وحتی مادرم چون وضعش خیلی خوبه از پدربزرگم بهش ملک ومغازه رسیده کمک میکردن…تا تموم شد.‌زمانیکه تموم شد تقریبا یکسال و نیم کشید…ولی مسئله الان آبیاری اون همه گل وگیاه و درخت بود…ما دور وبر تمام دیوارها رو هم حفاظ شاخ گوزنی زدیم…اینها که میگم مهمه چون جزو ماجراست…یعنی ورود وخروج ماشین فقط از در اصلی باغ بزرگ ریموت دار ممکن بود.ودر کوچیکه کنارش که برای آمدو رفت پیاده ها تعبیه شده بود…اما از توی ویلا من پشت حیاط خلوت ساخته بودم ویک در کوچیک برای اینکه دیگه نرم تمام چهارراه رو دور بزنم از اون خیابون برم داخل ویلا…یعنی ویلا شمالی خیابون اولی بود.کارگاه جنوبی خیابون دومی…بقول معروف از کون بهم وصل بودن…ولی کسی بغیر من و بچه های کارگاه نمی‌دونست… مسئله آبیاری باغ مشکل بزرگی شده بود زمین ما کلا۱۵دقیقه آب از مدار ۱۲روز داشت و ما تانکر رو که پر می‌کردیم… فقط اول باغ آب می‌خورد و آب به اینکه استخرها رو پر کنیم یا بقیه آب به جاهای دیگه برسه کم بود نمی‌رسید.‌مجبور بودیم یا آب با تانکر بزرگ بخریم که خیلی هزینه داشت یا چاه مخفی بزنیم…کسی هم حق امتیاز آبش رو بما نمی فروخت…مجبور شدیم یک چاه بزنیم توی کارگاه اونم مخفی و آب رو با لوله شبانه بکشیم توی تانکر بزرگه…ولی پدرم گفت پسر جان تو خود ویلا چاه بزن…آقا وقت درس و امتحان بود خیلی هم فشرده بود…یک میراب ترک اونجا بود من به اون اطمینان داشتم.او تمام ویلاها رو مواظبشون بود.و از هر ویلا یک کلید ورودی در باغ داشت نوبتی که نوبت هرباغ بود چی روز چی شب میومد آبیاری می‌کرد نظارت می‌کرد… خودش چند بار گفت دکتر آب کمه درختای ته باغ خشک میشن…باور کنید روزهای جمعه که میومدیم…شاید با خانواده نزدیک ۵۰تا بطری نوشابه خانواده از توشهر آب می‌آوردیم پای درختها میریختیم…حتی یکی از دوستهای نامزدم میخواست عروسی بگیره…دنبال باغ بودن چون گرون بود.ولی خب خانوم دکتر بود دیگه دلش عروسی باکلاس میخواست…خانومم بهم گفت یک شب میشه ویلا رو بدیم بهشون عروسی بگیرن…آخه خوب بزرگ و شیک ساختیمش…گفتم کی دل تورو میشکنه… همونجا توی دانشگاه جلوی بچه ها بوسم کرد…گفتم عزیزم اونجا تنها مال من که نیست…مال هر دوتامونه…گفت خیلی گلی که آبروی منو حفظ کردی.‌.خلاصه رفتیم ویلا رو نشون عروس دوماد دادیم کیف کردن…ولی وقتی رفتم توی ویلا دیدم چند تا ازین درختها که نهال بودن اما چند دانه میوه داده بودن رو همه میوه‌ها رو چیده بودن خیلی عصبی شدم…مسئله اون چند دانه میوه نبود مسئله زیبایی و ذوق و شوق خودم بود…چون درختها دو ساله بودن و تازه بار میدادن…همه رو چیده بودن…گفتم یا کار محمده که از پشت ویلا اومده یا کار میرابه…محمد شاگرد کارگاهه میاد شبها بعضی چراغها رو روشن میکنه…البته بیشترشون اتوماتیک هستن ولی برای نظارت و این حرفها.‌خلاصه عروس داماد پسندیدند. تشکر کردن.وقیمت پرسیدن…گفتم خجالت بکشین ما هم دوره ای و همکلاسیم.مگه کار من اجاره باغ ویلاست.اینجا رو به عشق خودم و خانومم ساختم…گفتم فقط هر کی اومد بگین یک بطری آب برای درختها بیارن…چون آب کمه…استخر هم خالیه…پسره گفت آوردن و پر کردن استخر و تانکر بامن…گفتم چطوری.گفت تو کارت نباشه…نمدونم دیگه چطوری که چند مرحله شبها تا روز عروسی باغ رو با تانکر ۲۰هزار لیتری کامیون آبیاری کرد…درختها شاداب گلها خوشگل شدن.و عروسی برگزار شد‌.ولی هوا داشت گرمتر میشد…میراب گفت دکتر فکری بکن…گفتم میشه چاه بکنیم گفت آره ولی نباید کسی بفهمه…گفتم دمت گرم گفت کارهایش با من…گفت برادرم چاه کنه میارمش برات بکنه…ولی توی فضای باز نباید چاه کند تا کسی متوجه نشه…گفتم تو که نمیشه…گفت توی همین خونه سرایداری دم ورودی باغ چاه میکنیم…گفتم داخل گفت آره…خلاصه که کلید داشت و کندن و خودشون لوله ها و پمپ وصل کردن و فاکتور دادن و ما پرداخت کردیم…تابستون دیگه آب بود خوب بود.‌.یادمه مرداد بود رفتم باغ پمپ رو زدم دیدم آب نمیاد زنگ زدم میراب جواب نداد.‌از همسایه پرسیدم…گفتن مگه خبر نداری ۱هفته است با موتور خورده زمین پاش شکسته.گفتم پس کی آب میده باغها رو گفت مثل اینکه دامادش با دخترش آب میدن…شماره گرفتم و زنگ زدم بهش.‌.اومد دیدم یک یارو قلچماق خالکوبی درشت…با موتور اومد‌.قبلا دیده بودمش اما اصلا فک نمیکردم این لاته داماد میراب نماز خون باشه…یارو از پای عرق بلند نمیشد.‌چندباری هم بدجور دعوا مرافه راه انداخته بود…وقتی اومد گفت جانم دکتر…گفتم مگه منو میشناسی گفت آره پدر خانومم معرفیتون کرده…گفتم اسم شما چیه گفت مخلصت جلالم.‌گفتم جلال آقا باغ ما چندروزه آب نخورده .پمپ هم کار نمیکنه…گفت شما نبودی پمپ خراب بود ما باز کردیم فرستادیم تعمیر …گفتم جلال آقا اشتباه کردی باید بهم میگفتی پمپی که من گرفتم کف کش پر قدرت ایتالیایی بود.و۳سال گارانتی داره گفت گارانتی مارانتی الکیه دکتر‌…گفتم نه عزیز دل.این اصلیه پدر خانومت تاییدش کرده…برو بیار ببند سرجاش…یا بدیم شرکت خودش…گفت کارگر گرفتم بزور کشیدمش بیرون هزینه اونا چی…گفتم جوش پول نزن باغ مهمه…‌این هم عکسش و گارانتیش. رفت آورد… بردم پیش فروشنده اصلی گفت پمپ سالمه خوب شده دست نزدن بهش.‌حتما از بالا فیوز دستکاری شده…بردمش نگاه کرد…گفت آره ببین سیم رو از دم ورودی فیوز حرفه ای بریدن که برق نرسه.بعدش.بگن خرابه یا پمپ رو عوض کنند یا تیغ بزننتون .بابت تعمیر.من گوشی دستم اومد.‌…زنگ زدم جلال اومد…گفتم جلال جان لطف کنید من بعد این کارارو با من هماهنگ کنید پمپ سالم بود از دم فیوز سیمش پاره شده بود‌‌…عمدا ایراد رو گفتم که بفهمه با هالو طرف نیست‌‌…آقا پمپ روشن شد و آبیاری تموم شد‌‌.رفتم دنبال زندگیم…هفته بعد با نامزدم و خانومم اومدم ویلا…بدبختی خانواده اش هم بودن‌‌…توی اتاق سرایداری…رفتیم پمپ رو بزنیم استخر پر بشه…دیدیم پر از ظرفهای یکبار مصرف و لیوان یکبار مصرفه.‌.توی حموم و دستشوییش…پر کاندوم و کثافت و دستمال کاغذی بود…مژده نامزدم گفت سلمان اینا چیه…گفتم بخدا نمیدونم…گفت مگه میشه…گفتم عشقم یعنی تو بمن شک داری…گفت نداشته باشم…گفتم مژده من یک پزشکم و خانم آینده ام هم شمایی یک متخصص.‌بی پول هم که نیستم بلفرض مثال بخوام کاری هم بکنم…ویلا به اون بزرگی با اون سیستم و دک پوزش.میام توی این خونه سرایداری کوچیک با این فرش کثیف این کارا رو میکنم…خیلی نامردی…گفت بخدا معذرت میخوام اما اینا چیه گفتم نمیدونم الان زنگ میزنم۱۱۰بیاد تکلیف رو روشن کنه…خانومم نزاشت گفت پدر مادرم هستن…الان خانواده تو هم میان بد میشه ولش کن…گفتم اینجوری نمیشه…باید معلوم شه جریان چیه…باز هم شکم به بچه های کارگاه رفت…خانواده ها اومدن و رفتن…ولی بعد رفتنشون من زنگ زدم یکی از فامیلها و رفیقای بابام که سرهنگ و رئیس آگاهی منطقه بود…گفت دست به وسایلشون نزن…من میام…اومدن و چندنفر بودن.‌…نمونه برداشتن ورفتن…وقتی رفتن بیرون ده دقیقه نشد جلال اومد…گفت مخلصم دکتر خرابمون نکن…بخدا من با نامزدم دختر میراب اومدیم اینجا جا برای نامزد بازی جا نداشتیم…میخاستم بهت بگم اما خجالت کشیدم…رفتم نامزدم رو بزارم بیام تمیزش کنم که شما با مهمونات اومدی روم نشد بیام طرفت‌‌…خیلی معذرت خواهی کرد…زنگ زدم سرهنگ جریان رو گفتم…گفت مث سگ دروغ میگه اونجا کمه کم۳ یا۴نفر بودن…سیگاری که کشیدن کاندومی که انداختن دور.ولیوانهای مشروبشون میگه اقلا بالای۴نفر بودن…گفتم سرهنگ حالا خودش اومده معذرت خواهی کرده.گفته جریان رو…گفت دکتر برو دوربین بزار اونجا رو…اون آدم معلومه خیلی خرابه…کار دستت نده…دیدم راست میگه…جلال که رفت.رفتم کسی رو آوردم و بهش گفتم دوربینا رو یک‌جور کار میزاری کسی نبینه…دید درشب مرتب تمام باغ داخل و خارج اتاقها.‌دم استخر…گفتم پولش مهم نیست فقط تا میتونی مخفی کار کن…اومدن و ۳روزی کار کردن و عجب هنرمندانه انجام دادن رفتن در ضمن توی همون سرایداری و کنار استخر توی آلاچیق میکروفون هم کار گذاشتن.چند وقتی خبری نبود…میراب بدبخت رو پاش رد دوبار عمل کردن…پیر بود خوب شدنی نبود…یک روز آخرای شهریور بود.‌که از داخل کارگاه رفتم توی ویلا.و داخل بودم که دیدم از توی باغ صدا میاد.نگاه کردم.دیدم دوتا لاته گردن کلفت توی باغ توی استخر هستن…سریع دوربین‌ها رو چک کردم…دیدم ۳تا موتور عقب باغه…و گفتم پس اینا که دو نفرند سومی ها کجایند…سریع دوربین سرایداری رو دیدم…بله جلال بود با یک دختره داشتن صحبت می‌کردن…زدم روی صدا…دختره چقدر هم خوشگل بود…سفید ناز باربی…عین گربه موها طلایی بلند…شلوار جین تنش بود کمر باریک کون خوشگل بزرگ…میگفت جلال جلال جان من زن تو هستم. زن رسمی شرعی قانونیت.بخدا این خواسته تو بده.این بی سرو پاها کی هستن…مگه منو دوست نداری…گفت چرا نداشته باشم…گفت پس چرا منو میندازی زیر دست این نامردها.بخدا اون دفعه اینقدر بلا سرم آوردن تاچندوقت از همه جا خون میومد…اینها مست میشن نمیفهمن…گفت سمیرا من سر قمار۲۰۰ملیون باختم به این جواد کاردی…اگه ندم بهش همینجا جفتمون رو خلاص میکنه…الان تازه راضی شده ۵۰تومنش رو باتو حساب کنه.۱۵۰دیگه میخواد موتورم رو برداره…یک امروزه بار آخره بخدا…گفت اون دفعه هم گفتی بار آخره دهنت خورده میری باخت میدی میای یا از باغهای مردم دزدی میکنی که آبروی بابام رو بردی یا منو دم کیر این بی‌پدر ها میدی…نمیخوام منو بکشی هم نمیزارم بکنیم…هیچی دیگه بی پدر و مادر گرفت دختره رو به کتک بد میزد ها ولی دم دختره گرم راضی نمیشد…اون بی پدرها سر و صدا شنیدن اومدن…کوسکشا با شورت لخت اومدن…دستشویی بود پای درخت میوه شاشیدن…خیلی دختره رو اذیت میکردن مست بودن میخندیدن…طفلی گریه میکرد.دست و پاهاش رو با کمربند بستن…خارکسه ها ۳نفری کیر ها رو در آوردن اندازه مال خر بودن.بزور میکردن دهنش.‌دماغش رو گرفته بودن…تا دهنش باز بشه…من سریع زنگ زدم سرهنگ گفتم جریان چیه گفت ما آژیر خاموش میایم تو دوربین ببین هر وقت رسیدیم در رو بزن ما حین جرم دستگیرشون کنیم.اقا تا اینا برسن این نامردها یکی پایین کرد تو کوس یکی از بالا کرد توی کونش…چنان جیغی زد دختره که شوهر بی غیرتش کیرشو داد دهن این بدبخت…این هم خوب گازی زد کیرش رو .صدای ناله پسره بلند شد…بی پدر چقدر زد دختره رو ،،روی کیر بی هوش شد…نامردها مست بودن ول کن نبودن…همون موقع رسیدن مامورها.دمشون گرم من در باغ و زدم تیز اومدن تو…روی دختره که خونین و مالین بود گرفتنشون.من سریع اورژانس بیمارستان خودمون زنگ زدم خودم و معرفی کردم…اورژانس گفتم آمبولانس بفرسته…رفتم توی باغ دم این مامورها گرم چقدر این ۳تا رو زدن با مشت ولگد دستها از پشت بسته اینقدر زدنشون گوه بالا آوردن… من پتو بردم انداختم روی دختره…از دهن و دماغش خون میومد…خرخر می‌کرد طفلی لخت بود روش رو پوشوندم…نبضش رو گرفتم ضعیف بود…آمبولانس اومد مردم جمع شدن…همه رو سوار کردن بردنشون…من هم با آمبولانس رفتم…طفلی رسید بیمارستان دیگه حال نداشت…چندتا عکس و سی تی اسکن کردیم.‌خوشبختانه ضربه مغزی نشده بود.اما لثه ها و دندوناش پاره و شکسته شده بود.دختره غروب به حال اومد صحبت کرد.تا منو دید شناخت گریه کرد.معذرت خواست که بدون اجازه اومدن باغ…گفتم مهم نیست‌.گفت شوهرم منو بابام رو میکشه…گفتم نترس فرستادمش جایی که عرب نی انداخت…گفت اون هرچی هم کتک بخوره زیر بار نمیره سابقه داره…گفتم لازم نیست.اولا حین ارتکاب جرم گرفتنش دوما فیلمش هست…گفت مگه ویلا دوربین داره گفتم آره شک کرده بودم دوربین گذاشتم…گفت اگه میدونست نمیومد ویلای شما…فقط ویلاهایی میرفتن که دوربین نداشت…گفت یعنی شما فیلم منو دیدین…گفتم مجبور بودم.گفت تورو خدا آبروی بابام رو نبرین…دیگه نمیتونه کار کنه…برای اینکه کارش رو از دست نده کلیدها رو داد این بیشرف.الان چندماهه آبروی خانواده ما رو برده…گفتم آدم قحطی بود زن این شدی…گفت برادرم با پدرم رفته بودن باغ کسی آبیاری.این و داداشش هم اومده بودن برای کثافت کاری و دزدی.برادرم با بیل زد سر داداش ،برادر این رفت کما بهوش اومد پسره الان دیوونه شده…اینا هم رضایت نمیدادن…دولت هم میگه باید زنگ میزدین پلیس نه که خودتون بزنیدشون…من با مادرم رفتیم در خونه اینا رضایت بگیریم.این عاشق من شد شرط کرد که مهریه نده در عوض رضایت بدن داداشم آزاد بشه.من وبابام حتی داداشم نمیخاستیم اما مادرم مجبورم کرد.الان داداشم آخرای خدمتشه…بابام گفت تا این بیاد پای من خوب بشه بزار جلال کار مردم رو راه بندازه تا مردم میرآبی باغها رو ازم نگیرند…این پفیوس هم هر روز برای پول در آوردن یک کاری می‌کرد.دزدی می‌کرد ویلاهای مردم رو اجاره میداد…جشن‌های بد میگرفتن داخلشان… چند بار استخر ویلای شما رو هم اجاره داد…خلاصه که زنش شدم و چند بار منو مجبور به تن فروشی کرد…قمار باخت میداد فرداش منو می‌برد مجبور می‌کرد تن فروشی کنم…ولی بخدا بابام نمیدونه…الان هم صددرصد دنبال منه‌‌.گوشی دادم زنگ زد نگفت بیمارستانه…گفت امشب خونه مادر جلاله…باباش گفت دختر کجایی ننه جلال اینجاست اومده دنبال شما…میگه جلال رو گرفتن…خلاصه که پدره با بدبختی با ننه اون جاکش اومدن بیمارستان…ماموره هم اومدن بازجویی…دختره همه چی رو گفت.‌…تقریبا ازین جریان…چند ماهی گذشت زمستون بود اومدم بیام توی ویلا…دختره رو دم باغ دیدم…اومد جلو.‌چقدر خوشگل بود لامصب.‌رفتم داخل اومد تو.‌سلام داد…گفتم به به سمیرا خانوم…این طرفها…گفتم چی خبر…گفت راستش دادگاه بخاطر کارای شوهرم باطلاق موافقت کرد.برای جلال و رفیقاش حبس و دیه سنگین بریدن…شانس آوردن مفسد فی الارض نشناختن شون اگه نه اعدام بودن‌‌…ولی تا وقتی که موهاشون مثل دندوناشون سفید بشه باید زندان باشن…گفتم الان اینجا چه میکنی…گفت اولا اومدم تشکر کنم…گفتم بعد از چند ماه. راستش رو بگوچرا اومدی…گفت دوتا کار باهت دارم…اول که اون فیلم منو پاک کن آبرو دارم.گفتم خیالت راحت اون که اون موقع دادم دادگاه و پاک شد…گفت خدا رو شکر خیالم راحت شد…گفتم دومیش…گفت این خونه سرایداری رو اگه بدی به من خانواده ام ممنونت میشیم…آخه جا نداریم…باغی که توش بودیم رو فروختن وساختمان رو ازما گرفتن…الان بیجا هستیم بابام اگه راه دور باشه نمتونه بیاد و کار کنه…تازه پاش خوب شده…گفتم خب به من چی میرسه…گفت ما مواظب باغ و درختها و همه چیز هستیم…مث دسته گل نگهداری میکنیم…گفتم باید فک کنم…گفت بخدا الان هم دیره…عذر مون رو چندماهه خواستن…گفتم حالا بیا تو یک دمنوشی چیزی باهم بخوریم…گفت باشه بریم تو…بردمش تو…اول دوربین‌ها رو خاموش کردم.چون میدونم که هر وقت نامزدم میاد آرومی چک شون میکنه…خب زنه دیگه مشکوک میشه…بعدشم خودش فهمید چی میخام…بخاری رو زیادش کردم…اجاق و روشن کردم اومد تو آشپزخونه.‌روبروم وایستاد خودش کاپشنش رو در آورد…یک بلوز یقه اسکی تنش بود‌‌.بایک شلوار کتان خیلی خوش استیل وناز بود…خیلی هم زرنگ…گفت بریم اتاق خواب یا اینجا…گفتم هرجا عشقته…گفت همینجا کنار بخاری…خودش شلوارم و در آورد ساک میزد مجلسی پر تف…گفت عقب دوست داری یا جلو گفت هر دوش گفت بکن کیف کن حقته…گفت ولی شما دکترها خودتون با کلاسین کیرهاتون هم باکلاسه…چی تمیز و خوشبوی…خندیدم…گفتم داگی شو روی مبل…دادعقب کون خوشگلش رو…خیلی ناز کوس میداد…عقب و جلو کوس دادوکون.خیلی وارد بود…کشیدم بیرون ساک زد دستمال کشید بیرون ریختم داخلش…لباس پوشیدیم…گفتم ولی اونجا سرده گازهم که باغ نداره…چکار میکنید…گفت ما بلدیم چطور زندگی کنیم…یک بوس خوشگل داد و رفت…الان خیلی وقته توی باغ من هستن.به همه چی میرسن…باباش میراب منطقه است…خودش بعضی وقتا که دلم میگیره تنهامیرم واسم فقط ساک میزنه…خیلی خوشگله.من هم هواش رو دارم…دندوناش که شکسته بود رو براش درست کردم اینقدر خوشحال شد…مادرش داخل ویلا رو تمیز میکنه موقعی که مهمون دارم غذا می‌سازه… داداشش توی کارگاه کار میکنه…ولی خانومم ازش خوشش نمیاد.میگه سلمان این دختره خیلی لوسه.من ازش بدم میاد…گفتم فکر بد نکن.‌زندگیتو بکن.‌میگه سلمان بفهمم با این رابطه پیدا کنی کیرت و نصف شب میبرم میزارم تو کون خودت…دکتره دیگه زرنگه حس شیشمش بهش میگه چیزی هست اما نمیتونه ثابت کنه…این هم خاطره من…تماما بغیر اسامی واقعی بود…خداحافظ دوستان.

نوشته: سلمان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.