mohsen ارسال شده در 20 شهریور اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور دختر خاله ی خوش اندام سلام خدمت همه عزیزان اولین بارمه که دارم خاطرمو مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد از خاطره ای که میخوام بگم این خاطره تقریبا مال دو هفته پیشه اسمم محمد ۲۹سالمه و قد و وزن متوسطی دارم کیرمم اندازه عموجانی نیست و یه چیز متوسطه (اینارو گفتم تا نگید طرف داره گنده میاد) یه دختر خاله دارم اسمش زهراست ۳۵سالشه و متاهله و تقریبا ۱۶۰سانت قد داره با پوست تقریبا سفید و بدن نزدیک به تپلی داره داستان از اونجا شروع شد که عروسی پسر خالم بود و خانوادم از یه هفته قبل رفتن شهرستان و من روز عروسی راه افتادم رفتم شب عروسی اونجا بودم و شبش رفتم خونه یکی از دایی هام خوابیدم و روز بعدش میخواستم راه بیفتم که هنوز ۲۰ کیلومتر تو جاده نرفته بودم ماشینم واشر زد.زنگ زدم پسر داییم اومد بکسل کردیم بردیم تعمیرگاه که چون جمعه بود بسته بود و یه شب دیگه خوابیدیم شنبه تعمیرکار اومد و گفت تا فردا جمعش میکنم برات یه شب دیگه هم خوابیدیم و یکشنبه نزدیکای ظهر ماشین اماده شد و میخواستم حرکت کنم رفتم خونه خالم که خدافظی کنم دختر خالم گفت خوبه ماهم الان میخوایم راه بیفتیم با همدیگه دو ماشینه بریم که تو جاده باهم باشیم.منم گفتم اوکیه و راه افتادیم.من یه سمند ۹۷دارم و داماد خالم پراید داره. حرکت کردیم ساعتای تقریبا یک بود که تقریبا ۶۰کیلومتر رفتیم که دختر خالم زنگ زد بهم گفت ماشینمون کولر نداره و بچه کوچیکم خیلی اذیته یه جا وایسا تا منو بچم بیایم تو ماشین تو منم گفتم اوکیه و جلوتر وایسادم دختر خالمو بچه کوچیکش که پنج ماهشه اومدن نشستن جلو ماشین منو شوهرش و پسر بزرگش هم تو ماشین خودشون بودن.راه افتادیم و کولرم گذاشته بودم رو دور تند و اصلا به سکس باهاش فکر نمیکردم که بعد نیم ساعت بچش از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن اینم گفت محمد اینور رو نگاه نکنی میخوام به بچه شیر بدم.دکمه های مانتوشو باز کرد و سینشو در آورد که به بچه شیر بده که از گوشه چشمم متوجه شدم سوتینش قرمزه و فکرم خیلی درگیر شد و اخرش برگشتم نگاه کردم دیدم عجب سینه های درشتی داره که بچه داره میک میزنه دیگه از همونجا فکرم درگیر شد و یکسره زیر چشمی سینه هاشو دید میزدم و اونم هیچی به روی خودش نمیاورد تموم که شد بلوزشو داد پایین اما دکمه های مانتوشو نبست تقریبا ساکت بودیم جفتمون و چون بچش خوابیده بود صدای ضبط ماشینم بسته بودم که شروع کرد حرف زدن که چرا ازدواج نمیکنی و اینا که گفتم والا هنوز موردی پیش نیومده که به ازدواج بکشه که گفت پس مورد زیاد داری.منم خندیدم گفتم دیگه با این سنو سال طبیعیه که مورد تا الان زیاد داشتم که گفت اگه موردات یکم هواتو داشتن تو یه ربع بچه شیر دادن من ده بار نگاهم نمیکردی اینو که گفت از خجالت میخواستم اب بشم که گفتم ببخشید اخه رنگ لباس زیرت یکم جلب توجه کرد برام معذرت میخوام و اونم گفت اشکالی نداره و دوباره سکوت بینمون حکم فرما شد تقریبا از شهرستانی که رفته بودیم تا مشهد که زندگی میکردیم حدود ۸۰۰کیلومتر راه بود که حدود ۸ساعتی طول میکشید و از این مسیر تقریبا ۵ساعته تو ماشین من بود که هوا گرم بود و ۳ ساعت اخرش که هوا تاریک شده بود و خنک بود رفت تو ماشین شوهرش نزدیک ساعتای نه و نیم شب بود که رسیدیم پنجاه کیلومتری مشهد که زنگ زد بهم گفت بهنام(شوهرش که تو کشتارگاه کار میکرد) مستقیم میخواد بره کشتارگاه و وایسا منو بچه هامو برسون مشهد خونمون که باز وایسادیمو اینا اومدن تو ماشین منو خودش رفت عقب نشست و پسرش که تقریبا ۹سالشه اومد جلو و راه افتادم که تو راه که باز سینشو درآورد بچشو شیر بده چشمای من یکسره از تو آینه وسط ماشین رو سینه های خانوم بود و اونم میدیم اما چیزی به روی خودش نمیاورد وقتی رسیدیم در خونش که پیادشون کنم گفت پیاده شو بیا پایین چهار تا تخم مرغ نیمرو کنم شامو بخوریم بعد برو که من گفتم نه و تعارف تیکه پاره میکردم که گفت راستش تخم مرغ ندارم تو خونه خودت باید بری بگیری دیگه گفتم باشه و رفتم تخم مرغ و نوشابه و خیارشور و اینا گرفتم بردم خونش وقتی رفتم تو دیدم پسرش که خیلی خسته بود خوابیده بود و بچه کوچیکشم بیدار بود رو گذاشته بود رو پاش که بخوابه زهرا بهم گفت محمد ببخشید میشه بشینی تا من ملیکا(دخترش)رو بخوابونم بعد بلند شم تخم مرغ بپزم تا شام بخوریم گفتم نه نمیخواد تو بچتو بخوابون من نیمرو درست کردنو بلدم خودم درست میکنم و رفتم تو آشپزخونه مشغول شدم و نیمرو رو درست کردم و سفره و وسایل او همه رو پهن کردم که هنوزم بچش نخوابیده بود و با بچه بغل اومد نشست سر سفره که یهو بچش به گریه افتاد زهراهم رو به روم اول مانتشو در اورد با یه بلیز استین کوتاه بود که داد بالا و یکی از سینه هاشو در اورد گذاشت. دهن بچه ک اون یکی تو سوتینش بود و همزمان هم داشت خودش غذا میخورد که من چشم از رو سینه هاش برنمیداشتم شامو که خوردیم بچشم خوابید و بلند شدیم دوتایی سفره جمع کرد که گفتم دستت درد نکنه و گفت دست خودت درد نکنه زحمت کشیدی که البته حسابی هم دلت باز شد و الان فک کنم دیگه خونه نمیری مستقیم میری جایه یکی از موردا و بعدشم خندید منم خندیدم و پرو پرو گفتم نه بابا موردا هیچ کدوم مکان ندارن کجا برم امشبو باید تو کف بمونم که گفت خاک تو سر بی حیات بشه و خندید دیگه ازش تشکر کردم و گفتم من میرم خونه و گفت خوب اگه میخوای شب همینجا بمون گفتم نه بابا کجا بمونم خونه شماهم که اتاق خالی نداره(کلا یه دونه اتاق داشت که مال پسرش بود رفته بود تو اتاقش خواب بود) زهرا هم گفت حالا تو پذیرایی یه جایی جاتو میندازم فقط صبح زود پاشی بری سرکارت که قبل اینکه حسین (شوهرش)بیاد رفته باشی دیگه از من تعارف کردن و اونم که دید بدم نمیاد گفت خودتو لوس نکن بمون همینجا بالاخره منم قبول کردم و وایسادم ظرفا رو که شست اومد جای منو اینور پذیرایی پهن کرد و جای خودشو بچش و اونسر پذیرایی اما اشک بچشو یه جوری گذاشت که طرف من باشه و خودشم رو به بچش دراز کشیده بود و یه چراغ خواب روشن گذاشت و با بلوز و دامن و روسری دراز کشید رو به بچش منم دراز کشیدم و سرم تو گوشیم بود یهو آروم گفت خدا کنه ملیکا بیدار نشه شیر بخواد خندم گرفت و گفتم چطور گفت اخه مجبورم جلو تویه بدچشم بهش شیر بدم منم خندیدم و گفتم پس انشالله همین الان بیدار بشه شیر بخواد زهرا با یه خنده ی شیطنت امیزی گفت پس رنگ لباسم جلب توجه نکرده بود و که داشتی که اونقدر نگاه میکردی من که هیچی نکردم و سکوت کرده بودم هیچی نگفتم که خودش باز گفت نکنه موردا هیچکدوم نشونت نمیدن منم که دیدم این خیلی داره میخاره گفتم چرا نشون میدن ولی هیچ کدوم اینقدر تو دل برو نیستن شروع کرد خندیدن گفت ینی چی تو دل برو نیستن؟ گفتم یعنی اینقدر دلبر و خوردنی نیست حق داره بچه انقدر شیر بخوره یهو دیدم دستشو گذاشت رو سینش گفت یعنی انقدر خوشگله؟ گفتم ماشالله هزار ماشالله خیلی خوشگله گفت لابد الان خیلی دلت میخواد ملیکارو شیر بدم که گفتم اره واقعا یهو از جاش بلند شد رفت تو اتاق پسرش یه نگاه کرد و اومد بیرون درو قفل کرده و اومد پیشم نشست گفت خوب میخوای خودت بخور من که مات و مبهوت مونده بودم گفتم زهرا تو شوهر داری نمیتونم این کارو بکنم بهش برخورد پاشد رفت سر جاش دراز کشید و گفت خوب نخور ده دقیقه ای سکوت بود که سلطان بیقراری میکرد و پشیمون شدم که چرا نکردمش بلند شدم رفتم دسشویی و یه دست زدم و اومدم بیرون دیدم پتو رو زد کنار و دامنو تا زانو داده بالا و یه بالشت گذاشته لای پاهاش و چشماشو بسته دیگه نتونستم پای اعتقاداتم وایسمو رفتم پشتش دراز کشیدم و از پشت دستمو گذاشتم رو سینش و پایین گوششو بوسیدم و گفتم میشه الان بخورم؟ برگشت نگاهم کرد و با خنده گفت ده دقیقه پیش متاهل بودما گفتم ده دقیقه پیش اندازه الان نمیخواستم لبمو گذاشتم رو لبشو شروع کردیم لب گرفتن ده دقیقه لبای همو میخوردیم و با یه دستم سینشو میمالیدم که خودش بلیزشو داد بالا و دستمو بردم زیر سوتینشو شروع کردم مالیدن پنج دقیقه ای میمالیدم سینشو اونم چشماشو بسته بود و نفس نفس میزد منم در گوشش قربون صدقش میرفتم که دستمو گرفت از رو سینش برداشت و رو به بالا خوابید و دستمو گذاشت رو کصش منم شروع کردم مالین کصش از رو دامن و بعدشم کردم تو دامنش و شرتش شروع کردم مالیدن حساااابی آب انداخته بود و منم داشتم میمالیدم که نفساش به ناله تبدیل شده بود منم براکه بچه ها بیدار نشن لبمو گذاشته بودم رو لبش و میمالیدم بعد ده دقیقه مالیدن یهو لبمو چنان گاز گرفت و لرزید که لبم داشت کنده میشد بلند شدن لباسامو در اوردم و زهرا رو هم لخت کردیم رفتیم دوتایی زیر پتو دراز کشیدم بالاش با دستش کیرمو گرفت گذاشت رو سوراخ کصش و با یه فشار تا ته رفت تو کصش و شروع کردم تلمبه زدن که ناله های ریزی میزد کصش تقریبا گشاد محسوب میشد برام و با توجه به جقی که زده بودم حدود بیست دقیقه تلمبه میزدم و زهرا هم آروم ناله میکرد و دست میکشید به بدنم نزدیک بود آبم بیاد که گفتم داره میاد گفت بریز توش قرص میخورم منم چند تا تلمبه اخر رو زدمو با تلمبه آخری کل ابمو خالی کردم توشو دراز کشیدم بالاش بهم گفت پسر چه کمر سفتی داری که گفتم راستش قبلش تو دستشویی جلق زدم وگرنه پنج دقیقه ای میاد که خندید گفت خدا نکشتت اومدم کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم یکم لب گرفتیم و عشق بازی کردیم که گفت محمد دفعه اولم بود با یکی دیگه رابطه داشتم و کیر حسین از تو بزرگتره کمرشم سفته و هیچی برام کم نمیذاره اما وقتی دیدم تو کف سینه هامی حس خوبی داشتم واسه همین باهات خوابیدم از این به بعدم معلوم نیست باهات بخوابم یا نه که گفتم باشه اگه دوست داشت ب خودت پیام بده چون من نمیتونم پیام بدم شوهرت نبینه یه وقت دیگه اومدم سر جام خوابیدم و صبح زود زدم بیرون و دیگه هم تو این مدت پیام نداده بهم اگه دوباره رابطه داشتم باهاش براتون خاطرشو مینویسم ببخشید که طولانی بود داستان نوشته: محمد مشدی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده