minimoz ارسال شده در 3 شهریور اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور خواهر × تابو × سکس خواهر × دستان خواهر × سکس تابو × داستان تابو × سکس محارم × داستان محارم × داستان سکسی × دوست دارم قبل از نوشتن داستان بگم این داستان محارم هستش و اگه دوسم ندارید نخونید… از سر کار اومدم دیدم ابجیم نشسته پای کامپیوتر من… یکم نمیخواستم روش باز بشه چون فیلم های پورن داشتم توش ۱۴ سالش بود سینه هاش نه بزرگ بود نه کوچیک… به خاطر کلاس های درسیش با کامپیوتر بازی میکرد… اندامش خیلی خوب بود لاغر؛ کونشم نه بزرگ ن کوچیک… ی جورایی داشتم عاشقش میشدم میخواستم از مراقب کنم. رفتم کنارش نشستم دو استکان چایی اوردم که باهم بخوریم… من:محدثه محدثه:بله من:تو دوس پسر داری… محدثه:نه میدونستم دروغ میگه چون از گوگل اینا عکس متن های عاشقانه برمیداشت من:میدونم عاشق یک نفر شدی؛ منم مثل دوستتم میتونی برام بگی عاشق کی هستی چون من تحقیق میکنم میگم برات خوبه یا بد… شاید پسر بدی باشه از اعتمادت سواستفاده کنه… یکم صورتش سرخ شد خجالت میکشید نگام کنه همین طوری که داشت به صفحه ی مانیتور نگاه می کرد جواب داد… محدثه:یه پسره هست وقتی از مدرسه درمیام نگام میکنه… وایمیسته اونور خیابون… من:اسمش چیه میشناسیش… محدثه: نه نمیشناسمش ولی فکر میکنم عاشقش شدم قیافه اش خیلی جذابه من:چاییتو بخور سرد نشه؛ فقط تو با من باش نزارم با احساست بازی بشه… بزار دستمو بزارم روی قلبت … نمیخوام کسی بشکنتش؛ ناسلامتی من داداش بزرگتم… خیره بود به صفحه ی مانیتور فکر کردم خجالت میکشه سرخی گونه هاش یکم رفته بود… دستمو بردم گذاشتم رو قلبش یکم پایینتر گذاشتم خورد به سینه اش در حدود یک ثانیه؛ دستمو بردم بالاتر گذاشتم رو قلبش… من:نمیزارم کسی این قلبو بشکنه مطمئن باش… دستمو بردم بالاتر گذاشتم رو صورتش کشیدم سمت خودم از گونه اش یه بوس کردم؛ برگشت نگام کرد… محدثه:دوست دارم… من: منم خیلی دوست دارم… بلند شدم رفتم بیرون پیاده یکم عذاب وجدان یکمم دوست داشتم باهاش باشم و بتونم باهاش حال کنم… چون همیشه تو خونه لباس های تنگ میپوشید… وقتی می رفتم دوش بگیرم شورت سوتین هاشو میشست آویزون میکرد… به خیال خودم میگفتم اینا همیشه ی جایی هستن که نمیشه بهشون دست زد… از حموم دراومدم… لباسامو پوشیدم رفتم اتاق… دیدم داره به گوشیش نگاه میکنه… محدثه: فردا میتونی بیای جلوی مدرسمون ببینیش… شغلم ازاد بود چهار سال ازش بزرگ بودم… من:اره میتونم بیام ساعت ۱ نیم تعطیل میشین نه… محدثه:اره فقط ی جایی باش که شک نکنن من:باشه میام ببینم کیه… یه خورده خواستم موضوع رو باز کنم من: خب این وسط چی به ما میرسه من تحقیق کنم زحمت بکشم محدثه :نمیدونم چی میخوای یکم روش کنارم باز شده بود خجالت نمیکشید… با خنده با چشام اشاره کردم به سینه هاش… یک خنده ی ریزی کرد به فکر رفت… قلبم داشت میکوبید نمیدونستم از چیه یا از حشری بودنم بود یا از استرس… محدثه:باید فکر کنم من:باشه تا اخر شب فکر کن… دوتامونم خجالت میکشیدیم از هم ولی خب عاشقش بودم… تا اخر شب حرف نزدیم با هم.. موقعه ی خواب تختامون جدا بود از هم تو یه اتاق میخوابیدیم… تلویزیون میدیدم افکارم درگیر بود چجوری بهش بگم … اگه قبول نکنه چی نمیتونم دیگه به چشماش نگاه کنم… رفتم بخوابم دیدم بیداره… بهش گفتم: بیا تو تلگرام پی وی من… اومد نوشت سلام محدثه: چرا اینجا 😃 من: خب فکر کردم بابت اون رفتارم ازم خجالت میکشی… چرا باهام حرف نمیزنی… محدثه: چی بگم من: فکراتو کردی محدثه:اره در حین چت نگاش میکردم ولی اون نگام نمیکرد… من: خب نتیجه اش چی شد چکار کنیم پایه هستی…؟ محدثه:اره وقتی گفت اره قلبم رف رو صد هزار… تختش یه جایی بود که مامان بابا دید داشتن میتونستن ببینش من: بخواب منم میخوابم دیر وقته… محدثه:من فکر میکردم الان میخوای شروع کنی 😄 من :الان که نمیشه مامان بابا بیدارن… ولی میتونم یه کاریش کنم محدثه:نه شوخی کردم بزاریم واسه فردا گوشی رو خاموش کردم اونم دید خاموش کرد روبه روی هم خوابیده بودیم اون رو تخت خودش منم رو تخت خودم داشتیم همو نگا میکردیم چشماشو بست … خیلی خوشگل بود دلم میخواست از تختم بیام بیرون بغلش کنم… تا فردا… از خواب بلند شدم دیدم رفته مدرسه سرکار نمیدونم چجوری کار کنم فکر شب … ساعت ۱ نیم شد رفتم جلوی مدرسه دیدم کسی نیست یکم وایسادم ابجی دوستاش منتظر سرویسش بودن… دیدم یه پسر خوشتیپ اومد جلوی مدرسه داره آبجی مارو نگاه میکنه… میشناختمش پسر بدی نبود اسمش آرش بود… بعد اونم سوار ماشین شد… منم سوار ماشینم شدم اومد سر کوچه ی ما سرویس محدثه رو پیاده کرد … دیدم اینم افتاده دنبالش محدثه رفت خونه اینم برگشت… دیدم." اومدم سرکارم… اون روز عصر نمیشد ساعت ها؛ یک سال میگذشت… تا شب… رسیدم خونه… مامان داشت شام میزاشت بوی غذا همه جارو پر کرده بود… مامان:خسته نباشی من:مرسی محدثه کجاس مامان:تو اتاقه داره درس میخونه… رفتم اتاق دیدم نشسته کتاب مدرسشو باز کرده داره درس میخونه… همه ی حرف زدنامون اروم حرف میزدیم…٪ من:چیکارمیکنی… محدثه:هیچی حوصلم سر رفته. چیکار کردی تونسی بفهمی کیه… من:اره محدثه:خب بگو من:عه زرنگی قراری داشتیما از جاش بلند شد دوتامونم ایستاده بودیم من کنار چارچوب در بودم ک مامان نیاد ک اگ بیاد جمعش کنیم… قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون همون حس که نمیدونسم چیه… مامان داشت غذا میذاشت تو آشپزخونه سرش گرم بود… محدثه:مامان میادا من: ن مواظبم خیال راحت… محدثه:باش اومد جلو خیره بود تو چشام منم خجالت میکشیدم نگاش کنم… یکم با فاصله بودیم… من: پیرهنتو بده بالا روشو کرد اونور خندید منم یه پوزخندی داشتم رو لبم،’ برگشت یکم داد بالا شکمش نمایان شد… دیدم نشد گفتم بیا جلو"؛، خودم کشیدم بالا پیرهنشو؛ سینه هاش دیدم با یه سوتین آبی … دست زدم از روی سوتین نرمی خاصی داشت… چشماش یه لحظه خمار شد… شانس بد… دیدم مامان داره میاد… خودم پیرهنشو دادم پایین خودش فهمید زود نشست روی صندلی روشو کرد به کامپیوتر… مامان اومد صداش کرد که بیا کارت دارم… نشسته بودم رو تختم که دوباره اومد… من:نفهمید که خواستم از کارمون خارج نشیم که از دست بدم… محدثه:نه گفتم :خوبه دوباره بلند شدم اونم ایستاده بود… استرس و شهوت تو کل وجودم بود… دوباره پیرهنشو دادم بالا انگشتامو کردم زیر سوتینش یه خورده خواستم بدم بالا دیدم تنگه نمیشه… محدثه:برمیگردم بازش کن… صدای ظرف ظروف از آشپزخانه میومد خیالمون راحت بود… باز کردم^ برد گذاشت تو کمدش ولی پرهنش تو تنش بود منم در اون حین نگا میکردم به اشپزخونه که مامان دوباره نیاد میدونسم نمیاد اون یبار بود ولی احتیاط میکردم… دوباره دادم بالا پیرهنشو گرفتم تو دستم سینه هاشو دوتاشم تو دستام بود… محدثه:خب تعریف کن چیا فهمیدی من:الان ذهنم کار نمیکنه یه خنده ی ریزی کرد؛؛؛ برام مثل یه رویا بود تیکه داده به دیوار ایستاده… در حال مالیدن ی خورده سرمو بردم پایین بخورم سرمو اوردم بالا دیدم چشمای مشکیش خمار شده … سینه هاشو کردم تو دهنم یکم نوکشو با فشار خیلی کم با دندونام گاز زدم … دستمو می کشیدم به پشتش ب شکمش بالاتر به سینه هاش … خواستم دستمو بکنم تو شورتش … شلوار شورتش تنش بود پیرهنشو تا شونه هاش بالا بود… اروم حرف میزدیم… محدثه: نه اونجا نه من:چرا محدثه:نمیخوام من:یه کوچولو محدثه:وای مامان میبینه… من: باشه بیا بشین نشستیم رو تخت من؛ محدثه:گفت خب بگو من: اسمش آرشه پسر خوبیه میشناسمش کارش اینه… داشتم تعریف میکردم که دوباره صداش زد مامان رفت شق درد شدم از شهوت زیاد همه جام داشت میلرزید ولی جلوی خودمو میگرفتم… دوباره اومد تو اتاق… هر چی میدونستم از اون پسره گفتم و در حین گفتن بودم که اخرای حرفام بود؛؛؛یه موسیقی باز کرده بودیم قبل نشستن مامان گفت اونو ببندید میخوام نماز بخونم… بستیم مامان نمازشو شروع کرد… الان بهترین فرصت بود دوباره بلند شدم دستشو گرفتم که خودش بدونه کار داریم اونم بلند شد دوباره به پشت به دیوار تیکه داد… شلوارشو نکشیده بودم پایین… با یه دستم کش شلوارشو کشیدم جلو میخواستم با یه دستم بمالم… که دستشو انداخت جلو خجالت میکشید… البته منم خجالت میکشیدم… ولی حس کونباز ولم نمیکرد… من:اگ اونجوری کنی نمیتونیم حال کنیم:؛ اروم در گوشش خونه محض سکوت بود صدای نماز مامان میومد… محدثه:خب بزار بگیرم من:چیو محدثه:با چشماش اشاره کرد به کیرم کرد من:باش دستشو از روی شلوارم کیرمو گرفت… یه حس عجیبی اومد برام انگاری نمیخواسم تموم شه… همینجوری که ایستاده بودیم بعضی وقتا دستام پاهام میلرزید از شهوت زیاد… دستمو گذاشتم از نافش کف دستم میخورد به پوست شکمش رفته رفته اروم اروم رسیدم به کسش… انگشتم ی خیسی خیلی زیادی حس میکردم هم از شورتش هم از کسش موهاش هم زیاد بود… من: اینا رو بزن خب این چیه محدثه:سینگل باشی اینجوریه دیگ اروم اروم داشتم میمالیدم براش اونم از رو شلوار کیر منو… دیدم میخواد دستشو بکنه تو شورتم یه خورده دادم پایین شلوار شورتمو کیرم گرفت تو دستاش یک حس عجیبی … باید عجله می کردیم وقت کم بود… در حین مالیدن … نماز مامان تموم شد صداش کرد زود شلوار شورتشو کشید بالا پیرهنشو داد پایین گفت بله … مامان:چیکار میکنین محدثه:هیچی داداش با گوشیش بازی میکنه منم درسمو میخونم… گفت سفره رو پهن کن الان بابات میاد… ضد حال خوردم اه چه وقت صدا کردن بود… نیم ساعت بعد... بابا اومد شامو خوردیم فقط با محدثه به هم نگاه میکردیم… شیطون بود گاهی وقتا چشمک میزد… بابا و مامانم ک داشتن حرف میزدن غیبت این اون… شام تموم شد محدثه ظرفا رو شست… مامان بابا تلوزیون میدیدن محدثه هم با اونا… منم تو اتاقم فکر کس محدثه … گذشت.… گذشت… ساعت ۱۱/۳۰شب رفتم پیششون مامان بابا من محدثه داشتن چایی میخوردن… من:محدثه یه فیلم سینمایی پیدا کردم عالی… محدثه:الان میام منم یه چایی برداشتم رفتم تو اتاق کامپیوتر رو باز کردم زدم به یه فیلم سینمایی مزخرف پیدا کردم ک صداش بره تو پذیرایی که فیلم میبینیم… چون اکثرا قبلا زیاد فیلم می دیدیم مامان بابا عادت داشتن… فیلم سینمایی ها هم تایمشون زیاده… اومدیم نشستیم پای مانیتور٪ مامان:بیایین چیپس پفک هم داریم ببرین بخورین… محدثه:الان میام در حین رفتن که بلند شد داشتم به کونش نگاه میکردم… اومد نشستیم… من:کی شروع کنیم محدثه:بزار بخوابن همینجوری در حال دیدن فیلم ساعت ۱۲ شب چراغارو تو حال زدن خاموش شد منم بلند شدم چراغ اتاق رو خاموش کردم چراغ شب رو روشن کردم… الان دوباره حس خجالت بین دوتامون ایجاد شد… ده دقیقه تو اون حالت موندیم هندزفری گذاشتیم تو گوشمون یکی اون یکی من داریم فیلم میبینیم من کم کم دوباره شروع کردم به مالیدن سینه هاش دیدم داره چشماشو میبنده من: بلند شو محدثه بلند شد شلوارشو کشیدم پایین روش به طرف مانیتور بود دستم میکشیدم ب کونشو به کس مودارش دستشو گذاشته بود روی میز از مچ دستش گرفت کیرمو دادم دستش اروم اروم داشتیم میمالیدیم من: از اون صندلی بیا این طرف آهسته به گوشش با دستش اشاره کرد این طرف گفتم اره جلوم ایستاده بود کونش جلوم بود از صندلی بلند شدم اروم گذاشتم بین لای پاش … پشتش به من بود از پشت بغلش کرده بودم ریز ریز بین پاهاش … دراون حین سینه هاشو گرفته بودم در گوشش اروم گفتم برگرد… برگشت فیس تو فیس گفتم وایسا نگاه کنم ببینم خوابن دیدم اره خوابیدن دوباره برگشتم سینه هاشو گرفتم تو دستم اروم اروم خوردم کیرمو گذاشتم لای پاش موهای کصش به کیرم میخورد ولی وسط کصش خیس بود باعث لیز بودن کیرم میشد … دیدم داره آبم میاد کیرمو از بین پاهاش در اوردم… نشستم رو زانوهام شروع کردم به خوردن کسش زیاد مو نداشت فقط بالای کصش یکم لای کسش دیدم داره شکمش بالا پایین میشه در حال ارضا بود… یه لحضه روی زبون یه مایه ی گرمی حس کردم… من:ارضا شدی محدثه:اره من:دو زانو بشین تو بخور منم بیام دو زانو نشست شروع کرد به ساک زدن حرفه ایی نبود دندوناش میخورد… ولی حس خوبی بود… روی میز کاغذ دستمالی بود دوتا کشیدم گذاشتم روی میز… از دهنش در اوردم بلندش کردم سرمو برگردوندم سینه هاشو گذاشتم تو دهنم شروع کردم ب جق زدن ۳۰ ثانیه نشده بود ابم اومد… لباس هارو اوکی کردیم کامپیوترمخاموش کردیم … رفتیم خوابیدیم… نوشته: Milad واکنش ها : poria و dozens 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
dozens ارسال شده در 18 مهر اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر دوست دارم - 2 (دختر دایی بعد از اون روز حسمون به هم فرق کرد… دیگ پیش هم راحت بودیم؛ خجالتی بینمون نبود… میشد گفت راحت کنار هم حرفای سکسی میزدیم میخندیدیم… یه حسی بینمون ایجاد شده بود مثل این بود که دیگ ابجی داداش نیستیم… وقتی میرفت حموم میومد؛ تو اتاق کنار من،لباس میپوشید… یا میخواد بره جایی جلو من لباساشو عوض میکرد… کامل لخت می شد البته جوریکه شک نکنن؛یا تنها میشدیم این کارو میکرد. یه جورایی انگاری خواهر بردار حساب نمیومدیم؛اون دوس دخترم بود من دوس پسرش. بعد اون شب هیچ سکسی نداشتیم . سکسم که چه عرض کنم؛ در حد مالیدن و لاپایی. بعد از یک ماه اخلاق محدثه و آرش نگرفته بود در حد چت کردن کات کرده بودن… خودمم زیر نظر داشتم ابجیمو ولی نه درست بود. با اون پسره هم رفیق شدم بعدا خودش گفت قصدم خیر بود؛ولی ابجیت خیلی مغرور بود؛الان با یکی دیگ رل زدم این حرفا.. رسید به روزی که فاطمه دختر دایی من؛ با موهای بلند سیاه با چشمای مشکی ؛پلک های بلند.با بدنی سفید؛ نه لاغر و نه چاق. سینه های معمولی یک دختر نوجوان. داییم وضعش خیلی خوب بود؛چون شغلش خوب بود. به خاطر همین دک پوز فاطمه خیلی باکلاس بود. ولی چجوری شد که این اومد به داستان ما… بیایین بهتون بگم… بعد از سه ماه؛ از اون شب… خسته کوفته از سرکار اومدم خونه. دیدم خانواده ی چهار نفره یه داییم خونه ما هستن. درو باز کردم حال احوال پرسی. یک نگاهی به اطرافم کردم. داشتن شام رو حاضر میکردن؛محدثه و فاطمه داشتن کمک زن دایی و مامان میکردن… خونه گرم بود.و با اومدن داییم و خانواده اش صفای خوبی داشت خونمون؛زمستون بهمن ماه سردی هوا دستام یه خورده یخ زده بود. نشستم رو مبل کنار داییم؛ دایی: چخبر کارا چطوری پیش میره. من: سلامتیت دایی خوبه بد نیست. دایی: خداروشکر… روشو برگردوند طرف بابام؛ شروع کرد به حرف زدن. گوشیمو باز کردم رفتم تو تلگرام داشتم تو یکی از گروه های محلمون چت میکردم. شقیقه هام نبض میزدن؛سردرد داشتم. کمی بعد؛وقت شام شد. ابجیم و دختر داییم با هم داشتن تو آشپزخونه میز رو میچیدن. اندام محدثه خود نمایی میکرد؛ حرفای بابا و دایی تموم شدنی نبود…سر صدا یکم زیاد بود.فاطمه و محدثه داشتن میز رو میچیندن به همیدیگه لبخند میزدن؛حرفایی میگفتن که نمیشنیدم.تلویزیون از ی طرف؛صدای مامان زندایی؛که داشتن شام حاضر میکردن. فاطمه و محدثه داشتن انگولک میکرد غذارو. مامان:بلند شین بیاین. سه تامون از روی مبل بلند شدیم؛رفتیم آشپزخانه. شام رو به کمک چیدن تموم شد. همه نشستن سر میز شام. محدثه و فاطمه داشتن اروم باهم حرف میزنن خندیدن ؛بعضی وقتا به گوش هم یه چیزهایی میگفتن.وقتی نگاهشون میکردم دوتاشم خیره میشوند به من؛بعد به صورت همدیگه؛خنده های ریز دخترونه؛ مامان زندایی هم گرم صحبت بودن؛ سر میز شام فقط من حرف نمیزدم به خاطر سردردم. محدثه ۱۴ سالش بود فاطمه ۱۵ سالش؛غذامو نصفه ول کردم؛بلند شدم. من:دایی ببخشید من سرم درد میکنه میرم استراحت کنم. همه ی دفعه نگاشون رو به من شد… دایی:اشکالی نداره برو استراحت کن؛ رفتم تو اتاقم؛ دراز کشیدم رو تختم؛حوصله چرندیات دایی و بابا رو نداشتم.گاهی از اقتصاد گاهی از سیاست گاهی هم غیبت این اون… کمی بعد. دوتاشون اومدن تو اتاق؛ مامان صداشون کرد. مامان:دخترا کجا رفتین؛بیاین کمک کنین.داشتن ؛شام رو جمع میکردن. از بزرگی اتاق بدم میومد ک با ابجیم شریکیم. چشمامو بسته بودم یه نمه از پنجره ی اتاقم؛از لای شیشه هاش سرما میومد.زمستون خیلی بی رحمی بود.میشد از همون شیشه ها قرمزی رنگ هوا رو ببینی.انگاری میخواست برف بباره. صدای دخترا رو شنیدم که دارن میان .چشمامو باز کردم ببینم دارن چیکار میکنن. اومدن رو تخت محدثه نشستن. بعضی وقتا اروم حرف میزدن که من نشنوم فاطمه خم میشد به گوش محدثه یه چیزی میگفت؛همدیگه رو به شوخی میزدن. بلند میشدن خودشونو هول میدادن روتخت. دوتایی به صورت من نگاه میکردن میخندیدن… دلیل خنده هاشون رو میدونستم؛یه چیزی میخواستن بگن بهم ولی نمیتونستن. بلند شدم از تختم.هندزفری رو برداشتم زدم تو گوشیم.اهنگ مورد علاقمو پیدا کردم لم دادم رو تختم. تو دلم گفتم این دوتا یه نقشه ایی دارن،هرچی باشه اخرش خودشون میگن. کمی بعد که گذشت… رفتم یه قرصی بخورم تو آشپزخونه بودم که دایی بلند شد… کاپشنشو پوشید. رو به زنداییم گفت حاضر شین؛بریم خونمون.داشتن حاضر میشدن. محدثه رفت جلوی داییم رو گرفت… محدثه گردنشو خم کرد جلوی داییم. محدثه:دایی دایی میشه امشب فاطمه اینجا بخوابه… دوتاشم چشماشونو معصوم کردن یه جوری مظلوم نگاه میکردن که دل ادم اب میشد… دایی:نه باید بریم خونمون… محدثه:دایی اجازه بده دیگ دایی یک نگاهی به صورت فاطمه انداخت،فاطمه دستاشو گذاشته بود تو جیب کاپشن قرمز رنگش نگاه میکرد- مامان:مشکلی نیست برادر بزار بخوابن- دایی:نه ابجی زهرا زیاد اینجا میمونه عادت میکنه… پری شبم اینجا خوابیده بود… محدثه:دایی…خواهش میکنم.،حوصلم سر میره. دایی یه نگاهی به دوتاشون کرد، سرشو به نشونه ی تایید تکون داد؛ دایی:باشه پس ما میریم. دوتاشم از خوشحالی جیغ زدن ابجی؛ فاطمه رو بغل کرد برگشتن تو بغل هم؛ نگاه ب دایی و بقیه. ابجی دست فاطمه رو گرفت… رفتن تو اتاق. دایی و زندایی یه پسر ۸ ساله سوار شدن ماشینشون شدن رفتن… اومدم تو اتاقم دیدم فاطمه محدثه یه نگاهی عجیبی دارن ؛؛تو دل گفتم چی تو سرشون میگذره، بی توجه بودم بهشون؛ همیشه اینطوری بودن هر وقت میرفتیم پارک و بیرون، دوتاشون باهم بودن.میگفتن میخندیدن. ولی اینجوری قفل نمیشدن دوتاشم رو صورتم.دستمو انداختم زیر تختم یک بسته سیگار جاسازی کرده بودم یه نخ برداشتم. از اتاق در اومدم رفتم تو حیاط خلوتمون به خاطر سردردم یک سیگاری روشن کردم، وقتی برگشتم به اتاقم… فاطمه لباسای بیرون شو درآورده بود؛ یک هودی گشاد سیاه با شلوار سیاه نسبتا تنگش؛ محدثه رو تختش دراز کشیده بود. فاطمه کنارش نشسته بود…سرشون تو گوشی محدثه بود. بین تختا مادرم یه جایی برای فاطمه انداخته بود. زیاد پیش ما میخوابید؛چون با محدثه خیلی صمیمی بودن. رفتم دراز کشیدم رو تختم. بازم پچ پچ کردنشون شروع شد.دختر داییم بلند شد اومد سر جاش.پتو رو کشید رو خودش جوری که صورتش رو به محدثه پشتش به من. محدثه پاشد چراغ اتاق خاموش کرد.اومد بغل تختش چراغ خواب شو روشن کرد. منم روشن کردم.هاله ایی از رنگ زرد اتاق رو گرفت. برگشتم صورتم رو به پنجره. دونه های برف داشتن کم کم میباریدن. کمی شیشه ها بخار زده بود.پتو رو کشیدم رو خودم. نگاه به حیاط آرامش رو تو خونم تزریق میکرد.نور تیر چراغ کوچمون روشنایی ک تو حیاط میزد رو برفایی که داشت می بارید. پتو رو کشیدم رو خودم… تو گوشیم اهنگ ارام بخش پلی کرده بودم داشتم تو هندفری گوش میدادم؛ داشت کم کم خوابم میبرد… جام داشت گرم میشد… چشمامو بسته بودم… کمی مونده بود که خوابم بگیره؛ با لرزش گوشیم چشمام باز شد؛ ۱ پیام خوانده نشده… باز کردم دیدم محدثه… محدثه:بیداری من:اره محدثه: فاطمه بهم میگفت؛امم چجوری بگم.. با داداشت حرف بزن. من:راجب چی…؟ محدثه:انگاری ازت خوشش میاد میگه بهش عشق یکطرفه پیدا کردم __خودش خجالت میکشید بت بگه. من:چیبگم تا الان حسی نداشتم بهش… ولی اگه خودش راضی باشه؛؛مشکلی نیست… چجوری شد این حرفو بهت زد؟ محدثه: نمیدونم؛ ولی بهش میگم که داداش راضیه. چرا برگشتی اونطرف برگرد این طرف… من:گفتم راحت باشین محدثه:برگرد عه کارت دارم… برگشتم… حس ارامشم پرید… فاطمه بازم پشتش به من بود پتو رو کشیده بود رو خودش صورتش رو به محدثه.موهای بلند شو باز کرده بود. محدثه با انگشتش به صورت فاطمه اشاره کرد فاطمه همینجوری پشتش به من بود سرشو برگردوند نگام کرد… چشمم به گوشی روشنش افتاد. (بعدا چتای اون شب رو محدثه نشونم داد نگو در حین پیام دادن به من فاطمه و محدثه دارن چت میکنن… که فاطمه میپرسه چی گفت داداشت…) خسته بودم با نگاه فاطمه خواب از چشمام پرید.حتی سر دردی که داشتم فراموش شد. تا حالا عاشق دختری نشده بودم؛حس خوبی بهم میداد از اینکه یه دختر دوسم داره. فاطمه روشو برگردوند طرف محدثه… تو گوشیش یه چیزی تایپ کرد فرستاد. دوباره یک پیام… محدثه: داداش داره خجالت میکشه... من:بهش بگو راحت باشه اجازه هست من بخوابم؛ اگه شیطونیاتون تموم شد. محدثه: باشه بخواب… من :شبتون خش خونه محض سکوت… برگشتم هدفونمو از گوشیم جدا کردم،گوشیمو گذاشتم رو میز. نگاه به دونه های آرام برف؛؛ارامش حسی تازه تو وجودم ایجاد شد. برگشتم رو پشتم نگاه به سقف چشام بسته شد؛ خوابم برد… صبح ساعت ۷/۳۰چشمامو رو به حیاط باز کردم… همه جا سفید بود. روی درختای حیاطمون روی دیوارا. زمستون با برف زیباس. یه خورده از جام بلند شدم بالش زیر سرمو گذاشتم پشتم. تیکه دادم؛به تاج تختم. دوتاشونم خواب بودن؛دیدم فاطمه پشتش به منه -چه دختر خوشگلی بود چرا من روش نظری نداشتم\پاهاشو یکم آورده بود بالا سمت سینه هاش کونش برجستگی خودشو نشون میداد… یه لحظه حس کردم مامانم داره میاد صورتمو برگردوندم طرف پنجره چشمامو بستم. دیدم مامان اومد پتو رو کشید روی فاطمه گذاشت رف… ُکیرم بدجور شق بود سرصبحی با دیدن همچین صحنه ایی… تو جام کلنجار میرفتم.حس شهوت ولم نمیکرد. دستمو بردم پایین کیرمو گرفتم تو دستم. گرمی پتوی سفیدی که روم بود.نگاه به هوای ابری زمستون. .دستمو کشیدم بیرون؛میخواسم حواسمو پرت کنم.محدثه جوری عادتم داده بود که از جق متنفر بودم.هوای ابری بهمن ماه واقعا دلگیر بودن.دوباره دراز کشیدم؛دستم رو بردم زیر بالشم سعی کردم بخوابم.سردی زیر بالش نرمی تشکی که رو تختم بود.کیرم همچنان نبض میزد. بلند شدم. همه خواب بودن ؛ نشسته ام کنار لبه ی تختم.فاطمه تو جاش یه چرخی زد؛روشنی روز؛ نور هوای ابری از پنجره ی اتاق افتاد رو صورتش. نگاهم خورد به صورت فاطمه چقدر ناز خوابیده بود با ابروهای کشیده پلک های بلند.دلم میخواست همونجا بغلش کنم. از لبه ی تختم اروم افتادم رو زانوهام؛پشت انگشتم رو کشیدم روش صورت نسبتا تپلش.جوری که نفهمه اروم لبامو بردم سمت گونه هاش.یک بوسی از گونه اش کردم.لبام روحی نداشت خشک بود.برام لذت بخش ترین بوسه دنیا بود. بلند شدم.چشماشو باز کرد یه نگاهی که نگاهم روش قفل شد.یه لبخند ملایمی زد. نشسته ام دوباره رو لبه ی تختم. من خیلی آروم گفتم:بیدار بودی با سرش تایید کرد. من:جات بد بود نتونستی بخوابی. فاطمه:نه عادت دارم. راستم میگفت صبح زود مدرسه میرفتن. من:بخواب امروزم جمعه اس گوشیشو روشن کرد به ساعت نگاه کرد سرشو خاروند؛دوباره نگام کرد یه لبخند زد. من:چیه دیوونه فاطمه:هیچی من:بخواب زوده از جاش یه خورده بلند شد.یک نگاه به محدثه کرد دید خوابیده. دوباره دراز کشید. برگشت دوباره به من نگاه میکرد منم به اون چشمای سیاهش. دوباره از جاش بلند شد.دستاشو گذاشت رو زانوهام؛حس کردم بغل میخواد؛بغلش کردم لبامو گذاشتم رو لباش. جدا کردیم سرمونو رو. من:بخواب من برم بیرون یکم پیاده روی ورزشی بشه بهم برگردم. حاضر شدم رفتم بیرون.حسی قشنگی بود هوای ابری برفایی که باریده بود.روی برفا قدم میزاشتم. صورت خوشگل فاطمه از یادم نمیرفت. به اسمون ابری نگاه میکردم.با خودم میگفتم کاش الان فاطمه کنارم بود.با خودم گفتم (دیوونه نشو انگاری جدی جدی عاشقش میشی) گذشت… ساعت حدودای ۱۲ بود. رسیدم دم در حیاط رو باز کردم… صدای بلند آهنگ داشت میومد" سردی هوا باعث شده بود شیشه ها بخار کنن نمیشد کامل دید خونه رو… صدای بلند موسیقی میومد. نگاهی از پنجره انداختم دیدم دارن میرقصن… درو باز کردم رفتم تو؛؛ یه نگاهی کردم بهشون. اوه چی میبینم پسر…حس شهوتی تو وجودم اومد.ولی جلوی خودمو میگرفتم زیاد تابلو نشه. دوتاشم تاپ شلوار پوشیده بودن. فاطمه لباس های محدثه رو پوشیده بود یکم تو پر بود فاطمه ب زور تنش کرده بود زیادی تنگ بود براش. درو بستم. محدثه بدو بدو رفت صدای آهنگو کم کرد… محدثه: عه سلام داداشی من: سلام فاطمه تو اون حالت ایستاده دستاش جلوش بود با دست چپش مچ دست راستشو گرفته بود… نمیدونم چرا؛ هیچ وقت پیش من انقدر راحت نبود… نمیشد از بدنش که با اون تاپ شلوارک تنگی که پوشیده بود چشم بردارم… فاطمه:سلام من:سلام؛داشتین چیکار میکردین … مامان کجاس فاطمه: عمه رفته… محدثه حرفشو قطع کرد_ محدثه: مامان پیش معصومه خانوم همسایمون قراره اونجا آش نذری بدن… من:بابت چی. محدثه:چه بدونم کار زناس دیگ. من:بابا کجا رفته. فاطمه:اونم با بابا ویلای مادر جون (مادر بزرگ) من:اها خوبه. میگم اهنگو باز کردین میرقصین و کم مونده لز کنین خنده ی بلند من باعث شد دوتاشم بخنده. محدثه:عه داداش بی ادب نباش. من:من خجالت نمیکشم.تو ابجیمی فاطمه هم عشقمه. محدثه:بله راحت باش حرف دیشب ابجی یادم افتاد که میگفت فاطمه ازت خوشش اومده رفتم جلوش ایستادم … سرشو انداخت پایین_سه تا مونم سر پا ایستاده بودیم… آهنگم صداش کم داشت میومد. دستمو گذاشتم از پشتش به گودی کمرش،، آروم کشیدم بغلم… سرش همچنان پایین بود؛؛ انگشت اشاره با شصتمو گذاشتم زیر چونه اش سرشو اوردم بالا. تنگی تابی که پوشیده بود_؛رنگ قرمز ستین اش… خودنمایی سینه هاش… سمت چپ سینه اش که چسبیده بود به سینم نرمیشو حس میکردم… سرشو که بالا آورده بودم چشماشو باز کرد… پلک های بلند چشمای سیاه… خیره شد تو چشام ؛؛__پشت انگشتم رو کشیدم رو صورتش؛کف دستمو گذاشتم رو لاله گوشش.سرشو همزمان با سرم تنظیم میکردم اروم اروم سرمو داشتم می بردم پایین … یک بوس اروم از لباش کردم لبای جفتمون هم خشک بود \چشماشو بسته بود… لبمو از لبش ک جدا کردم همزمان با حرکت سر من؛ چشماشو باز کرد… محدثه:واو افرین … چ عاشقانه… نه میبینم زوج خوبی میشین .با خنده ایی که رو لبش بود اروم سه تا کف آروم زد با دستش… با نوک انگشتام موهاشو دادم پشت گوشش؛ خیره بودم به چشمای سیاهش؛*از چشماش عشقو فریاد میزد… حسودی محدثه ؛لبریز شد اونم اومد سمت راست من بغلم کرد… دوتا دختری ک عاشقش بودم… موهای لَخت فاطمه که تا وسط کونش رفته بود.دستمو از بالا به پایین می کشیدم رو موهاش…دست دیگه ام تو موهای محدثه. از سر هر دوتاشون ی بوسی کردم جداشون کردم… من :برین لباس مناسب بپوشین مامان میاد بد میشه…سردتونم میشه درسته خونه گرمه ولی خب زمستونه. داشتن راه میرفتن ب خاطر لباسای تنگشون کون هاشون تکون میخورد. فاطمه تاب شلوارک سفید محدثه تاپ شلوارک سرمه ایی نمیدونم فاطمه به گوش محدثه چی میگفت وقتی داشتن میرفتن؛ منم همونجا دست به سینه یه لبخند رو لبم داشتم؛نگاهشون میکردم… گشنم بود رفتم تو اشپزخونه… غذا گرم بود.صدای خنده هاشون از اتاق میومد ی جور حس خوشحالی تو دلم بود. داشتم غذا میخوردم که فاطمه از اتاق اومد بیرون ابجی هم معلوم نبود داره چیکار میکنه اونجا… فاطمه:تنها میخوری منم گشنمه ها من:راست میگی،،وقت ناهاره دیگ.صبحونه نخوردین. فاطمه:چرا خوردیم بابات نون تازه خریده بود. من:عه پس خوشبحالتون فاطمه:تو کجا رفتی؛سرصبحی اونم. من:رفتم یه پیاده روی کنم؛هم برام ورزش بشه.صبحونه ام نخوردم باورت میشه؟ فاطمه:پسزود تر بیار گشنه ایی تو.منم میخوریا. من:خوردن تو؛چی بگم! شاید به وقتش تورو هم خوردم. (یه جورایی تو فیلم سینمایی که دیده بودم خواستم بیشتر خودمو تو دلش جا کنم) 👇 من:بیا عزیزم اومد جلو خواست بشینه… من:وایسا وایسا دستتو بده من از زیر دستش گرفتم روی دستشو بوسیدم…همینجوری که دستشو نگه داشته بودم.گفتم بشین نشست براش غذا کشیدم گفتم بفرمایید محدثه از اتاق اومد بیرون؛ دوتامونم خیره شدیم بهش… من:ابجی بکشم محدثه:نه خیر شما فعلا به عشقتون برسین من کی باشم من:تو آبجی گلمی بیا بغل داداش محدثه:نه خیر نمیام فاطمه یه لحظه ابروهاش رو هم اومد با عصبانیت نگاه میکرد. محدثه صورتشو ازم برگردوند؛رفتم جلوش گرفتمش سرشو گذاشتم رو سینم… من:ابجی تو نبودی عشقیم نبود؛همه زندگیمو به تو مدیونم دستشو گرفتم اوردم گفتم بشین رفتم غذا کشیدم براش… یک ساعت غذا خوردن و صحبت و خندیدن و اینا گذشت. محدثه گفت من میرم بخوابم فاطی گفت منم میام. بلند شدن رفتن… ده دقیقه ایی میشد در حال چک کردن گوشیم بودم. حوصلم سر رفت؛بلند شدم برم پیششون در اتاق زدم رفتم تو اتاق؛ دوتاشم رو فرش که بین دوتا تخت بود دراز کشیده بودن… منم رفتم شلوار بیرونیمو در اوردم چون زمستون بود از پایین یه شلوار راحتی داشتم؛ پریدم رو تختم داشتم نگاشون میکردم. داشتن پچ پچ میکردن اروم اروم با صدای بلند گفتم؛ -محدثه _بله -مگه فاطمه عشق من نیست \اره چطور -پس چرا بغل من نیست _یکم زود نیست داداش… -نه چرا زود باشه مگه کمی پیش بغلم نبود… فاطمه داشت نگام میکرد… من:دستمو باز کردم فاطمه میای؟ یخورده مکث کرد.یه نگاهی به من و محدثه انداخت.از جاش بلند شد. یکم خجالتی بود. گفتم بیا خجالت نکش. اومد بغلم رو تخت من… تخت یک نفره یکم پشتمو دادم به دیوار اومد دراز کشید.دلبری میکرد؛عاشق چشماش بودم سیاه سیاه"نگا میکرد دلم اب میشد براش… با دستام کشیدم تو بغلم از پیشونیش بوس کردم:؛؛در اون لحظه داشتم سیخ شدن کیرم رو حس میکردم… نمیدونم شاید تو حالت چیکار میتونم بکنم نمیتونستم جلوی نبض زدن کیرمو بگیرم بی اختیار بود.میشد از اون لباس راحتی که داشتم راحت دیده شه. محدثه از جاش بلند شد تو حالت ایستاده؛دستاشو قفل کرد رو سینه اش گفت… محدثه :خجالت نکشینا میخوایین برم بیرون راحت باشین لبم رو با زبونم تر کردم… قلبم محکم به دیواره سینه ام می کوبید.نمیخواستم اون لحظه ها تموم شه. من:نه توام بیا محدثه :جا نیست اصلا من نمیام چرا بیام. با حالت عصبی حسودی کرده بود. من:فاطمه پاشو از بغلم از تخت خوابم بلند شدم ،خوابیدم جایی که فاطمه دیشب خوابیده بود گفتم الان بیا پایین… فاطمه اومد ولی ابجیم نه… با حالت عصبی بهش گفتم بیااا؛ اخماشو باز کرد اومد بغلم. دوتاشونم بغل کردم فاطمه لباسش یقه باز بود یه ذره وسط خط سینه اش؛ بیرونه یکم از پیرهن زده بیرون ی لحظه نگاهم خورد یکم پیرهنشو داد بالا که من نتونم ببینم… دستمو از سر محدثه رد کردم من:لباس محدثه بهت خیلی میاد.در حالی چشمامو دوخته بودم به سینه هاش فاطمه:چطور یکم خجالت کشید. من: چرا میپوشونی مگه من غریبه ام محدثه به صدا در اومد با خنده گفت:مبینی چه لباس سکسی براش انتخاب کردم. محدثه تیکه کلامش بود.هر چی میخرید یا هر جا میرفت … میگفت اوو چقدر سکسیه. ابجیم بلند شد از بغلم نشست روبه فاطمه؛ رو به محدثه کردم. من:منکه میدونم اینا همش زیر سر توئه محدثه:اره میخواستم جلوی عشقش خوشگل باشه. من:حالا من گفتما لباس مناسب بپوشین. فاطمه:ناراحتی برم لباس ها خودمو بپوشم. من:نه فقط میخوام مامان اومد نبینه پیش من اینجوری هستین میشناسین دوتاتونم ؛؛؛ مذهبی تشریف داره. محدثه:نه کاری نمیکنه من میدونم. من:اووف خوب باشه حوصلمم سر رفت. من:فاطمه اماده ایی یه کاری کنیم فاطمه :چیکار مثلا؟ من:مثلا الان که بغلم دراز کشیدی اینجوری کنیم با دستم زیر پیرهنشو گرفتم ؛کشیدم به طرف پایین یه لحظه لباسش تنگ شد برجستگی ممه هاش خودشو نشون داد… دستشو فاطمه انداخت رو دستم ولی زور من بیشتر بود. محدثه همچنان ساکت بود من:اگه قرار بشه از هم خجالت بکشیم که نمیشه… قراره دیگ تو عشق من باشی.دستش ک رو دستم بود شل شد .منم دستمو ول کردم از پایین پیرهنش. محدثه فاطمه داشتن همو نگا میکردن من خیره به چشمای فاطمه… محدثه:داداش بچه رو اذیت نکن… من خودمم میخواستم حسودی محدثه رو دربیارم… من: عشق خودمه به تو ربطی نداره… باباش راضی باشه باهاش ازدواجم میکنم فاطمه مال منه… محدثه:بهتر نیست این کارو بزارین وقتی رفتین سر خونه زندگیتون بکنید. من:اگ اذیت میشی برو بیرون. محدثه:نه من باید پیش شما باشم شیطونی نکنین من:باشه بمون نگاه کن اگه خودش راضی باشه هیچ اگه راضی نباشه بلند میشم میرم… برگشتم دوباره؛ ب صورت فاطمه خیره شدم… سرش روی بالش بود چشمای سیاه و پلک های بلند لبای نسبتا کوچیک… کف دستمو گذاشتم سرش دقیقا بالای گوشش موهاش رو آروم کشیدم پشت گوشش… نگاهمون قفل شده بود. من:فاطمه خودت راضی هستی…یکم شیطونی کنیم. محدثه از زیر چونه ام گرفت گفت. محدثه:ببین داداش اون خجالت میکشه ازت حرف نمیزنه. فاطمه یه لحظه به صدا دراومد گفت#34;نه محدثه تو باشی خجالت نمیکشم. من:خب الان چیکارکنیم سه تامونم عین اسکلا داریم همو نگاه میکنیم من شروع کنم. دوتاشونم ساکت شدن. برگشتم به چشمای محدثه نگاه کردم … وقتی که اون شب فیس تو فیس بودیم اون حالت رو میشد از صورتش ببینی… من:خب با اجازه… دوباره برگشتم سمت فاطمه. گفتم راضی هستی نیسی بلند شم برم. گفت نمیدونم هر چی تو بخوای. محدثه:یعنی چی فاطمه منم اینجام ها. یه لبخندی زدم به صورت محدثه. از بغل فاطمه بلند شدم نشستم رو لبه ی تختم. من:خب همچین موقعیتی پیش نمیاد که تنها باشیم. فاطمه و ابجی به صورت همدیگر نگاه کردن خندیدن من:چتونه دیوونه شدین. فاطمه از سرجاش تکونی خورد نشست. من:بیا اینجا کنارم بشین. بلند شد اومد نشست پیشم. من:میشه دراز بکشی رو تختم. در حال دراز کشیدن محدثه داشت نگاه میکرد. محدثه:دارم میبینم من باشم یا نباشم کار خودتونو میکنین. من:توام بهتره با ما راه بیای. محدثه:نه من فقط نگاه میکنم. من:خود دانی یه لحظه ب صورتش نگاه کردم خیلی خوشگل خوابیده بود… لبامو رو لباش تنظیم کردم. بوی موهاش صدای نفساش همشون تو بدنم اتیش به پا میکرد. دستمو بردم از روی پیراهنش سینه هاشو گرفتم تو دستام سینه هاشو از رو لباس نرمی خاصی داشت … وقتی دستام میخورد به سینه هاش انگاری روحم ارضا میشد… در اون لحظه محدثه داشت نگاه میکرد از صورتش شهوت رو داد میزد. محدثه:اینجوری نمیشه پیرهن تو بده بالا فاطمه منم دستام از روی لباسش روی سینه هاش بود. فاطمه :نه دیوونه خجالت میکشم چرا خجالت میکشی…ببین محدثه پیرهنشو داد بالا… از سرش رد کرد پیرهنشو دراورد… سینه هاش با سوتین خاکستری که روی ستینش نوشت شده بود…love فاطمه :عه دیوونه چیکار میکنی از داداشت خجالت بکش محدثه :به تو ربطی نداره با خنده (نظاره گر بودم ببینم چی میشه ) فاطمه: خیلی بیشعوری محدثه زشته؛؛؛دیوونه ایی محدثه: زود باش دیگه عع مگه دیشب نمیگفتی دوست دارم سکس کردن رو؛الان وقتشه خب… فاطمه:اووف خیلی بدی باشه… پیرهنشو داد بالا الان میتونستم سوتین قرمز فاطمه رو با دستام لمس کنم … محدثه با خنده خم شد… با فاطمه لب تو لب شدن… خنده هاشون نمیذاشت لباشون جفت شه… خنده شون که تموم شد لب تو لب شدن… محدثه دستشو گذاشت سینه ی فاطمه رو گرفت (چه صحنه ی خوبی بود. داشتم لز کردن دو تا دختر رو جلوم میدیدم) وقتی لب تو لب بودن … فاطمه چشماشو بسته بود… من یه چیزی بگم دوتاشم سرشو اوردن بالا به من نگا کردن فاطمه: بگو من: میگم میشه بیشتر راحت باشیم اینجوری یکم حال نمیده… صورت محدثه فاطمه جلوی هم بود… دوتاشم با خنده گفتن اوووووح فاطمه که خوابیده بود رو تخت میخندید محدثه هم چپکی صورتش رو نزدیکی فاطمه بود منم بین پاهای فاطمه دوزانو وایساده بودم… دوباره لب تو لب شدن … احساس غریبی حس شهوت تو وجودم بود. محدثه دستشو از گردن فاطمه آروم کشید رو سینه هاش؛؛؛؛ دست فاطمه اومد رو دست محدثه… دستشو میاورد سمت کص فاطمه وسطش فاطمه دستشو برداشت گذاشت سر محدثه بیشتر فشار داد رو لباش… دست ابجیم رسید به کصش فاطی یه آهی کشید تو دل خودش… چون لب تو لب بودن نمیشد دهنشو باز کنه… محدثه هم در حال مالیدن کس فاطمه… داشتم دیوونه میشدم که چرا نمیتونم من دست بزنم … فاطمه لباشو جدا کرد گفت:اینبار حال کردنمون فرق کرده.محدثه با سرش تایید کرد. تو دلم. اوف اینا قبلا باهم لز میکردن و من خبر نداشتم. من:فاطمه اجازه هست منم دست بزنم… فاطمه سرشو به نشونه تایید تکون داد… با همون چشمای مشکی پلک های بلندش. من:میشه از پایین دست بزنم. محدثه دستشو از کش شلوارش رد کرده بود،دستش همچنان روی کسش بود.دستشو کشید بیرون؛ گفت:اوف خسته شدم بزار منم کنارت بخوابم فاطی؛؛ تو تخت یک نفره جا نمیشدن. ب زور خودشونو جا کردن. من:اینجوری نمیشه؛ چسبیدیم بهم. بیایین پایین.(درست همون جایی که شب فاطمه خوابیده بود) بلند شدم.رفتم کنار تخت رو فرشی که بود نشستم. دوتاشم بلند شدن؛اومدن پایین. من:اون بالش رو تختم بیار. محدثه بالش رو اورد مال خودشم برداشت انداخت زمین دراز کشیدن. دستمو اوردم؛ پایین کش شلوارش.جیغ آرومی زد؛وایی نه. دستاشو گذاشت رو صورتش از خجالت. شلوار کشیدم رو زانوهاش… فاطمه دستاشو گذاشت رو صورتش می خندید هنوز نتونسه بودم کصشو ببینم زانوهاشو بردم بالا سمت سینه هاش … کصش مثل الماس میدرخشید.هیج لبه ی اضافی نداشت.صاف بدون مو.انگاری کس یه دختر ۱۱ ساله بود ولی یه خورده بزرگ. سرمو اروم بردم پایین نفسای گرممو دادم به کصش یکم چندشم میشد بخورم ولی نمیخواستم از دستش بدم … دستامو انداختم زیر کونش خم شدم اولش یه لیسی زدم لبامو گذاشتم وسط کصش زبونم رو میکشیدم وسطش … دیدم اره حسش داره فرق میکنه… دوباره دوتاشم لب تو لب شدن… با دستم لبه های کس سفیدش رو باز میکردم وسطش زبونمو میکشیدم. فاطی خوابیده رو پشتش.پاهاش رو شونه ام ^^ سرمو اوردم بالا کیرم داشت منفجر میشد. محدثه قبلا کیر منو دیده بود برا اینکه شک نکنه من:محدثه ببخش دیگ میخوام منم در بیارم محدثه: نمیدونم میل خودته… فاطمه:از ابجیت خجالت نمیکشی … من :با خنده محدثه از من خجالت نمیکشه بعد من بکشم… وقتی داشتم اروم میکشیدم پایین چشمای دوتاشم رو شلوار من بود که کیرمو ببینن. در اون حین … آیفون خونه به صدا دراومد … جمع کردن خودشونو… سه تامونم ترسیدیم. من:چتونه آرامشمونو حفظ کنین. من میرم باز کنم. چون من لخت نبودم فاطمه شلوارشو کشید بالا… محدثه پرهنشو پوشید …که من اتاقو ترک کردم به سمت در… مامان بود… (خواستم اگه کسیم باشه شک نکنن) مامان اومد مامان:چیکار میکنین؛ من:هیچی خوابیده بودم مامان:دخترا چیکار میکنن من:نشستن هیچی مامان رسید دم در راهرو محدثه رو صدا کرد… محدثه:بله مامان مامان:اون قابلمه ک تازه خریده بودم رو بیار برام محدثه بدو بدو رفت آشپزخونه مامان :کفشام سختمه در بیارم محدثه از آشپزخانه نشون داد… اینه گفت اره بیارش.فاطمه کجاست محدثه: نشسته تو اتاق. فاطمه اومد:سلام عمه . مامان: بابات زنگ زده برنداشتی به من زنگ زد گفت نیم ساعت دیگه میاد ببرتت. مامان درو بست رفت… رفتیم تو اتاق فاطمه: من یه نظری دارم بگم؟؛؛؛ از صورتش معلوم بود نیاز داره بدجوری حشری شده. محدثه گفت بگو:گفت میایین سه تایی حال کنیم… (بعدا فهمیدم که رفتم درو باز کنم دوتاشون اینجوری حرف زدن که این کارو بکنیم) انگاری ی جرقه ایی بود که بین منو محدثه زده شد… من خواستم یکم نقش بازی کنم… گفتم نمیشه که… محدثه :اره نمیشه ما ابجی داداشیم فاطمه: خب تو به ابجیت دست نزن اون با من حال میکنه… محدثه گفت :نظر خوبیه ولی من خجالت میکشم شلوارمو در بیارم… من: اره دقیقا سخته فاطمه:اوف بلندی کشید نفسشو از سینه اش بیرون کرد… گفت:چطوره میشه داداشت خجالت نمیکشه تو میکشی… بلند شدم شلوارمو کشیدم پایین.یه پسر ۱۸ ساله که بدنش ی خورده مو داشت. دست فاطمه رو گرفتم بلندش کردم.رفتم پشتش جوریکه روش به طرف در اتاق بود. اومدم پایین شلوارشو آروم کشیدم پایین. شورت قرمزش رو هم درآورد.در حین بلند شدن دستامو کشیدم به لپ های کونش. پیرهنشو از سرش رد کردم انداختم زمین.سوتینشو باز کردم. لبامو گذاشتم گردنش. محدثه بلند شد. سینه های فاطی گذاشت دهنش. سه تامونم حالت ایستاده داشتیم. من پشت فاطی جلوی فاطی محدثه. محدثه:داداش ببخشید میخوام در بیارم. شروع کرد به لخت شدن ستین شورتش تو تنش بود. من:راحت باش دیگه امروز رو بیخیال از همه چی. گردن فاطی رو با لبام بوس کردم؛از پایین زیر بغل ممه هاشو گرفتم تو دستم کیرمو گذاشتم لای پاش. بینیم رو گذاشتم رو موهاش.موهاش بوی گل زنبق و یاسمین میداد. چشمامو بستم. بوی گل ذهنم رو میبرد به طبیعت تو فصل بهار. از یه طرف کیرم لای پاهای فاطمه بود و لبه های کونش چسبیده بود بهم.پوست کونش که میخورد بهم. از یه طرف نرمی سینه هاش که داشتم میمالیدم. از اون طرف هم داشتن دوتایی برای هم می مالیدند که ارضا شن. منم کاری نمیکردم اینجوری تو اون حالت آرامشو از سکس میگرفتم. فاطی کم کم خودش کونشو عقب جلو کرد. به خاطر شهوت زیاد بدنم دیدم ابم میخواد بیاد. کشیدم بیرون از لای کونش.دوباره سینه هاشو گرفتم تو دستام. بینیمو گذاشتم رو موهاش. فاطمه ی لرزشی ب بدنش وارد شد. سرمو برداشتم از موهاش. محدثه:جووون ارضا شدی فاطمه:اره دیوونه محدثه:بشین برام بخور میدونی که عاشقشم فاطمه:باشه فاطمه نشست رو دو تا زانوهاش. شورت محدثه رو داد پایین شروع کرد به لیس زدن. دیدم نمیشه.اومدم پشت محدثه. یکم بالا پایین کردم وسط کونش. پنج دقیقه ایی بود براش میخورد محدثه دستشو انداخت سر فاطمه رو کشید عقب دوتاشم ارضا شدن من تلمبه نمیزدم نمیخواستم آبم زود بیاد. کشیدم از لای پاش بیرون.گفتم:حالا ارضا شدن من مونده کی برام ساک میزنه؟ فاطمه نشست رو زانو هاش شروع کرد. با ۱ دقیقه خوردن اشاره ب محدثه کردم ک اون کاغذ دستمالی رو بیار. دوتا کشیدم از کاغذ دستمالی ها گذاشتم رو تختم. کیرمو تو دهنش نگه داشت.از دهنش در اورد با دستای لطیف نرمش دو سه تا برام بالا پایین کرد.زود دستمو گذاشتم وسط تخت … کاغذ دستمالی ها هم لبه تخت بود. روحم از بدنم جدا شد اون لحضه. کاغذ دستمالی رو برداشتم انداختم سطل آشغال برگشتم. لباسامونو پوشیدیم هممون یه طرف لم دادیم رو تختا. جوکهای خنده دار میگفتیم. گوشی فاطمه زنگ خورد… دایی:دخترم حاضری فاطمه:اره بیا دایی :تو راهم فاطمه:باشه خدافظ. حاضر شد کاپشن قرمزشو پوشید.کلاهشو گذاشت. بلند شدم لبامو گذاشتم رو لباش. گفتم_: عشقم به امید دیداری دوباره. دستشو گذاشت رو صورتم گفت: دوست دارم… نوشته ی میلاد. اگر بد بود ببخشید _^چون نویسنده نیستم ولی خواستم حال خوبی که تجربه کردم رو براتون بنویسم. بازم اگه مایل باشین این داستان ادامه داره نوشته: Milad واکنش ها : poria 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
poria ارسال شده در 29 دی اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی دوست دارم - 3 مرسی از کاربران کونباز که داستان های منو پسند کردین. بعد اون روز حسی که سراغم اومده بود؛ یک حسی تازه بود.عاشق دختری شدم که هیچ وقت فکر نمیکردم دختری باشه روحم و دنیام با اون تموم شه. اینم داستانم با دوست دارم ۱ و ۲ فرق داره زیاد سکسی نیس و پایان تلخی داره. هر شب کنج تاریک اتاقم؛روی تختم هدفونی که تو گوشم بود.اهنگ هایی که حرف دلمو میزدن. دفتر خاطراتی که پر شده بود از نوشته های منو فاطمه.عطر موهاش بوی تنش؛بهاری نو رو تو دلم زنده میکرد.اسمون با اون هوای ابری رنگ خاکستری و زمستون بی رحمش تموم شده بود.بهار رنگی نو به درختای حیاط داده بود میتونستم عطر موهای عشقم رو از هوای بهاری بگیرم.به شدت خسته بودم شب خوابم برد؛صبح چشمامو باز کردم با صدای فاطمه که سر صبحی اومده بود خونه ی ما.داشتن با محدثه حرف میزدن بین خواب بیداری بودم که صداش اومد؛ از تخت خوابم اومدم بیرون چشمام هنوز خوابالو بودن؛دستمو گذاشتم به چارچوب در اتاقم نگاه کردم دیدم تازه رسیده.چشمامو مالیدم دیدم یکم تار شد یکم تمرکز درست شد. انگاری کسی نبود خونمون سه نفری بودیم.مغزم هنوز هنگ خواب بود با دیدنش همون بوی تنش رو میتونستم حس کنم.منو دید دوید سمتم بغلم کرد سرشو گذاشت رو سینه ام گفت:از خواب پاشدی خوابالوی من.بینیمو گذاشتم رو سرش بو کشیدم دستمو حلقه کردم کمرش.یه لحظه که تو بغلم بود؛ از دوست داشتن زیاد دلم واسه چشمای مشکیش تنگ شد. دوتا دستمو گذاشتم رو سرش جدا کردم از سینه ام.خیره قفل شدم تو چشماش.گفتم:میدونی چقدر دلم تنگ شده بود بغلت کنم _میدونم ولی موقعیتش پیش نمیومد.منم دلم تنگ شده بود.محدثه صبحونه حاضر کرده بیا.به سمت آشپزخونه راه افتاد.رفتم سر صورتمو اب زدم برگشتم.دوتایی رو میز آشپزخونه نشسته بودن در مورد مدرسشون حرف میزدن اومدم پیششون گفتم دارین غیبت کیو میکنین.دوتاشم یه خنده ی ریزی زدن؛محدثه چایی اورد گذاشت جلوم گفت:داداش فاطمه اجازه گرفته که امروز با هم باشیم به مامانم گفتم اجازه داد.دستمو بردم سمت قندان حبه ی قند رو گذاشتم دهنم؛از چایی جلوم یه ذره خوردم تو اون حال نگاهش کردم گفتم:اجازه ی چی گرفتی.محدثه در حالی که داشت نون برمیداشت گفت:ما حوصلمون سر رفته دوست داریم بریم بیرون سه تاییمون.استکان چایی رو گذاشتم روی میز گفتم:خب دقیقا قسمتش سختش اونجاست دیگه؛ کجا بریم.فاطمه دستشو گذاشته رو استکان نگاهش به چایی جلوش بود؛ یه لقمه از نون برداشتم گفتم:فاطمه تو نظرت چیه؟ چشماشو از استکان جلوش برداشت با چشمای مشکی اون چهره ی زیباش لبخند زد.هر موقعه که نگاه می کرد بیشتر عاشقش میشدم. گفتم:چیه دیوونه چرا میخندی.چشم هاشو از من برداشت نگاهش به محدثه شد گفت:محدثه مهسا تو کلاس بودیم کجارو گفت یادم رفت.یک لبخندی زد گفت:منم یادم رفت اخ من چرا حافظه ام اینطوری شده.گفتم ول کنین دوتا مغز ردی افتاده کنار هم؛دوتاشم عصبی نگاهم کردن.گفتم:خب حرف حق میزنم چتونه؛تا کی اجازه دارین؟فاطمه اخماشو باز کرد من که تا شب اجازه گرفتم…با خنده گفتم محدثه تو چی تا کی اجازه گرفتی؟ گفت:شما فعلا منو مغز ردی میکنی. بلند شدم از سر جام سرشو اوردم جلو از پیشونیش یک بوس کردم گفتم:شوخی بود حاضر شین بریم.من میرم به ماشین یک نگاهی بندازم تا حاضر شین. (بعد از یک روز تفریح بیرون موندن گذشت) … دنده رو دادم به یک دیدم جلو ترافیک از راه دیگ پیچیدم.بغلم محدثه پشت فاطمه نشسته بود.دم غروب آسمون رعد برق زد غرید. انگاری هوا خیلی دلش گرفته بود. سه تامونم غرق سکوت.یه آهنگ آرام بخش از ضبط ماشین پلی بود. انگاری از خستگی نای حرف زدن نداشتیم.پشت چراغ قرمز؛ اروم دونه های بارون میزد به شیشه های ماشین.جو سنگینی بود.گوشی فاطمه زنگ خورد برداشت گذاشت رو گوشش: الو بله مامان…آره تو راهیم…عه خونه ی عمه…باشه خدافظ. چراغ سبز شد در حال رانندگی به سمت خونمون. دستشو از پشت گذاشت رو شونم؛عشقم امشب خونه ی شمام.من از ایینه وسط نگاش کردم میخوابی؟دستشو برداشت از روی شونه ام گفت:اره امشب حنابندون میناس مامان میره اونجا گفت دیر میام البته منم دعوت بودما ولی نرفتم.دستشو از رو شونه ام برداشت تیکه داد به صندلی یکم شیشه رو دادم پایین گفتم چرا خب میرفتی محدثه که داشت بیرونو نگاه میکرد گفت بعد به ما میگه مغز ردی به نظرت چرا نرفته؟ من خب چه بدونم…_خب داداش شب میخوابه پیش ما یعنی چی یعنی اینکه به خاطر تو میمونه.از ایینه وسطی نگاش کردم گفتم فدای عشق مهربونم بشم. لبخندی میزد که عاشقش بودم اومد جلو از گونه ام یه بوسی کرد گفت دوست دارم._منم دوست دارم عشقم… … کلیدمو انداختم در حیاط رو باز کردم.مامااااان… فاطمه:چه خبرته محدثه عه . عشقم این ابجی ما اینطوریه از هرجا که میاد تو حیاط صداشو میندازه سرش.کفشامونو در اوردیم رفتیم خونه.مامان ی خورده ارایش کرده بود.داشت کفش هاشو از جا کفشی در میاورد رو به ما کرد گفت:حواستون باشه بچه ها بریم برگردیم هادی رو هم فاطمه بابات میاره بزاره پیشتون.مواظب داداشت باشیا. باشه عمه.گوشی مامان زنگ خورد:سلام برادر باشه اومدم بیرون.چادر مشکیشو سرش انداخت آیفون در رو زدن.گفتم: فکر کنم باباته فاطمه میرم درو باز کنم.رفتم در حیاط رو باز کردم سلام دایی چطوری هادی کوچولو پسر دایی وروجک من دایی:مامانت حاضره اره دایی الان میاد. _من میرم تو ماشین منتظرشم -باشه دایی دست هادی رو گرفتم به سمت خونه از حیاط راه افتادم. مامان در خونه رو بست مراقب باشین برگردم _باشه مامان چشم صدای در حیاط با رفتن مامان شنیده شد دست هادی رو ول کردم رفتم اتاقم لباس بیرون راحت نبودم محدثه داشت شام رو آماده میکرد در اتاقو باز کردم چشمم خورد به فاطی دستاشو گذاشت رو سینه اش جلوش گفت عشقم ترسیدم درو اروم بستم قفل کردم گفت چیکار میکنی گفتم یه فرصته دیگه هیچ وقت به دستمون نمیاد تو حالت ایستاده فیس تو فیس بغلش کردم سینه هاشو گرفتم از روی سوتینش نرمی سینه هاش حس میکردم گفت الان داداشم میاد._خب لباستو بپوش_باشه،، داشت لباساشو می پوشید درو داداش کوچیکش داشت از جا میکند لباساشو ک پوشید موهای بلندشو انداخت پشتش درو باز کرد.گفت: چیه؛ هادی اشاره کرد به اسباب بازی ک تو اتاق منو محدثه بود هر موقعه که میومد با اونا بازی میکرد.فاطمه گفت: بیا بدم. منم رفته بودم سر کمدم داشتم الکی دنبال یه چیزی میگشتم هادی رفت سمت آشپزخونه پیش محدثه داشت شلوغ کاری میکرد…به فاطمه گفتم فرصت پیش آمده خراب شد.اونم سرشو تکون داد گفت :اره با فاطمه از اتاق اومدیم بیرون محدثه گفت بیاین شام حاضره…نشستیم دور میز.فاطمه ی خورده از برنج کشید گفت امروز خیلی خوش گذشت. محدثه تو فکر بود منم یه خورده از برنج کشیدم گفتم تازه اگه بارون نمیومد جای دیگه ایی بود که بریم اونجام بعدا میرم.فاطمه با کنجکاوی گفت:کجا گفتم میبرمت _اوم باشه گوشی محدثه زنگ خورد.برداشت بله زن دایی آره هادی رو میگی پیش ماست… شامشو بخوره میخوابونمش … چشم…گوشی قطع کرد گذاشت رو میز شروع کرد ب مالیدن چشماش من گفتم ابجیم چیه تو فکری -خسته ام داداش -خب هنوز ساعت ۹ شبه -سرم درد میکنه فکر کنم سرما خوردم. -گفت فاطمه میتونی بشوری ظرفارو خسته ام _باشه میشورم برو بخواب -گفتم اخه شام نخوردی _نه میل ندارم داداش میرم یکم چشمامو ببندم بلند شد گفت هادی بیا بریم بخوابیم تو اتاق از جاییم که هادی ابجی رو خیلی دوسش داشت رفت باهاش بخوابه. -اروم گفتم بش عشقم اینا رفتن بخوابن _اره خسته شده بودن -نه خنگول تنها شدیم با دستم اشاره کردم به خودمو فاطمه خندید گفت. _بلند شم ظرفارو بشورم در حین بلند شدن شلوار راحتی داشت یکم چسبناک بود کونش قشنگ معلوم بود. منم نشسته بودم محو تماشاش با خودم میگفتم عشقم و هوس قاطی شده… نه اینطور نیست… کلنجار میرفتم با دلم. زور شهوتم بیشتر از عشقم بود. ظرفاش تموم شد. باران همچنان می بارد. رفتم یه خورده از لای پنجره رو باز کردم بوی خاک و باران قاطی شده بود. آرامشی که هیچ وقت یادم نمیره.فاطمه اومد بغلم وایساد خیره شد به باران در حال باریدن؛ دستشو گرفتم بهش گفتم بیا جلوم بغلش کردم.سرمو گذاشتم رو موهاش.همون بوی همیشگی ک بهم ارامش میداد.لباس راحتی که داشتم کیرم در حال سیخ شدن بود.اروم در گوشش گفتم فاطمه میشه یکم؟ با سرش تایید کرد. یخورده شلوارشو کشیدم پایین جوری ک زیاد نباشه فقط لپای کونش بیرون افتاد.منم ی خورده کشیدم پایین گذاشتم لای پاش… بغلش کردم دوباره. چ خوب بود.بوی باران ^^بوی خاک نم شده^^ بوی موهای عشق نوجوانت^^ نگاه به باران^^نگاه به زلف های بلند یارت^ شهوتی که بینمون بود^^داغ بودن بدن دوتامون^^ چه حس آرام بخشی… از یه طرف دیگه دستم گذاشتم شکمش بردم پایین تر از کش شلوارش رد شد رسید به کسش داشتم کم کم میمالیدم براش خودش کونشو عقب جلو میکرد… یه لحظه به خودم اومدم تو دلم گفتم اگه یکی در حیاط رو باز کنه میبینه… هادی اگه نخوابه بیاد پذیرایی… اوف دارم چیکار میکنم… کیرمو از لای پاش کشیدم بیرون.اروم بهش گفتم… _فاطمه -جونم _ببین خوابیدن -باشه وایسا ////اروم گفت خوابن… _فاطمه اینجا نمیشه درو باز کنن میبینن… بیا بریم بالا تو گلخونه. دستشو گرفتم بردم طبقه ی بالا که گلخونه ی بابا بود. درشو باز کردمو درشو اروم بستیم اومد جلوم وایساد… سرمو خم کردم لب هامو گذاشتم رو لباش… دستامو گذاشتم رو صورتش… دستشو از کش شلوارم رد کرد کیرمو گرفت دستش…نرمی پوست دستاش و یکم سرد بود؛ پیرهنشو دادم بالا سوتینشو دادم بالا سینه هاش افتاد بیرون.خم شدم کیرم از دستش رها شد دستامو اوردم پایین تر سینه هاشو گرفتم تو دستم.لبامو گذاشتم رو نوک سینه هاش لبام نرمی سینه شو حس می کرد بوی تنش از سینه هاش حس میکردم.اون یکی دستم رو سینه اش بود نرمی اونم تو دستم بود.لبامو از سینه راستش برداشتم اروم گذاشتم رو سینه سمت چپش.ی خورده نوک سینه اش سرد بود با دهنم گرمش کردم؛نفسش عمیق در میومد صورتش رو به پایین به سینه هاش نگاه میکرد.یک دستمو بردم پایین که برسونم به کصش دستمو گرفت گفت دوستم داری؟ صورتمو از پایین اوردم بالا گفتم اره عشقم فدای تو بشم من.افتاد رو دوتا زانوهاش کیرمو گذاشت دهنش شروع کرد به ساک زدن وقتی میک میزد حس پرواز می گرفتم.بعد پنج دقیقه ساک زدن ابم داشت میومد از دهنش کشیدم گفتم نوبت منه شلوارشو کشید پایین یه شرت مشکی هم تنش بود.دستمو انداختم خودم بکشم پایین دستامون بهم خورد؛دستشو ول کرد،شورتشو که کشیدم پایین لبامو گذاشتم روی کس سفیدش زبونمو میکشیدم وسطش بدنش تکون میخورد نفساش عمیق شده بود.یکم بعدش با دستش سرمو کشید عقب شروع کرد مالیدن کصش. رون هاش یه تکونی ریزی خورد نگاه کردم ب صورتش خندید.گفتم:ارضا شدی با سرش تایید کرد.با دستش کیرمو حلقه کرد تو دستاش داشت میمالید که حس ارضا شدن بدنمو گرفت.بعد از ارضا شدنم… لباس هارو اوک کردیم اومدیم پایین. دست همو گرفتیم بهش گفتم بیا بریم حیاط… شبی که هرگز از ذهنم بیرون نمیره از پشت بغلش کردم ریز خورده های قطره های باران مونده بود.صورتمو گذاشتم بین موهای بلندش عطر موهاش ذهنم رو میکشید به کلبه ی کوچیک جنگل… بین درختای بزرگ… که رنگ زرد؛ برگای درخت رو به کف جنگل هدیه داده بود.چشمانش مثل دریا و ساحل آرامی بود که نشسته باشی لب ساحل و نسیم دریا صورتت رو نوازش کنه… چه حس آرامشی بود.وقتی دختری که این همه عاشقش باشی… … دوماه بعد اون شب… داییم همراه خانوادش مسافرت رفتن… تو راه با یک تریلی شاخ به شاخ زدن… فاطمه مرگ مغزی شد… قلبشو اهدا کردن… ولی عطر موهای عشقم… و چشمای مشکی که همیشه عاشقش بودم… تو یک شب تموم شد… بعد اون شب نه خاکستری رنگ هوا که بهم آرامش میداد… نه بوی بارون …نه دونه های برف… واقعیتی که باید باهاش کنار میومدم… از اینکه وقت گذاشتین و خیلی عذر میخوام زیاد سکسی نبود…خواستم درد بی پایانی که تو وجودم اومد و هیچکس شبیه فاطمه نشد… و در اوج جوانی پسری پیر شدم رو براتون تعریف کنم. نوشته: Milad لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده