رفتن به مطلب

داستان سکس با میلف هیکلی


mohsen

ارسال‌های توصیه شده


جوان ناشی و بانوی مهربون

به واسطه یکی ازآشناها کاری پاره وقت توی یک شرکت پیدا کرده بودم. حقوقش پورسانتی و اون اوایل چنگی به دل نمی‌زد اما با گذراندن چند دوره کلاس آموزشی نرم‌افزارهای متناسب، به مرور اوضاع بهتر و بهتر شد. شرکت نظم خاصی نداشت و خیلی شبیه شرکت‌های دیگه نبود، کلا دوتا نیروی ثابت داشت یعنی مهندس موحد ( مدیرعامل) که یک آقای بازنشسته بود و خانم ظهیری که سمت مدیر فنی رو داشت و تقریبا همه کاره بود، من و دو تا خانم دیگه( طلوعی و ملکی) که اونا هم مثل من دانشجو بودند و هر سه نفر پاره وقت کار میکردیم. پس خیلی کم پیش میومد که هر پنج نفر بصورت همزمان حضور داشته باشیم، مهندس موحد تا ظهر بود، خانم ظهیری هم بیشتر وقت‌ها ساعت سه و چهار می‌رفت، ما سه نفر هم که فقط دو روز در هفته زمان‌ حضورمون با هم تلاقی می‌کرد. البته بخاطر کار و یک‌سری هماهنگی‌ها شماره هم رو داشتیم و گاهی تلفنی یا پیامکی در ارتباط بودیم.
به خاطر پیشینه مهندس موحد که بازنشسته یکی از شرکت‌های معروف صنعتی و هنوز هم با اون مجموعه در ارتباط بود، اوضاع کاری‌ خوب بود و به همین دلیل، محدودیت زمانی و کاری نداشتیم و خیلی شب‌ها اتفاق می‌افتاد که من تا ساعت نه و ده شب هم توی دفتر بمونم و کار کنم، به هر حال به پولش نیاز داشتم و اونا هم که بدشون نمی‌اومدکارشون راه بیفته و درآمد بیشتری داشته باشند.
یک روز مثل خیلی روزای دیگه مونده بودمم تا کاری که دستم بود رو تموم کنم، چون فرداش کامل کلاس داشتم و نمی‎تونستم بیام، خانم طلوعی هم تاساعت شش بود. پنج دقیقه‌ای بعد از رفتنش، خانم ظهیری که برخلاف روال همیشگیش هنوز نرفته و توی اتاقش بود، با لیوانی توی دستش از اتاق اومد بیرون که بره چایی بریزه، منتهی نه با پوشش همیشگی، بلکه فقط یک شلوار جین کشی و تاپ دوبنده ‌تنش بود! خودش هم به اندازه من، از این رودررویی جا خورده بود. با دیدن قیافه متحیرش، دستپاچه نگاهم رو دزدیدم و اونم بعد از چندثانیه از اون شوک بیرون اومد و متعجب پرسید: مگه تو خدا حافظی نکردی؟!
داستان از این قرار بود که زمانیکه خانم طلوعی خداحافظی کرد، منم در جوابش با صدای بلندگفتم؛ خداحافظ، خسته نباشید! این بنده خدا فکر کرده بود که منم رفته‌ا‌م. به همین خاطر مانتو و شالش رو برداشته بود.
خیره به مونیتور گفتم: نه خانم ملکی رفت، من کارم تموم نشده!
بر خلاف تصورم که فکر می‌کردم الان با عجله برمیگرده و مانتوش رو می‌پوشه، به مسیرش ادامه داد و رفت به سمت آبدارخونه، چایی ریخت و با همون خونسردی که رفته بود، برگشت توی اتاق و دیگه تا ساعت هفت که رفت، از اتاقش بیرون نیومد.
عکس العملش حین روبروشدن با من نشون میداد که هیچ عمدی در کار نبوده، ولی جالب بود که توی اون ده ثانیه بیشتر از ریزه‌کاری‌های اندامش و حتی نمایان بودن قسمت‌هایی از سوتینِ خوش‌رنگش، این رنگ و مدل موهاش بود که به شکل عجیبی توجه‌ام رو جلب کرد! موهایی نیمه مجعد، به رنگ دودی و به شکل پسرانه کوتاه شده( دورش رو با ماشین از ته زده و قسمت بالاش رو به اندازه ده‌پانزده سانت یک‌وری ریخته بود). خوشگل بود و خداییش خیلی هم بهش میومد.
اون روز گذشت و اون اتفاق هم با گذر زمان فراموش شد، چند ماه بعد، عصر یک روز پنجشنبه عقدکنان پسرعموم بود. یک کار مهمی دستمون بود که تا ظهر باید برای بازبینی نهایی تحویل می‌دادم، چهارشنبه شب تا دیروقت کار کردم و خوشبختانه تا ساعت یک بعد از ظهر پنج شنبه تمامش کرده بودم ولی اینترنت بازیش گرفته بود و هر کاری می‌کردم ایمیل نمی‌شد! ساعت سه باید می‌رفتیم، اما هنوز نتونسته بودم فایل رو ارسال کنم. بعد از صحبت با خانم ظهیری و تاکیدش برای ارسال، قرار شد بریزم توی فلش و سر راه‌م ببرم به آدرسی که گفته بود. سریع آماده شدم. مامان و بابا رو با آژانس فرستادم و با همون تیپ مهمونی راه افتادم. یک آپارتمان هشت طبقه بود، به گوشیش که زنگ زدم در رو زد و گفت: سلام لطفا بیا طبقه پنج! ماشین رو یک گوشه پارک کردم و رفتم داخل. از آسانسور که پیاده شدم درب واحد نه باز بود، با این حدس که خودش در رو باز کرده رفتم جلوی در اما قبل از اینکه زنگ بزنم از توی واحد صدا زد: البرز بیا تو!
گفتم: سلام، نه ممنون مزاحم نمیشم!
همراه با گفتن: مزاحم چیه بیا تو خستگی درکن! جلوی چشمم ظاهر شد اما بازم یک سورپرایز دیگه! این‌بار دیگه اون شلوار رو هم نداشت و یک تاپ دوبنده و شلوارکی تا بالای زانو تنش بود! موهاش هر چند بلندتر و دو رنگ(ریشه‌هاش دوسه سانتی سیاه بود و باقی مونده انگار دکلره) اما بازم مدل پسرانه داشت.
نوع نگاه اونم نشون میداد، چیزی توجه‌ش رو جلب کرده، متعجب سرتا پام رو براندازی کرد و پرسید: خبریه؟!!
نگاهم رو ازش برداشتم و همزمان که فلش رو گرفته بودم به طرفش، لبخندی زدم و گفتم: عقدکنان پسر عمومه!
دوباره براندازی کرد و همزمان با گرفتن فلش از دستم: مبارکه، خوش به حال پسر عموت!
نفهمیدم منظورش چیه، اما به خاطر عجله، اهمیتی هم ندادم، گفتم: ممنون. با یک مکث کوتاه، پرسیدم: کاری با من ندارید؟ گفت نه و خداحافظی کردم و رفتم.
دوباره ذهنم درگیرش شد و تا رسیدن به خونه عمو مدام جلوی چشمم بود. خوشبختانه با شروع مراسم دو ساعتی گرم بزن و بکوب شدیم و از فکرش خارج شدم اما ساعت پنج که می‌خواستم شماره یکی از آشنایان رو به پسر عموم بدم، دیدم یک پیام ازش اومده. به این خیال که احتمالا در باره نقشه چیزی گفته یا سوالی داره، پیام رو باز کردم اما پیامش اصلا ربطی به کار نداشت، نوشته بود: البرز، چشمام شور نیست ولی حتما واسه خودت اسپند دود کن، خیلی خوشتیپ شده بودی!
به نظرم پیامش غیر عادی بود و دروغ چرا عجیب قلقلکم داد، ولی با این حال گذاشتم به حساب تعارف معمولی توی عالم همکاری، با ترکیبی از شوخی و جدی نوشتم: ممنونم. البته فکر کنم مشکل از چشمان شماست که همه چیز رو زیبا می‌بینه!
گوشی رو گذاشتم کنار و دوباره سرگرم شدیم، اما نیم ساعت بعد جوابم رو داد: جدی گفتم البرز! واقعا سورپرایز شدم. می‌میری همیشه این‌جوری خوشتیپ بگردی؟!
در طول دوسال و نیم گذشته که با هم همکار بودیم، تمام ارتباط‌مون رسمی وکاری بود، ولی حالا یهو آقای ستوده تبدیل شده به البرز و جالب تر از اون، اینکه چرا این موضوع اون‌قدر براش مهم بوده که بهم پیام بده؟! کلی افکار مثبت و منفی و علامت سوال توی ذهنم می‌چرخید و هیچ جواب قانع کننده‌ای در قبال‌شون نداشتم! توی اون وضعیت جواب خاصی مد نظر نداشتم. مجددا تشکر کردم و نوشتم: چشم، از این به بعد سعی میکنم بهتر بگردم!
خانم ظهیری فکر کنم ده یازده سالی از من بزرگتر بود. یک جورایی توی سن پختگی قرار داشت و زیبایی‌هاش هم کم نبودند ولی راستش تا اون روز هیچ وقت به داشتن رابطه با یکی بزرگ‌تر از خودم فکر نکرده بودم و اصلا نمیدونستم اون توی چه وضعیتی هست. فقط یادمه یک‌بار بچه‌ها گفته بودند مجرده!
اولین باری که بعد از اون موضوع برای کاری رفتم توی اتاقش، به کنایه گفت: مگه قول ندادی که خوشتیپ بگردی؟! به شوخی گفتم: آره، ولی خب نمیشه با کت و شلوار و کروات رفت دانشگاه!
چیزی نگفت و برگشت سرکارم. برخلاف تصورم باز هم به روال سابق برگشتیم و بازم فقط به خاطر مسائل کاری در ارتباط بودیم تا اینکه رسیدیم به امتحانات ترم آخر و تقریبا یک‌ماهی سر کار نرفتم و درگیر امتحانات شدم
در حالی که دوتا امتحان دیگه باقی مونده بود یکشب آخرشب دیدم یک پیام از طرف خانم ظهیری اومده که فقط نوشته بود: خیلی بی‌شعوری!!
شوکه شدم، خیال کردم اشتباه فرستاده، با این حال نوشتم: سلام، ببخشید با من بودید، برای چی؟
همراه با چندتا شکلک خنده: آره با تو بودم، واسه اینکه یک ماهه رفتی و هیچ خبری ازت نیست!
نمی‌دونستم به خاطر کار میگه یا موضوع دیگه‌ای هست ولی حس قشنگی بهم داد، نوشتم: آره خدا کنه این دوتا امتحان هم زودتر تموم بشه و برگردم سرکار، خودمم خسته شده‌م و دلم براتون تنگ شده!
با چند دقیقه فاصله نوشت: بی‌خود! مگه اینجا کارونسراست که هر موقع دلت خواست بری هر موقع دلت خواست برگردی؟ تا وقتی که جریمه ندی حق برگشتن نداری!
همراه با دوسه تا شکلک خنده نوشتم: چشم! اتفاقا یک قنادی توی محل‌مون باز شده رولت‌های عالی داره، برگشتنی حتما براتون میگیرم!
بلافاصله نوشت: اووو، نمیری با این همه ولخرجی؟! خیال کردم میخوای ناهار دعوت کنی!
سریع نوشتم: چرا که نه؟ اگر افتخار بدید که با کمال میل در خدمت‌تون هستم!
کمی روی دعوتم سماجت و تاکید کردم ولی اون گفت که شوخی کرده و خواست که خداحافظی کنه، اما جمله آخرش شبم رو ساخت و خستگی یک ماهه رو از تنم درآورد! نوشت: راستش خیلی دلم برات تنگ شده بود، دیدم تو که معرفت نداری، گفتم حداقل من یک حالی ازت بپرسم!
اینقدر حالم خوب شده و ذوق زده بودم که نوشتم: قربونت برم، درست میگی، متاسفانه این یک ماه خیلی درگیر بودم و فرصت نشد که سری بزنم!
انگار یک جون دوباره بهم تزریق شد و روحیه گرفتم. بالاخره اون دوتا امتحان رو هم دادم و دوره کارشناسی تموم شد و با کلی حس خوب برگشتم سر کار. همانطور که گفته بود خوشحالی رو توی رفتار و گاهی دور از چشم بقیه توی گفتارش نشون میداد، منم گاهی حرکاتی میکردم ولی دروغ چرا، خیلی ناشیانه رفتار میکردم تا اینکه یک روز تیر خلاص رو شلیک کرد! نزدیک ظهر یک نقشه رو پرینت گرفته و بردم توی اتاقش تا نظرش رو بپرسم. دوسته آیتم رو با مارکر علامت زد و گفت که اصلاحشون کنم. همزمان که میخواست مارکر رو بذاره توی جاقلمی منم نقشه رو از روی میز برداشتم. لبه نقشه گیر کرد به گیره و مارکر از دستش افتاد زیر میز. با عجله خم شدم که برش دارم اما حین بلند شدن کنارسرم خورد به گوشه میز. لعنتی انگار یکی با چکش زد توی سرم و درد شدیدی گرفت! صورتم مچاله شد و با لبخندی زورکی و در حال مالیدن جای ضربه بلند شدم سرپا. در حالی که گوشه لبش رو گاز گرفته بود که نخنده، یک قدم اومد جلو و با نگاهی به سرم: بذار ببینم چیزی نشده؟! در حالیکه هنوز داشتم سرم رو می‌مالیدم گفتم: نه!
اما بدون توجه دستم رو برداشت و با نگاهی به لای موهام، خیلی آروم: چیزی نشده که بیخودی کولی بازی درمیاری!
خنده‌م گرفت اما قبل از اینکه عکس‌العملی نشون بدم یهو همون نقطه از سرم رو بوسید!
انگار برق گرفت و دستم رو سرم خشک شد. در حالی که بهت زده نگاهش میکردم، اون لبخند به لب هلم داد به سمت بیرون و با صدای بلندی گفت: تا خودت رو شَل و پَل نکردی برو اصلاح کن که تا ظهر بفرستیم براشون !
توی دبیرستان یک دوست دختر داشتم، ولی خفن ترین کارمون، تماس‌ های دزدکی آخر شب و توی رختخواب بود و هیچ وقت کنار هم، هم ننشسته بودیم. پس عجیب نبود که از فرط ذوق و جوزدگی کار عجیبی کنم یا حتی سوتی بدم، چون( به غیر خانواده) اولین جنس مخالفی بود که می‌بوسیدم! با این وجود در حال خندیدن و همچنان مالیدن سرم از اتاقش بیرون اومدم و مشغول اصلاحات شدم اما مثل اسبی که بهش قند داده بودند بدجوری سر کیف بودم.
بالاخره نمراتم اومدند و با پاس کردن همه واحدها دوره کارشناسی هم به پایان رسید. حداقل توی اون برهه قصدی برای ادامه تحصیل نداشتم و توی فکر رفتن به سربازی بودم. اما توی اون رابطه عجیب و اینکه کی برای گرفتن دفترچه سربازی اقدام کنم، یک روز صبح یکی از انبارهای ساختمان شرکت( متعلق به یک شرکت دیگه) آتیش گرفت و به علت فرسودگی، آتیش به تابلوی برق ساختمان که کنار این انبار بود سرایت کرد و کل برق ساختمان قطع شد. تلاش‌ها بر وصل موقت بی ثمر بود و شرکت به اجبار یک هفته تعطیل شد!
ناچار به دور کاری شدیم، خیلی هم بد نبود، اما برخی مواقع نیاز به چک کردن مداوم بود و تماس‌های طولانی و پی در پی بود. سر همین قضیه یک روز که قرار بود یکسری نقشه رو تا عصر برای کارفرما ارسال کنیم پیشنهاد دادکه برای چک نهایی، دوسه ساعتی برم خونه‌شون. چون موضوع کاری بود تعارفی هم نکردم و ساعت یازده رفتم به همون آدرس که سری قبل هم رفته بودم. طبق معمول موهاش مدل پسرانه و این‌بار یک شلوار نخی که تا میانه‌های ساق پاش میرسید پوشیده بود به همراه یک شومیز آستین کوتاه که کمی پایین تر از نافش از جلو گره زده بود. همراه با سلام دعوتم کرد و رفتیم توی خونه. بر خلاف انتظارم تنها بود و نشانه‌ای از حضور شخص دیگه‌ای توی خونه نبود. بعد از یک احوالپرسی کوتاه با اشاره به لپ‌تاپ روی میز نهارخوری: البرز تازه کتری رو گذاشتم، میخوای تا جوش میاد یک نگاهی به جانمایی بندازیم؟!
همراه با تایید حرفش، منم لپتاپ رو از توی کیف درآوردم و گذاشتم میز و شروع کردیم. تقریبا یک ربعی طول کشید تا کتری جوش اومد و بلند شد که بره چایی دم کنه. در حال رفتن داشت موضوعی رو میگفت، یک لحظه خواستم نگاهش کنم که جوابش رو بدم اما پشتش به من بود ناخواسته چشمم افتاد به باسنش که حین راه رفتن جابجا میشد. برای من صحنه جذاب و سکسی بود. به گمونم زیر شلوار شورت نداشت چون هیچ ردی نداشت و از طرفی هم کمی از شلوار رفته بود لای چاک باسنش! در حالی که حرفش تموم شده و منتظر جواب من بود، من هنوزم حواسم پرت اون صحنه بود. مطمئنم که متوجه شده بود ولی فقط گفت اصلا شنیدی چی گفتم؟!
دستپاچه سرم رو به نشانه تایید بالا و پایین کردم و گفتم: آره، داشتم محاسبه می‌کردم!
مشغول توضیح دادن شدم و اونم آب جوش ریخت توی قوری و تا زمان دم اومدن چایی برگشت. هرچند که تلاش داشتم حواسم رو از اون موضوع پرت کنم ولی با رفت و آمدهاش برای اوردن چایی و میوه مانع میشد و همین که از روی میز بلند میشد و حواس منم دنبالش میرفت! حالا دیگه فقط باسنش هدف چشم چرونی های من نبود و مدام نگاه‌هام هرز میرفت و حتی گاهی به بهانه‌هایی بلند می‌شدم سرپا تا شاید از داخل یقه شومیزش بتونم نگاهی هم به بالای سینه‌هاش بندازم. به مرور زمان چشمام داشت عادت میکرد و بیشتر حواسم به کار بود اما با رسیدن غذایی که سفارش داده بودیم و زمان ناهار شرایط باز به حالت اول برگشت! رفته بود از داخل یخچال سس تند بیاره، تا برگرده من اون طرف میز نشستم و دوسه تا سیب زمینی گذاشتم توی دهنم.
برگشت و همزمان با نشستن کمی آب ریخت توی لیوان. در حا لیکه توی حال خودم و منتظر بودم تا شروع کنیم یهو آب توی لیوان رو پاشید روی سر و صورت من! شوکه از حرکتش، فکم ثابت موند و بهت زده زل زدم بهش!
چند ثانیه اونم به من زل زد و در حالیکه خنده‌ش گرفته بود: به تو یاد نداده‌اند که صبر کنی تا بقیه‌م بیان!
از اون شوک اولیه بیرون اومدم و همزمان که دستمال برمی‌داشتم تا صورتم رو خشک کنم خنده‌کنان گفتم: متاسفانه من وقتی گرسنه‌مه، خیلی اداب و رسوم رو رعایت نمی‌کنم.
صورتم رو خشک کردم و تا انتهای ناهار به شوخی و حرف در این زمینه ادامه دادیم و جمع کردیم که بریم سرکارمون، اما بچه‌بازی من تازه شروع شد، در حالی که داشت جعبه خالی پیتزا رو می‌برد به سمت آشپزخونه، فکر تلافی به سرم زد و یک نصف لیوان آب از پشت سر پاشیدم بهش! جیغی کشید و همزمان با قوس دادن کمرش به سمت جلو: خیلی بیشعوررری البرز! و با حرص جعبه رو انداخت روی زمین و برگشت که تلافی کنه! قبل از رسیدن، من بطری آب رو برداشتم و فرار کردم. دوسه دور دور میز دنبالم اومد و منم خنده کنان فرار می‌کردم. آخرش دید موفق نمیشه دمپایی رو از پاش درآورد و پرت کرد به سمتم! دمپایی خورد به پشت کمرم و انگار کمی حرصش خالی شد یا شایدم به خاطر سرو صدای حاصل از دویدن کوتاه اومد و خنده کنان گفت: گمشو وسایل رو جمع کن تا من لباسم رو عوض کنم و بریم سر کار! خیسی اب باعث شده بود لباسش بچسبه به بدنش و صحنه از اونی هم که بود تحریک کننده‌تر به نظر بیاد! رفت توی اتاق و منم وسایل رو بردم توی آشپزخونه و برگشتم سر کار. چند دقیقه‌ای طول کشید تا از اتاق بیرون اومد. اما…
در حالیکه خیال می‌کردم دیگه بیخیال شده و داره میاد تا کارمون رو ادامه بدیم، از سردی آبی که شُرشُر داشت توی یقه‌م خالی میشد، نفسم بند رفت! نمی‌دونم آب رو از کجا آورد که تا اون حد سرد بود؟! از شوک و حرص زیاد خنده‌ام گرفته بود و توان حرکت نداشتم. اونم با خونسردی وخنده‌کنان بالای سرم ایستاده و ته بطری رو گرفته بود تا کامل خالی بشه. آب به چاک کونم رسیده بود و دیگه چیزی هم توی بطری باقی نمونده بود. در حالیکه یقه تیشرت رو گرفته بود و تکون تکون میداد، همانطور خنده کنان: تا تو باشی که دیگه با من کل‌کل نکنی؟ و با کشیدن بطری به سمت جلو، باقی مونده که در حد نصف لیوان بود رو هم روی سینه‌م خالی کرد!
آب که خالی شد در حالی با همون خونسردی و در حال خندیدن داشت درب بطری رو می‌بست و می‌رفت به سمت آشپز خونه، به حالت تهدید: البرز به جان خودم بخوای تلافی کنی، چنان دهنی ازت سرویس می‌کنم که تا ابد یادت بمونه!
برای خودمم عجیب بود که اون‌قدر آروم سرجام نشسته و فقط داشتم می‌خندیدم! علاوه بر لباس‎هام صندلی هم خیس آب شده بود و از همه جام آب چکه می‌کرد. وقتی بلند شدم سرپا رد خیسی آب تا زانوهام رسیده بود و همچنان داشت پایین‌تر می‌رفت. از خیسی لباس بدم میومد ولی خب لباسی هم نبود که بخوام عوض کنم و نمی‌دونستم چکارش کنم. در حالی که سردرگم همانطور سرپا ایستاده بودم، برگشت. قبل از نشستن، خنده کنان لپم رو کشید و با لحنی لوس: مرغابی کی بودی تووو؟!
بدون حرف و در حال خندیدن رفتم به سمت دستشویی آب تیشرت و زیرپیراهنم رو گرفتم و دوباره پوشیده و برگشتم و با عوض کردن صندلیم، نشستم. با لحنی جدی و طلبکارنه: البرز دیگه مسخره بازیات رو تموم کن تا این وامونده رو تموم کنیم!
منم دلم میخواست تمومش کنم اما واقعا نمی‌شد، چون تازه متوجه تغییرات شده بودم. شلوارک که چه عرض کنم یک چیزی شبیه شورت‌های مامان‌دوز مردونه پوشیده و یک تیشرت خیلی گشاد که گشادی یقه‌اش تا کنار شونه‌ش رسیده بود! سفیدی پوست گردن، سرشونه، و روناش مدام توی چشمم بود و نمی‌گذاشت که حواسم رو جمع کنم، بدتر از اون هیچ اثری از بند سوتین نبود و این یعنی سوتین نبسته!
با هر بدبختی و مصیبتی بود دل به کار دادم و تا ساعت سه و نیم تمومش کردیم. درحالی که داشت نقشه ها رو برای کارفرما ایمیل میکرد همزمان با گفتن: وای گردنم شکست، یک دستش روی رو برد روی گردنش و مشغول ماساژ شد. شاید تاثیر اتفاقات و دید زدن‌های پی درپی باعث شد که فکری به سرم بزنه! در حالی که لرزش خفیفی توی دستام داشتم و کمی هم می‌ترسیدم، کشی به بدنم دادنم و بدون حرف بلند شدم و با قرار گرفتن در پشت سرش، دستم رو بردم روی گردنش. دستش رو کیبورد لپتاپ از حرکت ایستاد و بهت زده سرش رو تا چشم توچشم شدن با من به عقب خم کرد! همراه با استرس، لبخند زورکی زدم و به آرومی دستم رو که حالا لرزشش بیشتر هم شده بود حرکت دادم و مشغول ماساژ دادن شدم. بعد از چند ثانیه، فقط لبخندی مشکوک زد. همزمان با نگاهش اون یکی دستش هم از روی گردنش رفت به طرف لپ‌تاپ و دکمه سند رو زد. حرکتش کمی به من جسارت داد. دستام روی گردنش حرکت میکرد ولی بیشتر شبیه نوازش بود تا ماساژ چون خیلی با ملایمت کف دستام رو تا زیر گوش‌هاش بالا و پایین و گاهی هم نوک انگشتام رو به روی خط گلوش می‌کشیدم. نمیدونم چرا با گذر زمان به جای اینکه استرسم کم بشه، بیشتر شده بود؟ بعد از یکی دو دقیقه مالیدن، بصورت بی‌خبر گردنش در حد چند سانتی‌متر به چپ و راست پیچوندم و صدای شکستن قلنجش بلند شد. انگار خوشش اومد، همزمان با گفتن: آیییی! دستاش رو آورد به سمت بالا، اما قبل از اون، من در حالی که قلبم داشت از دهنم بیرون میزد، دستام رو در زیر چونه‌ش بهم رسوندم و با ترس و لرز سرش به سمت عقب کشیدم. به خاطر ترس از عکس‌العملش، چشمام رو بستم و لبام رو به پیشونیش چسبوندم. در آستانه غش کردن بودم و در حالی که تپش قلبم به شدت بالا رفته بود، برای چند ثانیه توی همون وضع موندم، شاید منتظر عکس‌العمل اون بودم! ارغوان که از لرزش دست و رفتار من خنده‌اش گرفته بود، آروم دستاش رو روی دستای من گذاشت و در حال خندیدن: نمیـــــری؟!!
انگار با این حرفش ترسم ریخت و با جسارت بیشتر یک بوسه محکم زدم و همراه با یک خنده زورکی دستم رو از روی گلوش به سمت پایین کشیدم، اما به محض وارد شدن به داخل یقه‌ش، دستام رو با فشار بیشتری مهار کرد و ب حرص: هووووی بفرما تو! و در حالی که سعی داشت دستم رو بکشه، می‌خواست بلند شه، نمیدونم چرا صدای خنده‌اش بلندتر و مقداری از فشار دستش کم شد که همین باعث شد زور من بهش بچربه و با فشار بیشتر دستم رو به داخل هل دادم. بـــله، بانو سوتین نداشت و دستام تا روی سینه‌های نچندان کوچولوش سر خورد! بازم تلاش کرد اما دیگه حریف نشد که دستام رو بیرون بکشه و نا امید از مقابله تمام حرصش رو با کشیدن موهام خالی کرد. با کشیدن موها و به تبع اون سرم به سمت پایین، فرصتی شد تا لبام به روی شونه برسه. یک بوسه‌ هم به اونجا زدم و همزمان یک فشار کوچیک هم به ممه‎هاش دادم. موهام رو ول کرد و فقط به گفتن همراه با خنده: البرز، خیلی بیشعوری! بسنده کرد و از روی حرص لپ تاپ رو هل داد به سمت وسط میز و لبه میز رو محکم گرفت! همزمان که از این اتفاق ناباورانه خر کیف بودم، دروغ چرا از این که به راحتی کوتاه اومد خیلی هم ترسیده بودم و خودم لرزش دستام رو حس می‌کردم. در حالی که بدون برنامه خاصی و رفتار ناشی از حشریت تندتند سر شونه‌ها و کنار گردنش رو می‌بوسیدم، دستام هم روی سینه‌هاش می‌چرخید و نه چندان مهربانانه سینه‌هاش رو می‌مالیدم. بعد از یکی دو دقیقه سکون و بی حرکت ایستادن بلاخره ارغوان حرکتی به خودش داد و با گذاشتن دستاش از روی تیشرت به روی دستام و با لحنی آروم: وحشی کندی‌شون، چه خبرته؟! سرم رو بالاتر آوردم و همراه با یک بوسه به کنار صورتش، منم آروم گفتم: معذرت میخوام! بدون حرف سرش رو چرخوند به طرف صورتم و زل زد توی چشمام! لبخند روی لباش نشانی از نارضایتی نداشت و شاید اونم مثل من هنوز باورش نشده بود که این اتفاق داره میفته! نگاهم رو روی لباش قفل کردم و آروم لبام رو بردم به طرف‌شون. ولی اون با شیطنت سرش رو چرخوند به جهت مخالف که همین منو جری‌تر کرد! دست چپم رو از توی یقه‌ش بیرون کشیدم و با گرفتن صورتش چرخوندم به سمت خودم و قبل از این که عکس العملی نشون بده لبام رو چسبوندم به لباش و بوسه نرمی زدم. دیگه سرش رو برنگردوند و فقط زل زد تو چشام و من که حالا دیگه از اون حالت خجالت و ترس اولیه بیرون اومده بودم، چندتا بوسه پی در پی به لباش زدم و با بیرون کشیدن اون یکی دستم از توی یقه‌اش سعی کردم صندلیش رو بچرخونم. با نگاهی به صفحه مونیتور و اطمینان از ارسال فایل.ها، خودش با زاویه‌ای نود درجه نسبت به میز صندلی رو چرخوند. رنگش کمی سرخ شده بود. پاهاش رو کمی از هم باز کردم و روی دو زانو جلوش نشستم. ناشیانه لبه تیشرتش رو تا بالای سینه‌هاش بالا کشیدم و ذوق زده از دیدن پستوناش بدون تعلل سرم رو بردم جلو و همزمان که دستام رو دور کمرش حلقه کردم نوک یکی‌شون رو گرفتم بین لبام و شروع کردم به مکیدن! به محض قرار گرفتن نوک سینه‌ش بین لبام، نفس بلندی کشید و بدنش رو بیشتر شل کرد. مثل ندید بدیدها چندتا میک میزدم و سریع با اون یکی پستونش جابجا می‌کردم. از دستپاچگی و ناشی بودنم خنده‌ش گرفته و در حال خندیدن، تیشرتش رو روی سرم کشید و دستاش رو محکم دور گردنم قفل کرد. منم که خیال میکردم از کارم خوشش اومده با وجود فشار دستاش بازم کارم رو تکرار می‌کردم! صدای قهقهه‌ش توی خونه پیچید: چرا اینقدر عجله داری، مگه دنبال‌ت کرده‌اند؟! از حرص ضایع شدن گاز کوچیکی به نوک سینه‌ش زدم که باعث شد اونم ضربه‌ای توی سرم من بزنه، اما بعدش با آرامش و حوصله بیشتری به کارم ادامه دادم که انگار اوضاع بهتر شد و اونم راضی‌تر بود! بعد دوسه دقیقه توی همون وضعی که تیشرتش روی سرم بود و منم با پستوناش مشغول بودم انگار ازم نا امید شد و خودش با کشیدن تیشرتش به طرف بالا کامل از تنش درآورد و گذاشت رو میزد و به بهانه نوازش انگشتاش رو لای موهام فرو کرد. لحظاتی مشغول بازی شد اما بعد با فشار دادن سرم به سمت پایین با زبان بی زبانی گفت اوسکول برو پایین! بیخیال سینه‌هاش شدم و با کشیدن نوک زبونم از وسط سینه‌هاش به سمت پایین، تا روی کش شلوارکش ادامه دادم. بازم ناشی بودنم خودش رو نشون داد و همین حرصش رو درآورد! در تلاش بودم توی همون وضعیت نشسته شلوارک رو از پاش دربیارم! این‌بار دیگه چیزی نگفت و فقط خنده‌کنان بلند شد سر پا تا بتونم شلوارکش رو پایین بکشم. با عجله دوطرف شلوارک رو گرفتم و روی ساق پاهاش کشیدم و خودش پاهاش رو درآورد. به گمونم دوسه هفته‌ای موهای دور کسش رو نزده بود و راستش توی ذوقم زد، ولی خب توی اون شرایط این من نبودم که تصمیم میگرفتم و در اصل کیرم سکان دار اوضاع بود. گمونم فهمید خوشم نیومده و منتظر عکس العمل من بود. خب توی اون شرایط که کاری نمیشد کرد و به قول معروف لنگه کفش توی بیابون غنیمت بود. تازه یادم افتاده بود که: چطور بفهمم اصلا باکره است یا نه قبلا بند رو آب داده، اصلا چرا هیچ مقاومتی نداره و برعکس اینقدر پایه است؟!
تصمیم گرفتم جواب سوالاتم رو با ادامه دادن بدست بیارم، شایدم به جای حساس که برسیم قراره توی ذوقم بخوره. به هر حال با وجودی که از اون شکل پشم و پیله خرسند نبودم اما بدون حرف سرم رو بردم جلو و شروع کردم به بوسیدن زیر شکم و اطراف کُسش و لابلاشون گاهی هم روی خط کُس! بعد از چند ثانیه دوباره دستاش رفت لای موهام و همزمان کمی پاهاش رو از باز کرد. با فاصله گرفتن پاهاش از هم لای چاک کُسش کمی از هم باز شد و ترجیح داد اونا داخل رو زبون بکشم و به اطمینان برسم . همزمان که بالای کُسش رو زبون کشیدم با آرامش یک انگشتم رو به داخل کُسش فشار دادم! هیچ مانعی وجود نداشت و تقریبا یک بند از انگشتم رفت توش!
دوباره صدای خنده‌اش توی خونه پیچید و با لحنی شبیه تمسخر: آخه چُلمن، اگه باکره بودم به این راحتی خودم رو در اختیارت میذاشتم؟!
در حالیکه که خنده‌م گرفته بود، بی‌توجه به حرفش انگشتم رو بیرون کشیدم و این‌بار با دو انگشت کمی لبه کُسش رو مالیدم و یهو دوتا رو فرو کردم. خنده‌ش به آخ تبدیل شد و همزمان سیلی محکمی به پشت سرم زد و با حرص: خیـــــــلی بیشعوری! این‌بار صدای خنده من بلند شد و در حالیکه دوتا انگشتم رو همچنان داخل نگه داشته بودم، بی.خیال خوردن و بوسیدن شدم و بلند شدم سرپا. سعی داشت پاهاش رو ببنده ولی فشار انگشتام مانع شد و اونم در تلافی کمی از رسیدن لبامون بهم ممانعت کرد ولی در نهایت و البته به ظاهر بازم این من بودم که برنده شدم. به محض گرفتن لب پایینش بین لبام، شروع کردم به بازی دادن انگشتام و اونم بعد از لحظاتی شل کرد و با حلقه کردن دستاش به دور سرم بالاخره شروع کرد به خوردن لب بالاییم. اوضاع بر وفق مرادم بود و بعد از یکی دو دقیقه لب گرفت و بوسیدن در قسمت بالا و انگشت کردن در قسمت پایین، پاهاش تا جای ممکن از هم باز شده و صداش درومده بود. کیرم شده بود عین سنگ و خودش رو به در و دیوار میزد. بازم با رفتارم غافل گیرش کردم، به زور خمش کردم روی میز و با قرار گرفتن در پشت سرش سریع زیپم رو پایین کشیدم و کیرم رو بیرون کشیدم. مقدار زیادی اب دهن ریختم کف دستم و به دور تا دور کیرم کشیدم و باقی مونده‌ش رو مالید به روی کُس ارغوان. فهمیده بود این کاره نیستم و بازم خنده‌ش گرفته بود، که همین باعث شد بود حرصم بگیره و کمی خشونت توی رفتارم باشه! به گمونم از ترس خرابکاری بیشتر خودش دست بکار شد! به سرعت پاهاش رو از هم باز کرد و با رسوندن انگشتاش به دهنش کمی تف به روی لبه های کُسش مالید و منتظر فرو کردن من موند. دوسه بار کلاهک کیرم رو روی کُسش کشیدم و با یک فشار ثابت و پیوسته کیرم رو تا خایه فرو کردم.
صدای جیغ گونه ارغوان بلند شد و دستپاچه دستم رو به جلوی دهنش رسوندم، اما با این حال کارم رو تمام کردم. در حالی که من فاز کشورگشایی گرفته بودم، ارغوان نفسش بند رفته و معلوم بود حسابی حرصش گرفته، اما نمی‌تونست جلوی خنده‌ش رو بگیره. به محض چسبیدن شکمم به باسنش، و شنیدن صدای خنده‌ش دستم رو از روی دهنش برداشتم و با بادی به غبغب، شوخی کنان گفتم: شنیدی میگن توش باشه بخندی؟!
در حالی که همچنان داشت میخندید، بعد از یک مکث و البته مثل کسی که می‌خواست رکورد بزنه به سرعت شروع به حرکت کردم. بعد از حدودا یک دقیقه جلو عقب کردن و گاهی سیلی زدن به کنار باسنش، به حرف اومد و با لحنی عصبی: خب بی‌شعور لاقل به طرفت احترام بذار و تو هم لخت شو که که بدنش رو داغون نکنه اونم بفهمه برات ارزش داره!
با همون سرعتی که تا اون مرحله پیش رفته بودم، کیرم رو بیرون کشیدم و به سرعت لخت شدم. خواستم دوباره مشغول بشم اما ارغوان سریع از میز فاصله گرفت و به صورت طاقباز دراز کشید روی زمین! خودم هم از اون وضع راضی نبودم، اما متاسفانه اولین تجربه‌ام بود و نمیدونستم درست عمل کنم. خوابیدم روش و با تنظیم کیرم، دوباره تا انتها فرو کردم، قبل از اینکه لبام رو به لباش به رسونم به لحنی جدی و به صورت تهدید: البرز بریزی تو، واقعا دهنت رو میگام ها!!!
با حرص و به صورت شوخی گفتم: تو همین الان هم منو گاییدی! و دیگه فرصت خندیدن هم بهش ندادم و لباش رو کشیدم توی دهنم.
نمیدونم چرا احساس میکردم خیلی هم از این ناشی گری من ناراضی نیست و برعکس یک جورایی خوشحاله، چون با اون وضع وحشیانه‌ای که من داشتم تلنبه میزدم و کیرم رو جلو عقب میکردن، بعید بود کُسش سالم بمونه! خلاصه با همه این تفاسیر به دو دقیقه نرسیده، به اوج رسیدم و بدون اینکه به اون فکر کنم کیرم رو بیرون کشیدم و در حالیکه صورت ارغوان به شدت سرخ شده و داشت به من نگاه میکرد، همراه با سر و صدا روی شکمش شروع کردم به جق زدن و بعد از چند ثانیه کیرم دیوانه وار شروع کرد به پاشیدن آب رو بدن ارغوان! در حالی که احساس می‌کردم جونم هم داره از کیرم بیرون میزنه برای لحظاتی دستم روی کیرم حرکت میکرد و ارغوان از دیدن این همه آب خنده‌اش گرفته بود. بی توجه به خنده و حرفش که داشت میگفت این همه آب کجات بود، ولو شدم روش و چند دقیقه بی‌حال چشمام رو بستم!
ساعت از ده شب گذشته که یک پیام ازش اومد: هوی البرز وحشی سری بعد بخوای اینجوری رفتار کنی دهنت رو میگام ها! مثل بچه آدم بشین چهارتا فیلم ببین لااقل از این چُلمنی در بیایی!
به شوخی نوشتم: فیلم پورن ببینم؟!!!
همراه با کلی استیکر خنده: نه راز بقا!

نوشته: رسول شهوت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      لذت واقعی زندگی 3 مهران جانم عزیزم بیدار شدی آره خانمم بیدارم تو خوبی بهتری دوست ندارم این سوال رو بپرسم خودمم اذیت میشم پریسا جووونم دیب که اذیت نشدی ای فدای تو بشم شوهر خوبم ممنون که اینقدر به فکر منی نه دیوونه اذیت کجا بود چند دقیقه که اذیتی نداره فدای تو بشم پاشو به کارها برس منم برم ی مقدار برای شام شب خرید کنم نیاز نیست تو بری پریسا جان خودم میرم نه دیگه میخوام برم بیرون یکم هوا بخورم جایی نمیرم فقط میرم یکسری سبزی و میوه تازه بگیرم تو که زیاد از این چیزها سر در نمیاری و میری هرچی سبزی و میوه پلاسیده هست رو جمع میکنی میاری من رفتم تو هم بمون خونه تا من بیام بعد دوباره برو دنبال کار بگرد راستی آقا فرزاد صبح که داشت میرفت گفت بهت اطلاع بدم با کار کردنت مشکلی نداره آخه چند بار بهت زنگ زد تو خواب بودی و جواب ندادی باشه پس برو زودتر بیا من برم ببینم خدا چی پیش میاره اومدم بیرون و تو دلم گفتم خدا چیزی فعلن پیش نیاورده عزیزم این منم که با کمک فرزاد داریم برای تو پیش میاریم راستش داخل یخچال همه چی بود ولی خوب نمی شد دست خالی رفت و برگشت تو مسیر رفت و برگشتم به خودم و مسیری که شروع کرده بودم افتخار میکردم وقتی اوایل راه رفتن بات پلاگ که داخل کونم بود یکم اذیت میکرد خواستم ی گوشه خلوت گیر بیارم که یادم اومد که فرزاد گفته باید بمونه و درش نیارم کم کم دیگه بهش داشتم عادت میکردم تا رسیدم به رستوران مد نظر که اون آگهی سفارشی رو دیدم و ازش عکس گرفتم و رفتم سمت تره بار خریدم رو که کردم به خودم اومدم که دیگه نه به مهران فکر میکنم نه به خودم فقط و فقط حواسم پیش فرزاد و لذتی که باهاش میبرم هست مهران مهران کجائی عزیزم بدو بیا داخل خونه که شدم فقط منتظر بودم که مهران رو پیدا کنم خبر به اصطلاح خوش رو بهش بدم قضیه رو بهش گفتم ازش خواستم هرچی زودتر بره تا کسی رو نگرفتن انقدر بچه رو استرسیش کردم که خودمم داشتم استرس میگرفتم مهران که رفت به خودم خندم گرفته بود زنگ زدم به فرزاد سلام فرزاد جان خسته نباشی سلام پریسا خانم چرا فرزاد فقط موقع سکس فقط منو با حرفاش ناز و نوازش میکرد فرزاد جان مهران رو طبق حرف شما فرستادم همون رستوران ببین پریسا خانم مهران که برگشت یکم نامید میشه اون بخاطر اینکه رستوران ازش ضامن میخوان بدون اینکه حول کنی سریع بگی آقا فرزاد هست کم کم بهش بفهمون که ما که پیش آقا فرزاد سفته داریم ازش خواهش میکنیم بیاد ضمانت بکنه در ضمن پریسا خانم داخل محل کارم شما همون پریسا خانم هستی ولی تو خونه کنار من فرشته ای هستی من برای خودم دارم فعلا هم خدا نگهدار قند تو دلم آب شد از خودم شرمنده شدم که راجب فرزاد فکر بد کردم مهران برگشت و همون چیزی شد که فرزاد گفته بود منم حرفاش رو مو به مو به بهترین نحو اجرا کردم دو روزی گذشت و مهران دیگه از فردا میرفت سرکار پریسا جوونم من دوست دارم همسر خوشگلم همه ی این سختی ها رو برای تو تحمل میکنم خیلی سخته که فکر کنی همسرت کنار مرد دیگه ای میخوابه اونم با اطلاع خودت ولی چون هوسی در کار نیست باهاش کنار اومدم چون به تو ایمان دارم فدای تو بشم آقای من یادم روز اولی که مهران گفت از اونجا بریم دلم براش سوخت و از ناراحت بودن ناراحت شدم ولی الان فقط حرفاش رو گوش میکردم این مکالمه واسه شب قبل از سرکار رفتن فردای مهران بود صبح زود بیدار شدم صبحونه رو آماده کردم مهران خیلی زود رفت فرزاد هم همینطور تنها بودم داشتم تو اینترنت به مسائل زایمان و دوران بارداری و اینجور چیزها می پرداختم که خیلی ناشی نباشم غرق کاد خودم بودم که متوجه شدم فرزاد بهم پیام داده پریسا جان نظرت چیه به جای شب امروز با هم باشیم به خودم گفتم چی میگی فرزاد دارم دیوونه میشم چرا با من اینکار رو میکنی من اون کیر رو هر شب میخوام نه چند شب یبار جوابش رو با یه قلب قرمز فرستادم خودم رو حسابی آماده کردم اطاق دلم و زدم به دریا و این بار خودم اتاق حجلمون رو آماده کردم فرزاد که اومد با اینکه برام خیلی سخت بود خودم رو سر سنگین نشون دادم متوجه شدم اونم از این کار من راضی هست اطاق رو هم که دید کلی منو بوسه بارون کرد نوازش شروع شده بود من غرق در لذت داشتم میشدم لبهای فرزاد هر نقطه از بدنم رو که لمس میکرد دیوونه میشدم وای از اون لحظه ای که نوک سینه هام رو بوسی و مشغول خوردنشون شد فرزاد نکن نخور دارم دیوونه میشم وای کیر میخوام بهم کیر بده تو روووووو و بخدا کیرت رو بده ولی فرزاد گوش شنوا نداشت میدونست باید چکار کنه و تو کارش حرفه ای تمام بود پریسا جان کجایی ها همین جا نه روی ابرها روی کیر تو برس به کُسم فرزاد هم مشغول خوردن کُسم من که متعلق به خودش بود وای مرد چیکار میکنی با من این نامردی دارم میمیرم وااااااای کُسمممممممم کار خیلی وقت بود از ناله گذشته بود رسما مشغول هوار زدن بودم بخورش بخورش نووووووووش جونت کُس متاهل من رو بخوررررر اصن شوهر من دیگه توییی این بدن من برای تو هست در حالی که فرزاد کُسم رو میخورد آروم آروم هم بات پلاگ رو نوازش میداد و خیلی نرم عقب جلوش میکرد پریسا جان آماده ای چی میگی تو فرزاد آماده چیه بکننننن منو مگه من کُسسس تو نیستم بکککککن لامصب دیوونه شدم بات رو از کونم در آورد و حساب سوراخ کونم و کیرش رو روغن مالی میکرد فرزاد تو رو خدا به کُسممممم برس اول آتیش کُسم رو خاموش کن بد هر کاری دوست داشتی با کونم بکن اما اما اون کار خودش رو میکرد پاهام رو داد بالا تقریبا زانوهام کنار گوشم بود خیلی آروم شیک سر کیرش رو وارد کونم کرد صدام رفت بالا درد داشت ولی نمیدونم چرا اینقدر راحت رفت داخلش ی یک ربعی طول کشی تا تموم اون نازنین کیرش رو تا خایه فرستاد داخل سوراخ کونم تا اون لحظه شوتی برام نداشت ول ولی وقتی مشغول تلمبه زدن های ملایمش شد همزمان نوک سینه هام رو شروع کرد به میک زدن آتیش از زیر خاکستر داشت شعله میگرفت چیه این مرد بخدا که اون دکترای سکس کردن و گاییدن داشت این چه مزه ای بود با اینکه درد داشتم ولی مزه اش کم از کُس دادن نبود آخخخخخخ دارم میمیرم محککککککم بزن شروع کن فرزاد تلمبه بزن بزن که خوب میزنی من این درد و لذت رو باهم دوست دارم با من چیکار کردی آروم اومد کنار گوشم و گفت تو دیگه رسما مال من شدی آره مال توام وای مُردم آخ سوراخ کونم دارم میمیرم بکُن تندتر بزن که من خوشحال ترین زن دنیا هستم الان وای نه چرا کیرت رو در میاری بکن توش تحمل کن عزیزم بلند شو من دراز میکشم تو به پشتت بشین روی گیرم حواست باشه بکنش تو کونت گفتم چشم و نشستم رو دلبرم با ریتمی که از خودش یاد گرفته بودم خودم رو بالا و پایین میکردم یه دفعه فرزاد من رو کشید سمت خودش چسبوندم به خودش مشغول تلمبه زدن شد دیگه رسما رد داده بود وای بزن دارم میمیرم بزن پریسا جان همینجوری که دارم میکنمت همزمان خودت با دستت کُست رو بمال راستش حالش رو نداشتم ولی باید به حرفش گوش میدادم چون دیگه میدونستم که دوسش دارم همزمان با تلمبه های فرزاد خودم کُسم رو میمالیدم که یکدفعه پاهام ناخواسته سیخ شد رو به هوا و چنان آبی از کُسم پاشید بیرون که داشتم از هوش میرفتم بهترین لذت دنیا همین بود هیچی جای سکس رو نمیگیره اونم با ی کیر خوب و مَرد کاربلد من تو حال خودم نبودم ولی فرزاد همچنان داشت تلمبه میزد کونم دیگه حسی نداشت دست دو بردم سمت کونم دیدم چنان آبی از سوراخ کونم زده بیرون که دوباره شهوتم گُر گرفت ازش خواستم داگی بشیم اونم رفت پشت منو حسابی از خجالت کونم در اومد دیگه هر دو داشتیم ناله میزدم که یکدفعه صدای فریاد فرزاد بلند شد آبش رو ریخت داخل سوراخ کونم منم ناخواسته دوباره ارگاسم رو تجربه کردم همونجور آروم تو بغل هم دراز کشیدیم و فرزاد مشغول نوازش من شد چقدر خوب بود این مرد این نوازش بعد سکسش از همه چی آروم بخش تر بود ی یک ساعتی کنارش خوابیدم بیدار که شدم فرزاد هنوز خواب بود رفتم غذا رو آماده کردم ی میز ناهار خوشگل چیدم برای خودم و مَرد جدید زندگیم خلاصه فرزاد که اومد اول پیشونیم رو بوسید و ی مقدار نوازشم کرد بعد از غذا مشغول صحبت شد پریسا جان اگه از با من بودن راضی هستی باید تغییراتی تو زندگیت بدی فرزاد جان من فقط تورو میخوام چکار باید بکنم که تو رو برای همیشه داشته باشم ولی مهران ببین پریسا جان الان بهانه برای کنار هم بودن داریم ولی اگه میخوای با من باشی باید به حرفام خوب گوش بدی و هرچی که میگم رو انجام بدی اگه به حرفهای که میزنم خوب عمل کنی با هم مهران رو اوکی میکنیم نترس قرار نیست بلایی سرش بیاریم راستی اگه میخوای با من باشی این هفته ی مهمونی مخصوص دعوتم قرار هم نبود برم چون کسی لایق همراهی خودم نداشتم ولی الان دیگه بهونه ای برای نرفتن ندارم خوب به حرفام گوش کن فرزاد حرفاش رو مو به مو مرتب بهم توضیح داد من قشنگ به همشون گوش کردم حالا این من بودم که باید انتخاب میکردم عزیزان دل به نظر من این تصورات داخل زندگی واقعی جایی ندارن اینها تصورات ذهن من برای لذت بردن شما هست شاد باشین نوشته: آپاراتچی
    • migmig
      بازی لذت گناه 2 قسمت دوم یک لحظه همه اتفاقات امروز رو تو ذهنم مرور شد از گم شدن تو جاده ، از بارون شدید، این خونه عجیب و غریب اون پیرمرد و حالا هم این بازی… انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته هزار جور فکر و خیال اومد تو سرم هدف این بازی چیه ؟ پرنیا : واقعا باید بازی کنیم؟ آخه چه سودی برای کسی داره که مارو اینجا زندانی کردن جواد: احتمالا کار اون پیرمرده است . بزار ببینم از پنجره میشه رفت بیرون الهام: جواد مراقب باش مثل پوریا اتفاقی نیفته برات بابام اروم انگشتشو به پنجره زد و یک جرقه دردناک هم نصیب بابام شد . جواد : واقعا زندانی شدیم الان زنگ میزنم پلیس پوریا: سیگنال گوشیامونم رفته وگرنه زودتر این کارو میکردم . سیگنال اینترنت ماهواره ای هم خبری نیست. نیم ساعتی درگیر بودیم و گرسنمون بود شامی ک مامان گرم کرده بودیم رو خوردیم الهام گفت: بیاین این بازی مسخره رو انجام بدیم و از اینجا بریم پوریا : مامان شاید خطرناک باشه ، ندیدی چطوری بازی باهامون ارتباط برقرار میکنه الهام: بازیه دیگه به هر حال تهش چی میشه مگه پرنیا : منم موافقم چاره دیگه ای نداریم، اینجا زندانیمون کردن. بعد غذا خوردن هممون نشستیم جلوی بازی و سعی می کردیم بفهمیم چجوریه . پرنیا : بابا نوبت توعه باید اول تو بازی کنی ، تاس بنداز. بابامم دوتا تاسو برداشت و انداخت 2 و 5 اومد. بابا با نیشخند گفت باورم نمیشه تو این شرایط با زن بچم نشستم منچ بازی می‌کنم و در همین حین مهرشو گذاشت تو خونه هفتم و روی صفحه نمایش این متن اومد: تست وفاداری بازیکن آبی بهمون بگو که تا حالا به همسرت خیانت کردی ؟ سعی نکن دروغ بگی چون من میفهمم و جریمه میشی. بابام یک لحظه قیافش بهم ریخت سریع خودش جمع کرد و گفت معلومه که نه بازی: دروغ ، یک فرصت دیگه داری که حقیقت رو بگی الهام: جواد خاک بر سرت کثافت عوضی قلبم داشت میومد تو دهنم یعنی بابام با داشتن همچین زن خوشگلی سراغ کسی دیگه رفته… جواد: زن چی داری میگی این بازی از کجا حقیقتو باید بدونه. الان فهمیدم این بازی میخواد با روانمون بازی کنه ، من بهت خیانت نکردم. صفحه بازی: بازم هم دروغ گفتی دو خونه به عقب برگرد روی خونه شماره پنجم یک فرصت دیگه داری تا حقیقت رو بگی الهام: با کی اینکارو کردی؟ پوریا : بابا راستشو بگو میترسم اتفاق بدی بیفته تا اخر تو بازی بمونیم جواد با من من کردن گفت: با خانوم حیرانی منشیمون صفحه بازی : حقیقت . نوبت شما به پایان رسید نوبت بازیکن سبز. مامانم اشک تو چشماش جمع شد بلند شد رفت تو اتاق درو محکم کوبید. بابامم رفت پشت در و به غلط کردن افتاده بود. دیدم پرنیا یکم تو خودشه رفتم بغلش کردم ،حال هممون بد بود بابا هم هی پشت در معذرت میخواست .توضیح میداد: خیلی دلم میخواست اینو بهت میگفتم ولی بدون یک بار بوده و مال خیلی وقت پیشه … مامانم تا صبح نیومد بیرون ماهم خوابیدیم . از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوا روشن شده بود ولی مه آلود بود خیلی چیزی دیده نمیشد. مامانم اومد بیرون ی دست و صورتی شست ، با چشمای پف کرده گفت بیاین بازی کنیم و زودتر از اینجا بریم پرنیا مامانو کلی بغل کرد و بوسید من تاسو دادم به مامان . بابا هم با سر پایین اومد نشست مامان الهام یه نفس عمیق کشید تاس هارو انداخت ۳ و ۱ اومد . مهرشو گذاشت رو خونه چهارم صفحه بازی : خروج از پشت ابر تمام لباس هاتون رو در بیارید و چیزی تنتون نمونه بقیه هم باید شمارو نگاه کنند و تا نوبت بعدیتون بدون لباس به بازی ادامه میدین مامانم از شوک با تته پته گفت یعنی باید جلوتون لخت بشم؟ جواد عصبی شد بازیو برداشت پرت کرد سمت دیوار و و گفت گوه بگیره این چه مزخرفاتیه جمع کنین تا حالا بابارو و اینطوری عصبانی ندیده بودم پرنیا : وای یعنی چی لخت بشی جلو ما الهام: وای خدا این چه بلاییه سرمون اومده من اونجا زدم زیر گریه مامان گفت چی شد پوریا پوریا : همش تقصیر منه من این بازیو اوردم . منو ببخشید واقعا . پرنیا رفت بازیو برداشت از رو زمین آورد گفت مامان لطفا انجامش بده سعی میکنیم نوبت مونو زود انجام بدیم تا لباساتو بپوشی جالب بود بازی هیچ آسیبی ندیده بود و مهره ها هم سر جاشون بودن .انگار چسبیده بودن به خونه هاشون. الهام: الان این بازی از کجا میفهمه من واقعا لخت میشم یا نه صفحه بازی نوشت : متوجه میشم پوریا: حواستون باشه ببینین اینجا دوربینی چیزی نباشه تو خونه. پرنیا : اره پاشین بگردیم هممون هر سوراخ سمبه ای میشد گشتیم ولی هیچی پیدا نکردیم خبری از دوربین مخفی نبودش . الهام: لطفا قول بدین نوبت هاتونو زود بازی کنین خیلیم نگاه نکنین بهم یهویی مامانم از بلند شد وایساد. تاپ و شلوارشو دراورد. من قبلاً مامانمو اتفاقی یا موقع لباس عوض کردنش با شورت سوتین دیده بودم برای همون چیز خاصی نبود چون هیچ نگاه بدی بهش نداشتم . مامانم چرخید گفت : پرنیا بند سوتینمو باز کن پرنیا بلند شد اومد پشتش بندشو باز کرد. مامانم سوتینشو انداخت ولی هنوز برنگشت من قلبم داشت تند تند می‌زد. دست انداخت لبه های شورتش و کشید پایین از خجالت سرمو انداختم ولی یاد حرف بازی افتادم و ترسیدم که گفت باید نگاه کنیم دوباره سرمو برگردوندم مامانم چرخیده بود ممه هاش و کوصش جلوم بود نمی‌دونستم کدومو ببینم. ممه های بزرگش یا کس و کون سکسیش داشت ی حس شهوتی تو بدنم ایجاد میشد مامانم واقعا بدن زیبایی داشت. از سفید و صاف بودن پوستش هر چقدر بگم کمه . کیرم داشت بلند میشد ک پرنیا با خنده گفت: داداش خجالت بکش کجارو میبینی . الهام: ولش کن بزار ببینه قانون بازیه… بابامم همینطوری به اندام مامانم نگاه میکرد و گفت زود بازی کنیم تا مامانت لباس بپوشه. پرنیا : نوبت منه پرنیا تاس انداخت ۴و ۴اومد مهرشو برد روی خونه هشتم و پیام بازی: تِستر شما باید لب های تمام افراد بازی رو به مدت دو دقیقه ببوسید و بعد از اون باید حقیقت رو بگید ک بوسیدن چه کسی لذت بیشتری داشت. یادتون نره اگر دروغ بگید جریمه می شوید. جواد: ما اعضای خانواده ایم مگه میشه . این بازیه یا پورن خانوادگی الهام: یعنی الان دخترم باید از پدر و مادر و برادرش لب بگیره؟ ولش کنین دیگه بازی نکنیم پرنیا : اشکال نداره… باز این از یکی آسون تر از لخت شدنه . هر کدوممون باید سهم خودمون رو انجام بدیم توی بازی هرچی باشه تا زودتر بریم خونه. پوریا : هر اتفاقی تو این خونه بیفته فراموش میکنیم توی دلم از اتفاقی ک می‌خواست بیفته هیجان زده بودم دروغ چرا از این یکی واقعا خوشم اومد الهام اومد جلوی پرنیا گفت: اول با خودم شروع کن . پرنیا : پوریا لطفا تایم بگیر گفتم باشه . پرنیا لباشو گذاشت رو لبای مامانم ، انگار داشتم صحنه لز میدیدم . مامانم هم لخت بود سی ثانیه گذشت پرنیا یک دستشو گذاشته بود رو باسن مامانم خیلی سکسی لب میگرفتن . مامان بوسه رو رهبری میکرد حرفه ای تر بود. دودقیقه زود تموم شد گفتم تمومه . مامانم و پرنیا زدن زیر خنده مامانم گفت : گمشو از جلو چشام خاک بر سرت پرنیا گفت : بابا داداش این لحظه خیلی سخت تره برام ولی مجبوریم جواد : میدونم دخترم ببخشید ک توی همچین شرایطی هستی، مطمئنی میخوای انجامش بدی؟ پرنیا اومد جلو همین کارو با بابام کرد لباشو گذاشت رو لبای بابا . این لحظه خیلی برام سکسی نبود و بیشتر خجالت میکشیدم . صدای بوسه و لباشون کل خونه رو پر کرده بود .گفتم دو دقیقه تمومه حالا نوبت من بود قلبم تند میزد . گفتم پرنیا باید منو انتخاب کنی ها پرنیا گفت حالا بزار ببینم چی بلدی باید حقیقتو بگم در هر صورت گفتم باشه . یکم پرنیا با خودش کلنجار رفت بعد اومد جلو چشامو بستم لباشو گذاشت رو لبام . بهترین لبهای دنیا رو داشت همون لحظه فهمیدم از هرکی تا حالا باهاش لب گرفته بودم بهتره. کیرم داشت شق میشد دوباره خورد به شکم پرنیا . دوست نداشتم تموم شه همینطوری لباشو میخوردم یک لحظه شیطونی کردم زبونم اوردم بیرون . اولش جا خورد بعد زبونمو برد تودهنش کیرم حسابی سفت شده بود ک مامانم گفت بسه بسه تمومه دو دقیقه. منم همونجا نشستم رو زمین کسی کیرمو نبینه. پرنیا : خب به نظرم لبهایی ک بیشتر از همه دوست داشتم مال مامانمه. بازی : ممنون حقیقت رو گفتی نوبت بازیکن قرمز سلیقه خواهرم واقعا عجیب بود انتظار داشتم منو بگه با اون اتفاقات . وای نوبت من شد واقعا ریدم به خودم که چی در انتظارمه. جواد :زود باش پوریا قرار شد سریعتر بازی کنیم .یادم رفت مامانم لخت نشسته منتظرمونه زود بازی کنیم. من تاس انداختم 4 و 6 اومد رفتم رو خونه 10 بازی : طعم تولد شما باید پنج دقیقه واژن بازیکن سبز رو لیس بزنید . پوریا : بازیکن سبز؟! مامان؟ کل خونه ساکت شد . هیچکس پنج دقیقه حرف نزد . واقعا انتظار همچین چیزی نداشتم . خیلی بابتش خجالت کشیدم. هی بابامو میدیدم ببینم الان چی میگه . چی تو فکرشه. هیچکس یک کلمه جرات نداشت بگه . یهو دیدم مامانم بین پاهاشو باز کرد. چشمم افتاد به کصش وای یعنی باید کص مامانمو بخورم؟ اونم جلوی بابا. مامانم با این کارش رضایتو داده بود. پاهاشو باز کرده بود دقیقا رو به روی بابام. فکر کنم میخواست انتقام خیانتو ازش بگیره. الهام : زود باش فقط رفتم نشستم جلوی مامانم . یکم کصشو نگاه کردم ، قلبم توی دهنم بود . زبونم گذاشتم رو کصش و شروع کردم . یکم گذشت و استرس و اضطراب جاشو به شهوت داد. مامانم نفساش تندتر شده بود . داشتم از خوردن کس مامان لذت میبردم چند دقیقه گذشت . کصش خیس خیس بود . دستشو گذاشته بود تو موهام منم با لذت تموم میخوردم . میدونستم هیچ وقت همچین فرصتی گیر نمیومد . پرنیا گفت تمومه پنج دقیقه . منم سریع بلند شدم یک لحظه دیدم بابام دستشو از تو شلوارش در اورد .برام عجیب بود. همه یک نوبت بازی کرده بودن و من به خط پایان نزدیک تر بودم تا بازی تموم بشه . کل بازی 20 تا خونه بود ک من 10 بودم. دیگه پذیرفته بودیم ک این یک بازی سکسیه باید برای هر چیزی آماده می بودیم . جواد : منم نوبتمو برم بعد مامانتون میتونه لباس بپوشه . جواد تاس ریخت خونه 5 بود و جفت 4 آورد . مهرشو برد به خونه سیزدهم بازی : بستنی چوبی کارت های بازی رو بردارید . دو کارت سفید هست و یکی مشکی کارت هارو به پشت بزارید و بر بزنید و همه به صورت شانسی تاکید میکنم شانسی یک کارت بکشن. کسی که کارت مشکی بهش افتاد باید با دهنش ابتو بیاره. هممون ی سری تکون دادیم . بابا کارتارو برداشت بر زد . دیگه همه به بازی تن داده بودیم. جواد: امیدوارم الهام تو بکشی. الهام : من امیدوار نیستم. الهام کارت کشید سفید بود پرنیا کشید و مشکی بود و بله پرنیا باید برای بابا ساک میزد. الهام: خوبه پرنیا نفس عمیق کشید گفت :بابا بشین رو مبل. بابام نشست پرنیا شلوار و شرت بابا رو داد پایین و کیرش در اومد با دستش گرفت و کرد تو دهنش بعد ی دقیقه کیرش تو دهن پرنیا سفت شده بود . بابا چشاشو بست مامانم اومد بالا سرشون : خب مرد من خوب میخوردم یا دخترت یا اون زنیکه جنده؟ بابام نفس نفس میزد. مامانم گفت : دخترت خوب کیرتو میخوره؟ بابام گفت هوم نفساش تندتر شد. الهام : ساک زدنش به مامانش رفته . بخور دخترم . همون لحظه بابام ابش اومد و ریخت رو صورت پرنیا. مامانم با این کارش تونست آب بابا رو زودتر بیاره. بابام خودشو جمع کرد و خواهرم رفت صورتشو شست و اومد . دوباره نوبت مامان بود دیگه میتونست لباسشو بپوشه. پوریا : مامان دیگه فکر کنم میتونی بپوشی. الهام : نمیخواد راحتم… نوشته: Joel Miller
    • migmig
      یخ داغ 1   قسمت اول بعد از سه سال و نیم بالاخره پژمان پسرم به همراه زنش با کلی دادگاه و پاسگاه رفتند به تفاهم رسیدن و به سر زندگی خویش رفتند ،یه نفس راحت کشیدیم هم من هم همسرم بهزاد و باران دخترم سه سال و نیم جنگ اعصاب زندگی رو از هممون گرفته بود رنگ به رخسارم نمونده موند اینو از اینه قدی تو اتاق خوابمون ب چشم دیدم دیگه تصمیم گرفتم با تموم وجودم به زندگی خودمون برسم تو این مدت از درس و دانشگاه باران بکلی بی خبر بودیم در حالی که قبلاً حتی رفت و امدش رو هم من هم بهزاد زیر نظر داشتیم ،فقط متوجه شده بودم با یه پسر همکلاسیش در ارتباط هست اما اینو بهزاد نمیدونست دستی به سر و روی خونه کشیدم و یه شام مفصل رو اجاق گذاشتم و لباسام رو درآوردم و به حموم رفتم چهره بی روح و سرد خودمو دوباره تو آینه حموم دیدم و گفتم نه دیگه آن پوران گذشته نیستم ، آخرین سکسمون چهار ماه پیش خیلی بی رمق و سرد بود تو این سه سال و نیم تعداد سکسامون به انگشتهای دست هم نمی‌رسید کلا هیچ حس و شوقی حتی تو زندگی عادی برامون نمونده بود تو حموم حسابی خودم رو برق انداختم .اومدم بیرون متوجه شدم باران هم اومده پس داشت دعوا گونه با تلفنش حرف میزد با دوست پسرش بود از حرفاش متوجه شدم کمی باهاش حرف زدم تا ببینیم جریان چیه بهم گفت قرار شده بیاد خواستگاری ماهم که شرایط خانوادمون طوری بود که همش درگیر ماجرا پژمان بودیم الان که باهاش حرف زدم که میتونید به خانواده بگی بیان همش تفره می‌ره ،در همین حال گوشیش زنگ خورد رامین بود دوستش و باران گفت جواب نمیدم دیگه من گفتم بزار خودم جواب بدم و باهاش احوال پرسی کردم و حرف زدیم که از حرفاش معلوم بود که این مدت باران رو سرکار گذاشته و از موقعیت خانواده ما سواستفاده کرده و اونو بهانه کرده چ الان که شرایط مهیا شده داره میپیچونه منم گفتم آقا رامین تلفنی نمیشه یه وقتی بزاریم که من و باران و شما حضوری حرف بزنیم اونم قبول کرد که فردا عصر همو ببینیم و بهزاد همسرم که کارمند اداره بیمه بود و بعدازظهرها هم با ماشین اسنپ کار میکرد شام رو خوردیم و کم کم حس میکردم داره زندگی جریان پیدا می‌کنه تو خونه ، ساعت ده و نیم بود که رفتیم تو اتاق خوابمون ،هوس سکس داشت بدنم رو چنگ میزد انگار تو لای پام کرم ریخته باشند همش مور مور میشدم،زیر شورتم پف کرده بود اینو میخورد به رونام حس میکردم کنار بهزاد رو تخت دراز کشیدم یه تاپ مشکی و یه شلوار خانگی نازک تنم بود رفتم تو بغلش یه پامو گذاشتم وسط پاهاش فشار دادم و لباش رو بوسیدم بهزاد همینطور وایساده بود و منم هی ادامه میدادم کامل روش رفتم کوسم و به کیرش فشار دادم هنوز خواب بود گفت خیلی خستم ام پوران بزار چرتی بزنم سرحال بشم خیلی کوتاه گفتم نمیتونم داغونم هوس کردم بدجور هر جوری بود حس رو بهش انتقال دادم کیرش رو بیرون کشیدم ،سینه هامو میک میزد و می‌مالید با کوسم با دستش تند تند ور میرفت ،حسابی خیس خیس شده بودم صدای دستش به کوس خیسم اتاق رو پر کرده بود منو خوابوند لنگامو داد رو شونش کیرش رو تا ته کرد تو کوسم تند تند شروع به تلمبه زدن کرد فوری کشید بیرون نگاش کردم دیدم چشماش رو بسته و داره کنترل می‌کنه که ارضا نشه و دوباره کرد توم ،دو تا تلمبه تا ته زد و نفساش زیاد شد و ریخت رو شکمم نگاه رو شکمم کردم دیدم چند قطره آب ریخته فکر میکردم میخواد دوباره بکنه ،دستمال رو کشید رو کله کیرش و پاشد که بره دستشویی مات مونده بودم چقدر زود اصلا هیچی انگار توم نرفته بود هیچ حسی نداشتم بلند شدم شکمم رو پاک کردم رو تخت رو نگاه کردم که بقیه آبشو پاک کنم که هیچی نبود چرا آخه این همه کم ما اینهمه مدت سکس نداشتیم انتظار داشتم یه آب پرفشار کوسم و پر کنه ادامه دارد… نوشته: پوران
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18