minimoz ارسال شده در 3 مرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مرداد بیوه × میلف × داستان سکسی × داستان بیوه × سکس بیوه × داستان میلف × سکس میلف × شبی با ماهمنیر ((هشدار: این داستان طولانی است)) داییمنوچهر، دایی مامان بود. بازنشسته آموزش و پرورش، آدمی فرهیخته و اهل شعر و کتاب بود که اتفاقا سخنور خیلی خوبی هم بود و گاهی هم دوسه بیتی شعر میگفت. اما در کنار همه این حُسنها متاسفانه حرف پشت سرش زیاد بود. حرفایی که پایه و اساس محکمی نداشتند و از حدود ده سال پیش که زندایی خدابیامرز فوت کرد، شروع شده بود، دایی از روزی که زندایی فوت کرد تا آخر عمر فکر کنم ده تایی زن گرفته بود. البته این که میگم زن گرفت بعضیهاشون حتی یک ماه هم نموندن و رفتند ولی خب طبیعتا توی جامعه ایرانی وقتی کسی این تعداد زن گرفته و مدام به فکر تجدید فراش باشه، تکلیفش معلومه. همین حرف و حدیثها باعث شده بود که بقیه فکر کنند دایی یک آدم هوسران است و حتی برخی از فامیل باهاش قطع رابطه کرده بودند که این برای یک پیرمرد توی اون سن خیلی خوشایند نبود! اما واقعیت داستان این نبود، واقعیت این بود که دایی بشدت از تنهایی میترسید و تنهایی براش یک کابوس بود، این رو خودش بارها به مامان گفته و توی رفتارش نشون داده بود، ولی متاسفانه کسی درک نمیکرد مخصوصا تهمینه دخترش که عامل تمام این حرف و حدیثها بود! تهمینه با این ادعا که نمیتونه ببینه کسی جای مامانش اومده، با رفتارش هرکسی رو که وارد زندگی دایی میشد، فراری میداد و برای توجیح رفتارش این خونه اون خونه مزخرفایی در مورد دایی میگفت که نتیجهش شده بود این! خودش که سر خونه و زندگیش بود و اگر هم میخواست نمیتونست، اما از طرفی هم نمیذاشت که لااقل یک نفر در کنار دایی بمونه و تنهاییش رو پر کنه! صحبتهای مامان، خود دایی و چندنفر عاقلتر از خودش هم هیچ فایدهای نداشت و در نهایت هم نیش خودش رو میزد و گاهی هم حسابی آبروریزی میکرد. مامان بعنوان تنها خواهرزاده دایی این وسط گیر افتاده بود و دائم نگرانش بود چون بعد از مثلا دخترش، نزدیکترین فرد به دایی و یک جورایی محرم اسرارش بود دایی هم خیلی دوستش داشت. مامان کلی تلاش کرد که دایی بیاد با ما زندگی کنه ولی دایی زیر بار نرفت و گفت که نمیخواد سربار باشه و کار خودش رو میکرد. با توجه به نزدیکی خونهش به ما، بیشتر از اینکه به تهمینه سر بزنه خونه ما بود و یا اگه کاری داشت به ما میسپرد. این اواخر با یک خانمی ازدواج کرده بود که حدودا هفتاد سال داشت، یک خانم خوب، با شخصیت و البته مهربون که به قول بقیه شباهت زیادی به زندایی خدا بیامرز داشت. خوب بود و یکسالی در آرامش زندگی کردند. خانمه حسابی به دایی احترام میگذاشت و تر و خشکش میکرد. اما یک روز بازم تهمینه جنی شده و بنده خدا رو با آبروریزی از خونه بیرون کرده بود! متاسفانه خانمه رفت و پا درمیانی مامان هم برای برگردوندنش بی فایده بود. بعد از منتفی شدن موضوع، دعوای دایی و تهمینه هم بیخ پیدا کرد و دایی گفت تهمینه دیگه حق نداره اینجا بیاد، حتی به این هم بسنده نکرد و تهدید کرد که از ارث محرومش میکنه و همه چیز رو به خیریه میبخشه! و البته اینبار سر لجبازی با تهمینه غوغا کرده بود. انگار تهمینه سر قبلیها گفته بود که اونا فقط دنبال مال و منال دایی هستند و گرنه خانمای شصت هفتاد ساله که خودشون نیاز به مراقبت دارند چرا باید بیان زن یک پیرمرد بشوند؟! حالا دایی برای تو دهنی به تهمینه رفته بود سراغ یکی که حداقل پانزده سال از تهمینه کوچیکتر و البته پانزده برابر هم خوشگلتر بود! اسمش ماهمنیر بود و حدودا سی و دوسه ساله و البته شاغل(معلم)! بنا به گفته مامان، شوهرش پنج سال پیش توی یک سانحه رانندگی فوت کرده بود. ماهمنیر از زیبایی، خانمی و حتی پول چیزی کم نداشت و مطمئنم که خواستگار هم کم نداشت ولی نمیدونم چرا قبول کرده بود زن کسی بشه که بیش از چهل سال از خودش بزرگتر بود. درسته که دایی سرپا، خوش بررو و حتی پولدار بود، اما خود ما هم خیلی مطمئن نبودیم که خیلی عمر کنه! دروغ چرا، ازدواج با ماهمنیر بیشتر از اینکه تهمینه رو آزار بده، کون من رو میسوزوند! من با بیست و هشت سال سن هنوز راه رابطه گرفتن با یک خانم رو بلد نبودم و اونوقت دایی با این سن و سال و اوضاع مخ یک همچین کسی رو زده بود! بعد از آشنایی و باز شدن پاش به خونه ما، هرچند که سربهسر دایی میگذاشتم و باهاش شوخی می.کردم ولی رفتار و گفتارماه منیر نشون میداد خانم فوق العاده با شخصیت و قابل احترامیه. تقریبا دو هفته بعد از اومدنش، یک صبح جمعه دایی زنگ زده بود که شیر آب توی حیاط خرابه و برم درستش کنم. صبحانه خوردم و رفتم خونهشون. دایی توی حیاط نشسته و مثل همیشه مشغول خوندن کتاب بود. آها تا یادم نرفته بگم که شب قبل مامان میگفت؛ غروب تهمینه اومده در خونه، دایی محل نداده! همزمان با ورود من به حیاط، ماه منیر هم از توی خونه بیرون اومد و همراه با سلام کردن، اومد به سمت ما! قبل از رسیدن به دایی، به ماهمنیر سلام و صبح بخیری گفتم و شوخی کنان لپ دایی رو کشیدم و گفتم: سلام بر پیرمرد لجوج و پرحاشیه! ماه منیر از لحن و شکل شوخی من خندهش گرفت و در حالی که اون داشت میخندید من و دایی شوخی و جدی احوالپرسی کردیم. دایی که کلا با همه خوش برخورد بود، ولی با من گرمتر و دوستانهتر از بقیه رفتار میکرد و گمونم به خاطر مامان بود که خیلی تحویلم میگرفت و یا از شوخی های من ناراحت نمیشد. بگذریم، بعد از کمی صحبت رفتم سراغ شیر آبی که شیلنگ بهش وصل کرده بود برای آبیاری باغچه. واشرش خراب شده بود باید تعویض میشد. حین بلند شدن از کنار شیر گفتم: منیر جان، شرمنده تا من میرم سر خیابون واشر بگیرم شما لطفا آچار رو برام بیار! اون گفت چشم و منم میخواستم برم به سمت در، اما دایی گفت، بیا اینجا! خیال کردم میخواد پول بده، گفتم بذارم برم بگیرم بعد میام پیشت، اما باز گفت: میگم بیا اینجا! رفتم جلو و گفتم؛ جانم؟ همانطوری که روی صندلیش نشسته بود، یهو با عصا ضربه تقریبا محکمی زد به پشت پام و با لحنی مثلا جدی: کُره بز، خانم دایی یا زندایی، ماهمنیر فقط برای من ماهمنیرجانِ، فهمیدی؟ در حالیکه ماه منیر با صدای بلند داشت میخندید، دوباره لپش رو کشیدم و همراه با چروک کردن صورتم گفتم: اَه اَه پیرمرد هم اینقدر جلف؟! صدای خنده ماه منیر بلندتر شد و خود دایی هم خندهش گرفت اما قبل از اینکه ضربه دوم رو بزنه ازش دور شدم. واشر گرفتم و عوض کردم و نیمساعتی نشستم. چای و میوه آورد و کمی صحبت و شوخی کردیم. با وجود اصرار دایی و تعارف ماه منیر برای نهار، نموندم و برگشتم. ماه منیر به مرور رابطهاش با ما خوب شد و گاهی تنهایی میومد خونه یا ما رو دعوت میکرد و مامان هم به خاطر دایی خیلی هواش رو داشت. بعد از مدتی با پا در میانی مامان دایی و تهمینه هم آشتی کردند. البته هرچند که گاهی نیشی میزد و انگولکی میکرد ولی دیگه از ترسش خیلی پیله نمیکرد. تقریبا دوسال و نیم با دایی زندگی کرد اما متاسفانه دایی عمرش کفاف نداد و فوت کرد. ماه منیر تا چهلم دایی هم موند و حسابی آبروداری کرد و بعد رفت پی زندگیش! البته دایی، قبل از فوت یک تکه زمین داشت که نصفش رو بعنوان مهریه داد بهش! بعد از فوت دایی و رفتنش، دیگه من ندیدمش البته دوسه باری به مامان سر زده بود ولی من ندیده بودم، تا اینکه تقریبا هشتنه ماه بعد، یک روز عصر وقتی که رسیدم خونه دیدم ماهمنیر هم اومده. از دیدنش خوشحال شدم، سلام و احوالپرسی کردیم و از اوضاع و احولش پرسیدم. با وجود اصرارش برای رفتن، اما مامان نگذاشت و برای شام نگهش داشت. تا ساعت ده نشست و به بهانه اینکه فردا شیفت صبحه گفت براش آژانس بگیرم اما یهو مامان گفت: فرشاد میاد میرسوندت! اون بنده خدا کلی تعارف کرد که نه آقا فرشاد خسته است، ولی مامان هم کوتاه نیومد و منم مشکلی نداشتم، بهر حال فارغ از موضوع دایی، اون لطف کرده و اومده بود به مامان سر بزنه پس کار شاقی نبود که لطفش رو جبران کنم. تا من آماده شدم اون با مامان خداحافظی کرد و راه افتادیم. با وجود خلوتی شب، تا رسیدن تقریبا بیست دقیقهای راه بود. کمی از مسیر رو که طی کردیم برای اینکه سکوت رو بشکنم از اوضاع، احوال و کارش پرسیدم و یهو به فکرم رسید سوالی که همیشه ذهنم رو مشغول کرده بود رو بپرسم، گفتم: راستی منیر… اما برای پسوندش دو دل شدم یاد اون روز افتادم که بهش گفتم منیر جان و دایی اون حرکت رو کرد. در حالی که میخندیدم متعجب برگشت به طرفم و لبخند به لب صبر کرد تا خندهم بند اومد، پرسید: چی شد؟ در حال خندیدن قضیه رو براش گفتم و اونم خندهش گرفت. بعد از کمی مکث گفت: حالا چی میخواستی بپرسی؟! راستش پشیمون شدم چون ممکن بود دلخور بشه، به همین خاطر طفره رفتم و علتش رو هم گفتم، اما گفت که ناراحت نمیشه و گیر داد که بگم. با تردید گفتم: راستش همیشه برا م سوال بود که چرا یک خانم با این همه زیبایی وخوشگلی، توی این سن باید با دایی منوچهری ازدواج کنه که غیر از دردسر چیزی نداشت؟! خنده کوچیکی کرد و سریع گفت: به خاطر مال و منالش! پوزخندی زدم و چیزی نگفتم، کمی زل زد بهم و همانطور لبخند به لب گفت: چیه، بهم نمیاد؟! نه، واقعا بهش نمیومد. بیشتر به این فکر میکردم که احتمالا تهمینه نیش زده و الان داره طعنه اون رو میزنه وگرنه، اگر به خاطر مال و منال بود بعد از چهلم هم میتونست بمونه و دردسر درست کنه، شونهای بالا انداختم و گفتم: دروغ چرا؟ نه اصلا بهتون نمیاد، یعنی با توجه به شناختم، توی شخصیت شما نمیبینم، بعید میدونم خانمی با این شخصیت و کمالات به خاطر پول تن به همچین کاری بده! نمیدونم چرا به شوخی گرفت و تا رسیدن به آدرسی که گفته بود، ادامه داد و آخرش هم چیزی نگفت، اصراری نکردم و گفتم: ماهمنیر خانم دلیلش هرچی که باشه برای من محترمه، پرسیدنش هم فقط از سر کنجکاوی بود. برای من فقط این مهمه که حضور شما باعث شد که دایی روزهای آخر عمرش رو خوشحال و در آرامش باشه، این کار کوچیکی نیست. میدونم که نگهداری و مراقبت از یکی مثل دایی مخصوصا با داشتن دختری مثل تهمینه، اصلا کار راحتی نیست. ولی شما این لطف و بزرگی رو کردید و من یکی همیشه قدردان لطف و محبت شما خواهم بود و امیدوارم که روزی بتونم جبران کنم. خواهش میکنم، یک وقت فکر نکنید حالا که دیگه دایی نیست همه چیز تموم شده، هر موقع که فکر کردید کاری یا کمکی از دستم برمیاد دریغ نکن، شمارهم رو که هنوز دارید؟ بدون اینکه به حرفام اشاره یا تعارفی کنه، گفت: شماره عمه(مامان) رو دارم ولی شماره شما رو نمیدونم، یادم نیست! در حالی که داشت توی گوشیش رو نگاه میکرد، خودم دوباره شماره رو گفتم و ذخیره کرد. بالاخره رسیدیم و جلوی در یک مجتمع وضمن تشکر کردن با گفتن شب بخیر پیاده شد. منم به نشانه احترام پیاده شدم و گفتم: واقعا خوشحال شدم که اومدید و دیدمتون، خواهش میکنم بازم بیایید و بیشتر سر بزنید! دوسه شب از این موضوع گذشته بود که آخر شب توی تلگرام پیام فرستاد. البته با دیدن عکس پروفایل و متن پیامش فهمیدم که اونه چون قبلا یک شماره دیگه داشت، نوشته بود: سلام، شب بخیر، خوبی؟ راستش خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی چون بهت اعتماد دارم و دلم نیومد، جواب سوالت رو میدم. راستش آقا فرشاد من و منوچهر اصلا با هم ازدواج نکرده بودیم! جا خوردم جوری که حتی یادم رفت سلام کنم و فقط نوشتم: ازدواج نکردید، یعنی چی؟! با کمی تاخیر جواب داد: یعنی زن و شوهر نبودیم، فقط جلوی بقیه نمایش بازی میکردیم! خیال کردم منظورش اینه که صیغه نکرده و همینجوری با هم بودهاند! چندتا استیکر خنده فرستادم و نوشتم: واقعا؟! امان از دست این پیرمرد پر حاشیه! ولی به نظر من اصلا مهم نیست، مهم اینه که هردوتایی تون از این رابطه راضی بودید و حال کردید! همراه با کلی استیکر خنده: چی داری میگی؟ آخه پسر خوب داییت میتونست از جاش بلند شه که انتظار داری … استغفرالله، بگذریم! گل پسر، من و منوچهر حتی توی یک اتاق هم نمیخوابیدم و فقط به درخواست منوچهر جلوی بقیه وانمود میکردیم که زن و شوهریم، همین! کاملا گیج شده بودم ولی بعد از تقریبا چهل دقیقه چت و حرف زدن، خلاصه ماجرا از این قرار بود که سه سال همه سرکار بودهیم، هیچ ازدواجی در کار نبوده و به خاطر همون قضیه کابوس دایی( ترس از تنهایی)، دایی و ماهمنیر توافق کرده بودند که فقط با هم همخونه باشند و زندگی کنند! باکلی علامت سوال توی ذهنم به شوخی نوشتم: ای بابا، پس من هر شب بیخودی به دایی منوچ حسادت میکردم؟ همراه با تعجب نوشت: حسودی میکردی، به چیش؟ کمی مردد شدم، ولی رک نوشتم: به اینکه هرشب کنار و توی آغوش تو میخوابید! دیگه جواب نداد و راستش فکر کردم ناراحت شده. دو هفته بعد روز پنجشنبه در حالیکه داشتیم آماده میشدیم که بریم بهشت زهرا یهو مامان گفت: ماه منیر گفته، عمه منم باهاتون میام! روز پنجشنبه بود و ترافیکهای مسخره مسیر بهشت زهرا، از طرفی هم مسیرمون یکی نبود و کلی راهمون طولانیتر میشد ولی خب چارهای نبود و رفتیم دنبالش. بعد از سلام و احوالپرسی صندلی عقب سمت شاگرد نشست! پشت یک چراغ یک لحظه که از توی آینه نگاه کردم، چادرش عقب رفته بود و یک بخشی از موهاش بیرون افتاده بود . انگار آرایشگاه رفته بود، چون علاوه بر موهاش که رنگ زیتونی گذاشته، آرایش خفیفی داشت و ابروهاش هم نسبت به دو هفته پیش تغییراتی کرده بود! رنگ زیتونی خیلی بهش میومد و خواسته و ناخواسته چندباری از توی آینه نگاهش کردم. نمیدونم به عمد یا سهوی، اما تمام مدت حتی موقع صحبت با مامان به بیرون نگاه میکرد. کمی بعد از طی کردن مسیر و افتادن توی ترافیک به صورت احوال پرسی گفتم: چه خبر ماهمنیر خانم؟ حال و احوالتون خوبه؟! قبل از جواب دادن زل زد به آینه و اخم کوچیکی کرد: خوبم ممنون، شما چطورید؟! چند جملهای شوخی و جدی ادامه دادیم، اما باز به بیرون خیره شد. اول رفتیم سرمزار بابا و کمی نشستیم. ماه منیر بعد از کمی نشستن یک لحظه بلند شد سر پا و خواست چادرش رو درست کنه، اما همین که چادرش باز شد برای اولین بار با یک تیپ دیگه مواجه شدم! برخلاف همیشه که مانتو شلوار یا بلوز و دامن تنش بود، اینبار یک شومیز که تا نیمههای باسنش میرسید و شلوار جین تنش بود، از اینا که از بالا جذبند و از زانو به پایین گشاد میشه! ناخواسته نگاهم از پایین تا بالا روی بدنش حرکت کرد و با رسیدن به صورتش یهو متوجه نگاه ماهمنیر شدم، همین که چشم تو چشم شدیم کلی تلاش کرد خودش رو اخمو نشون بده ولی موفق نشد و با لبخندی به لب سریع چادرش رو بست و نگاهش رو هم دزدید، شاید دهها نفر رو با تیپهای اینچنینی دیده بودم، ولی گمونم به خاطر اندامش بود که اینجوری به تن ماهمنیر نشسته و تحریک کننده بود. کل اتفاق ده ثانیه هم نشد و لی مدام جزئیاتش توی ذهنم تجسم میشد و ترکیب اون اخم و لبخند آخرش روی مخم میرفت! تقریبا بیست دقیقهای اونجا نشستیم و بعدش رفتیم به طرف مزار دایی، اونقدر ذهنم من درگیر شده بود که دیگه هیچ حرفی نمیزدم. بعد از تقریبا نیمساعت سر کردن بالای مزار دایی هم کمکم آماده برگشتن شدیم. قبل از سوار شدن مامان یکسر رفت سرویس بهداشتی و برای دقایقی من و ماهمنیر تنها شدیم! به محض دور شدن مامان، پیچی به ابروهاش داد: تو خجالت نمیکشی، واسه چی اینقدر نگاه میکنی؟! به محض چشم تو چشم شدن بازم اخمش شکست ولی تلاش کرد که از خندیدن جلوگیری کنه، اینبار من گرهی به ابروهام دادم و با لحنی مثلا تند گفتم: متاسفم براتون، اونی که باید خجالت بکشه شمایید نه من، منیر خانم وقاحت هم حدی داره! جا خورد و قیافهش شکل تعجب گرفت، اما قبل از اینکه چیزی بگه من سریع ادامه دادم: این چه وضعشه، شما نمیدونید دایی روی شما تعصب داره؟! صدای خندهش بلند شد و در حالی که داشت میخندید من با همون لحن ادامه دادم: چشم دایی رو دور دیدی، پیش خودت گفتی برم یکم دلبری کنم! تف تو اون روت بیاد که حیا رو خوردی و آبرو رو قی کردی! برای لحظاتی ماه منیر میخندید و منم جو گیر شده بودم و به مسخره بازی ادامه میدادم. با توجه به این که قبرستون بود و یک عده هم عزادار، رفت توی ماشین نشست. منم نشستم و خیره به جلو، به شوخی اما با همون لحن طلبکارانه گفتم: ضمنا این بگم که رنگ زیتونی هم خیلی بهت میاد، تیپتون هم که دیگه نگم، فوقالعاده سکسی! لبخند به لب زل زد به آینه و با لحنی آروم، گفت: مرسی! قبل از اینکه مامان به ماشین برسه باز ادامه دادم: متاسفانه از بس خوشگل و خوشاندامید که هرچیزی بهتون میاد! همزمان با اتمام کلامم، مامان سوار شد و دیگه نتونست چیزی بگه، اما برای لحظاتی همانطور لبخند به لب از توی آیینه زل زد بهم. همانطور که ذهن من درگیر شده بود احساس میکردم که حرفای منم تاثیر گذاشته، چون نگاه و لبخندهای ماه منیر ادامهدار شده بود! از حرفاشون با مامان خبر نداشتم و تا قبل از رسیدن به شهر، قصد داشتم که برای شام تعارف کنم و اگر احیانا قبول نکرد اول اون رو برسونم، اما یهو فکری دیگه به سرم زد و بدون اینکه چیزی بگم، مسیر خودمون رو رفتم. بعد از پیچیدن توی اتوبان، متعجب گفت: آقا فرشاد چرا از اینجا رفتید؟! نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم: پس از کجا برم؟ مسیرمون همینه دیگه! لبخندی زد: خیال کردم اول منو میرسونید! همانطور که خیره به جلو بودم، گفتم: خب اشتباه کردی دیگه، مگه من آژانسم؟! درحال خندیدن: پس لطفا منو پیاده کن تا خودم برم! مامان بنده خدا شوکه شد. بهت زده برگشت به طرفم و در حالی که به من چشم غره رفت ، خطاب به ماهمنیر: نه مامان، فرشاد داره شوخی میکنه! کمی با هردو شوخی کردم و گفتم: شام میخوریم بعد میرسونمت! تا جلوی در هم چندبار تعارف کرد که نه مزاحم نمیشم و کار دارم، ولی گوش نکردم و رفتم به سمت خونه. توی خونه، همراه مامان سرکی توی آشپزخونه کشیدم و آروم گفتم: نمیخواد چیزی بذاری، جوجه درست میکنیم. رفتم بیرون یکم و میوه و وسایلش رو گرفتم و برگشتم اما… ماه منیر چادر رو از سر برداشته بود و شالش رو هم کمی شلتر کرده بود. اما حالا دیگه تصویر واضحتری از اندامش جلوی چشمام بود و با دیدن برجستگی سینهها و باسنش و اون فرمی که توی شلوار جین گرفته بود، اوضاعم خرابتر از قبل شد! یک جوری تو نخش رفته بودم که انگار اولین بار بود میدیدمش! مامان بعد از شستن مرغ رفت که نمازش رو بخونه و منم رفتم توی آشپزخونه که خرد و طعم دارش کنم. ماه منیر هم قبل از شروع نماز چند دقیقهای رفت پیش مامان و صحبت کردند و بعد از قامت بستن مامان، بیرون اومد. اون طرف اوپن رو به روم ایستاد و به صورت تعارف گفت: کمک نمیخوای؟! همزمان که میخواستم بگم: نه ممنون، نگاهی بهش کردم. متوجه پر رنگتر شدن رژ لباش شدم، بازم حواسم پرت شد و با یک مکث طولانی بهش خیره شدم. انگار از این که اونجوری محوش میشدم و تونسته بود توجهم رو جلب کنه، کیف میکرد! خیره به چشمام و با لبخندی شیطنتآمیز: چیزی شده؟ سری تکون دادم و خیلی آروم گفتم: چیزی شده و کوفت، لااقل چادرت رو بپوش! متعجب نگاهی به پشت سر و در اتاق انداخت و اونم آروم: وا چه بی ادب، برای چی؟! با حرص نگاهی بهش کردم و به عمد گفتم: برای اینکه با این وضع تو، من تا یک هفته باید جق بزنم! یهو ترکید و در حال خندیدن، با عجله رفت به سمت اون یکی اتاق. مدتی توی اتاق موند و قبل از تموم شدن نماز مامان برگشت، ولی همچنان داشت میخندید، سعی میکرد مستقیم نگاه نکنه اما به نظرم به عمد مانور دادنش جلوی من رو بیشتر کرده بود حتی یکی دوبار که به بهانه برداشتن وسایل پشت به من خم شد و کمی لفتش میداد! برای فرار از دیدن و تحریک شدن بیشتر و با توجه به اینکه گفت میخواد زود بره، رفتم توی حیاط و خودم رو با آماده کردن آتیش سرگرم کردم. یکی دوبار هم به بهانه اینکه ببینه چیزی احتیاج دارم یا نه، اومد پیشم و شیطنتهای ریزی هم کرد ولی اتفاق خاصی نیفتاد. ساعت نه و نیم شاممون آماده شد و خوردیم. قبل از راه افتادن، من رفتم دوشی گرفتم چون بعد از رسوندن ماهمنیر باید میرفتم پیش یکی از دوستام. ساعت ده از مامان خداحافظی کرد و راه افتادیم. مدتی به سکوت گذشت و حرفی نمیزدیم. من که فکرم درگیر اتفاقات از عصر تا اون موقع بود. در حالی که هنوز نمیدونستم چی در انتظارمونه و چی بگم، انگار از سکوت خسته شد، کمی متمایل شد به سمتم: چیه، ساکتی؟! نگاهی بهش انداختم و گفتم: آره، داشتم فکر میکردم! لبخندی زد: به چی؟! کشی به بدنم دادم و گفتم: به تو! کنجکاو شد، بیشتر چرخید به طرفم و با لحنی متعجب: به من، چرا؟! رفتم کنار خیابون و بعد از توقف و کشیدن ترمز دستی، بدون مقدمه دستم رو گذاشتم روی پاش و گفتم: چون دوست دارم مال من باشی! فقط نگاهی به دستم کرد و با لحنی متفاوت: عجـــب! چی شد که به این فکر افتادی؟! دستم رو کمی روی پاش حرکت دادم و همزمان با یک فشار کوچیک گفتم: دلِ دیگه، خیلی دلیل و برهان ارائه نمیده، فقط میدونم که تو رو میخواد! تکونی به پاش داد و با پوزخند: دلِ یا هوس؟! دستم رو کمی به سمت انتهای رونش کشیدم و با یک لحن حریصانه گفتم: چه فرقی میکنه؟! هوس هم جزیی از وجود منه و با یک نفس عمیق: مهم اینه که دوست دارم که تو توی آغوشم باشی و عطر تنت رو بو بکشم! اونم نفس عمیقی کشید و گفت: میشه حرکت کنی؟! دستم رو تا روی زانوش کشیدم. برداشتم و حرکت کردم. در حالی که من بدون حرف و منتظر، رانندگی میکردم، اون به حرف اومد: فرشاد شدنی نیست، من و تو شرایطمون فرق داره. من احترام زیادی برای عمه قائلم و نمیخوام در موردم فکر بد کنه! خیال کرده بود که به قصد ازدواج گفتهام، ولی زبونم یاری نکرد که بگم میخوام دوست باشیم. شاید منم نمیخواستم ذهنیتش نسبت بهم عوض بشه! از یک طرف تحریک شده بودم و اعصابم داشت بهم میریخت و از طرف دیگه نمیخواستم بی گدار به آب بزنم و همه چیز رو خراب کنم. پس در سکوت مطلق تا در خونه رفتیم. قبل از پیاده شدن دوباره چرخید به سمتم و باریک لحن خاصی: اگه عجله نداری، بریم بالا یکم بشینیم! کار مهمی که نداشتم و ازاین دور هم جمع شدنهای از سر بیکاری بود ولی ترسم از این بود که برم تو و باز تحریک بشم و با توجه به دونستن نظرش بیشتر عصبی بشم. قدرت تصمیم گیری نداشتم و به گمونم این رو فهمید، گفت اگه کار داری مزاحمت نمیشم! با نگاهی به ساختمونشون گفتم: نه اون که اصلا مهم نیست، ولی گفتم شاید برا تو خوب نباشه! بدون جواب با اشاره به یک جای خالی کنار خیابون: ماشین رو اونجا پارک کن! قبل از من وارد خونه شد و برق رو روشن کرد. با بفرماییدش، من رفتم تو و در رو پشت سرم بستم. یک واحد نقلی و تک خوابه که خیلی هم شلوغ نبود. همزمان با خوشآمد گویی و دعوت به نشستن، چادرش رو از سر برداشت و شروع به تا زدن کرد. منم نگاهی توی خونه چرخوندم و نشستم. رفت توی اتاق و دو سه دقیقه بعد برگشت. منتهی با همون تیپی که از ظهر داشت. دیگه شال رو دور گردنش نچرخونده و همانطور از دوطرف آویزون رها کرده بود. با وجودی که میدونست اهل چایی نیستم در حال رفتن به سمت آشپزخونه، چایی میخوری بذارم؟! همزمان که گفتم نه، دوباره از پشت سر چشمام زوم شد رو باسن خوشگل و خوش فرمش که دلبری میکرد و کیرم تکونی خورد! مستقیم رفت به سمت بوفه و با گذاشتن آرنجهاش روی بوفه مشغول چک کردن گوشی بیسیمش شد: شکل ایستادنش جوری بود که باسنش بیشتر به چشم میومد و … در حالی که ریتم نفسام تغییر کرده بود، بلند شدم سرپا و همراه با شک و دودلی بهش نزدیک شدم. متوجه شد و خواست برگرده ولی قبل از برگشتن، از پشت بهش چسبیدم و کمی فشار دادم تا بین خودم و بوفه تنگ افتاد. شالش افتاده بود روی شونهش. برداشتم و انداختم روی دسته مبل و صورتم رو لای موهاش فرو کردم. نفس زنان و با لحنی ملتمسانه گفتم: ماهمنیر میشه فقط امشب مال من باشی؟! به خدا بین خودمون میمونه! گوشی رو کنار گذاشت و همراه با یک خنده کوچیک: مطمئن باشم؟ جرائتم رو بیشتر کردم و دستام روی پهلوهاش گذاشتم و گفتم: آره به جون مامان، قول میدم! به زور چرخید و ضمن گذاشتن کف دستاش به روی سینهم و کمی فشار دادن: بعدش چی؟! متعجب زل زدم بهش و گفتم: بعدِ چی؟! لبخند مرموزی زد: بعدش که دوباره کیرت راست شد و هوس کردی، اونموقع چی؟! شنیدن اسم کیر از زبون ماهمنیر بدجوری قلقلکم داد، این یعنی راضیه و احتمالا مشکلش برای تکراره، شکل متفکرانه به خودم گرفتم و به شوخی گفتم: نمیدونم، هنوز به اونجاش فکر نکردهم، شاید جق بزنم! درحالی که خندهش گرفته بود، یهو دستاش رو از روی سینهم برداشت و هر دو گوشم رو گرفت و با حرص: خب الانم برو جق بزن! خواستم صورتم رو بهش نزدیکتر کنم، ولی با کشیدن گوشهام مانع شد. دستام رو از پهلوها تا زیر بغلش بالا کشیدم و گفتم: ماهمنیر خانم چرا ما باید الان در مورد زمانی بحث کنیم که هنوز نرسیده؟ اصلا خدا رو چه دیدی، شاید امشب جوری کردمت که خوشت اومد و دیگه نیازی به جق زدن و دلخوری نبود! در حال خندیدن: تا ببینیم و تعریف کُن… نگذاشتم حرفش کامل بشه، با سماجت صورتم رو نزدیکتر بردم و لبم به لبش چسبوندم. دیگه مقاومتی نکرد و همین باعث شد بوسه محکمی به لباش بزنم. فقط زل زده بود توی چشمام و منم خرسند از اون وضع همزمان با بوسههای پی در پی، دستام رو به روی سینهش منحرف کردم و گذاشتم روی پستوناش. دستاش از رو گوشم سُر خورد و به صورت لمسی تا روی دستای من و سینه خودش کشیده شد. دستام رو گرفت ولی تلاشش اونجوری نبود که بخواد دستام رو پس بزنه. منم دیگه وا ندادم و همزمان که تندتند لباش رو میبوسیدم، به مالش و بازی با پستوناش مشغول شدم. همانطور که از ظاهرشون پیدا بود، حجم پستوناش بیشتر از دستان من بود و توی دستام جا نمیشد. با رفتار من خیلی دوام نیاورد و اونم دست بکار شد. همزمان که لبها و نوک زبونش رو با لبام مشغول کرد، دستاش رو از روی دستای من برداشت و بعد از لحظاتی گذاشتن روی سینهم از کنارههای گردنم تا روی صورت کشید و نوک انگشتاش روی صورتم لغزید. لبهامون که به هم چفت شد و انگار دیگه خیالم راحتشد. با یک میک محکم و طولانی لبش رو کمی به طرف خودم کشیدم و ول کردم.دست راست ماهمنیر بازم به آرومی به سمت پایین لغزید و اینبار تا زیر شکم و لای پا رفت و فشار کوچیکی به کیرم داد. این حرکتش بیش از پیش تحریکم کرد و باعث شده با ذوق و شوق بیشتری به کارم ادامه بدم. منم به تبعیت از اون دست چپم رو از روی سینهش بردم پایین و رسوندم به کس گوشتی و قلمبهش! چند ثانیه نگه داشتم و مشغول مالیدنش شدم. به یک دقیقه نرسیده بازم دست ماه منیر زودتر به زیپ شلوار من رسید و بعد از چند ثانیه از حصار شلوار و شورتم گذشت. گرمی و نرمی دستش رو که روی کیر مثل سنگ شدهم حس کردم. چنان به وجد اومدم که احساس کردم کیرم بیشتر قد کشید! بعد از یک دستمالی کوتاه، کندوکاشش رو تا رسیدن به تخمام ادامه دادو دوتاش رو توی مشتش گرفت. حرفی بینمون رد و بدل نمیشد و فقط صدای نفسها و گاهی اصوات تحریک کننده ماهمنیر شنیده میشد. بعد از چندبار بالا و پایین کردن انگشتام از روی شلوار منم خواستم دستم رو توی شورتش ببرم و زودتر به کُسش برسم اما کمر شلوارش خیلی تنگ بود و نشد. مجبور شدم دکمه و زيپش رو باز کنم. کف دستم رو گذاشتم روشکمش و با سُر دادن به زیر شورت، تا وسط پاهاش بردم. صافی و نرمی کسش نشون میداد خیلی هم نا آماده نبوده و بعید میدونم واقعا اتفاقی بود. با کشیده شدن دستم به روی کُسش، نفس عمیقی از راه بینی کشید و بازدمش رو از راه دهان توی دهان من فرستاد. مقدار کمی از مایعات کُسش انتهای شکافش جمع شده و باعث خیسی انگشتام شد. با همون ترشحات خودش کمی لبههای کُسش رو تر کردم و بعد از کمی نوازش و انگشت کشیدن به آرومی دوتا انگشت وسطم رو فرستادم داخل. با فرو رفتن انگشتها لبش رو از لبم جدا کرد و همزمان با یک آههه کشیده، چشماش رو بست و پاهاش رو بیشتر از هم باز کرد. کار رو در بالا به لبها و گاهی زبونمون سپرده بودیم و در پایین هم دستامون حسابی مشغول بودند. هر دو رو اوج بودیم و این نشون میداد که دوتامون بهش نیاز داشتهایم. لبامون از هم جدا نمیشد و مدام توی هم میلولیدن. انگشتان ماهمنیر بعد از لحظاتی بازی و نوازش تخمام، دور کیرم حلقه شد و با یک فشار ثابت شروع به بالا و پایین کرد. انگار تنگی شلوار اذیتش میکرد، خودش خواست با اون یکی دستش پایین بکشه ولی موفق نشد و فقط لبه شلوار برگشت به طرف پایین. منم نمیخواستم توی اون وضع ادامه بدم چون بار اولمون بود و نباید کم میآوردم. انگشتام رو با فشار بیشتری توی کُسش فرو کردم و در حالی که توی چشمام زل زده بودم چند ثانیه نگه داشتم. از توی شورتش بیرون آوردم و همون دست رو بردم روی گلوش. با یک فشار کنترل شده به گلوش، لبام رو از توی لباش بیرون کشیدم و خیره به چشماش گفتم: بهتر نیست بذاریم بچهها با هم آشنا بشن و خودشون تصمیم نهایی رو بگیرند؟! شروع کرد به خندید ن و خواست چیزی بگه اما من دستش رو از توی شلوارم بیرون کشیدم( البته چون کیرم توی دستش بود اونم نه چندان مهربانانه بیرون اومد). پهلوهاش رو گرفتم و محکم برش گردوندم! از ترس بهم خوردن تعادل، خندهکنان دستاش رو گرفت به لبه بوفه. دستی به باسنش کشیدم و یهو با حرص یک ضربه محکم به سمت راست باسنش زدم. خندهش بند اومد و صدای آخش توی خونه پیچید و کمرش رو کمی به جلو کشید. جوری که کیرم زیر شکاف باسنش قرار بگیره، بهش چسبیدم و همراه با دستمالی کنارههای باسنش، لب پایین شومیزش رو تا وسط پهلو بالا آوردم و در برگشت هر چهارتا انگشتان رو زیر کش شورتش فرو کردم و خواستم شلوار و شورتش رو پایین بکشم ولی راحت نبود. ماهمنیر ترگل و قلمی نبود، برعکس بدن پر و کمی گوشتی داشت که البته برجستگی باسن و سینهاش بیشتر از نقاط دیگه بود و به همین خاطر خوشفرم و خوش اندام بود. خلاصه پایین کشیدن شلوار و شورت راحت نبود و ماهمنیر مجبور شد با بستن پاهاش کمک کنه. با دیدن اون باسن سفید و تپل، آمپر شهوتم بالاتر از حد نرمال رفت و با یک حالت عصبی طور، با هر دست چنان به باسنش کوبیدم که به گمونم همه اهالی صدای آیییش رو شنیدند! با ترکیبی از خنده: آی وحشی دردم گرفت! دستم رو که برداشتم فقط جای حک شده دستام به روی باسنش سفید بود و مابقی به شدت سرخ شده بود. بیتوجه، روی دو زانو نشستم و همراه با بوسههای پیدرپی به باسنش، دستم رو از لای پاش عبور دادم و به کسش رسوندم و همزمان با باسنش، کسش رو هم بی نصیب نگذاشتم و انگشتام اونجا رو ماساژ و نوازش میدادم. ماهمنیر خیلی زود بازم تو حس رفت، دستاش رو به شکل مساوی روی بوفه گذاشت و همراه با نالههای شهوت انگیز یکطرف صورتش رو روی دستاش گذاشت. همزمان با تلنبه زدن به وسیله انگشتام داخل کُسش، یک دستم روی نقاط مختلف باسنش میچرخید و با بوسیدن و لیسیدنهام همراه میشد. بعد از لحظاتی ماهمنیر ازم خواست شلوارش رو در بیارم چون نمیتونست پاهاش رو از هم باز کنه. بدون اینکه انگشتام رو از کسش دربیارم و کارم رو متوقف کنم، با اون یکی دستپاچههاش رو یکی یکی پایین کشیدم و خودش پاهاش رو آزاد کرد. با درآوردن شلوارش پاهاش تا جای ممکن از هم باز شد و من خودم رو بین پاهاش کشیدم. بیتوجه به چسبندگی و آبریزش زبون و لبام رو هم به یاری انگشتام فرستادم. دیر نپایید که صدای نالههای ماهمنیر پیوسته و بلندتر شد و از خواست بلند شم و بکنم توش. به محض بلند شدن اونم خواست تغییر وضعیت بده، اما با فشار دستم به پشت کمرش مانع شدم. دوباره سرش رو دستاش گذاشت و منم سریع کمربند و دکمه شلوارم رو بازکردم با ریختن مقداری تُف توی دستم به همه جای کیرم کشیدم. کیرم رو توی دست گرفتم بعد از چندبار کشیدن روی لبه کسش، تا پشت کلاهک فرو کردم. همزمان با یک ضربه خیلی آروم به باسنش گفتم: راستی بهت گفتم که بدجوری هوس کردهم یکبار هم باهات لواط کنم؟! قهقههش همزمان شد با فشار کیرم به داخل کسش و به صدایی شبیه جیغ تبدیل شد، شکمم که به باسنش چسبید همراه با یک آییی طولانی و منقبض کردن بدنش: کثافت بیشعور، جرررر خوردم! انگار حرفش برام تشویق بود، خنده سرمستی کردم و با گرفتن دو طرف پهلوهاش بازم فشارم رو بیشتر کردم. بعد از چهار پنج ثانیه و شل شدن بدنش به نرمی شروع به حرکت کردم. از اون پوزیشن خوشم اومده بود و از طرفی همه بعید میدونستم کارم خیلی طول بکشه. به همین خاطر توی همون وضعیت سه چهار دقیقه تلنبه زدم. فقط دستم پر کار تر شده بود گاهی از زیر شومیز به زیر سوتین میرسید پستوناش رو ورزی میدادم و گاهی هم با جمع کردن شومیز زیر پستوناش، پهلوها، کمر و باسنش رو نوازش میکردم و ماساژ میدادم. بعد از سهچهار دقیقه ریتمم تندتر و ضرباتم محکمتر شده بود و ماه منیر هم دیگه بی پروا صداش رو ول کرده بود. با راه افتادن آبم، دو ضربه آخر رو با هم توان کوبیدم و همزمان با بستن چشمام، کیرم رو بیرون کشیدم و شروع کردم به جق زدن.در حالی که نفس کم آورده بود لحظاتی کیرم پر و خالی شد و با بیرون پاشیدن آخرین قطرات آبم چشمم رو باز کردم. ماه منیر همچنان توی همون وضع بود و روی باسن، کمر وحتی روی شومیز و کف خونه قطرههای آب پاشیده بود. ساعت از یک نیمه شب گذشته راند دوممون هم با خستگی و کوفتگی بیشتر تموم شد. نمیدونم چرا دورتا دور چشم ماهمنیر به شدت کبود شده بود؟ جوری که اگر خودم نبودم فکر میکردم جای مشته! با وجودی که نای بلند شدن نداشتم، اما باید برمیگشتم خونه. در حالی که ماهمنیر لخت دمرو روی تخت ولو بود سریع لباس پوشیدم و رفتم کنار تخت .خم شدم و قسمت بالای صورتش رو بوسیدم و گفت شب بخیر عزیزم! به سرعت چرخید رو به بالا. قیافهش ترسناک شده بود، اما انگار از اون وضع راضی بود و کیف میکرد. دستاش رو دور گردنم محکم قفل کرد و با یک بوسه محکمتر به لبام: شب بخیر! قبل از فاصله گرفتن از تخت به شوخی گفتم: راستی برنامه لواطمون رو برای کی بذاریم! صدای قهقههش توی اتاق پیچید و با حرص: اولا لواط مال همجنسگراهاست! ثانیا، هر موقع پشت گوشت رو دیدی! تا دم در به شوخی ادامه دادیم و اونجا با یک لب جانانه از هم جدا شدیم. صبح جمعه ساعت نُه با تک زنگش از خواب بیدار شدم. پیام فرستاده بود: متاسفم برات، از این به بعد مجبوری جق بزنی! به شوخی نوشتم: ای بابا، پس دیشب رد شدم؟! همراه با چندتا استیکر خنده: خیر عزیزم، امروز رد شدی! به خاطر اینکه شعور نداشتی یک کاسه حلیم بگیری بیاری با هم بخوریم! پیشاپیش ممنون بابت وقتی که گذاشتید و پوزش بابت طولانی بودن و ایرادات احتمالی نوشته: رسول شهوت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده