kale kiri ارسال شده در 9 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد فانتزی × مالیدن زندایی × زندایی × داستان سکسی × سکس زندایی × داستان زندایی × داستان فانتزی × سکس فانتزی × سکس با زندایی × سوتین سفید آروم گونهاش رو بوسیدم. اوج شهوت بودم و غلطی که داشتم میکردم برام واقعا منطقی به نظر میرسید. دستم رو گذاشته بودم روی باسنش و آروم میمالیدم با اون حجم از حشری بودن فقط میخواستم کیرمو بکنم توش؛ حتی با اینکه همون دیروز دو بار بعد دیدن بدنش از لای شکاف در، جق زده بودم. انحنای باسنش و برجستگیش توی یه شلوار ساپورت مشکیش دیوونهام کرده بود، حشریت جوری بهم غالب شده بود که حتی به اینکه اگه امیر یا که زینب از راه برسن. صدای نوتیف گوشیم اومد، دستم رو مثل برق از روش برداشتم. نفسام خیلی تند شده بود و دستم میلرزید آروم از جام بلند شدم که صدای گوشیم رو ببندم، همین که وارد اتاق خوابم شدم، صدای یه نفس عمیق رو شنیدم و همون لحظه دست راستش رو دیدم که برا مالیدن چشمش از رو زمین بلند شد. زیر لب خسته و خواب آلود صدام زد. -مهدی آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم بدون لرزش صدای حاصل شهوت جوابش رو بدم. -بله زندایی؟ -ساعت چنده؟ -هنوز از مدرسه نیومدن ساعت یازدهه. گوشیم رو برداشتم و باز دوباره رفتم به هال سر بزنم، زندایی اون گوشه نزدیک بخاری دوباره خوابش برده بود، با اینکه این دفعه یه چادر رنگی روی خودش انداخته بود ولی هنوز شکاف بین دو تا لمبر باسنش معلوم بود. یه چندتایی ازش عکس گرفتم و تا برگشتم توی اتاق گوشی زنگ خورد، همینکه فهمیدم صداش رو از بغل بستم، چقدر حواسپرت شده بودم، کون این جنده خانوم منو اینجوری کرده بود. همونجوری وایستادم تا زنگ قطع شد. از بچههای دانشگاه بود غیر کصشعر چیزی از دهنش در نمیومد. صندلی رو آروم گذاشتم پشت دری که قفل نمیشد بعد روی تخت نشستم و سعی کردم با خودم ور برم تا شاید ارضا شم. زندایی کل دیشب رو بخاطر گندی که امیر زده بود بیدار بود و فرش میشست، صبح هم برای راه انداختن دایی بیدار بود، الان هم مثل جنازه افتاده بود، باید استفاده میکردم مگه چند بار پیش می اومد که من دانشگاه نداشته باشم، خونه خالی باشه و یه کون جنده خوشگل تو فاصله چند متری خواب باشه؟ صدای گوشی بسته بود، حداقل یه ساعت تا اومدن امیر و زهرا وقت داشتم و زندایی الهه هم که خوابش سنگین بود. آروم رفتم و کنارش دراز کشیدم و خودمو چسبوندم بهش، نرمی کونش رو حس میکردم چقدر قشنگ بود کیرم تو بزرگترین حالت ممکنش بود دستم رو آروم از رو بازوش رد کردم و رسوندم به سینهاش فقط لمس کردنش کافی بود نمی شد ریسک تو دست گرفتنش رو انجام داد، راحت سایزش بالای هشتاد بود، یه بار هم تو عروسی درحال لباس عوض کردن دیده بودمش وقتی فقط بالاتنهاش یه سوتین سفید کرمی بود که تقریبا همرنگ بدنش شده بود و هنوز هم با یادش بعضی وقتا جق میزدم برام عجیب بود که نه داد زد نه ازم خواست برم بیرون فقط وقتی دیدمش و ببخشید گویان خواستم بیام بیرون ازم پرسید که امیر کجاست؟ همین نه بیشتر نه کمتر. آروم دوباره دستم رو آوردم رو باسنش گذاشتم خیلی دوست داشتم کصش رو هم لمس کنم ولی حس میکردم خیلی حساس باشه و شاید بیدار شه. یهو صدای کلید انداختن اومد و کیرم سریع خوابید به ساعت نگاه کردم یازده و نیم بود، سریع بلند شدم و رفتم سمت در ورودی. زینب بود که وارد خونه شد. سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم و رفتم کنارش و بعد سلام علیک و خندیدنش ازش پرسیدم: چرا زودتر اومدی؟ -زنگ آخر معلممون جلسه داشت. باشهای گفتم و منم رفتم بیرون فقط نمیتونستم اون لحظه تو خونه بمونم خیلی حشری بودم و با دو دختر که حداقل یکیشون حالا بیدار بود، من صد درصد یه کاری دست خودم میدادم. رفتم سمت گیمنت به اصرار عاطفه دخترخالهام و زهرا اون یکی دوست صمیمیم مدرسه رو پیچوندم و باهاشون رفتم بیرون با دوست پسراشون قرار داشتن. همینکه رسیدیم سر کوچه عاطفه زنگ زد به علی و یاسین که بیان دنبالشون یه ۲۰۶ مشکی رنگ با شیشههای دودی و صدای بلند موزیک رپ جلومون وایستاد. -خوشگله میشه شمارهتو بدی؟! -لوس نشو علی صندوقو باز کن کیفمو بندازم توش. -باشه باشه چرا دعوا اصلا از علی خوشم نمیومد شاید به خاطر همین بود که همه حرفاش و کاراش به نظرم چندش میومد شایدم واقعا چندش بود، همینکه رفتن پشت ماشین تا کیفا رو بندازن تو صندوق محکم باسن عاطفه رو تو دستش گرفت و آی گفتنش رو هممون شنیدیم ولی فکر کنم فقط من دیدم چی شد، همیشه تو جمعشون معذب بودم. بالاخره سوار ماشین شدیم و رفتیم توی کافه همیشگی و دور یه میز گرد نشستیم، خواستم کیفمو که برعکس زهرا و عاطفه تو صندوق نذاشته بودم بذارم توی صندلی خالی که عاطفه مانعم شد. -اون مال یه مهمونه زینب متعجب شدم و آروم بغل گوشش پرسیدم کی؟ -آقاییت! خودمو عقب کشیدم و متعجبتر بهش نگاه کردم -من که بهت گفتم نمیخوام با کسی دوست بشم عصبی شده بودم از این همه خودسری عاطفه به بقیه نگاه کردم همه شون میدونستن و آگاه بودن. کیفمو گرفتم بغلم و رفتم بیرون همشون دوییدن دنبالم -فقط برید گمشید دیگه نمیخوام هیچکدومتونو ببینم همتون چندشید نمیتونستم زبونم رو کنترل کنم خیلی عصبی شده بودم ولی با این حال بازم حقشون همین بود سینگل بودنم هیچ ربطی به اونا نداشت عاطفه با چشمای پر گفت: فقط میخواستم خوشحالت کنم و بعد زد زیر گریه و رفت تو علی و یاسین هم دنبالش رفتن زهرا داشت میاومد نزدیکم که فوری بهش گفتم -تو یکی به من نزدیک نشو، میدونستی این قضیه رو اره؟ -بذار برات توضیح میدم حرفش رو قطع کردم و گفتم -نه خیر بذار من برات توضیح بدم زندگی من زندگی منه به هیچکس هم ربط نداره چیکار کنم. منو ببین یه خاطر شما دو تا مدرسه پیچوندم که بیام اینجا ببینم سرخود برام دیت گذاشتین هلش دادم عقب و گفتم خداحافظ سوار اسنپ شدم و اومدم خونه ساعت حدود یازده و نیم بود کلید انداختم و در رو باز کردم، مهدی رو دیدم که با خنده بهم سلام داد تنها کسی بود تو اوج عصبانیت هم خوشحالم میکرد با خنده جواب سلامش رو دادم و رفتم داخل خونه. [(داستان، نه یک خاطره)] نوشته: ضروری لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده