arshad ارسال شده در 22 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت عاشقی × رفیق × گی × داستان سکسی × داستان گی × سکس گی × اعتراف عشقِ دو رفیق صمیمی و شروع سکس👬🏻💜 سلام دوستان اینی که میخوام تعریفکنم داستان نیست چون داستان همونطور که از اسمش پیداست یعنی یه چیز خیالی و غیرواقعی قبل اینکه شروع کنم میخوام بگم واقعا حقیقت دارهکمیگنراجب هر چیزی بیش از حد رویابافی کنی حقیقت پیدامیکنه خاطره یکم طولانیه هم احساسی هم عشقبازی و و راجب دوتا ال جی بی تی هست پساگ هموفوبیا هستی لطفا نخون من از هفت سال پیش ب رفیقم حسپیداکردم یه حسی فراتر از حس رفاقتهرچیجلوتر رفتیم حسمبهش بیشتر میشد هرچقدر حسمو سرکوب میکردم ذره ای کمنمیشد باهربار دیدنشقلبم ب تپش می افتد هیچوقت از اینکه اونم ب من حس داره مطمئن نبودم چون چیزی بروزنمیداد اما نگاهاش با بقیه رفیقام فرق داشت وقتی منو میدید یه ذوق خاصی تو چشاش بود من رفیقای دیگه هم داشتماماتنها رفیق اون من بودمو ب هیچکس دیگهای محل نمیداد همیشهمیگفت جز تو حوصله کسدیگهایرو ندارم من چون دیوانهوار عاشقش بودم رو تک تک کارا و حرفاش حساس بودم با کوچیکترینتوجهش رو ابرا بودم و با کوچکترین سرد بودنش خاکستر میشدم برای همین قهر و آشتی خیلی بینمون زیاد بود تو این هفت سال قشنگترین روزای زندگیمو با اون داشتم،بدترین روزامم با اون داشتم ولی چون حس خوبی کنارش داشتم روزای بدمو نادیده میگرفتم(عشق همینهدیگه همیشه گل و بلبل نیست) از رفیقم بگم یهپسر ۲۴ساله با قد۱۸۳ وزن۸۷ پوست سبزه چشمای تقریبا سبز(سبز لیمویی)بدنش تو پر یهکوچولو شکم داره ک دیده نمیشه از دید من یه کیس رویایی هست نمیدونم شایدم چون عاشقشم اینجوری میبینمش اما جز اون هیچ احدی ب چشمم جذاب نمیاد منم ۲۶سالمه دوسال از رفیقم بزرگترم قدم ۱۸۱وزنم۷۰پوستم مابین سفید و گندمیه توپر نیستم لاغرم نیستم بدنم رو فرم و سکسی تعریف از خود نباشه همیشه ب خودم میرسم و لباس های شیک میپوشم ادکلن میزنم همیشه بوی خوب میدم برخلاف رفیقم ک هیچوقت عطر و ادکلن نمیزنه و زیادم بخودش نمیرسه اما همون بوی بدنش و تیپ های سادش برا من بشدت خواستنی ودوست داشتنیه و هیچوقت سعی نکردم مجبورش کنم ب خودش برسه واقعیت از خدامه بخودش نرسه چون دلمنمیخاد کسی بهش نگاه کنه اخه دقت کردم وقتی برا عروسیها به خودش میرسه چقدر جذابتر و سکسی تر میشه بریم سر اصل خاطره… برا سه هفته پیش هست طبق معمول ما قهر بودیم و دو ماه بیشتر بود باهم حرف نمیزدیم همه قهر بودنامون سر حساسیت نشون دادن ای من بود ک اعصابشو خورد میکردم و فاصله میگرفت این بار آخری کقهر بودیم من خیلی رو خودم و اعتماد بنفسم کار کردم یه رفیق همحس مجازی دارم خیلی ساله با همیم و فقط اسمش رفیق مجازیه وگرن جزوی از خانوادم حسابشمیکنم اونم خیلی راهنماییممیکرد ک چیکارکنم و چیکارنکنمتاکید کرد اینبار یا کلا باید کنارش بزارم یا اگ برگشت صددرصد حسمو بگم و از بلاتکلیفی در بیام چون بحدکافی خودمو عذاب دادم من هرروز وقتی دلتنگشمیشدم تو خلوتمگریه میکردم براش اما نمیتونستم بهش پیام بدم چون باخودممیگفتم شاید سرد جواب بده و بدتر کنه حالمو تااینکهتولدش رسید منم ب به بهونه تبریک تولد خواستم ب دلتنگیم پایان بدم بهش پیام دادم درست راس ساعت۱۲شب اونم سریع جواب داد و خلاصه اشتی کردیم همون شب بهش گفتم من میخوام یه فصل جدید از رابطه مون شروع کنیم ولی ن مثل قبل اینبار همه چی فرق داره و میخامیچیز خیلی مهم بهت بگم -چ چیزمهمی؟ +باید حضوری بگم بهت -باشهکی ببینیم همو؟ منمچون میدونستم پس فردا برا شام خونه داداشم دعوتیم گفتم پس فردا بعد ظهر اونم اوکی داد اینم بگم خانوادمون فقط سه نفر موندیم من و مامان بابام بقیه ازدواج کردنجدا شدن رفتن این دو شب خیلی کم تونستم بخوابم استرس داشتم بدجور همش ب این فک میکردم بیاد خونه حسمو چجوری بگم چجوری زبون باز کنمک صدامنلرزه حتی وقتی داشتم تمرین میکردم صدام میلرزید واقعا در حد جنون عاشقش بودم و هستم برای همین جلوش خیلی مظلوم و بی دفاع میشدم دست خودمنبود پس فردا شد و هرچی ب ظهر نزدیکترمیشدم استرسم بیشتر میشدم حتی ب اون لحظه ایکه میخواستم جلوش حرف بزنم بدنممیلرزید ناخودآگاه یه ایده به فکرم رسید که حرفامو روکاغذ بنویسمو بهش بدم بخونه،همهحرفامو رو کاغذ نوشتم(خلاصشو بگم نوشتم من نمیتونم مث یه رفیق باهات باشم چون واقعیت عاشقت شدم نمیدونم درکم میکنی یا ن ولی هفت ساله تو حسرت یک بار بغل کردنت هر روز مردم و زنده شدم این حساسیت نشون داد نامم تو این هفت سال همش بخاطر این بود حسم بهت فراتر از رفیق بود با بند بند وجودم وقتی میبینمت دلم میخاد بغلتکنم و ببوسمت اگر توهم این حسو ب من داری ادامه میدیم اگرم نداری تا آخر عمر از امروز با هم غریبه میشیم هر چقدر زجر اور باشه تمومش میکنیم) کاغذ و تا کردم و گذاشتم یه گوشه اینم بگم من تو این هفت سال هر شب قبل از خواب وقتی رفتم تو حالت الفا تصور کردم که رفیقمو بغل کردم و باهاش عشق بازی میکنم من ب تله پاتی اعتقاد زیادی دارم الانمک الانهمیگم اگ تونستم با رفیق سکس کنم بخاطر این تلهپاتی بود ک ادامه دادم هر چند گاهی ناامیدم میشدم ولی ته دلم همیشه امیدوار بودم ب خواست دلم میرسم بعدظهر شد و ساعت۲و اینا ب مامان بابام گفتم من با رفیقام میرم بیرون و تا غروب برنمیگردم بیایید الان شمارو برسونم خونه داداشم و بعد برم قبل از شامم برمیگردم پیشتون اونام اوکی دادن و رسوندمشون خونه داداشم یه راست برگشتم خونه من اصلا خودمو برا سکس اماده نکردم چون اون روز تنها هدفم فقط زدن حرفام بود و نمیدونستم ری اکشنش چیه ب رفیقم پیام دادمگفتم بیا خونمون الان موقع حرف زدنمون هست گفت اخه مامان بابات نیستن گفتم ن نیستن(چون تقریبا خجالتیه هیچوقت نمیاد خونمون اگبدونه اونا هستن) خونهمون هم فاصله زیادی نداره باهم فک کنم ساعت ۳ونیم اینا بود اومد خونمون حس عجیب غریبی داشتم ک درست نمیدونم چطوری بیانش کنم حس خفگی حس سنگینی رو قلبم مور مور شدن بدنم همچین حالتایی داشتم نمیدونستم قراره چی بشه برای همیشه از دستش میدم یا مال هم میشیم وقتی رسید خونهمون یراست گفتم بریم اتاقمون معمولا اتاق پسرا همیشه بهمریخته و یجوریه ولی من مث بقیه پسرا نیستم فضای اتاقمو بشدت دوس دارم آرامش کل خونهمون یطرف ارامشی ک اتاقم بهم میده یه طرف ب هرجا نگاه کنی حس خوب میگیری از بس دکور و وسایل اتاقمقشنگ و نورانیه همه جاش ریسه و نورمخفیه براهمین بردمش اتاقم ک احساس خوبی داشته باشه و مغز و قلبش بهتر کار کنه:)) نشستیم تو اتاقم من هیچحرفی نزدم همینجوری استرسم داشت بیشتر میشد رفیقم گفت موضوع مهمی که میخواستی بیانش کنی چی بود زورمو زدم یه فیک اسمایل زدم با استرس پاشدم کاغذ و اوردم براش دادمبهش گفتم اینو برا تو نوشتم وقتی خوندیش ازت یه جواب قطعی میخوام بدون رودرواسی،هیچحرفی نزد کاغذ و باز کرد شروع کرد به خوندن با استرس داشتم زیر چشمی ب چهرش نگاه میکردم دیدم حالت چهرش داره عوض میشه انگار ذوق داشت منم از استرسمکمشد تموم ک شد سرشو بالاگرفت بهمنگا کرد هیچحرفی نمیزد وای قلبم داشت کنده میشد خدا شاهده:/اینخونسردیش داشتمنو میکشت رفیقم برخلاف من بشدت منطقی و خونسرده همیشه:)به خودم جرات دادم گفتمچت شده جوابت چیه یه لبخند زد با لبخندش دلم خنک شد انگاراتیش بودم و آب ریختن روم گفت اگراستشوبخوای منم همین حسو بهت دارم اما میترسم برای همین بروز ندادم میترسم از جامعه از آبروی جفتمون میدونم این حسی ک ب هم داریم پاکه و اشتباهم نیست ولی بازم میترسم چون میدونی درکی ندارن اطرافیانمون من همینجوری مات و مبهوت مونده بودم این حرفارو از کسی می شنیدم ک هفت سال هیچ حرفی نزده بود بخدا انگار داشتم خواب میدیدم دلم می خواست همینجوری برام حرف بزنه و فقط نگاش کنم دلم میخواست حتی اگه خواب باشه هیچوقت بیدار نشم برداشت بهمگفت تو چرا هیچ حرفی نمیزنی واقعا من لال شده بود تمام جرات بخرج دادم نزدیکش شدم دستشو گرفتم گفت دستات چقدر سردهاخه یخ کرده بودم دلم میخواست بغلش کنم و فقط اشک بریزم دلم میخواست ب اندازه این هفت سالی ک حسرتشو داشتم تو بغلش باشم دستای اون گرم بود همین گرمیش تحریکم کرد که بغلش کنم گفتم میشه بغلت کنم بدون اینکه جوابمو بده بلند شد دستاشو باز کرد منم بلند شدم بغلش کردم وای همین الانک دارم تایپ میکنم اون صحنه داره از جلو چشمم رد میشه لبخند نشسته رو لبام و ذوق دارم بدون هیچ حرفی سفت بغلش کرده بودم اونم هیچی نمیگفت ولی واقعا گرمی بدنشو از رو لباساش حس میکردم کلا بدن اون گرمه و بدن من همیشه سرد ولی ترکیبش لذت بخشه:)) دستامو از دور گردنش اوردم بالا باهاش چشم تو چشم شدم دماغو چسبوندم به دماغش چشامو بستم دلو به دریا زدم لبامو گذاشتم رو لباش اخ خدا اون لحظه ای ک با لبام لباشو لمس کردم نمیدونم واقعا هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم چطوری توصیفش اما خیلی خیلی حس خوبی بود ولی ذوق و هیجان قلبمو میخواست از جاش بکنه قبلنا هزار بار تو خواب هام بوسیده بودمش فک میکردم واقعا اینم خوابه چشامو باز میکردم میبستم باز میکردم میدیدم ن واقعا این بار واقعیه> خودمو اروم کشیدم عقب و رفتم رو تختم دراز کشیدم و با سرم اشاره کردم ک توهم بیا اومد رو تختم ولی ن اینکه روم دراز بکشه اومد کنارم دراز کشید من دستمو گذاشتم زیر سرم اونم از روبرو ب پهلو یه جوری دراز کشید ک سرش پایین تر از سر من قرار گرفت و باهم چشم تو چشم نبودیم اینجوری حس راحتی بیشتری داشتم دست کشیدم رو صورتش نوازشش میکردم صورتشو بخدا انگار تو بهشت بودم باورم نمیشد این همون کسیه ک تارو پودم پر شده بود از اون همون کسی بود ک گوشت و پوست و استخونم تمنای ب آغوش کشیدن و داشت دیگه واقعا هیچ آرزویی نداشتم انقدر حس خوبی داشتم و احساس خوشبختی میکردم تمام غم و دردی ک تو وجودم جمع شده بود این هفت سال شسته شد رفت انگار پروانه ها تو وجودم داشتن بال میزدن دست میکشیدم تو موهاش همینجوری سرشو میبوسیدم یه بوی خیلی خاصی میداد منو ب وجد میاورد خیلی خوشش میومد ازین حرکاتم کیف میکرد نوازش کردنام تحریکش کرد اومد روم دراز کشید و لباشو گذاشت رو لبام چشمامونو بستیم این اولین و قشنگترین لذتی بود ک تو عمرم داشتم تجربه میکردم و زنش از من بیشتر بود حس میکردم دارم له میشم زیر هیکلش اما لذت بخش بود برام وقتی خودشو عقب جلو می کشید رو بدنم اینقدر لذت میبردم دلم میخواست تا ابد تو این حالت بمونیم بهمگفت جلوتر بریم لباسامونو در بیاریم؟ واقعیت تو اون لحظه هیچی حالیم نبود دلممیخاست باهمسکس کامل داشته باشیم ولی نمیدونم چرا یهترسی هم میومد سراغم نمیدونستم بعدش قراره چ اتفاقی بیوفته یه تلنگر بهممیخورد کجلوتر نریم با صدای لروزنگفتم فعلا ن اونم گفت باشه هرچی تو بخوای ب پهلو همدیگرو بغلکردیم پاهامون رو بهم گرهزده بودیم حس خیلی خوبی بود این قشنگترین لحظه ی زندگیم بود گاهی لبای همو میبوسیدیمگاهی دست میکشیدیمتو موهای هم گاهی صورت همو نوازش می کردیم گاهی هم قلقلکش میدادم وقتی میگفت نکن خیلی حال میکردم بیشتر قلقلکش میدادم قربون صدقه ش میرفتم گفتم بیا تا ابد اینجوری باهم ادامه بدیم دیگههیچوقت به همدیگه پشت نکنیم و قهر نباشیم وقتی اینارو ازم شنید بدونهیچ حرفی محکم تر بغلم کرد لباشو برد زیر گوشم صدای نفس نفس زدنشو میشنیدم اسممو صدا زد گفتم هوم:))))گفت من واقعا تورو بیشتر از خودم دوست دارم و دوباره اومد روم و شروع کرد ب میک زدن و گاز گرفتن گردنم نمیدونم بلد نبود یا براش لذت بیشتری داشت کگاهی جوری گردنمو گاز میگرفت نزدیک بود گوشت گردنمو بکنه بعدش فهمیدم گردنم از پنج جا قشنگکبود شده بود:) همه ی این عشق بازی ها شاید یک ساعتو نیمی طول کشید بعدش بلند شدیم گفتمتو برو خونه تون منم یکم دیگه میرم خونه داداشم اونم گفتباشهولی دفعه بعد باید بیشتر جلو بریم منم قبولکردم بعد از اون روز اخلاقمون کلا با هم عوض شد حس نزدیکی بیشتری با هم داشتیم باهمدیگهمهربونتر رفتار میکردیم سه روز بعدشم باهم سکس کامل داشتیم کاگر قسمت شد و وقت داشتم خاطره شو مینویسمو باهاتون ب اشتراک میزارم دوستان🌱🌈 نوشته: Mohsen لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده