-
chochol
-
آخرین مطالب ارسال شده در انجمن
-
توسط poria · ارسال شده در
شب بی سحر درود این داستان زاییده یک ذهن مریض هستش ، این داستان واقعی نیست ساعت پنج و نیم صبح بود ، منتظر ورود مترو به ایستگاه بودم جمعیت تو محل توقف درب های مترو جمع شده بودن تا بعد از توقف و باز شدن درب واگن ها به داخل هجوم ببرن تا شاید جایی برای نشستن پیدا کنن بالاخره مترو اومد و تو ایستگاه متوقف شد و درب یک مقدار عقب تر جا خوش کرد همین موضوع باعث شد تا جمعیت به سمت درب هجوم ببرن و منی که وسط جمعیت بودم با ۸۰ کیلو وزن و ۱۹۰ سانت قد رو هوا به محل جدید تجمع مردم هدایت بشم و به محض باز شدن درب با فشار جمعیت به داخل واگن کشیده بشم از اونجایی که نه حوصله تلاش برای نشستن رو داشتم و نه امیدی برای نشستن ،داخل راهرو ورودی کمی تامل کردم تا جمعیت به داخل واگن هجوم ببرن و بتونم بعدش روی پله هایی که به سمت طبقه اول واگن هستش بشینم قطار به صورت تندرو بود و فقط تو ایستگاه های کرج، ارم سبز و صادقیه توقف داشت بالاخره قطار حرکت کرد و چند دقیقه بعد تو ایستگاه کرج متوقف شد. وضعیت اسفناک تازه اونجا بود و دو برابر جمعیتی که تو گلشهر می خواستن سوار مترو بشن تو ایستگاه کرج منتظر بودن و وقتی این جمعیت به داخل واگن هجوم آوردن اوضاع طوری شد که مجبور شدم بایستم و از خیر نشستن بگذرم مترو دوباره حرکت کرد و با تمام شدن صدای اپراتور که میگفت ایستگاه بعد ارم سبز گوشیم زنگ خورد به صدای زنگ گوشی اهمیت ندادم واقعا امکان اینکه توی اون ازدحام دستم رو به جیبم برسونم و گوشیم رو جواب بدم نبود از طرفی ساعت یک ربع به شش صبح کی می خواست باهام تماس بگیره حتما که تماس مهمی نبود صدای ریتم آهنگ گوشیم برای خودم آزار دهنده بود و توی دلم داشتم به کسی که اونوقت صبح باهام تماس گرفته بد بیراه میگفتم بالاخره صدای زنگ گوشی قطع شد و تا خواستم نفس راحتی بکشم دوباره زنگ خورد مثل اینکه هر کسی پشت خط بود تصمیم به بیخیال شدن نداشت از روی ناچاری به هر زحمتی بود دستم رو به جیبم رسوندم و گوشی رو جواب دادم: سحر: سلام بیشعور چرا جواب موبایلت رو نمیدی؟ من: درود عزیز دلم مرسی از احوالپرسیت حالم خوبه تو روبه راهی رو به رشدی؟ سحر کوچکترین خالم بود یه دختر مجرد، خود ساخته و قد بلند با موهای بلوند مایل به قهوه ای و چشم های آبی که هوش از سر هر مردی می برد ولی این لعنتی اصلا نمیشد زن خطاب کردش و من مطمئن بودم اگر شلوارش رو در میاورد حتما اندازه گرز رستم کیر داشت سحر هیچوقت برای احوال پرسی به من زنگ نمی زد کمی مبادی آداب نبود ( البته با من) و هر وقت زنگ میزد برای من دردسر داشت از اونجایی که مجرد بود و تنها زندگی میکرد هر وقت خونش مشکلی داشت به من زنگ میزد تا برم و به دادش برسم گفت خفه بابا نکبت چه چس کلاسم میذاره واسه من غروب بیا خونه من کارت دارم گفتم سحر جان دورت بگردم امروز پنج شنبس میدونی که من بعد از کار با پریا میرم کافه تنها دلخوشیم تو زندگیم پریا بود پنج سال بود باهاش تو رابطه بودم و آدم خیلی با اهمیتی بود توی زندگیم. سحر گفت بیخود لازمت دارم اون دوست دختر عفریتتم با خودت بیار اگه نگران ناخوناش نیست اونم کمک کنه قهوه تونم من میدم کوفت کنین غلط دیگه ای هم خواستین بکنین بعدش میرین خونه خودت نمی دونم چرا سحر انقدر با من بد صحبت می کرد من خیلی دوسش داشتم اولین عشق زندگیم بود و همیشه خیلی بهش محبت میکردم پریا هم دوست صمیمی خودش بود و خودش دستشو گذاشته بود تو دستم و به قول خودش که اگه پریا رو به من معرفی نمی کرد دختر ندیده از دنیا میرفتم اونم تو وضعی که از شدت خود ارضایی کور شده بودم گفتم سحر جان اذیت نکن دیگه قربونت برم جمعه میام هرچی خر حمالی داشتی انجام میدم لطفا آفتاب تو رو قرار ما نگیر گفت زر نزن همینه که من میگم اصلا الان خودم زنگ پریا میزنم حلش میکنم بدون اینکه منتظر جواب من بمونه بدون خداحافظی گوشی رو روم قطع کرد بد جور خورد تو حالم حوصله خر حمالی نداشتم و از طرفی تنها موقعیتی که تو طول هفته بیرون میرفتم و کمی تفریح میکردم خراب شده بود اصلا حوصله کار نداشتم و از شانس بد کلی کار اون روز ریختن رو سرم و از اونجا که پنج شنبه ها تا ظهر سرکار بودم همه رو نصفه و نیمه دایورت کردم به شنبه و کیفم رو برداشتم زدم بیرون از صبح به پریا زنگ نزده بودم یعنی اصلا دوست نداشتم زنگ بزنم با بی میلی تمام گوشیمو درآوردم و شمارشو گرفتم تا باهاش هماهنگ بشم با هم بریم خونه سحر با زنگ اول پریا جواب داد به به شازده پسر راه گم کردی ؟ بالاخره یاد ما فقیر فقرا هم افتادی ! گفتم پریا سر به سرم نذار حوصله ندارم گفت چی شده باز کشتی هات رو دزدان دریایی سومالی تو تنگه باب المندب دزدیدن؟ گفتم سحر نذاشت ادامه بدم پرید تو حرفم و گفت میدونم بابا بچه ننه اتفاقا بیشتر خوش میگذره ساعت دو و نیم منتظرتم یکم قربون صدقه هم رفتیم و خداحافظی کردیم حداقل سحر با همه دردسر هایی که برام داشت یه خوبی داشت اونم این بود که رگ خواب پریا دستش بود و هر وقت با هم به مشکل میخوریم سه سوت حلش میکرد. خدا رو شکر خراب شدن قرار بیرونم رو هم با پریا خودش جمع و جور کرده بود ساعت حدود ۲ ظهر بود که رسیدم خونه خونه که چه عرض کنم یه آلونک تو زیر پله یک ساختمان ۳ طبقه که سر جمع به ۳۰ متر هم نمی رسید البته برای منه تنها ایده آل بود بدون سر خر و دردسر دیگه وقتی برای دوش گرفتن و لباس عوض کردن نداشتم کیفم رو گذاشتم تو خونه و سوئیچ ماشین رو برداشتم برم دنبال پریا از خونم تا خونه پریا با ماشین بیست دقیقه راه بود من ساکن گلشهر بودم و خونه اونا تو بلوار ارم سمت مهرشهر بود یه پادکست از رادیو جوان پلی کردم راه افتادم کوچه ای که خونه پریا اینا توش بود یه کوچه بن بست خلوت بود دم خونه پارک کردم و بهش زنگ زدم گوشی جواب داد گفت جووون! گفتم بپر پایین گفت تنهام تو بیا بالا گل از گلم شکفت سریع ماشین رو زدم کنار و خاموش کردم پیاده شدم ریموت رو که به سمت ماشین گرفتم تا قفلش کنم مامان پریا پیچید تو کوچه ای تف تو این شانس خراب ، نشد که نشد برم رسید بهم بعد از احوال پرسی تعارفات خیلی زیاد و همیشگی مامان پریا و اصرار به رفتن به داخل خانه بالاخره رفت داخل تا به پریا بگه من دم در منتظرشم سریع شماره پریا رو گرفتم گفتم مامانت داره میاد بالا … ای خاک به سرم شد بدون اینکه گوشی رو قطع کنه فکر کنم پرت کرد رو تخت و رفت! صداهای عجیبی از اتاقش میومد حدس میزدم تو چه وضعیتی باید باشه گوشی رو قطع کردم با نفرین به شانس گوهم یه سیگار روشن کردم خیلی کم سیگار میکشیدم چندتا پک به سیگار زده بودم که پریا از در اومد بیرون بدو اومد به سمتم گفت سیگارتو بنداز بشین بریم فقط تعجب کردم سوار ماشین شدم گفتم چته دخترم چرا انقدر حول کردی گفت استارت بزن و برو تو راه بهت میگم. ماشین رو روشن کردم به محض روشن شدن ماشین بلوتوث گوشیم به ضبط کانکت شد و آهنگ پلی شد پریا بدون معطلی ترمز دستی ماشین رو خوابوند گفت برو دیگه لعنتی مات و مبهوت مونده بودم این دختر چش شده چرا اینجوری میکنه تا خونه سحر تقریبا نیم ساعت تا چهل پنج دقیقه راه بود سحر فردیس زندگی میکرد یه آپارتمان صد صدو بیست متری لوکس داشت به قول خودش اندازه یه خونه خرج داخلش کرده بود و صد البته پدر منم تو بازسازی و خرید وسایل خونه در آورده بود راه افتادیم همینکه از بلوار ارم وارد خروجی اتوبان شدم گفتم چته دختر چرا اینجوری شدی صدای آهنگ رو کم کرد طوری که فقط یه زمزمه خیلی ضعیف ازش موند و گفت آبروم رفت پویا چطوری برگردم خونه دوباره گفتم برای چی چی شده مگه ، فوقش مثل همیشه لخت منتظرم بودی دیگه ،من که زودتر بهت خبر دادم گفت برو بابا دلت خوشه مامان پریا آموزشگاه زبان داشت و ظهر بعد از خوردن نهار میرفت آموزشگاه و تا ساعت هشت و نیم ۹ شب پیداش نمیشد ادامه داد گفت خیر سرم گفتم حالت گرفتس سورپرایزت کنم تازه یه لباس خواب خیلی سکسی خریده بودم پوشیده بودمش شمع و عود و گل رزه پر پر شده رو تخت و…. وااااای خدا چطوری تو روی مامانم نگاه کنم اصلا برا چی زود اومد خونه این من هرچقدر سعی کردم جلوی خندیدنم رو بگیرم نتونستم یهو خندم ترکید و با صدای خیلی بلند شروع به خندیدن کردم من میخندیدم و پریا عین ابر بهار اشک میریخت و منو میزد یه گوشه تو اتوبان نگه داشتم و صورت ظریفشو توی دستام گرفتم و چشم هاشو بوسیدم و گفتم قربون اشکات بشم که عین بلور دارن میریزن گریه نکن عزیزم مامانت اصلا به روت نمیاره ولی کون من پارس یا بهم زنگ میزنه که برم پیشش یا یه جا گیرم میاره و خدمتم میرسه بعد یه لب طولانی ازش گرفتم طوری که نفساش به شماره افتاد و گفتم فکر کردی بعد از ۵ سال دوستی که مامانت از همش خبر داره نمیتونه بین ما چی میگذره ، بالاخره گریه های پریا قطع شد تو چشمام عین یه بچه گربه نگاه کرد گفت میدونم که مامان میدونه ولی دلیل نمیشه که همچین اتفاقی عادی باشه بعدشم از خونه فرار کردم تا باهاش چشم تو چشم نشم الان با چه رویی برگردم خونه؟ گفتم برنگرد میریم خونه من گفت غلط کردی هر وقت اومدی خواستگاری حلقه دستم کردی میام خونت میمونم با یه لبخند بزرگ رو لباش بهم نگاه کرد دلم براش قنج رفت با دست راستم از پشت سرش رو گرفتم و دوباره لبام رو گذاشتم رو لباش و با اون یکی دستم سینشو محکم فشار دادم که باعث شد کمی بدنشو از درد عقب بکشه از یه ذره خشونت خوشش میومد به شرطی که زیاده روی نمی کردم رسیدم دم خونه سحر ریموت درب پارکینگ رو داشتم زدم درب باز شد و ماشینمو گذاشتم پشت ماشین سحر رفتیم بالا خونه سحر طبقه سوم بود در خونشو زدم داد زد باز کیه گفتم ماییم اومدیم خر حمالی در رو باز کرد و گفت خوش اومدین قدم به روی چشم من گذاشتین بفرمایید داخل ، بفرمایید حمال های عزیزم پریا رفت داخل و با سحر احوالپرسی کرد و بعدش نوبت من بود گفتم سلام عزیز دلم ، سحر خودشو تو بغلم جا کرد و سینه هاشو بهم فشار داد کاملا گرمای بدنشو احساس می کردم چقدر سحر برام جذاب بود این جذابیتش باعث شده بود هرکاری می خواست براش میکردم و هر جور دوست داشت باهام رفتار میکرد هر وقت میدیدمش برام تازگی داشت و باعث میشد تپش قلب بگیرم چهرش برام بیش از حد تحملم زیبا بود و بدن خوش فرمش به شدت باعث تحریکم میشد مخصوصا امروز که با کمترین لباس ممکن به پیشوازمون اومده بود سحر معمولا جلوی من خیلی راحت لباس میپوشید ولی نه به این راحتی که امروز بود، یه شلوارک خیلی کوتاه پوشیده بود که وقتی برگشت و از پشت دیدم بلافاصله کیرم ادای احترام کرد کرد و براش یه کرنش کرد یه دکلته که به زحمت کمی پایین تر از سینه های خوش فرمش بود پوشیده بود که کاملا برآمدگی نوک سینه هاش رو نمایش میداد و گواه این بود که سوتین نبسته بود پوست بلورین و سفیدش روی سرشانه ها شکم و پاهاش چنان خودنمایی میکرد که به جرات میتونم بگم هرگز تا این حد برام چشم نواز نبود ازم جدا شد و گفت پویا چرا انقدر دیر کردین کلی کار داریم بهش تعظیم کردم و در حالی که به چشمای آبی بینظیرش زل زده بودم گفتم علیا حضرت امیدوارم پوزش این چاکر حقیر و کنیز دربارتان را بابت تاخیر پیش آمده پذیرا باشید تمام اوامر شما اجابت خواهد گردید گفت لوس نشو فردا پارتی دارم هنوز خرید نکردم هیچی تو خونه ندارم خونه رو نظافت نکردم از طرفی باید بری برام خرید کنی من که همونجوری تو حالت تعظیم مونده بودم گفتم سمعا و طاعتا علیاحضرت یدونه محکم زد تو سرم و برگشت و رفت به سمت آشپزخونه و با تن نازی بی نظیری که هوش از سرم داشت می برد گفت بشنین یه چیزی بخوریم بعدش شروع میکنیم من و پریا روی کاناپه ولو شدیم و سحر مشغول درست کردن قهوه شد و به پریا گفت عزیزم لباساتو عوض کن راحت باش تا من قهوه بیارم پریا گفت سحر جون لباسم مناسب نیست سحر یه نیم نگاه به ما کرد و گفت یعنی چی لباسم مناسب نیست تو همین حین برگشتم به پریا نگاه کردم که نمی دونست چیکار کنه و کاملا دست و پاشو گم کرده بود یک دفعه دوزاریم افتاد که روی لباس خوابی که برای من پوشیده بوده یه شلوار و مانتو پوشیده ، کلاه و کیفش رو برداشته و از خونه زده بیرون دوباره خنده من ترکید و تعجب سحر دو چندان شد و گفت دیوونه شدی برای چی میخندی؟ چیز خنده داری هست و یه نگاه به سرتا پای خودش کرد و سعی کرد پشتشم ببینه که همه چیز مرتبه یا نه؟ رو به پریا کردم و گفتم خودت تعریف میکنی یا من بگم؟ پریا گفت بی خود و تو سریع ترین زمان ممکن خودشو به سحر رسوند و تو گوشش شروع به توضیح کرد سحر که چشماش از تعجب گرد شده بود به من نگاه کرد و گفت دیوونه ای چیزی هستی توی اوسگول مگه خونه نداری چرا تو خونه پریا اینا گفتم من چیکار کنم اصلا مگه با من هماهنگ شده بود که منم نظر بدم البته اگه هماهنگ هم شده بود فرقی نمی کرد و دوباره زدم زیر خنده سحر پریا رو بغل کرد یکم دلداریش داد و گفت برو تو اتاق من توی کشو زیر تخت لباس دست نخورده دارم یه چیزی بردار لباساتو عوض کن عزیزم پریا راهی اتاق سحر شد منم فرصت رو غنیمت دیدم و پشت سرش راه افتادم سحر با دیدن من که دارم میرم سمت اتاقش گفت تو کجا میری برگشتم نگاهش کردم گفتم خوب معلومه میرم کمک گفت مگه میخواد کوه بکنه که کمکش کنی لازم نکرده اون لباس رو برای سورپرایز کردنت پوشیده بهتره فعلا تو کف بمونی گفتم آخه ، گفت آخه نداره شاید من تو کشوهام چیزی دارم که تو نباید ببینی بشین سر جات پسر خوب به ناچار دوباره روی کاناپه نشستم و اینبار با خیال راحت بدون حضور پریا محو تماشای بدن سحر شدم واقعا بدن بی نقصی داشت با اینکه خیلی اهل ورزش کردن نبود اما خیلی روی فرم بود با اون شلوارک کوتاهی که پوشیده بود کمی از پایین کونش مشخص بود دوتا خط عرضی خیلی زیبا و اون تک چال سمت راست کمرش چنان منو از خود بی خود کرد که کیرم تمام قد بلند شد کمی جابجاش کردم و به زیر کمربند شلوارم هدایتش کردم که یه وقت معلوم نباشه بالاخره قهوه سحر آماده شد و قهوه ها رو آورد گذاشت روی میز و کنارم نشست چنان بوی عطر بدنش اغوا کننده بود که باعث شد کیرم به حد انفجار برسه با خودم فکر میکردم که ای کاش میشد میرفتم تو اتاق و با پریا سکس میکردم که سحر شروع به توضیح وظایف من کرد اول میری برام مشروب میخری گفتم چشم ادامه داد از همون ودکا قبلیه بل بدر بود بلودر بود از همون شیشه مشکیه ،گفتم چشم موجود بود میگیرم ادامه اوامر رو بفرمایید گفت بعدش میری بقیه خریدامو میکنی لیستشو برات نوشتم تو واتس اپ میفرستم بعد میای تو جابجا کردن وسیله ها کمکم میکنی در ضمن دستشویی و حموم هم هست گفتم سحر جان خوب چرا کارگر نمیگیری میدونی که من از نظافت کردن بدم میاد مخصوصا سرویس های بهداشتی، حالا حموم رو چیکار داری مهمونات حموم نمیرن که ، چرا این کار رو با من میکنی آخه گفت حرف نباشه تا تو رو دارم کارگر برا چیمه بعدشم زن ها خوب نمیشورن ، کارگر مرد هم که نمیتونم بیارم من یه زن تنهام بیان خونمو نشون کنن بعدش بیان خالی کنن ببرن چیکار کنم یا اصلا بدتر بلایی سر خودم بیارن چی؟ گفتم غلط کردم هرچی علیا حضرت بفرمایند فقط اگر اجازه بدید اول نظافت رو انجام بدیم و جابجایی وسایل و کارای دیگه تو و بعدش برم سراغ خریدهات گفت پس زود باش قهوه رو بزن که شروع کنیم گفتم منتظر پریا نمونیم ، به نظرت دیر نکرد گفت چرا بذار برم ببینم چه میکنه کمک لازم نداره ، بلند شد و رفت سمت اتاق به در چند تا ضربه زد گفت پریا جوون کمک نمی خوای عزیزم، پریا با صدایی که کاملا معلوم بود که هول کرده جواب داد الان میام لباس تنم نیست لطفا نیا داخل سحر خیلی آروم گفت عزیزم چیزی نداری تو بدنت که منم نداشته باشم و در اتاق رو باز کرد و رفت داخل و گفت داری چیکار میکنی چند دقیقه بعد در حالی که پریا به شدت خجالت زده شده بود و صورتش کاملا قرمز شده بود به همراه سحر از اتاق اومدن بیرون یه تیشرت زرد پوشیده بود با یه دامن کوتاه که اگه رو به روی من می نشست راحت میتونستم شورتش رو ببینم کلا لباس های سحر خیلی سکسی و باز بودن بالاخره قهوه رو خوردیم و بلند شدیم که مشغول کار بشیم سحر یه جرم گیر داد دست من به همراه یه فرچه و لگن و خودشو لوس کرد و گفت لطفا زحمت سرویس ها رو میکشی جوابی ندادم و با بی میلی راهی نظافت سرویس ها شدم اول توالت رو تموم کردم خیس عرق شده بودم و بعدش رفتم سراغ حموم همه جا رو جرم گیر زدم و مشغول سابیدن کف و توالت فرنگی شدم واسه خودم داشتم آواز میخوندم و سخت مشغول نظافت بودم دوش حموم رو باز کردم و با تلفنی دوش در حال آب گرفتن روی دیوار ها بودم که نمی دونم چطور شد پام سر خورد و به شدت به زمین خوردم تو کسری از ثانیه سحر بالای سرم بود و با نگرانی گفت پویا چیکار کردی با خودت نمیدونم موقع افتادن سرم به کجا خورده بود خیلی ناجور تیر میکشید دستم رو روی سرم کشیدم و جلوم گرفتم بله دستم قرمز شده بود و سرم زخم همه لباسهای تنم خیس آب بود پریا دم در حموم ایستاده بود دستش جلوی دهنش بود و به شدت از ترس زرد شده بود سحر بالای سرم ایستاده بود سرم رو چرخوندم که نگاهش کنم و منظره ای رو دیدم که حاضر بودم کمرم می شکست تا ببینم، زخم شدن سرم که چیزی نبود محو تماشای سینه های سحر بودم سینه هایی که تو تمام عمرم حسرتشون رو کشیده بودم احساس کردم یه مایعی روی صورتم لغزید و پایین اومد دست کشیدم روی صورتم بله بازم خون دوست داشتم توی همون حالت میموندم و باقی زندگیم اون سینه های بلورین رو نگاه میکردم پریا جلوی در خشک شده بود و صداش در نمیومد با زحمت کمی خودمو جمع و جور کردم بدنم رو بررسی کردم و گفتم چیزیم نشده نگران نباشید خوبم سحر نشست تا کمکم کنه بلند بشم با کمک سحر و یکم درد توی کمرم نشستم سحر گفتم خاک تو سرم سرت شکسته ، پریا هم خودشو بهم رسوند دستم رو روی سرم مالیدم و گفتم نه چیزی نیست یکم زخم شده ، دوتایی کمکم کردن تا دوباره بایستم زانوم به شدت درد میکرد وقتی خوردم زمین با توالت فرنگی برخورد کرده بود لنگ لنگون به سمت دیوار رفتم و تکیموبه دیوار دادم سحر گفت باید ببریمت درمانگاه سرت رو پانسمان کنن یه نگاه به خودم و لباس های خیسم کردم و گفتم با این سر و وضع که نمیشه چیزیم نیست نمیخواد شما برید بیرون من لباسام رو در بیارم حموم و خودمو بشورم بیام بیرون بعدش یه فکری میکنیم سحر بهم نگاه کرد در حالی که بازومو محکم گرفته بود تا زمین نخورم و گفت لازم نکرده حتی نمیتونی سرپا وایسی ، آقا میخواد حموم رو هم بشوره گفتم قشنگم ولم کن نترس حالم خوبه خودمو کشوندم سمت فرنگی و نشستم رو فرنگی و گفتم خوبم فقط برین بیرون پریا گفت لباسات همه کثیف و خیس شده اینجا لباس نداری میخوای چی بپوشی؟ سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم هیچ جوابی نداشتم بهش بدم راست میگفت و نمیدونستم چیکار کنم سحر گفت من میرم از خونت برات لباس میارم و به پریا نگاه کرد و ادامه داد تو هم کمکش کن دوش بگیره تا من بیام گفتم کمک لازم ندارم پریا تو زحمت بکش برو برام لباس بیار درب ورودی خونم قلق داره سحر نمیتونه بازش کنه ولی تو بلدی، مغزی قفل درب ورودی خراب بود و به راحتی باز نمی شد پریا اومد جلوم نشست طوری که انگار روی توالت ایرانی نشسته باشه دامن کوتاهش به عقب کشیده شد و من دومین منظره زیبای تو اون حموم رو دیدم پریا شورت نپوشیده بود و موهای کم پشت بالای کسش کاملا مشخص بود تو چشماش نگاه کردم و یه اشاره کوچک به کسش کردم که متوجه بشه چی میگم و گفتم ای کاش تو میموندی و کمکم میکردی پریا گفت عزیزم بشین تا من برم و بیام عجله نکن و نگاه به سحر کرد و گفت سحر جون من با ماشین پویا نمیتونم رانندگی کنم ماشینشم عین در خونش داغونه میشه با ماشین تو برم سحر گفت آره عزیز دلم چرا نشه ، میخوای سختته دوتایی بریم؟ پریا گفت نه سحر جون تو مراقب پویا باش من میرم و میام بلند شد که بره گفتم پریا گفت جونم عشقم اگه میشه کمکم کن لباسامو در بیارم خیس هستن اذیت میکنن تا تو بری بیای هم یه دوش میگیرم یه نگاه به سحر کرد و گفت عزیزم لباساتو در بیار ولی دوش نگیر تا من بیام دوباره میفتی یه وقت ،گفتم نه بابا نگران نباش خوبم چیزیم نمیشه بلند شد و کمکم کرد تیشرت آستین بلندی که تنم بود رو در بیارم سال قبل فول بادی لیزر موهای زائد انجام داده بودم و اون موهای کمی هم که لیزر از بین نبره بود شیو میکردم سحر هم سعی کرد کمک کنه تیشرتم رو درآوردم و سحر که بدن جدید من رو تا حالا ندیده بود با تعجب نگاهم کرد و گفت پشم و پیلت کو ؟ گفتم لیزر و ادامه دادم سحر جان تو خودتو به زحمت ننداز فقط پریا هواسش بهم باشه این شلوار لعنتی رو درآوردنی دوباره نیفتم کافیه سحر دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت دستات رو بنداز دور گردن من تا پریا شلوارت رو در بیاره روبروش ایستادم و دستام رو گذاشتم روی شونه هاش از آخرین باری که بدن سحر رو لمس کرده بودم ۶ سال گذشته بود (شش سال قبل سحر تازه خونه خریده بود و من احساس عشق خیلی شدیدی بهش داشتم مریض میشد مریض میشدم گریه میکرد گریه میکردم خوشحال بود ، شاد بودم و همه زندگیم شده بود سحر و سحر و سحر اثاث کشی تازه تموم شده بود و کارگرها همه اثاث رو ریخته بودن وسط خونه رفته بودن تا ساعت ۲ صبح همه اثاث رو سر جاشون مستقر کردیم و دوتایی رو کاناپه نشسته بودیم و سحر چایی ریخته بود تا بخوریم و بعدش بخوابیم شرایط طوری پیش رفت که احساس کردم وقت مناسبیه تا احساسم رو بهش بگم سرم رو گذاشته بودم روی پاش و به پشت دراز کشیده بودم و توی چشماش نگاه میکردم سحر بهم گفت چشمات چرا اینجوری هستن گفتم چجوری هستن عزیز دلم گفت جذاب خمار مشکی بعدش پرسید پویا تو عاشق من شدی؟ از روی پاش بلند شدم بهش نزدیک شدم و دلم رو به دریا زدم و احساسی رو که چندین سال بود باهام بود رو پیشش اعتراف کردم بهش گفتم تا چه حد عاشقشم بهش گفتم به غیر از خودش هیچ کس توی زندگیم نخواهد بود و بلافاصله لب هاش رو بوسیدم سحر منو پس زد و سعی کرد از اون اتفاق جلوگیری کنه من دوباره لبام رو روی لبهاش گذاشتم و سعی کردم اینبار عمیق تر ببوسمش بدنش توی دست هام شل شد دهانش باز شد و اجازه داد طعم شیرین لبهاش رو بهتر بچم وقتی ازش جدا شدم و خواستم توی چشماش نگاه کنم سیلی محکمی نثارم کرد و بلند شد و رفت سمت اتاقش و گفت الاغ من خاله تو هستم درسته که ما هم سن هستیم ولی این یه عشق ممنوعس دیگه نمیخوام ببینمت از خونه من گمشو بیرون و رفت توی اتاق بی اختیار اشک میریختم بلند شدم و رفتم در اتاقش و بهش التماس کردم ازش خواستم منو پس نزنه من بدون سحر میمردم اما اون فقط صدای گریه هاش میومد و هیچ جوابی بهم نمیداد هر دومون ۳۳ سال داشتیم و اصلا بچه به حساب نمیومدیم بلند شدم و داغون از خونه زدم بیرون تا روشن شدن هوا تو خیابون ها چرخیدم و بعد برگشتیم دم خونه سحر نشستم توی ماشینم و رفتم فقط رفتم بدون مقصد بدون خداحافظی با کسی ، سه ماه بود که از شهری به شهر دیگه ای میرفتم پولم داشت تموم میشد معمولا تو ماشین یا خیابون کنار ماشینم میخوابیدم یک ماه بود موبایلم رو روشن نکرده بودم نشستم توی ماشین گوشیم رو روشن کردم شارژ نداشت شارژر فندکی ماشین رو بهش وصل کردم انبوه پیام و میس کال از مادرم پدرم خواهرام دوستام خاله هام و خیلی از فامیل فقط یه پیام توجه من رو جلب کرد “بیا باید ببینمت” از سحر بود بدون معطلی ماشین رو روشن کردم و راهی کرج شدم ۱۷ ساعت بدون توقف از بندرعباس تا خونه سحر رانندگی کردم ریشه هام بعد از سه ماه شیو نکردن به شدت بلند شده بود ۱۷ کیلو وزن کم کرده بودم و از ۹۷ کیلو به هشتاد کیلو رسیده بودم بالاخره رسیدم اصلا برام اهمیت نداشت سحر چی میخواد بهم بگه فقط و فقط می خواستم ببینمش به محض اینکه در خونه رو باز کرد محکم ترین چک زندگیم رو خوردم چنان زد توی گوشم که دماغم خون اومد و چند ثانیه گوشم سوت میکشید هیچ عکس العملی نشون ندادم سحر فقط داد و بیداد میکرد “کدوم گوری بودی جواب منو بده میگم کدوم گوری بودی” بی اختیار فقط اشک میریختم همسایه های سحر از داد و بیدادش اومده بودن بیرون یه خانم مسنی سعی میکرد سحر رو آروم کنه و هی بهش میگفت دخترم آروم باش تا ببینیم چی شده سحر خودش رو انداخت تو بغلم و زار زد هیچ وقت ندیدم اینجوری گریه بکنه حتی وقتی که پدربزرگم فوت شده بود من رو با خودش کشید و برد توی خونه درب رو بست همسایه رفتن و من موندم سحر “تمام زندگیم” کسی که حاضر نبودم بدون اون زندگی کنم نشست روی زمین بهم نگاه کرد و گفت بشین فقط زمین رو نگاه میکردم و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم داد زد “احمق میگم بتمرگ زمین” بی اختیار جلوی در خونه نشستم زمین با صدای گریون گفت کدوم گوری بودی جواب ندادم “احمق بیشعور با توام” سه ماه جواب هیچ کس رو ندادی کثافت لجن برو ببین پدر مادرت به چه روزی افتادن میخوای بکشیشون من همچنان ساکت بودم ادامه داد بعد با یه پیام من لجن که می خوام ببینمت با این سر و وضع داغون آقا مثل اجل معلق جلوی خونم سبز شده و شروع کرد به گریه کردن گفتم سحر تو رو خدا گریه نکن گفت فکر کردم لال شدی پس هنوز زبون داری لجن زر میزنی فقط زر نمیزنی یه کلام حرف بزنی خودم همینجا میکشمت هیچ غلطی نمیکنی الان پا میشی میری حموم اون ریشای عنتو میزنی لباس میپوشی میری خونه هیچ غلطی نمی کنی میفهمی چی میگم یا نه هیچ غلطی نمیکنی تا تکلیفتو روشن کنم فقط یه جمله گفتم “سحر من خودمو میکشم” تو غلط میکنی تو گوه میخوری کثافت بی ناموس بهم حمله کرد و تا جایی که جون داشت منو زد انقدر زد توی گوشم که صورتم کامل بی حس شد و وقتی خسته شد و از رمق افتاد خودش رو تو بغلم رها کرد و تا وقتی که از حال بره گریه کرد بلند شدم برم بیرون با صدای بی حال گفت کدوم قبرستونی میری جواب دادم «آرایشگاه برمیگردم » برگشتم و رفتم حمام و خودمو تر و تمیز کردم از ضربه هایی که سحر زده بود توی صورتم گونه هام کبود شده بود چشم راستمم یکم باید کرده بود من بدون دیدن سحر میمردم پس تصمیم گرفتم عشقم رو توی دلم نگه دارم تا بتونم باز هم سحر رو ببینم صداش کردم و اومد گفت باز کدوم گوری میری گفتم خونه اومدم بیرون شیش هفت ماه بعد دست پریا رو گذاشت توی دستام و گفت اگه از گل کمتر بهش بگی پارت میکنم به خیال اینکه با بودن پریا تو زندگیم خودشو فراموش میکنم. به مرور زمان با پریا صمیمی تر شدم و هرچی با پریا صمیمی تر میشدم رفتار سحر باهام بدتر میشد و البته لباس های باز تری جلوم می پوشید خوب میدونست که با این کارهاش داره نابودم میکنه) در حالی که دستام رو شونه های سحر بود پریا نشست و دکمه های شلوارم رو باز کرد و کشید پایین پاهام رو یکی یکی بلند کردم تا بتونه شلوارم رو آزاد کنه بعدش پریا یه حرکت کاملا انتحاری کرد و شورت منو به پایین هدایت کرد به خاطر ضربه ای که کش شرت به کیرم وارد کرده بود کیرم داشت بالا پایین میشد و منو سحر دوتایی داشیم این صحنه رو نگاه میکردیم من دستام رو از روی شونه های سحر برداشتم تا جلوی کیرم رو بگیرم و مخفیش کنم با حرکت همزمان من به سمت پایین و سر پریا به سمت پایین زانوی آسیب دیده من با سر پریا بر خورد کرد و من از درد به خودم پیچیدم و باعث شد دوباره تعادلم رو از دست بدم داشتم می رفتم که دوباره بفتم زمین سحر منو تو بغل خودش کشید و مانع افتادنم شد منو محکم توی بغلش گرفته بود ضربان قلبش رو احساس میکردم کیرم چسبیده بود به رون پاش و هر لحظه داشت بزرگتر و سفت تر میشد قبل از اینکه پریا کامل بلند بشه کیر من کامل بلند شده بود و به رون سحر چسبیده بود سحر خودش رو یه تکون داد تا تماس کیرم با پاش قطع بشه که اگه این کار رو نمی کرد خیلی بهتر بود با این کار کیرم آزاد شد و بین پاهاش قرار گرفت و با فشاری که خودش بهم آورد تا کامل بایستم دقیقا بین پاهاش و زیر کسش کیرم رو می تونست احساس کنه به پریا در حالی که سحر رو گرفته بودم تا زمین نخورم و کیرم به کسش مالیده میشد گفتم معلومه چه غلطی میکنی؟ پریا گفت خودت که نمی تونستی درش بیاری چاره ای نبود باید ما درش میاوردیم و به کمک سحر اومد تا کمکم کنن بشینم روی توالت فرنگی به شدت تحریک شده بودم و موقع نشستن با توجه به این که سحر هم خم شده بود عمدا صورتمو چسبوندم وسط سینه هاش و یه نفس عمیق کشیدم و برای اینکه عادی جلوه بدم یه آه بلند گفتم دستم رو روی کیر سیخ شم گذاشتم تا کمتر جلوی سحر آزاد باشه پریا از سحر خواهش کرد تا ما رو تنها بذاره سحر با بی میلی تمام از حموم خارج شد و درب حموم رو بست به محض بیرون رفتنش لب های ما روی هم قفل شد و تو کسری از ثانیه پریا دامنش رو داد بالا و نشست روی کیرم و تا جایی که ممکن بود کیرم رو تو اعماق کسش جا داد با اولین بالا پایینی که کرد من از درد داد زدم و گرفتمش که دیگه تکون نخوره مثل اینکه آسیب زانوم جدی بود و در همون حالت که کیرم بیشترش تو کس پریا بود سحر برگشت داخل و گفت چی شد من اشک رو گوشه چشمهای قشنگ سحر دیدم پریا خیلی سریع از روم بلند شد و چنان درد رو به من تحمیل کرد که از شدت درد فریاد زدم و تمام حسم از بین رفت از درد داشتم به خودم میپیچیدم و بی اختیار اشک میریختم کیرم کامل خوابید و انقدر توی زانوم درد احساس میکردم که اصلا برام دیگه مهم نبود لختم ، سحر می خواست به اورژانس زنگ بزنه که من مانعش شدم و گفتم فقط واسم لباس بیارید پریا سریع حاظر شد و رفت سحر یه سبد آورد تو حموم چشماش پر از اشک بود شروع به جمع کردن لباس های خیس من کرد من لخت مادرزاد بودم و با دستم کیرم رو پوشونده بودم گفتم سحر جان یه چیزی میدی من بندازم روم تا پریا برسه توی چشمام نگاه کرد چشماش پر از اشک بود و آماده باریدن و گفت مگه چیزی هم مونده که بخوایین از من مخفی کنید و کاملا بی صدا اشکهاش شروع به باریدن کرد رفت بیرون لباس هام رو داخل ماشین گذاشت و روشنش کرد و برگشت آب رو باز کرد ،دمای آب رو تنظیم کرد و شروع به شستن من کرد گفتم سحر جان لازم نیست خودم میتونم «فقط خفه شو» تنها حرفی بود که تا اومدن پریا از دهنش بیرون اومد فقط هر از چندگاهی اشک میریخت دستم رو کنار زد و حتی کیرمم شست و اصلا اهمیت نداد که با این کارش کیر من کاملا دوباره راست شد، یک حوله آورد و کمکم کرد بلند شم حوله رو دورم پیچید و تا کاناپه همراهیم کرد من رو اونجا تنها گذاشت و به اتاقش رفت و در رو بست اول صدای گریه هاش اومد و من مات مبهوت مونده بودم که سحر چش شده صدای گریه اش قطع شد صدای ناله های خیلی خفیفی میومد نگرانش شدم و سعی کردم بلند شم و به اتاقش برم اما نتونستم از جام بلند بشم تا برگشتن پریا یک ساعتی طول کشید و بیشتر این یک ساعت رو من تنها تو پذیرایی با یک عالمه ابهام سر کردم بالاخره پریا برگشت و زنگ خونه رو زد من روی کاناپه دراز کشیده بودم و حوله رو روی خودم انداخته بودم سحر از اتاقش اومد بیرون و در رو باز کرد با دیدنش و یاد او لحظه که دستم رو کنار زد و کیرم رو شست دوباره کیرم راست شد پریا اومد داخل و با سحر به سمتم اومدن بلند شدم و روی کاناپه نشستم تیشرتی که آورده بود رو پوشیدم و به کمک اون دوتا بلند شدم و ایستادم کیر راست شدم از زیر حوله آزاد شد اصلا برام دیگه اهمیت نداشت که جلوی اون دوتا لختم پریا نشست تا کمک کنه شرتم رو پام کنم و سحر کمک کرد تا سر پا بایستم اول اون پام که آسیب دیده بود رو توی شورت کردم هرکاری کردم نتونستم پای آسیب دیدم رو رو زمین بذارم سحر و پریا هر دوتاشون یک چشمشون به کیر راست شده من بود ولی من هیچ حس خجالتی دیگه نداشتم و اصلا سعی نمی کردم بپوشونمش تو اون لحظه اصلا پریا دیگه برام اهمیت نداشت و دوست داشتم سحر دوباره کیرم رو توی دستش بگیره به ناچار نشستم و به ترتیب شورت و شلوارم رو پام کردم با هر بدبختی بود خودمو به ماشین سحر رسوندم و به درمانگاه رفتیم بعد از عکس گرفتن مشخص شد که زانوی پای راستم دچار شکستگی شده و نیاز به جراحی داره باز سحر اشک میریخت دوباره به ماشین برگشتیم و راهی تهران شدیم تا تو یه بیمارستان خوب یک پزشک بهتر معاینه لازم رو انجام بده، بعد از رسیدن به بیمارستان پزشک معالج گفت نیازی به جراحی نیست و فقط به کچ گرفتن پای من بسنده کرد پای راستم از وسط ران تا کمی زیر زانو گچ گرفته شد و دیگه امکان خم کردن پام رو نداشتم راه افتادیم به سمت کرج نزدیک های پل فردیس بودیم که گفتم سحر جان از زندگی انداختمت من رو بی زحمت برسون خونه ام گفت نمیشه یا باید بری خونه مامانت اینا یا خونه من ، باید یکی مراقبت باشه پریا گفت من خودم پیشش میمونم و ازش مراقبت میکنم سحر خیلی تند گفت اصلا نمیشه امکان نداره من جواب خواهرمو چی بدم یا خونه خواهرم میریم یا خونه من حالت دیگه ای نمیشه من روی صندلی عقب نشسته بودم و تکیم به درب سمت شاگرد بود و پاهام روی صندلی ، سحر رو از نیم رخ می دیدم گفتم سحر جان خونه بابامینا نمیشه ۴۵ روز پام توی گچ باید بمونه من نمی تونم چهل پنج روز پریا رو نبینم بی زحمت من رو ببر خونه خودم میگم امیر بیاد پیشم بمونه دوباره یه قطره اشک از چشم های سحر روی گونش سر خورد و از چونش آویزون مونده و گفت بحثی نداریم میای خونه من پریا هم میتونه بیاد اونجا بهت سر بزنه به مخالفت من اهمیت نداد و از پل فردیس به سمت خونه خودش پیچید و من رو همراه خودش به خونش برد به محض رسیدن موبایلش رو برداشت و شروع به زنگ زدن به دوستاش کرد تا مهمونی رو کنسل کنه بعد از تموم شدن تماس هاش به من نگاه کرد و گفت باید به بابا مامانت خبر بدیم گفتم اصلا حرفشم نزن اونا نباید بفهمن اصلا به حرف من توجه نکرد و با مادرم تماس گرفت سلام آبجی … مرسی ممنون به خوبی شما آقا شهرام چطوره خوبه … ( شهرام بابای من هستش) سلامت باشه سلام من رو بهش برسونین … آبجی غرض از مزاحمت نمیدونم چطوری بگم آخه پویا اومده بود خونه من کمکم کنه فرستادمش حموم رو برام بشوره تو حموم خورده زمین … نه آبجی به خدا حالش خوبه یکم فقط پاش آسیب دیده … نه به خدا حالش خوبه اصلا بذار گوشی رو بدم بهش گوشی رو به سمت من گرفت و دیگه چاره ای نداشتم جز اینکه حرف بزنم چند وقتی بود باهاشون قهر بودم و از من خبری نمیگرفتن سلام مامانم سلام عزیزم دورت بگردم چیشده چیکار کردی با خودت تصادف کردی هی بهت میگم آروم رانندگی کن نه مامان تصادف چیه کف حموم لیز بود خوردم زمین به من دروغ نگو چت شده چه بلایی سرت اومده اصلا الان بابات رو بر میدارم میام اونجا نه مامان جان برای چی این همه راه رو میاید ،من خوبم به خدا ،اصلا تصویری میگیرمت الان لازم نکرده بابات رفت لباس بپوشه و تلفن رو قطع کرد سحر رو با خشم نگاه کردم و گفتم کار خودت رو کردی الان باید برم خونمون و دو ماه عذاب بکشم پریا برو از ماشینم برام یه نخ سیگار بیار که تا دو ماه نمی تونم سیگار بکشم سحر گفت نمیزارم ببرنت نگران نباش اون با من فعلا یه اسنپ بگیر پریا بره خونشون یه زنگم بزن محل کارت خبر بده چلاق شدی الاغ گوشیم رو برداشتم اسنپ بگیرم که پریا بره پریا اومد خودشو تو بغلم جا کرد و لبام رو بوسید سحر با دیدن ما دوباره اخماش رفت تو هم و رفت آشپزخونه پریا دستش رو به کیرم رسوند و خیلی محکم توی دستش چلوند و آروم تو گوشم گفت هر کاری کردیم امروز نشد همو بکنیم فردا میام شده جلوی سحر باید بکنیم فهمیدی و کیرم رو محکمتر فشار داد صدای آخم بلند شد و رو به پریا گفتم چته وحشی خوب بذار فردا بیا بعد سحر که صدای آخ گفتن من رو شنیده بود بدو بدو خودشو بهم رسوند و گفت چی شد عشقم پات درد میکنه؟ گفتم نه بابا این وحشی بشکونم گرفت خوبم، اسنپ رسید و پریا با یه لب سنگین ازم خداحافظی کرد و رفت سحر اومد کنارم نشست گفت میخوای کمکت کنم بری رو تخت من استراحت کنی گفتم نه خوشگل خانم باید برم دستشویی دارم میترکم ، کمکم کرد بلند بشم و دوتایی به سمت حموم راهی شدیم روی توالت فرنگی نشستم و سحر یه چهارپایه گذاشت زیر زانوم و از حموم بیرون رفت و در رو بست هر کاری کردم نتونستم شلوار رو درش بیارم با اینکه از شلوارهای بیمارستانی گشاد پام بود ، با وجود اون گچ که دور پام بود امکان اینکه شلوار خودم رو بپوشم نبود به خاطر اینکه نمی تونستم خودم رو بلند کنم بعد از ده دقیقه کلنجار رفتن فقط تونسته بودم لپ چپ کونمو از بند شلوار آزاد کنم اون هم با کلی درد سحر بدون در زدن در حموم رو باز کرد گفت حالت خوبه چیکار میکنی این همه وقت ، شونه هامو بالا انداختم و گفتم تلاش مگه یبوست شدی ؟ گفتم نه شلوار در نمیاد از پام گفت : خوب پسره خنگ صدام میکردی از ساعت چهار تا الان آلتت در انواع و اقسام حالت های مختلف جلوی من بوده الان یهو خجالتی شدی گفتم نخواستم بهت زحمت بدم خندید و گفت زحمت چیه احمق جون، اومد سمتم دستام رو روی توالت فرنگی اهرم کردم تا کونم یکم بلند بشه و سحر بتونه شلوارم رو در بیاره سحر شلوار و شورتم رو با هم کامل از پام درآورد پرسیدم چرا کامل درش آوردی گفت از این شلوارا بدم میاد یه شلوارک از قدیما تو خونه من داری کارتو بکن برات میارمش گفتم کارم کوتاهه گفت باشه بابا میارمش دیگه، رفت بیرون هنوز کار من تموم نشده بود برگشت اومد بالای سرم دکمه سیفون رو زد پای توی گچم رو از شلوارک رد کرد گفتم سحر قبلش شورتم رو پام کن گفت برای چی نمی خواد ، هی در بیاری بپوشی که چی بشه همین کافیه دیگه با فشاری که پریا به تخمام آورده بود و اینکه بارها تو طول روز تحریک شده بودم ولی ارضا نشده بودم درد زیادی توی بیضه هام داشتم ولی با این حال وقتی سحر سعی کرد شلوارک رو تنم کنه و با دستاش بدن من رو لمس کرد کیرم دوباره راست شد سحر با نوک انگشتش کیرمو لمس کرد و به طرف شکمم حلش داد و گفت اینم که از صبح همینجوری سرپاست خسته نشدی و بعدش شلوارکمو کشید روش گفتم خسته که نه ولی خیلی درد دارم چشماش گرد شد گفت تو زانوت گفتم اونم درد میکنه ولی نه ، توی بیضه هام انقدر که این شازده از صبح بشین پاشو رفته نگام کرد گفت برای اون کاری از دست من بر نمیاد کمکم کرد بلند بشم و منو به سمت تختش برد ازش پرسیدم بابامینا چرا نیومدن پس ، گفت الان دیگه میرسن ساعت ۲ صبح بود که مامان بابام رسیدن توی پارکینگ که با دیدن ماشینم که سالمه خیالشون راحت شده بود تصادف نکردم ، سحر با بهانه اینکه خونشون آسانسور نداره نذاشت منو با خودشون ببرن مامانم میخواست بمونه که نمی دونم سحر بردش بهش چی گفت که راضی شد با بابام بره خونه ساعت دو نیم صبح بود که رفتن و دوباره من با سحر تنها شدم سحر گفت بخوابیم؟ گفتم بازم برات زحمت دارم خودش فهمید دردم چیه و گفت چقدر تو میشاشی همونجا تو اتاق شلوارکم رو از تنم در آورد و کمکم کرد تا به سمت حموم برم هنوز به حموم نرسیده بودیم که کیر من دوباره راست شده بود کمکم کرد تا بشینیم و رفت و گفت تا کارت رو میکنی من لباسام رو عوض کنم یخورده طول کشید تا بیاد لباس خواب پوشیده بود وقتی خم شد تا چهارپایه رو از زیر پام برداره سینه هاش کاملا پیدا بود و من رو به مرز جنون رسوند کمکم کرد تا به اتاق برم روی تخت نشستم و بعد از اینکه پام رو روی تخت گذاشت دراز کشیدم کیرم به حداکثر سفتی خودش رسیده بود منتظر بودم که شلوارکم رو پام کنه که با اشاره به کیر من گفت فکر کنم آزاد باشه براش بهتره من میرم روی کاناپه بخوابم من اعتراض کردم گفتم حرفشم نزن من روی کاناپه می خوابم تو توی تختت بخواب قبول نکرد و به راهش ادامه داد پیشنهاد دادم جفتمون روی تخت بخوابیم گفتم تختت به اندازه کافی بزرگ هست برای چی میری رو کاناپه همینجا بخواب توی چشام نگاه کرد و گفت نه دیگه خیلی خوش بحالت میشه شیطونیم گل کرده بود میخواستم هر جوری شده بیاد توی تخت با هم بخوابیم به هر زحمتی که شده از رو تخت بلند شدم و سعی کردم پاشم بایستم و برم روی کاناپه وقتی دید هیچ جوره کوتاه نمیام قبول کرد و گفت باشه منم اینجا می خوابم تو کونم عروسی بود روی تخت دراز کشیدم و به قسمت خالی تخت اشاره کردم و گفتم بپر بالا سحر اومد سمتم تیشرتمو از تنم در بیاره یکم الکی مقاومت کردم ولی از خدام بود بالاخره تیشرتمو در آورد و رفت سمت خالی تخت و لباس خوابشو از تنش درآورد چیزی که چشمام میدید مغزم باور نمی کرد سحر لخت مادر زاد تو یه نور کم جلوم ایستاده بود سحر گفت من عادت دارم لخت بخوابم پس تو هم حق نداری با لباس بخوابی اومد روی تخت من فقط نگاهم به کسش بود و اصلا جای دیگه ای رو نگاه نمی کردم موهای بور مایل به قهوه ای بالاش داشت که هرچی به سمت نافش میومد کم پشت تر و نازک تر میشد یک خط صاف که برعکس کس پریا هیچ چیزی ازش بیرون نزده بود و زیبا ترین چیزی بود که میتونستم ببینم ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود طوری که احساس می کردم قلبم داره از سینه ام میزنه بیرون سحر گفت چته انگار اولین بارته میبینی نگاهم رو از کسش به سمت صورت تغییر دادم عجب سینه هایی چقدر بدن سحر سفید بود واقعا محو تماشای این بدن بودم توی چشم های آبیش نگاه کردم و گفتم چرا دیدم ولی نه به این زیبایی! هیچ وقت حتی توی هیچ فیلم پورنی سحر گفت خوبه خوبه با این حرفا اگه فکر کردی دستت بهش میرسه کور خوندی گفتم دستم که نه ، حیفه دستی لمسش کنه اون رو باید لب لمس کرد مگه میشه انقدر زیبا؟ کنارم نشسته بود موهای فر و بلوندش رو به یه سمت صورتش ریخته بود و من صورتش رو نمیدیدم صورتش رو به سمتم برگردوند و تونستم دیده بهتره به چشمهاش داشته باشم توی چشمهاش نگاه کردم باز پر بود و آماده باریدن خودش رو به سمتم کشید تا جایی که برخورد خفیفی بین بدنش و بدن من به وجود اومد صورتش رو روی صورتم گرفت و دستهاش رو دو طرف سرم گذاشت به خاطر موهای فوق العادش که مثل یه آبشار به سمت پایین ریخته بود و سینه های فوق العاده ای که داشت تصویری رو توی ذهن من ثبت کرد که تا روزی که زنده هستم توی ذهنم مرورش میکنم سعی کرد موهاش رو با یک دستش کنار بزنه موفق نشد و مثل یک آبشار دوباره به جای اولش برگشت یک پاش رو از روی بدنم رد کرد و روی سینم نشست با برخورد کسش به روی سینم نفس عمیقی کشیدم و به چشماش نگاه کردم سحر پرسید مطمئنی؟ با اشاره سر جواب مثبت بهش دادم خودش رو به سمت صورتم کشید و کسش بالای دهنم قرار داد تو این ۵ سالی که با پریا بودم هیچ وقت براش نخورده بودم با این که چند باری ازم خواسته بود اما همیشه با جواب منفی من رو به رو شده بود حس خوبی به این کار نداشتم و همیشه ازش پرهیز میکردم کسش رو روی دهنم فشار داد با تردید زبونم رو بیرون آوردم با فشاری که سحر داشت به سرم می آورد کمی زبونم وارد کسش شد سعی کردم کمی هم من تحرک داشته باشم و زبونم رو زیر کسش حرکت بدم با این کار من انگار که سحر مجوز گرفت تا هرکاری دوست داره بکنه با هر دو دستش موهای من رو از پشت گرفت و سرم رو به شدت به عقب کشید و با فشار زیاد شروع کرد به حرکت دادن خودش و مالیدن کسش به صورت من به سختی نفس میکشیدم و از هر فرصتی که پیش میومد برای نفس کشیدن استفاده میکردم زمان برام متوقف شده بود و فقط سعی میکردم این موضوع رو هضم کنم تمام اتفاقات گذشته رو داشتم توی ذهنم حلاجی و مرور میکردم در حالی که خودش رو به شدت روی صورت من فشار میداد و موهای من رو میکشید لرزش خفیفی کرد و آروم گرفت از روی صورتم پایین اومد و بالاخره تونستم راحت نفس بکشم نفس نفس زنان گفتم سحر داشتی خفم میکردی دیگه نمی تونستم نفس بکشم خودش رو پایین کشید دستش رو روی گلوی من گذاشت و گلوم رو فشار داد گفت فقط خفه شو و وحشیانه به لب هام حمله کرد جوری لبهام رو میخورد و گاز میگرفت که هیچ کاری از دستم بر نمیومد دوباره از روم بلند شد کیرم رو توی دستش گرفت و روی کسش تنظیم کرد و آرم آرم فشار آورد کیرم به سختی راه خودشو باز میکرد و میلیمتر به میلیمتر داخلش فرو می رفت تمام بدنم داشت میلرزید بالاخره تا انتها مسیرش رو باز کرد و تا جایی که ممکن بود فرو رفت سحر کاملا بی حرکت شد و چند لحظه بعد به شدت بدنش لرزید جوری که من واقعا ترسیدم که طوریش شده باشه و بی حال توی همون حالت روی من افتاد هیچ کاری از دستم بر نمیومد و کل ماجرا مدیریتش با سحر بود من مثل یه اسباب بازی جنسی براش شده بودم کاملا بی حرکت و مطیع هستش صورتش رو بالا آورد و جلوی صورتم گرفت لب هاش رو نزدیک لبهام کرد و گفت نمیدونی تا چه حد عاشقتم و بعد شروع به خوردن لبهام کرد و همزمان حرکت های کوچکی به بدنش می داد تا کمی کیرم داخلش عقب جلو بشه نمیدونم چه مدت توی همین پوزیشن ادامه دادیم که دیدم دیگه نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم البته با توجه به اینکه پای من توی گچ بود هیچ پوزیشن دیگه ای هم نمی تونستیم سکس داشته باشیم و این تنها انتخابمون بود به هر زحمتی بود لب هام رو از لب های سحر جدا کردم اما سحر تمام تلاششو میکرد که دوباره به لب هام برسه باصدای پر از شهوت و زمزمه طور گفتم سحر دارم میام… سحر اصلا اهمیت نداد و دوباره لب هاش رو به لب هام رسوند و به خوردن لب های من ادامه داد چند لحظه بعد تمام وجودم داخل سحر خالی شد خارج شدن آبم رو از کسش احساس میکردم و توان تحمل حرکت هاش روی کیرم رو دیگه نداشتم با هر حرکتی که به بدنش میداد تمام وجودم به رعشه میفتاد و همزمان درد عجیبی توی زانوم احساس می کردم ولی سحر قصد بی خیال شدن نداشت و همونجوری ادامه میداد جالب این بود با اینکه ارضا شده بودم اما کیرم همچنان راست مونده بود و حرکت های سحر باعث لذت غیرقابل تحملی توی بدنم میشد کم کم تونستم عقب جلو شدن کیرم رو داخل بدنش تحمل کنم و اینکه من هیچ کاری نمی تونستم بکنم کمی برام آزار دهنده شده بود سحر حرکت هاش رو سریع تر کرد سرش عقب برد و موهاش روی کمرش ریخت تا جای ممکن شکمش رو جلو داد و دستها رو عقب برد و روی قسمت بالای رون من گذاشت و شروع کرد به بالا و پایین کردن خودش تا جایی که در توانش بود سریع این کار رو میکرد و تا حد امکان سرعتش رو زیاد میکرد کم کم بدنش شروع به لرزیدن کرد و هر لحظه این لرزش شدید تر میشد ناله های خفیفی میکرد که کاملا شبیه ناله هایی بود که همون روز شنیده بودم و باعث نگرانیم شده بود ، کمی خودش رو بالا پایین کرد و متوقف شد در حالی که بدنش میلرزید دیدن لرزشهای سینش باعث شد که من دوباره به اوج برسم و دوباره ارضا بشم و آبم رو به داخلش پمپاژ کنم کمی توی همون حالت موند و خودش رو روی بدن من انداخت آروم در گوشش گفتم ممنونم ازت سحر گفت فقط حرف نزن پویا ساکت باش لطفا خودش رو از روم کنار کشید چندتا دستمال کاغذی برداشت و خودش رو تمیز کرد و دوباره به سمت من برگشت سرش رو روی سینم گذاشت و گفت فقط می خوام بخوابم… نوشته: Phoenix -
توسط poria · ارسال شده در
جهیزیه 2 روزها به سرعت سپری میشد و کمتر از ۲ماه سر سفره عقد بودم. توی این ۲ماه سعی میکردم زیاد جلوی چشم حاجی نباشم اما چندباری مبینا گفت و رفتیم بالا و هربار بیشتر از قبل حاجی منو دستمالی میکرد.بالاخره عروسی سر گرفت و با پویا رفتیم سر خونه ی خودمون، همه چی عالی بود ولی فکر اینکه قرار بغل حاجی بخوابم نگرانم می کرد مخصوصا وقتی ک با پویا سکس داشتم یه جورایی پویا رو میذاشتم جای حاجی ک بعدا با حاجی راحت باشم . حاجی توی دستمالیاش خیلی دست ب کونم میکشید و چند باری هم در کونی بهم زده بود. فکر میکردم واقعا دنبال کون منه چرا از اول پیشنهاد نداد و اینهمه معطل شده! یا با وجود کون مبینا ک خیلی هم عالی بنظر میومد از کون کوچک من چی میخواست و…متاسفانه ۳ماه تموم شد و مبینا پیام آورد ک حاجی شنبه ظهر منتظرته، مثل عروس خانوما خوشگل بیا، از اون شب دیگه حالم خراب بود شنبه صبح نمیخواستم چشمامو باز کنم تا چ برسه ب اینکه برم سرکار یا زیر خواب حاجی بشم، ولی راه برگشت نبود، به سفارش مبینا تروتمیز رفتم سرکار و با استرس زمان میگذشت و مبینا گفت ساعت ۱ حاضر باش ک بریم، فکر کردم ک توی دفترش قرار داریم ،اومدیم و از فروشگاه زدیم بیرون و کوچه بالای فروشگاه کلید انداخت ب ی آپارتمان و رفتم تو، بله اینجا مکان عشق و حال حاجی بود و مبینا خوب بلدش بود، توی اتاق خواب ی تخت ۲نفره مرتب بود، بمن گفت راحت باش لباسات رو در بیار تا حاجی بیاد، گفتم استرس دارم با خنده گفت مگه بار اولته؟!اونم مثل شوهرت چند دقیقه ای با هم هستید تموم، رفت توی آشپزخونه ک صدای در اومد، حاجی بود، پرسید ک اومده و آمادس، مبینا با ناز بهش گفت بله حاجی جون، صدای لب خوردنش و در کونی ک بهش زد رو شنیدم، حاجی اومد توی اتاق. دلهره عجیبی داشتم گلوم خشک شده بود و قلبم داشت میومد تو دهنم، سلام کردمو با لبخند گفت سلام عروس خانم، خودمو زیر ملحفه با شورت و کرست قایم کرده بودم، حاجی شروع کرد ب لخت شدن، قد ۱۹۰ هیکل درشت، همینجور ک لخت می شد تجسم میکردم ک این هیکل اگر روی من بیفته ک ۵۲کیلو و ۱۶۵ قد دارم چی میشه، با ی شورت پادار اومد توی رختخواب. عین سگ پشيمون بودم ولی چه فایده، خودش رو کشید زیر ملحفه، من دیگه چشمام رو بستم، دستای درشتش منو سنجاق کرد ب بدن داغش و لبامو بوسید، توی همین حال و هوا بودم ک زبونش رو کرد توی دهنم تمام دهن پر شد، زبون نبود مار بود، حسابی لبامو خورد. خیلی همکاری نمیکردم، تو همین احوال دستش بیکار نبود پشتم، کمرم، سینههام و رونامو میمالید، علی رغم تمایلم خیس کرده بودم، خیلی با ولع و گرم بود، وا داده بودم، دستش لای پام رسیدو مالش شروع شد، آبم راه افتاده بود یهو انگشتش رو کرد توش، وای اندازه کیر پویا بود، شروع کرد ب جلو وعقب کردن انگشتش، خیلی تحریک کننده بود، سینههای کوچکم توی دهنش بود ک ارضا شدم، شل شده بودم، همینقدر با پویا پیش رفته بودیم، حال خوبی بود، ملحفه رو زده بود کنار و بدنم و میبوسید و دست میکشید, دیگه یادم رفته بود کجام، نرم خودش رو کشید لای پاهام، توی خلسه بودم، روم ک خوابید بخودم اومدم، هیکلش ۲برابر من بود، همینطور ک با دستش سرم رو گرفته بود و لب میگرفت با اون دستش کیرش رو میمالید لای کوسم و فشارش میداد بره تو و بمن میگفت شلش کن عزیزم، هربار فشارش منو یاد شب اول ازدواجم مینداخت ولی باز ادامه داشت داشتم جر میخوردم نمیدونستم کیرش چقدره ولی خیلی درد و سوزش داشتم، احساس میکردم کیرش تا زیر گلوم اومده، شکمم درد میکرد، بلاخره ظاهرا کیرش رفت تو و شروع کرد ب تلمبه زدن، وای داشتم میمردم احساس کردم لگنم داره زیر وزن زیادش میشکنه، تلبمه میزد، اشکم در اومده بود، زیادش یادم نمیاد کرخت شده بودم، توی همین احوال ظاهرا آبش اومدو، برای مدتی یادم نمیاد، بخودم اومدم شنیدم مبینا پیشمه و میگه عروس خانم بلند شو ، دیدم لخت روی تختم ، ملحفه پر کثافت از آب و خون ، خجالت کشیدم، خودم جمعو جور کردم ک برم دستشویی، وای خدا من پاره شده بودم تمام دستگاهم رونهام و لگنم درد میکرد بزحمت خودم رو رسونم ب دستشویی توی آینه خودم رو دیدم تمام آرایشم ریخته بود پایین، اینقدر از فشارش اشک ریخته بودم نصف صورتم سیاه از ریمل بود، بیشرف همچنین کرده بود ک راه نمیتونستم برم، گریه م در اومده بود، مبینا کمکم کرد و دلداریم داد ک این روزا رو ۱۶ سالگی گذرونده و چندروز دیگه فراموش میکنی و … برام تاکسی گرفت و گفت فردا هم مرخصی هستی. البته متاسفانه این قصه ادامه داره نوشته: مارل -
توسط poria · ارسال شده در
بردگی برای زندایی سلام به همه 🙌🏻 این یه داستانه ، در ژانر ،خانوادگی ، بردگی و فوت فتیش ، عرق پا ، عرق جوراب ، کفش لیسی ، تف کردن ، تحقیری لطفا اگه علاقه ای به این چیزا نداری نخونش🫶🏻 امیدوارم خوشتون بیاد❤️🔥 داستان پسری که به پاهای زن داییش علاقه داشت و زن داییش مچشو میگیره یه روز… شخصیت ها : ایلیا ۱۷ ساله هنگامه ۳۵ ساله ظاهری زیبا ، موهای مشکی نیمه فر ، خوش هیکل و بدنی رو فرم شروع : از دید هنگامه ( زندایی) صبح یه روز پاییزیه، ساعت هنوز ۷:۳۰ نشده، ولی من دیگه بیدارم. امشب مهمون داریم، خانوادهی شوهرم ، یعنی زهرا خواهر شوهرم و شوهرش محسن و پسرشون ایلیا. از دیروز دارم به این مهمونی فکر میکنم. نه اینکه استرس داشته باشم، ولی دوست دارم همهچیز مرتب و بینقص باشه. بلند میشم، یه کشوقوس به بدنم میدم و میرم سمت آشپزخونه که قهوه درست کنم. بوی قهوه که توی فضا میپیچه، انگار تازه روزم شروع میشه.تا ظهر مشغول کارای خونهام. میز ناهارخوری رو با رومیزی سفید و گلدونی پر از گلای تازه تزیین میکنم. غذا رو از قبل آماده کردم: یه زرشکپلوی حسابی با مرغ و تهدیگ زعفرونی، خورشت قورمهسبزی که عطرش کل خونه رو پر کرده، و یه سالاد شیرازی خوشرنگ. دسر هم ژلهی چند رنگ درست کردم که میدونم ایلیا عاشقشه. همهچیز داره طبق برنامه پیش میره.نزدیکای غروب، میرم که خودمو آماده کنم. توی کمد دنبال یه لباس شیک و راحت میگردم. یه دامن مشکی تا زیر زانو انتخاب میکنم که چینهای ظریفی داره و با یه بلوز حریر کرمرنگ ستش میکنم. بلوز آستینای سهربع داره و یه کمر باریک که باعث میشه حس خوبی به خودم داشته باشم. موهامو باز میذارم و فقط یه گیرهی نقرهای کوچیک میزنم که یه طرفشون رو نگه داره. حالا نوبت کفشهاست. چون توی خونهام، یه جفت روفرشی مشکی کالجی انتخاب میکنم. این کفشا هم راحتان، هم شیک. یه نگاه به خودم توی آینه میندازم؛ همهچیز سر جاشه.ساعت از ۷ گذشته که زنگ در به صدا درمیاد. قلبم یه کم تندتر میزنه، نه از استرس، از اون حس تازه عروس بودن و اینکه قراره یه شب خوب باهم داشته باشیم. در رو باز میکنم و زهرا با یه لبخند گنده میپره بغلم. محسن هم پشت سرش با یه جعبه شیرینی میاد تو و مثل همیشه یه شوخی بامزه میکنه که همه میخندیم. ایلیا آخر از همه میاد. یه پسر ۱۷-۱۸ سالهست، قدبلند و لاغر، با یه تیشرت مشکی و شلوار جین. مثل همیشه یه کم خجالتیه، ولی وقتی منو میبینه، یه لبخند گرم میزنه و میگه: «سلام زندایی هنگامه، چطورین؟» منم میگم: «ایلیای خودم! خوبم، تو چطور؟» و بغلش میکنم.همه میریم توی هال و روی مبلا میشینیم. من میرم آشپزخونه که چایی بیارم و زهرا هم دنبالم میاد که کمک کنه. توی هال، محسن و شوهرم، رضا، دارن دربارهی کار و سیاست حرف میزنن و صدای خندهشون گهگداری بلند میشه. ایلیا روی مبل تکنفره نشسته و داره با گوشیش ور میره، ولی هر از گاهی سرشو بلند میکنه و دور و برشو نگاه میکنه. یه لحظه که دارم سینی چایی رو میذارم روی میز، حس میکنم نگاهش روی منه. نه یه نگاه معمولی، یه جور زل زدن که انگار داره چیزی رو با دقت بررسی میکنه. یه کم عجیبه، ولی به خودم میگم شاید دارم زیادی حساس میشم. بالاخره بچهست، شاید حواسش نیست.شام رو میچینم و همه دور میز جمع میشیم. زرشکپلو و خورشت حسابی طرفدار پیدا میکنه و زهرا کلی از دستپختم تعریف میکنه. ایلیا هم مثل همیشه ساکته، ولی هر وقت چیزی میخواد، خیلی مودب درخواست میکنه. یه بار که دارم بشقابشو پر میکنم، دوباره حس میکنم نگاهش روی من قفل شده. این بار انگار داره به پاهام نگاه میکنه، به روفرشیهای مشکی که پوشیدم. یه لحظه جا میخورم. نگاهش یه جورایی غیرعادیه، انگار داره توی یه دنیای دیگه سیر میکنه. سریع سرشو برمیگردونه و وانمود میکنه داره به غذاش نگاه میکنه. منم چیزی نمیگم و فقط لبخند میزنم، ولی توی ذهنم یه علامت سوال گنده شکل میگیره.بعد از شام، همه میریم توی هال و من دسر و میوه میارم. فضای خونه پر از خنده و حرفای صمیمیه. زهرا داره از یه سفر اخیرشون تعریف میکنه و محسن هر از گاهی وسط حرفش میپره و یه نکتهی بامزه اضافه میکنه. ایلیا هم کمکم گرمش شده و داره با رضا دربارهی یه بازی کامپیوتری جدید حرف میزنه. من روی مبل روبهروش نشستم و پاهامو روی هم انداختم. یه لحظه که دارم با زهرا حرف میزنم، باز حس میکنم نگاه ایلیا روی پاهامه. این بار مطمئنم. داره به کفشام نگاه میکنه، به جورابای نازک مشکی که زیرشون معلومه. یه کم معذب میشم، ولی نمیخوام چیزی نشون بدم. به خودم میگم شاید فقط حواسش پرته یا داره به یه چیز دیگه فکر میکنه.شب داره به آخرش میرسه و مهمونا کمکم آمادهی رفتن میشن. زهرا و محسن ازم تشکر میکنن و ایلیا هم با یه لبخند خجالتی میگه: «مرسی زن دایی، خیلی خوش گذشت.» منم میگم: «قربونت برم، بازم بیاین.» ولی وقتی دارن میرن، توی ذهنم هنوز اون نگاهای عجیب ایلیا میچرخه. یه حس کنجکاوی عجیب بهم دست داده. انگار یه چیزی پشت این نگاها هست که من نمیفهمم. تصمیم میگیرم یه جوری بفهمم جریان چیه، ولی نه امشب. امشب فقط میخوام از این شب خوب لذت ببرم.وقتی در رو میبندم و برمیگردم توی خونه، رضا داره ظرفا رو جمع میکنه و با خنده میگه: «خانوم، امشب ترکوندی!» منم میخندم، ولی توی دلم هنوز دارم به ایلیا و اون نگاهای عجیبش فکر میکنم. یه حس عجیب بهم میگه این ماجرا قراره یه روزی برام روشن بشه. صبح روز بعد از مهمونی، خونه یه سکوت دلانگیز داره. رضا صبح زود بیدار شده و داره آماده میشه که بره سر کار. رضا رانندهی ماشین سنگینه و کارش طوریه که گاهی باید بره ماموریتهای دو سه روزه. این بار قراره بره یه بار رو از تهران ببره بندرعباس و احتمالاً تا سهشنبه برنگرده. توی آشپزخونه وایستاده و داره یه لیوان چای میخوره، با همون تیشرت طوسی و شلوار کارش که همیشه موقع رفتن میپوشه. میرم سمتش و یه بشقاب نیمرو و نون بربری تازه براش میذارم روی میز. میگه: «هنگامهجون، دیشب همه از دستپختت تعریف کردن، مخصوصاً زهرا!» میخندم و میگم: «خب، دیگه منم کم کسی نیستم!» یه چشمک میزنه و یه لقمه میگیره. قبل از اینکه بره، بغلم میکنه و میگه: «مواظب خودت باش، سهشنبه برمیگردم.» در رو که میبنده، خونه یه دفعه زیادی ساکت میشه.میرم توی هال و روی مبل ولو میشم. هنوز توی فکر دیشبم، اون نگاهای عجیب ایلیا. نمیتونم بیخیالش شم. انگار یه چیزی توی اون نگاها بود که نمیتونم درست تعریفش کنم. تصمیم میگیرم یه کم تحقیق کنم. لپتاپ رو برمیدارم و میرم سراغ گوگل. اول نمیدونم دقیقاً چی باید سرچ کنم. با خودم فکر میکنم: «خب، نگاهش به پاهام بود… شاید یه چیزی راجع به پاها باشه؟» یه کم معذب میشم، ولی کنجکاویم غالب میشه. مینویسم: «چرا یکی به پاهای بقیه زل میزنه؟» چند تا مقاله و انجمن میاد بالا. یکی از مقالهها دربارهی چیزی به اسم «فوت فتیش» حرف میزنه. شروع میکنم به خوندن. نوشته بعضی آدما به پاها، کفشها یا جورابها یه جور کشش خاص دارن. یه کم شوکه میشم. یعنی واقعاً ایلیا همچین چیزی داره؟ ولی باز به خودم میگم: «نه، شاید اشتباه میکنم. اون فقط یه بچهست!»ولی حالا که این موضوع توی ذهنم جا باز کرده، نمیتونم بیخیالش شم. میرم توی چند تا سایت دیگه و حتی یه سری فروم خارجی. اونجا آدما دربارهی چیزایی که باعث میشه این حسشون بیشتر بشه حرف زدن. چیزایی مثل کفش های پاشنهبلند، بوتهای چرم، جورابای مشکی نازک، جورابای مچی سفید، دامنهای کوتاه یا حتی لاک ناخن قرمز. با خودم فکر میکنم: «خدایا، این چه دنیاییه؟» ولی یه جورایی برام جذابه. نه اینکه بخوام قضاوت کنم، فقط میخوام بفهمم جریان چیه. تصمیم میگیرم دفعهی بعدی که ایلیا رو دیدم، بیشتر زیر نظرش بگیرم. باید مطمئن شم.چند روز میگذره و آخر هفته نزدیک میشه. قرار شده بریم خونهی مادرشوهرم، خانم جون. این جمعهای خانوادگی همیشه شلوغ و پر از خندهست. زهرا و محسن و ایلیا هم قراره باشن. توی این چند روز، یه کم بیشتر به کمدم نگاه کردم. یه جفت بوت مشکی چرم دارم که تا ساق پام میرسه، یه جفت کفش پاشنهبلند قرمز که خیلی وقته نپوشیدمش، و کلی جوراب نازک مشکی و سفید. با خودم فکر میکنم: «خب، اگه قراره تست کنم، باید یه جوری باشه که طبیعی به نظر بیاد.» نمیخوام کسی بفهمه دارم عمداً این کارو میکنم، مخصوصاً زهرا. اون اگه بو ببره، تا ابد سوالم میکنه!صبح جمعه، هوا خنک و پاییزیه. میرم جلوی آینه و شروع میکنم به آماده شدن. یه دامن مشکی تنگ انتخاب میکنم که تا بالای زانومه و با یه بلوز سفید ساده ستش میکنم. برای کفش، یه لحظه بین بوت و پاشنهبلند مردد میشم، ولی آخرش میرم سراغ بوتهای مشکی. حس میکنم شیک و جذابه، ولی نه زیادی جلبتوجه میکنه. یه جوراب نازک مشکی هم میپوشم که یه کم براقه. ناخنای پامو چند روز پیش لاک قرمز زدم، و حالا که بهشون نگاه میکنم، با خودم میگم: «خب، این باید کافی باشه برای تست!» یه عطر ملایم میزنم و موهامو شل میبندم. توی آینه خودمو نگاه میکنم. حس خوبی دارم، انگار قراره یه ماجراجویی کوچیک شروع بشه.موقع رفتن به خونهی خانم جون، توی ماشین یه کم استرس دارم. نه اینکه بترسم، ولی یه جور هیجان عجیب دارم. با خودم فکر میکنم: «اگه واقعاً ایلیا اینجوریه، چی؟ باید چی کار کنم؟» ولی بعد به خودم میگم: «آروم باش، فقط قراره نگاهشو زیر نظر بگیری.» وقتی میرسیم، حیاط خونهی مادر شوهرم پر از ماشینای فامیل است. صدای خنده و حرف از توی خونه میاد. زنگ میزنم و زهرا در رو باز میکنه. مثل همیشه پر از انرژیه و بغلم میکنه: «وای هنگامه، چقدر خوشگل شدی!» میخندم و میگم: «تو خودت گلی!»توی حال، همه جمع شدن. خانم جون روی مبل بزرگ نشسته و داره با عمهها گپ میزنه. محسن و چند تا از مردای فامیل دارن دربارهی فوتبال بحث میکنن. ایلیا یه گوشه روی یه صندلی نشسته و داره با گوشیش بازی میکنه. وقتی منو میبینه، سرشو بلند میکنه و یه لبخند میزنه: «سلام زندایی.» منم جواب میدم: «سلام ایلیا جون، خوبی؟» و عمداً یه کم نزدیکش وایمیستم. یه لحظه نگاهش میره سمت پاهام، به بوتها و جورابای مشکی. فقط یه ثانیهست، ولی همون کافیه که قلبم تندتر بزنه. سریع نگاهشو میدزده و برمیگردونه به گوشیش. به خودم میگم: «خب، این یه نشانهست، ولی هنوز کافی نیست.»میرم کنار زهرا و بقیه و شروع میکنیم به حرف زدن. ولی کل حواسم به ایلیاست. هر از گاهی عمداً پاهامو جابهجا میکنم یا یه کم راه میرم که ببینم واکنشی نشون میده یا نه. یه بار که دارم از جلوی مبلش رد میشم، حس میکنم داره با گوشهی چشم نگاه میکنه. قلبم تندتر میزنه، ولی وانمود میکنم هیچی به هیچی. توی دلم یه جنگه: یه طرف کنجکاوی مه که میخواد مطمئن شه، یه طرف حس عجیبی که نمیدونم چطور باید باهاش کنار بیام.شب داره پیش میره و من هنوز توی این فکرم که چطور میتونم بدون اینکه کسی بفهمه، این موضوع رو بیشتر تست کنم. تصمیم میگیرم دفعهی بعدی که ایلیا رو میبینم، یه کم جسورتر عمل کنم. شاید یه کفش پاشنهبلند بپوشم یا یه جوراب سفید مچی. نمیدونم این مسیر قراره به کجا برسه، ولی یه چیزی توی وجودم میگه این ماجرا هنوز تموم نشده. هوا کمکم داره خنکتر میشه و غروب پاییزی با اون نور نارنجی قشنگش حیاط خونهی خانم جون رو پر کرده. صدای خنده و گپوگفت از توی هال میاد، ولی حالا که وقت شام شده، همه دارن کمکم جمعوجور میکنن که برن داخل خونه. من هنوز توی حال و هوای خودمم، با اون حس کنجکاوی که مثل یه شعله تو دلم روشن شده. نگاهای ایلیا به بوتهام، اون لحظههای کوتاه که انگار حواسش پرت میشه، داره منو دیوونه میکنه. تصمیم گرفتم امشب یه قدم دیگه جلو برم و ببینم این ماجرا واقعاً چیه.خانم جون صدام میکنه که کمک کنم میز شام رو بچینیم. میرم توی آشپزخونه و با زهرا و عمهها شروع میکنیم به آماده کردن ظرفا. خورشت فسنجون، کباب تابهای، برنج زعفرانی با تهدیگ سیبزمینی، و یه عالمه مخلفات. بوی غذا کل خونه رو پر کرده و همه دارن از گرسنگی غر میزنن. یه لحظه که دارم بشقابا رو میذارم روی میز، چشمم به ایلیا میافته. یه گوشهی حیاط، نزدیک در ورودی، وایساده و داره با یکی از پسرای فامیل حرف میزنه. ولی انگار حواسش کاملاً اونجا نیست. یه جورایی انگار منتظره چیزی بشه.تصمیم میگیرم یه حرکت بزنم. میرم سمت حیاط، جایی که ایلیا و ایستاده. بوتهای مشکی چرمم هنوز پامه، و جورابای نازک مشکی یه کم براقن زیر نور چراغ های حیاط. عمداً نزدیک ایلیا وایمیستم و یه لبخند میزنم. میگم: «ایلیا جون، چه خبر؟ چرا اینقدر ساکتی امشب؟» اونم یه کم جا میخوره، انگار غافلگیر شده. سرشو بلند میکنه و با یه لبخند خجالتی میگه: «سلام زندایی، هیچی… همینجوری… حالم خوبه!»منم وانمود میکنم که خیلی اتفاقی یادم افتاده بوتهامو در بیارم. یه نیمکت چوبی اون نزدیکیه. میرم میشینم و شروع میکنم به باز کردن زیپ بوتها. عمداً یه کم آروم این کارو میکنم، انگار که عجله ندارم. میگم: «وای، این بوتا خیلی خوشگلن، ولی یه کم پاهامو اذیت کردن امروز.» ایلیا هنوز وایستاده، ولی حس میکنم نگاهش داره دنبال من میاد. وقتی زیپ بوت اولی رو باز میکنم و آروم پامو میکشم بیرون، میبینم که چشماش قفل شده روی پام. جوراب مشکی هنوز پامه و ناخنای قرمزم از زیرش معلومه. یه لحظه انگار زمان وایستاده. نگاهش یه جورایی گنگه، انگار داره توی یه دنیای دیگه سیر میکنه.برای اینکه طبیعی به نظر بیاد، ادامه میدم به حرف زدن: «راستی، تو این روزا چی کارا میکنی؟ درس و مشق چطوره؟» ایلیا یه دفعه به خودش میاد، انگار تازه یادش افتاده که من دارم باهاش حرف میزنم. یه کم سرخ میشه و سریع میگه: «آ… خوبه زندایی! امتحانا شروع شده، یه کم سرم شلوغه.» ولی صداش یه کم میلرزه. منم لبخند میزنم و میگم: «آفرین، پسر درسخون من!» بوت دوم رو هم در میارم و میذارمش کنار اولی. حالا پاهام با جورابای مشکی روی زمینن. ایلیا یه لحظه دیگه نگاه میکنه، ولی سریع سرشو برمیگردونه و وانمود میکنه داره به درختای حیاط نگاه میکنه.بلند میشم و بوتها رو میذارم کنار در ورودی. میگم: «بریم داخل؟ شام آمادهست.» اونم با یه «آره، بریم» سریع دنبالم میاد. توی راه، حس میکنم قلبم داره تندتر میزنه. اون نگاها، اون لحظهای که انگار حواسش پرت شده بود، داره منو مطمئنتر میکنه که یه چیزی این وسط هست.سر میز شام، همه دور هم جمع شدیم و فضای خونه پر از شوخی و خندهست. من کنار زهرا نشستم و ایلیا روبهروم، کنار محسن. سعی میکنم عادی رفتار کنم، ولی هر از گاهی یه نگاه به ایلیا میندازم. اونم انگار داره سعی میکنه نگاهشو کنترل کنه. یه بار که دارم سالاد برمیدارم، پامو یه کم جابهجا میکنم و حس میکنم چشماش یه لحظه میره سمت پاهام. ولی سریع خودشو جمعوجور میکنه و مشغول غذاش میشه. توی دلم میگم: «خب، این دیگه تصادفی نیست.»شام که تموم میشه، همه شروع میکنن به جمع کردن ظرفا. ایلیا یه دفعه بلند میشه و میگه: «من میرم دستامو بشورم.» و بدون اینکه منتظر جواب باشه، میره سمت حیاط. یه حس عجیب بهم میگه باید دنبالش برم. به زهرا میگم: «منم میرم دستامو بشورم، حالا برمیگردم.» و آروم میرم سمت در حیاط. توی حیاط، نور چراغا یه کم کمسوئه، ولی به اندازهی کافی روشنه که بتونم ببینم چی به چیه.از لای در، یواشکی نگاه میکنم. ایلیا کنار بوتهامه. قلبم تندتر میزنه. یه لحظه وایمیسته، انگار داره مطمئن میشه کسی دور و برش نیست. بعد خم میشه و یکی از بوتها رو برمیداره. باورم نمیشه. آروم بوت رو نزدیک صورتش میبره و یه نفس عمیق میکشه. فقط یه ثانیهست، ولی همون کافیه. سریع بوت رو میذاره سر جاش و میره سمت شیر آب که دستاشو بشوره. انگار میخواد مطمئن شه کسی نفهمیده.من توی سایهی در وایستادم و حس میکنم قلبم داره از سینهم میزنه بیرون. دیگه شکی برام نمونده. ایلیا واقعاً فوت فتیش داره. یه لحظه نمیدونم باید چیکار کنم. یه کم شوکهم، ولی یه جورایی هم کنجکاوتر شدم. تصمیم میگیرم چیزی نشون ندم. آروم میرم توی حیاط و وانمود میکنم تازه رسیدم. ایلیا هنوز داره دستاشو میشوره. میگم: «ایلیا، هنوز اینجایی؟ شستن دستات یه ساعته طول کشید!» با خنده میگم که طبیعی به نظر بیاد. اونم یه کم هول میشه، ولی میخنده و میگه: «آره زندایی، یه کم کثیف شده بود!»برمیگردیم توی خونه و من سعی میکنم عادی رفتار کنم. ولی توی ذهنم یه طوفانه. حالا که مطمئن شدم، یه سوال گنده تو سرم چرخ میزنه: حالا چی؟ نمیخوام قضاوتش کنم، ولی نمیتونمم بیخیال این ماجرا بشم. یه حس عجیب داره توی وجودم رشد میکنه، انگار یه بازی شروع شده که هنوز نمیدونم قراره به کجا برسه شب مهمونی توی خونهی خانم جون تموم میشه و من و رضا برمیگردیم خونه. توی راه، رضا داره دربارهی یه ماموریت جدیدش حرف میزنه، ولی من حواسم جای دیگهست. اون لحظهای که ایلیا بوتمو بو کرد، مثل یه فیلم تو ذهنم تکرار میشه. وقتی میرسیم خونه، رضا میره دوش بگیره و من میرم توی هال، روی مبل ولو میشم. لپتاپ رو برمیدارم، ولی این بار نه برای سرچ کردن، فقط برای اینکه یه چیزی حواسمو پرت کنه. اما نمیتونم. فکرم گیر کرده روی ایلیا و اون نگاهش، اون حرکت عجیبش. یه حس عجیب تو دلم داره قلقلک میده. انگار یه راز دارم که فقط خودم ازش خبر دارم.توی سکوت خونه، با خودم کلنجار میرم. یه بخشی از وجودم میگه: «هنگامه، این کار درست نیست. باید یه جوری این ماجرا رو تموم کنی. اگه زهرا بفهمه، اگه کسی بفهمه، همهچیز خراب میشه. ایلیا یه بچهست، نباید بذاری این موضوع ادامه پیدا کنه.» ولی یه بخش دیگهم، یه بخش شیطون و کنجکاو، داره یه چیز دیگه میگه: «خب، این یه جور بازیه. تو که کاری نمیکنی. فقط داری واکنش شو میبینی. این حس که یکی اینقدر بهت توجه داره، مگه بد نیست؟» حس میکنم یه جور قدرت عجیب بهم داده. اینکه یه پسر ۱۷ ساله، با اون همه خجالت و هیجان، داره اینجوری به من نگاه میکنه، یه جورایی برام جذابه. نه به اون معنای عاشقانه، نه. یه حس کنترل، یه حس اینکه من میتونم این بازی رو پیش ببرم.چند روز میگذره و من هنوز توی این فکرام. رضا دوباره رفته ماموریت و من تنهام. یه روز که با زهرا تلفنی حرف میزنم، میگه: «هنگامه، این هفته بیا بریم پارک ورزش کنیم. یه کم بدوئیم، حالوهوا عوض کنیم.» منم سریع قبول میکنم. یه ایده تو سرم شکل میگیره. میتونم از این فرصت استفاده کنم و یه بار دیگه ایلیا رو تست کنم. اگه قراره این بازی ادامه پیدا کنه، میخوام ببینم تا کجا میره. تصمیم میگیرم برای اون روز یه تیپ ورزشی بزنم که هم شیک باشه، هم یه جوری باشه که واکنش ایلیا رو تحریک کنه.صبح روز ورزش، میرم جلوی کمد و لباس های ورزشیمو نگاه میکنم. یه لگینگ مشکی جذب انتخاب میکنم که تا مچ پام میرسه و یه تاپ ورزشی تنگ خاکستری که یه کم بالاش بازه و شیکه. برای کفش، یه جفت کتونی سفید نایک برمیدارم که یه کم از ورزش های قبلی کثیف شده، ولی هنوز قشنگه. جورابای مچی سفید هم انتخاب میکنم که یه کم لک شدن و یه بوی ملایم عرق ازشون میاد. با خودم فکر میکنم: «اگه قراره ایلیا دوباره همون واکنشو نشون بده، این باید حسابی کارساز باشه.» موهامو دماسبی میبندم و یه کلاه آفتابی مشکی میذارم سرم. توی آینه خودمو نگاه میکنم. حس ورزشکارای حرفهای رو دارم، ولی با یه تهمزهی شیطنت.توی پارک، من و زهرا چند ساعتی میدوئیم و ورزش میکنیم. عرق از سر و صورتمون راه افتاده و حسابی خسته شدیم. زهرا با خنده میگه: «وای هنگامه، فکر کنم امروز یه ماراتن دویدیم!» منم میخندم و میگم: «آره، حالا فقط یه دوش لازم داریم!» وقتی داریم وسایلمونو جمع میکنیم، زهرا میگه: «بیا بریم خونهی ما، یه چایی بخوریم، خستگیمون دربره.» قلبم یه کم تندتر میزنه. این دقیقاً همون فرصتیه که منتظرش بودم. با یه لبخند میگم: «آره، چرا که نه؟»وقتی میرسیم خونهی زهرا، هنوز عرق تنمونه. در خونه رو که باز میکنیم، ایلیا از توی هال میاد سمت در. انگار تازه از خواب بیدار شده، چون موهاش یه کم بههمریختهست و یه تیشرت گشاد با شلوارک پوشیده. وقتی منو میبینه، یه لحظه چشماش گشاد میشه. انگار انتظار نداشته منم باشم. سریع میگه: «سلام مامان، سلام… زندایی!» ولی توی صداش یه ذوق عجیب هست. منم یه لبخند ریز میزنم و میگم: «سلام ایلیا جون، خوبی؟» حس میکنم داره سعی میکنه نگاهشو کنترل کنه، ولی چشماش یه لحظه میره سمت کتونیهام و جورابای مچی سفیدم.زهرا میره سمت آشپزخونه که چایی درست کنه و من عمداً کنار در ورودی وایمیستم. به ایلیا میگم: «وای، امروز حسابی ورزش کردیم، پاهام دیگه جون ندارن!» و شروع میکنم به درآوردن کتونیهام. عمداً یه کم آروم این کارو میکنم. پاشنهی پامو میذارم جلوی کتونی و آروم پامو میکشم بیرون. جورابای سفیدم یه کم کثیفن و یه لک خاکستری روشونه. میگم: «وای، این جورابا دیگه نابود شدن! حسابی عرق کردیم امروز.» ایلیا وایستاده و داره نگاه میکنه. چشماش انگار قفل شده روی پاهام. حس میکنم داره عرق میریزه از هیجان. صداش یه کم میلرزه وقتی میگه: «آ… آره، معلومه خسته شدین.»زهرا از آشپزخونه صدام میکنه: «هنگامه، جوراباتو بنداز تو کفشت، مثل من. اینجوری بو نمیگیره خونه!» منم میخندم و میگم: «آره، راست میگی!» جورابای مچی رو آروم درمیارم و میذارم تو کتونیها. حالا پاهام لختن و ناخنای قرمزم زیر نور لامپ برق میزنن. ایلیا داره دیوونه میشه. میبینم که دستاش یه کم میلرزن و سعی میکنه نگاهشو جای دیگه بندازه، ولی نمیتونه. با یه لبخند شیطنتآمیز میگم: «خب، بریم چایی بخوریم؟» و میرم سمت آشپزخونه.توی آشپزخونه، من و زهرا روی صندلیهای جزیره میشینیم و شروع میکنیم به گپ زدن. چایی داغ جلومونه و زهرا داره از یه کلاس یوگای جدید تعریف میکنه. ولی حواسم جای دیگهست. یه لحظه حس میکنم ایلیا داره سمت در ورودی میره. قلبم تندتر میزنه. به زهرا میگم: «وای، گوشیمو جا گذاشتم توی هال. الان میرم برمیدارم.» و آروم بلند میشم. از لای در آشپزخونه نگاه میکنم. ایلیا کنار کتونیهامه. یه لحظه دور و برشو نگاه میکنه، انگار مطمئن میشه کسی نیست. بعد خم میشه و کتونی منو برمیداره. جوراب مچی سفیدم هنوز توشه. آروم کتونی رو نزدیک صورتش میبره و یه نفس عمیق میکشه. باورم نمیشه. میدونم کتونی و جورابم بوی عرق ملایمی دارن، و انگار همین داره دیوونش میکنه.یه لحظه سرشو بلند میکنه و منو میبینه. چشماش پر از وحشت میشه. کتونی از دستش میافته و یه قدم عقب میره. صداش میلرزه و با التماس میگه: «زندایی… غلط کردم… گوه خوردم… توروخدا به مامانم نگو…» اشک تو چشماش جمع شده و انگار داره از خجالت آب میشه. من یه لحظه جا میخورم، ولی سریع خودمو جمع میکنم. یه لبخند آروم میزنم، انگار که هیچی نشده. میگم: «چیزی ندیدم، نگران نباش.» و میرم سمت هال که گوشیمو بردارم. توی دلم یه طوفانه. حس قدرت عجیبی بهم دست داده، ولی یه کم هم دلم براش سوخته. میدونم داره از ترس میمیره.برمیگردم آشپزخونه و کنار زهرا میشینم. ایلیا هم میاد توی هال و روی مبل میشینه. رنگش پریده و تکون نمیخوره. انگار میترسه حتی نگاهم کنه. من و زهرا به حرفامون ادامه میدیم، ولی توی ذهنم دارم به این فکر میکنم که حالا چی؟ این بازی داره جدیتر میشه. یه بخشی از وجودم داره لذت میبره از این حس کنترل، ولی یه بخش دیگهم میگه: «هنگامه، داری زیادی پیش میری.» نمیدونم قدم بعدی چیه، ولی یه چیزی تو دلم میگه این ماجرا هنوز تموم نشده. چایی رو که با زهرا میخوریم، حسابی گرم گپ و گفت شدیم. زهرا داره از یه سریال جدید تعریف میکنه و من وانمود میکنم که دارم با دقت گوش میدم، ولی حواسم جای دیگهست. ایلیا توی هال، روی مبل، مثل مجسمه نشسته. از وقتی اون صحنهی کنار در ورودی پیش اومد، انگار روحش از بدنش پریده. رنگش پریده و حتی یه کلمه هم حرف نزده. توی دلم یه حس عجیب دارم، یه جور ترکیب از هیجان، قدرت، و یه کم هم دلسوزی. میدونم داره از ترس میمیره که نکنه به زهرا چیزی بگم، ولی من اصلاً همچین قصدی ندارم. این بازی، هر چی که هست، فقط بین من و اونه.وقتی چاییمون تموم میشه، به زهرا میگم: «بذار برم یه کم با ایلیا گپ بزنم، انگار امروز زیادی ساکته!» زهرا میخنده و میگه: «آره، این پسره همیشه تو لاک خودشه!» بلند میشم و میرم توی هال. ایلیا روی مبل تکنفره نشسته، با گوشیش ور میره، ولی معلومه حواسش به گوشی نیست. میرم روی مبل بغلی، درست کنارش، میشینم. پاهامو میندازم روی هم، طوری که ناخنای قرمزم زیر نور لامپ برق بزنن. حس میکنم ایلیا داره سعی میکنه نگاهشو جای دیگه بندازه، ولی چشماش یه جورایی انگار گیر کردن. انگار داره با خودش میجنگه که نگاه نکنه.برای اینکه یه کم فضا رو بشکنم، یه ضربهی آروم میزنم روی پاش و با یه لبخند شیطنتآمیز میگم: «چطوره پسر؟ چه خبرا؟ چرا اینقدر ساکتی امروز؟» ایلیا یه لحظه جا میخوره. دستش میلرزه و گوشیش تقریباً از دستش میافته. عرق روی پیشونیش نشسته و صداش وقتی جواب میده، پر از تتهپتهست: «ز… زندایی… هیچی… خوبم… فقط… یه کم خستهم.» چشماشو میدوزه به زمین، انگار میترسه حتی نگاهم کنه. حس میکنم قلبش داره تندتر میزنه. یه لحظه دلم براش میسوزه، ولی اون حس قدرت عجیب دوباره غالب میشه. لبخندم عمیقتر میشه و میگم: «خب، خستگیتو دربیار! حالا که مامانت اینجاست، یه کم شیطونی کن!» و عمداً پامو یه کم جابهجا میکنم، طوری که انگشتای پام یه کم تکون بخورن.چند دقیقه باهاش گپ میزنم، دربارهی درس و مدرسه و اینجور چیزا، ولی معلومه که داره زجر میکشه. هر کلمهای که میگه، انگار با کلی تلاشه. منم وانمود میکنم که همهچیز عادیه، ولی توی دلم دارم از این موقعیت لذت میبرم. حس میکنم یه جورایی کنترلش دست منه، و این حس، یه جور هیجان عجیب بهم میده که تا حالا تجربهش نکردم.یه کم که میگذره، به زهرا میگم: «خب، دیگه من برم خونه. رضا امشب برمیگرده، باید یه چیزی آماده کنم.» زهرا میگه: «وای، حالا وایستا یه جایی دیگه بخوریم!» ولی من میخندم و میگم: «نه دیگه، باید برم. مرسی که امروز اینقدر خوش گذشت!» میرم سمت در ورودی، جایی که کتونیهامو گذاشته بودم. ایلیا هنوز روی مبله، ولی حس میکنم داره از گوشهی چشم نگاهم میکنه. عمداً یه کم بلندتر، طوری که صدام بهش برسه، میگم: «اوف، این جورابا خیسن هنوز. اصلاً خوشم نمیاد اینجوری بپوشم شون.» جورابای مچی سفیدمو از توی کتونی درمیارم و میذارمشون توی کیفم. بعد کتونیها رو بدون جوراب پام میکنم. حس خنکی کتونی روی پام یه کم غریبانهست، ولی میدونم این حرکت داره ایلیا رو دیوونه میکنه. یه لحظه نگاهش میکنم. چشماش پر از یه جور هیجان و وحشته. سریع سرشو میندازه پایین، ولی دیگه دیر شده. من همهچیزو دیدم.با زهرا و ایلیا خداحافظی میکنم و میرم سمت ماشین. توی راه خونه، حس میکنم قلبم هنوز تند میزنه. امروز یه جورایی انگار یه خط قرمز رو رد کردم. حس قدرت و کنترلی که دارم، داره منو به یه مسیر جدید میبره. وقتی میرسم خونه، رضا هنوز نیومده. میرم توی اتاق خواب و روی تخت ولو میشم. ذهنم پر از تصویر های امروزه: نگاهای ایلیا، اون لحظهای که کتونیمو بو کرد، ترسش وقتی منو دید. یه حس عجیب تو وجودم داره رشد میکنه، انگار دارم یه نسخهی جدید از خودمو کشف میکنم.تصمیم میگیرم یه کم بیشتر دربارهی این حس تحقیق کنم. لپتاپ رو باز میکنم و شروع میکنم به سرچ کردن. این بار نمیرم سراغ فوت فتیش. یه چیز دیگه تو ذهنمه. مینویسم: «رابطهی ارباب و برده». چند تا سایت و ویدیو میاد بالا. اول یه کم معذب میشم، ولی کنجکاویم غالب میشه. چند تا کلیپ کوتاه میبینم دربارهی «میسترس» و «دومیناتریکس». زنایی که با اعتمادبهنفس و قدرت، کنترل موقعیت رو به دست میگیرن. حس میکنم یه چیزی تو وجودم روشن شده. انگار این همون چیزیه که امروز حسش کردم. اون حس قدرت، اون حس اینکه میتونم ایلیا رو توی دستم داشته باشم.چند روز بعدی رو صرف تحقیق و تمرین میکنم. توی خونه، جلوی آینه وایمیستم و سعی میکنم مثل یه میسترس رفتار کنم. صدامو یه کم محکمتر میکنم، ژستای با اعتمادبهنفس میگیرم. حتی چند تا جملهی با ابهت تمرین میکنم، مثل: «ازت انتظار دارم بهتر عمل کنی.» یا «فکر کردی میتونی ازم پنهون کنی؟» خودم میخندم به این کارا، ولی یه جورایی حس خوبی بهم میده. انگار دارم یه نقش جدید رو امتحان میکنم.یه روز که رضا خونه نیست، تصمیم میگیرم یه قدم دیگه بردارم. میرم توی اینترنت و چند تا سایت پیدا میکنم که وسایل مربوط به این جور رابطهها رو میفروشن. اول یه کم میترسم، ولی بعد به خودم میگم: «خب، فقط برای کنجکاویه.» یه قلادهی مشکی چرم سفارش میدم، با یه دستبند چرم که یه زنجیر کوچیک بهش وصله. یه شلاق کوچیک هم انتخاب میکنم، از اونایی که بیشتر تزئینیه تا ترسناک. وقتی سفارش رو ثبت میکنم، قلبم تندتر میزنه. انگار دارم وارد یه دنیای کاملاً جدید میشم.چند روز بعد، بسته به دستم میرسه. با احتیاط بازش میکنم و وسایل رو نگاه میکنم. قلاده نرم و براقه، دستبند و زنجیر حس قدرت بهم میدن، و شلاق کوچیک یه جور شیطنت بامزه داره. همه رو میذارم توی یه جعبهی مخفی توی کمد. به خودم میگم: «هنوز نمیدونم قراره با اینا چی کار کنم، ولی این فقط یه بازیه.» ولی توی دلم میدونم که این بازی داره جدیتر میشه. حس میکنم ایلیا حالا دیگه یه جورایی توی مشتمه، و من دارم یاد میگیرم چطور این بازی رو پیش ببرم. چند روز از اون ماجرای خونهی زهرا گذشته و من هنوز توی حال و هوای اون حس قدرتم. رضا دوباره باید بره ماموریت. این بار قراره یه بار رو از تهران ببره مشهد و احتمالاً دو سه روزی نباشه. صبح که داره آماده میشه، مثل همیشه بغلم میکنه و میگه: «مواظب خودت باش، عشقم. سهشنبه برمیگردم.» منم لبخند میزنم و میگم: «تو هم مواظب باش.» ولی توی دلم دارم به یه نقشهی جدید فکر میکنم. حالا که خونه خالیه، وقتشه که یه قدم بزرگتر بردارم. حس میکنم آمادهم که این بازی رو به یه سطح جدید ببرم.بعد از اینکه رضا میره، یه کم توی خونه میچرخم و فکر میکنم. جعبهی وسایل مخفی توی کمد رو نگاه میکنم. قلاده، دستبند، زنجیر، شلاق کوچیک. هنوز جرأت نکردم ازشون استفاده کنم، ولی حس میکنم امروز روزشه. تصمیم میگیرم یه موقعیت درست کنم که بتونم ایلیا رو تنها گیر بیارم. گوشی رو برمیدارم و به زهرا زنگ میزنم. بعد از یه کم گپ و گفت معمولی، میگم: «زهرا جون، رضا رفته ماموریت و من یه سری وسیلهی سنگین دارم که باید جابهجا کنم. تنهایی نمیتونم. میشه ایلیا بیاد یه کم کمکم کنه؟» زهرا بدون معطلی میگه: «آره، حتماً! ایلیا امروز خونهست، میفرستمش بیاد.» قلبم تندتر میزنه. همهچیز داره طبق نقشه پیش میره.بعد از قطع کردن تلفن، میرم که خودمو آماده کنم. میخوام امروز حسابی تاثیر بذارم. توی کمد دنبال یه تیپ خفن میگردم. یه شلوار جذب مشکی انتخاب میکنم که تا ساق پام میرسه و پاهامو حسابی به نمایش میذاره. برای بالا، یه نیمتنهی سفید تنگ میپوشم که یه کم شکمم معلومه و خیلی شیکه. برای پاها، یه جفت صندل مشکی باز انتخاب میکنم که انگشتای پام با لاک قرمز برق بزنن. موهامو باز میذارم و یه عطر تند میزنم که حس قدرت بهم بده. جلوی آینه وایمیستم و خودمو نگاه میکنم. انگار یه میسترس واقعیام. یه لبخند شیطنتآمیز به خودم میزنم و میگم: «خب، حالا وقتشه.»ساعت از ظهر گذشته که زنگ در به صدا درمیاد. میرم در رو باز میکنم. ایلیا اونجاست، با همون تیشرت مشکی و شلوار جین همیشگیش. وقتی منو میبینه، یه لحظه چشماش گشاد میشه، ولی سریع سرشو میندازه پایین. صداش میلرزه وقتی میگه: «س… سلام زندایی.» حس میکنم داره از ترس میلرزه. میگم: «سلام ایلیا جون! بیا تو، مرسی که اومدی کمک.» و با یه لبخند عمداً راه میدم که بیاد داخل. میبینم که یه لحظه نگاهش میره به پاهام، به صندلا و انگشتای قرمزم، ولی سریع چشماشو میدوزه به زمین.میبرمش توی هال و میگم: «بشین، حالا که اومدی یه شربت بخور، خسته شدی.» میرم آشپزخونه و یه لیوان شربت آلبالو خنک براش میارم. وانمود میکنم همهچیز عادیه. میشینم روبهروش روی مبل و پاهامو میندازم روی هم، طوری که صندلم یه کم تکون بخوره. ایلیا لیوان رو میگیره و یه قلپ میخوره، ولی دستش یه کم میلرزه. حس میکنم داره سعی میکنه نگاهشو کنترل کنه، ولی نمیتونه. چشماش هی میره به پاهام و سریع برمیگرده.یه دفعه، بدون مقدمه، صدامو یه کم محکمتر میکنم و میگم: «بوی چی میداد؟» ایلیا یه لحظه جا میخوره و شربت میپره تو گلوش. شروع میکنه به سرفه کردن و لیوانو میذاره روی میز. صورتش قرمز شده و عرق روی پیشونیش نشسته. با ترس نگاهم میکنه و میگه: «چ… چی زندایی؟» من لبخندم شیطانیتر میشه. بلندتر میگم: «کتونیهام! بوی چی میدادن؟» ایلیا انگار برق گرفتهش. اشک تو چشماش جمع میشه و لیوان از دستش میافته روی فرش. بدون اینکه چیزی بگه، از روی مبل میافته پایین و میاد جلوی پاهام زانو میزنه. با گریه و التماس میگه: «زندایی… توروخدا… به مامانم نگید… به دایی نگید… غلط کردم… هر کاری بگید میکنم… توروخدا…»قلبم تندتر میزنه، ولی حس قدرت عجیبی بهم دست داده. انگار همهچیز توی کنترل منه. پامو بلند میکنم و با کف صندلم آروم سرشو نوازش میکنم، مثل یه حیوان خانگی. صدامو آرومتر میکنم، ولی یه جور ابهت توش داره: «باشه، به کسی چیزی نمیگم. به شرطی که بردهی خوبی باشی برام.» ایلیا با گریه و هقهق میگه: «چشم… چشم سرورم… چشم ارباب… چشم زندایی…» صداش پر از ترس و تسلیمه. من میخندم، یه خندهی بلند و پر از اعتمادبهنفس. پامو میارم جلوی صورتش و میگم: «ببوس پاهامو، بردهی نجس.»ایلیا یه لحظه مکث میکنه، ولی بعد با دستای لرزون سرشو نزدیکتر میکنه و آروم انگشتای پامو میبوسه. حس میکنم یه موج عجیب از هیجان تو بدنم میدوه. انگار واقعاً یه میسترس شدم. با صدای محکم میگم: «خب، حالا بلند شو. امروز قراره حسابی کار کنی.» بلندش میکنم و میبرمش توی آشپزخونه. بهش میگم: «اول ظرفا رو بشور. همهشون باید برق بزنن.» ایلیا بدون یه کلمه حرف، میره سمت سینک و شروع میکنه به شستن ظرفا. منم میرم روی صندلی جزیره میشینم و نگاهش میکنم. هر از گاهی یه دستور میدم: «اون قابلمه رو بهتر بشور، هنوز کثیفه.» یا «کف آشپزخونه رو هم تی بکش.»بعد از آشپزخونه، میبرمش توی هال. بهش میگم: «مبلا رو جارو کن، گرد و خاک روشون نشسته.» ایلیا مثل یه ربات همهچیزو انجام میده. عرق از سر و صورتش میریزه، ولی جرات نمیکنه حتی نگاهم کنه. منم عمداً پاهامو جابهجا میکنم، انگشتامو تکون میدم، و هر بار که نگاهش میره سمت پاهام، با یه لبخند شیطانی میگم: «چشماتو بدوز به کارت، برده.» حس میکنم داره از خجالت و ترس آب میشه.چند ساعت میگذره و خونه برق میزنه. ایلیا خسته و داغون شده، ولی هنوز جرأت نمیکنه چیزی بگه. آخر سر، میرم جلوش وایمیستم. با یه نگاه تحقیرآمیز نگاهش میکنم و میگم: «فکر کردی تموم شد؟» بعد، با یه حرکت سریع، یه تف میکنم تو صورتش. آب دهنم روی گونهش میچکه و اون فقط سرشو میندازه پایین. با صدای سرد میگم: «برو گمشو خونتون، آشغال.» ایلیا بدون یه کلمه، وسایلشو جمع میکنه و مثل یه سگ ترسیده از خونه میره بیرون.وقتی در رو میبندم، قلبم هنوز تند میزنه. حس میکنم یه امپراطوری کوچیک ساختم. میرم روی مبل ولو میشم و به امروز فکر میکنم. حس قدرت، حس کنترل، حس اینکه ایلیا حالا کاملاً توی مشتمه. میدونم این بازی داره خطرناکتر میشه، ولی یه جورایی نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. این حس، مثل یه اعتیاد جدیده که تازه پیداش کردم. همون شب که ایلیا از خونهم میره، هنوز حس هیجان و قدرت تو وجودم موج میزنه. انگار یه آدرنالین عجیب تو رگام جریان داره. خونه ساکت و خلوته، رضا هنوز تو ماموریته، و من روی مبل ولو شدم با یه لیوان چای داغ. ذهنم پر از تصویرهای امروزِ: ایلیا که مثل یه سگ ترسیده ظرف میشست، جارو میکشید، و آخر سر با اون نگاه پر از التماس از خونه رفت. حس میکنم یه امپراطورم که تازه قلمروشو فتح کرده. ولی این کافی نیست. میخوام این بازی رو یه قدم دیگه جلو ببرم.گوشیمو برمیدارم و میرم توی تلگرام. ایلیا رو پیدا میکنم. آخرین چتمون مال چند ماه پیشه، یه پیام معمولی دربارهی یه مهمونی خانوادگی. یه لبخند شیطانی میزنم و شروع میکنم به تایپ کردن. میخوام حسابی تحقیرش کنم، ببینم تا کجا پیش میره. مینویسم:«خب، بردهی نجس، امروز حسابی مثل سگ برام کار کردی، نه؟ فکر کردی چون یه تف انداختم رو صورتت، کار تمومه؟ هنوز خیلی راه داری تا لیاقت اربابتو پیدا کنی.»پیامو میفرستم و لیوان چایی رو میذارم روی میز. کمتر از یه دقیقه بعد، گوشیم ویبره میره. ایلیا جواب داده. بازش میکنم و میخونم:«زندایی… توروخدا… ببخشید… من هر کاری بگید میکنم. شما ارباب منید، خاک پاتونم. توروخدا فقط به مامانم نگید. من برای شما میمیرم، سرورم.»با خوندن پیامش، یه خندهی بلند از ته دل میزنم. دقیقاً همون چیزیه که انتظارشو داشتم. انگار واقعاً خودشو بردهی من میدونه. حس قدرت عجیبی بهم دست میده. انگار میتونم هر کاری بخوام باهاش بکنم. دوباره تایپ میکنم:«خاک پام؟ تو هنوز لیاقت خاک پامو نداری، آشغال. امروز فقط یه نمونه بود. اگه بخوام، میتونم کاری کنم تا ابد مثل سگ دنبالم بدوی. حالا گوش کن، یه دستور برات دارم.»جوابش سریع میاد: «چشم ارباب، هر چی بگید. من بردهی شمام. فقط بگید چیکار کنم.»لبخندم عمیقتر میشه. میخوام موقعیت بعدی رو جور کنم. یه موقعیت که بتونم بیشتر کنترلش کنم، بدون اینکه زهرا یا کسی بفهمه. مینویسم:«فردا به مامانت بگو زندایی تنهاست، میخوام بریم خونش یه کم باهم باشیم. کاری کن که مامانت قبول کنه. بعدش من به مامانت میگم که تنهایی میترسم و ازش میخوام تو شب بمونی اینجا. فهمیدی، برده؟»جوابش تقریباً فوریه: «چشم سرورم! حتماً به مامانم میگم. هر کاری بگید میکنم. شما فقط امر کنید. من برای شما جونمم میدم. اربابم، زنداییم، ملکهم.»با خوندن این پیام، دیگه نمیتونم جلوی خندهمو بگیرم. این پسر واقعاً داره خودشو نابود میکنه برای من. انگار واقعاً باور کرده که من اربابشم. یه حس عجیب تو وجودم داره رشد میکنه، یه جور لذت از این همه تسلیم و خودشیرینی. تصمیم میگیرم یه کم دیگه اذیتش کنم. مینویسم:«ملکه؟ تو هنوز نمیدونی من کیام، بردهی کثیف. فقط چون امروز خوب کار کردی، بهت یه شانس میدم. فردا اگه خوب عمل نکنی، خودت میدونی چی منتظرته. حالا برو به مامانت بگو و منتظر دستور بعدی من باش.»جوابش پر از خودشیرینیه: «چشم ارباب، چشم ملکهم. قول میدم بهترین بردهی شما باشم. توروخدا فقط بهم شانس بدید. من خاک زیر پاتونم. هر چی بگید گوش میکنم.»گوشیو میذارم کنار و یه نفس عمیق میکشم. حس میکنم یه دنیای جدید جلوم باز شده. این حس کنترل، این حس اینکه یه نفر اینقدر خودشو برام پایین میاره، داره منو به یه آدم جدید تبدیل میکنه. به خودم میگم: «هنگامه، تو داری چیکار میکنی؟» ولی اون بخش شیطون و قدرتمند وجودم میگه: «فقط لذت ببر. این بازی تازه شروع شده.»شب میرم جلوی آینه و خودمو نگاه میکنم. انگار یه زن جدید تو آینهست. یه زن که میدونه چی میخواد و چطور میتونه بهش برسه. به وسایل توی کمد فکر میکنم: قلاده، دستبند، شلاق. میدونم فردا قراره یه روز خاص باشه. یه روز که ایلیا رو بیشتر از قبل توی مشتم نگه میدارم. صبح روز بعد، خورشید از لای پردههای حریر اتاق خواب سرک میکشه و من با یه حس هیجان عجیب از خواب بیدار میشم. دیشب تا دیروقت بیدار بودم و توی تلگرام با ایلیا چت میکردم. اون همه خودشیرینی و التماسش هنوز تو ذهنم میچرخه. امروز قراره یه روز خاص باشه. زهرا و ایلیا قراره بیان خونهم، و من نقشهمو کامل کشیدم. میخوام امشب ایلیا رو اینجا نگه دارم و این بازی قدرت رو به یه سطح کاملاً جدید ببرم.بلند میشم و میرم جلوی آینه. یه تیپ ساده ولی جذاب میزنم: یه شلوار لی تنگ مشکی که تا مچ پامه، یه تاپ سفید که یه کم بازه و بدنمو قشنگ نشون میده، و یه جفت صندل مشکی باز که انگشتای پام با لاک قرمز برق بزنن. موهامو شل میبندم و یه عطر تند میزنم که حس قدرت بهم بده. خونه رو مرتب میکنم و یه سری شیرینی و میوه میچینم روی میز. همهچیز باید عادی به نظر بیاد تا زهرا چیزی نفهمه.نزدیکای ظهر، زنگ در به صدا درمیاد. میرم در رو باز میکنم. زهرا با یه لبخند گنده میاد تو و بغلم میکنه: «وای هنگامه، چقدر دلم برات تنگ شده!» ایلیا پشت سرش وایساده، با یه تیشرت خاکستری و شلوار جین. وقتی منو میبینه، یه «سلام زندایی» آروم میگه و سرشو میندازه پایین. حس میکنم قلبش داره تند میزنه. یه لبخند ریز میزنم و میگم: «سلام ایلیا جون، بیا تو!» زهرا نمیفهمه، ولی من کاملاً میبینم که ایلیا داره از استرس میلرزه.روز به گپ و گفت و خنده میگذره. من و زهرا توی هال میشینیم و دربارهی همهچیز حرف میزنیم، از سریال های جدید گرفته تا کار و زندگی. ایلیا یه گوشه روی مبل نشسته و بیشتر ساکته، ولی هر از گاهی نگاهش میره به پاهام. منم عمداً پاهامو جابهجا میکنم، انگشتامو تکون میدم، و هر بار که نگاهشو میگیرم، سریع سرشو میندازه پایین. حس میکنم داره تو خودش غرق میشه از هیجان و ترس.هوا کمکم تاریک میشه و زهرا به ساعتش نگاه میکنه. میگه: «وای، دیگه دیر شد. ایلیا، پاشو بریم خونه. محسن منتظره.» من سریع فرصت رو غنیمت میشمرم. با یه لحن کمی نگران میگم: «زهرا جون، راستش من یه کم میترسم امشب تنها بمونم. رضا هم که نیست. میشه ایلیا امشب پیشم بمونه؟» زهرا یه لحظه فکر میکنه و میگه: «آره، چرا که نه؟ ایلیا، تو مشکلی نداری؟» ایلیا با یه صدای لرزون میگه: «ن… نه مامان، اشکالی نداره.» ولی من میبینم که چشماش پر از یه جور هیجان عجیبه. زهرا لبخند میزنه و میگه: «خب، پس من میرم. تو مواظب زنداییت باش، باشه؟» ایلیا فقط سرشو تکون میده.وقتی زهرا وسایلشو جمع میکنه و میره، در رو که میبندم، یه لحظه سکوت عجیبی خونه رو پر میکنه. ایلیا هنوز توی هال و ایستاده، انگار نمیدونه باید چیکار کنه. برمیگردم سمتش و یه لبخند شیطانی میزنم. یه قدم بهش نزدیکتر میشم، گوششو محکم میگیرم و با یه حرکت سریع میندازمش روی زمین. با صدای محکم میگم: «سگا وایمیستن؟ تو باید چهاردستوپا باشی پیش من!» و یه ضربهی آروم با دست میزنم تو سرش. ایلیا با یه صدای پر از التماس میگه: «چشم ارباب… چشم سرورم…» و سریع میره روی چهاردستوپا. اشک تو چشماش جمع شده، ولی همزمان داره قربونصدقهم میره: «اربابم، ملکهم، من خاک پاتونم… برای شما جونمم میدم…»حس قدرت مثل یه موج عظیم تو بدنم میدوه. با پام یه ضربهی آروم میزنم تو سرش و میگم: «خفه شو، بردهی نجس. فقط وقتی بهت میگم حرف بزن.» بعد پامو میبرم جلوی صورتش و با انگشتام یه کم بازی میکنم. میگم: «ببوسشون.» ایلیا بدون معطلی سرشو نزدیک میکنه و شروع میکنه به بوسیدن انگشتای پام. حس میکنم قلبم داره تندتر میزنه. این حس کنترل، این حس تحقیر، داره منو به یه دنیای جدید میبره.یه لحظه وایمیستم و میرم سمت اتاق خواب. جعبهی وسایل مخفی رو از کمد درمیارم. قلادهی چرم مشکی، دستبند با زنجیر، و شلاق کوچیک. وقتی برمیگردم توی هال، ایلیا هنوز چهاردستوپاست. وقتی وسایل رو میبینه، چشماش گشاد میشه. انگار باورشم نمیشه که زن داییش همچین چیزایی داره. با یه صدای پر از ابهت میگم: «تعجب کردی، برده؟ اینا برای سگایی مثل توئه.» میرم سمتش و قلاده رو دور گردنش میبندم. زنجیر رو به دستبند وصل میکنم و دستاشو میبندم. بعد با یه صدای سرد میگم: «لباساتو دربیار. همهشو.»ایلیا یه لحظه مکث میکنه، ولی وقتی نگاه تحقیرآمیز رو میبینه، سریع شروع میکنه به درآوردن لباساش. تیشرت، شلوار، حتی جوراباش. حالا فقط با یه شورت روی زمینِ، چهاردستوپا. حس میکنم داره از خجالت آب میشه، ولی جرأت نمیکنه چیزی بگه. با شلاق کوچیک یه ضربهی آروم میزنم رو شونش و میگم: «حالا مثل یه سگ خوب دور خونه بچرخ.» ایلیا شروع میکنه به چهاردستوپا راه رفتن، و من با زنجیرش دنبالش میرم، انگار دارم یه حیوان خانگی رو راه میبرم.هر چند قدم، یه تف میکنم تو صورتش یا دهنش. میگم: «دهنتو باز کن، برده.» و وقتی باز میکنه، تف میکنم تو دهنش. ایلیا با یه حالت تسلیم کامل قورتش میده. بعد پامو میبرم جلوی صورتش و میگم: «لیس بزن، سگ کثیف.» ایلیا با تمام وجودش شروع میکنه به لیسیدن پاهام. زبونش با دقت و سرعت روی انگشتام، کف پام، و حتی پاشنهم میچرخه. انگار داره بهترین کار دنیا رو انجام میده. حس میکنم یه ملکهم که یه بردهی کاملاً مطیع داره. هر از گاهی با پام یه ضربهی آروم میزنم تو صورتش و میگم: «تندتر، آشغال. فکر کردی اینجوری راضیم؟»ساعتها میگذره و من هنوز تو این حس غرقم. ایلیا مثل یه سگ واقعی دور خونه میچرخه، پاهامو لیس میزنه، و هر دستور منو با التماس و تسلیم انجام میده. حس میکنم یه دنیای جدید ساختم، یه دنیا که من توش فرمانروام و ایلیا فقط یه بردهی حقیره. توی دلم میگم: «این فقط شروعه.» شب شده و خونه غرق سکوته. فقط صدای تیکتاک ساعت دیواری توی هال میاد. ایلیا هنوز چهاردستوپاست، با قلادهی چرم دور گردنش و دستبندایی که زنجیر شون به هم وصله. عرق از سر و صورتش میریزه، ولی جرأت نمیکنه حتی نگاهم کنه. چند ساعته که دارم تحقیرش میکنم، پاهامو لیس میزنه، و مثل یه سگ واقعی هر دستوری میدم اجرا میکنه. حس میکنم یه ملکهم که یه بردهی کاملاً مطیع داره. حالا وقتشه که براش جای خواب درست کنم.میرم توی اتاق خواب و یه پتوی کهنه از توی کمد درمیارم. میندازمش کنار تخت، دقیقاً جایی که صبحا پامو میذارم زمین. میخوام وقتی از خواب بیدار میشم، اولین چیزی که حس میکنم، ایلیا باشه. با یه صدای محکم صداش میکنم: «سگ، بیا اینجا!» ایلیا چهاردستوپا میاد توی اتاق. وقتی پتو رو میبینه، یه لحظه چشماش پر از ترس میشه، ولی چیزی نمیگه. میگم: «اینجا میخوابی، بردهی نجس. سرتو دقیقاً بذار اینجا.» و با انگشت اشاره میکنم به جایی که صبحا پامو میذارم. ایلیا با یه صدای لرزون میگه: «چشم ارباب… چشم سرورم…» و خودشو جمع میکنه روی پتو.میرم روی تخت و چراغو خاموش میکنم. توی تاریکی، صدای نفسای سریع ایلیا رو میشنوم. انگار هنوز از ترس و هیجان داره میلرزه. حس قدرت عجیبی بهم دست میده. انگار واقعاً صاحبشم. با این فکر میخوابم، با یه لبخند شیطانی روی لبام.صبح، ساعت هنوز ۷ نشده که بیدار میشم. امروز قراره برم پارک ورزش کنم. یه لحظه به ایلیا نگاه میکنم که روی پتو مچاله شده، با قلادهی دور گردنش. یه ایدهی شیطانی میاد تو سرم. آروم از تخت میام پایین، ولی به جای اینکه پامو بذارم روی زمین، یه دفعه جفت پامو میذارم روی صورت ایلیا. وزنمو کامل میندازم روش و شروع میکنم به کشوقوس دادن به بدنم، انگار دارم ورزش صبحگاهی میکنم. ایلیا با یه جیغ خفه از خواب میپره و شروع میکنه به دستوپا زدن. پاهاش تو هوا تکون میخوره و سعی میکنه خودشو آزاد کنه.با یه حرکت سریع، یه ضربهی محکم با پام میزنم تو دهنش و داد میزنم: «آروم بگیر، سگ کثیف!» ایلیا فوری ساکت میشه، ولی اشک از چشمانش سرازیر شده. از روی صورتش میام پایین و با یه نگاه تحقیرآمیز نگاهش میکنم. میگم: «فکر کردی اینجا جای خوابه؟ تو فقط یه زیرپایی برای منی، آشغال.» ایلیا با هقهق میگه: «ببخشید ارباب… غلط کردم… خاک پاتونم…» من فقط میخندم و میگم: «خفه شو و منتظر بمون تا برگردم.»میرم که آمادهی ورزش بشم. دنبال جورابام میگردم، ولی یادم میافته که هنوز توی کیف من، همون جورابای مچی سفید که چند روز پیش بعد از ورزش باهاشون عرق کردم. کیفمو باز میکنم و جورابا رو درمیارم. یه بوی تند و زننده ازشون بلند میشه. چون توی کیف هوا بهشون نرسیده، بوی عرقشون حالا دیگه مثل یه تعفن خالصه. یه لحظه فکر میکنم جوراب تمیز بپوشم، ولی بعد لبخند شیطانی میزنم. میگم: «این برای ایلیا عالیه.» جورابامو پام میکنم و همون کتونیهای سفید نایک رو که یه کم کثیف شدن میپوشم. بوی جوراب و کتونی با هم قاطی شده و حسابی تنده.قبل از اینکه برم، ایلیا رو با قلاده به دستگیرهی در خونه میبندم. زنجیرشو محکم میکنم و میگم: «تا برنگشتم تکون نخوری، سگ.» ایلیا فقط سرشو تکون میده و میگه: «چشم سرورم…» در رو قفل میکنم و میرم پارک. چند ساعتی میدوئم و ورزش میکنم. عرق حسابی از سر و صورتم میریزه، و میدونم کتونی و جورابام حالا دیگه یه بمب بویین. با این فکر، یه هیجان عجیب بهم دست میده.وقتی برمیگردم خونه، ایلیا هنوز همونجاست، چهاردستوپا، با قلادهی دور گردنش. عرق از سرش راه افتاده و انگار از ترس و خستگی داره میلرزه. در رو باز میکنم و با یه صدای محکم میگم: «خب، بردهی نجس، وقتشه که یه کم کار کنی.» میرم جلوش و پامو میذارم جلوی صورتش. میگم: «با دهنت کتونیهامو در بیار.» ایلیا با دستای لرزون سرشو نزدیک میکنه و با دندوناش بندای کتونی رو باز میکنه. بعد کتونی رو با دهنش میکشه بیرون. بوی تند عرق مثل یه موج تو فضا پخش میشه.جورابای مچی سفیدمو که حالا دیگه خاکستری و خیس عرقن، میذارم روی صورتش. ایلیا یه لحظه سرفه میکنه و سرشو عقب میکشه. انگار داره حالش بد میشه از شدت بوی تند. با یه خندهی تحقیرآمیز میگم: «چیه؟ فکر کردی اینقدر سادهست؟» و با یه چک محکم میزنم تو صورتش. میگم: «با دهنت جورابو دربیار، آشغال!» ایلیا با اشک تو چشماش دوباره سرشو نزدیک میکنه و با دندوناش جورابو میگیره. همین که جورابو درمیاره، سریع پامو میکنم تو دهنش و جوراب و فرو میکنم تو دهنش. میگم: «حالا کتونیمو بو کن، سگ کثیف.»ایلیا کتونی رو نزدیک صورتش میبره و نفس عمیق میکشه. بوی تعفن کتونی و جوراب انگار داره دیوونش میکنه. چشماش پر از اشکه و داره سرفه میکنه، ولی جرأت نمیکنه دست بکشه. یه لحظه حس میکنم داره از حال میره. پامو از دهنش میکشم بیرون و جوراب و از دهنش در میارم. همون لحظه کف پامو محکم میچسبونم به صورتش و میگم: «حالا لیس بزن، تا عرق و بوی پام کامل پاک شه.»ایلیا با تمام وجودش شروع میکنه به لیسیدن. زبونش با سرعت و دقت روی انگشتام، کف پام، و پاشنهم میچرخه. هر از گاهی با شلاق کوچیک یه ضربهی آروم میزنم رو شونش و میگم: «تندتر، بردهی نجس! فکر کردی اینجوری راضیم؟» خودمم پامو محکمتر به صورتش میمالم، انگار دارم یه کفشو تمیز میکنم. عرق و بوی پام با زبونش قاطی میشه و دهنش حسابی سرویس میشه. یه ساعت بیوقفه لیس میزنه، و من هر از گاهی با چک و تحقیر اذیتش میکنم: «تو فقط یه زیرپایی برای منی، آشغال. لیاقتت همینه.»آخر سر، وقتی حس میکنم پاهام کامل تمیز شدن، پامو از صورتش برمیدارم. ایلیا روی زمین ولو شده، با صورت پر از عرق و اشک. با یه لبخند شیطانی نگاهش میکنم و میگم: «این فقط شروعه، سگ.» حس میکنم یه دنیای جدید ساختم، و ایلیا حالا کاملاً مال منه. صبح پرهیجان گذشته و حالا ساعت از ۱۰ گذشته. نور آفتاب از پنجرههای هال میریزه تو و خونه یه حس گرمای دلانگیز داره. ولی برای ایلیا، این گرما فقط یه کابوسه. هنوز چهاردستوپاست، با قلادهی چرم دور گردنش و زنجیری که دستاشو به هم بسته. عرق از سر و صورتش راه افتاده و چشماش پر از خستگی و ترسه. من اما پر از انرژیم. حس میکنم یه ملکهم که توی قصر خودم یه بردهی کاملاً مطیع دارم. امروز قراره ایلیا رو تا حد ممکن داغون کنم، تا جایی که حتی فکر فرار کردن به ذهنش نرسه.با یه لبخند شیطانی نگاهش میکنم و میگم: «خب، سگ کثیف، فکر کردی صبح تموم شد؟ تازه شروع کردیم.» ایلیا با یه صدای لرزون میگه: «چشم ارباب… هر چی بگید…» ولی صداش پر از التماسه. میرم نزدیکش و پامو میذارم روی سرش، طوری که صورتش به زمین فشار بیاد. میگم: «تو فقط یه زیرپایی برای منی، آشغال. لیاقتت همینه.» بعد با یه حرکت سریع، پامو برمیدارم و یه تف میکنم تو صورتش. آب دهنم روی گونهش میچکه و اون فقط سرشو پایین نگه میداره.تصمیم میگیرم یه کم بازی رو هیجانانگیزتر کنم. میگم: «بلند شو، برده. وقتشه یکم سواری به اربابت بدی.» ایلیا با ترس و لرز چهاردستوپا میمونه، ولی من با شلاق کوچیک یه ضربهی آروم میزنم رو شونش و میگم: «گفتم بلند شو!» سریع خودشو جمع میکنه و روی زانوهاش میشینه. میرم پشتش و آروم میشینم روی کمرش، انگار دارم روی یه اسب میشینم. وزنمو کامل میندازم روش و میگم: «حالا راه برو، سگ. دور خونه بچرخ.» ایلیا با زحمت شروع میکنه به چهاردستوپا راه رفتن. زانوهاش روی زمین میلرزن و عرق از پیشونیش میریزه، ولی جرات نمیکنه توقف کنه.دور هال میچرخیم، و من هر از گاهی با شلاق یه ضربهی آروم میزنم رو پشتش و میگم: «تندتر، آشغال! فکر کردی اینجوری راضیم؟» ایلیا با نفسنفس زدن سعی میکنه تندتر بره، ولی معلومه داره از خستگی میمیره. بعد از چند دور، حس میکنم کمرش داره خم میشه. با یه خندهی تحقیرآمیز میگم: «چی شد؟ خسته شدی؟ تو حتی لیاقت سواری دادن به اربابتو نداری!» و با یه ضربهی آروم با پام میزنم تو پهلوش. ایلیا یه نالهی خفه میکنه و میگه: «ببخشید سرورم… غلط کردم…»از روش بلند میشم و میگم: «بخواب زمین، بردهی نجس.» ایلیا فوری خودشو میندازه روی زمین، با صورت رو به بالا. میرم بالا روی سینش و پامو میذارم روی گلوش. وزنمو آروم روش میندازم و میگم: «دهنتو باز کن.» ایلیا با ترس دهنشو باز میکنه. پامو بلند میکنم و انگشتای پامو آروم میکنم تو دهنش. اول فقط نوک انگشتامو حس میکنه، ولی بعد پامو بیشتر فشار میدم، تا جایی که انگشتام تا ته تو دهنش فرو میرن. ایلیا شروع میکنه به عوق زدن، چشماش پر از اشک میشه و دستاش تو زنجیر تکون میخورن. با یه صدای سرد میگم: «آروم بگیر، سگ. این فقط یه تست کوچیکه.» و پامو بیشتر فشار میدم. زبونش دور انگشتام میچرخه و حس میکنم داره از شدت فشار دیوونه میشه.بعد از چند دقیقه، پامو درمیارم و یه تف میکنم تو دهنش. میگم: «قورتش کن، آشغال.» ایلیا با اشک و عوق قورتش میده. حس میکنم قلبم از هیجان داره تندتر میزنه. حس قدرت عجیبی بهم دست میده. انگار واقعاً صاحبشم. میگم: «بلند شو، برده. وقتشه یه کم خونه رو تمیز کنی.» ایلیا با زحمت بلند میشه و من بهش دستور میدم که آشپزخونه رو تمیز کنه. بهش میگم: «همهچیز باید برق بزنه، وگرنه خودت میدونی چی میشه.»ایلیا با دستای بسته و قلادهی دور گردنش شروع میکنه به شستن ظرف و تمیز کردن کابینت. منم روی مبل میشینم و نگاهش میکنم. هر از گاهی یه دستور جدید میدم: «اون قابلمه رو بهتر بشور، کثیفه هنوز.» یا «زیر میزو جارو کن، تنبل.» هر بار که یه اشتباه کوچیک میکنه، با شلاق یه ضربهی آروم میزنم روش و میگم: «فکر کردی میتونی تنبلی کنی؟» ایلیا با التماس میگه: «چشم ارباب… ببخشید…» و تندتر کار میکنه.بعد از آشپزخونه، میبرمش توی حمام. بهش میگم: «کاشیها رو بشور. میخوام مثل آینه بشن.» ایلیا با یه اسفنج و مواد شوینده شروع میکنه به شستن کاشیها. عرق از سر و صورتش میریزه و معلومه داره از خستگی میمیره. منم عمداً پامو میذارم جلوی صورتش و میگم: «ببوسش، سگ.» ایلیا فوری پامو میبوسه و بعد برمیگرده به کارش. حس میکنم یه دنیای جدید ساختم، یه دنیا که من توش فرمانروام.نزدیکای ظهر، تصمیم میگیرم یه کم بازی رو عوض کنم. میگم: «برو توی هال، چهاردستوپا. وقتشه یه نمایش جدید اجرا کنی.» ایلیا چهاردستوپا میاد توی هال و من میرم بالای سرش. پامو میذارم روی پشتش و میگم: «حالا مثل یه سگ واقعی واقواق کن.» ایلیا با خجالت و ترس شروع میکنه به واقواق کردن. صداش پر از التماسه، ولی من فقط میخندم و میگم: «بلندتر، آشغال!» بعد با شلاق یه ضربهی آروم میزنم رو پشتش و میگم: «حالا دور خودت بچرخ.» ایلیا مثل یه سگ واقعی دور خودش میچرخه، و من هر بار با پام یه ضربهی آروم میزنم تو سرش و میگم: «تندتر، سگ کثیف!»بعد از ظهر که میرسه، ایلیا دیگه کاملاً داغونه. چشماش قرمز، بدنش میلرزه، و انگار دیگه جونی براش نمونده. ولی من هنوز پر از انرژیم. میگم: «فکر کردی تموم شد؟ نه، برده. هنوز خیلی کار داریم.» پامو دوباره میذارم جلوی صورتش و میگم: «لیس بزن، تا وقتی بهت نگفتم وایمیستی.» ایلیا با زبونش شروع میکنه به لیسیدن پاهام. انگشتام، کف پام، حتی پاشنهمو با دقت لیس میزنه. هر از گاهی پامو محکمتر به صورتش میمالم و میگم: «اینجوری باید اربابتو راضی کنی، آشغال.»ساعتها میگذره و من حس میکنم ایلیا دیگه به آخر خط رسیده. ولی این فقط شروعه. حس میکنم این بازی تازه داره گرمش میشه، و من هنوز کلی ایدهی شیطانی دیگه تو سرم دارم. بعدازظهر شده و خونه غرق یه حس عجیب و غریبه. انگار یه میدان جنگه که من فرماندهشم و ایلیا فقط یه سرباز شکستخوردهست. چند ساعته که زیر پاهام بوده، پاهامو لیس زده، سواری داده، و هر دستوری که دادم با التماس و ترس اجرا کرده. حالا روی زمین ولو شده، چهاردستوپا، با قلادهی چرم دور گردنش و زنجیری که دستاشو به هم بسته. عرق از سر و صورتش میریزه و چشماش از خستگی و تحقیر قرمزن. ولی من هنوز پر از انرژیم. حس میکنم یه ملکهم که تازه داره قلمروشو گسترش میده.یه نگاه به ساعت میندازم. نزدیکای ۴ بعدازظهر. زهرا صبح زنگ زده بود و گفته بود که عصر میخواد بره خرید و ازم خواسته باهاش برم. یه ایدهی شیطانی تو سرم شکل میگیره. میتونم ایلیا رو اینجا نگه دارم و یه کار جدید بهش بدم، یه چیزی که حسابی داغونش کنه. بهش نگاه میکنم و با یه لبخند تحقیرآمیز میگم: «خب، سگ نجس، فکر کردی میتونی استراحت کنی؟ نه، برده. هنوز کارات تموم نشده.» ایلیا با یه صدای خفه و پر از التماس میگه: «چشم ارباب… هر چی بگید…» ولی میتونم ببینم که داره از ترس میلرزه.میرم توی اتاق خواب که آماده بشم برای بیرون رفتن. توی کمد دنبال یه تیپ شیک و کژوال میگردم. یه شلوار جین تنگ خاکستری انتخاب میکنم که تا ساق پامه و یه تاپ مشکی آستینکوتاه که یه کم بازه و بدنمو قشنگ نشون میده. برای کفش، یه جفت کتونی آلاستار مشکی برمیدارم. همونایی که چند وقت پیش خریده بودم و هنوز حسابی تمیز و شیکن. یه لحظه به جوراب فکر میکنم، ولی بعد با یه لبخند شیطانی تصمیم میگیرم بدون جوراب بپوشم شود. میخوام وقتی برمیگردم، کتونیهام حسابی بوی عرق پامو گرفته باشن و برای ایلیا یه چالش جدید درست کنم. موهامو شل میبندم، یه عطر تند میزنم، و یه کیف کوچیک کج برمیدارم. جلوی آینه خودمو نگاه میکنم. حس یه زن قدرتمند و مطمئن بهم دست میده، انگار آمادهم که دنیا رو فتح کنم.برمیگردم توی هال. ایلیا هنوز چهاردستوپاست، با سر پایین و قلادهای که دور گردنش میدرخشه. کتونیهای ورزشی سفید نایک که صبح برای ورزش پوشیده بودم، کنار در ورودی روی زمینن. همونایی که عرق پامو حسابی به خودشون گرفتن و بوی تند شون حتی از فاصلهی چند متری هم حس میشه. با یه صدای سرد و تحقیرآمیز به ایلیا میگم: «تو بمون خونه، سگ کثیف. این کتونیها رو تمیز کن. کفیهاش باید برق بزنن تا وقتی برمیگردم. فهمیدی؟» ایلیا با یه صدای لرزون میگه: «چشم سرورم… حتماً…» من فقط یه خندهی تحقیرآمیز میزنم و میگم: «اگه یه ذره چرک روشون باشه، خودت میدونی چی منتظرته.»کتونیهای آلاستار مشکی رو بدون جوراب پام میکنم. حس گرمای کفیهای تمیز و خنک تو پاهام یه کم غریبانهست، ولی میدونم تا وقتی برمیگردم، این کتونیها هم قراره یه بمب بوی جدید بشن. برای اینکه حسابی حالشو بگیرم، یه قدم به ایلیا نزدیکتر میشم و با یه حرکت سریع، یه تف میکنم تو صورتش. آب دهنم روی گونهش میچکه و اون فقط سرشو پایینتر میبره و هیچی نمیگه. با یه صدای محکم میگم: «تا برنگشتم تکون نخوری، آشغال.» بعد کتونیهای ورزشی سفید رو با یه لگد پرت میکنم جلوی صورتش و میرم سمت در. در رو قفل میکنم و میرم بیرون.توی راه، با زهرا توی یه مرکز خرید قرار میذارم. چند ساعتی باهاش میچرخیم، مغازههای لباس و کیف رو نگاه میکنیم، و یه کم گپ میزنیم. زهرا مثل همیشه پر از انرژیه و داره از یه مهمونی جدید که قراره هفتهی بعد بریم حرف میزنه. منم وانمود میکنم دارم با دقت گوش میدم، ولی یه گوشهی ذهنم پیش ایلیاست. به این فکر میکنم که الان داره با اون کتونیهای بوگندو چیکار میکنه. به خودم میگم: «امشب که برگردم، یه سورپرایز جدید براش دارم.»بعد از چند ساعت خرید و یه قهوهی سریع با زهرا، راه میافتم سمت خونه. پاهام از پیادهروی یه کم خستهست، و کتونیهای آلاستار حالا دیگه حسابی گرم و مرطوب شدن. عرق پاهام تو کفیهای کتونی نفوذ کرده و یه بوی تند و زننده تولید کرده که حتی خودمم وقتی پامو تکون میدم حسش میکنم. با این فکر، یه لبخند شیطانی میزنم. میدونم ایلیا قراره با این کتونیهای جدید یه تجربهی حسابی داشته باشه.وقتی میرسم خونه، ساعت از ۸ گذشته. در رو باز میکنم و میرم داخل. ایلیا هنوز چهاردستوپاست، کنار کتونیهای ورزشی سفید که صبح بهش دادم. کفیهای کتونی رو درآورده و کنارشه. انگار ساعتها روشون کار کرده، چون کفیها که صبح خاکستری و پر از چرک بودن، حالا تقریباً سفید شدن. ولی هنوز یه بوی تند عرق ازشون بلند میشه که تو فضای هال پخش شده. وقتی منو میبینه، سریع سرشو پایین میندازه و با یه صدای لرزون میگه: «ارباب… تمیز کردم… قول میدم…»میرم نزدیکش و کفیها رو برمیدارم. با انگشتم روشونو لمس میکنم. یه کم مرطوبن و هنوز گرمای عرق صبح توشونه. با یه نگاه تحقیرآمیز میگم: «فکر کردی این تمیزه؟ اینا هنوز بو میدن، سگ کثیف!» ایلیا با اشک تو چشماش میگه: «ببخشید سرورم… غلط کردم… دوباره تمیز میکنم…» من یه خندهی بلند میزنم و میگم: «با دست؟ نه، آشغال. با زبونت.» ایلیا یه لحظه جا میخوره، ولی وقتی نگاه سردمو میبینه، جرأت نمیکنه چیزی بگه.کفی رو میذارم جلوی صورتش و میگم: «لیس بزن. تا وقتی سفیدتر از این نشن و بوی عرقشون کامل نره، وایمیستی.» ایلیا با دستای لرزون کفی رو نزدیک دهنش میبره و زبونشو روش میکشه. بوی تند عرق و گرمای کفی انگار داره دیوونش میکنه. چشماش پر از اشکه و هر از گاهی عوق میزنه، ولی جرات نمیکنه دست بکشه. من روی مبل میشینم و پاهامو میندازم روی هم، طوری که کتونیهای آلاستار مشکیم جلوی چشمش برق بزنن. هر از گاهی با شلاق کوچیک یه ضربهی آروم میزنم رو شونش و میگم: «تندتر، بردهی نجس! فکر کردی اینجوری راضیم؟»ایلیا با تمام وجودش لیس میزنه. زبونش روی کفیهای خاکستری و چرک میچرخه، و کمکم لکهها کامل پاک میشن. بوی عرق هنوز تو فضا پره، ولی کفیها حالاحسابی سفید شدن. بعد از یه ساعت، ایلیا دیگه داغونه. دهنش پر از مزهی عرق و چرکه، و صورتش از اشک و عرق خیسه. با یه صدای تحقیرآمیز میگم: «خب، این بهتره. ولی هنوز کارمون تموم نشده.» کفیها رو پرت میکنم زمین و کتونیهای آلاستارو از پام در میارم. بوی تند عرق پاهام که چند ساعت تو کتونی بدون جوراب عرق کردن، مثل یه موج تو فضا پخش میشه.پامو میذارم جلوی صورتش و میگم: «حالا پاهامو تمیز کن، آشغال.» ایلیا بدون معطلی شروع میکنه به لیسیدن انگشتای پام. عرق پاهام که هنوز گرمه، با زبونش قاطی میشه. با دقت و سرعت انگشتام، کف پام، و پاشنهمو لیس میزنه. منم پامو محکمتر به صورتش میمالم و میگم: «تا وقتی بوی عرقش نره، ادامه بده.» بعد کتونیهای آلاستارو برمیدارم و میگم: «اینا هم قراره تمیز بشن. کفیهاشو در بیار و لیس بزن.»ایلیا کفیهای آلاستارو درمیاره. گرما و بوی عرقشون حتی از کتونیهای ورزشی صبح هم تندتره. با اشک و التماس شروع میکنه به لیسیدن. زبونش روی کفیهای مرطوب و بوگندو میچرخه، و من با یه لبخند شیطانی نگاهش میکنم. حس میکنم یه امپراطورم که یه بردهی کاملاً نابود شده داره. به خودم میگم: «این فقط یه شروعه، هنگامه. هنوز کلی بازی دیگه داری.» شب هنوز ادامه داره و خونه تو سکوت غرق شده، فقط صدای نفسای بریدهبریدهی ایلیا سکوت رو میشکنه. ساعت از نیمهشب گذشته و من هنوز پر از هیجان و انرژیم. ایلیا رو زمین افتاده، با قلادهی چرم دور گردنش و دستای بسته با زنجیر، عرق از سر و صورتش میریزه و بدنش از خستگی میلرزه. ولی من تازه دارم گرم میشم. حس میکنم یه ملکهم که هیچوقت از تخت پادمایش پایین نمیاد.با یه لبخند شیطانی بهش نگاه میکنم و میگم:«بلند شو، سگ کثیف. وقتشه دوباره سواری به اربابت بدی.» ایلیا با زحمت خودشو جمع میکنه، زانوهاش میلرزن و به زور میشینه. من آروم میرم پشتش و مثل یه سوارکار حرفهای میشینم رو کمرش. وزنمو کامل میندازم روش و با یه صدای آمرانه میگم:«راه برو، برده. دور خونه بچرخ. تندتر از قبل، وگرنه خودت میدونی چی میشه!» ایلیا چهاردستوپا شروع میکنه به حرکت. نفسنفس میزنه و عرق از پیشونیش میچکه رو زمین، ولی جرأت نمیکنه حتی یه لحظه توقف کنه. منم هر چند قدم با شلاق کوچیکم یه ضربهی آروم میزنم رو پشتش و میگم:«تندتر، آشغال! فکر کردی اینجوری راضیم؟ تنبل کثیف!» ایلیا با صدای خفه و التماسآمیز میگه:«چشم ارباب… ببخشید سرورم…» و با تمام زورش سعی میکنه تندتر بره. کمرش زیر وزنم خم میشه، ولی من فقط میخندم و با تحقیر میگم:«چی شد؟ خسته شدی؟ تو حتی لیاقت سواری دادن به منو نداری، سگ نجس!» بعد با پام یه ضربهی محکمتر میزنم تو پهلوش. ایلیا یه نالهی بلند میکنه و میگه:«غلط کردم ارباب… ببخشید…»چند دور که دور خونه میچرخیم، حس میکنم دیگه داره از حال میره. از روش بلند میشم و با یه صدای سرد میگم:«بخواب زمین، بردهی بیمصرف.» ایلیا فوری خودشو میندازه رو زمین، با صورت رو به بالا، چشماش پر از اشک و ترسه. میرم بالای سرش و پامو محکم میذارم رو سینهش. وزنمو کامل روش میندازم و میگم:«فکر کردی تموم شد؟ نه، آشغال. حالا وقتشه حسابی زیر پام لهت کنم.» با یه حرکت سریع، پامو میذارم رو صورتش و آروم فشار میدم. انگشتای پام رو دماغش و دهنش حس میکنه و شروع میکنه به نفس کشیدن با زحمت. با خنده میگم:«بو بکش، سگ. این بوی اربابته. باید عاشقش باشی.» بعد پامو محکمتر فشار میدم و میگم:«لیس بزن، برده. کف پامو تمیز کن.» ایلیا با تردید زبونشو درمیاره و شروع میکنه به لیسیدن کف پام. زبونش آروم روی پوست پام میچرخه، از پاشنه تا انگشتام. منم با تحقیر میگم:«بهتر لیس بزن، تنبل! فکر کردی اینجوری راضیم؟ بیشتر تلاش کن، آشغال!» ایلیا با التماس تندتر لیس میزنه، زبونش دور انگشتام میچرخه و سعی میکنه همهجای پامو تمیز کنه. هر از گاهی پامو بیشتر به صورتش فشار میدم و میگم:«عمیقتر، سگ کثیف! باید حس کنم داری جون میکنی برام.»بعد از چند دقیقه که حسابی کف پامو لیس زده، پامو برمیدارم و یه تف میکنم رو صورتش. میگم:«بخور، بردهی نجس. این جایزهته.» ایلیا با اشک و خجالت قورتش میده و من با یه خندهی بلند میگم:«خوبه، حالا وقتشه یه کم کتکت بزنم تا یادت بمونه کی اربابته.» شلاقو برمیدارم و چند ضربه محکم میزنم رو پشتش. صدای شلاق تو خونه میپیچه و ایلیا با هر ضربه یه نالهی خفه میکنه. میگم:«گریه نکن، سگ. این فقط برای حال خودته. لیاقتت همینه!» بعد شلاق رو میذارم کنار و با دستام چند تا سیلی محکم میزنم تو صورتش. گونههاش قرمز میشن و میگم:«اینم برای این که یادت بمونه چقدر بیارزشی.»حالا وقتشه یه کم بیشتر تحقیرش کنم. پامو دوباره میذارم جلوی صورتش و میگم:«ماساژ بده، برده. با زبونت. میخوام حسابی پاهامو ریلکس کنی.» ایلیا با زبونش شروع میکنه به ماساژ دادن انگشتای پام. زبونش آروم دور هر انگشتم میچرخه، فشار میده و سعی میکنه با دقت کار کنه. منم با یه صدای آمرانه میگم:«بهتر ماساژ بده، تنبل! فکر کردی اینجوری کافیه؟ بیشتر زبون بزن!» ایلیا با تمام زورش زبونشو بیشتر فشار میده، از انگشت میره تا کف پام و دوباره برمیگرده. عرق از پیشونیش میریزه و دستاش تو زنجیر تکون میخورن، ولی من فقط لذت میبرم و میگم:«خوبه، سگ. اینجوری باید اربابتو راضی کنی.»بعد از یه ربع ماساژ با زبون، پامو برمیدارم و میگم:«حالا پاشنهمو لیس بزن، آشغال. تا وقتی نگفتم وایمیستی.» ایلیا با خستگی زبونشو میذاره رو پاشنهم و شروع میکنه به لیسیدن. منم هر از گاهی با پام یه ضربه آروم میزنم تو سرش و میگم:«تندتر، برده! تنبلی نکن!» ساعتها میگذره و ایلیا دیگه به آخر خط رسیده، ولی من هنوز پر از انرژیم. حس میکنم این بازی هیچوقت برام تکراری نمیشه. با یه لبخند شیطانی بهش نگاه میکنم و میگم:«فکر کردی تموم شد؟ نه، سگ کثیف. این تازه اولشه. حالا بگو ارباب کیه؟» ایلیا با صدای لرزون میگه:«شما اربابید… شما سرورمید…» منم با یه خندهی بلند پامو دوباره میذارم رو صورتش و میگم:«خوبه، برده. حالا لیس بزن تا صبح، تا وقتی که ازت راضی بشم.» پایان … -
توسط poria · ارسال شده در
علی و لیلا برای پیاده روی Aaa: سلام دوستان این یه داستان نیست یه حقیقته که دوست داشتم واستون تعریف کنم ببخشید اگه طولانیه 《علی و لیلا برای پیاده روی 》 من علی هستم ۳۳ سالمه و شغلم ازاده خب بریم سر اصل مطلب من اهل بجنوردم مرکز خراسان شمالی اینجا از سمت جنوب به خراسان رضوی از غرب به استان سمنان از شرق و شمال به کشور ترکمنستان و استان گلستان راه داره فقط خواستم استانمو معرفی کنم آب و هوا خوبی داره تقریبا شمالی و سرسبزه قضیه از اونجا شروع شد که من صبح تا ظهر سر کارم و بعدظهر ها چون خونمون نزدیک به میدون امام رضا و شهربازی بجنورده برای پیاده روی و ورزش میرفتم شهربازی پیاده روی کنم چند ماهی بود که میرفتم یک سری خانم وآقا پایه ثابت ورزش بودند و همو میدیدم و سلامی میکردیم و رد میشدیم یه روز ساعت های ۵ عصر بود تازه رفته بودم و تقریبا یک دور پیاده روی کرده بودم که یه خانم که اسمشو میزارم ( لیلا ) نزدیک شد و گفت ببخشید آقا من گوشیم مشکل پیدا کرده این پیام و نمیتونم باز کنم میتونید بخونید چی نوشته منم به قصد کمک گوشیشو گرفتم که پیام و واسش بخونم چشمم که به صفحه گوشیش افتاد چشمام گرد شد و یه لحظه به خودم گفتم داره سرکارم میزاره و یه لبخند زدم و گوشیشو میخواستم بهش بده با قیافه طلبکارانه بدون اینکه چیزی بگه منتظر جواب من بود تو پیام نوشته بود 《من تنهام و دنبال یه نفر میگردم باهام سکس کنه 》 بهش گفتم دارید جدی میگید یا سرکار میزارید؟ گفت نه کاملا جدی میگم هستی ؟ اولش با خودم گفتم احتمالا پولی باشه و منم اهل پولی نیستم ولی خب قیافش نمیخورد پولی باشه قدش حدود ۱۶۰ وزنش حدود ۵۷ پوست سفید موهای رنگ شده یه شلوار لی سرمه ای پاش بود و مانتو مشکی جلو باز و یه شال طوسی به سر داشت و کفش های کتونی سفید بهش گفتم من پول ندارم در جواب گفت اولا من پولی نیستم بعدش هم کی پول خواست خونم همین نزدیک هاست بیا بریم شوکه شده بوم اصلا باورم نمیشد خونش نزدیک همین پارکه بود یه واحد تو مجتمع بزرگ فرهنگیان که احتمالا بچه های بجنورد میدونن کجا رو میگم بهم گفت من جلو تر میرم بیا طبقه فلان واحد فلان اون رفت داخل و منم با ترس و لرز از جلو نگهبانی مجتمع رد شدم و رسیدم تا جلو آسانسور و سوار شدم و رفتم تو همون طبقه که گفته بود و در واحدشم باز گذاشته بود و خودشم پشت در بود. تا رفتم داخل در و بست و یه نفس راحت دوتایی کشیدیم جفتمون میترسیدیم کسی ببینه و دردسر بشه یه آپارتمان حدود ۸۰ متری دو خواب مرتب داشت بهم گفت بشین ، چای یا میوه میخوری واست بیارم گفتم فقط یه لیوان آب بیاری ممنون میشم دهنم از استرس خشک شده بود یه لیوان آب اورد و نشست کنارم تازه هیکل تو پرشو میدیم باسن برجسته رون های پر و سینه ۷۵ موهای باز و بلندی داشت صورت زیبایی داشت و صدای ملایم حدودا ۲۸ سالش بود. گفتم تنها زندگی میکنی گفت نه شوهرم رفته تهران دو روزی هست تنهام نزدیکش شدم و دستامو گذاشتم روی رونهاش اونم دست هاشو گذاشت رو دستام و دستهامو میمالید سرشو گذاشت رو سینم و تو بغلم ولو شد شروع کردم به مالوندن سینه هاشو یه دستمم بردم وسط پاهاش داغی رو از روی شلوار لی که هنوز پاش بود احساس میکردم پاشد و دستمو گرفت و گفت بریم تو اتاق یه تخت دو نفره تو اتاق بود رو تخت دراز کشید و منم شروع کردم به درآوردن لباس هاش دو به دونه لباس هاشو در اُوردم تا رسیدم به شورتش یه شرت قرمز پاش بود از بوی موهاش و عطر تنش مشخص بود تازه دوش گرفته شرتشو که در اوردم یه کُس خوشگل سفید شیو شده نمایان شد رفتم وسط پاهاش شروع کردم به خوردن کُسش واقعا بوی خوبی میداد تمیز و ناز بود کسش تو دهنم بود و با دست راستم سینشو فشار میدادم داشت فقط ناله میکرد حدود ۱۰ دقیقه ای کُسشو لیسیدم و بلند شدم بهم گفت دراز بکش دراز کشیدم و شروع به ساک زدن کرد تا ته میخورد و با ولع میخورد انگار اصلا کیر ندیده یکمی که خورد بهش گفتم نخور بسه به پشت دراز کشید و منم رفتم وسط پاهاش و پاهاشو دادم بالای شونم و سر کیرمو گذاشتم ورودی کُسش و آروم آروم سر کیرمو فرو کردم داخل داغیشو احساس میکرد خیلی هم خیس شده بود و تا ته کردم اه کشید و دستاشو قفل کرد پشتم و محکم بغلم کرد کل کیرم تو کسش بود یکم مکث کردم و شروع به تلمبه زدن کردم فقط اه و ناله میکرد و چشماشو بسته بود حالتو عوض کردم به بغل خوابوندمش و پاهاشو داخل شکمش جمع کردم و شروع به تلمبه زدن کردم تازه داشتم کون قلمبشو میدیم و چنگ می گرفتم بلندش کردم گفتم بیا بشین رو کیرم تو این حالت سینه هاش تو دهنم بود و صورتش و داشتم میدم بعد خوردن سینه هاش شروع به لب گرفتن کردم و لمبرای گندشو داشتم چنگ میزدم از خیسی آب کُسش انگشتمو خیس کردم ورودی سوراخ کونش گذاشتم و یکم فشار دادم انگار کونش هم درخواست کیر داشت و انگشتمو تا نصفه کردم تو کونش حالا کیرم تو کُسش بود لباش رو لبام سینه هاش رو سینم و انگشتم تو کونش بود خیسی کُسش انگار بیشتر شده بود لبامو که ول کرد گفتم محکم بکن دارم ارضا میشم منم با تمام توان تلمبه میزدم توری که صدای شالاپ شلوپ کل خونه رو پر کرده بود احساس کردم خیس تر شده و داغ تر و یه لحظه خودشو سفت کرد و بعدشم شل شد بله لیلا خانم ارضا شد و بیحال رو من افتاده بود منم چند تا دیگه میزدم ارضا میشدم بهش گفتم بسه برات گفتم اره ارضا شو داگی استایل شده منم رفتم پشتش و سر کیرمو تنظیم کردم ورودی کُسش و شروع به تلمبه کردم چند تایی که زدم داشتم ارضا میشدم کشیدم بیرون و ریختم رو کمرش آبمو از رو کمرش تمییز کردم و دوتایی بیحال ولو شدیم رو تخت حدود نیم ساعتی بغل هم بودیم و صحبت میکردیم و پاشیدم لباس پوشیدیم و رفتیم تو حال رو مبل نشستیم بهش گفتم حالا میوه بیار که انرژیم اُفتاد تقریبا ساعت شده بود حدود ۹ شب یکمی صحبت کردیم و آماده رفتن شدم خودش با چشمی پشت در و چک کرد کسی نباشه و کفش هامو پوشیدم و یه بوس از لباش گرفتم و سریع زدم بیرون، تا شهربازی رفتم و سوار ماشین شدم و رفتم خونه اصلا باورم نمیشد اون روز همچین لعبتی گیرم بیاد اون شب و راحت خوابیدم البته با فکر چندساعت قبلش ، از صحبت هاش فهمیدم که چون چند ماهی واسه ورزش میرفتم اونم میومده انگار اونم همش پیاده روی میومده چون اون پارکه خیلی واسه پیاده روی و ورزش میان و ازم خوشش اومده ولی به خودش جرات نمی داده بیاد جلو تا اینکه فرصت مناسب پیش اومده و دل و به دریا زده و پیشنهادشو داده اصلا فک نمیکردم یه خانم بهم پیشنهاد سکس بده اونم تو خونه خودش البته قبلا ۴ الی ۵ تا پیشنهاد از سمت خانم ها داشتم واسه سکس ولی این یکی واقعا عجیب بود امیدوارم خوشتون اومده باشه ادامه این جریانو بازم مینویسم البته نظر هاتونو میخونم و واقعا واسم ارزش داره که نظر هاتو بدونم نوشته: A.M.A -
توسط poria · ارسال شده در
حامد و دختر خاله حشری سلام سری برم سر اصل مطلب حامد هستم از شهر جنوبی داستان برمیگرده به ۵ سال پیش زمانی که ۳۶ سالم بود یه خاله دارم که زیاد میرم پیشش و بهش سر میزدم یک روز هوا خیلی گرم بود از سرکار داشتم میومدم خونه زنگ زدم کسی خونه بود رفته بودن باغ روستا و تا آخر هفته نمیومدن زنگ زدم به خاله ام و رفتم خونشون پسرخاله ام همسن خودم بود اومده بود بیرون سیگار بکشه در باز گذاشته بود بهم گفت برو داخل منم سیگارم تموم بشه میام وارد که شدم صدای آب حموم میومد تا اون روز اصلا نگاه دختر خاله ام هم نمیکردم یه لحظه نمیدونم چی تو سرم پیچید ناخودآگاه گفتم برم در حموم باز کنم تا باز کردم دختر خاله ام لخت بود برگشت تا منو دید یه جیغ زد سری در بستم خاله ام اومد گفت چی شده سلام کردم گفتم کسی مگه داخل حموم هست خاله هم بیچاره خیالش راحت شده بود گفت آره فرزانه داخل حموم هست گفتم ببخشی فکر کردم کسی نیست رفتم رو مبل نشستم دیدم اومد بیرون نگاه بدجوری هم کرد رفت داخل اتاقش خاله ام نهار آورد خوردم پسرخاله ام هم اومد تا شب همونجا بودم البته ما با خاله ام و بچه هاش راحت هستیم و رابطه ای خوبی داریم همش فکر بدن لخت فرزانه بودم دل و زدم به دریا تا یکم خلوت شد بهش پیام دادم که معذرت میخوام ببخش نمیدونستم حموم هستی نگاه کردم دیدم گوشیش برداشت داشت پیام میداد که با خاله ام خداحافظی کردم اومدم خونه دیدم پیام داده که خر خودتی از عمد درب باز کردی کلی ازش معذرت خواهی کردم اونم ناز میکرد بهش حامد… میخوام جبران کنم تا از دلت در بیات فرزانه …چطوری میخوای جبران کنی حامد… فردا باهم اگر وقت داری مرخصی بگیرم دعوت من بریم لب ساحل و بیرون بگردین فرزانه … نه نمیخوام کسی بهمون ببینه ضایع هست حامد … واقعا دوستت دارم میخوام بشینیم باهم صحبت کنیم فرزانه … واقعا دوستم داری چرا پس به همه نمیگی حامد … حالا ببینمت صحبت میکنیم اونشب فرزانه قبول کرد فرداش بیات باهم صحبت کنیم منم مرخصی گرفتم بهش پیام دادم آماده بشه بیچاره نمی دونست اصلا قصدم ازدواج نیست ولی برای رسیدن به هر دختری دوستان میدونن با گفتن ازدواج دخترها نرم میشن رفتم سر کوچه خونه خاله ام دیدم فرزانه خانم با یه مانتو جلو باز و دامن بلند اومد نشست تو ماشین سری دور شدیم یکم حرف زدیم همش استرس داشت گفتم میریم خونه خاله ات اینا نیستن اونم قبول کرد اومدیم خونه خودش رفت شربت درست کرد اومد نشست بغلم فرزانه … واقعا قصدت ازدواج با من هست دیگه داشتم از شهوت میمردم ولی باید تحمل میکردم تا نرمش کنم دستش گرفتم گفتم آره سرش گذاشت روی سینه ام گفت منم دوستت دارم ناخودآگاه خون به مغزم نرسید لبهاش بوسیدم و شروع به خوردن لبها و گردنش شدم اول با اکراه و بعد با حس دوست داشتن همراهی کرد طاقت نداشتم تحمل نمی تونستم بکنم محکم بغلش کردم بلندش کردم بردمش توی اتاقم افتادم روش دیگه از خود بیخود شده بودم آروم آروم لباسامو در آوردم لباسهای فرزانه ام در آوردم دیدم دستهاش جلو چشمش گرفت و گریه کرد گفت حامد چکار میکنی من دخترم هنوز و و گفتم نگران نباش تو دیگه مال خودم هستی عشقم اشکاش پاک کردم آروم سینه هاش میخوردم اومدم بین پاهاش شرتش کشیدم پایین وای چه کص نازی زبونم کشیدم روش دیدم فرزانه آروم داره ناله میکنه کصکش خیلی شهوتی بود کصش می مالیدم و همزمان زبون میزدم خیس شده بود دیگه کصش آروم کیرم آوردم بیرون گفتم تو کیر آقات نمیخوری 69 شدیم کیرم کرد تو دهنش جنده چه حرفه ای میخورد تا تخم هام میکرد تو دهنش زبون میزد منم دستم خیس کردم با کونش هم زمان بازی میکردم نیم ساعتی همینطور داشتیم حال میکردیم جفتمون اومد تو بغلم لب هام میخورد گفتم فرزانه من شق کردم تو بری میمیرم از درد اول گفت با دست یا ساک میزنم بیات ولی راضی کردمش از کون بکنمش تا قبول کرد سری بالشت گذاشتم زیر شکمش کامل کونش قمبل شد جلوم جون عجب کونی آروم زبون میکردم توی کونش فرزانه هم تو فضا بود اومدم روش خوابیدم فرزانه عزیز تورو خدا آروم بکن دردم میاد حامد… چشم عشقم سر کیرم کردم تو کونش جیغ بلندی کشید دست پا میزد از زیر کیرم در بره می گفت در دارم خدا درش بیار داره میسوزه توجهی نکردم توی همون حالت پنج دقیقه ای آروم آروم تلمبه میزدم کم کم داشت جا باز میکرد دستم گذاشتم رو کصش می مالیدم و تا دسته میکردم تو کونش ولی هنوز درد داشت دیگه توجهی نکردم شدت تلمبه هام بیشتر کردم انقدر کونش داغ بود که کامل خالی کردم تو کونش آه بلندی کشیدم افتادم بغلش سری فرزانه رفت دستشویی برگشت گفت حامد ارضا شدی پس من چی عزیز تازه متوجه شدم کصکش فرزانه ارضا نشده البته حق هم داشت بهم گفت برو کیرت بشور بیا اومد آروم سر کیرم کرد تو دهنش کیرم خوابیده بود انقدر خورد که بلند شد کیرم دوباره اومد آروم نشست روی کیرم خودشو بالا پایین میکرد اینقدر کیرم مالید به کصش که لرزید همزمان ارضا شد افتاد تو بغلم یه پنج دقیقه ای گذشت پاهاش گرفتم بالا آروم کردم باز تو کونش یکم دردش کمتر بود ولی بازم درد داشت اینقدر تلمبه زدم خیس عرق شده بودیم که واسه بار دوم ارضا شدم نیم ساعتی توی بغل هم خوابیدیم رفتیم باهم حموم اومدیم بیرون بردمش رسوندمش سکس من و دخترخاله ام فرزانه شروع شده بود دوستان اگر لایک کردن از باز کردن کس دختر خاله ام بنویسم اگر احیانا غلط املایی بود معذرت میخوام داستان کاملا واقعی هست بار اولم هست مینویسم خواهشا پس ادب رعایت کنید نوشته: حامد
-