-
آخرین مطالب ارسال شده در انجمن
-
توسط minimoz · ارسال شده در
لایو زنه شورتشو درمیاره تو لایو . تایم: 02:33 - حجم: 17 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم -
توسط minimoz · ارسال شده در
مرضیه - 1 اولین بار شب عروسیمون دیدمش با اون شوهر تخمیش که مشخص بود آدم عوضی و حرومزاده ایه دوست سایه بود که از مدرسه باهم دوست بودن و مثلا خیلی صمیمی بودن ولی اصلا به دل من نمینشست از همون اول مشخص بود که یه کرم و حرومزادگی ای توی وجودش هست هرچی به سایه میگفتم با این مرضیه آنقدر صمیمی نباش توی گوشش نمی رفت که نمیرفت انقدر تو گوش سایه خوندم که این دوستت عوضیه تا یه کم تونستم مجابش کنم فاصله رو باهاش حفظ کنه یه مدتی خوب پیش رفتیم و اثری از مرضیه نبود و گه گاهی توی اینستا و تلگرام یه پیامی به سایه میداد و احوال میپرسید و برای عید و مناسبت ها هم یه پیام تبریک کسشر برا من می فرستاد که من نهایتا با یه لایک ازش تشکر میکردم تا اینکه خبر طلاق گرفتنش رسید و دوباره به سایه نزدیک شد و هرچی به سایه میگفتم نزار بهت نزدیک بشه سایه مقاومت میکرد ک میگفت :(( تازه جدا شده و افسرده س،من که دو سال کاری به کارش نداشتم الانم یه کم باهاش درد و دل میکنم تا آروم بشه و دوباره کمرنگ میشم)) ولی مثل روز برام روشن بود که مرضیه از سر حسادت چشم دیدن زندگی خوب دوستاشو نداره حتی سایه که براش مثل خواهر بود سرتونو درد نیارم ارتباط سایه و مرضیه دوباره نزدیک شد و پای مرضیه به خونه من و مادرزنم باز شد و با اینکه بارها بهشون هشدار داده بودم که مرضیه آدم سالمی نیست و حرف های خوبی پشت سرش نمیزنن زنم سایه و مادرزنم ازش حمایت میکردن و میگفتن :((حرف مفت میزنن مردم)) تا اینکه یه ماموریتی برام پیش اومد و رفتم یکی از شهرهای شمالی برای نظارت یه پروژه ساختمانی و دو هفته قرار بود تهران نباشم و دو سه روزی که شمال بودم شب بود موقع استراحت توی ویلا روی تخت دراز کشیده بودم که دیدم توی تلگرام اکانت غریبه بهم پیام داده و احوالپرسی و معرفی که من مرضیه ام،اولش بی اهمیت مثل همیشه به تخمم گرفتم و جوابشو ندادم ولی چون پیامشو خونده بودم و تیک خورده بود دوباره پیام داد که آرین میدونم رفتی سفر و تنهایی جواب بده و قول میدم سایه چیزی متوجه نمیشه! دیگه مطمئن شدم که میخواد یه صدمه ای به زندگیم بزنه چون چند وقت قبلش با شوهر یکی از دوستاشون ریخته بود رو هم و زندگی دوستشو دچار چالش کرده بود توی این فکر بودم که به سایه بگم مرضیه پیام داده یا نه! که مرضیه یه عکس از سینه هاش فرستاد و گفت:((دلت میاد از این خوشگلا بگذری؟،سایه که دو شب پیش خوردشون و نتونست بگذره و گفت منم باید پروتز کنم چون آرین سینه درشت دوست داره!!!)) شاخ درآوردم!که چرا سایه باید به مرضیه بگه شوهرم سینه درشت دوست داره؟! اولش پیش خودم گفتم این حرومزاده میخواد ازم آتو بگیره و پیش سایه خرابم کنه ولی پیام های بعدیش نشونه عمق رابطه ش با سایه بود که درجا منو منکوب کرد که به رابطه م باهاش در حد چت و پیام ادامه بدم که شاید بفهمم جریان چیه؟! مرضیه:[[میدونی من و سایه پارتنر لز همیم؟]] [[میدونی از همه رابطه هاتون خبر دارم و سایه برام تعریف میکنه؟]] [[من حتی عکس کیر تو رو دیدم و الانم دارمش]] اینو که گفت پشمام ریخت و جوابشو دادم آرین:[[چی میخوای؟]] م:[[میخوام باهم سکس داشته باشیم،حتی یکبار.مطمئن باش هیچکس با خبر نمیشه!!!]] آ:[[دلیل نمیبینم حتی راجع بهش حرف بزنم،لطفا دیگه ادامه نده و خودت سعی که از سایه فاصله بگیری تا من اقدامی راجع بهت نکردم.خدافظ]] م:[[تو پا نده ولی من ازت پا میگیرم!چند شب دیگه خونتون زیارتت میکنم!خخخخخخ!شب بخیر مهندس]] دنیا دور سرم چرخید!سایه؟!لز؟!مرضیه؟!عکس کیر من؟!آمار سکس من و زنم توی حریم خصوصیم؟! لعنت بهت مرضیه ریدی توی همه تصوراتم و روانم! به هر کلنجار و زوری بود اون شب رو خوابیدم و فردا صبح بیدار شدم و فکر کردم هرچی گذشته فقط یه خواب بوده گوشیمو برداشتم و یه پیام از مرضیه بود! م:[[سلام مهندس خوشگل من،دیشب خوب خوابیدی؟کیر خوشگل ۱۵ سانتیت خواب بود یا به یاد سینه های ۸۰ دوست زنت بیدار بود؟]] کیر ۱۵ سانتی؟!لعنت بهت سایه تو تا سایز کیر منم به این جنده گفتی؟؟؟؟؟ بدون اینکه جوابشو بدم یا دوش گرفتم و انصافا کیرم بخاطر سینه ش راست شده بود و اگر آشنا نبود و ترس بگا رفتن زندگیمو نداشتم حتما بهش میگفتم که بیاد شمال و یه دل سیر میکردمش و باهاش وارد رابطه می شدم!توی حموم یه جق حسابی زدم و دوش گرفتم و اومدم بیرون و داشتم حاضر میشدم و فکرای تخمی میومد سراغم! سایه دیگه چه چیزایی بهش گفته؟!اگر باهاش سکس کنم و سایه بفهمه چی؟!نکنه خود سایه درجریانه؟!نکنه مرضیه هم از شوهرش به سایه چیزایی گفته باشه؟!چقدر حرفای مرضیه راسته!؟ از ویلا زدم بیرون و سوار ماشین شدم و یه موزیک گذاشتم و سیگار آتیش کردم و به سمت پروژه حرکت کردم!یا فکری اومد توی سرم و اینکه امشب بدون اینکه به سایه خبر بدم برم تهران و سر و گوشی آب بدم! حدود ظهر بود که سایه بیدار شد و بهم زنگ زد!احوالپرسی کردیم و گفت:(( امشب مرضیه میاد خونه پیشم!)) اصلا یه روی خودم نیاوردم و مثل همیشه رفتار کردم ولی توی ذهنم آشوبی برپا بود نکنه امشبم لز کنن؟!حتما برای لز میخواد بره پیشش!شایدم پیشش هست و الکی گفته به من که امشب قرار دارن که من شک نکنم! به هر حال صحبتمون تموم شد و بدون اینکه بگم امشب کجام و چه تصمیمی دارم خدافظی کردیم ساعت حدود ۹ شب رسیدم سر کوچه مون و دیدم ماشین مرضیه جلوی خونه پارکه و از ماشین پیاده شدم و دست به کاپوت ماشینش زدم و دیدم سرده و یعنی خیلی وقته که اینجاست!به سایه زنگ زدم و بعد احوالپرسی پرسیدم:((چه خبر و کجایی؟مرضیه اومد یا نه؟))سایه گفت:((خونه مامانمم و مرضیه امشب نمیاد))شکم به یقین تبدیل شد که قراره یه خبری بشه! ماشین رو یه جای مناسب پارک کردم و رفتم توی حیاط،تونه من یه خونه شخصی ساز سه طبقه س و حیاط داره،ما طبقه همکف ساکن هستیم و طبقه دوم یه زن و شوهر بازنشسته هستن که اکثرا خونه نیستن و بیشتر میرن شهرستان خودشون و طبقه سوم هم یه خانم مسن با دخترش که آرایشگره زندگی میکنن که زیاد در ارتباط نیستیم و در حد سلام و علیک اونم بصورت اتفاقی!بگذریم!اومدم توی حیاط و خودمو رسوندم به بالکن و از گوشه پنجره بالکن داخل خونه رو دیدم،شرایط تقریبا عادی به نظر میرسید تلویزیون روشن بود و یه قلیون و دوتا بالش و ته مانده تنقلات جلوی تلویزیون که مشخص بود تا چند دقیقه پیش سایه و مرضیه و شاید اشخاص دیگه ای پای تلویزیون در حال کشیدن قلیون و خوردن تنقلات بودن!اشخاص دیگه؟!یعنی کی؟!واااای نکنه پسر آورده بودن؟!از این مرضیه حرومزاده همه چیز بر میومد!دوباره به سایه زنگ زدم که اومد توی پذیرایی که گوشیشو جواب بده!وای چی میدیدم یه شورت توری قرمز که من شدیدا باهاش تحریک میشدم پاش بود و سینه های ۷۰ کوچولوی نوک صورتیش هم رها بدون سوتین!جواب داد ((جانم عشقم))من:((سلام عزیزم!یهو دلم برات تنگ شد گفتم بزنگم))س:((خوب کردی!منم دلم برات تنگ شده))یا دستی روی سینه ش کشید که دیوونم کرد!!!من:((چیکار میکنی؟چه خبر؟))س:((هیچی،خونه مامانم،دارم آماده میشم که برم بخوابم))یه خمیازه الکی کشید من:((باشه عزیزم برو بخواب منم یه کم خسته م بخوابم فردا با هم حرف میزنیم))س:((باشه عزیزم برو استراحت کن،خسته ای،منم میخوابم دیگه،شبت بخیر بوس رو لبات))لباشو گزید و یه دستی دوباره روی سینه ش کشید و یه تابی به خودش داد من:((شب تو هم بخیر قشنگ من))قطع کردم و سایه گوشیشو گذاشت روی میز و رفت سمت اتاق مرضیه چرا نیومد بیرون؟!نکنه با کسی توی اتاقه و سایه قراره بره پیششون و امشب دوتایی زیر کسی بخوابن؟!این فکرا شهوتی که از تماشای سایه توی وجودم بود رو نابود کرد!چند دقیقه ای گذشت دیدم مرضیه بدون هیچ لباسی از اتاق اومد بیرون و رفت سمت آشپزخونه در یخچال رو باز کرد و یه بطری آب برداشت و سر کشید وقتی دستش رفت بالا و نور یخچال هم روی بدن لخت برنزه ش افتاد دوباره آرین کوچولو قد علم کرد و دیدم سینه و بدنش از توی عکس هم بهتره!دوباره فکرای تخمی!سایه زیر کی خوابیده الان؟! که سایه از اتاق اومد بیرون و اینبار شرت هم پاش نبود!رفت سمت مرضیه و از پشت سینه های مرضیه رو محکم گرفت و خودشو چسبوند بهش! وااااای چی میدیدم زنم با یه جنده دارن همدیگه رو لخت بغل میکنن!باید مطمئن میشدم کسی بجز این دوتا توی خونه نیست!ولی چجوری؟!جرات نداشتم برم توی خونه!یه کم دیگه همدیگه رو نوازش کردن و مرضیه دست سایه رو گرفت و اومدن دوباره جلوی تلوزیون دراز کشیدن و توی گوشی سایه شروع کردن به تماشای عکس یا فیلم که مشخص نبود!مرضیه بلند شد و نور پذیرایی و خاموش کرد و فقط یه نور ضعیف توی خونه بود که از سمت آشپزخانه میومد دوباره نشست کنار سایه شروع کرد به تماشای گوشی و نوازش موهای سایه!سایه هم با یه دستش گوشی رو گرفته بود و با دست دیگه ش کسشو میمالید و مرضیه اومد سراغ سینه های سایه و شروع به چنگ زدن کرد و سایه گوشی رو گذاشت روی میز و خودشو سپرد به مرضیه!توی حال و احوال خودشون بودن و منم که شدیدا راست کرده بودم و به تماشای لز زنم با دوست صمیمیش مرضیه! مرضیه گوشی سایه رو برداشت یه چیزی تایپ کرد و گوشی رو گذاشت روی میز و رفت سراغ خوردن کس سایه! یه پیام روی گوشیم اومد!سایه:[[دوستت دارم همسر حشری ما]] ما؟؟ کی؟؟ کجا؟؟ [پایان قسمت یک]] [[استقبال بشه حتما ادامه میدم]] ممنون که وقت گذاشتین نوشته: سکوت -
توسط minimoz · ارسال شده در
نسرین و رییس سلام. نسرین هستم، سی ساله، شش سال که ازدواج کردم و یدونه پسر دارم. زندگی خوبی هم با شوهرم داشتم، داستان من اما از یک مهمونی شروع شد. یک شب خونه یکی از دوست های شوهرم دعوت بودیم که تو این مهمونی غیر از ما چند تا خانواده دیگه هم بودن که باهاشون از قبل آشنایی نداشتیم و از دوست های میزبان بودن. میزبان هم دوست صمیمی و بچه محل قدیمی شوهرم بود. این دوست شوهرم که اسمش ناصر بود تو یه شرکت جز مدیرها بود و اون شب صاحب شرکت هم تو دعوتی ها بود. شوهرم هم از قبل با دوستش صحبت کرده بود تا اگه میتونه منو تو شرکتشون استخدام کنه و اون شب بعد از کمی حرف زدن با من و مشورت با صاحب شرکت قرار شد مدارکم رو ببرم براشون. چند روز بعد شوهرم مدارکم رو داد به ناصر و هفته بعدش رفتم دفتر شرکت و بعد مصاحبه و معرفی خودم قرار شد به عنوان رییس دفتر مشغول به کارشم. مدتی بود که کارم رو شروع کرده بودم و چون قبل تولد پسرم هم سابقه کار داشتم از کارم راضی بودن. یه چند ماهی از کارم میگذشت که بخاطر مسائلی مشکل مالی اومد سراغمون. شوهرم با ناصر صحبت کرده بود اگه میشه یه وامی به من بدن اما ناصر همه چیز رو سپرده بود به مدیر شرکت و به شوهرم گفته بود که من از مدیر بخوام. بعد از کلی کلنجار با خودم و شوهرم، چون بدهی شوهرم زیاد بود و پول نزول کرده بود، هر لحظه ممکن بود طلبکار شوهرم رو بندازه زندان، واسه همین تصمیم گرفتم که به مدیر شرکت بگم و ازش کمک بخوام. آخر وقت کاری رفتم اتاق آقای ابراهیمی و موضوع رو باهاش در میان گذاشتم، اما با درخواستی مخالفت کرد و بهم گفت هم وضعیت شرکت خوب نیست هم شرکت تا حالا به نیروها چنین وامی نداده. حالم گرفته شد و چند روزی تو مود ناراحتی بود تا اینکه یه روز که همه رفته بودن و منم منتظر بودن ابراهیمی بره تا در قفل کنم خودم هم برم، ابراهیمی ازم خواست برم تو اتاقش. ابراهیمی: مشکل مالی تون حل شد؟ من: نه، متاسفانه هنوز پولی که میخواهیم جور نشده. +مشکلتون چی هست؟ -والا شوهرم یه پولی از کسی گرفت تا خونه خریدیم اما نتونستیم پول جور کنیم، الآنم واسه بدهی سفته ها و چک شوهرم رو گذاشتن اجرا. +ببین نسرین جان، من میتونم پول بهت بدم اما نباید کسی بفهمه، چون ممکن هم بقیه کارمندها سوءاستفاده کنند هم اینکه چون تازه اومده و خب به خاطر قیافه خوشگلی هم که داری فکرهای دیگه ای بکنن. تا حالا منو به اسم کوچک صدا نزده بود و بخاطر صحبت هاش سرم رو انداخته بودم پایین. +بعدش من این پول از حساب خودم برات واریز میکنم ولی اگه این پول بهت بدم در ازاش چی بهم میدی؟؟ -میتونم از شوهرم چک بگیرم؟ +چک شوهرت اگه میخواست پاس شه که این مشکل براش پیش نمیومد؟ -خب خودتون چی میگید؟ هر چی بگید انجام میدیم، حتی سند خونمون هم حاضریم امانت بدیم تا پول برگردونیم؟ +آخه سند خونه رو میخوام چیکار کنم؟ -خب چیکار کنیم؟ +خودتو امانت بذار، تا وقتی پول بهم برگردونی، تو امانت دست من میمونی؟ -من؟ آخه چطور؟ متوجه نمیشم؟ +از وقتی دیدمت محو زیبایی و اون چشای آبیت شدم، فقط کافیه با من باشی تا هرچی بخوای بهت بدم، مطمئن باش کسی نمیفهمه. از شنیدن پیشنهادش غافلگیر شده بودم و عصبانی. همون لحظه از جام بلند شدم و حتی نگاشم نکردم و از اتاق اومدم بیرون. قبل از اینکه از در بیام بیرون بهم گفت که منتظر جوابم میمونه. چند دقیقه بعد هم از اتاقش اومد بیرون و از شرکت رفت. منم در قفل کردم و حرکت کردم سمت خونه مادر شوهرم دنبال پسرم. حسابی داغون بودم اما نمیتونستم به شوهرم بگم، دیگه تحمل این فشار رو نداشت و به پول کار هم نیاز داشتیم. خونه ای هم که خریده بودیم قسط هاش زیاد بود و طلا و ماشین رو هم بخاطرش فروخته بودیم و چیزی برای فروش نداشتیم. دویست تومن هم نزول کرده بودیم که همین داشت بدبختمون میکرد. طلبکار نامرد هم داشت آبرومون رو میبرد. بعد چند روز فکر کردم تصمیمم رو گرفتم. -سلام +سلام، جانم؟ چیزی شده؟ همانطور که سرپا کنار میزش واستاده بودم، -کی پول بهم میدی؟ +پس تصمیمت گرفتی؟ قول میدم پشیمون نمیشی و هیچکس هم بویی از این قضیه نمیبره. -میترسم آبروم بره، همه چیز رو از دست بدم. +نترس، هیچ اتفاقی نمیفته، خودم میدونم چطوری درستش کنم، پولم تا فردا تو حسابت هستش فقط قبلش باید حرفت ثابت کنی. -چطور؟ +فردا بعد اینکه اومدی شرکت، یه برگه ماموریت مینوسی میدی اداری، من باهاشون هماهنگ میکنم، بعدش میری به آدرسی که فردا بهت میگم. -باشه +فقط خوشگل که هستی ولی بیشتر به خودت برس. یه لبخند تلخی زدم و از اتاقش اومدم بیرون. اون شب رفتم خونه و به شوهرم گفتم با وام موافقت کرده و قراره هر ماه نصف حقوقم رو برداره. از خوشحالی شوهرم خوشحال بودم اما تو دلم غم بود، خودم رو فروخته بودم و این برام سخت بود. چند باری خواستم بزنم زیر همه چیز اما وقتی دیدم شوهرم به طلبکار زنگ زد و قول فردا رو داد دیگه همه چیز تموم شده دیدم. اون شب رفتم حموم و خودمو تمیز کردم، صبح هم بیدار شدم یه ست سکسی پوشیدم، چند تا لوازم آرایشی هم گذاشتم تو کیفم راه افتادم سمت شرکت. ادامه رو در داستان بعدی براتون می زارم. نوشته: نسرین -
توسط minimoz · ارسال شده در
خیانت یا فداکاری - 2 صبح اول وقت زنگ زدم به سرویس کار تا برای عوض کردن موتور کولر بیاد،کلافه از گرما روی مبل نشسته بودم،این اتفاقات خیلی به ذهنم فشار میآورد مطمئن شده بودم که موضوعی در میان هست،با کسی هم نمیتوانستم مطرح کنم. گرمای هوا با افکارم چنان به بدنم فشار می آورد که خیس عرق شده بودم، کلافه تی شرت را در آوردم به گوشه ای پرت کردم،زنگ در به صدا در اومد،تعمیرکار روغن دان را می خواست،روغن دان را به سختی پیدا کردم و به او دادم رفتم تو آشپزخونه تا با یک قهوه با یخ حالم را عوض کنم، دوباره زنگ در به صدا در اومد. _ای بابا اگر قرار بود هی از من وسیله بگیری که خودم درستش میکردم. در را باز کردم دیدم مریم خانم پشت در ایستاده. _ااا شمایید؟سلام مریم خانم شرمنده فکر کردم تعمیرکار دوباره اومده _سلام شما خوبید؟سارا جان هستند؟ _نهخیر رفته سرکار _اگر مزاحم نیستم چند دقیقه وقت شما را بگیرم. گفت و وارد شد،تمام این سالها داخل نیامده بود وقتی هم با سارا کارداشت همون دم در میگفت و میرفت،نگاه جستجوگر اش آزار دهنده بود. تازه متوجه شدم که تی شرت تنم نیست،شیرجه زدم از گوشه مبل برداشتم،پوشیدمش.اومدم تعارف کنم که نشست،بی مقدمه گفت: _این چند سال جز خوبی از شما ندیدم ولی چون میدونم توان پرداخت بیشتر را ندارید پس تا اول مهر خونه را خالی کنید. هاج و واج به کلماتی که میگفت گوش میدادم _حاج آقا سبزی گفته بودند شما برای اجاره مشکل مالی ندارید. _بله به پولش احتیاج نداشتم الانم برای خودم نمیگم، پسرم تو سوئد به مشکل مالی خورده برای اون میخوام _مریم خانم لااقل کمی مهلت بدید تا بتونم جور کنم _شما که نمیتونی ولی کاش کمی به اطرافیان خودت توجه میکردی و از اون ها قرض میگرفتی. خدایا این منظورش کیه؟من که دور و برم همه مثل خودم هستند از کی بگیرم؟اومدم ازش بپرسم که عذر خواهی کرد،موقعی که بلند شد احساس کردم از عمد جوری بلند شد تا چادر سفیدی که به سر داشت کنار برود، پاهای گوشتالو، براق و سفیدش تا بالای زانو معلوم شدند. نمیتوانستم از اون صحنه چشم بردارم،که خودش خنده ای کرد و گفت:سارا جون گفته بود از لاک قرمز خوشت میاد.نگاه ام از روی ناخن هایش بالا رفت تا با او چشم در چشم شدم.از صابخونه ی بد اخلاق چند دقیقه پیش تبدیل شده بود به کسی که سعی میکنه با تمام وجود دلبری کنه. کولر درست شده بود ولی من هاج و واج خیس عرق وسط خونه نشسته بودم، نمیدونستم چه کار باید بکنم،از طرفی به خاطر شریط کرونا تقریبا درآمدی نداشتم،سامی را مدرسه نزدیک همین جا ثبت نام کرده بودم و خوب از هر نظر توان اسباب کشی نداشتم. مستاصل و درمانده به کاوه زنگ زدم،از دوستان قدیم فقط با او رابطه داشتم،قرار گذاشتم توی کافی شاپ، ماجرا را تعریف کردم بلند بلند خندید مثل همیشه بی محابا. _کاوه نخند بگو چیکار کنم؟ _پسر چیکار کنم نداره؟صبح ها که میخواهی بری سر کار دو تا تلمبه به مریم جون بزن،شب ها هم با خانمت عشق و حال کن _ارزونی خودت من به همون زنم راضی هستم اصلا تو که مجردی بیا معرفی کنم پیشش بمون _من که با این تعریف ها که تو میکنی بدم نمیاد ولی اون این همه سال به کسی روی خوش نشون نداده حالا هم خاطرخواه تو شده صد تا مثل من و از من بهتر هم نمیپسنده،یا برو باهاش صحبت کن یا زودتر اسباب کشی کن و برو _نمیتونم الان نه پول اسباب کشی دارم نه با این پول جای درست و درمان گیرم میاد. _تنها چاره ات همینه که یا با زبون راضی اش کنی یا با کیرت.بعد زبانش را نشان داد و ادای لیس زدن درآورد بعد هم به وسط پاش اشاره کرد،گفت:از این دوتا کار بکش،درست و به موقع،لامصب حلال مشکلاتن این دوتا، دوباره بلند بلند خندید. _کاش پول داشتم تا مجبور نباشم بین خیانت و آوارگی یکی را انتخاب کنم. برگشتم خونه تا پایان شیفت سارا و آوردن سامی به خونه وقت داشتم تا برم راضی اش کنم که از خر شیطون بیاد پایین. پشت در واحد گوش ایستادم تا ببینم مهمون داره یا نه خیالم که راحت شد یک نفس عمیق کشیدم،زنگ زدم. خیلی رسمی سلام کرد اجازه گرفتم که برم داخل با تردید و اشاره چشم اش به بالا کنار رفت تا داخل بروم. _مریم خانم لطفا بگید من باید چیکار کنم؟شما میدونید که وضعم جوری نیست که دنبال خونه برم یک مدت به من اجازه بدین یک تکه زمین دارم بفروشم پولش و تقدیم کنم. از آشپزخونه اومد بیرون،همین طور که سینی شربت را جلوی من میگرفت خم شد،روسری اش از روی شونه سر خورد و گردن اش تا روی پستان ها پیدا شدند. _شما باید زودتر به فکر فروش زمین می افتادی نمیشه که فکر کنی قراره برای همیشه اینجا با این پول کم زندگی کنی. رفت روی مبل کناری نشست. دیگه حتی برای درست کردن روسری هم کاری نکرد،خودش روسری را با یک اشاره به عقب انداخت روی دوشش.پاهایش را که روی هم انداخت،لختی پاهایش بیشتر نمایان شد،جوری لم داده بود که گردی باسنش به چشم می امد،احساس کردم شورت پایش نکرده،مریم خانم سرفه ی کوتاهی کرد،به خودم آمدم. از خودم چنین جراتی سراغ نداشتم ،بدون مقدمه گفتم: مریم خانم اگر درست فهمیده باشم پول بهانه است،احساس میکنم شما از من چیزی میخواهید که مطابق میل سارا نیست. فکر کنم خودش هم جا خورد با لحن آرام گفت: بعد از شوهرم اصلا میل به هیچ مردی نداشتم تا شماها اومدید اینجا،اوایل به صدای روابط شماها از هر طریقی مثل کانال کولر یا پشت در گوش می دادم تا بفهمم که چجور زوجی هستید ولی یواش یواش تحریک شدم،بعضی وقت ها هم حسودیم میشد که تو خونه ی من سارا میتونه خوش باشه ولی من فقط باید دلخوش باشم به شب هایی که صدای شماها را گوش میدم.الانم درست فهمیدی،اینجوری هم نگاه نکن ، الان جواب نده،میدونم سارا فردا خونه است تا پس فردا وقت داری یا با شیرینی و گل بیایی اینجا یا با شماره حساب برای اینکه پولت را بدم که بری دنبال خونه. دو شب فکر میکردم،هر چی سارا میپرسید سر بالا جواب دادم تا صبح روز موعود لباس پوشیدم،خیلی مرتب رفتم زنگ خونه ی مریم را زدم، من را که دید گفت فکر میکردم با شیرینی میایی ولی عیب نداره شماره حساب را بفرست تا فردا واریز کنم. _جواب من به شما مثبته ولی چون حس خوبی به این کار نداشتم دست خالی اومدم. خندید ، اشاره کرد برم تو آشپزخونه، روی یک میز گرد شمع روشن بود با گل و شیرینی،اشاره کرد بشین نشستم عباراتی به عربی خواند و از من جواب خواست،بقول خودش بهم حلال شدیم.با لبخند یک فاتح،شیرینی به دهانم گذاشت ،نفسم که به نفسش گره خورد،میخکوب شد،صورتش را جلو تر آورد،با تردید لپ اش را بوسیدم،بلند شد و گفت:شاید زود باشه برای این خواسته ولی دیگه طاقتی برای من نمونده،چند دقیقه دیگه بیا تو اتاق خواب،میدونی که کجاست؟مثل کوه یخ وارفته بودم اصلا نمیفهمیدم چیکار میکنم،اینقدر تو عالم خودم بودم که متوجه گذشت زمان نشدم.موبایلم زنگ خورد،شماره ناشناس بود جواب دادم. _عزیزم از این به بعد کارم داشتی به این شماره زنگ بزن،حالا هم لطفا پاشو بیا پیشم. کارم داشتی چیه ؟این چی میگه؟برای چی اومدم اینجا؟چرا برم تو اتاق خواب؟سارا سارا سارا!! مسخ بودم؟نمیدونم. مریم و دوست داشتم ؟ فکر نمیکنم. کنجکاو بودم؟آره. درمانده بودم؟خیلی. هر چقدر سعی میکردم دیرتر به اتاق بروم،اتاق نزدیک و نزدیک تر می آمد.وقتی وارد اتاق شدم مریم جلوی میز آرایش داشت لب هایش را رژ قرمز میزد،پاهایش را روی هم انداخته بود یک دو تکه ی طرح پلنگی تن کرده بود و یک شال مویی با همان طرح به دور سینه انداخته بود که تا روی شرت اش اومده بود،از شکاف بین پستان هایش تا زیر گردنش اکلیل های طلایی برق میزدند،یک گردنبند مروارید بسته بود تمام این مدت چیزهایی که به سارا میگفتم دوست دارم انجام بدهی را شنیده بود و حالا سعی میکرد دلبری کند،زیبا بود،حتی پیر هم به حساب نمی آمد،چند سالی از من بزرگتر بود. _چیه تو فکری؟اگر از دیدن هیکل من بدت اومده،دیر نشده برگرد. پوزخندی زدم،گفتم:لخت تر از این حالت را هم دیدم ،اصلا چون دیده بودم ، اومدم. قند تو دلش آب شد،بلند شد خرامان تا کنار تخت آمد روی تشک ولو شد،آغوش باز کرد.حوصله عشق بازی نداشتم،شلوار و شورتم را در آوردم به گوشه ی تخت پرت کردم،تا به خودش بیاد شرت را از پایش در آوردم.جا خورده بود انتظار عشق بازی داشت ولی مخالفت هم نکرد، کیرم را که با چند فشار به داخل فرو کردم ناله ی بلندی کرد،به تخت چنگ انداخت،میخواستم خشونت کنم تا من را پس بزند ولی عزیزم عزیزم میگفت، به کمرش پیچ و تاب میداد، روی تخت جابجا میشد،دو تا پایش را چنان دور کمرم قفل کرده بود که حتی نمیتوانستم آلتم را دربیارم چه برسد به تلمبه زدن، هیچ وقت چنین چیزی را تجربه نکرده بودم،کیرم را داخل بدنش قفل کرده بود،دردم گرفته بود،چند دقیقه که گذشت لرزید و خیس عرق شد چشمانش تا به تا شدند سرش به عقب رفت بیحرکت شد،ترسیدم فکر کردم مرد،از کنار تخت آب را برداشتم و با انگشتانم بصورت اش پاشیدم. _مریم،مریم جون،مریم جونم. نفس بلندی کشید،گوشم را با لبانش گرفت،با صدای حشری اما آرام گفت: _جان مریم، قربون صدا کردنت برم ترسیدی؟از شوقم شوکه شدم. نفسش بوی بدی می داد، خواستم بلند شوم دستم را گرفت کجا؟زنت که حالا نمیاد!سهم من امروز بیشتر از همین چند دقیقه است. آرام گفت تازه هنوز عصاره ی وجودت را در نیاوردم. خنده ام گرفت.دهانش خشک شده بود،جرعه ای آب خورد. _به چی میخندی؟ _گفتن عصاره ی وجود جالب بود آخه سارا همیشه میگه مواظب باش نریزه ملافه ها کثیف میشن. _سارا خانم قدر نمیدونه.گفت و با ظرافت تمام شروع کرد بازی کردن با وسط پاهایم،میخواستم بگم من استرس که میگیرم دیگه کیرم بلند نمیشه.لیز خورد رفت پایین و تمام کیرم را داخل دهانش کرد. آهی کشیدم،از آنجا که انتظار چنین حرکتی نداشتم چشمانم را بستم.کشیده شدن زبانش را از زیر آلتم تا روی تخم هایم احساس میکردم تجربه ی مثل این را نداشتم و سریعتر از اونی که فکر میکردم فریاد زدم داره میاد،ولی مریم به کارش ادامه داد،فکر کردم نشنیده خواستم خودم را بکشم عقب که با کف دست محکم نگهم داشت و همان لحظه داخل دهانش خالی شدم،تا آخرین قطره دهانش را برنداشت وقتی هم بلند شد دهانش خالی بود،بلند شد چشمکی زد،کنارم دراز کشید،فهمید خجالت کشیدم،گفت؛ جان پسرمون چقدر هم خجالتیه.خندید و خندید. بغلم دراز کشید زیر چشمی شروع کردم به نگاه کردنش انگار دوستش داشتم،انگار خوشم آمده بود که بوی ادکلن تندش را استشمام میکنم. دید نگاهش میکنم،آرام گفت اول فکر میکردم هوس است و زود گذر ولی هر چقدر گذشت بیشتر مشتاقت شدم. انگشتم را به نشانه ی سکوت روی لبش گذاشتم،گفتم از عشق نگو بزار راحت باشم وقتی کنارتم،چشمانش را به نشانه ی تایید باز و بسته کرد، لبانش را غنچه کرد،بوسیدم و سریع عقب کشیدم،حس کردم ناراحت شد شروع به نوازشش کردم، بدن نرم و گوشتالویی داشت پوست سفیدش رد دستم را نشان میداد از کنار رانش باسنش را فشار دادم،میخواستم انگشتم را به سوراخ کونش برسانم دستم را گرفت به جلوی پاهایش برد شروع کردم به داخل کس اش کشیدن،نگاهش کردم راضی بود کنارش دراز کشیدم مریم هم شروع کرد به بلند کردن آلتم. کیرم را بین انگشت شصت و اشاره اش میگرفت و آرام می کشید،خندیدم گفت:باز به چی میخندی؟گفتم: تمام این سالها دوبار سکس در یک روز نداشتم.چرخید روی بدنم با بالا پایین کردن خودش اش روی من حس خوبی بهم دست داد هر چه آب بیشتری از بدنش ترشح می شد کس اش بیشتر باز می شد بالاخره کیر بلند شده را همان طور که نشسته بود داخل خودش کرد چند باری که بالا پایین رفت خوابوندمش در حالی که این بار گردن و لبانش را میبوسیدم ارضا شدم،تا ظهر مثل پیچک حیاط که به نرده ها پیچیده بود چند بار به هم پیچ خوردیم،کلا یادم رفته بود آمده بودم که زود بروم.خسته و خواب آلود کنارش دراز کشیده بودم که صدای زنگ در بلند شد، پریدم تا لباس بپوشم خندید،گفت:نترس غذا سفارش دادم، از لای در غذا را گرفت،گفتم مثل اینکه مطمئن بودی امروز مهمون داری.قهقه ای سرمستانه زد،گفت خیلی وقته دارم نقشه میکشم،راستی یادم بنداز پول موتور کولر را هم بهت بدم اونم من سوزوندم،گفتم آخه چرا؟زیر لب گفت اون شب خیلی خوش بودید. ۳ کوه یخی شده بودم که توان هیچ حرکتی نداره،نمیدونم بابت جوابی که داده بود میلرزیدم یا ضعف کرده بودم،صدای مریم از آشپزخونه می آمد تند تند حرف میزد،می پرسید،منتظر جواب هم نمی ماند.دوباره مثل صبح شده بودم منگ بودم از خودم می پرسیدم اینجا روی تخت زن صاحبخانه چه کار می کنم.خودم به خودم میگفتم شاید فداکاری همین است. _چی شده پس چرا جواب نمیدی؟خوبی؟ مریم بود از حمام آمده بود کلاه حمام را روی سرش پیچید، با چشم و ابروی نازک کرده گفت: دو سه بار صدات کردم که بیای دوش بگیری،میدونم که شیطونی تو حمام را دوست داری،چرا نیومدی؟ _نزدیک اومدن سارا است موی خیس شده را چکار میکردم. همان طور که حوله به تن داشت لباس زیر هایش را به تن کرد و گفت: راست میگی از این به بعد باید حواسمان را جمع کنیم که بانوی اول ناراحت نشوند. “از این به بعد”، “بانوی اول”، کلمات مریم مثل پتک توی سرم میخورد، پس این بازی ادامه داره!وای با زندگی خودم چیکار کردم. سنگینی مریم که کنارم روی تشک تخت نشست من را به خودم آورد.بازوی من را گرفت با نگرانی گفت چیه چرا میلرزی؟ _هیچی فکر کنم ضعف کردم،منتظر تمام شدن جمله ام نماند،.بعد از چند دقیقه با یک لیوان که تا نیمه اش از یک نوشیدنی کرم رنگ بود وارد اتاق شد. _میدونم به شیر حساسیت داری!با آب ولرم درست کردم بخور سر حالت میاره. _مریم خانم مثل اینکه میکروفن گذاشتی که این همه اطلاعات داری. _خانم؟؟؟ چی شد دوباره رسمی شدی؟نه میکروفون تو کار نبوده.طبیعیه به عنوان یک زن تنها که تا حالا مستاجر نداشتم مواظب باشم و گوش هام تیز باشه. لیوان را سر کشیدم،ملافه را دور خودم پیچیدم رفتم تا توی دستشویی کمی خودم را مرتب کنم. از دستشویی که اومدم بیرون کنار در روی چهار پایه یک شورت سفید نو با یک حوله کوچک و برس بود. _اگر بهت بر نمیخوره باید بگم میدونستم فقط شورت سفید میپوشی،اون برس و حوله هم برای تو گرفتم،کارت که تموم شد بزار تو کشوی اول کمد اتاق بغلی. مثل اینکه من پیاده ای بودم توی صفحه ی شطرنج که با اشاره ی دستان او حرکت میکردم. لباس پوشیدم،بی اختیار بوی غذا من را به آشپزخانه کشاند.مثل کودکی که به خواسته اش رسیده است با ذوق و شوق از این طرف به آن طرف میرفت،حرف میزد،میخندید،شوخی میکرد.با اشتهای فراوان مشغول خوردن غذا بودیم که صدای دویدن سامی در راهرو را شنیدم،لقمه در گلویم ماسید،بلند شدم، مریم با تحکم گفت:بشین،الان بری شک میکنند، چند قاشق دیگر با بی میلی خوردم،گفتم:میرم،میگم امروز سردرد داشتم زود اومدم خونه. چند لحظه سکوت کرد تا به خودش مسلط بشود بعد خیلی قاطع اما آرام گفت:ادامه این رابطه اجباری نیست،امروز به اندازه ی تمام سالهای تنهاییم خوشگذشت،مجبور نیستی باز هم بیایی ولی این خونه درش همیشه به روی تو بازه.احساس کردم اشک در چشمانش جمع شده،بدون اینکه جوابی بدهم بوسه ای به گونه اش زدم،بی خداحافظی سریع از در خارج شدم. پله ها را دو تا یکی طی میکردم،حس فراری از زندان را داشتم،پشت در جلوی آینه ی جاکفشی خودم را مرتب کردم،رفتم داخل. با ترس نگاه کردم،انگاری منتظر بودم تا سارا شروع کند به دعوا ولی با نگرانی از آشپزخانه به طرفم آمد، پرسید چرا زود اومدی؟چند قدم به عقب رفتم میترسیدم بوی مریم را احساس کند،گفتم:سرم درد میکرد میرم دوش بگیرم.دستی به سر سامی که تلویزیون نگاه میکرد کشیدم خودم را پرت کردم داخل حمام. دوش آب داغ را باز کردم،با لیف سارا محکم به جان پوستم افتادم،بوی مریم نمیرفت. از حمام که بیرون آمدم جیب لباس هایم را خالی کردم،داخل لباسشویی انداختم. سارا گفت:این لباس ها را که تازه امروز پوشیدی! _فکر کنم نجس شده. تنها جوابی بود که سارا را مجاب میکرد. _سفید و مشکی را با هم ننداز. تاسارا بلند شود،طرف ماشین لباسشویی بیاد دکمه ی استارت ماشین را زدم.گفتم:مهم نیست.گفت:برو بخواب تا حالت جا بیاد، لوبیا پلو درست کردم جا افتاد صدات میکنم.خواستم بگم میل ندارم، ولی بدون جواب رفتم توی تخت،متکای سارا را برداشتم صورتم را داخل متکا فرو کردم،وای چقدر این بو را دوست دارم. نفهمیدم چند ساعت خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم،خانه ساکت بود، رفتم داخل هال سارا با لبخند همیشگی اش گفت:دلم نیومد بیدارت کنم ،سامی گرسنه بود ما شام خوردیم برای تو گرم کنم؟ _نه همینجوری میخورم. _من خسته ام میرم بخوابم،تو هم سروصدا نکن سامی بیدار نشه. چشمکی بهش زدم و شب بخیر گفتم. میل اینکه یک قاشق هم بخورم نداشتم،فقط آب میخوردم.مثل جن زده ها به سقف ترک خورده ی آشپزخونه خیره شده بودم. نفهمیدم چند ساعت گذشت،سارا خواب آلود و غرغر کنان آمد.گفت:لااقل چراغ ها را خاموش کن،نور نمیزاره بخوابم. باقی مانده ی غذا ها را جمع کرد.چراغ ها را به جز یکی خاموش کرد،دوباره به رختخواب برگشت.نیم ساعت بعد، از جای خودم بلند شدم،به طرف اتاق خواب رفتم.سارا خواب بود، شلوارکم را درآوردم اسپری بی حسی را چند بار به آلتم زدم صبر کردم تا اثر کرد،بعد سارا که به پهلو خوابیده بود را برگرداندم.هنوز چشمانش باز نشده بود که لباس خوابش را بالا زدم،شرت را به زور از پایش در آوردم،سارا بهت زده و کمی هم هراسان فقط نگاه میکرد،هیچ وقت اینجوری نرفته بودم سراغش.پاهای به هم چسبیده اش را باز کردم،سرم را وسط پاهایش فرو کردم،پاهایش را بهم فشار داد و گفت تمیز نیستم،جواب دادم مهم نیست زبانم را به داخل بدنش کشیدم، اینقدر ادامه دادم که نفهمیدم این همه آب از دهان من بیرون ریخته یا بدن سارا،نگاه اش کردم ،چشمانش را بسته بود،لبخند میزد،هر وقت احساس خوبی داشت اینگونه میشد.نشستم لباس خوابش را در آوردم،همان طور که دستانش بالا بود گفت:سامی خوابه؟گفتم:آره،در اتاق را هم قفل کردم. لبانش را روی لبم گذاشت،گفت:پس سر و صدا نکن،با اشاره سر خیالش را راحت کردم،به پشت خواباندمش و سوتین اش را هم در آوردم،خواست برگرده که اجازه ندادم به پشت اش خزیدم. پاهایش را در شکمش جمع کردم لبه ی تخت ایستادم،آرام آلتم را فرو کردم شروع کردم به حرف زدن آخ عزیزم،تو چقدر خوبی، قربون کس ات برم،وای چقدر تو خیسی،هر چقدر سارا التماس میکرد آرام تر من صدایم را بالاتر می بردم شروع کردم محکم به باسن اش ضربه زدن،قرمزی پوست اش در همان نور کم پیدا بود ولی اهمیت ندادم باز ضربه زدم،فقط میخواستم مطمئن باشم که مریم شنیده است که امشب با بانوی اول معاشقه میکنم.سارا خسته شد روی شکم دراز کشید بی توجه به ناله هایش برش گرداندم پاهایش را بلند کردم به طرفین باز کردم بلند بلند گفتم در بهشتت را باز کن میخوامش و شروع کردم با فشار تلمبه زدن،اینقدر ادامه دادم تا سارا که دیگر بین پاهایش خشک شده بود به زور پرتم کرد به کنار با عصبانیت و ناله کنان گفت:خیلی احمقی. در حالیکه مشخص بود درد میکشه دولا دولا به طرف حمام رفت. _آره من احمقم، شماها خوبید. کف دستم تف زدم و شروع کردم به جلق زدن، آبم را درست وسط جای سارا خالی کردم. متکا را برداشتم روی مبل توی هال خوابیدم. صبح سامی بیدارم کرد تا به مدرسه برسانم اش با عصبانیت داد زدم با مادر عاقلت برو و پشتم را کردم. به صداهای شان اهمیت ندادم.سارا که از مدرسه سامی برگشت زیرچشمی فقط بهم نگاه کردیم مطمئن بودم متعجب است از اتفاقات دیشب من هم بدون کلمه ای لباس پوشیدم تا از خانه خارج بشم،سارا ملافه ی مچاله شده کنار اتاق خواب را برداشت،داخل تشت وایتکس در حمام انداخت. چند روز بعد با معذرت خواهی از سارا آشتی کردیم تمام این روزها جوری رفت و آمدم را کنترل میکردم که با مریم رو در رو نشوم. یک بار هم سارا گفت:نمیدونم چرا مریم خانم تازگی لای در واحدشان را باز میزاره بی توجه شانه هایم را بالا انداختم. چند هفته گذشته بود،زندگی به حالت قبل برگشته بود ،کم کم داشتم به این فکر میکردم که مریم خانم فهمیده کار اشتباهی کردیم،بیخیال شده. یک روز صبح بعد از رفتن سارا داشتم بیرون میرفتم که مریم در را باز کرد،سلام من را بی جواب گذاشت با عصبانیت گفت:بهت گفتم اجباری نیست در این رابطه بمونی ولی فکر نمیکردم که اینقدر بچه و بی معرفت باشی،فقط حواست باشه که من و سر لج نندازی.محکم در خانه اش را بست. از نگاهش ترسیدم،چند لحظه مات روی پله ها بودم وقتی هم از جلوی در خانه اش رد میشدم،نفس نفس زدن هایش را میشنیدم. ذهنم به کار کردن نمیرفت،به مانیتور نگاه می کردم ولی تمام حواسم به چشم های مریم بود،خشم را کاملا از برخوردش احساس کرده بودم،غرق افکار خودم بودم که موبایلم زنگ خورد، سارا بود. _سلام سارا جان،خیر باشه،این وقت روز به من زنگ زدی؟ _سلام،خبر خوب دارم برات.این همه پشت سر مریم خانم بد میگی، بفرما برای تعطیلات هفته ی بعد دعوت کرده بریم ویلای شمال شون _قبول نکردی که؟ _چرا قبول نکنم؟آخرین باری که سفر رفتیم یادته؟من هیچی، سامی طفلک نباید یک بار تو عمرش مسافرت بره! ظاهرا مریم به تهدیدش عمل کرده بود من هم چاره ای جز قبول کردن این سفر نداشتم. دو روز قبل از شروع تعطیلات قبل از طلوع آفتاب راهی جاده ی چالوس شدیم، برای خوردن صبحانه به رستوران رفتیم،وقتی سامی و سارا به دستشویی رفتند،مریم که از اول سفر سعی میکرد تا با من چشم در چشم نشه با آرامشی عجیب گفت پسر خوبی باش با هر دوی ما مهربان باش،پوزخندی زدم و خواستم جواب بدم که اشاره کرد دارند میان و زیر لب گفت:شب اول سهم من باشه؟ میدانست که طاقت از دست دادن سارا را ندارم پس این سفر را برنامه ریزی کرده بود تا راه فراری نداشته باشم.راهی بود که به اشتباه انتخاب کرده بودم و حالا چاره ای جز ادامه دادن نداشتم. برعکس شروع سفر حالا وقتی از آینه به عقب نگاه میکردم لبخند میزد.دلم میخواست از سامی فاصله بگیرد،گویی منظورم را فهمیده بود سر پسرک را روی پاهایش گذاشته بود،با محبتی که به نظر عجیب می آمد موهای او را با انگشتانش شانه میکرد.برگشتم به سارا نگاه کردم،ذوق کودکانه ای بابت سفر داشت، خوشحالی او مجبورم کرد لبخند زنان به جاده ی پرپیچ و خمی که روبرویم بود چشم بدوزم. ظهر به ویلای بزرگ و مجللی رسیدیم که مریم در راه داستان آن را با آب و تاب تعریف میکرد:این ویلا چشم روشنی اولین سفر من و شوهر مرحومم هست.بعد از فوت پدرش باغ پشتی را هم خرید و آن را هم به نامم زد. در لحنش کنایه را احساس میکردم انگار با شمشیر دولبه هم میخواست به من کنایه بزند هم به سارا. تا وسایل را داخل می بردم، سامی با شادی کودکانه به بالکن دوید و گفت:بابا مریم جون میگه من و مامان بالا میخوابیم تو هم باید اتاق پایینی بخوابی. رفتم بالا،به سارا که با دلخوری روی تخت نشسته بود گفتم:چه اتاق دلبازی! با دلخوری ولی آرام گفت من دلم میخواست کنار تو باشم.بوسه ای به صورتش زدم و گفتم مهم نیست. مریم وارد اتاق شد و گفت زنونه،مردونه کردیم، که آقایون بالا نیان _پس سامی را هم بدید ببرم. عشوه کنان گفت سامی هم فقط موقع خواب میاد بالا که مراقب مامان اش باشه. همین طور که میرفتم تا پایین بروم برگشتم و سارا را دیدم،از شکلک و زبانی که بطرف مریم در آورده بود خنده ام گرفت. مشغول درست کردن کباب برای نهار بودم که سارا به بهانه ی بردن سیخ ها آمد،گفت:مریم خانم یک لباسی پوشیده که من روم نمیشه بپوشم،خجالت نمیکشه؟ با بی حوصلگی گفتم:چیکار کنم اون موقع که بدون مشورت با من قول سفر میدی باید فکر این مسائل رو هم میکردی.منقل را که خاموش کردم برگشتم توی ویلا دیدم مریم یک کراپ قرمز با یک شلوارک قرمز تنگ تنش کرده،وقتی راه میرفت باسنش را جوری تکان میداد که توجه ام را جلب کند،با اشاره به او فهماندم لباسش را عوض کند،با بی میلی رفت و مانتویی روی لباسش پوشید. هر چی به شب نزدیک تر میشدیم برق خاصی را در نگاه مریم احساس میکردم. برای شام بیرون رفتیم،وقتی رسیدیم سامی را که خوابش برده بود بغل کردم،بالا بردم،مریم همان طور که به سارا شب بخیر میگفت پشت سرم بالا آمد از کنار اتاق داشت رد میشد چشمکی به من زد به اتاقش رفت، در را بست. با سارا تا نیمه شب توی بالکن کنار هم نشستیم،چای خوردیم، سرش را روی شانه ام گذاشته بود آرام آهنگ مورد علاقه ام را زمزمه می کرد،صدایش را دوست داشتم.دستم را باز کردم تا در آغوشم رها شود نسیم ملایمی موهایش را بلند میکرد و به صورتم میزد،از صمیم قلبم دوستش داشتم،لبانم را روی لب هایش که به خاطر سرمای شب سرد شده بود گذاشتم،زبانش را داخل دهانم کرد شروع به مکیدن کردم،میخواستمش،پستانش را به زور از یقه ی تیشرتش در آوردم،شروع به لیس زدن کردم،این کار را دوست داشت،دستانش را از پشت سرم داخل موهایم کرده بود،به سرم فشار می آورد تا سرم بیشتر در سینه های اش فرو برود،عطر تنش مستم میکرد. _عزیزم میخوام. _شانس مارو میبینی سارا خانم!همیشه من باید التماس کنم،امشب که کنار هم نمی خوابیم،شما دلت میخواد. _یعنی تو دلت نمیخواد؟ اومدم جواب بدم نشست،دستش را داخل شورتم کرد،شروع به چنگ زدن وسط پاهایم کرد _چته؟یواشتر،لازمشون دارم. هیچ وقت نتونستم به او بگویم چرا یاد نمیگیرد چه فشاری به دستانش وارد کند تا لذت ببرم.ولی همین سادگی اش،بکر بودن و پاک بودنش را ترجیح میدادم. دامنش را تا روی رانش بالا آوردم،شرت اش را پایین کشیدم،دستم را که میان پاهایش بردم،خیس خیس شد،خواستم انگشتم را داخل ببرم که دستم را گرفت و گفت :اینجا نه اینجوری دوست ندارم بریم رو تختت. _نمیشه میترسم سامی بیدار شه بیاد پایین. همیشه این سارا بود که سامی را بهانه میکرد،الان من. خودش را مرتب کرد،پتو را برداشت،همین طور که میرفت داخل ویلا گفت یکی طلب من. دلم نمیخواست بخوابم از اینکه احتمالا مریم به اتاقم می آید واهمه داشتم.ولی سوز سرما که بیشتر شد مجبور شدم تا چراغ بالکن را خاموش کنم،به داخل بروم. خوابم که می برد،با کوچکترین صدایی از خواب می پریدم،به در نگاه میکردم. آرام آرام خوابم سنگین شد،با سنگینی سایه ی مریم از خواب پریدم،نیم خیز شدم تا از رختخواب بیرون بیام که اجازه نداد،آرام در گوشم گفت: کنارت بخوابم؟ به طرف دیوار رفتم تا مریم هم کنارم بخوابد.پشتش را به من کرد،در آغوشم خوابید،تقریبا نزدیک های طلوع آفتاب بود که با نوازش دستانش بیدار شدم،خواستن را در نگاهش خواندم،بدون اینکه کلامی بگویم همان شلوارک قرمز را از پایش در آوردم،شرت هم نپوشیده بود،پاهایش را در سینه اش جمع کردم،تا خواستم کیرم را دربیاورم من را کنارش کشید،گفت: زوده بزار کمی بیشتر باهم باشیم.برعکس دفعه ی قبل این بار من را مجبور به معاشقه کرد، کامل لختش کردم،سینه هایش را که کوچک تر از پستان های سارا بود در دستانم گرفتم،مشغول نوازشش بودم که در گوشم گفت بخور،از کنار گردنش بوسیدم تابه پستان هایش رسیدم یکی را در دهان گذاشتم،دیگری را نوکش را با دستم فشار دادم،صدای ناله هایش بلند شده بود در گوشش گفتم بچه ها بیدار میشن ،یواش تر. _کاش میشد به همه بگیم که من و تو ماله هم هستیم.میدونم دوستم داری ولی از سارا میترسی. چشم غره ای رفتم تا دیگر ادامه ندهد. تمام هیکلم را رویش انداختم،درحالیکه آلتم میان پاهایش بود بالا و پایین میشدم،میخواستم با فشار قدرتم را نشان بدهم دوست نداشتم فکر کند که میتواند از ضعف من سو استفاده کند،پاهایش را باز کرد،کیرم را راحت تر از دفعه ی قبل به داخل بدنش کشید،سعی میکردم تلمبه زدن هایم آرام باشد تا صدای تخت کسی را بیدار نکند، با اینکه میخواستم زودتر تمامش کنم ولی طول کشید. کارم که تمام شد مریم با اینکه با دستمال خودش را پاک کرده بود بلند نمیشد،تمنای دوباره داشت،انگشتم را داخل فرو کردم با خیسی خودش بالای کس اش را انقدر مالش دادم تا،پاهایش را محکم به هم چسباند،ناله ی بلندی کرد لرزید به سختی دستم را از میان پاهایش بیرون کشیدم باز مثل اولین روز چند لحظه ای حالش بد شد،صبر کردم کمی که به خودش آمد لباس هایش را پوشید ،از اتاق بیرون رفت. مدت کوتاهی بعد از رفتنش سارا اخم آلود و بغض کرده وارد اتاق شد،با ترس پرسیدم چی شده؟ _میخواستی چی بشه؟بعد یک عمری اومدم مسافرت پریود شدم. نفسی راحتی کشیدم،گفتم عیب نداره خاطره میشه. روی تخت دراز کشید،اخمی کرد، گفت:بوی بدی احساس نمی کنی؟ سه روز بعدی خوش گذشت،اینکه هم سامی خوشحال بود،هم مریم و سارا حس خوبی به من داده بود، مریم فهمیده بود سکس همراه با استرس را دوست ندارم و دیگر پافشاری نکرد،آرامش داشتم. عصر ها توی بالکن مینشستیم سامی اسپیکر را روشن میکرد، مجبورمان میکرد تا برقصیم،مریم بلند نمیشد ولی با شادی ما شریک میشد،دست میزد و از ته دل میخندید. به هر سه نفر ما محبت می کرد،مثل یک میزبان دلسوز و مهربان دنبال این بود چه کاری انجام دهد که به ما خوش بگذرد. جوری رفتار میکرد که دیگر اجبار به رابطه آزارم نمیداد،احساس میکردم دوستش دارم،محبتش در دلم جوانه زده بود،دیگر از مریم دوری نمیکردم،گهگداری وقتی کسی حواسش نبود خودم را به باسنش میمالیدم،یا دستم را وسط پایش میگذاشتم و فشار میدادم.لبخند میزد،اشاره میکرد که مراقب باشم تا کسی نبیند. دیگر کنارش بودن عذاب آور نبود،میل خودم بود،شب آخر وقتی سارا و سامی مشغول منچ بازی بودند،مریم رفت تا دوش بگیرد،وقتی بیرون آمد،یواشکی نگاهش میکردم،حوله ای از روی سینه اش تا روی باسنش به خودش پیچیده بود،قطرات آب روی پوستش،موهای خیسش همان طور که از پله ها بالا میرفت توجه ام را جلب کرده بود،دلم میخواست من هم بروم بالا،خودم حوله را از تنش باز کنم،تمام قطره های روی بدنش را با زبانم جمع کنم،کون سفید و قلمبه اش را با دو دستم فشار بدهم و همان طور که ایستاده، در آغوشش گرفته ام کمی زانوهایم را خم کنم تا کیرم را در کس اش که حالا باید از شدت هوس خیس شده باشد فرو کنم.در رویای خودم بودم که سارا با آرنجش ضربه ای به پهلویم زد به وسط پاهایم اشاره کرد،کیر بلند شده ام را بین پاهایم قرار دادم پاهایم را روی هم گذاشتم،سارا فکر کرده بود به او نگاه میکنم، خودش را جمع و جور کرد. صبح مشغول شستن ماشین بودم،که مریم رفت تا هم به باغ سر بزند و هم باغبان را ببیند، هنوز در حال و هوای شب قبل بودم،بی اختیار دنبالش کردم، مریم چند باری صدا کرد _آقا رضا؟آقا رضا؟ جوابی از توی باغ نیامد.از پشت بغلش کردم. _وای خدا نکشتت!ترسیدم! _با آقا رضا چی کار دارید خانم؟قابل بدونید خودم در خدمتم. _این باغچه های جلو در احتیاج به شخم زدن داره،خاکش خیلی سفت شده،نمیدونم آقا رضا کجا رفته! در حالیکه توی بغلم بود گردنش را بوسیدم،از پایین پیراهنش دستم را به پستان هایش رساندم. _باغچه ی جلو در را که بلد نیستم ولی اگر اجازه بدید باغچهی خودتان را بیل بزنم. همان طور که پشتش به من بود،دستش را عقب آورد،داخل شرتم کرد. _بیل شما که خوابه،ولی باغچه ی ما آماده است. _بیل ما هوشمنده،باغچه ببینه خودبخود آماده ی خدمت میشه. _حیف که الان نه جای درستی داریم،نه وقتشو _جاش با من. دستش را کشیدم به طرف آلاچیق ته باغ _اینجا خوبه،کسی نیست،هر کی ام بیاد زود میبینیمش. _میترسم،یه وقت آبروریزی میشه. _من حالیم نیست،مریم جان،میخوامت. _وای خدا،چقدر منتظر همچین لحظه ای بودم،واقعا خودتی. شلوارکم را تا زانو پایین کشید،چشمکی زد و گفت: مثل اینکه بیل شما هنوز کار داره.کیرم را داخل دهانش کرد، با سر و صدای زیاد شروع به ساک زدن کرد،چند بار هم مکث کرد تا زبانش را از روی کیرم تا تخم هایم بکشد.بعد از چند دقیقه با دستش ته کیرم را گرفت و ایستاد. گفت: آقای محترم یادتون نرفته که باید باغچه را آب بدین،ی وقت نپاشی اینور و اونور. شلواراش را پایین کشیدم،عقب عقب هلش دادم تا لبهی آلاچیق بشینه،شرتش را از وسط پایش کنار کشیدم،زبانم را داخل کردم، بالا ی چوچوله را با لب هایم میک میزدم،سرم را گرفته بود و جلو عقب کردن سرم را خودش منظم میکرد،اینقدر ادامه دادم تا پاهایش لرزید، با یک دستش ستونی که کنارش بود را بغل کرد، تا از عقب نیفتد،کنارش نشستم،دو انگشتم را داخل کردم،ناله کرد و گفت:آخ قربونت برم چی کار میکنی با من،پاهایش را بیشتر باز کرد،انگشتم را رو به بالا خم کردم و ضربه ی دستم را بیشتر کردم،یک مرتبه بلند شد شلوارش را کامل در آورد به روی لبه ی آلاچیق انداخت و روی زمین دراز کشید،با کف دستم سنگریزه های روی زمین را به اطراف پخش کردم بین پاهایش قرار گرفتم،در حالیکه یک دستم را زیر گردنش میگذاشتم تا سرش بالا تر قرار بگیرد با دست دیگرم کیرم را داخل کردم،آرام،آرام عقب جلو میرفتم تا لب هایش از لبم خارج نشوند،دریایی از آب بین دهن هاو پاهای ما در جریان بود،چشمانش خمار شده بود در گوشش گفتم:مریم دلم میخواد با همه ی وجودم داخل کست بشم،باز کن خودت را عزیزم،پاهایش را بالا آورد با دو دستش آنها را گرفت و تا میتوانست پاهایش را به دو طرف بدنش کشید،گویی میخواست حالیم بکنه که تمام وجودش را در اختیارم گذاشته است گرمای داخل حفره ی کس مریم بدنم را آتش زده بود،کمرم را که عقب میکشیدم ضربه ی بعدی را محکمتر میزدم،صدای برخورد بدن های مان توام شده بود با جیغ های ریز مریم رعشه ای تمام وجودم را گرفت،به قول خودش عصاره ی وجودم را در او خالی کردم، تقريبا هر دوی مان با هم ارضا شدیم،بوسه های پشت سر هم به صورتم میزد و مدام تکرار میکرد،عزیزم ممنونم.چشمانش را بست،نفس عمیقی کشید و گفت:چیزی که تو امروز ته این باغ به من دادی را تا حالا تجربه نکرده بودم،کمکش کردم بایستد ،داشتم لباس هایم را میپوشیدم که صدای گریه اش بلند شد، _چیه؟چی شد؟ناراحتت کردم؟ _نه،خوبمم،خوب خوب به اطراف نگاه کرد و آرام گفت:امروز را هیچوقت فراموش نمیکنم. با تعجب نگاهش می کردم مشغول مرتب کردن خودش شد،گفتم:زودتر برگردیم تا متوجه غیبت مان نشده اند. جلوتر رفت تا ما را با هم نبینند،دور شدنش را که نگاه میکردم،به خودم گفتم:مثل اینکه دوستش دارم. ۴ چشم که باز کردم احساس سوزشی در سینه آزارم میداد،دهانم خشک شده بود،صدای بلند قلبم را می شنیدم،هوشیار تر که شدم ماسک روی صورتم توجه ام را جلب کرد،به سختی سرم را چرخاندم مونیتوری میدیدم که خطوط کج و معوج نشان میدهد،حالا مطمئن هستم در تختخواب خودم نیستم،میخواهم سارا را صدا کنم مردی با روپوش آبی لبخند زنان می گوید:بیدار شدی! متوجه سوالم میشود،میگوید:دو روز قبل شما در راهروی ساختمان دچار حمله ی قلبی شدید،خانم همسایه متوجه شدند با اورژانس تماس گرفتند الان داخل سی سی یو هستید به دستور پزشک بعد از چهل وهشت ساعت از بیهوشی خارج شدید،بعد از بیست وچهار ساعت منتقل میشید به بخش. با زحمت فراوان به او میفهمانم سارا را میخواهم.می گوید:ممنوع الملاقات هستی،چند ساعت دیگر میتوانی ملاقاتی ها را از پشت آن شیشه ببینی. _اگر چیزی خواستی دکمه ی کنار دستت را فشار بده. ته مانده ی سرنگ را هم در سرم خالی میکند،من را با کوهی از سوال رها میکند. از شمال که برگشتیم سعی کردم با شرایطی که خودم پیش آورده بودم کنار بیام، روزهایی که سارا شیفت صبح بود،صبحانه را با مریم میخوردم،چون تازگی ها سارا شیفت شب هم میگرفت، بعضی شبها هم بعد از خواباندن سامی پایین میرفتم، و قبل از روشن شدن هوا در حالیکه مریم خواب بود آهسته و پاورچین برمیگشتم به رختخواب خودم،دیگر به بوی ادکلن مریم عادت کرده بودم. او نیز به همین شرایط راضی بود،فهمیده بود دوست ندارم با سارا رقابت یا حسودی کند،برای همین همیشه خودش را دلسوز سارا نشان میداد. _بیا این قوتو را بگیر به سارا بده با شیر بخوره،گناه داره،باید تقویت بشه،طفلک خیلی کار میکنه.خودت هم حتما بخور با آب ولرم قاطی کن بخور،حواسم هست که چند وقتیه دوتایی حمام نمیرید، تو باید قوی باشی،سایه ات باید بالا سر دو تا زن باشه. همیشه وقتی به این صحبت می رسید،خودش را در بغلم رها میکرد،انتظار داشت تا به رختخواب برویم. یکبار هم به شوخی گفتم:سارا که از پشت نمیده لااقل تو بده،در حالی که هنوز لقمه در دهانش بود بلند شد دستانم را گرفت،به تختخواب رفتیم. خم شد،در همان حالت گفت چجوری بهت ثابت کنم همه ی وجودم ماله توست،ولی با اینکه کلی کرم و وازلین به او و خودم زدم حتی نتوانست لحظه ای ورود کیرم را به باسن اش تحمل کند. زندگی به روال طبیعی افتاده بود تا یک روز عصر در حالی که مشغول کار بودم،تلفنم زنگ خورد، شماره ی مریم بود،معمولا تماس نمیگرفت مگر اینکه کار ضروری داشته باشد. آهسته،در حالیکه مواظب بودم همکارانم متوجه نشوند،گفتم:مریم جان سرم شلوغه با شما تماس میگیرم. _من کافی شاپ پایین میدون منتظرت هستم،سریع بیا. قطع کرد، از لحن خشک و غضبناک اش ترسیدم. تا کارهایم راست و ریس شود دلم هزار راه رفت. سریع خودم را به کافی شاپ رساندم. معمولا زمان هایی که با هم بیرون میرفتیم جوری لباس می پوشید یا آرایش میکرد که نوزده سال تفاوت سنی توجه کسی را جلب نکند، کیف اش زمانی کوک میشد که ما دو نفر را زن و شوهر خطاب میکردند،وای به حال اون بدبختی که ما را مادر وفرزند میخواند. اون روز بدون آرایش آمده بود،موهای سفیدش را هم رنگ نکرده بود. سلامم را با تکان دادن سر جواب داد،اشاره کرد بشین. _مریم جان اینجا نزدیک محل کارمه بگو چیکار داری تا کسی ما را ندیده. _با طعنه گفت:خبرهای خوب را باید از سارا جونت بشنوم؟ روی جونت تشدید گذاشت. _چی شده؟مگه چی گفته بهت؟ _اینکه وام گرفته،اینکه اطراف تهران آپارتمان پیش خرید کرده. _خب چه ربطی به من و تو داره؟من که نمی توانم جلوی پیشرفت همسرم را بگیرم،این همه کار میکنه تا به قول خودش چاردیواری خودش را داشته باشه. اصلا شاید بعد از تحویل،اجاره بده،اگر هم از اینجارفتیم،مشکلی نیست،چه ربطی به ما داره؟ پوزخندی زد و گفت:از دل برود هر آنکه از دیده به رفت! حواستو جمع کن پا رو احساسات من نزاری،من دیگه طاقت دوری و از دست دادن ندارم،اگر قرار باشه نابود بشم، اول نابود میکنم. جملات آخر اینقدر بلند بود که توجه بقیه را هم جلب کنه،در حالیکه تا بناگوش سرخ شده بودم،بیرون رفتن اش از کافی شاپ را زیر چشمی دنبال کردم. تلخی قهوه با زهر جملات آخرش قاطی شد،آب معدنی را یک نفس خوردم،تا محل کارم فقط به این فکر میکردم که چه کار باید بکنم؟سارا را از پیش خرید آپارتمان منصرف کنم ،یا مریم را راضی به این دوری. میدانستم تقریبا هر دوی این ها محال و نشدنی است. مریم حتی پیام هایی که برایش می فرستادم را نگاه هم نمی کرد،این بیشتر کلافه ام می کرد، تا صبح خواب به چشمانم نیامد،سارا که متوجه بی خوابی ام شده بود را راضی کردم تا سامی را به مدرسه برساند،میخواستم زودتر به واحد مریم بروم. هنوز از پارکینگ بیرون نرفته بودند که خودم را پشت در خانه اش رساندم،کلید انداختم،وارد شدم، برعکس روزهای قبل چراغ ها خاموش بودند،نه از میز صبحانه خبری بود نه از چایی تازه دم. _مریم گلی کجایی؟ عاشق این مدل صدا کردن بود ولی این دفعه جوابی نداد به طرف اتاق خواب رفتم. با یک لباس خواب معمولی در رختخواب بود.هر چقدر صدایش کردم جواب نداد،کنارش نشستم،شروع کردم به منت کشیدن. با پاهایش از روی تخت هولم داد،خودش را زیر پتو پنهان کرد. حرص ام در آمد،بلند شدم پتو را به زور کنار زدم،نیم خیز شد،شروع کرد به جیغ زدن و فحش دادن،هر چقدر سعی کردم ساکت اش کنم فایده ای نداشت،نفهمیدم چی شد که برای اولین بار در عمرم دست به روی یک زن بلند کردم،سیلی چنان محکم بود که ساکت شد ،گریه کنان در خودش مچاله شد،چند لحظه مات و مبهوت نگاه اش میکردم،تا گریه اش بی صدا شد و فقط اشک میریخت. _مریم جان غلط کردم،نفهمیدم، هر چقدر التماس میکردم بیشتر کم محلی می کرد. کنارش دراز کشیدم،قربان صدقه اش رفتم حتی به طرفم هم برنگشت. هر چقدر خواستم صورت اش را ببوسم اجازه نداد من را پس میزد. فکر کردم شاید با رابطه حالش عوض بشود. چون همیشه میگفت،غم دنیا را هم که داشته باشم در آغوشت همه را فراموش میکنم. کنار تخت ایستادم،شلوار و شورتم را در آوردم، متوجه شدم زیر چشمی نگاه میکند،چیزی نمیگوید مطمئن شدم راضی است ولی به روی خودش نمی آورد. از مچ پایش گرفتم تا لبه ی تخت کشیدمش، جیغ کوتاهی زد،به حساب ناز کردن گذاشتم.خواستم شورت را از پایش در آورم که پاهایش را ضربدری روی هم انداخت،کف پاهایش را محکم به سینه ام فشار داد،احساس میکردم میخواهد ناز کند،به زور شرت را پایین کشیدم،با دستانم پاهایش را باز کردم،خودم را میان پاهایش قرار دادم.تعجب کردم که چرا متکا را روی صورتش گذاشت،انگار که از من نفرت دارد،با متکا میخواست فاصله ایجاد کند. کف دستم تف انداختم،دستم را به تمام کیرم کشیدم،با فشار همان دست به زور وارد بدنش شدم،خودش را سفت کرده بود،با مشت های گره کرده به سر و صورتم میزد،هر چقدر بیشتر تقلا میکرد بیشتر فشارش میدادم.با اینکه بین پاهایش کاملا خیس شده بود ولی در ظاهر خودش را مشتاق نشان نمیداد،مدام اخم میکرد،صورتش را برمیگرداند روی کمرش نشستم در حالی که کیرم را بین پستان هایش قرار می دادم خودم را عقب و جلو کردم، انقدر تقلا کرد تا خسته شد ،کنارش دراز کشیدم. بدون اینکه کلمه ای حرف بزند بلند شد به حمام رفت. کلافه بودم،نمیدانستم چه کاری باید انجام بدهم. لای در حمام باز بود بخار حمام بیرون می آمد،نگاهم که به طرف بخار رفت،بلند شدم،تی شرتم را در آوردم، بر خلاف چند دقیقه قبل تا من را دید دستانش را دور کمرم حلقه کرد،سرش را روی سینه ام گذاشت آرام گریه کرد.چند دقیقه ای نوازشش کردم، آهسته گفت:ببخشید عزیزم.دو تا کفل اش را گرفتم در آغوش کشیدمش خم شدم محکم لبانش را مکیدم قطرات آب مثل باران روی صورتش می خورد،نفهمیدم چند دقیقه گذشت که در همان حالت می بوسیدمش روی چارپایه ی داخل حمام نشست،لیف را به دستم داد تا پشت اش را بکشم. از پشت اش شروع کردم ،تمام هیکل اش را لیف کشیدم،مثل کودکی مطیع نشسته بود نگاه میکرد،دلم برایش سوخت،از کاری که کرده بودم خجالت کشیدم،سرم را بالا آورد،لبانش را روی لب هایم گذاشت از لب هایش سر خوردم روی پستان هایش و کمی بعد مشغول لیس زدن بین پاهایش بودم. ران هایش لرزیدند،سرش را به عقب خم کرد با دستش به سرم فشار آورد تا زبانم را بیشتر فرو کنم. از کفی که به بدنش بود به وسط پاهایم زد،با لطافت تمام مشغول بالا و پایین کردن دستانش شد.گویی شی عتیقه ای را به او داده اند که بررسی کند،آرام اما محکم و با دقت دستش را عقب و جلو می برد،در چشمانم نگاه کرد ،خندید،به عقب رفتم و به دیوار تکیه زدم مریم بلد بود چگونه من را ارضا کند. دکتر به همراه تعداد دیگری که پشت سرش بودند وارد سی سی یو شد. رشته ی افکارم را پاره کرد،به تخت من رسیدند شروع به توضیح دادن کرد،از بین کلماتی که میگفت متوجه عفونت،سیستم دفاعی و سکته شدم. یکی از همان ها که همراهش بودند،برای خودشیرینی جلو آمد از من پرسید؟ مخدر تزریق میکردید یا روابط جنسی متعدد داشتید؟ گفتم هیچ کدام،صورتم را برگرداندم. دکتر که استاد صدایش می کردند با لحنی که توبیخ بود گفت:این سوال جاش اینجا نیست. بقیه بابت ضایع شدنش لبخند زنان به تخت دیگر رفتند. وقت ملاقات فقط به سارا اجازه دادند چند دقیقه کنارم باشد،کلی دعا به جان مریم کرد که نجاتم داده،آرام آرام همه چی یادم آمد. پرستار که سارا را بیرون کرد،کاوه التماس کنان داخل آمد،همان طور که اسکناسی در جیب نگهبان می گذاشت ،گفت:فقط دو دقیقه،مسئله ی مهمی را باید بگویم. _خوبی داداش؟وقتی سکته کردی مریم به من زنگ زد،اومدم کشیدمت تو راهرو بعد به اورژانس زنگ زدم،مریم پیغام داده بهت بگم باهات شوخی کرده؟گفت نگران هیچی نباش،داداش چه شوخی کرده که اینقدر بهم ریختی؟نگهبان اجازه نداد حرف دیگری بزند،دستش را گرفت،بیرون برد. با خودم گفتم،شوخی بوده. چشمانم را بستم،ماجرای آن روز را به یاد آوردم. غروب شنبه بود سارا داشت کفش هایش را می پوشید تا به شیفت شب برود،سامی دنبالش دوید،گریه کنان التماس کرد نرو،سارا هم گفت:پسرم قربونت برم،به زودی خونه ی خودمون و تحویل میگیریم،منم دیگه شیفت شب نمیرم،سه تایی با هم خوش میگذرونیم،بوسه ای به صورت سامی زد،شکلاتی به او داد،به من اشاره کرد تاسامی را به داخل ببرم،در که داشت بسته میشد،صدای مریم را شنیدم به سارا تبریک میگفت. _مبارکه پس دیگه خونه دار شدین،از دست منم راحت شدی!به سلامتی کی تحویل میگیرید؟ _قربونت برم،ما که جز خوبی از شما ندیدیم،اگر بد قولی نکنند،گفتند سه ماهه دیگه کلید بهمون میدن. در را بستم،بقیه ی حرف های شان مهم نبود،مریم چیزی را که نباید میفهمید،دیگر میدانست. شام سامی را دادم،بهانه ی مادرش را میگرفت،کتابی که تازه خریده بود را برداشتم، برایش بخوانم. از صدای نفس زدن هایش فهمیدم خوابیده.تا خواندن را قطع کردم،پیامک مریم آمد:عزیزم میای پایین؟🤎 _جواب دادم:نه سامی خوابش سبکه صبح میام. _باشه،شب خوش.💋 آرامش قبل از طوفان را احساس میکردم.سامی غلت زد،دستانش را دور گردنم انداخت،تا صبح کنارش خوابیدم. صبح زود بعد از رساندن سامی به مدرسه،نان بربری تازه گرفتم،با خامه. مریم همیشه میگفت این یک صبحونه ی لاکچریه ولی فقط با تو میخورم،میترسم چاق بشم. در را که باز کردم،بهم لبخند زد. _چرا زحمت کشیدی؟چایی تازه گذاشتم.بشین تا دم بکشه. _نزدیک اومدن سارا است،برم… _سارا جون(باز روی ج تشدید گذاشت)امروز نصف شیفت همکارش هم وایمیسته. پوزخند زدم و گفتم:یادم نبود شما تو خونه ی ما شنود دارید. توی چشمام زل زد،خشم را از عمق چشمانش حس میکردم. _آخه از این میسوزم اون جایی که باید بشنوم،نمیشنوم _مریم جان قبلا هم گفتم،رفتن ما از اینجا ربطی به رابطه ی من و تو نداره. _چرا داره،بچه زرنگ! این وسط منم که ضرر کردم، هشت ماه پیش بهت گفتم پسرم پول لازم داره یک بار نپرسیدی چجوری جورش کردم،نه پول پیش اضافه کردی که فدای تمام لحظه های خوش مون، هشت ماهه همون چندرغازی که بابت اجاره میدادی را هم نمیدی! _مریم خودت گفتی نمیگیرم. _آره اون موقع فکر میکردم یک مرد پیدا کردم که به کل دنیا می ارزه نمیدونستم مرد ما بچه کونی از کار در میاد! _درست صحبت کن،میگی چیکار کنم؟ سارا دلش میخواد خونه ی خودش را داشته باشه،چی بهش بگم؟ _هیچی برو بگو،زرنگ بازی در آوردم هم کردمش هم اجاره ندادم،هم ازش پول گرفتم،حالا که ازش سیر شدم،جمع کن بریم با هم عشق و حال کنیم. _پولی که قرض دادی،را تا آخر هفته برمیگردونم… _خودت و به خریت نزن،من پول نمیخوام،حالم بد شده از اینکه کسی که حاضر بودم دار و ندارم را پاش بریزم میخواد دورم بزنه. سرم داشت منفجر میشد،تا همین چند وقت پیش فکر میکردم،مریم از من سواستفاده میکنه،حالا خودم به همین موضوع متهم شده بودم. قرصی که از آشپزخونه آورده بود را با یک لیوان آب کوبید روی میز. بدون اینکه چیزی بگویم،متوجه سر دردم شده بود،میفهمیدم دوستم داره اما من هم چاره ای جز قطع رابطمون نداشتم. _ببین مریم جان،من وارد یک مسیر اشتباه شدم، ازت میخوام اجازه بدی زودتر به این رابطه پایان بدیم،هر چی بیشتر با هم باشیم ،جدایی سخت تر میشه. _خیلی بی وجدانی،من ازت چیزی خواستم؟بین تو و سارا بودم؟دارم میگم بهت وابسته شدم،قبلا هم بهت گفته بودم اگر قرار باشه از بین برم اول تو را نابود میکنم.بی وجود… با عصبانیت نیم خیز شدم به طرفش. _بزن تو که دست بزنت خوبه! صورتش را به طرفم گرفته بود دستم را روی هوا نگه داشتم. _اصلا برو به سارا بگو،به همه بگو،کی باور میکنه؟فکر میکنند تنهایی،دیوانه ات کرده خل شدی! _بچه خوشگل،بهت گفتم پا رو دمم نزار،حالا که این طور شد،بگرد تا بگردیم. تلویزیون را روشن کرد،چیزی که میدیدم را باور نمیکردم،فیلم روز اولی بود که وارد خانه اش شده بودم تمام لحظاتی که دور میز گرد داخل آشپزخانه نشسته بودیم را ضبط کرده بود،روی دور تند گذاشته بود ،شیرینی دهنم گذاشت،نهار خوردیم،بوسش کردم،بیرون رفتم _جنده ی پست فطرت،از همون اول نقشه کشیده بودی. _آهای بچه خوشگل،لقب زنت و به من نده. نقشه ی چی کشیده بودم؟برای ثروتت کیسه دوخته بودم یا شیفته ی جمالت شده بودم؟نقشه نبود،حداقل اولش نبود،اومدن تو به زندگیم اینقدر برام ارزش داشت که ضبط کرده بودم تا توی نبودنت هم دلخوش به دیدنش باشم،اینقدر این فیلم ها را دیده ام که لحظه به لحظه اش را حفظم. _فیلم ها؟بی شرف مگه بازم هست؟ کنترل را فشار داد،قسمت بعدی پلی شد. یک روز توی حمام وقتی داشت ساک میزد،گاز کوچکی گرفت،خنده کنان از حمام بیرون دوید،فیلم برای لحظاتی بود که دور خانه دنبالش می دویدم،بعضی وقت ها از کادر بیرون می رفتیم،ولی آخرین لحظه ای که میدانست دوربین را کجا گذاشته درست جلوی دوربین خودش را روی مبل پرت کرد، من هم خوشحال از گرفتنش شروع به کردنش کردم. _چه قدر خوش بودیم. صدای توام با حسرت اش،نگاهم را از تلویزیون گرفت. _این فیلم ها هر دوی ما را نابود میکنه،فکر میکنی پسرت اون سر دنیا این فیلم را ببینه چیکار میکنه؟ تو اینقدر احمق نیستی که این ها را پخش کنی! _راست میگی بچه خوشگل، احمق نیستم،همه باید فکر کنند من مورد تجاوز قرار گرفتم،از من سو استفاده شده،این هم سندش! این بار دوربین داخل اتاق خواب بود از روزی که زیر پتو پنهان شد،کتک اش زدم، به زور خودم را بین پاهایش قرار دادم،امتناع کرد و هلم داد تاگریه کنان به طرف حمام رفت، لخت شدم و دنبالش رفتم را فیلم گرفته بود. این یکی را سریع خاموش کرد،گفت: فقط این را با نقشه ظبط کردم،همین فیلم برای نابود کردنت کافیه،عوضی. _حالا میفهمم چرا اون روز توی حموم هی معذرت خواهی میکردی ! واتس آپ را روی گوشی اش باز کرد جوری که صفحه ی موبایلش را ببینم شروع به تیک زدن اسامی کرد،هر اسمی را که تیک میزد بلند می گفت،اول از همه سارا جون،مامان سارا جون،مامان خودت،داداشت، خان عموت آخه میدونم خیلی جانماز آب میکشه بزار بدونه برادر زاده اش چه دیوث کثافتیه بزار برای این گروه صندوق خانوادگی هم بفرستم،اینا خودشون برای بقیه میفرستند. یخ کرده بودم،سرم گیج میرفت،حرف های مریم را متوجه نمی شدم فقط صدای همهمه در گوشم احساس میکردم،در حالیکه همه جا را تار میدیدم،آخرین چیز که دیدم انگشت سارا بود که روی دکمه ی ارسال میچرخید. چند روز از مرخص شدنم گذشته بود که مریم پیام فرستاد: سلام، چون احساس میکردم دیدن من برای قلبت مضر هست،ملاقات نیومدم شماره حساب را از همسرت گرفتم تا پول پیش را برگردانم. یادم تو را فراموش. گاهی توی راه پله میبینمش،آهسته سلام میکند شکسته است،خرد شسته است، برمیگردم از پشت که نگاهش میکنم نمیشناسمش. نوشته: سرخ چون رعد -
توسط minimoz · ارسال شده در
پیرمرد خوشتیپ زال سلام. داستانی که براتون روایت میکنم . پارسال برام آغاز ش شروع شد. عید ۱۴۰۲ ایام نوروز. سنم ۲۲ سال چهره گندمی دارم و تیپ ساده و معمولی. و چهره آروم و مظلومی دارم. پنجشنبه آخر سال وقت نکردم سر مزار پدرم برم. روز ششم عید بود . که تصمیم گرفتم به بهشت زهرا برم و سر خاک پدرم. فاتحه براش بفرستم. به مادرم گفتم . گفت خودت برو ما همه رفتیم. منم آماده شدن و خودمو به مترو رسوندم و سوار خط ۱ شدم. مترو خیلی خلوت بود. تو حال و هوای خودم بودم و با گوشی بازی میکردم. که تو یک ایستگاه . مردی تقریبا ۵۵ و یا ۶۰ سال با یه کت و شلوار ذغالی و خوشتیپ . وارد مترو شد و یه لحظه نظرمو به خودش جلب کرد . اون مرد زال بود و کلا موهاش و پوستش کاملا سفید بود و یه عینک تقریبا دودی هم داشت . و قد بلند و هیکل تقریبا تو پری داشت. کمی بهش نگاه کردم. و خوشتیپ بودنش برام خیلی جذاب بود. بلند شدم و به جلوی در رفتم تا نقشه مترو رو نگاه کنم . و با این بهانه بیام و دقیقا روبروش بشینم. و اومدم روبروش نشستم. تو ردیف صندلی من کسی نبود و برای طرف اون هم کسی نبود. نمیدونم چرا هی دوست داشتم بهش نگاه کنم . شروع کردم با موبایل بازی کردن و زیر چشمی نگاهش میکردم. پیرمرده دکمه کتشو باز کرد . و پاشو باز تر کرد . منم چون زیر چشمی نگاه میکردم . چشمم معمولا لای پاش میوفتاد. فکر کنم متوجه شد که من نگاهش میکنم . یه چند باری دستشو گذاشت لای پاش و لای پاشو خاروند. فکر کنم ایستگاه ترمینال جنوب رو رد کردیم . که مرده به من گفت . آقا پسر چند تا ایستگاه دیگه میرسیم بهشت زهرا. منم سرمو بلند کردم و گفتم . فکر کنم ۴ تا دیگه. چه صدای آروم و کلفتی داشت . بعد سرمو انداختم پایین و با گوشی ور رفتم. بلند شد اومد پیشم نشست و گفت . چه بازی میکنی . منم بازی هواپیما میکردم. گفت بازیش خوبه برای منم بفرست . منم حوصلم سر میره بازی کنم تو خونه. (خلاصه کمی حرف زد ) تا رسیدیم ایستگاه حرم مطهر. پیاده شدم و اونم اومد دنبالم و بیرون در ساختمان مترو گفت . تو کدوم طرف میری. منم گفتم قطعه ۷۴. گفت پس مسیرمون یکی است. منم میرم قطعه ۷۲ . پیاده شروع کردیم رفتن و اون گفت که میره سر قبر خانومش و منم گفتن میرم سر قبر پدرم. شروع کرد حرف زدن که زن خیلی خوبی بود و چطور مریض شد و که مرد و از این حرفا. و این که خیلی دوستش داشت. و بعد از مرگ مهری خانم اون چند بار زن صیغه کرده که تنها نباشه و هیچ کدوم مزه سکس با مهری رو بهش نداده و اون لذت و آرامشی که دوست داشته رو هیچ کدوم از اون زنهای صیغه ای بهش ندادن. و صیغه رو باطل کرده. و الان تنهاست. رسیدیم قطعه ۷۲ و اون رفت تو سر قبر یه خانم . و منم رفتم و با اون فاتحه دادم. و بعد خدا بیامرز گفتن . حرکت کردم برم . خدافظی کردم و دست دادم باهاش . که دستمو گرفت و ول نکرد و گفت بزار منم بیام . و دستم تو دستش بود . و گه گاهی فشار میداد . و دست گرمی داشت . منم خوشم اومد و دستمو نکشیدم. رسیدم سر مزار و نشستیم فاتحه خوندیم و کمی از این ورو اون ور حرف زد . و بلند شدیم که بریم . بهشت زهرا خیلی خلوت بود . و اون قطعه قدیمی هم که معمولا کسی نیست . شروع کرد حرف زدن . صداش خیلی گرم و مهربون بود و تن صداش دلنشین بود. گفت . اسمت چیه . اسممو گفتم بهش و اونم خودشو معرفی کرد . و دستشو گذاشت رو شونم . و همین که آروم قدم میزدیم که به طرف مترو بریم . پرسید . دوست دختر داری . گفتم نه . گفت خوب یدونه بگیر و نیازت برطرف کن. منم سرخ شدم و چیزی نمیگفتم. گفت تو جوانی . نیاز داری و شروع کرد از زمان شاه گفتن و نوجوانی های خودش. که دوست دختر داشت و هیچ موقع جق نمیزد و می داد دوست دخترش براش ساک میزد و یا کیرشو میمالید تا آبش بیاد . و میگفت که یه بار تو کون دوست دخترش گذاشت و اونم چون خیلی درد داشت . باهاش قطع رابطه کرد و دیگه دوستی شون قطع شد . و میگفت حتی میخواستم باهاش ازدواج کنم . ولی دیگه با من بهم زد و دیگه به نامه هام جواب نداد. ( نمیدونم چرا انقدر بی پروا و راحت صحبت میکرد و اصلا خجالت نمیکشید از این حرفهایی که به من تعریف میکرد) منم حقیقتا بدم نمی یومد و با جون ودل گوش میکردم و همش هم بهش میگفتم خب … و کیرمم سیخ شده بود و چند باری هم که ضایع نباشه . دستمو میکردم تو جیبم و از تو جیبم کیرمو سرشو میآوردم بالا و جا بجا میکردم. رسیدیم به مترو و سوار شدیم و تو مترو تلفنشو بمن داد و منم شمارمو بهش دادم . و اون تو ایستگاه امام خمینی پیاده شد . برام روز خوبی بود . و حس خوبی داشتم . رسیدم خونه . و شب شد و تو رختخواب همش فکر پیرمرده و حرفهای سکسی که در مورد زنش و دوران نوجوانی با دوست دخترش و رابطه هاش میگفت فکر میکردم و تو ذهنم مرور میکردم و برام مرورش شیرین و دلچسب بود . و کیرمم میمالیدم. دیدم نمیتونم طاقت بیارم . رفتم دستشویی و چون حسابی حشری شده بودم . جق زدم. و اومدم خوابیدم. صبح بلند شدم . کاری هم که نداشتم . دوباره رفتم تو رختخواب دراز کشیدم و رفتم تو رویا با مرور حرفهای پیرمرده. مرور اون حرفها منو حشری میکرد. دوست داشتم با پیرمرده حرف بزنم. گوشی رو برداشتم . و یه میسکال انداختم رو گوشیش. یه ۲ ساعتی گذشته بود و من رفتم بیرون برای مادرم خرید انجام بدم. که تو فروشگاه بودم که زنگ زد و منم خوشحال برداشتنم و شروع کرد حرف زدن و منم احوالپرسی کردم . و گفت که بهشت زهرا نرفتی . گفتم نه . فردا میرم . گفت پس رفتی به من زنگ بزن باهم بریم. فردا ساعت ۱۲ بود بهش زنگ زدم . و تو ایستگاه امام خمینی قرار گذاشتیم. تو اونجا که اومده بود . این سری یه کت و شلوار آبی کاربنی خوشرنگ پوشیده بود . و با دیدنش خیلی خوشحال شدم. و لبخند به صورتم اومد . باهم دست دادیم . و سوار شدیم . تو مسیر همش حرف میزد و منم گوش میکردم. رسیدیم به بهشت زهرا و سر قبرها رفتیم و فاتحه دادیم . و تو برگشت هم. آقا سبحان دستمو تو دستش گرفته بود . عین پدری که دسته بچشو گرفته و ول نمیکرد. و بعضی مواقع هم دستمو میمالید . حسم میگفت داره باهام بچه بازی میکنه . و شاید هم میخواد راضیم کنه . اما من که این کاره نبودم و تا حالا هم برام پیش نیومده بود. اما حرفاش و خاطره های جذابش منو تحریک میکرد. و باعث شده بود کیرم سیخ بشه. تو یه جا وایساد و سریع نشست و تقریبا جلوم . و کفششو در آورد و تکون داد . مثل اینکه تو کفشش سنگ رفته بود و سرشو بالا کرد و به جلوم نگاه کرد. و گفت :احسان تو جیبت چی گذاشتی باد کرده. و دستشو زد به جیبم و سر کیرمو گرفت . و منم قرمز شدم و خجالت کشیدم و گفت . مثل اینکه احسان کوچولو از خواب بیدار شده . و خندید. … ما تو متر و سوار شدیم . و تو مترو ازم خواست که بهش سر بزنم و اون تنهاست . پسرش که با زنش رفته مسافرت . و دخترشم که سر خونه زندگیشه. فردای اون روز بهم زنگ زد و آدرس خونشو داد و گفت تو مترو میام دنبالت و ازم خواست برم خونش . تو مترو امام خمینی پیاده شدم . و رفتم بیرون . دیدم بیرون ایستاده و منتظر منه. بهم دست داد و رفتیم طرف ماشینش . سوار ماشین سمند ش شدیم و رفتیم خونش . خونش یه حیاط قدیمی . دو طبقه بود رفتیم داخل . قشنگ پر گل و گلدون بود . گفت که پسرش ط بالا زندگی میکنه و اونم طبقه پایین . رفتیم داخل . و رفت تو اشپزخانه آب جوش گذاشت برای چای و یه دم حرف میزد . ومنم گوش میدادم. اومد رفت کت شو در آورد. و گفت ببخشید من لباس راحتی بپوشم بیام . بعد کمرشو باز کرد منم سرمو انداختم پایین و شلوارشو در آورد. گفت . من از زیر از این شلوار کاموایی ها میپوشم سردم نشه . زیر شلوارش از این شلوار تریکو های ضخیم که جذب اس پوشیده بود . کت و شلوارشو آویزون کرد و با زیر پیراهن و اون شلوار جذب اومد کنارم نشست. و شروع کرد حرف زدن و خاطره گفتم و دستشم رو پام بود و گه گداری میمالید . بلند شد رفت که چای بیاره . دیدم که برجستگی کیر و خایش کامل از رو شلوار جذبی که داشت مشخص بود . منم نگاهم بهش قفل شد . ناخودآگاه چشمم جلوش بود . تا چای رو از آشپزخانه آورد. و نشست کنارم و از تنهاییش گفت و بعد گوشیشو آورد و عکس چند تا از زن صیغه ایشو نشون داد و گفت که اینارو صیغه کرد بود . و بدرد نمیخوردن و داشت عکس گوشیشو ورق میزد که . یه عکس از کیرش اومد و دوباره سریع ورق زد و یه عکس هم اومد که یکی داشت ساک میزد. گفت . ببخشید . یه دفعه این عکس اومد . ناراحت که نشدی . گفتم نه . گفت این زنم ۶ ماه صیغه بود . خیلی خوب ساک میزد . دستشم رو کیرش بود و منم تو سکوت کامل گوش میکردم. و بعد دستشو زد به کیر من و دید که سیخه. تپش قلبم رفته بود بالا و احساس میکردن دهنم خشک شده . (پیش خودم گفتم چرا اومدم . این یارو دیوانس همش حرف سکسی میزنه و رعایت سنشم نمیکنه. در صورتی که دوست داشتم از این حرفا بشنوم و خودمم تحریک میشدم) و یه دفعه بدون مقدمه منو بغل کرد و لبشو گذاشت رو لبم و شروع کرد لبمو خوردن. و با دستشم کیرمو میمالید.منم بی اختیار چیزی نمیگفتم و یکم گردنمو لیسید . و منم شل شده بودم .و دستشو انداخت و زیپمو باز کرد و کیرمو در آورد و خم شد و کرد تو دهنش و شروع کرد ساک زدن . بعد سرشو آورد بالا. و گفت ببخشید .احسان جان . خواستم مزه ساک زدنو بچشی . ببینی چه حال میده . دیگه نری جق بزنی . منم لال شده بودم و نگاه میکردم . بعد سرشو آورد پایین و دوباره کیرمو خورد . چه حال وصف ناشدنی بهم میداد . و یه دفعه آبم اومد و ریخت تو دهنش . کامل که آبم خالی شد . بلند شد . و رفت دستشویی ابمو از دهنش خالی کرد و دهنشو شست و اومد آشپزخانه و چای با نبات آورد خوردیم و سکوت بود بینمون . کیرمو کردم تو شلوارم . احساس کردم خوابم میومد . گفتم خوابم میاد . رو مبل رفت کمی کنارتر و سرمو گذاشت رو رون پاش گفت بخواب . سرمو رو رون پاش گذاشتم و کمی چشممو بستم . و اما خوابم نبرد و فقط تو این حالت احسان آرامش کردم. و اونم سرمو نوازش میکرد. یه نیم ساعتی گذشت . آقا سبحان کیرش سیخ شده بود و وقتی تکون میداد سر منم تکون میخورد. گفت میخوای کیرمو ببینی. بهت هم میگم چیکار کنی دولت گنده شه. سرمو بلند کرد و شلوارشو کشید پایین . کیرش افتاد بیرون . یه کیر ۲۰ سانتی گنده با کلاهک قرمز قرمز . انگار سر کیرشو رنگ قرمز زده بودن . پوست کیرش سفید سفید بود و خایشم رنگ پوستش سفیدی که توش انگار صورتی داشت بود. دستمو گرفت و کیرش داد دستم . گفت چطوره خوبه .با سر گفتم آره. گفت . برام میمالی . شروع کردم براش مالیدن و جق زدن . و اونم منو نگاه میکرد. تا حالا کیر کسی رو دست نزده بودم . آقا سبحان هم چه کیر کلفت و دوست داشتنی داشت . احساس میکردم. دوست دارم با کیرش بازی کنم . یهدفعه آقا سبحان سرشو آورد پایینو لبشو گذاشت رو لبامو شروع کرد لبمو خوردن . و زبونشو میکرد تو دهنم . زبون شیرینی داشت و به منم حال میداد . کیرم دوباره سیخ شد . و آقا سبحان کیرشو گرفت دستش و سرمو گرفت و آورد پایین و کیرشو زد به لبم و گفت بخور . من واسه تو خوردم تو هم مال منو بخور . و فشار داد سرمو و کیرشو کرد تو دهنم که اوق زدم . و داشتم بالا میآوردم. بلند شدم رفتم اشپزخانه و دهنمو شستم و اومدم کنارش . گفت . کمی لیس بزن عادت میکنی . من به تو حال دادم تو هم به من بده . و دراز کشید رو کاناپه و گفت مشغول شو . منم کیرشو گرفتم دستم و شروع کردم لیس زدن کیرش از پایین تا بالا . و چطور بگم . احساس کردم خیلی خوشمزه میاد مزش برام و خجالتو گذاشتم کنار . و شروع کردم لیس زدن . واونم از سر کیرش آب شفاف میومد و آه آه هم میکرد و هی میگفت آفرین پسر ادامه بده. کمرمو خالی کن منم شروع کردم سر کیرشو خوردن و کلاهک کیرشو با زبونم تحریک کردن . که گفت . احسان همینطور که میخوری خایمو هم بمال. و منم هم میخوردم و خایشم میمالیدم. عجب کیر خوبی داشت . پیش خودم گفتم کاش کیر منم این اندازه بود . از تو دست گرفتنش و باهاش بازی کردنش خوشم میومد .که یهدفعه پاشو سفت کرد و آبش پاشید بیرون و رو موهای منم ریخت . و گرفت دستش و بقیش ریخت رو سینه خودش رو زیر پیراهنش. بلند شد وزیر پیرهنشو در آورد و منم رفتم سرمو پا کردم . بدن تو پری داشت . و کل مشمای سینشو زده بود . و سینش سفید سفید بود و وقتی دست میزدی و پوستشو فشار میدادی صورتی میشد. منو برد تو اتاق گفت لباستو در ار و خوشم که لخت شده بود و رو تخت دراز کشید و و منم لباس شلوارمو در آوردم. (نمیدونم چرا. هیچی نمیگفتم و هرچی میگفت گوش میکردم . ) منو بغل کرد و پاشو انداخت رو بدنم و کاملا زیرش بودم. و شروع کرد بدنمو نوازش کردن و مالیدن . و منم که کیرم سیخ شده بود. بعد بلند شد و اومد دوباره کیرمو خوردن . کمی که خورد . گفت تو هم مال منو بخور . اومدم بخورم . دیدم بوی آب دهن میده . گفتم . آقا سبحان میری بشوری. اونم رفت حموم و کیر د خایشو شست و اومد جلوم و دراز کشید رو تخت و کیرشم خوابیده و آویزان بود . و با اینکه کیرش خوابیده بود . بازم گوشتی و تپل بود . و کیرشو کردم تو دهنم و تو دهنم بازی میدادم . که کم کم حالتش عوض شد و کلفت شد و از تو دهنم زد بیرون و دیگه جا نشد . و شروع کردن لیس زدن . کمی که گذشت . آقا سبحان رفت دستشویی و اومد. گفت . احسان میخام تو مهمون یه کون سفید با سوراخ صورتی کنم . حسابی حالشو ببر . جلوم داگی شد و روغن داد دستم . گفت کیرتو بکن توش. میخوام مزه کون رو بچشی پسر. ببینی چه حالی میده. روغن رو زدم به سوراخ کونش و کیرمو هم کمی روغنی کردم . و اومدم بزارم تو کونش . راست میگفت. یه کون سفید جلوم بود با یه حلقه صورتی پررنگ .کیرمو تنظیم کردم و با یه فشار کم . کیرم کامل رفت تو کونش. و اونم وای پاره شدم . چقدر درد داره . و گفت تلمبه بزن . و منم راحت تلمبه میزدم تو کونش و اونم آخ آخ میکرد. پیش خودم گفتم کیرم راحت رفت تو . پس چرا این همش آخ آخ میکنه و میگه درد دارم . اما میگفت چون حال میده دردو تحمل میکنم . حالش به دردش. کمی که تلمبه زدم . گفت در بیار . و برگشت گفت . چطور بود .تو کون کن خوبی میشی کارتو خوب بلدی. گفت . حالا پاشو بدو دست شویی کونتو خالی کن و بشور . منم رفتم و دستشویی و خودمو تخلیه کردم و شستم. اومدم . آقا سبحان گفت قمبل کن . حالت داگی شدم و شروع کرد به کونم روغن زدن و انگشت کرد . که گفتم در بیار کونم سوخت . و احساس سوزش کردم . بعد بلند شد و منو هم بلند کرد و کیرشو روغن زد و از پشت گذاشت لای کونم و شروع کرد لا پایی زدن . و کمی زد آبش اومد و بعد سریع داگی شد رو تخت و گفت بکن تو . منم کردم تو کونش و تلمبه زدم و سریع آبم اومد و خالی کردم تو کونش . و بعد دو تایی ولو شدیم رو تخت . بعد کمی استراحت بلند شد و رفت و خودشو شست و به منم گفت پاشو خودتو بشور . و منم رفتم حمام و از کمر به پایینو شستم. بعد آماده شد و منم لباسامو پوشیدم . و زیاد حرف نمیزد . رفتیم سوار ماشین شدیم و بین راه تو جلوی ساندویچی واستاد و رفتیم داخل ساندویچ خوردیم . خیلی گشنم شده بود ساندویچ بهم چسبید. بعد گفت . چطور بود . خوب بود . گفتم . آره. گفت اولین بارت بود. بعد که تکرار بشه بیشتر لذت میبری. فکراتو بکن اگه دوست داشتی بیا باهم دوست باشیم. اما اگه هوس کردی باید سری بعد کیر منو تو شکمت جا ش بدی . که منم بتونم با تو حال کنم . خلاصه جلو مترو منو پیاده کرد و من سوار شدم و اومدم خونه . شب تو جام همش فکر اتفاقات امروز بودم و برام عین یه خواب بود و غیر قابل باور. و از طرفی هم حس غم و ناراحتی و به نوعی پشیمانی داشتم . و میگفتم که چرا من اینجوری شدم و چرا این کارارو کردم. (ببخشید سعی کردم خیلی خلاصه بنویسم و خیلی از گپ و گفت و کارها رو نگفتم . که شما خواننده عزیز که وقت گذاشتی و خوندی داستان من رو . حوصلت سر نره. ) اگه براتون جالب بود روزی که آقا سبحان تو کونم گذاشت رو هم براتون مینویسم) نوشته: احسان
-