رفتن به مطلب

داستان سکسی عاشق قدبلندها هستم


mame85

ارسال‌های توصیه شده

 

عشق به قد بلندها

سلام من محمدم و علاقه ام هم به دخترای قد بلنده و قوی هست سعی میکنم داستان های خوبی بنویسم که خوشتون بیاد (نوشته شده از یه ذهن مریض نه یه ذهن روانی) هر کی هم خوش نداره نخونه فحش هم نده👍
.
.
.
خب من تو یه خانواده پنج نفری به دنیا اومده یه داداش بزرگتر از خودم دارم که اسمش مهدی و 45سالشه 120سانت قد و 30 -35 کیلو وزن که یه ازدواج ناموفق داشته سه سال بعد طلاق گرفتن خودش هم داره مغازه پوشاکی که پدرمون داده بهش داره کار میکنه.

بعد خواهرم بود که سارا 40 ساله 125 سانت قد 35 کیلو وزن این خواهرم هم به خاطر قد کوتاهی که داشته متاسفانه تا حالا نتونسته شوهر کنه افسردگی گرفته یکمی گوشه گیر شده.

بعد خودم هستم که فرزند سوم خانواده 38 ساله قد 140 وزن هم 45 کیلو منم تا حالا ازدواج نکردم (راستش چند بار رفتم خواستگاری اما همیشه یه جواب شنیدم اونم نه) شغلم معلمیه به دبستانی ها درس میدم که این خوبه چون قدم و زورم بهشون میرسه میتونم بهشون تسلط داشته باشم اگه راهنمایی یا دبیرستان بودم معلوم نبود چی به سرم بیارن این بچه های که امروزه خیلی پرو و شلوغ شدن.

پدر و مادر م هم دختر خاله، پسر خاله هستن که هم قدشون کوچیکه و هم فامیل که نتیجش هم شدیم ما که کوچیک و ضعیف هستیم پدرم 148 قدش بود که دو سال پیش درگذشت مادرم هم 140 قدشه 72 سالشه دیگه پیر شده همیشه مریضه.

داداشم هم دست تنها بود مغازه چون شاگرد قبلی رو اخراج کرده بود (پسر جون بود که شلوغ میکرد مزاحم دخترا میشد) یه اگهی زد استخدام فروشنده خانم که چه خانومی هم اومد 😍 فروشنده نبود روباینده بود خانومی دل ما رو ربود❤

از زاویه دید مهدی: خانومی وارد مغازه شد قد بلند و خیلی قوی که تلفنی اول حرف زده بودیم و گفته بودم که از فردا صبح بیا کارو ببین دوست داشتی کار کن نداشتی هم پول هر چند روزی هم که کار کنی میدم قدش فکر کنم 190 سانت میشد که 10 سانت تقریبا پاشنش میشد خیلی هم سنگین بود به نظرم سلام داد از پشت میز خودشو معرفی کرد (ارتفاع میز ما 120سانت که درست هم قد خودم میشه به خاطر همین پشت میز رو 30 سانت بلند تر ساختیم که زیاد از مشتری کوچکتر به نظر نیام که مثل بچه باهام رفتار نکنن) اسمش مریم 31 ساله که گفت شوهرم تصادف کرده فوت کرده پول دیه هم خانواده شوهرش همشو گرفتن یکمی به من داده بودند که اونم خرج کردم تموم شده یه دختر 11 ساله هم دارم و پدر مادرم هم فوت کردن یه داداش هم دارم که رابطه خوبی با هم نداریم مجبورم باید کار کنم تا از گشنگی نمیریم.

از نگاه مریم: وارد مغازه شدم سلام دادم و خودم رو معرفی کردم به نظر آقای بودی بود خوش برخورد ولی قدش یکم کوتاه بود 150سانت شاید ولی لاغر بود در همون حالت قدش تا زیر بغلم میشد که برام طبیعی بود خیلی از آقایون ازم کوتاه تر بودن در ضمن به من چه من که نمیخوام باهاش ازدواج کنم که رفتم پشت میز که دیدم یکم بلندتر از اینور هست نزدیکتر که شدم دیدم آقا مهدی که اسمشو گفته بود داره کوچیک و کوچکتر میشه درست تا کمرم بود خیلی کوچیک بود اندازه بچه بود صاحبکارم.

از نگاه مهدی: مریم که اومد نزدیکم وایساد احساس هیچی کردم در مقابلش دست و پام به لرزه افتاد سعی کردم به خودم مسلط بشم توضیح دادم کارو که در حین توضیح دادن بیشتر پی به بزرگی مریم بردم سرم درست تا کمرش بود کونش جلوی چشم و دهنم شق کرده بودم ولی فکر کنم متوجه نشد چون اختلاف قدی مون زیاد بود کیرم خیلی پایین بود و ندید شانس آوردم اگه متوجه میشد احتمالا لحم میکرد زیر پاهاش گذشت چند ساعت و مریم هم مشغول کار شد منم تو این مدت فقط به فکر اون بودم.

از نگاه مریم: متوجه زوم کردن صاحب کارم به خودم شدم سعی کردم اهمیت ندم چون بهش حق میدادم من با همه فرق داشتم یه سروگردن از همه بلندتر بودم قیافم هم خوب هم نبود ولی بدم نبود ولی در کل حرف نداشتم مشغول کار شدم تا وقت نهار شد که(نهار بر عهده صاحبکاره که اول طی کردیم) دو تا ناهار سفارش داده بود نشستیم نهار بخوریم،
مهدی دمپایی که در اورد اومد رو تخت نشست( که تخت دو متر در یک متره طول و عرضش) ولی من کفشامو در نیاوردم با این که داشتم اذیت میشدم از صبح پاهام توش بود که مهدی چند بار گفت در بیار راحت باش پاهام عرق کرده بود بو میداد که یکم خجالت کشیدم
باز هم نگاه هاش بهم دوخته شد اینبار زوم کرده بود به پاهام صد در صد ندیده بود یه زن پاش اینقدر بزرگ باشه 😎
مهدی گفت یدونه صندل مردونه هست که وقتی داداشم میاد اینجا میپوشه و میتونی بعد نهار اونا رو بپوشی تا راحت باشی منم تشکر کردم ازش فکر کردم داداشش بزرگه دیگه مثل خودش ریزه نیست
رفت آورد خندم گرفت گفتم آقا مهدی اینا هم پام نمیشه ولی اصرار کرد که میشه بپوش احتمالا میخواست ببینه پاهام چقدر بزرگه خواستم بپوشم که انگنشتای پام نرفت تو هر کاری کردم نصف پاهام بیرون مانده بود خندید گفت راست میگفتی شماره کفشم و پرسید به بهانه این که فردا یه دونه بخره تا من راحت باشم من پاهامو آوردم بالا گفتم نظر خودت چیه چند میخوره (خواستم یکم راحت باشم باهاش) گفت 42-43شاید که گفتم 45 که خشکش زد باور نمیکرد .

از نگاه محمد: چند هفته گذشت منم بعد مدرسه میرفتم مغازه کمک عصرا شلوغ میشد سه نفری کار می کردیم ولی یه روز که هوا برفی هم بود مغازه خلوت دو تا پسر جوون اومدن به بهانه خرید که داشتن دزدی میکردن که متوجه شدیم مهدی رفت که چیکار میکنید بزارید سرجاشون پسرا خندیدن گفتن چشم بچه جون یه سیلی زدن داداشم پخش زمین شد منم بهشون نزدیک بودم بعد چند تا سیلی منو مهمون کردن تا مریم اومد دست یکیشون رو گرفت پیچوند پشتش گفت بشکنم این دستو یا هر چی برداشتید میزارید رو میرید فریاد پسره بلند شده بود از درد هر چی برداشته بودن گذاشتن و رفتند
خیلی خوشحال بودیم که مریم جلوشون ایستاد دیگه نمیان این ورا هم ناراحت بودیم که ما مثلا مردا هیچ غلطی نتونستیم بکنیم کتک خوردیم بدجور از همون لحظه عاشق مریم شدم.

نظرتون

نوشته: عاشق

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.