-
behrooz
-
آخرین مطالب ارسال شده در انجمن
-
توسط mohsen · ارسال شده در
داستان من و مادرزنم سلام یه مدت بعد از خدمت سربازی یه مغازه ای زدم و مشغول کار و کاسبی و اغلب اوقات که بیکار میشدم و تنها بودم داستان های سکسی میخوندم و داستانهای منو زن عموم یا زن دایی یا خاله و غیره … منم عجیب تو کف زن عمو کوچیکم بودم اندامی فوق العاده ای داشت سینه ها و کون بزرگ و خوش قد و بالا بود و چون همسایه دیوار به دیوار بودن گهگاهی دید میزدم خیلی خوش اندام بود ولی جرات نمیکردم مراحل داستان نویس های سایت رو اجرا کنم … بخاطر همین بیشتر داستان منو زن عموم رو میخوندم ، خلاصه بعد از چند سالی یکی از اقوام پیشنهاد ازدواجی داده شد و که دختری که پیشنهاد شد تک فرزند بود و پدرش تو یه شرکت کار میکرد و به صورت شیفتی هشت ساعته مشغول کار تو شرکت بود و مادرش هم خونه دار بود… ازدواج کردیم و بعد از ازدواج بیشتر اوقات معمولا شام خونشون پلاس بودم… اگرم دو سه روز از رفتنم به اونجا بیشتر طول می کشید زنگ میزدن و که چرا نمیای و اینا … مادر خانمم اندامش دقیقا شبیه زن عموم بود شایدم بهتر … بخاطر همینم گرایش پیدا کردم به داستانهای من و مادرزن و اینا … عجیب تو کف مادرزن بودم همیشه … همش یاد داستان های سکسی میوفتادم که طرف به راحتی مادر زنشو میکرد و مادرزنشم کلی خوشبحالش میشد . زنم هم دانشجو بود و کلاسهایی که در طول هفته داشت رو دقیق میدونستم . خلاصه یه روز برای ناهار خانمم زنگ زد که بیا حتما و منتظریم و امروز کلاسم زود تموم میشه و بیا دنبالم منم گفتم باشه . اینجا بود که شیطون رفت تو جلدم و گفت زودتر برو مادر خانم رو خوشبحالش کن و بعد برو دنبال زنت . شیطون موفق شد و من ساعت 10 رفتم خونشون مادر زنم چایی شیرینی برام آورد و یه شلوار تنگ و بلوز تنش بود که اندامش منو محو خودش میکرد تو همون آشپزخونه که مشغول غذا پختن بود و راست و دولا میشد وسیله برداره اندامش بیشتر خودنمایی میکرد وقتی روش بسمت اجاق گاز بود شیطون گفت الان وقتشه و از پشت بغلش کن و منم رفتم تو آشپزخونه و از پشت بغلش کردم و سینهای بزرگشو با دستم گرفتمو محکم فشار دادم و طوری که کیرم لای کونش بود کاملا شق شده بود … مادر زنم یه جیغی کشید تا جیغ کشید دستام شل شد اونم چرخید با در قابلمه ای دستش بود محکم زد تو سرم و چشام سیاهی رفت و نشستم سرمو دو دستی گرفتم درد عجیبی تو سرم بود و شیطونی که منو فرستاد برای این کار با اون جیغ و ضربه پا گذاشت به فرار و مرحله بعدشو بهم نگفت که باید چیکار کنم … منم تو همون حال و احوال و داد و بیداد مادر زنم که هی میگفت بی حیای بیشعور و بی تربیت و … تازه فهمیدم چه غلطی کردم ، گفتم ببخش گوه خوردم غلط کردم و قسمش میدادم به کسی چیزی نگو و من همچین آدمی نبودم و شیطون گولم زد و هزار تا از این چرت و پرتا و اون همش میگفت برو از خونه بیرون ریخت تو دیگه نبینم و من همش میگفتم چشم میرم ولی با آبروم بازی نکن غلط اضافی کردم یهویی نمیدونم چی شد فقط ببخش و آبرو داری کن و نمیدونم چی میگفتم فقط قسمش میدادم… رفتم و بعد یکی دو ساعتی زنم زنگ زد و که من دم در دانشگاهم و تو کجایی … منم گفتم یه کاری برام پیش اومد و معذرت خواهی کردم و گفتم نمیتونم بیام و زنگ میزدم مادر زنم که جواب نمی داد و اس دادم به بزرگیت منو ببخش و آبرومو نبر … یه ساعت بعدش دوباره زنم زنگ زد و منم گفتم دیگه هیچی الان همه چیو بهش گفته و … گوشی رو جواب دادم و گفت تازه رسیدم خونه و مامان سرش درد میکنه و خوابیده ولی برات غذا درست کرده بود منم گفتم ازش تشکر کن و عذر خواهی کن سر فرصت میام باز … شب شده بود که پدر زنم زنگ زد و پیش خودم گفتم وای خدا بخیر کنه با ترس و لرز گوشی رو جواب دادم بعد سلام و احوالپرسی گفت این رسمشه من زبونم بند اومده بود تا بخوام چیزی بگم گفت مادرزن مریضت برات غذا درست کنه بعد تو نیای شام منتظریم حتما بیا ، یه نفسی کشیدم و گفتم قربونش برم که همش باعث زحمتشم امشب رو نمیتونم بیام سر فرصت حتما میام و گفت لااقل بیا به مادر زن مریضت یه سری بزن از زیر پتو هم بیرون نمیاد گفتم بروی چشم فردا حتما بهش سر میزنم و با کلی عذر خواهی قطع کردم فرداش وقتی میدونستم نه پدرزنم خونه هست و نه زنم ، مادرزنم شکلات و شیرینی خیلی دوست داره با یه جعبه شکلات و شیرینی رفتم خونشون آیفون رو زدم جواب نداد چون کلید خونشونو هون موقع بعد ازدواج بهم داده بودن، کلید انداختم و رفتم تو دیدم مادزنم رنگ به رخش نداره پیشش نشستم شکلات و شیرینی رو گذاشتم پیشش و گفتم خدا منو بکشه چه غلطی بود کردم ، تو رو خدا ندید بگیر شیطون رفت تو جلدم من دارم میرم هر وقت منو بخشیدی بهم زنگ بزن من میام خونتون اگرم نبخشیدی هیچوقت دیگه نمیام ، هیچی نگفت و من رفتم ، عصری زنم زنگ زد و کمی صحبت کردیم و گفت شب میای اینجا منم گفتم نه سرم شلوغ بود امروز خیلی خسته ام و هی میگفت و منم بهونه میاوردم تا اینکه گفت مامان میگه بهش بگو بیاد گفتم گوشی رو بده مامانت ، مادرزنم تا گفت الو گفتم جانم خوبی بهتر شدی ؟ گفت بیا امشب منتظرتیم گفتم چشم ، تازه اینجا شانس آوردم نگفتم منو بخشیدی یا از این حرفا که گوشی رو بلندگو بود ، زنم گفت نفهمیدم نفهمیدم چیشد حالا . من میگم بیا نمیای مادرزن جونت میگه میگی چشم ، تو دلم گفتم حالا بیا اینو جمعش کن سریع یه چرت و پرتی جم و جور کردم و گفتم بخاطر اینکه حالش خوب بشه گفتم و شب رفتم اونجا همونجور که انتظار داشتم مادرزنم برخورد خیلی سردی داشت و زنم به این خیال که چون حالش خوب نیست همچین برخوردی داشته ، من و زنم کمی صحبت میکردیم و کمی تلویزیون میدیدم خیلی برام سخت بود نشستن اونجا … جایی که همش اونجا بودم و مثل خونه خودم راحت بودم یه حس غریب بودن بهم دست میداد تا اینکه پدر زنم اومد و جو یه مقدار عوض شده بود ولی من همون حس رو داشتم و الان با اینکه مدتهاست از اون موضوع گذشته ولی همچنان مادرزنم برخوردی که قبلا با من داشته رو نداره . بیشتر این داستانها البته بهتر بگم 99 درصد این داستانها زاده ذهن نویسنده هست که اجراش برای شخص خواننده میتونه تبعات سختی داشته باشه شاد و پیروز باشید نوشته: آرش -
توسط mohsen · ارسال شده در
جنده بچه دبیرستانی شدم سلام. قبل هر چیزی یک توضیحی بدم ،این داستان چند قسمتی هست و تقریبا طولانی ،این قسمت صحنه های سکسی زیادی نداره. من فرزانه ام،زنی 37ساله، زنی مستقل و تنها،حدودا پنج سال پیش در اوج جوانی و زیبایی و سرزندگی و شهوت از شوهرم جدا شدم و تا امروز انتخابم تنهایی بوده و هست.شاغلم ،کارمند یک اداره، اندامم معمولی و چهرمم معمولی،یک زیبایی معمول و معصوم ،مثل خیلی از زن های دیگه ای که تو خیابون میبینید یا هرکدوم تو خونتون یکیش رو به عنوان همسر،خواهر یا مادر دارید و هر روز میبینیدشون ، پوستی گندمی ، سینه هایی متوسط که نه زیاد کوچیکن و نه زیاد درشت ، باسنی نسبتا درشت و شل و نرم از نوع نژاد ایرانی، شکمی که هست ولی زیاد تو چشم نیست،پاهایی زیبا با مچ پای درشت که تازگی ها از صحبت های نسل جدید متوجه شدم میتونه نکته مهم و سکسی در یک زن باشه ، قبلا ملاک فقط سینه و باسن خانم ها بود ،الان پای زیبا هم میتونه انگار اغوا کننده باشه،ببخشید که میخوام کمی بی پرده صحبت کنم ،البته اینجا اصلا برای همینکاره دیگه، کسم یکمی گوشتی و همرنگ سوراخ کونم ،کمی تیره تر از رنگ پوست بدنم، ابروهایی پر ،چشمایی درشت و سیاه و لب های که شوهر سابق ازشون راضی بود، این همه ی اون چیزیه که من هستم، یک زن معمولی ایرانی ،حالا با این مقدمه کم کم بریم سراغ داستان ،من از وقتی از همسرم جدا شدم تنها تو یک آپارتمان 70متری تو مرکز شهر زندگی میکنم و با ماشینم هر روز صبح میزنم بیرون و عصر برمیگردم،تا امروز دیگه با مردی سکس نداشتم ،هرچند که من از اون زن هایی هستم که همیشه داغ بودم اما خب بنا به دلایل شخصی نخواستم مردی رو وارد حریم خودم کنم،تو این چند سال هم گه گاهی که حوصلش و داشتم از خیار و بادمجون برای ارضا شدن کمک گرفتم ،بگذریم اون روز عصر موقع برگشتن از محل کارم باز به ترافیک خوردم واقعا کلافه بودم و اصلا حوصله ترافیک و نداشتم ،تازه پریودیم تموم شده بود و از صبح تو اداره همش شورتم خیس بود،کسم داغ شده بود و دلم میخواست زودتر برسم خونه و با یه بادمجون حداقل یکم خودم و سبک کنم اما چه کنم که ترافیک لعنتی داشت اذیتم میکرد ،همینحوری که منتظر بودم راه باز بشه پسرای دبیرستانی رو میدیدم که از بین ماشینا رد میشن و با خنده و شوخی سر به سر هم میزارن، تو افکار خودم غرق بودم و نگاشون میکردم که ناگهان سنگینی یه نگاهو رو خودم حس کردم سر که چرخوندم دیدم یه پسر از همون بچه های دبیرستان گوشه خیابون وایستاده و انگار منتظر تاکسیه و بهم زل زده ،همین که نگاش کردم خجالت کشید و سرش و برگردوند، بیشتر دقت کردم بهش ،پسر خوش چهره و جذابی بود ،اندام متوسطی داشت اما چهرش قشنگ و زیبا بود مخصوصا چشماش که به رنگ عسلی بود از اون نگاه ها داشت که حتما تا حالا دل صد تا دختر همسنش و برده، تو همین فکرا بودم که صدای بوق ماشینا متوجهم کرد که راه باز شده ،راه افتادم و رفتم اول میوه فروشی و چندتا بادمجون خوب خریدم و رفتم خونه،بعد اینکه لباسام و عوض کردم رفتم یه دوش گرفتم و همه برقا رو خاموش کردم و چراغ آباژور کنار تخت و روشن کردم و رفتم تو جام ، اول لباسام و در آوردم و شروع کردم به مالیدن کسم ،بعد سینه هام و در نهایت بعد اینکه کسم حسابی آب انداخت رفتم سراغ بادمجون ،یکیاز اون متوسطای رو به درشت رو برداشته بودم و حسابی شسته بودم و با ژل لیز لیزش کرده بودم،همین که گذاشتم رو کسم سردیش باعث شد پوست تنم، پوست مرغی و دون دون بشه ،یکم مالیدم رو کسم اما نمیخواستم فروکنم، نمیخواستم همه چی انقد سریع اتفاق بیفته و تموم بشه،دلم هیجان بیشتر میخواست بخاطر همین گوشیم و آوردم و رفتم تو پورن هاب و یه فیلم رو پلی کردم ،فیلم یه پسر جوان بود که نامادریش و میکرد ،منم شروع کردم همزمان با بادمجون کس خودم و گاییدم، بد جور حالم خراب بود و داغ کرده بودم،تو سکوت خونه صدای ناله آروم اون زن و صدای خیسی و حرکت بادمجون تو کسم منو به اوج رسونده بود ،چشمام و بسته بودم که تمرکز کنم تا به اوج و نهایت برسم که ناخودآگاه تصویر اون بچه دبیرستانی اومد جلوی چشمام ،حس میکردم دیگه اونه که داره تو من تلمبه میزنه،شدت تلمبه ها رو بیشتر کردم و بادمجون محکم تر تو خودم فرو میکردم ،داشتم هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشدم ،تمام بدنم خیس عرق بود و عضلات تنم منقبض و سفت شده بود ،حرارت و حتی توگوشام حس میکردم،حسم میخواست بیاد بیرون اما نمیدونم چرا نمیومدم و ارگاسم نمیشدم ،صدای ناله هام بلند شد ،با تمام وجودم آه میکشیدم و و ناله میکردم دوباره تصویر پسر بچه اومد جلوی چشمام ،تصویر لحظه ای که باهم چشم تو چشم شدیم ،بی اختیار آه کشیدم و گفتم منو محکم بکن ،قشنگم منو بگا ودر کسری از ثانیه آنچنان لرزشی تو من به وجود اومد که یک جیغ بلند کشیدم و آبم برای اولین بار پاشید بیرون ،تمام هیکلم و تختم خیس شده بود،نفس نفس میزدم،فشارم افتاده بود از این ارضای سنگینی که شده بودم،گوشام سوت میکشید و چشمام سیاهی میرفت، یکم که نفسم جا اومد بادمجون و کشیدم بیرون و گذاشتم رو میز کنار تخت، حتی نای بلند شدن نداشتم ،چشمام و بستم و با تصویر لبخند پسر به خواب رفتم.چشمام و که باز کردم صبح شده بود ،نگاهی اول به خودم و بعد به ساعت گوشی کردم ،خواب مونده بودم،چشمم به بادمجون کنار تخت خورد ،بلند شدم و سر و وضعم و که دیدم تازه یادم افتاد دیشب چی بهم گذشته خجالت کشیدم از خودم ،سریع رفتم دوش گرفتم و رفتم سرکار ،یکم غر غر ریس و شنیدم و رفتم تو اتاقم تا عصر مشغول کار بودم، بعد مدت ها سبک شده بودم ، عصر نوبت لیزر داشتم ،رفتم بدنم و لیزر کردم و برگشتم خونه، دیگه اون پسر و فراموش کرده بودم تا اینکه دوباره ترافیک شد و بچه های مدرسه رو دیدم یهو یادش افتادم اما هرچی چشم چرخوندم ندیدمش ،اومدم خونه و انگار تازه یاد گم شده ای افتاده باشم ،مثل دخترای تینیجر عاشق، همش فکر و حواسم پیشش بود دوست داشتم دوباره ببینمش ،اصلا دلیل این حالم و نمیفهمیدم ،من حداقل بیست سال از اون بزرگتر بودم اما یادش که میفتادم ضربان قلبم میرفت بالا ،چند روزی سعی کردم تو همون تایم برم دم مدرسه تا پیداش کنم اما نمیدیدمش ،تو این بین هم چند باری باز به یادش خود ارضایی کرده بودم، دیگه داشتم نا امید میشدم که یکی از روزهایی که رفته بودم دیدمش باز ،قلبم تاپ تاپ میزد ،دستام میلرزید و نبض زدن کسم و حس میکردم ،خوب حالا که دیدمش چیکار باید میکردم ،میرفتم چی میگفتم ،اصلا من جای مادرش بودم ،زشت بود واسم ،خلاصه یکم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اول تعقیبش کنم تا خونش رو یاد بگیرم، بخاطر همین گوشه خیابون صبر کردم تا سوار تاکسی بشه و بعد افتادم دنبالش ،ادرسش و پیدا کردم ،اصلا نمیدونستم چیکار دارم میکنم ،یه خانم به سن من تو تعقیب و عشق یه پسر بچه! اصلا خودمم گیج شده بودم،چند روزی تعقیبش کردم و آمار دقیقش و درآوردم که کی میره و کی میاد ،گاهی این وسطا نگاهمون باهم گره میخورد که معمولا زود روش و میگردوند،نمیدونم خجالت میکشید یا میترسید ،به هرحال چند روزی گذشت تا اینکه شهوت جای من تصمیم گرفت و یه روز عصر قبل اینکه سوار تاکسی بشه رفتم و جلوی پاش ترمز کردم، شیشه رو دادم پایین و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم سوارشو، نگاهی بهم کرد و گفت بله؟ گفتم زود سوار شو تا کسی ندیده،اونم بلافاصله نشست تو ماشین ،رنگش مثل گچ سفید شده بود،بی اختیار پیچیدم تو یه خیابون و رفتم سمت اتوبان. . . ، بعد از اینکه یکم راه رفتم پیچیدم تو بزرگراه و یه نگاهی به پسر بچه کنار دستم انداختم، تو ذهنم درگیر بودم،اصلا من چرا این بچه رو سوار کردم، چی باید بهش بگم، چجوری بگم که چی میخوام،اصلا من واقعا چیمیخوام از این بچه، اینها سوالاتی بود که تو ذهنم میپرسیدم ولی جوابی نداشتم براش، استرس رو تو چهره معصوم و با نمکش میدیدم، اینبار که نگاهش کردم ،گفتم نترس ،من اسمم فرزانست،اسم تو چیه ،اونم با صدای آروم گفت سینا هستم ،گفتم خیلی خوشبختم آقا سینا، کلاس چندمی گفت من دوم دبیرستانم،گفت میشه بپرسم چرا منو سوار کردید و کجا دارید میرید؟ جوابی نداشتم که بدم اما بهش گفتم یکم صبر کن متوجه میشی ،همینجوری که میرفتم مسیرم و به سمت یک پارک جنگلی تغییر دادم و رفتم داخل،گشتم تا یه جای خلوت و پیدا کنم ،هرچند تو عصر پاییزی که هوا هم سرده معمولا کسی نمیره و خلوته ولی برای احتیاط بازم رفتم یه جای خلوت ،پارک کردم یه نگاه به پسرکی که حالا اسمش و میدونستم کردم و دستم و دراز کردم که باهاش دست بدم ،دستام یخ بود سینا با تردید دستش و آورد جلو و دست منو تو دستش گرفت ،بعد گفتم ببین سینا جان میتونی یک ساعتی رو با من باشی تا باهم صحبت کنیم ؟ اونم گفت باید زنگ بزنم خونه به مادرم اطلاع بدم چون نگرانم میشه و خلاصه تماس گرفت و با یک دروغ اجازش و گرفت ، فضای ماشین سنگین بود ،شیشه ها بخار کرده بودن ،نمیدونستم از کجا باید شروع کنم ،گفتم سینا جان شما دوست دختر داری؟ گفت چرا باید جواب بدم، گفتم نترس من نمیخوام آسیبی بهت برسونم ،گفت نه ندارم،گفتم چرا؟ گفت چون خانوادم اجازه نمیدن و نمیتونم ،دلت نمیخواد با یه دختر دوست باشی؟ چرا میخوام ولی خب شرایطش و ندارم! اگه من بگم یکی هست که از تو خوشش میاد و میخواد دوست دخترت باشه چی میگی؟ (اینجا بود که صدای ضربان قلبم و میشنیدم و حس میکردم که خون دویده تو گونه هام )سینا یه نگاهی تو چشام کرد و گفت : کی؟با تردیدگفتم، فرض کن من! اینجا دیگه قلبم اومد دهنم تا بگم بهش. گفت آخه من و شما سنمون نمیخوره،گفتم ببین نمیدونم چرا ولی از تو خوشم اومده دلم میخواد دوست پسرم باشی، شرایط خانوادتم خودم یکاری میکنم متوجه نشن، تو اوکی هستی؟ گفت من که از خدامه،همون لحظه خیلی آروم آروم نزدیکش شدم و لبای نرم و سرخش و به لب هام گرفتم و شروع کردم به خوردن،معلوم بود تجربه نداره،ولی من تو اون لحظه داشتم دیوونه میشدم،چشام و که باز کردم و ازش جدا شدم دیدم چشماش درشت شده و زل زده بهم،گفتم چیه نمیخوای دوست دخترت و ببوسی؟ این بار اون حمله کرد و شروع کردیم به خوردن لبهای همدیگه، نوک سینه هام مثل سنگ شده بود ،شورتم افتضاح بود، خیس خیس ، من با یاد این پسر اونجوری ارگاسم شده بودم حالا تصور کنید الان که لباش داشت لب های منو میمکید چه حالی بودم،خودم و ازش جدا کردم و گفتم کافیه سینا جان اینجا جاش نیست ،اونم فقط گفت چشم یه نگاه زیر چشمی هم کردم دیدم جلوی شلوارش باد کرده،ماشین و روشن کردم و راه افتادم سمت خونشون ،شماره سینا رو گرفتم و بعدشم آمار رفت و آمد پدر و مادرش رو گرفتم و متوجه شدم که هر دو کارمند هستن و از صبح تا غروب نیستن،قرار شد من خودم تو اون ساعت ها باهاش تماس بگیرم،تو راه ازش خواهش کردم این راز بین خودمون بمونه و هیچکس ازش باخبر نشه وگرنه همه چیز تمامه و بهش توضیح دادم که من آبروم خیلی برام مهمه،خلاصه سینا رو رسوندم و برگشتم خونه یه راست رفتم حموم و یه خودارضایی کردم که تو حموم از حال رفتم وقتی سر حال شدم باز هم تکرار کردم نمیدونم اینهمه شهوت و انرژی از کجا میومد،فقط میدونم به محض اینکه یاد سینا میفتادم و اون چشماش و لب هاش دوباره حشری میشدم و داغ میکردم، خلاصه چند روزی رو باهاش چت کردم و پیامک بازی و گاهی هم زنگ ،هنوز معذب بود و تو شوک ،مخصوصا تو شوک اون لب هایی که بوسیده بود،شاید تقصیر من بود و زود شروع کردم ولی خب طاقت نداشتم دیگه،گاهی روزا میرفتم دم مدرسه دنبالش و باهم میرفتیم بیرون و این وسط هم گاهی همون لب بازی ها بود تا اینکه یک روز که یکم داغ کرده بودم تو حین خوردن لب هام دستاش و گرفتم و گذاشتم روی سینه هام آروم تو گوشش گفتم بمالشون، بچم بلد نبود و حسابی میچلوندش،منم که دیگه آب کسم سرازیر شده بود،خلاصه دوباره جمع و جور کردیم و برگشتیم ،شب که داشتیم پیام بازی میکردیم دیدم تو چت نوشت فرزانه خانم میشه بازم سینه هاتون رو بگیرم خیلی خوب بودن ،کاش الان میشد بگیرمشون ،منم گفتم خب چیکارشون میکردی و همینطور بحث ادامه پیدا کرد و شد سکس چت و یهو گفت ببخشید من برم دستشویی و بیام ،وقتی برگشت گفتم رفتی چیکار اول یه استیکر خجالت فرستاد و بعدش گفت رفتم تخلیه کردم، گفتم چیو ،گفت همونم دیگه گفتم کدومو ،سینا نوشت رفتم جق زدم ،من اینجا بود که با یه مالش کسم لرزیدم و ارضا شدم،گفتم به یاد من زدی؟ نوشت بله،خلاصه بعد نیم ساعت خدافظی کردیم ،فردا نرفتم پیشش و بهش گفتم یه هفته نیستم آخه پریود میشدم و نمیخواستم تو اون حال خراب برم پیشش،بعد یه هفته پیام دادم بهش و حالا دیگه دوره من تموم شده بود و مثل به ماده شیر شهوتم زیاد بود پس یه زنگ بهش زدم و بعد از حرفهای معمولی دعوتش کردم خونمون و یه قرار برای پس فردا صبح تو خونه من فیکس کردم باهاش ،تایمی که مامان باباش نباشن و منم اون روز مرخصی گرفتم حسابی به خودم رسیده بودم، لیزر و حموم و لوسیون و لباس زیر سکسی و … انگار قرار بود عروس بره تو حجله در صورتی که اون فقط یه پسر بچه بود و این همه حس من نسبت بهش تعجب آور بود ،ساعت ۹ بود که دیدم زنگ زدن منم آیفون و زدم براش و گفتم آروم و بی صدا بیا بالا، وقتی اومد قشنگ معلوم بود استرس داره ،من یه دامن لخت با یه تونیک نازک تنم بود و زیرش هم شورت و سوتین ست مشکی گیپور پوشیده بودم،تعارفش کردم که بشینه و براش یه قهوه درست کردم و با یه تیکه کیک دادم بهش که ضعف نکنه،یه ده دقیقه بود نشسته بود و هنوز نمیدونست باید چی بگه و چیکار کنه که گفت میشه برم دستشویی و من بهش نشون دادم و همین که رفت صدای نوتیف گوشیش اومد من بی اختیار نگاه کردم صفحه گوشی رو دیدم یه پیام اومد که من سر کوچشون نشستم خوش بگذره، تمام تنم لرزید ،یهو یخ زدم ،شوکه بودم و انگار آبروم و وسط شهر حراج کردن، همینکه سینا از دستشویی اومد بیرون یک سیلی محکم زدم زیر گوشش تا اومد حرف بزنه گفتم گمشو بیرون ،گمشو ،اون فقط میگفت چی شده فرزانه خانم ولی من فقط میگفتم برو گم شو، تا اینکه بعد کلی التماس کردن دیدم چشماش پر اشکه،همون چشمای قشنگی که من عاشقش بودم، روی صورت سفید و نازش رد دستم مونده بود، دلم سوخت براش، جریان پیام و بهش گفتم ،اونم نشست روبروم و گفت توضیح میدم و میرم، بعد گفت اونم از روز اول که منو دیده عاشق من شده و تموم داستانا و اتفاقات رو میرفته به صمیمی ترین دوستش که مثل برادرن تعریف میکرده ، به پاکی و درستی دوستش قسم میخورد و میگفت که از منم پسر بهتر و مودب تریه و مطمئن هست که حرف از دهنش در نمیاد و آخرشم گفت ،دو دلیل داشت که به دوستم سعید تعریف میکردم، اول اینکه میخواستم بهش پز بدم وبگم منم بزرگ شدم و دوست دختر دارم و دلیل دوم و مهم تر این بود که ترسیده بودم،از اینکه یه زن بزرگتر از خودم منو سوار کنه و ببره و بعدم دعوتم کنه خونش منو ترسونده بود و میخواستم اگر بلایی سرم اومد حداقل سعید خبر داشته باشه،همینجا که رسید اشکاش غلطید رویگونه هاش ،با گفتن جمله ببخشید که دروغ گفتم بهتون،بلند شد که بره ،با اینکه هنوز عصبی بودم اما نمیدونم چرا حس دلسوزی باعث شد سینا رو محکم بغل کنم و خودمم اشک بریزم و حسابی به خودم فشارش میدادم ،یکم که آروم شدیم حس کردم یه چیزی داره به دلم فشار میاره ازش جدا شدم و دیدم بله آقا سینا کیرش راست شده و با خجالت سعی داره مخفیش کنه . واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم ،از طرفی حسابی عصبانی بودم از کارش از طرفی هم حشری بودم و کلی زحمت کشیده بودم واسه این قرار ، میخواستم بگم واقعا بره اما خب قدرت شهوت بیشتره و من دنبال دلیل و انگیزه بودم، سینا رو صدا کردم و ازش پرسیدم که از کجا مطمئنی که دوستت به کسی نمیگه ،گفتم اگر راستش و بگی و بتونی ثابت کنی که به کسی نمیگه اجازه میدم بمونی وگرنه دیگه باید بری و پشت سرتم نگاه نکنی، سینا هم خیلی اولش قسم و آیه خورد و سعی کرد منو بپیچونه ولی در نهایت با سماجت من گفت ،اخه من و سعید همه رازهامون و باهم میگیم گفتم مثلا چه رازی و در همون حال یکم سعی کردم دامن و ببرم بالا تا سفیدی رون هام بتونه گولش بزنه ، سینا گفت آخه ما باهم زیاد شیطونی کردیم گفتم یعنی چی؟ قرمز شد و من و من کرد و با خجالت گفت حالا ولش کنید دیگه روم نمیشه بگم،گفتم یا بگو یا برو، گفت یعنی هم باهم بودیم و یکبار هم یه دختره تو محل سعیدینا بود که سعید اوردش خونشون با هم رفتیم دوتایی ،گفتم یعنی چی باهم بودیم ؟ انگار خیلی خجالت کشید گفت توروخدا به کسی نگیدا فرزانه خانوم، من و سعید گاهی برای همو خوردیم ، گفتم جریان دختره چیه؟ گفت هیچی فقط دوتایی ازش لب گرفتیم و یکمم مالیدیمش که دیگه بابای سعید داشت میومد فرستادیمش رفت، اینجا بود که یه چراغی تو ذهنم روشن شد، بهش گفتم تلفن و بردار و به سعید بگو بیاد اینجا، سینا که فکر میکرد میخوام اذیتش کنم هی مدام عذرخواهی میکرد ،گفتم نترس بگو بیاد ، خلاصه بهش زنگ زد و همونجور که خودم گفته بودم گفت بیا اینجا فرزانه خانوم میخواد توروهم ببینه، وقتی سعید اومد تو دیدم یه پسر نوجوون با چهره زیبا و هیکلی که یکم از سینا درشت تر بود وارد شد، سلام داد و دست دراز کرد و منم بهش دست دادم و گفتم برو بشین رومبل،بعد بهش گفتم میدونی دوستت چرا اینجاست؟ گفت بله،گفتم چرا؟ گفت چون شما میخوایید، گفتم چی میخوام ،گفت میخوایید باهاش حال کنید، همینجور که این پسر داشت حرف میزد ،از رک بودنش و افکاری که تو ذهنم در حال شکل گیری بود کسم هر لحظه خیس تر میشد، بهش گفتم خب میدونی که نباید به تو میگفت؟ ولی حالا میخوام یه پیشنهادی بدم،گفتن چی؟ گفتم من ازتون یه ضمانتی میخوام که مطمئن بشم حرفی نمیزنید ،بیچاره ها هاج و واج نگاه میکردن و نمیدونستن جریان چیه فقط سعید انقد هول بود گفت قبوله هرچی باشه، گفتم آفرین من ازتون میخوام برید تو اتاق و برای همو بخورید ،منم ازتون یه فیلم کوچیکمیگیرم،اگر یه وقت دهنتون لق شد و خواستید جایی قضیه امروز مون رو به کسی لو بدید ، بدونید منم این فیلم رو به همه نشون میدم ،رنگشون پرید ،سینا گفت نه خانوم من نمیخوام، سعید یکم فکر کرد و گفت باشه قبوله، سینا گفت بهش چی چی و قبوله ،خلاصه گفتم برید تو اتاق چند دقیقه مشورت کنید و بهم خبر بدید، فرستادمشون و بعد چند دقیقه همونجوری که انتظار داشتم ،سعید مخ سینا رو زده بود و وقتی اومدن بیرون ،سعید گفت قبوله،گفتم خوبه پسرا، حالا برید تو همون اتاق و لخت بشید تا بیام ،خودمم اومدم و گوشیم و برداشتم و رفتم تو اتاق ،همینکه وارد شدم تمام تنم لرزید، دوتا پسر بچه نوجوون ،که بدن بی مو و تمیزشون زیر نور خورشید که از پنجره میتابید مثل بلور درخشان و مثل پر لطیف بود،دیدم هنوز شورت تنشونه، ولی کیرشون معلومه که راسته ،گفتم چرا وایستادید پس ،دربیارید ، اول سینا و بعدم سعید شورتاشون و دراوردن، چیزی که میدیدم ،برام قابل وصف نبود ،دوتا کیر تمیز و دست نخورده، کیر سینا حدود ۱۳ یا ۱۴ سانت با قطر معمولی ولی سفید با سری صورتی بود که راست و مستقیم به سمت روبرو ایستاده بود، اما کیر سعید بزرگتر بود شاید حدود ۱۷ سانتی یا شایدم بیشتر بود، کمی قطور و گوشتی ،با یک انحنا و کجی به سمت چپ ،انگار که شکسته باشه، به سنش نمیخورد همچین چیزی داشته باشه ،کمی هم مو داشت اطرافش و همین مردونه ترش میکرد، بدجور قلبم میزد و میخواستم تو دستام بگیرمشون ،دهنم آب افتاده بود، واسه همین گفتم زود باشید مشغول بشید ،اونا هم که انکار از قبل تمرین کرده بودن ، اول سعید نشست و یکم کیر سینا رو ساک زد و یکم تخماش و خورد ،منم در حالی که با گوشی نزدیکشون بودم بهشون اشاره کردم که عوض کنند ،بعد سینا نشست و مثل یه زن حرفه ای شروع کرد از زیر تا سر کیر سعید رو لیسیدن و بعدشم سرش رو کرد داخل دهنش و شروع کرد ساک زدن ،دیدن لب های صورتی سینا دور کیر سعید داشت منو آتیشی میکرد ،سینا هم انگار بدش نمیومد داشت با ولع میخورد و همینجور تف از کنار دهنش میریخت پایین ،چشماش رو بسته بود، انگار قبلا زیاد اینکار و کرده بود، گوشی رو قطع کردم، به اندازه کافی مدرک داشتم حالا، آروم رفتم جلوی پای سعید کنار سینا نشستم دیدم هردو چشماشون بستس و تو حس عمیقی رفتن، آروم یه بوس روی گونه سینا گذاشتم و همینکه دهنش از کیر سعید جدا شد تا نگام کنه،اون کیر پر از تف و براق و کردم تو دهنم ،شروع کردم به خوردن ،تخماش و میمالیدم و میساکیدم، دیگه اون فرزانه مودب و تو دار نبودم ،داشتم عقده های این چند سال و باز میکردم ،حسابی میخوردم براش ، جوری که گاهی تا ته حلقم میبردم و وقتی عق میزدم آروم درش میآوردم و کش اومدن تف هام و تماشا میکردم ،تو حس کیر خوردن بودم که یک لحظه حس کردم یه کیر دیگه داره میماله روی صورتم ،سینا بود، کلا فراموشش کرده بودم ،کیر سعید و از دهنم درآوردم و شروع کردم خیلی آروم و رمانتیک با تمام عشقی که نسبت بهش داشتم کیر پسرونش رو خوردن ،بوی خوب و پوست لطیفش باعث میشد حس کنم دارم با یه زن لز میکنم ولی واقعا مستم کرده بودن، یکم که خوردم حس کردم سینا میخواد خودش و جدا کنه ،نگاهش کردم دیدم میگه فرزانه خانوم داره میاد ،منم سریع کشیدم عقب و گفتم برید بشینید تا آبتون نیاد ،بعدشم رفتم و از کشو اسپری تاخیری که خریده بودم و آوردم و روی کیرشون خالی کردم ،یه ده دقیقه ازشون لب گرفتم و خودمم لخت شدم ،تعجب رو تو چشماشون میدیدم، بهشون گفتم برید کیرتون رو با اب بشورید و بیایید. ،تا اونا بیان لخت لخت شدم و روی تخت دراز کشیدم . . . وقتی وارد اتاق شدن ،چیزی که میدیدن و نمیتونستن هضم کنن، بدن برهنه و شهوتی من که حالا بیشتر از همیشه داغ بود زیر اشعه های نور خورشید میدرخشید، بدنی که حتی یک تار مو روش وجود نداشت، پسرا با هم تو ورودی در ایستاده بودن و من هم با چشمایی که خمار شهوت بود ،داشتم در حالی که خیلی آروم انگشتای دستم کسم رو مالش میداد نگاهشون میکردم ،اروم گفتم بیایید جلو، وقتی نزدیک تخت شدن هنوز جرات حرکتی رو نداشتن و فقط تماشا میکردن، گفتم چرا وایستادید پس ،شروع کنید دیگه ، سعید که یکم پررو تر بود خیلی آروم صورتش و نزدیک نوک سفت و بیرون زده سینم کرد و یه بوسه ازش گرفت ،و بعد پشت سرش سینا شروع کرد به بوسیدن و مالیدن بدنم ،حالا چهار تا دست لطیف و دو دهن گرسنه داشتن تن لطیف من و مثل یک شیرینی لذیذ میخوردن و لذت میبردن، سینا سینه سمت چپم و به دهن گرفت و سعید هم سینه راستم رو ،و شروع کردن مکیدن ،چشمام رو بسته بودم و غرق شده بودم در لذت خودم، بی اختیار سرشون رو بیشتر فشار میدادم به خودم و در حالی که ناله میکردم میگفتم آفرین توله های کوچولو، بخورید ،سینه هام رو کبود کنید ،بعد با دو دست کیرهاشون رو که کنارم بودن رو گرفتم و نوبتی با چرخوندم سرم به طرفین براشون میخوردم ،یکم بوی اسپری میداد ولی اصلا برام مهم نبود ،بعد چند دقیقه سینه هام رو ول کردن و رفتن پایین تر ،پاهام رو باز کردن و دادن بالا و سعید شروع کرد بوسیدن و لیسیدن کسم، وای این یکی رو دیگه نمیتونستم تحمل کنم داشتم میمردم ،همه وجودم میلرزید و تو آتیش داشتم میسوختم، خیلی خوب بود، بعد سینا سعید و بلند کرد و خودش رفت جاش ،خیلی لباش نرم بود و خیلی با احساس و لطیف داشت کسم رو برام لیس میزد حس میکردم یه بچه گربه داره شیر رو لیس میزنه، تمام اون خود ارضایی ها ،تمام اون لحظات که با خیال سینا گذشته بود ،همش داشت به یادم میومد و همین منو در حد جنون آمیزی شهوتی کرده بود ،پاهام و دور سر سینا قفل کردم و به سعید گفتم بیا اینجا ،کیر سعید و میزدم تو دهنم و بهش گفتم میخوام انگار داری توی کسم میکنی، تلمبه بزن ،محکم و وحشی بزن تو دهنم ،به سینا هم گفتم ،توله خوشگلم بلیس مامی رو ،قشنگ کسم رو حال بده ،سعید کیرش و کرد تو دهنم و شروع کرد تلمبه زدن اولش آروم حرکت میداد و بعد محکم تر و سریع ترش کرد ،دهنم داشت مثل یه کس صدا میداد صدای تف و تلمبه های سعید بود سینا هم لای پام رو خیس خیس کرده بود، ته دلم داشت خالی میشد ، با دستام سینه هام و محکم داشتم میچلوندم و پاهام و محکم تر از قبل دور سر سینا فشار میدادم ،سعید هم دیگه واقعا داشت دهنم رو میگایید ،اصلا رو زمین نبودم ،حالم قابل وصف نبود، فقط یک لحظه مثل اون شب حس کردم گوش هام داره سوت میکشه و چشمام چیزی رو نمیبینه ، یک لحظه یک جیغی کشیدم و آبم با فشار پاشید رو صورت سینا و خودم افتادم روی تخت ، فکر کنم بیهوش شده بودم ،چند دقیقه ای هیچی متوجه نبودم ،بعد چند دقیقه میشنیدم که سینا و سعید با نگرانی هی صدام میکردن و میگفتن فرزانه خانم چی شد ،توروخدا. پاشو ، آروم چشمام رو به زور باز کردم و با صدای خفه گفتم نترسید چیزی نیست ،من خوبم، فقط یکم صبر کنید حالم جا بیاد ،بعد چند دقیقه ،به سینا گفتم عزیزم ببخشید که اذیتت کردم، دست خودم نبود، اونم گفت اشکال نداره، بهش گفتم بره از کابینت چندتا شکلات بیاره تا بخوریم یکم قندمون بیاد بالا، اونم رفت ،سعید هم که هنوز بالا سرم بود و داشت نگام میکرد و کشیدم جلو و گفتم آفرین خوب تلمبه میزدی ناقلا، اگه همینجوری بتونی تو کسم هم تلمبه بزنی جایزه داری ،سینا که برگشت شکلات ها رو خوردیم و بعد که یکم سرحال شدیم بهشون گفتم چجوری دوست دارید بکنید ،که سعید باز زودتر جواب داد که داگی ،منم گفتم باشه، و داگی شدم و سعید رفت پشتمو کیرش و آروم وارد کرد تو کسم که حالا دریای خیسی و آب بود، خیلی آروم و روون داشت حرکت میکرد و من داشتم بعد چند سال باز طعم کیر و تو وجودم میچشیدم و حس میکردم، همین باعث شد باز هم من برم تو حس و حشری بشم و ، سینا رو کشیدم جلو و کیرش و شروع کردم به خوردن، در حالی که کیر سینا تو دهنم عقب و جلو میشد ،سعید نامرد شروع کرد محکم و پر قدرت تلمبه زدن ،جوری که با هر ضربه به جلو پرتاب میشدم و به گفته خودش کون بزرگم مثل یک ژله غول پیکر میلرزید ،سرعتش و هم بیشتر کرده بود و هر از چند گاهی هم یه اسپنکمیزد روی کونم و میگفت فرزانه خانوم، خوبه، کیرم و دوست داری ،خوب میکنمت ،منم با ناله میگفتم ،اره قشنگم خوب میکنی ،بعد سعید در حالی که داشتم لذت میبردم و کسم داشت حال میومد ،یهواستپ کرد و گفت داری کیف میکنی ؟ گفتم اره، بعد سرم و چرخوندم به پشت و نگاش کردم و گفتم چرا ادامه نمیدی ،زود باش ، تو اوج بودم داشتم میومدم ، سعید نگام کرد و گفت بگو که جنده آقا سعیدی ، همون لحظه انگار فروریختم ،گفتم چی میگی سعید بکن دیگه، گفت چیزی که گفتم و بگو تا ادامه بدم، بعدشم داشت کیرش و آروم آروم میکشید عقب ،من با این سن داشت بغضم میگرفت ،گفتم توروخدا بکن ، ادامه بده، دیدم سعید بدون اینکه چیزی بگه با نگاهش داره حرفش و تکرار میکنه، در حالی که غرورم داشت خرد میشد سرم و انداختم پایین و گفتم ،من جنده آقا سعیدم ،لطفا منو بکن ، سعید که خوشحالی رومیشد تو چهرش دید ،یهو کیرش و تا خایه چپوند تو،شوکه شدم ،چشمام زد بیرون و یه آخ بلند گفتم که سعید گفت جون جنده خودمی و شروع کرد تلمبه زدن محکم و بی وقفه داشت میکوبید ،هی تکرار میکرد آره تو جنده منی ، سوراخ منی ،هر وقت بخوام میام میکنمت، تو برده خودمی فرزانه ، به سینا گفت سینا کیرت و بکش بیرون و بکوب تو صورتش بعدشم بمال به چشماش ،سینا هم با اینکه انگار روش نمیشد حرف سعید و گوش کرد کیرشو میکوبید رو زبونم و صورتم ،و در حالی که من میخواستم کیرش و به دهن بگیرم به دستور سعید کیرش و کشید عقب و گفت بزار جنده خانوم دنبال کیرت بگرده با دهنش ،بهش گیر نده بزار له له بزنه واسش ،من دیگه قشنگ داشتم له میشدم و جای تعجب آورش این بود که از رفتار سعید برخلاف چند دقیقه پیش ناراحت که نبودم هیچ بلکه بیشتر داشتم لذت میبردم. انگار بیشتر میخواستم جنده سعید و سینا باشم ،بخاطر همین با صدایی لرزون در حالی که ضربات کیر سعید منو عقب و جلو میکرد گفتم جندتونم من، جندتون رو جر بدید ،سینا کیر بهم بده ، من کیرتو میخوام ، با حرفایی که میزدم حس کردم باز انگار دارم ارگاسم میشم، سینا که نزدیک شد ،به سعید گفتم توروخدا بکن، فقط ادامه بده و کیر سینا رو تا ته تو حلقم کردم و هنوز به ده شماره نرسیده بود که تنم لرزید و باز افتادم رو تخت ،با دست به سعید فهموندم که صبر کنه، بعد چند دقیقه جابجا شدن و سینا رفت پشتم و همونجوری در حالی که به شکم دراز کشیده بودم کیرشو وارد کسم کرد و شروع کرد تلمبه زدن و سعید همسرم و چرخوند طرف خودش و دهنم و با دست گرفت و کیرشو تو دهنم حرکت داد ،خودم حس جندگی گرفته بودم، واسه همین دوباره خیلی زود خیس کردم و به سینا گفتم از روم بلند شو، بعدشم رفتم از کشور ژل روان کننده رو آوردم. و به سعید گفتم برو رو تخت و تکیه بده و بشین ،بعدشم خودم رفتم رو کیرش نشستم و به سینا گفتم بیا پشتم و ژل و آروم خالی کن روکونم، بعد بهش گفتم شروع کن انگشتم کن و به سعید گفتم آروم آروم کیرت و حرکت بده بزار لذت ببرم، سینا هم اول یه انگشت و بعدشم دو انگشتش رو میکرد تو سوراخ کونم ،بهش گفتم سومی رو هم فروکن ،داشت فشار میومد بهم ،از طرفی کیر سعید تو کسم و از طرفی هم انگشتای سینا تو کونم داشت هم بهم لذت میداد و هم فشار میآورد ،یه سینا گفتم کیرت و ژل بزن و خیلی آروم بکن تو کونم اونم همین کار و کرد و با کمی درد کیرش وارد کونم شد و اولش نمیتونستن هماهنگ باشن ولی کم کم با هم ریتم گرفتن و شروع کردن به گاییدن کس و کون من بصورت همزمان ،سینا از پشت بغلم کرده بود و سعید از جلو ،بدناشون خیلی لطیف بود، خیلی پسرونه بود، این منو حشری تر میکرد ،اینکه دارم زیر دوتا بچه نوجوون جر میخورم حس جنده بودنم و بیشتر بهم القا میکرد واسه همین یکی از سینه هام و چپوندم تو دهن سینا گفتم حالا محکم بکنید منو، من جنده شما دوتا هستم، هروقت بخوابید میتونید کس وکونم و جر بدید ، فقط بکنید، بزارید حال بیام ، بهم لذت بدید ،منو جنده کردید شما دوتا، وای ،اه ، اههههههههه ، بکنید ، تو همین حال بود که حس کردم سینا از پشت محکم چسبیده بهم و تلمبه هاش شدید تر شد ،داشت دردم میگرفت که یهو یه ناله قشنگی کرد و آبش و همونجا تو کونم خالی کرد و بعدشم افتاد رو تخت و دراز کشید ،ولی سعید هنوز داشت میکرد ،از روش بلند شدم و رفتم جلوی آینه قدی و بهش گفتم سعید پاشو بیا، میخوام جایزت و بدم، آب کیر سینا از سوراخ کونم سرازیر شده بود و داشت میریخت روفرش ولی برام مهم نبود اون لحظه،بعد در حالی که کیرش که خیس از آب کسم بود و گرفتم دستم و جلوی اینه زانو زدم وکیر درشتش و چپوندم تو دهنم، شروع کردم با تمام وجودم ساک زدن ،میاوردم بیرون ومیکوبیدم رو صورتم و میمالیدم رو چشمام و بهش میگفتم خوبه، دوست داری جنده کردی منو، خوشت میاد دارم برات جندگی میکنم ،کیرت تو دهنم ، بعدشم کردم تو دهنم و گفتم تلمبه بزن و بازم شروع کرد تو دهنم تلمبه های محکم زدن، چند دقیقه بعد پاشدم و وایستادم دستام و زدم به دیوار ودر حالی که داشتم کونم تا حد ممکن میدادم عقب پاهام و جفت کردم کنار هم و بهش گفتم سعید ژل و بیار ،سعیدمکه فهمیده بود چیمیخوام ،ژل و خالی کرد تو سوراخ کونم و کیرش و گذاشت دم کونم ،فقط برگشتم عقب و نگاش کردم و با حالت عجز و ترس گفتم توروخدا یواش بکن بزار جا باز کنه، پاره میشم،کیرت کلفته، سعیدم یکم ژل به کیرش زد و خیلی آروم آروم با درد تا نصف وارد کرد و آروم کشید عقب بعد شروع کرد خیلی روون و آروم همونجوری تلمبه زدن ،یکم که گذشت سینا رو صدا زدم شروع کردم ازش لب گرفتن و حالا کونم جا باز کرده بود به سعید گفتم سرعتت و بیشتر کن و به سینا گفتم گوشیم و بیار و بدون اینکه صورتامون معلوم بشه از گاییده شدنم فیلم بگیر ،سعید هم که دید داره فیلم میگیره کیرش و کامل از کونم در میآورد و دوباره تا خایه فرو میکردم ،با اینکارش همزمان کونم صدای گوز میداد که همین حشری ترش کردو باعث شد جوری تلمبه بزنه که من به جلو پرتاب بشم ، به سینا گفتم گوشی رو بزار کنار و بیا سینه هام و بخور ، خودمم تا جای ممکن کونم و فشار میدادم به کیر سعید و داشتم میشدم که بهش گفتم توروخدا بیشتر بکن من دارم میشم سعید گفت منم دارم میام ،گفتم تو آبت و بریز رو صورتم و تو همین حال بعد از چندتا تلمبه من تنم لرزید و سر خوردم افتادم کنار دیوار و سعیدم در حالی که داشت نعره میکشید آبش و خالی کرد روی صورتم ، هر سه تامون راضی بودیم و حسابی حال کرده بودم، یکم تو همونجایی که بودیم استراحت کردیم ومنم صورتم و پاککردم رفتم دوش گرفتم و اومدم ،دیگه ظهر شده بود بچه ها باید میرفتن که برن مدرسه، پاشدم بهشون یکم غذا دادم و شماره سعیدم گرفتم بهشون گفتم اگر دهنتون قرص باشه بازم شاید از این برنامه ها داشته باشیم ،وگرنه من میدونم و شما و فیلمتون، اونا که تازه یادشون افتاده بود چه مدرکی دستم دارن ،با ترس گفتن بخدا کسی نمیفهمه ،فقط شما مواظب باش کسی نبینه اونو، منم بهشون اطمینان دادم که کسی نمیفهمه تا وقتی من نخوام و بعدشم راهیشون کردم که برن، اون روز برای من یه روز خاص بود ،یکی از بهترین تجربه های سکسم بود ،منی که با حیا و خوددار بودم ،و تمام سال ها مراقب بودم کسی وارد زندگیم نشه که دامن پاکم و لکه دار نکنه حالا تو فیلم توی گوشیم داشتم کونم و به کیر پسری فشار میدادم و ازش میخواستم بیشتر بکنه منو، داشتم جندگی خودم و تماشا میکردم،یه جا تو فیلم وقتی کیرش و کشید بیرون کونم مثل پورن استارا باز باز مونده بود ،و همین منو مصمم کرد که این تجربه رو باهاشون بازم تکرار کنم. اگر فرصتی شد داستان های بعدیمون رو مینویسم . سکسی باشید نوشته: Hasharian20 -
توسط mohsen · ارسال شده در
آخرش سهم من شد قسمت اول: آنچه کردم از سر کار زدم بیرون، زیاد حوصله نداشتم، حدود یک ماه میشد که همهش تو فکر بودم، بعد از اتفاقی که افتاد، دیگه خیلی خودم رو نمیشناختم، یه جورایی اعتمادم نسبت به خودم کم شده بود، هوا سرد شده بود و من منتظر اسنپ بودم، اولین جرعه از لاتهای که از دکه گرفته بودم سر کشیدم که گوشیم زنگ خورد، اغلب، این موقع همسرم زنگ میزد تا ببینه کی میرسم خونه، منم دیگه چک نکردم و دکمه هندزفری رو زدم: -سلام عزیزم خوبی -بهبه سلام چه عجب جواب دادی… درسته، همسرم نبود، ساره بود، آخه ساره دیگه چه اسمیه نمیدونم، همون سارا بنظرم بهتر بود، جا خورده بودم، متوجه مکث من شد و ادامه داد: …خوبی؟ راستش نگرانت شده بودم، گرچه قضیه برعکسه انگار، نمیدونم داری ناز میکنی یا روت نمیشه… یه چیزی بگو دیگه، شورش رو درآوردی -سلام، ببخشید واقعا نمیخواستم اونجوری … خندید و گفت -بیخیال، اگه میتونی بیا که باید باهات حرف بزنم، بالاخره دوستیم باهم، رفت و آمد داریم، نمیشه که همینجوری پا در هوا بمونیم، پاشو بیا یک سر پیش من تا ببینیم چیکار باید بکنیم. خیلی تعجب کردم، لحنش قاطع و در عین حال، مثل همیشه با نرمی و مهربونی بود، ببینیم چیکار باید بکنیم؟ نفهمیدم منظورش چی بود ولی قبل از اینکه چیزی بگم قطع کرد و منم چاره ای نداشتم جز گوش دادن به حرفش، مسیر رو عوض کردم و با اسنپ راه افتادم، به همسرم هم زنگ زدم و گفتم چند ساعتی کار دارم و دیر میام. تا خونهش حدود ۴۰ دقیقه راه بود، رفتم تو فکرش، لعنتی، فکر کردن بهش همیشه من رو تحریک میکرد، وقتی که با من حرف میزد، لحن کلامش جوری بود که میخواستم خودم رو در اختیار صداش قرار بدم و بهش فکر کنم، نیازی نبود به حرفهاش گوش بدم که چی میگه، خیلی وقتها متوجه نمیشدم ولی، اونم انگار براش مهم نبود، اغلب همینطور ادامه میداد. طی مسیر دوباره اون روز رو مرور کردم، حدودای ظهر جمعه بود که تلفن کرد به خونه و به همسرم، مهتاب گفت که کابینتش داره از جا در میاد و اگه میشه من برم کمکش، البته برا نهار هم دعوتمون کرد ولی از وقتی بچه دار شده بودیم، مهتاب زیاد مایل نبود بره اونجا، آخه دو تا سگ داشت و چون خودش تنها بود و اغلب سر کار میرفت خیلی برای تر و تمیز کردن خونه وقت نمیذاشت، خلاصه من رو تنها فرستاد و گفت اگه تونستی بعد تموم شدن کارت با هم بیاین برا نهار. مهتاب زن خیلی خوبی بود، ولی ازدواج ما یجورایی ازین ازدواجهای سنتی بود، مخصوصا از وقتی بچه بدنیا اومده بود، اولویت مهتاب شده بود خونه و بچه داری، اوایل که بخاطر شرایط زایمان نمیشد سکس کنیم بعد هم شرایط هورمونی و خستگی بچه داری و استرس و خستگی من باعث شده بود سکسمون خیلی کم بشه و اگرم سکسی بود، یجورایی براش در حد انجام وظیفه بود، راستش مهتاب تو سکس بیشتر لیدر بود، من تا اینجای قضیه مشکلی نداشتم ولی اون یه لیدر کم انرژی و یجورایی بیحال بود، دراز میکشید رو تخت و گاهی با حرف و گاهی هم با شل و سفت کردن بدنش و خصوصا رانهاش به من میگفت الان چی کار کنم و چی کار نکنم و این برا من خوشایند نبود، بارها با خودم کلنجار رفتم که با کیر سیخ شده بی خاطر خواهم چه کنم، چندباری رفتارش باعث شده بود حین سکس کیرم بخوابه و دروغ نگم چندباری شد که به جلق زدن پناه بردم چون واقعا چاره دیگه ای نداشتم، اونروز هم از همون روزهایی بود که همسرم تمایلی به سکس نشون نمیداد، حدود دو هفته بیشتر بود که ارضا نشده بودم، در هر صورت رفتم خونه ساره و بدم هم نمیاومد یه حرکتی بزنم گرچه خودم رو میشناختم، من اینکاره نبودم، اصلا مهارتی و تجربهای تو جذب دخترها نداشتم، گرچه اون یه دختر نیود، یه زن تنها بود که سالها از شوهرش جدا شده بود، چندسالی از من بزرگتر بود و کیرهای زیادی رو تجربه کرده بود، الان هم حدود ۴۲ سالش بود ولی ورزشکار بود و علیرغم همه مشغلهش هیکلش کاملا رو فرم بود، بدنی ریزه میزه داشت، پستونهاش گرچه کوچیک ولی لیمویی بودن و جذابترین قسمت بدنش برای من، باسن نسبتا بزرگ و پهنش بود، اغلب هم شلوار چسبان و بالاتنه بالای ناف میپوشید و برا من دیدن کمر و باسن و هراز گاهی خطوط ران منتهی به کصش خیلی جذاب بود، کلا خوشلباس بود و میدونست چطوری خوبیهاش رو به نمایش بگذاره. به خونهش که رسیدم، درب واحد رو باز گذاشت تا بیام تو و سگهاش استقبال پرشوری ازم کردن، تقریبا یکیشون داشت ازم لب میگرفت که اومد و سلام کرد. چی میدیدم، تازه از حموم اومده بود و موهاش هنوز خیس بود، موهای بلند و پرپشتی داشت و خیلی بهشون میرسید، اما لباسی که پوشیده بود جالبتر بود، انگار فقط یه تیشرت مردونه پوشیده بود و قطعا یه شورت. نوک سینه های خیسش معلوم بود، اومد جلو بغلم کرد، کمی چسبید بهم و بعد از احوالپرسی گفت بزار یچیزی برات بیارم بخوری. منم که داشتم به مشکل بر میخوردم، با خنده گفتم نه اول برو لباس بپوش من اوکی هستم. خندید و گفت باشه، رفت تو اتاق، در اتاق باز بود، منم نشستم تا بیاد ولی دیدم خبری نشد، صدای سشوار میاومد، رفتم دم اتاق دیدم داره موهاشو خشک میکنه، پشتش به من بود، با تکون خوردناش هربار قسمت بیشتری از رونش رو میدیدم، داشتم لذت میبردم و کمی هم برانگیخته شده بودم که برگشت نگاهم کرد، خودمو جمع و جور کردم و گفتم دیدم کابینت رو میرم سر وقتش. کابینت رو خالی کرده بود، منم شروع به کار کردم و بیشتر از نیم ساعت مشغول بوم، تو این نیم ساعت خبری ازش نبود و فقط سگها هی بین ما رفت و آمد می کردند، تا اینکه پیداش شد، لباس پوشیده بود، مثل همیشه دوتکه جوری که شکمش معلوم بود ولی بجای شلوار ازین گنهای ورزشی پوشیده بود. قهوه ساز رو روشن کرد و گفت کارت تموم شد یه چیزی هم بخوریم و رفت سر وقت سگها. کارم تموم شد و گفتم تا بیاد کابینت رو بچینه، آشپزخونه بقدری کوچیک بود که دو نفر نمیتونستن بدون اینکه بهم مالیده بشن رفت و آمد کنن، بنابراین سعی کردم با حداقل تماس از کنارش رد شم و برم سر میز بشینم. یه قهوه و کمی کیک برام آورد که سگهای دحلهش به هوای کیک اومدن سر وقتم و هی بالا پایین میپریدن، کابینت رو سریع چید و برای اینکه هم من رو خلاص کنه هم نذاره بهشون کیک بدم، یه توپ کوچیک آورد و پرتاب کرد براشون اونا هم ده بدو دنبال توپ، و این هم، خونه رو سهتایی گذاشتن رو سرشون. همزمان با من حرف میزد و میگفت کیک برا بچه هام خوب نیست و از این حرفها، منم محو انرژی زیادش شده بودم و راستش داشتم از نگاه کردن به اندامش لذت میبرم که توپ رفت زیر مبل، سگها پوزهشون رو کردن زیر مبل و خودش هم دولا شد تا توپ رو بیاره، دقیقا روبروی چشم من قمبل کرد، از دید من باسنش چنان عریض و بزرگ شد که کل چشم هام رو پر کرد، تمرکزم صد در صد روی باسنش و خط شورتش بود، توپ رو پیدا کرد و پا شد، نگاهی به من کرد، صورت سفیدش مثل یه بچه، خندان و شاد بود، انگار نه انگار ۴۲ سالشه، ولی معلوم بود خسته شده بود اومد کنارم و توپ رو دوباره انداخت جایی که یکم اینا رو سر کار بذاره، مشغول خوردن شدیم و شروع کرد با آب و تاب از اینور اونور حرف زدن، حرف میزد، میخندید و هی با انگشتهاش بازوم رو لمس و نوازش میکرد جوریکه انگار داره با یه زن حرف میزنه، واقعا داشت من رو تحریک میکرد نمیدونم قصدی داشت یا نه، ولی داشت کار زنونهش رو انجام میداد، دوباره توپ و مبل و سگها و قنبل. وقتی گفت، کجاست پیداش نمیکنم ای بابا، دستم رو گذاشتم رو کمرش و گفتم بزار منم کمکت کنم، رفته بودم کنارش جوریکه زانوهام رو زمین بود و دست چپم، الان دیگه رو باسنش بود. سرش رو چرخوند طرفم و خواست حرف بزنه که خاج کونش رو از رو شلوارکش نوازش کردم دست راستم رو جوری بین دو تا کتفش گذاشتم که تکون چندانی نتونه بخوره، همیجوری که در حوزه باسنش پیشرفت میکردم به صورت هم نگاه میکردیم، یه اخمی تو چهرهش بود معلوم بود داره میپرسه چرا، ولی خب چرا نداشت، هیچ حرفی رد و بدل نشد و فقط میمالیدمش، معلوم بود مشکلی نداشت و کم کم آثار لذت بردن تو چهرهش مشخص شد، انگاری گردنش خسته شد و روش رو برگردوند و پیشونیش رو روی زمین گذاشت، جالب بود که اون دوتا هم ساکت داشتن نگاهمون میکردن، پیش خودم گفتم حتما اینقدر دیدن که میدونن چه خبره. دستم رو بردم داخل شلوارکش، شورت پاش نبود، حسابی به نوازش کونش و باسنش ادامه دادم، کمی جلوتر، انگشتهام رو به کصش رسوندم و و قسمت پایینی لابیش بازی کردم و شنیدم که آه خفیفی کشید، انگار کمی خیس شده بود، یادم افتاد که مدتها بود همسرم خیس نمیشد و بدون لوبریکانت سکس برامون مقدور نبود و همیشه حس میکردم که این یعنی همچین حال نمیکنه باهام ولی الان بدن ساره داشت بهم میگفت آفرین، ادامه بده، بخودم جرات دادم و انگستم رو کمی بردم داخل کصش که اسم همسرم آورد و گفت، آخه مهتاب چی، نکن عزیزم، جواب ماهی رو چی بدیم، معلوم بود کسشر میگفت، و من فقط عزیزم رو میشنیدم، چندان محل نذاشتم و با دو تا دستم از دو طرف باسنش، شلوارکش رو پایین کشیدم، دیدن اون باسن سفید و بزرگ، دنیای بود برام، دلم میخواست سرم رو بکنم داخلش، دوباره گفت نکن، توروخدا، بعدش چی میشه، با این حرفش، سرم رو گذاشتم لای شیار باسنش و زبونم رو با کمی زحمت رسوندم به سوراخ کونش، شروع کردم به لیسیدن، تازه هم از حموم اومده بود و تمیز و نرم بود، برای اینکه حرفی نزنه با دو تا دستم باسنش رو محکم گرفته بودم و سعی میکردم لپهای کونش رو از هم باز کنم تا وقفهای تو کارم نیفته، میدونین یکی از عوامل مهم در مورد اندام خانمها، انعطاف بدنی و چالاکیشون هست، بدن ساره خیلی نرم بود و راحت از هم باز میشد، برعکس مهتاب که کون و سینه و شکم بزرگی داشت ولی چالاکی و نرمی کمی داشت،با اینکه خیلی دلم میخواست ولی حس میکردم برای اینکه تو پوزیشن داگی، مهتاب رو بکنم باید کیر بزرگتری داشته باشم این باعث میشد احساس ضعف کنم ولی بعد کمی لیس زدن کون ساره، زبونم براحتی به کصش رسیده بود و داشتم کصش رو که حسابی خیس و لزج شده بود میخوردم، دستهام رو از روی باسنش برداشتم و صورتم رو آوردم عقب، سریع شلوار و شورتم رو کشیدم پایین و تا دیدم داره تکون میخوره و میخواد بلند شه دوباره گرفتمش و این دفعه کیرم رو به کون و کصش میمالوندم، گفت نکن فرید، تورو خدا نکن، بسه، من توجهی نمیکردم، داشتم رویایی رو زندگی میکردم، سکسی بود که من بهش مسلط بودم، کار در اختیار خودم بود و میدیدم که بدن ساره هم داره با من همراهی میکنه، دلیلی برا توقف نمیدیدم، شهوت جلوی فکرم رو گرفته بود و صحنهای رو که میدیدم داشتم میپرستیدم، همینطور به مالش ادامه دادم و سر کیرم رو به نرمی و آرومی داخل کصش فرو کردم، کیرم خیلی سفت شده بود و سرش حسابی باد کرده بود، مدتها بود اینجوری شق نکرده بودم، واقعا از نظر سکسی تبدیل به مردهای شده بودم که داشت دوباره زنده میشد، مثل یک زامبی، بی احساس شده بودم چرا که تعلق خاطری به زنم حس نمیکردم. فکر کردم شاید برا مهتاب هم همینطور باشه، شاید اونم چنین حسی داره، شاید ما بدنهامون برای هم مناسب نبود، همینطور سر کیرم داشت با لابی کصش بازی میکرد، حداقل این تجربه رو داشتم که نباید برای تو کردن عجله کرد، وقتش برسه، خودش بی دردسر میره تو و همینطور شد، رفت و رفت و رفت، به نرمی سر خورد و داخل شد، باسنش کاملا به رانهام چسبید تا جایی که میشد فشار دادم و کمی تو همون وضعیت نگه داشتم، شنیدم که داشت گریه میکرد، شاید عذاب وجدان داشت یا نمیدونم، ولی گریهش من رو بیشتر تحریک کرد، کمی کشیدم عقب و دوباره فشار دادم به جلو، دو تا دستهام رو دو طرف کمرش گرفته بودم و شروع کردم به تلمبه زدن، حس خوبی بود، بدنش انگار تماما مال خودم بود، کاملا در اختیارم بود، کصش گرم لیز بود و خب نمیتونم بگم تنگ، ولی این بهتر بود چون بیشتر میتونستم تلمبه بزنم، با دستهام کمرش رو مالش میدادم، سینههاش رو میمالوندم و تمام حرفهای نوازش دهندهایکه میدونستم رو بهش میزدم، هیچوقت فکر نمیکردم بجز مهتاب اینها رو به کسی دیگهای بگم، تا اینکه آبم اومد، همونجا داخل کص گرمش اومد و ریخت داخل، چند ثانیهای تو همون وضعیت موندم، اونم صداش در نمیومد، هزارتا فکر اومد سراغم، افکاری که برا هیچکدومشون راه حلی نداشتم ولی درگیرشون شدم، درگیر شدم تا اینکه کیرم رو دیدم که از کصش سر خورد بیرون، دوتا لپ باسنش رو بوسیدم و بلند شدم، شلوارم رو پوشیدم. ساره تو همون وضعیت مونده بود، نگاهم نمیکرد. بهتر بود حرفی نزنم، وسایلم رو جمع کردم، درب رو باز کردم که برم خواستم بگم معذرت میخوام ولی با شنیدن صدای پایی تو راه پله ترجیح دادم ساکت بشم، گفتم خداحافظ و رفتم. نوشته: محبوس -
توسط mohsen · ارسال شده در
در دستان رباینده - 1 سلام به همه عزیزان، قسمت اول داستان مردی که چیزایی که میخواد رو به دست میآره. نظراتتون رو حتما برام بنویسید، تا قسمتهای هم به زودی منتشر بشن. -تحویلش بدید. صدایی خشک و خالی از احساس، با لحنی که هیچ راه فراری باقی نمیگذاشت. صدای خشخش سنگها زیر قدمهایشان محو شد. دستان زبر و محکم شان از دو طرف دستانم را گرفته بودند و جلو میرفتند. سعی کردم خودم را به سمت عقب بکشم، اما بیفایده بود؛ گویی انسانهای سنگیای بودند که هیچ واکنشی به تقلاهام نداشتند و با گامهای منظم و بیوقفه ادامه میدادند. پاهای برهنهام روی سنگهای داغ تابستانی خراشیده میشد، درد میکرد، اما هیچ چارهای نبود. سعی کردم به صداهای اطراف گوش دهم؛ صدای پاهای سنگین که به نوبت نزدیک و دور میشد. -سلام قربان، خوش اومدید. (سلام قربانهای مکرر) باید بفهمم چه کسانی اینجا هستند، چه کسی جرات کرده همچین بلایی سر من بیاره و اصلاً به کجا دارند میبرنم. ولی پس از چند ثانیه غیر از صدای پای ما هیچ صدای دیگری نبود و هیچچیزی جز سکوتی سنگین نمیشنیدم. گویی همهچیز در هالهای از بیصدایی محو شده بود. ناگهان با تمام وجود به عقب کشیدم تا شاید از چنگشان رها شوم، اما دستهایم مثل زنجیر در دستان زبرشان قفل شده بودند. باید فرار کنم… به هر قیمتی… اما چطور؟ چگونه؟ پس از چند ده قدم که برداشته شد، ناگهان ایستادند. صدای باز شدن دری در گوشم پیچید. دستانم را رها کردند و چشمبندم را برداشتند. در همان لحظه، در بسته شد و دیگر نتوانستم بیرون را ببینم. دست زنی از پایین دستم را گرفت؛ لمس سرد انگشتانش مثل یخ تمام بدنم را لرزاند. قلبم در سینه میکوبید، اما هیچ صدایی از گلویم بیرون نمیآمد. تمام جسارتم دود شده و به ترسی سرد و سنگین تبدیل شده بود که روی شانههایم سنگینی میکرد. -همراهم بیایید. نگاهی به اطراف انداختم. دیوارهای بلند با تابلوهایی قدیمی و تاریک، یک لوستر عظیم که با شمعهای متعدد روشن بود، پنجرههای بزرگ با طاقهای تیز و باشکوه در دو طرف، راهروهایی که به تاریکی عمیقی میرفتند. زن عجیبی با ماسکی فلزی بر روی چشماش و لباس سرتاسر مشکی، براق و چسبان. با چهرهای مهربان به من نگاه میکرد. اولین قدمش را رو به جلو برداشت و ناخودآگاه دنبالش کردم. انگار مرا به حرکت وادار میکرد. هیچ حسی از مخالفت نداشتم، گویی جادوی نامرئی مرا تسخیر کرده بود. تا انتهای سالن رفتیم و از پلهها بالا رفتیم، به طبقهای رسیدیم که سکوتش در ذهنم فریاد میزد. جلوی دری ایستاد و با صدای نرم گفت: آب گرم و هر چیز دیگهای که برای شستوشو نیاز دارید، براتون فراهم هستش. وقتی دستم را رها کرد و در را بست، چیزی درونم دوباره شعلهور شد. به در مشت میکوبیدم و فریاد میزدم. صدای خشم و درماندگیام در اتاق خالی پیچید و هیچ جوابی نیامد. ناامید، به اتاق نگاهی انداختم. پنج وان کنار هم، یک حوض بزرگ وسط و پنجرهای که به محوطهای وسیع باز میشد. از آنجا میتوانستم یک قفس بزرگ را ببینم که پر از پرندههای زندانی بود؛ و دورتر از آن، دریا بود که در نور کمرنگ خورشید میدرخشید. لحظهای به آب خیره ماندم، اما ذهنم آرام نمیگرفت. باید راه فراری پیدا میکردم. هنوز هیچ صدایی نبود؛ گویی اینجا در خلا بودم. ناگهان از جایم برخاستم و به طرف در دویدم. با تمام قدرت به آن کوبیدم، ولی مثل سنگ سخت و مقاوم بود. دوباره و دوباره با مشت و پا به در میکوبیدم، صدایم در سکوت سنگین اتاق پژواک مییافت. پس از چند دقیقه تلاش بینتیجه، صدای کلیدی که در قفل چرخید، مرا به خود آورد. او وارد شد و در همان لحظه، بوی سنگین و تلخ عطری تند و چوبی فضا را پر کرد. بویی که در آن نتهای چوبی و ادویهای به هم آمیخته بود و به شدت حس قدرت و سلطه را منتقل میکرد. چشمان خاکستریاش به شدت نافذ و سرد بود، انگار هر نگاهش به درون روح آدمی نفوذ میکرد. موهایش مشکی و کاملاً مرتب بودند، بهطوری که هیچکدام از رشتههای مو از حالت معمول خود خارج نمیشدند. قد بلند و قامت کشیدهاش هر حرکتش را با دقت و قدرت همراه میکرد. کتوشلوار سیاهش، درخشندگی مات و خاصی داشت و با هر گام که برمیداشت، انگار فضای اطرافش تحت تأثیر قرار میگرفت. لبهایش، با آن خطهای دقیق و محکم، بیحرکت و بیاحساس بودند، و تنها با یک نگاه میشد فهمید که مردی است که در هر شرایطی کنترل اوضاع را در دست دارد. حلقهای سنگین با طرحی پیچیده و خاص روی انگشت انگشتریاش میدرخشید، گویی تمام تاریخش در این جزییات نهفته بود. قدمهایی آرام و حسابشده، که نشان میداد او هر حرکتی را دقیقاً برای تأثیرگذاری در لحظه بعدی انجام میدهد. با لحن خسته و تحکمآمیز گفت: -چته! آروم باش. کاری از دستت برنمیاد. فقط حرفمون رو گوش کن و سوالی نپرس. چشمهایش برق خشمی خفته داشت و دستهایش به سمت من دراز شد تا مرا آرام کند. دلم میخواست به صورتش مشت بزنم و فرار کنم، اما دستم را در هوا گرفت و به دیوار چسباند. سرش را آرام نزدیک گوشم آورد و آرام نفسش رو بیرون داد و با صدایی زمزمه کرد: -اذیتم نکن. دوستت دارم، نمیخوام زجر بکشی… میخوام زودتر به لذت برسیم. بعد دستم را رها کرد و با نیرویی مرا به عقب پرت کرد و از اتاق بیرون رفت. باز هم تنها شدم. به در نگاه کردم و از خشم و درماندگی گریهام گرفت. چطور میتوانستم از این جهنم فرار کنم؟ همانطور نشسته بودم و به صدای قلبم که تند و بیقرار میکوبید گوش میدادم. چند ساعتی گذشت و من همونجوری فقط نشسته بودم تا دوباره در باز شد و همان مرد وارد اتاق شد. چشمانش سرد و بیاحساس به من خیره شده بود. این بار قدمهایش سنگینتر بود و لحن صدایش خشونتی پنهان در خود داشت: -چی بهت گفتم؟ زبون نمیفهمی؟ به سمتم آمد که مرا از روی زمین بلند کند و به طرف حوض پرت کند، اما سریع عکسالعمل نشان دادم و با تمام قوا به سمتش هجوم بردم. دستم را به دور گردنش انداختم و خودم را به او چسباندم. هر دو به داخل حوض افتادیم. در همان لحظه، با یک حرکت به تخمهایش ضربه زدم و از آب بیرون آمدم. در را باز کردم و با پاهای خیس از اتاق خارج شدم. بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، شروع به دویدن در راهرو کردم. به چپ و راست نگاه میکردم، تعدادی اتاق بود که هیچکدام را نمیشناختم. لحظهای احساس کردم که اشتباه میروم و برای پیدا کردن راه خروج، دوباره مسیرم را تغییر دادم. سرانجام به راهپلهای رسیدم و با عجله از پلهها پایین دویدم. هنوز به پلههای آخر نرسیده بودم که صدای قدمهایی آشنا را شنیدم. یکی از همان زنهای عجیبوغریب با قدمهای آرام به سمتم آمد. دستم را آرام گرفت و دوباره حس عجیبی در وجودم ایجاد شد؛ انگار همهی قدرت و ارادهام را از دست داده بودم و به طور کامل تسلیم شده بودم. نگاهم به او خیره شد، اما پیش از آنکه بتوانم واکنشی نشان دهم، همان مرد از راه رسید. چشمبندی سیاه را روی چشمهایم کشید و به آن زنها گفت: -به پایین تحویلش بدید. حس عمیقی از ناامیدی در وجودم رخنه کرد. باز هم همان دستهای زمخت و سنگین شانههایم را گرفتند و مرا به جلو کشیدند. صدای باز شدن دری را شنیدم، هوای سردی که از بیرون به صورتم میخورد، شبیه نسیمی زمستانی در میانه تابستان بود. حسی عجیب درونم پیچید؛ انگار تمام بدنم یخ زده بود و تنها چیزی که به جا مانده بود، ترسی عمیق و فلجکننده بود. به زور به جلو هُل داده شدم. وقتی چند قدم برداشتم، صدای محکم بسته شدن در را پشت سرم شنیدم و دستی مرا به جلو هُل داد تا وارد شوم. به محض اینکه پا به داخل گذاشتم، دو دست زمخت و سنگین بازوهایم را گرفتند و با نیرویی خشن مرا به سمت جلو کشاندند. چشمبندم را برداشتند و ناگهان خودم را در راهرویی سنگی دیدم که نورش تنها از مشعلهایی بود که روی دیوارها نصب شده بود. راهرو به سلولهایی ختم میشد. صدای نالههای خفیف و خستهای از پشت درهای بسته به گوش میرسید. وقتی جلوی یکی از سلولها ایستادیم، یکی از مردان با بیرحمی دستم را گرفت و مرا به دیوار چسباند. بازوهایم را به میلههای فلزی قفل کردند و لباسم را بالا زدند. دستش را به سمتم دراز کرد و میخواست شلوارم را پاره کند. با نفرت به او نگاه کردم و با تمام قوا فریاد زدم: -نکنننننن! دستت به من نخوره! اما انگار فریادم در دیوارهای سنگی زندان خفه شد، بیاهمیت با قدرت شرتم رو پاره کرد. در همین لحظه، همان مردی که مرا به اینجا آورده بود، از راه رسید و با صدای خشن و تحکمآمیزی گفت: -فقط بندازیدش توی سلول! بهش دست نزنید. دستهای زبرشان لباسهایم را کشیدند و مرا با خشونت به داخل سلول پرت کردند. روی زمین سرد و مرطوب سلول افتادم و حس کردم تنها امیدی که در دل داشتم، به تدریج به ترس و ناامیدی مطلق تبدیل میشود… این مکان تمام انرژیام را میبلعید و تنها ترس را در دلم میکاشت. حس میکردم هوا سنگین است، مثل بویی کهنه و گندیده که در مشامم مانده باشد. حتی توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم. سلول، خالیِ خالی بود. زمینی سرد با بافتی زبر که کف پا را میخراشید، و یک تخته چوب قدیمی که قرار بود تخت باشد. برهنه روی زمین نشسته بودم، و سرمای سنگ بدنم را مثل خوره میجوید. کمی بعد، صدای سنگین قدمهای یکی از نگهبانها بلند شد. قامت زمختش در نور مشعل لرزید. بدون آنکه نگاه کند، ظرف غذایی را به زمین پرتاب کرد. «تف!» صدای پرتاب آب دهانش در سکوت سلول طنین انداخت. تف را به روی غذا انداخته بود. بیآنکه کلمهای بگوید، دور شد. غذا روی زمین پخش شده بود، و بوی ناخوشایندش بالا میزد. حتی نزدیکش هم نمیرفتم. همچنان که بیحرکت روی زمین نشسته بودم، مشعلها یکییکی خاموش شدند. تاریکی مطلق سلول را فرا گرفت. خودم را روی تخته چوب جمع کردم، مثل کودکی که به دنبال پناه است. حس کردم بدنم چسبیده به چوبی که زبر و ترکخورده بود. چشمهایم از شدت خستگی بسته شد. -منو ببخشید! ارباب خواهش میکنم! جیغ زنی مرا از خواب پراند. صدا از دور میآمد، اما بازتابش طنین بلندی داشت، انگار خود دیوارها فریاد میکشیدند. گوش دادم. صدای هقهقِ گریه با جیغ درهم آمیخته بود. تکان خوردم. رفتم تا به میلههای سلول برسم. نور لرزان مشعلهایی که آن بیرون روشن بود، سایههایی شبحوار را به نمایش میگذاشت. چند نگهبان جلوی در یک سلول دیگر ایستاده بودند. ناگهان جیغها قطع شد. فقط گریه ماند؛ یک صدای خفه و بریدهبریده. فریاد زدم: -من اینجام! جوابی نیامد. فقط همان گریه در گوشم باقی ماند. هرچه منتظر ماندم، صدا قطع نشد. نگهبانها همچنان همانجا ایستاده بودند، بیحرکت مثل مجسمههایی که بر دروازهای نفرینشده نگهبانی میدهند. به تخته برگشتم. چشمهایم را بستم، اما صدای گریه درون گوشم رخنه کرده بود. نمیدانم چه زمانی دوباره خوابم برد. وقتی بیدار شدم، او جلوم بود. همان مرد با کتوشلوار مشکی. انگشتانش به میلهها ضربه میزدند، انگار زمان را میشمارد. -پاشو!! کافیه. در سلول را باز کرد. خواستم به سمتش بروم، اما با قاطعیت در را کوبید و بست. -آروم باش. مگر اینکه بخوای یک شب دیگه رو هم اینجا بگذرونی. چشمهایم تنگ شد. اما عقب رفتم. در را باز کرد و دستم را گرفت. -بیا. پلهها را بالا رفتیم. -روزتون بخیر، ارباب. صدای کسانی که کنار ایستاده بودند، فضای سرد را پر کرد. وارد سالن اصلی شدیم؛ جایی که نور زردی از سقف آویزان بود. کارمندهایی با لباسها و ماسکهای عجیب مشغول کار بودند. ماسکها، چهرههایشان را مخفی کرده بود. اما وقتی ما را دیدند، سکوت کردند. انگار هر حرکت او روی زمان اثر میگذاشت. به طبقه بالا رسیدیم. راهروی طولانی که بوی عجیبی میداد؛ ترکیبی از فلز و چیزی شبیه ادکلن کهنه. جلوی یک در ایستاد. -اینجا اتاق توست. برو داخل. ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و دستش را گرفتم. -تو فکر میکنی کی هستی؟ دلِت برای ما نمیسوزه؟ با اخم صحبتم رو قطع کرد. چند لحظه مکث کرد، انگار چیزی درون ذهنش در حال کلنجار رفتن بود. -منتظرم باش. یه کم دیگه میام. رفتم داخل. در را بست و قفل کرد. اتاق، وسیع و عجیب بود. انگار تکهای از دنیایی دیگر بود. نور پنجرههای بلند روی زمین پخش شده بود و آرامشی غریب داشت. با وجود وسایل لوکس و کمدها، حس میکردم چیزی در هوا سنگین است. چند دقیقه بعد، دوباره در باز شد. او این بار با یک سینی صبحانه وارد شد. -از دیروز چیزی نخوردی. بشین بخور. بعدش صحبت میکنیم. نگاهش آرام بود، اما همچنان چیزی در آن پنهان بود که نمیفهمیدم. لقمهای آماده کرد و جلوی دهانم گذاشت. انگار میخواست اطمینان پیدا کند که میخورم. همراه آبمیوه، لقمه را خوردم. بعد از چند لقمه، لقمه بعدی رو پرت کردم و با اخم نگاهش کردم. گفتم: -تو با اخم بهم نگاه میکنی؟ اون پایین چه خبره؟ اون صدایی که شنیدم صدای کی بود؟ جواب بده! تا به سوالام جواب ندی، به هیچکدوم از حرفات گوش نمیدم. -اون یکی از کارمندامون بود که قوانین رو زیر پا گذاشته بود و باید مجازات میشد. حرفش رو قطع کردم: -مجازات؟ اینجوری؟ معلوم نیست داشتن بهش تجاوز میکردن یا چیکار میکردن. باید آزادش کنی، هر کاری که کرده باشه نباید اونطوری مجازات بشه، چه خبره مگه!. -در مورد چیزی که نمیدونی دخالت نکن. دستامو جمع کردم و دست به سینه نشستم. لقمه بعدی رو آورد، ولی تف کردم. -عصبانیم نکن دختر! با بیمحلی رومو اون طرف کردم. -بقیه سوالاتت رو بپرس. خزید به سمتم و دستم رو گرفت، ولی دستشو پس زدم. -خب، بقیه سوالاتت رو بپرس. -اون مردا کیان؟ چرا اینقدر بیاحساس و خبیثن؟ -اونا کارمندای زیرزمینن، اون طبقه جهنمه این خونست و اونجا ازادن. -تو خودت کی هستی؟ چرا منو آوردی اینجا؟ از جون من چی میخوای؟ -تو پنجمین و آخرین عروسکم هستی. تورو دزدیدم، چون بالاخره پیدات کردم و نمیخوام از دستت بدم. -عروسک؟! چی با خودت فکر کردی؟ من در اولین فرصت از اینجا فرار میکنم یا خودمو میکشم. -زود تصمیم نگیر. امروز سر ناهار بقیه عروسکها رو هم میبینی و باهاشون آشنا میشی. دیگه بسه، پاشو برو خودتو بشور. به خودت برس میخوام به بقیه معرفیت کنم. همراهم بیا تا اونجا ببرمت. -بسه!؟ من هنوز هیچی نفهمیدم، یا اون دختر رو آزاد میکنی و میاریش پیش من، یا آبمون تو یه جوب نمیره. -نمیشه. -میشه. -نمیشه. -میشه. اگه منو میخوای به حرفم گوش کن. دستم را گرفت و گفت: -با من بیا. از اتاق بیرون آمدیم و به سمت زیرزمین حرکت کردیم. وقتی به جلوی در رسیدیم، حس وحشت عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت و ناخودآگاه ایستادم. اما او بدون لحظهای تردید وارد شد. -نمیخواهی نجاتش بدهی؟ ناچارا قدم برداشتم. پشت سرش رفتم، سایهاش پناهی شد برای ترسم. از راهروی تاریک و سرد گذشتیم تا به یک سلول رسیدیم. کنار او ایستادم و به داخل نگاه کردم. دختری برهنه، با بدنی پر از زخم و کبودی، روی زمین افتاده بود. انگار که روحش از بدنش رفته باشد. درِ سلول را باز کرد. بدون فکر جلو رفتم، کنارش زانو زدم و او را در آغوش گرفتم. -یک لباس براش بیارید! این چه رفتاریه؟ روی این زمین سرد و خشن؟ صدایش پر از خشم بود وقتی دستور داد: -براش لباس و پتو بیاورید. همین حالا! صدای ما انگار او را از خوابِ تاریکش بیدار کرد. چشمانش آرام باز شد، نگاهش به من افتاد، و با وحشت خودش را عقب کشید. -نترس… من اینجا هستم. کمکت میکنم. با چشمانی اشکبار و لرزان زمزمه کرد: -واقعا؟… آیا واقعا منو نجات میدهید؟ حرفش را نیمهتمام گذاشت و به او خیره شد. لحظهای بعد سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: -ارباب… قول میدهم… دیگه هیچوقت سرکشی نکنم. لباس و پتو که رسید، او را پوشاندم و آرام بلندش کردم. -بیا. اینجا جای ماندن نیست. دستش را گرفتم و به سمت در خروجی زیرزمین رفتیم. اما درست هنگام خروج، زنهایی عجیب با ماسکهایی فلزی راهمان را سد کردند. -او باید ماسک داشته باشد. سرد و قاطع پاسخ دادم: -نه. -این قانون است. تمام کارکنان باید ماسک داشته باشند. -او دیگر متعلق به من است. نیازی به ماسک ندارد. -این امکانپذیر نیست. قانون قانونه. ناچارا ماسک را روی چشمانش زدند. مرد سری تکان داد و گفت: -خودتان را بشورید و آماده شوید. با او وارد حمام شدم. دختر نگاهی به من انداخت. آرام گفت: -بانوی من، شما زندگیام را نجات دادید. نمیدانم چطور میتوانم جبران کنم. لبخندی به او زدم و گفتم: -هنوز به کمکت نیاز دارم. اینجا بمان. شیر وان را باز کردم و کف دستم را زیر جریان آب گرفتم تا گرم شود. بعد به او اشاره کردم که لباسش را دربیاورد. ابتدا تردید داشت، اما وقتی نگاهش به چشمانم افتاد، سرش را پایین انداخت و آرام لباسش را از تنش بیرون کشید. بدنش پر از زخم بود، اما در میان این زخمها، چیزی در او بود که نمیتوانستم چشم بردارم. گفتم: -بیا داخل. داخل وان دراز کشید و من کنارش نشستم. دستم را در کفها فرو بردم و شروع به شستنش کردم. پوست زخمیاش زیر دستم نرم بود. گاهی آهی میکشید، گاهی تکانی میخورد. -چرا اینقدر مراقب من هستید؟ صورتش را به صورتم دوخته بود. چیزی در نگاهش بود که گرمای عجیبی به وجودم میداد. لحظهای سکوت کردم و بعد به آرامی گفتم: -چون باید… موهایش را جمع کردم و به پشت سرش بستم. بعد به آرامی گفتم: -حالا باید خودم را بشویم. داخل وان شدم. حس کردم که نگاهش به بدنم خیره مانده است. سرش را پایین انداخت و گفت: -میتوانم کمکتان کنم؟ نفس عمیقی کشیدم. نگاهم را به صورتش دوختم و گفتم: -بیا نزدیکتر. او آرام کنارم آمد. دستش لرزان به کمرم نزدیک شد. لحظهای طول کشید تا جرأت کند، اما دستش روی پوستم نشست. گرمای لمسش متفاوت بود. قلبم سریعتر میزد. کفها را به دستم مالیدم و شانههایش را گرفتم. -حالا باید تو را تمام و کمال تمیز کنم. سرش را روی شانهام گذاشت و آهی کشید. چیزی در این لحظه بود که کلمات نمیتوانستند توصیفش کنند. ===== -کار ما تمومه. در رو باز کنید. صدای قدمهایی در راهرو پیچید و در باز شد. مرد پشت در ایستاده بود. نگاهش برای لحظهای روی من مکث کرد، سپس گفت: -تو با من بیا. او را به خوابگاه ببرید. (خطاب به زنی با ماسک) به سمت اتاقم راه افتادیم. مرد ایستاد و به آرامی گفت: -لباسهای زیادی داخل کمد هست. هر چیزی که دوست داری بپوش. تا یک ربع دیگر آماده باش. میام دنبالت. وقتی رفت، حوله را از تنم بیرون آوردم و به یک گوشه پرت کردم. نفس عمیقی کشیدم و به سمت کمد رفتم. در را باز کردم و نگاهی به داخل انداختم. لباسها مرتب کنار هم چیده شده بودند؛ رنگارنگ و متنوع، از لباسهای ساده گرفته تا لباسهای رسمی و حتی عجیب و غریب. دست بردم و لباسها را یکییکی جابهجا کردم، اما هیچ ایدهای نداشتم چه چیزی باید بپوشم. چیزی درونم حس بیقراری عجیبی داشت. گرمای هوا باعث شد تصمیم بگیرم یک تاپ سفید و شلوار ساده بردارم. لباسها را پوشیدم و کمی به آینه نگاه کردم. هنوز موهایم خیس بود و چند قطره آب روی گردنم سُر میخوردند. دستی روی موهایم کشیدم، اما زمان برای خشک کردنشان نداشتم. همان موقع، صدای در باز شدن آمد. مرد بدون اینکه در بزند، داخل شد. با تعجب گفتم: -در نمیزنی!؟ او شانهای بالا انداخت و با بیتفاوتی گفت: -نه. -موهام هنوز خشک نشده. با لحنی ملایم، اما جدی گفت: -وقت ناهاره. همینجوری هم موهات قشنگه. دستم را گرفت و با قدرت مرا به سمت پایین کشید. تلاش کردم مقاومت کنم، اما فایدهای نداشت. او مصمم بود. وقتی وارد اتاق ناهارخوری شدیم، صحنهای پیش رویم ظاهر شد که نفسم را برای لحظهای در سینه حبس کرد. یک میز بلند در وسط اتاق بود، پر از غذاهای رنگارنگ و بشقابهای بزرگ. صندلیها منظم چیده شده بودند. دست راست صندلی اصلی خالی بود، اما اطراف میز چهار دختر زیبا نشسته بودند. هرکدامشان رداهای سفید بر تن داشتند، اما زیر آن کاملاً برهنه بودند. کارکنان عجیب با ماسکهای فلزی، بیحرکت و ساکت در گوشهها ایستاده بودند. مرد دستم را گرفت و مرا به سمت صندلی نزدیک صندلی خودش هدایت کرد. با احترام صندلی را برایم عقب کشید و گفت: -بفرمایید. وقتی نشستم، او صندلی را آرام جلو کشید و به سمت جای خودش رفت. چشمم هنوز روی آن دختران برهنه بود… دیگر نمیدانستم چه چیزی عجیب است و چه چیزی طبیعی. همه چیز اینجا مرزهای واقعیت را جا به جا کرده بود. مرد آرام نشست، چنگال را در دست گرفت و گفت: -خبر، امروز… نوشته: کنجکاوک -
توسط chochol · ارسال شده در
فیلم از بقل شورت داره دختررو میکنه (افزایش کیفیت توسط هوش مصنوعی) . تایم: 00:10 - حجم: 2 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
-