kale kiri ارسال شده در 26 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین گی × داستان گی × سکس گی × داستان سکسی × آبتین بعد از اون اتفاق توی اتوبوس. هر بار که کسی خودشو به من میچسبوند یا کونمو میمالید هم میترسیدم و به این فکر میکردم که قراره تا کجا پیش بره. یک روز توی خونه با برادرم آرش که پنج سال از من بزرگتره یعنی اون موقع ۱۶ سالش بود تنها بودم. دمر دراز کشیده بودم و پلی استیشین بازی میکردم که اومد و کنترل دیگه رو برداشت و گفت بیا ان اف اس بازی کنیم. توی بازی از پشت به ماشینش زدم که باعث شد چپ کنه و عقب بی افته. با عصبانیت و شوخی گفت: ماشین منو میزنی؟ و پرید پشتم و گفت زندانیت میکنم اجازه نداری تکون بخوری منم خندیدم و اصلا نمیدونستم داره چیکار میکنه بعد از چند دقیقه ولم کرد و به بازی ادامه دادیم از اون روز دیگه این شد بازیش. اگه من کاری میکردم یا حتی کاری نمیکردم تنها گیرم می آورد سریع به قول خودش زندانیم میکرد یعنی باید دمر دراز میکشیدم و آرش روی من دراز می کشید بعد از چندبار به قول خودش یک جریمه جدید هم اضافه کرد به کاراش شروع میکرد با دستهاش کمرم و کونمو به سمت پایین فشار دادن خودش میگفت پرست میکنم من هیچ چیز نمیگفتم هم اینکه اصلا فکر بدی نمی کردم و هم اینکه اصلا انگار کسی به من یاد نداده بود اعتراض کنم تا اینکه یک روز که دوباره تنها بودیم وقتی به قول خودش داشت پرسم میکرد متوجه شدم شلوارم داره یواش یواش میاد پایین خیلییی آروم و با حوصله شاید ده دقیقه طول کشید تا شلوارم تا وسط کونم پایین بیاد تازه فهمیدم داره چیکار میکنه از ترس سردم شده بود و خیلی ریز میلرزیدم ولی نه صدام در میومد و نه دیگه سرمو میچرخوندم فقط به یک نقطه فرش خیره شده بودم فکر میکنم سکوت و بی حرکت موندنمو متوجه شده بود شجاع تر شده بود حرکت فشار دادن کونم با دست و پایین آوردن شلوارمو سریعتر کرده بود شلوارم دیگه تا پایین کونم و روی رونام پایین اومده بود شروع کرد همون کارو با شرتم تکرار کرد فقط سکوت کرده بودم طوری سردم شده بود که انگار وسط زمستون تو حیاط دراز کشیدم دیگه شرتم تا روی رونام پایین کشیده بود خودشو انداخت روی من گرمای بدنشو بیشتر حس میکردم احساس خارش روی پوست کونم میکردم نمیدونستم چرا یکم که گذشت متوجه شدم شلوار خودشم یکم کشیده پایین و موهای بدنش از کنار شرتش به پوست سفید و حساسم میخورد همینطوری که روی من بود با پاهاش شلوار و شرتمو کامل در آورد دیگه هیچی پام نبود فقط یک تیشرت بعد از چند دقیقه با دستش کمرمو با سمت بالا کشید با صدای لرزون و با استرس خیلی آروم گفت بلند شو بلند شدم تبدیل شده بودم به یک عروسک بی جان و اراده تصاحبم کرده بود از پشت دستاشو کنار پهلوهام گذاشت و خیلی آروم به سمت میز تحریرش هل داد آرش هم استرس داشت و صداش در نمیومد هیچ صدایی تو خونه نمیومد سکوت دستشو پشت گردنم گذاشت و با فشار خیلی ملایم بهم فهموند که باید روی میز خم بشم دستامو روی میز گذاشتم و خم شدم آرش از پشت کیرشو که تو شرت بود به کونم میمالید بعد از چند دقیقه یک چیز خیلی گرم و سفت و روی شکاف کونم حس کردم دوباره شروع به لرزیدن کردم همون چیزی بود که توی اتوبوس برای اولین بار حس کردم دیگه شرتشم در آورده بود و داشت کیرشو بین لپای کونم میمالید دو یا سه دقیقه بعد بدون یک کلمه حرف با دستش به سمت صندلیش هدایتم کرد دستشو گذاشت روی شونم و با فشار دادن به سمت پایین بهم فهموند که باید زانو بزنم و خودمو روی صندلی بندازم خودشم زانو زد با این کار کونم دیگه کامل جلوی کیرش بود لپای تپل کونمم به سمت طرفین رفته بود، طوری که خنکی اطاقو بین شکاف کونمم احساس میکرد دوباره کیرشو لای کونم گذاشت ولی این بار کیرش دیگه روی سوراخم بود خیلی آروم فشار میداد ولی توش نمیکرد و فقط لاپایی میزد الان میدونم که اصلا بلد نبود مغز من دوباره هنگ کرده بود نه کلامی میگفتم و نه حرکتی میکردم و نه حتی فکر میکردم مثل یک جنازه بعد از چند دقیقه احساس کردم یک مایع خیلی گرم بین کونم ریخته شد که از کونم به رونای پام و به سمت پایین حرکت میکنن فکر کردم جیش کرده خیلی سریع کونم و پاهامو با دستمال کلینکس پاک و خودش رفت دستشویی من تازه داشت مغزم دوباره کار می افتاد بلند شدم شرت و شلوارمو پوشیدم صدای درو شنیدم بابام اومد متوجه شدم که آرش شلوار و شرتشو نبرده با خودش تو دستشویی اینبار مغزم سریع عمل کرد شلوار و شرتشو بردم در دستشویی و در زدم و دادم بهش گفتم بابا اومده بابام هیچی متوجه نشد و بخیر گذشت ولی این کار باعث شد که آرش هر روز راحت تر و شجاع تر بشه زیاد اتفاق می افتاد که تنها باشیم چون بابا و مامانم هر دو شاغلن و من فقط یک برادر دارم دفعه های بعد دیگه لازم نمیدید که بخواد به قول خودش زندانیم کنه یا پرسم کنه از پشت خودشو میچسبوند به من و من دوباره تبدیل به یک عروسک بی جان و بی اداره میشدم ولی همه اینها تا ۱۴ سالگیم به لاپایی ختم میشد تا اینکه… ادامه دارد… نوشته: آبتین لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده