Iranian Sexy Gallery - عکس های سکسی ایرانی
-
آخرین مطالب ارسال شده در انجمن
-
توسط minimoz · ارسال شده در
نیلوفر بردهی ناپدری 1 از وقتی یادمه بابایی نداشتم، تا کمی بزرگ شدم، مامانم از نداری رفت زیر بال و پر حاجی. حاجی شد بزرگ خونه ما و من تازه راهی دبیرستان شده بودم. کم کم برای پول توجیبی و خرید لباس و پول تحصیل دیدم فقط اونو دارم و قرونی کسی کمکم نمیکنه. مامانم کامل مطیعش بود و این رفتارش و نیازام منو هم وادار کرد اطاعت کنم. اولا کمی پول بهم میداد، اما یه روز که برای خرید مانتوی جدید پول لازم بودم، گفت باید از این به بعد برای پول خواهش کنی، گفتم حاجی خواهشا! گفت نه اینجوری، مثل بچه آدم لباسی که میگم میپوشی و جلوی من سجده می کنی و پولتو التماس می کنی. راهی نداشتم جز پول حاجی، طبق خواستش شلوار جین تنگمو با یه بلوز کوتاه ناف نما پوشیدم و جلوش سجده کردم و التماسها از اون روز شروع شد. میدونستم کونم زیر اون جین براش جذاب بود و حین سجده از کون قلمبه من لذت میبرد، اما برام مهم نبود و فقط پولشو میخواستم. اما خواسته های حاجی به جین تنگ و بلوز کوتاه و سجده ختم نشد. یه مدت بعد که آماده شدم و راهی اتاقش برای سجده و پول شدم، یه قلاده دستم داد و گفت هر موقع اومدی بدون قلاده نیا تا بدونم برده خودمی. کثافت کاراش تمومی نداشت، تا فرصتی می شد انگشتم میکرد و دیگه هیچ کاری ازم بر نمیومد. مامانم کلا زده بود به اونور و راهی برای نجات نبود. منم زدم به بیخیالی و حاجی طبق میلش سوراخ کونمو انگشت میکرد و طبق نظرش بهش سجده می کردم. سال سوم دبیرستان دیگه در اوج شهوت و نیاز های جنسی بودم و کارای حاجی نیازامو بشدت بیشتر می کرد. تا اینکه اون عصر شوم رفتم اتاقش، با جین تنگ و بلوز در حد سوتین و یه قلاده قرمز به گردن، نگاهی انداخت و اشاره کرد جلوش سجده کنم. تا زانو زدم و خواستم سجده کنم، گفت دیگه سجده با لباس نمیخوام. کلی التماس کردم تا اجازه بده حداقل با شورت و سوتین و قلاده باشم. با هزار بدبختی قبول کرد و لخت اما با لباس زیر سجده کردم که برای اولین بار همون جا کونمو لمس کرد و انگشتم کرد. به انگشت شدن عادت داشتم اما نیمه لخت جلوش سجده نکرده بودم. تا خواستم بشینم و فکر کردم دیگه فرمایشی نداره و پولو میده، گفت از این به بعد گاهی میگم بیای اتاقم تا شلاقت بزنم. حرفش عین برق تو بدنم چرخید، داشت دیوونم میکرد، گفتم تو هر گوهی خواستی باهام کردی، شلاق دیگه چه صیغه ایییه؟ پا شدم و بدون گرفتن پول زدم بیرون و رفتم اتاقم. اما آخرای شب دیدم راهی جز اطاعت ندارم، بیرون اون خونه، از هر کسی پول میخواستم کم کمش باید بهش کون میدادم یا منو میکرد. حداقل ناپدری بی شرفم به این کارای جنون آمیز راضی بود. رفتم اتاقش و وارد شدم، مشغول کاری بود، بدون حرفی، لباسامو در اوردم و قلاده قرمزمو با شورت و سوتین قرمز ست کردم. بدون حرفی جلوش سجده کردم و تقاضای بخشش کردم. هیچ حرفی نمیزد، و منم تو سجده مونده بودم، گفتم میشه منو ببخشی حاجی، غلط کردم، گوه خوردم. گفت بخاطر این گوهی که خوردی از این به بعد موقع سجده فقط باید قلاده قرمزت گردنت باشه و شلاق هم بخوری. دیگه راهی نبود، یا بیرون زیر مردا باید کون میدادم، یا اینجا لخت زیر دست ناپدری شلاق میخوردم. شورت و سوتینو کندم و لخت سجده کردم تا برای اولین بار گرمای دستاشو روی کونم و بعد قاچ کونم و بعد سوراخ کونم حس کنم. آروم و با حوصله بدنمو لمس میکرد و اوفففی میگفت. تا انگشتش به میونه قاچ کوسم رسید و خیسی منو دید. گفتم حاجی قول میدم برده مطیعی برات باشم، اما جوون مامان در همین حد راضی باش و شلاقم بزن تا بدونی برده توام. تا خواستم حرفمو ادامه بدم، اسپنکی به کونم زد که برقش تا نوک پستونام رفت. آهی کشیدم و اسپنکای بعدیو روی کونم دونه دونه چشیدم. دستشو بوسیدم و راهی اتاقم شدم. دینگ … بله پیامک پول بود، اطاعت و بردگی برای ناپدری کارشو کرد. نمیدونم تا کجا پیش میره اما … نیلوفر نوشته: نیلوفر -
توسط minimoz · ارسال شده در
غول چراغ جادو در کفش خواهر 1 با سلام من ایمان ۲۸ ساله و دو خواهر کوچکتر از خودم دارم داستان راجع به من و خواهر ۲۳ سالم مهسا هستش تقریبا ۲۴ ساله بودم که بعد از یه دوره رابطه داشتن با یه دختری که عاشقش بودم ولی نتونستم باهاش سکس کنم و منو حسابی تشنه گذاشته بود از همدیگه جدا شدیم و من بشدت خودارضایی میکردم شاید روزی دو یا سه بار حتی و توی اون تایم بود که با دیدن پورن های متنوع متوجه شده بودم که به کتونی و جوراب و این چیزا علاقه ی خاصی دارم خلاصه سرتون رو درد نیارم،و از طرفی هم تو خونه همه شاغل بودند بجز من و خواهرم و یه خواهر دیگه که اون موقع همش با مامانم بود و تنها شدن با خواهرم باعث شده بود پاهاش و اندامش حسابی به چشمم بیاد خواهرم قد حدودا ۱۶۵ وزن حدود ۶۰ و پوست گندمی داره خواهرم عاشق کفشاشه و کلی کفش کتونی از هر طرح و رنگی داره و زمستونا هم که بوت و فلان … داستان از جایی شروع شد که من وقتایی که تنها میشدم با کتونی های خواهرم جق میزدم وارد جزئیات جق زدنم نمیشم دیگه تابستون بود و هوا گرم …حدودا ساعت ۴ بعد از ظهر خواهرم از باشگاه برگشت( همیشه فکر میکنه داره چاق میشه و باشگاه میره گاهی ولی رژیم نمیگیره) خیس عرق بود و کسی هم جز من خونه نبود مستقیم از بیرون اومد همینجوری رفت سمت حموم و تو مسیر لباساشو کم کم در میاورد …صحنه عجیبی نبود برام بارها خواهرم رو نیمه لخت دیده بودم چون ما توی یه اتاق میخوابیدیم خلاصه مستقیم رفت تو حموم و صدام زد -ایمان دارم میمیرم از گرما برو حولمو بیار فقط +باشه الان برات میارم حولشو رسوندم بهش وقتی خواستم بدم دستش متوجه شدت عرق و خستگیش شدم جوری که تمام بدنش سرخ شده بود و بشدت بوی عرق میداد و این وسط منه جقی که بوی پای خواهرمو شنیده بودم یهو شق کردم و بی اختیار رفتم سراغ کفشاش خونه ما حیاط داره و یه دستشویی بیرون داره سریع کفش هارو برداشتم و رفتم تو دستشویی (اینجاشو اگه فیتیش نداری نخون) گرما چنان پای مهسا رو توی اون کتونی پخته بود که زیره کفشش خیس عرق بود از شانس خوبم چون پاش زیاد عرق کرده بود جوراباشو نبرده بود داخل و توی کفشش گذاشته بود بوی تندی نداشت چون خواهرم بشدت رو تمیزی جوراب و کفشش حساسه ولی اون روز برای اولین بار بوی پای مهسارو انقد شدید حس کرده بودم و وقتی سرمو کردم تو کفشش شاید چند برابر بیشتر از چیزی که انتظارشو داشتم حشریم کرد یه لنگشو گذاشتم رو صورتمو لیسش میزدم و با یه دستم جق میزدم … خلاصه آبم داشت میومد و اون لحظه دیوونه بودم و ریختم توی کفشش بعد از دو دقیقه به خودم اومدم و کفش رو بردم سر جاش دقیقا همون طوری ک بود گذاشتم و زیره اش هم با دستمال تمیز کردم و از خدا میخواستم که به زودی نخواد دوباره اون رو بپوشه شاید بفهمه اون روز گذشت و شاید چندین بار دیگه من تو تنهایی هام با جا کفشی که پر از کفش های مهسا بود خودمو خالی میکردم … هربار با یکیش از اینجا مهمه دیگه دیگه چون بارها و بارها این کارو انجام داده بودم مهسا شک کرده بود و متوجه یه سری تغییر ها توی رفتارش شده بودم منظورم از تغییرات اینه که نگاهش به من یه طور دیگه شده بود به نوعی که خودشم انگار بدش نمیومد اینو وقتی متوجه شدم که صحبتش درباره کفشاش و رنگ لاک پاش و این چیزاش با من بیشتر شده بود و ازم میپرسید گاهی که چی رو بخرم به چی میاد یا مثلاً بذار بپوشم نظر بده و اینا تا یه روز میخواست بره بیرون و عجله داشت برگشت بهم حرفی زد که واقعا برگام ریخت -ایمان یه کاری میکنی برام؟ +حمالی نباشه آره -حمالی نیست کار خوبیه +بگو حالا بینم چ کاریه -میری کتونی سفیدای منو که یه استیکر کنارش داره برام تمیز کنی میخام برم بیرون خیلی عجله دارم هنوزم آماده نشدم … هنوز حرف مهسا تموم نشده بود که من رسیده بودم به جاکفشی و کفشاش تو دستم بود اولین بار بود که یه بهونه داشتم که با اجازه خودش و جلو چشمش به کفشش دست بزنم این بارم از شانس خوبم جوراباش توش بود صداش زدم گفتم(فاصلمون زیاد بود داد میزدیم) +مهسااا این جورابات توشه چیکارش -ببین تمیزه یا نهههه +قیافش که بدک نیست -بو نمیده؟؟! +توقع داری بو کنم؟؟؟! -نکه بدت میااد! ریدم به خودم با این جوابش قفل کردم تو همون حالت هیچی نگفتم یه کهنه همونجا بود کفشارو تمیز کردم و سریع رفتم تو اتاق درو بستم فکرش داشت دیوونم میکرد ینی از کجا فهمیده نکنه دیده باشه… نکنه آبمو تو کفشاش دیده باشه درست پاک نکرده باشم… و هزاران سوال كیری دیگه… حدودا ساعت ۱۰ شب بود که برگشت خونه و من هنوز با یه قیافه ای که انگار با کیر فیل شاخ به شاخ شده بودم تو جام دراز کشیده بودم مهسا اومد تو اتاق و لباساشو عوض کرد و ولو شد رو تخت بعد از چند دقیقه سکوت یهو برگشت طرف من با یه چهره ای که هم اخم بود هم تعجب -ناراحتی از حرفم؟ +نه از کدوم حرفت؟ -اینکه گفتم دوست داری جورابامو بو کنی؟ +مگه شوخی نبود؟ -شوخی بود ولی بدل گرفتی فک کنم درسته؟ +نه چیزی نیست -اگه چیزی هست بگو خودت میدونی من مثل یه رفیق پایتم (اون لحظه تو دلم آرزو کردم کاش بتونم حرفمو بزنم) +نه چیزی نیست مهسا ساکت شد چند دقیقه بعد برگشت گفت -میدونم فتیش پا داری و بهت حق میدم که معذب باشی از گفتنش به من +از کجا میدونی؟ -دیگه فهمیدم،میخوای بگی همچین چیزی نیست؟ +شاید باشه ولی تو چرا میپرسی؟ -هیچی میخواستم بدونی که میدونم و نیاز نیست خجالت بکشی،رفیقیم من یکم آروم تر شدم و اون شب گذشت و روزای دیگه با خیال راحت تر از اینکه میدونه کفشاشو برمیداشتم و جقمو میزدم و دیگه کم کم داشت ترسم میریخت یه چند هفته گذشت و یه روز حالم خراب بود خیلی دپرس بودم سر شب بود و من مهسا تنها بودیم اومد گفت -چته مریض شدی؟ +نه حالم یکم گرفته اس -موقع زن گرفتنت شده فک کنم اثرات تنهاییه +خنده -یچیزی بگم خوشحال بشی؟ +چی؟ -الان رفیقم داره میاد اینجا میخوای برات اوکیش کنم؟ +من که ندیدمش -من دیدمش خوب چیزیه +حالا بذار بیاد ببینمش انگار یکم حالم بهتر شد با این وعده ای که داد یهو گوشیش زنگ خورد و دوستش بود کنسل کرد گفت نمیاد با یه نگاه عجیبی برگشت بهم گفت -ریدم تو شانست پسر این گفت نمیاد +(نمیدونم یهو چی شد اینطوری دلو زدم به دریا و گفتم) عب نداره میرم حموم و میام اوکی میشم -(چشاشو گشاد کرد یه لحظه بعد خندید گفت) آره باو توکه کارت با کفش و جوراب در میاد دختر میخوای چیکار +آره دارم خودکفا میشم کم کم -برو تا مامان اینا نیومدن کارتو بکن پس انقد اینجا نشین غمباد گرفتی +باشه بعد میرم یه ربع بعد پاشدم که برم بیرون دم در اتاق که رسیدم صدام زد گفت یه لحظه بیا +جان -جورابامو میخوای!؟ +(خجالت کشیدم) چطور؟ -زر نزن باو تو جا کفشی پشت کفشا یه جفت جوراب هست برای باشگاه پوشیدم کثیفه خواستی بردار یا هر کدوم کفشا +هوم(هیچی نگفتم رفتم) رفتم سر جا کفشی و یه نگاهی انداختم انگار دیگه مال خودم بود همش کتونی سفیدا رو برداشتم و رفتم دستشویی دو دست پشت سرهم جق زدم و ریختم توش (توضیح نمیدم که طولانی نشه به بقیه داستان هم برسیم) برگشتم تو خونه کفشا رو تمیز کردم گذاشتم برگشتم تو اتاق -چیشد؟کارتو کردی؟ +چرا انقد سوال میپرسی؟ آره -خب خوبه بعدم برو دوش بگیر +باش از اون شب دیگه رومون وا شده بود بارها و بارها جلوی خانواده مهسا میومد روی مبل پاهاشو می انداخت روی من و حشریم میکرد شاید از روی ترحم بود ولی داشت چیزایی که دوس داشتمو در اختیارم میزاشت چندین ماه گذشت و بالاخره یه شب قضیه متفاوت شد ساعت ۲شب بود و یواااش رفتم یه لنگه کفششو برداشتم و رفتم تو دستشویی و زدم وقتی اومدم بیرون تو حیاط تاریکم بود یهو دیدم مهسا جلوم وایساده کفششو تو دستم دید -بازم داشتی میزدی؟ +نه میخواستم بزنم نشد -گمشو برو بخواب نکبت برگشتم تو خونه و سریع زیره کفشو تمیز کردم گذاشتم جاش و رفتم تو جام دراز کشیدم مهسا از دستشویی برگشت و خوابید گفت -بیا اینجا تو تخت من کارت دارم +همینجام بگو -پاشو بیا ببینم دردت چیه +(رفتم پیشش به پشت خوابیده بود و پاهاشو جمع کرده بود منم نشستم جلوی پاهاش) کدوم دردم؟ -چرا خواستی بزنی و نتونستی؟ +بابا من برده نیستم که فقط با این چیزا ارضا شم…فقط اینارو دوست دارم در کنار بقیه چیزا…مثل یه آدم نرمال تو یه لحظه متوجه شدم پاهاشو از زیر پتو در آورده و گذاشته رو کیرم(نمیدونم به چه دلیلی ولی هنوز نیمه شق بود که با این حرکتش دوباره تکون خورد) -عه این بچه رو ببین بیداره +زشته نکن -تو این همه رو کفشای من جق زدی و آبتو ریختی تو شوم من هر هر روز پامو میزارم جایی که تو آبتو میریزی…لباستو در بیار +یکی میاد میبینه میکشنمون ول کن -درو قفل کن اصن +باشه (درو قفل کردم شلوارمو در آوردم با شورت نشستم جلوش مثل قبل) پاشو هی میکشید رو کیرم و کم کم از کنار شورتم پاشو رسوند به تخمام و یهو پتو رو از روی خودش زد کنار و اومد طرفم منو خوابوند جای خودش و نشست کنارم پاهاشو گذاشت رو صورتم هیچ مکالمه ای بینمون نبود من پاشو بو میکردم و زبون میزدم و اونم داشت دستشو میکشید رو شکمم که یهو دستشو برد تو شورتم و کیرمو گرفت اول یکم فشارش داد و بعد باهاش بازی میکرد و پاهاشو اطراف صورتم میمالید یه جوری توی شوک این قضیه بودم که نمیتونستم حرف بزنم فهمید که من هنگ کردم فقط گفت هر وقت میخواست بیاد بهم بگو کیرم خیس خیس شده بود و داشت میترکید با اون دستای نرم و سردش انقد خوب میمالید کیرمو که غرق شهوت شده بودم داشت آبم میومد که نفس نفس زنان گفتم داره میاد…سر کیرمو داد به طرف شکمم که مثلا بریزه رو شکمم …ولی قطره ی اول و دومش یه فشاری داشت که همش رفت زیر گردنم و تو ریشم خودشم خندش گرفته بود و گفت برو سریع خودتو تمیز کن و بخواب و منی که به آرزوم رسیده بودم و پاهای مهسا به صورتم هم خورده بود دوست نداشتم بشورمش حتی فقط با دستمال کاغذی خودمو پاک کردم و رفتم دوباره سر جام بدون هیچ حرفی لحظه آخر حرکتی زد مهسا که باعث شد خیلی اتفاقای بیشتری توی روزای بعدش بینمون بیفته رفت قفل در اتاق رو باز کرد موقع برگشتم اومد بالا سرم و ازم یه لب عمیق ۱۰ ثانیه ای گرفت… و انگار غول چراغ جادو اینبار توی کفش مهسا بود و آرزوی اون شبایی که درحال خود ارضایی بودم رو شنیده بود… این داستان ادامه دارد … حمایت بشه بقیشو میذارم نوشته: ایمان پ -
توسط minimoz · ارسال شده در
سودابه زن متاهلی که شب های زمستونم رو داغ کرد من آرش هستم ۳۳ ساله در واقع صاحب این اکانت✍️ داستان آشنایی من با سودابه برمیگرده به زمستون ۱۴۰۱ . شب جمعه زمستونی با یکی از رفقا تصمیم گرفتیم بعد مدتها به یکی از رستوران هایمعروفشهر بریم. بعد از نشستن و سفارش دادن متوجه نگاهای میز روبرویخودم شدم…یک دختر ۱۵ ساله و یه خانوم میلف…تو نگاه اول یه میلفجا افتاده با یه آرایش زیبا ولی یه کمی زیاد با موهای فر بلوند و تیپ مشکی دلبر و کفش پاشنه بلند … نگاهای زیر چشمی سودابه و نگاه های مطمئن و اروم من مدام به هم گره میخورد…نگاه هایی که شهوت و خماری یه زنای محصنه توش موج میزد …که گاهی لبخندی رو لب جفتمون دور از چشم بقیه نقش می بست…کاملا از اوکی بودن سودابه واسه پیشنهاد مطمئن بودم فقط چیزیکه مطمئن نبودم وضعیت رابطش بود…دختر و مادر تنها پنجشنبه شب تو رستوران خبر از یه خانوم مطلقه میده…اونا چون قبل از ما اونجا بودن تموم شدن غذاشون همزمان شد با آماده سفارش ما… به اون رفیق پایه تموم جنایت ها گفتم این زن امشب سهم منه بیخیالش نمیشم…غذارو گفتیم پک بیرون بر کنن واسمون و زودتر از اونا حسابکردیم و زدیم بیرون و تو ماشین در کمین میلف قصه مون نشستیم…بالاخره اومدن بیرون و بلافاصله سوار اسنپ شدن ولی تو این فاصله سودابه منو تو ماشین دید …راه افتادیم دنبال اسنپ حدود دو خیابون اونطرف تر در یکی از کافه های شهر اسنپ ایستاد و اول سودابه و بعد دخترش پیاده شدن و بلافاصله سودابه متوجه حضور من تو ماشین شد…تو اون فاصله با تکون دادن گوشیم بهش فهموندم شمارشو میخوام سودابه هم دخترشو فرستاد بالا که البته بودنشم زیاد مشکل ساز نبود و من پیاده شدم به سمت سودابه راه افتادم…تازه موقعیت آنالیز پیدا کرده بودم…سینه ی پاهای کشیده تو اون کفشای پاشنه بلند مشکی…پابند طلاییرنگش دور اون مچ های سفید زنونه و ترکیبش با اون شلوار پارچه ای قد ۸۰ …اون رونای پر و باسن گنده بیرون زده از کمر که مهر میلف بودنشو کوبنده بود با یه جفت سینه یهشتاد و پنج…چشمای به شدت حشری و حرفه ای میکاپ شده وسط اون فرهای بلوند با اون لبای گوشتی و گونه های کاشت شده…سلام کردم و شمارشو درخواست کردم و به خاطر شلوغی گفتم تو فرصت مناسب صحبت میکنیم…مقاومتی نکرد و شمارشو سیو کردم و با یه چشمک خداحافظی به پایان رسید. فردا صبحش قبل از رفتن سرکار بهش پیام دادم …حدودای ساعت ۲ ظهر شمارش روی گوشیم افتاد …با معذرت خواهی واسه جوابدادنش شروع کرد و گفت موقعیت درستیواسه جوابنداشته چون همسرش خونه بوده و الان که سودابه تو مسیر سالن زیبایی که کار میکرد هستش موقعیت زنگ زدن پیدا کرده بود…حقیقتا از متاهل بودنش تعجب نکردم ولی یه نکته خوب دریافت کردم که رابطه ی خوبیبا همسرش نداره…دو روز گذشت و اولین قرار رو با سودابه فیکس کردم تو یه کافه یدنج رفیقم که تختای جدا و پوشیده داشت…از قبل زنگ زدم چای و قلیون و آماده کردن که مزاحم نداشته باشیم…جفت هم نشستیم و بعد از ریختن چای ها دست من رفت دور گردن سودابه و سودابه هم مشغول قلیون کشیدن و تعریفکردن از شغل و زندگیش بود و اونجا بود که متوجه شدم یه پسر ۱۰ ساله هم داره و منم مشغول دید زدن سودابه…اون جورابایمچی سفید و اون پابند طلاییش دور اون مچ های سفید و پر…واسه اولین بار بود که دوست داشتم اون جورابارو که چند دقیقه پیش از نیم بوت در اومده بود رو در بیارم و شروع به ماساژ و بو کشیدن پاهاش کنم…نگاهم اومد بالاتر و اون سینه های ۸۵ زنونش که الان فاصلمون یه تاپ و یه سوتین بود و پالتویی که به محض ورود از تن درآورده شده بود…کاملا متوجه نگاه های هیز من روی تنش بود و لذت میبردکه زنونگیش هنوز میتونه سیل شهوتو توی یه مرد راه بندازه و چشماشو خمار کنه…میتونستم توی چشمای سودابه شهوتی که چندین ماه و شاید سال خالی نشده رو ببینم…شاید یکی از حرفه ای ترین خصوصاتم خوندن چشمای ادما باشه…نگاهامون گره خورد…لبامون بهم نزدیک شد…داغی نفسامون کاملا حسمیشد…اون لبای داغ و گوشتیشو وسط لبام مکیدم…گاز گرفتم…مزه کردم…دستم رفت پشت سرش و لب بازیمون عاشقانه تر شد…دستم به سینه هاش نزدیک شد…از رویتاپ نازکش سوتینشو و نرمی سینه هاشو حس میکردم ولی کافی نبود…دستمو رسوندم به پایین تاپش و فرستادم زیر…داغی و نرمی شکم زنونش کافی بود تا قبل از رسیدن به سینه هاش شلوارم ک یر شق شدمو لو بده… با دستم حین لبگرفتن تاپشو دادم بالا و سینه های خوشکلش توی سوتین زرشکی توری مشخصشد…شروعکردمبه مکیدن بالای سینه هاش و بو کشیدن چاک داغ سینه ش و صدای سودابه اون وسطا که میگفت فقط کبودم نکنی…ترکیب حرارت و بوی شهوتناک تنش واسه دیوونه کردنم کافیبود…گوشه ی سوتینشو کشیدم پایینو و نوک اولین سینه نمایان شد…یه نوک سیخ شده به اندازه بند انگشت رنگ قهوه ای متمایل به تیره با هاله ی گنده روشن تر که نشون دهنده ی یه مادر حشری بود…به محض لحظه ی برخورد لب خیس من با نوک سینش چشمای سودابه بسته شد و آهی که مدتها تو دلش حبس شده بود رو داد بیرون…آهی که منتظر یه لب غریبه و ممنوعه بود واسه ازاد شدن…سودابه دستش پشت سر من کشیده میشد و دستای من لا به لای موهای فر سودابه تابمیخورد و دست دیگه سینشو واسه لبام نکه داشته بود و باز لبامون قفل شد بهم…با اینکه دستم به شلوارش نرسید ولی از داغی و خیس شدن بیشاز حد لب و زبونشمطمعن بودم وسطپاهاشسیل راه افتاده…اون شب گذشت و پس فردا قرار شد دیدار بعدیمون تو خونم باشه…حدودای ساعت ۸ شب در سالن سودابه رو سوار کردم به مقصد خونه…گرمای ملایم بخاری ماشین و اهنگ به من بگو بی وفا با صدای فرامرز خبر از یه شب به شدت شهوتناک میداد…رسیدیم خونه و سودابه جلوی من راه افتاد به بالا رفتن از پله ها و من از پشت غرق کون گنده ی سودابه که با یه ساپورت ضخیم پوشونده بودش و خط شرتش به سختی پیدا میشد زیرش…رسیدیم بالا و پالتوشو از تنش دراوردم و اویزون کردم و سودابه رو سمت میزی که چیده بودم از قبل راهنماییکردم… سودابه با اون ساپورت مشکی ضخیم و تاپ یقه باز مشکی که سوتین سفید گیپورش از بالای تاپ بیرون زده بود و چاک سینه هاشو به خوبی واسم نمایان کرده بود نشسته بود و من ودکا به دست برگشتم…به محض نشستن یه لب بازی عمیق ازم پذیرایی کرد…شروع به ریختن پیک ها کردم و موزیک پلی شد…با هر پیکی که بالا می رفتیم بعدش حسابی از خجالت لبو گردن هم درمیومدیم…همین وسطا بود که گوشی سودابه تو کیفش زنگ خورد در اورد چشمم خورد به صفحه گوشیش و اسم همسرش رو وسط دوتا قلب قرمز دیدم…جواب داد و گفت اره عزیزم بالاخره مرجان (همکار سالنش) رو اوردم واسه کراتین موهاش احتمالا تا سه چهار ساعت دیگه درگیرشم و بعد از قول دادن واسه مراقبت از خودش گوشی رو قطع کرد و معذرت خواهی کرد…نمیدونست من با همین تماس حشریتم به ده برابر رسید…دو نخ سیگار روشن کردیم و بعد از یه پیک دیگه لبامون کامل روی هم بود و هر از چندگاهی یه کام از سیگار میگرفتیم…سودابه رو فرستادم پایین مبل بین دوتا پای خودم در حالی که کمرش به سمت من بود شروع کردم شونه هاشو ماساژ دادن…از داغی تنش میشد متوجه شد که حسابی آماده ی یه خیانت و یه بی بند و باری تمام و کماله…همینجور که در گوشش از داغی تنش و فرم خوشکل تنش صحبت می کردم در حالی که چشماشو بسته بود و فقط شنونده بود دستمو از بالای تاپ و سوتینش رسوندم به سینه هاش…لمس اون سینه های نرم و دست پرکن و خوش فرم زنونش با اون نوک سیخ شده جریان شهوت و خون رو تو تنم راه انداخت…سودابه هیچ مقاومتی نداشت و کاملا تنشو در اختیارم قرار داده بود…تاپشو از بالای سر در اوردم و سوتینشو باز کردم…عاشقاین صحنه ی جذاب شدم…این زن شوهردار این مادر وفادار و این میلف جا افتاده الان با بالاتنه ی لخت و ساپورت تو تنش جلوی من…برگردوندمش رو به خودم …خودش میدونست باید چیکار کنه…کمربندمو شروع به باز کردن کرد دکمه شلوارمو باز کرد زیپ رو کشید پایین با اون نگاه منتظر و پر اشتیاقش…اشتیاق دیدن نتیجه ی خیانت و به ثمر نشستن جن ده بازیاش…کمرمو دادم بالا و تو در اوردن شلوارم بهش کمک کردم…شرت و شلوارمو باهم کشید پایین و کیر کل فت ۱۸ سانتی که از شدت شهوت حسابی سرخ شده بود و رگای برجسته کاملا مشخصبود افتاد بیرون… کله کیرمو اروم بین دوتا لبش قرار داد و وقت عشق بازی لبای اون و ک یر من بود…یعنی این لبا قرار چند ساعته دیگه قبل از خواب لبای شوهرشو ببوسه؟؟ این فکرا حشری ترم میکرد…داغی و خیسی دهنش رو کاملا رویکی رم احساس میکردم…من احساس میکنم خیس و لزج بودن دهن خانوما با میزان تحریک شدنشون بودنشون رابطه مستقیم داره…کیرمو که حسابی با تفش خیس شده بود رو تو دست شروع به مالوندن کرد و بعد از یه نگاهه خمار زبونشو به خایه هام رسوند و شروع به لیسیدن کرد…بهترین حس دنیا واسه یه مرد…احساس عجیب مطیع و اغوا کردن زن یه مرد دیگه که شاید یک دهم این کار هارو واسه شوهرش تا حالا انجام نداده باشه…حالا دیگه تخمای من تو دهن سودابه حسابی داشت خیس می خورد…سرمو بردم پایین و بعد از یه لبطولانی راهی اتاق خوابش کردم در حالی که پشت سرش حسابی مشغول اسپنک کردنش بودم…عاشق لبگرفتن بعد ساکم…تو حالت بغل از پشت رسیدیم به اتاق و سودابه رو ولو کردم روی تخت و دکمه های پیرهنمو باز کردم…تن داغمو انداختم رو بالاتنه ی لخت سودابه و از گردنش که حالا دیگه یه خورده مرطوب شده بود و چند تا تار از موهاش چسبیده بود بهش شروع به خوردن کردم…رسیدم به لباش ولی ایندفعه دیگه زبونمون تو دهن همدیگه میچرخید و زبون همدیگرو میک میزدیم…حشری ترین حالت لب گرفتن…با چندتا بوس رویترقوه رسیدم به سینه هاش…سینه هاشو چسبوندم بهم و دوتا نوک سینشو همزمان میک میزدم…دستاشو با دستام بالای سرش قفل کردم و زیر بغل سفیدش نمایان شد…آخ که این میل فای وطن همه جاشون خوردنیه…بعد از یخورده لیس زدن کناره های زیربغلش زبونمو کشیدم تا روی نافش و حسابی نافشو با زبون پر کردم…وقت پایین کشیدن ساپورتش بود…ساپورتشو به ارومی دادم پایین و رد ساپورتش روی شکم سفیدشو حسابی میک زدم…شرت و ساپورشتو از پاش دراوردم…ای جان ک ص گوشتی و گندمی با لبه های قهوه ای روشن…اون تپه بالای کصشو با یه عالمه مکیدن سرخ کردم که اتفاقا بعدش بهم گفت بخاطر رد کبودی تا یکهفته شوهرش رو به بهونه های مختلف از سکس محروم کرد😄 بوی خاص تندی اب شهوتش که حسابی لای ک ص شو خیس کرده با داغی تنش دیوونم میکرد…زبونمو لای چاک ک ص تپلش کشیدم و اب ک صش رو زبون جمع شده بود…یه لزجی خاص با یه مزه ی تقریبا ترش…حدودا ده دقیقه مشغول لیسیدن اعضا و جوارح ک صش تو پوزیشنای مختلف بودم و سودابه با دستش چنگ می کشید تو موهام و فقط صدایجونم گفتنش شنیده میشد…پاهاشو بازتر کردم و لبامو رسوندم به اون تیکه ی بهشتی نرم بین تقاطع رونای نرمش و کس داغش…اونایی که تجربشو داشتن کاملا میدونن چی میگم…حسابی با زبونم خیس کردم روناشو و برگردوندمش به روی شکم…شقه های کونشو آروم گاز میگرفتم و میمکیدم و زبونمو فرستادم لای چاک کونش و چند بار بالا پایین کردم…با دستام دو طرف کونشو باز کردم و سوراخ قهوه ای رنگ کونشو زبون زدم و شروع به مکیدن کردم و از باز و بسته شدن سوراخ کونش لذت میبردم…به کمر خوابوندمش و رو سینه های نرمش نشستم و کیرمو به سمت دهنش بردم که با اب دهنش واسه فرو کردن آمادش کنه…با اون یخورده دندونیکه زد میشد حس کرد اولین باره کسی داره با این روش به خوردش میده 😄با اینکه ک صش از شدت شهوت کاملا خیس بود ولی از لذت این حرکت هم نمی شد گذشت…پاهاشو باز کردم و پوزیشن میشنری کله کی رمو چند بار رو چاک کصش بالا پایین کردم…پیشنهاد میکنم این حرکتو با پارتنرتون انجام بدین…چند بار کله کیرمو تا در سوراخش فرو کردم و درآوردم و صدای سودابه که دیگه داشت التماس میکرد واسه فرو کردنش بلند شد…آروم کیرمو تا اخر فرو کردم…دقیقا همون ک صی بود که انتظار داشتم از یه زن متاهل…تنگ ولی بسرعت جا باز کن واسه سایزهای مختلف…بشدت داااغ و خیس…خیسیش به حدی بود که با هر فرو رفتن و دراومدن کیرم یه عالمه اب ک ص روی ک یرمو پوشونده بود…راستی چجوری بعضیا از همچین صحنه ی جذابی چندششون میشه؟ سرعت تلمبه هام رو با یه ریتم نامنظم تند کردم و با دستم کلیتوریسشو به صورت دایره ای میمالوندم…چندتا تلمبه ی محکم و وحشیانه و پشتش تلمبه های سرعتی…با خیس و داغ شدن کیرم و بی جون شدن سودابه و فحشای ریزش و قطع شدن صداش متوجه ارضا شدنش واسه دفعه اول شدم…کیرمو که حالا با آب کس خامه ای سودابه تقریبا سفید پوششده بود رو کشیدم بیرون و لبشو بوسیدم و لبه تخت پوزیشن داگ استایل نگهش داشتم و یه تفبه کیرم انداختم که قاطی شدنش با آب سودابه حسابی لیز و روونش کرد…کیرمو از پشت فرو کردم به کصش و با دستم همه جایکونشو لمس میکردم …صدای برخورد تلمبه ها و تخمای من با کصو کون نرمش و صدای کس پر اب سودابه صحنه ی شهوتناکی رو ساخته بود… چندتا اسپنک به کون سودابه زدم و صدای اخ از روی لذتش بهم فهموند که با خشونت بیشتر مشکلینداره که البته اگه مشکلی هم داشت من با این لرزش کونی که دیدم عمرا ازش دست میکشیدم😄 چنگ انداختم موهاشو از پشت کشیدم و سرشو رو به بالا کردم که با صدای جون آره گفتنش وحشی تر شدم…سرعت تلمبه هام و صدای نفسای سوداب رابطه یمستقم داشت… سودابه ازم درخواست اسپنک کرد موقع تلمبه زدن و منم با چندتا اسپنک محکم که رد انگشتام رو کونش باقی بمونه ازش پذیرایی میکردم. +جووون دوسداری صدای در کونی خوردنتو _عاشقشم حشری ترممم میکنه +من بهتر میکنم یا شوهرت؟ _جوووونم معلومه که تووو +کیر من گنده تره؟ _خیلی …نمیبینی چجوری کصم واسش آب انداخته +واسه اینه که ک ر غریبه جای ک یر شوهرت داره مزه میکنه. _آررررررره +کسکشششش حشری من _جووون بگو بگو بازم بگو. +شوهر نمیدونه کیرمو تو تک تک سوراخای زنشکردم. _بگووو بگووو دیووونه شدم +میدونه زنش جنده یکیر کلفتم شده؟؟ با این جمله سودابه یه جیغ بلند کشید و ارضا شد و با منقبض شدن ک صش منم کشیدم بیرون و رو گودی کمرش با تموم جونم ارضا شدم…آب غلیظ من که یک هفته ای میشه واسه سودابه نگهش داشته بودم تو گودی کمر سودابه جمع شده بود…بیجون افتادیم جفت هم…قطره های آب کیرم از رویکمرش سر میخورد رویرو تختی…کمرشو با دستمال پاک کردم و دراز کشیدم رو تن لختش و در گوشش صحبت میکردم و از سکس قشنگش تعریف میکردم و گاهی یه بوسرو لپش میکاشتم… دستمو گذاشتم زیر سرشو و روشو برگردوند به سمتم و در حالیکه موهاشو صورتشو نوازشمیکردم لباشو میبوسیدم…تن زبر من نرمی تن اون پیچیده بود بهم…گفت یه اعترافبکن همین الان…خندیدمو دستمو به کونش رسوندم و گفتم کونت منو عاشق تو کرد … خندید و گفت پس چرا نکردیش جلوت بود که…حالا دستمو از روی لمبه کونش رسوندم به چاکش و انگشت فاکمو مالیدم به سوراخش و گفتم مگه آمادش کردی؟؟ خندید و گفت خانوما یه قانونی دارن کون چون کنتور نمیندازه سهم دوست پسره…اینو گفتو من انگشتمو که با ته مونده ی ابکصشخیسکرده بودم فرو کردم به کونشو یه جووون گفتم که اخ سودابه دراومد. نوشته: آرش -
توسط minimoz · ارسال شده در
خودفروشی الناز تازه از شهرستان رسیده بودم تهران و به قولی بوی بچه شهرستانو می دادم. تا اومدم با هزار بدبختی خوابگاه و اسکان مو جور کردم، چند روزی درگیر و خسته بودم. تهران شهر پر زرق و برق و دنیای جدایی از شهر کوچیک و کویری ما بود. کم کم داشتم با محیط و دوستام مچ میشدم اما بی پولی و دنبال کار گشتن اذیتم می کرد. هر جا میرفتم منو برای جندگی میخواستن و بدون خجالت میگفتن بعد ساعت کاری باید لخت کنی و در اختیار باشی. باید توی شرکتهای خصوصی تهران بی حجاب می بودم و حتی دامن کوتاه توی بعضی شرکتها الزامی بود. درگیر پیدا کردن کار و گرفتاریهام بودم که یکی از دخترای هم دانشگاهی یه طرح عجیبی پیشنهاد کرد. می گفت تو که توی اون شرکتها آخرش باید خودفروشی کنی و هرچی میگن زیرشون انجام بدی، اما تهش چقدر قراره بهت بدن؟ پس بیا کامل خودتو به یکی بفروش و زندگی خوبی داشته باش. اولش چند روز چندش و حال بهم زنی بود، اما فکر و خیال و بی پولی نذاشت بیخیال بشم. بالاخره قراری برام جور شد و یه عصر پاییزی عازم یه خونه با راهنمایی دوستم شدم. اونجا من و دو دختر دیگه گویا برای انتخاب اون ادما بودیم. از اون دوتا من چیزی دستگیرم نشد، اما قرار شد من یه پولی به عنوان پایه فروش خودم بگم و خریدارا رقابت کنن. بعد از رقابت، برنده پول و شرایطشو میگفت و اگه من اوکی میدادم، رسما برده اون میشدم. صدام زدن که اماده باش و لباستو دربیار، گفتم در حد شورت و سوتین که مخالفت کردند و مجبور شدم لخت مادرزاد وارد اون اتاق با چشمای بسته بشم تا اون مردها منو ببینن و بپسندن. صدای دو سه نفر بیشتر نبود و کسی هم بدنمو لمس نکرد، فقط چند بار گفتن بچرخ تا بدنمو کامل ببینن. تموم که شد اومدم اتاق دیگه و لباس پوشیدم و منتظر شدم. بعد نیم ساعتی یه آقای حدود ۵۰ تا ۵۵ ساله، وارد شد و روبروم نشست و گفت با این مبلغ و شرایط بردگی کامل، عصرهایی که کلاس نداری بیای خونه من و اونجا طبق دستورات من انجام وظیفه کنی. قبول کردم و قرار شد طبق رضایت، به مرور پولمو بده و من هم کامل بردش باشم. اولین حضورم تو خونش پس فرداش بود، شیو کردم و با کمی آرایش تا بخودم اومدم در خونش بودم. بر عکس افکارم، خیلی سرد باهام روبرو شد و همون اول جلوی در، ازم خواست لخت کامل بشم و قلاده ای بهم زد و منو برد داخل تا وارد دنیای جدیدی بشم. فکر میکردم اگه خودمو در اختیار مردی بذارم، بخاطر سکس و بدنم و لذت هاش، منو دوس داره و بهم محبت میکنه، اما همه این افکار همون دقایق اول رنگ باخت و دیگه وجود نداشت. در واقع من واقعا برده اون شده بودم و من بعنوان یه حیوون به خونش برده بود. چهار دست و پا با همون قلاده سگی منو کشوند و برد جلوی یه قفس تو اتاقش و گفت فعلا تو قفس میمونی تا کارت داشته باشم. تو قفسم کرد و میون میله های اون قفس کوچیک درو بست و چون با سر تو رفته بودم، کونم به میله های پشتی چسبید و به طرف اون شد. از پشت یه بات روباهی اروم توی سوراخ کونم جا داد و گفت بدون دم دیگه نبینمت. گفتم چشم و رفت روی مبلش نشست و خیره به من شد. اگرچه سکوت بود و کونم سمتش، اما سنگینی چشاشو روی کون و بدنم حس می کردم. بعد مدتی اومد روبرومو و توی صورتم نگاهی کرد و چند تف انداخت. از سکس خشن خوشم میومد، اما دلم سکس ملایم و بیشتر میخواست. بات و دراورد و با انگشت و دیلدو و هرچی دم دستش بود، بدون توجه به ناله ها و التماس های من، سوراخ کونمو پاره پاره کرد. انقدر ناله کردم که تمام دهن و دماغم گرفته بود. صدبار گفتم گه خوردم، ولم کن، اما شکنجه و درد سوراخ کونم تمومی نداشت. بعد ساعتی منو از قفس در آورد و به دستام و پاهام دستبند زد و با شلاق به جون کونم افتاد. شلاقش در آنچنانی نداشت، اما ترسیدم فکر کنه درد ندارم تا میتونه منو بزنه، واسه همینم تا میشد ناله کردم و التماس کردم. بعد لذتش از تجاوز به سوراخ کون و شلاق زدن به کونم، منو چهار دست و پا برد تو حموم و گفت جلوش بشینم تا روم بشاشه، بدون حرفی نشستم و گرمای شاشش از صورتم تا پستونام و رونام و کون و کوسم جاری شد. هنوز منتظر بودم منو بکنه و زیر کیرش درد بکشم، اما گفت خودتو بشور و برو گمشو تا دفعه بعد بگم بیای. شاید یه روز بقیه قصه زندگی کثیفمو تو تهران نوشتم … نوشته: الناز -
توسط minimoz · ارسال شده در
شب زفاف با نگار سلام و عرض ادب خدمت دوستان گرامی و دوستانی که داستان منو میخونم. والا الان که دارم این داستان رو مینویسم عذاب وجدان دارم ولی از اونجایی که خودم داستان بقیه رو خوندم میخوام یکی دیگه داستان منو بخونه، چون فانتزی سکسی داشتن عالیه، منم فانتزی خودمو دارم. خب، من اسمم علیرضا هست و اسم خانومم نگاره، خب نگار دختر عمومه،یه دختر با قد متوسط با چشم و موی مشکی یه دختر شیرین و تو دل برو از همون بچگی چشمم رو گرفته بود. منم سعی میکردم همیشه به خودم برسم و جلوش با وقار باشم ولی نگار زندگیش خانوادهاش بود و درسش اصلا مگه منو میدید فک نمیکنم، خیلی کم پیش میومد بشینیم با هم دیگه صحبت کنیم خلاصه که من با خواهرم در مورد نگار همیشه صحبت میکردم و خواهرم به خاطر من حتی چن بار که با نگار قهر کرده بودن حاضر شده بود آشتی کنه باهاش،زمانی که من دبیرستان رو تموم کردم و یکم که سنم بیشتر شده بود به آبجیم گفتم که با نگار صحبت کنه و خواهرم گفت که هفته دیگه خودم میرم خونشون و شب پیشش میمونم و در مورد تو بهش میگم خلاصه که روزتون چشم بد نبینه تا اون هفته استرس گاییده بود منو خواهرم رفت و اومد، نشستیم و تو اتاق من و شروع کردیم به محفل کردن خواهر برادری گفت که نگار در مورد من نظر بدی نداره و گفته که اینکه تو رو(خواهرم) رو فرستاده نشون میده آدم باشعوریه و باباش که راضی بشه،خودش هم قبول میکنه. بعدش خواهرم بدون اینکه منو در جریان بذاره به مامان و بابام هم گفت. بابام هم با خودم صحبت کرد و گفت که نگار دختر خوبیه و مطمئن شد که میخوامش بعد چن روز بعد برای خواستگاری رفتن و با جواب بله باباش و خانوادش برگشتن منم دیگه تو کونم عروسی بود منم از اون روز مث خر کار میکردم تو مغازه بابام، اینم بگم بابام یه هایپر مارکت داره که دوتا شعبه هستن من دو شعبه دوم کار میکنم از خواهرم شمارهی نگار رو گرفتم و تازه زندگی روی خوش بهم نشون داده بود نگار خیلی خجالتی بود ولی بعضی موقع ها هم تو چت پروو بازی در میاورد کارم شده بود شبا چت میکردیم تا صبح ولی خیلی کم میتونستم برم پیشش چون جلو عموم اینا خجالت میکشید. تا به خودم اومدم دیدم شبش مجلس عروسیمه منم شده بودم دوماد و نگار عروسم. مجلس عروسیم رو چون نگار گفته بود به جای خرج الکی میتونیم باهاش کارای بهتری بکنیم و منم غلام حلقه به گوشش و با خانواده سر همین بحث کردم آقا شب اومد و من داشتم میرفتم سمت اتاق حجله پیش نگار قلبم داشت میومد تو دهنم کف دستام پر عرق هر کی میومد باهام دست می داد و بغلم میکردن متوجه این موضوع شده بودن رفیقم پایهم هم خیلی مسخره بازی درمیاورد دمش گرم یکم کمکم کرده بود اون شب تا یکم مسلط بشم به خودم خواهرم هم که اون شبی خیلی زحمت کشید ما رفتیم و تو اتاق، که خونه بابام بود مجلس هم همونجا بود بابام اینا طفلیا رفتن خونه خواهرش رفتم تو اتاق و نشستم کنار نگار که اونم بیچاره اصلا چهرشو نمی اورد بالا استرس کل اتاق رو گرفته بود وقتی اونو دیدم قید خودمو زدم نشستم جلو پاش پایین تخت، سر صحبت رو باز کردم و هی مِن مِن میکردم صحبت نمیکرد و فقط اره و نه میگفت یا سرشو تکون میداد گفتم خانومی اجازه هست دستتو ببوسم تا اینو گفتم سرخ شد چیزی نگفت، گفتم شنیدی عزیزم بازم چیزی نگفت هی سعی میکردم جمله های عاشقونه بگم بهش، تا دلتون بخواد فیلم هندی دیده بودم ولی اصلا اون حرفای عاشقونه نمیومدن رو زبونم دستشو گرفتم بوسیدمش یه دست سفید و خوشگل، گذاشتم رو گونه هام دستمو بردم توری که صورتشو پوشونده بود زدم کنار لبامو بردم اول میخواستم لباشو ببوسم ولی گفتم بهتره که اول پیشونیش رو ببوسم همین کار رو کردم حرکت بعدی گونهشو بوسیدم عطرش دیوونم میکرد بعد دوباره نشستم و گفتم نگار تو از اینکه زن من شدی پشیمون نیستی نگام کرد و یهو دیدم که تعجب کرد گفت الان که خرت رد شده سوال میکنی یهو دلم باز شد گفتم خب میدونی که چقدر عاشقتم و تو مال منی، گفت: ببینم چن سال بعد همینو میگی گفتم اینقدر میگم که تا خسته بشی باور کنی عزیزم و دیگه بیشتر چیزی نگفتم بلند شدم و دستشو گرفتم وایساده بغلش کردم و بعدش گردنشو بوسیدم و گاز گرفتمش که قشنگ استرس بینمون بریزه و گفت آی علیرضا چته وحشی با دستام کمرشو گرفتم و سعی کردم لب بگیرم لباشو بوسیدم بعد چن لحظه اونم همراهیم کرد لباش خیلی خوشمزه بود نمیدونم شاید منی که بار اولم بود خیلی کیف میکردم تا تونستم لباشو تو دهنم گرفتم لحظه آخری که خواستم لبامو بردارم گاز گرفتم لباشو بازم یه اوی دیگه گفت بلندش کردم و تو چشاش خیره شدم میخندید منم تو دلم قند آب میشد و رو تخت خوابوندمش عشق بازی میکردیم اونم بعضی جاها ناز میکرد منم نازکش، خیلی خوشم اومده بود ازش اجازه خواست تا لباساشو در بیارم ولی نمیدونم راضی نشد گفت بذار برم تو اتاق دیگه لباسامو عوض کنم منم اکی دادم رفت و برگشت یه لباس زیر نازک و سفید خیلی هم سکسی منم رفتم یه لباس دیگه پوشیدم سرش پایین بود سرشو بالا گرفتم و بازم حرفای عاشقونه میگفتم،رو خودم خوابوندمش دستم به همه جاش رسیده بود نوازشش که میکردم دیدم چشاش حالت خماری میره لباساشو که در آورم بعدش من خوابیدم روش یادمه دیگه اصلا تو چشام نگاه نکرد هی میگفتم نگار عزیزم و اغواش کنم ممه های سفید جلوم دلبری میکردن منم نوکشونو میک میزم مثل یه بچه ممه هاشو میخوردم چشای نگار باز نمیشد خب اینم بگم منم که چشام اون موقع فقط ممه میدید سعی میکرد هم خودم لذت ببرم هم اینکه نگار لذت ببره و لباسامو کندم فقط شرتم در نیاوردم دست بردم تو شرتش لای پاش خیس شده بود از بالای سینههاش شروع کردم به بوسیدن تا رسیدم پایین شلوارشو کشیدم یه شورت خوشگل سفید ولی اون موقع شورت زیاد مهم نبود فقط زیرش برام مهم بود اونم کشیدم پایین وای چی میدیدم یه کوص خوشگل و سفید و بدون هیچ پشمی چیزی اول با یه بوس شروع کردم بعدش دیگه با زبونم لیس میزدم نگار با دستاش موهامو چنگ میزد گوشه های کوصشو بوس میکردم با دستام باهاش بازی میکردم همینجور که دراز کشیده بودم خودمو رسوندن پیش نگار گردنشو میخوردم و گاز پشت گاز خودم دستشو گرفتم بردم سمت کیرم، کیرمم که خیلی شق بود در همین حین به نگار فهموندم که نوبت اونه نشست و شورتمو درآورد و تا کیرمو دید خجالت کشید بازم خودم با دستش کیرمو گرفتم و به چن لحظه دیگه فقط نگاه میکردم ولی میدونستم راضی نمیشه برام ساک بزنه چیزی نگفتم بعد یکم که با کیرم ور رفت بلند شدم خوابوندمش و پاهاشو دادم بالا و بازم با حرکات سر ازش اجازه گرفتم و کیرم گذاشتم رو کصش نگار خیلی میترسید ولی هم حشری شده بود اول کیرم روی کصش میذاشتم و با کصش بازی میکردم و سعی کردم آروم پیش برم ولی بدنم داغ بود و سر کیرم گرفتم توی دستم به نگار گفتم عشقم میشه نگاه کنی و اونم قبول کرد با یکم فشار دادم داخل کوصش یواش که کیرمو کردم توش دیدم نگار صداش اخ کردن و دردش اومد خون از کصش زد بیرون و من دیگه سری با دستمال خونارو پاک کردم و به زنم گفتم نگارم خانوم شدنت مبارکت باشه عشقم و یکم خندید دوباره روز از نو روزی از نو دوباره لب میگرفتم و بوسش میکردم یکم طول کشید تا به خودش بیاد و درد بره دوباره اجازه گرفتم و شروع کردم به سکس بازم یواش یواش دادم تو و بدن داغشو بغل میکردم و شروع کردم به تلمبه زدن، نگار هم با دستاش بدنمو نوازش میکرد پاهاش دور کمرم بود منم دیگه که از مرحله سختش گذشته بودیم خیالم راحت بود بعد یکم که تلمبه زدم کشیدم بیرون و دوباره شروع کردم به خوردن ولی یکم طول کشید تا اینکه آبش اومد بازم کردم داخل همه سکسمون همون یه پوزیشن بود ولی نگار اینار باحالی تازه باهام همراهی میکرد اون احساس که برا بار اول تو سکس داشتم خیلی خوب بود و داشت آبم میومد به نگار گفتم و آبم داره میاد ریختم رو نافش، داشتم از حال میرفتم با دستمال پاکشون کردم دوباره شروع کردیم به عشق بازی بلند شدیم رفتیم تو حموم اونجا همدیگه رو شستیم احساس خستهگی خیلی اذیتم کرده بود بیرون که اومدیم رو پشتم سوارش کردم و رفتیم خوابیدم من زود چشام خواب رفت صبح که بیدار شدم دیدم نگار خدا به گوشیم زنگ خورد مامانم اینا بودن بعد که یکم حرف زدیم دیدم نگار بلند شد گوشیو قطع کردم نشستم جلو خانومم گفت دیشب که خواب بودی خیلی منظره جالبی دیدم گفتم چیه گوشیشو نشون دادم اینقد ازم عکس گرفته بود گفت که دیشب خیلی خرو پف کرده بودمو گفتم شرمنده عشقم دست خودم نبود از شدت خستهگی بوده و زندگی بین منو نگار شروع شده بود ممنون که خوندین نوشته: علیرضا
-
ارسالهای توصیه شده