-
آخرین مطالب ارسال شده در انجمن
-
توسط arshad · ارسال شده در
بازی لذت گناه 1 پرده اول: نخستین طعمه قسمت یک هشدار : ژانر داستان فانتزی تخیلی و سکس با محارم خواهد بود هیچ ذوق و شوقی واسه سال جدید و برنامه ای برای تعطیلات عید نداشتم یکماه بود کات کرده بودم و تازه داشتم میفهمیدم چقدر سخته… تو فکر بودم خوابم گرفته بود که مامان الهام صدام زد : اهوی چرا خمیازه میکشی از الان؟ سال تحویل ساعت ۳ نصف شبه نخوابی ها من : چه اهمیتی داره حالا صبح بیدار میشیم به عدد سال یکی اضافه شده دیگه مامان الهام : وا تنبل بیدار بمون سال تحویل رو دیگه سال به این رندی تا حالا دیدی؟ مگه چند بار میشه سال ۱۴۱۴؟ یه نگاه به پرنیا کردم گفتم اگر تو بیدار بمونی منم بیدار میمونم پرنیا : داداش تو که همینطوریش روزای معمولی بیداری تا سه و چهار صبح الان خوابت میاد؟ توی دلم گفتم نه واقعا خوابم نمیاد ولی بعد سه سال این اولین عیدیه که بعد کاتم با سارا اون دیگ نیست و دلتنگیش بدجور بد فاز و بی حوصلم کرده ، ذوق و شوق هیچیو ندارم ،متاسفانه بهش خیلی وابسته شده بودم . ببخشید کم کم داشت یادم میرفت خانوادمو معرفی کنم من اسمم پوریاس ۲۴ سالمه خواهرم پرنیا دو سال ازم بزرگتره مامانم الهام ۴۶ و بابام هم جواد ۴۹ سالشه ما تهران زندگی میکنیم من تو ی خانواده معمولی نسبتا پولدار، زندگی آرومی رو تجربه میکردم تقریبا مشکلی نداشتیم تو خانواده و اطراف … تا تعطیلات عید امسال ، سیاه ترین سال زندگی من ۱۴۱۴ لعنتی. اون شب هر طوری بود سال رو تحویل رو کنار خواهر و مامان بابام گذروندم اصلا حال و حوصله نداشتم و فقط مامانم قضیه رو میدونست که چه مرگمه صبح روز بعد سر صبحونه مامان پیشنهاد دادش که بریم مسافرت اولش پیشنهادش رو جدی نگرفتیم آخه تو این سه سال ک رژیم عوض شده بود خیلی مملکت هرج و مرج بود مردم زیاد جایی نمیرفتن خودمونم چهار سال بود جایی نرفته بودیم ولی نمیدونم چه صحبتی با بابام کردن ک ظهر بابامم میگفت بریم پوسیدیم تو این چند سال هیچ جا نرفتیم منم درسته حوصله نداشتم ولی دوست نداشتم خونه بمونم و میخواستم حواسم پرت بشه راضی شدم و گفتم شاید چند روز بهش فکر نکنم. خلاصه برنامه سفر رو چیدیم و وسایل هامونو جمع کردیم که همون شب راه بیفتیم قرار شد بریم گرگان خونه یکی از دوستای مامانم بعد هم یزد تا وسایل جمع شد و خودمون حاضر شدیم ساعت ۸ شب شد و سوار ماشین شدیم و بابام مقصد رو انتخاب کرد و ماشین رو گذاشت رو حالت رانندگی خودکار . از جاده هراز میرفتیم بعد چهار ساعت بارون شدیدی گرفته بود و ماشین همینطوری برا خودش میرفت مامانم فیلم نگاه میکرد و بابام خواب بود پشت فرمون منم ک سرم تو گوشی بود یهو به خودم اومدم ی لحظه شک کردم به مسیری که میریم برای همون رفتم داخل مپ گوشیم ماشین تو بارون مسیریابش قاطی کرده بود و از جاده اصلی منحرف شده بود اولش فکر کردم شاید میانبر میخواد بزنه ولی دیدم کلا این مسیر به ی سمت دیگه میرسه منم سریع بابا رو بیدار کردم و بهش گفتم بابام هم تا حواسش اومد سرجاش سریع ماشینو از حالت خودکار خارج کرد و یه جایی نگه داشت شانس ما هم تو همین زمان بارون انقد شدید شد ک واقعا ریده بودیم به خودمون و جاده تاریکی ک هیچ جانداری هم رد نمیشد مامان الهام: من گفتم این به این ماشینای جدید اعتماد نمیشه کرد انقد بدم میاد از این مسخره بازیا خب جواد جان خودت رانندگی میکردی معلوم نیست مارو اورده کجا الان جواد: این ماشین تا حالا اشتباه نرفته بود… ولی الان چه غلطی بکنیم حداقل یک ساعت از مسیر اشتباهی آورده مارو پرنیا : وای پوریا بارون به این شدیدی تو عمرم ندیدم حس میکنم الان ی سیل بیاد مارو ببره من همون موقع تو نقشه یه چیزی دیدم بابا … یکم جلو تر چند تا خونه میبینم میخوای بریم اونجا ی سرپناهی پیدا کنیم تا صبح بشه یا بارون کم بشه دیگه نمیشد تو اون هوا و تاریکی موند پس بابامم راه افتاد واقعا انقدر بارون شدید بود فقط تا سه متر جلومونو میدیدم یک ربع رفتیم تا رسیدیم به یک خونه ای که تابلو زده بود اقامتگاه جنگلی قاسمیان ولی من تو نقشه همچین چیزی ثبت نشده بود… رفتیم جلوی درش شماره تلفنشو گرفتیم اصلا بوق نمیخوره و تو این بارون بابا طفلک رفت از ماشین پیاده شد رفت آنقدر در زد تا بالاخره ی پیرمرد اومد در باز کرد دیدم بابام دو کلمه هم حرف نزد و سریع برگشت تو ماشین الهام: چی شد مرد چرا برگشتی جواد : مرده کر و لال بود نمیفهمیدم چی میگه اصن مثل زامبی ها بود پرنیا : ههه بابا ترسیدی جواد: مرگ خودت برو صحبت کن میفهمی چی میگم من برداشتم گفتم بابا چیه مگه ادمخوار ک نیست … اصن خودم میرم پیاده شدم رفتم پیشش پیر مرده گفتم آقا نمیدونم حرفمو متوجه میشین یا نه ما رد میشدیم از اینجا دیدیم تابلو زدین اقامتگاه ما ی جا میخواستیم امشبو بخوابیم مرده با ی سری حرفای نا مفهوم و دست به ماشین اشاره کرد بعد به سمت در حیاط اشاره کرد و ریموت در رو زد فهمیدم میگه ماشین بیارید داخل به بابا گفتم و ماشیم اورد داخل پارک کرد وسایل مهمو برداشتیم و پیرمرد اشاره کرد دنبالم بیاین رفتیم بالا برخلاف تصورم ی جای ساده ولی مرتب و خوب داشت و بهمون داد بعد پیرمرد یک کاغذ داد ادرس کیف پول و مبلغی بود ک باید براش پول میزدیم بعدشم رفت ماهم شام نخورده بودیم مامانم پاشد ی چیزی درست کنه منم مشغول گشتن و فضولی تو اون خونه بودم الهام: پوریا برو ببین این خانومه کجاست بپرس چرا آب قطعه رفتم پایین دنبال پیر مرده هرچی میگشتم و صدا میزدم نبود همه جا دنبالش گشتم رفتم تو انبار همونجا ی جعبه ای توجهم رو جلب کرد روش نوشته بود بازی فکری منم برداشتمش با خودم بردمش بالا پوریا : مامان این پیر مرده نبود یه جوری نیست انگار اصلا از اول نبوده نمیدونم کجا رفته پرنیا: داداش اون چیه دستت پوریا: نمیدونم دیدم روش نوشته بازی آوردمش بیکار نباشیم حالا ک اینجا گیر افتادیم پرنیا: چقدر جعبش قدیمیه بابا ک رو کاناپه لم داده بود گفت : یه ده سالی هست از این جعبه ها ندیدم برو بزار سر جاش وسایل مردمو بدون اجازه برمیداری ؟ پوریا : بذار بازش کنم ببینم چیه . اقامتگاهه دیگه برای ماها گذاشتنش سرگرم بشیم پرنیا: بازش کن منم جعبه رو باز کردم تو جعبه ی برد گیم مستطیلی بود با دو تا تاس و چندتا مهره و کارت و… از منم اوردمش بیرون وسطش ی نمایشگر بیضی سیاه بود تا بهش دست زدم یهویی این متن روش ظاهر شد : به بازی لذت گناه خوش آمدید هماکنون ۴ بازیکن در بازی حضور دارند بازیکنان به این ترتیب بازی میکنند رنگ آبی جواد رنگ سبز الهام رنگ زرد پرنیا رنگ قرمز پوریا همه از نقطه استارت بازیو شروع میکنن این بازی تا رسیدن یکی از بازیکنان به خط پایان ادامه داره و کسی نمیتونه بازی رو نیمه کاره رها کنه. امیدواریم با بازی ما حسابی سرگرم بشید من و پرنیا از تعجب زبونمون گرفته بود اول پرنیا دهن باز کرد : یعنی چی مگه فیلمه آخه ، این چه شوخیه ای دیگه داداش پوریا : چی میگی شوخیه چی حتماً از این بازی سرکاریاس ولش کن بزار ببرمش سر جاش مامانم از آشپزخونه اومد : بچه ها بیاین شام گرم کردم بخوریم پوریا: من اینو بزارم سر جاش الان میام تا اومدم درو با دستم باز کنم برم بیرون چنان برقی منو گرفت ک یک متر پرت شدم و خودم و بازی افتادیم روی زمین مامان و بابام اومدن بالا سرم ترسیده بودن جواد : پوریا به چی خوردی الهام : یا خدا پسرم چیزیت نشد ؟ به چی دست زدی؟ خشکم زده بود یهو چشم به پرنیا افتاد که به صفحه بازی خیره شده پرنیا: بابا… اینجا رو ببین بابام و مامانم رفتن پیش پرنیا منم بلند شدم به زور رفتم کنار بقیه دیدم رو صفحه نمایش بازی نوشته فکر کنم باید بیشتر با قوانین بازی آشنا بشید تاکید کردم بازی لغو نمیشه ، پس تا آخر بازی کسی نمیتونه خونه رو ترک کنه هرکس تو نوبت خودش تا ماموریت خودشو انجام نده نوبتش رد نمیشه پس بازی هم تموم نمیشه اکنون نوبت بازیکن آبی هست لطفاً تاس بریزید ادامه دارد … دوستان واقعیتش اولین بارمه داستان مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد داستان از قسمت بعد بهتر میشه با لایک و کامنت انگیزه بدین ممنون نوشته: Joel Miller -
توسط arshad · ارسال شده در
رام شدن زن عمو (داستان واقعی و اسمها مستعار) سلام من سیروانم ۲۸ سالمه قدم ۱۸۰ یه هیکل و قیافه معمولی هم دارم، این خاطره برمیگرده به ۷ سال پیش، من در یکی از شهرای مرزی غرب کشور زندگی میکنم، اکثر ازدواجها فامیلی اینجا. زن عموی من اسمش مهوشه اون موقع ۳۴ سالش بود و خیلیم خوشگل و خوش هیکله، قد بلند با سینه های ۷۵ و بدنی جذاب من از ۱۵ سالی کم کم روش نظر داشتم، یادمه اوایل این حس بعدش عذاب وجدان داشتم و فکر میکردم زشته که به زن عموی خودم نظر بدی داشته باشم هرچه زمان گذشت این موضوع برام حل شد و بدون عذاب وجدان بهش فکر میکردم و میدیدمش لذت میمیبردم سوژه اصلی جق زدنام بود… بارها به دلایل مختلف لمسش کردم و بعدش میرفتم جق میزدم، اینم بگم همون موقع دخترعموم دبستانی بود و محبوب خانواده ما بود، عموم خیلی پیش میومد که شبا خونه نباشه و منو برادر زن عموم که فامیلم هست و هم سن خودمه هر شبی که عموم خونه نبود میرفتیم اونجا که تنها نباشن… چند بارم که مسافرت رفتن من تنهایی شبا اونجا میخوابیدم برنامه هر شبم این بود که میرفتم سر کمد لباساش و حسابی حال میکردم با لباس زیراش، لباسایی که تو تنش می دیدم و میمیمالیدم به کیرم و لذت میبردم هر روز که میگذشت جرات و شهوتم نسبت به مهوش بیشتر میشد، به بهونه های مختلف خودمو میمالیدم بهش و لذت میبردم. اصل داستان از اینجا شروع شد که یه شب خونه پدرش بود و من تنها خونشون خوابیدم طبق معمول با شورت و سوتین زرشکیش حال کردم و صبح،رخت خواب و تا کردم و رفتم ولی یادم رفته بود شورت و سوتینو بزارم سر جاش. اینو بعد از اینکه اخلاقش باهام عوض شد فهمیدم، روزای بعدش کاملا ناراحت بود از دستم و اخم میکرد و دیگه مثل قبل تحویل نمیگرفت اصلا، من که یادم اومد چه سوتی دادم صد بار خودمو تف و لعنت کردم چند روزی گذشت و خودمو ازش قایم میکردم تا اینکه یه روز عموم زنگ زد گفت سریع بیا اینجا کارت دارم، من که تخم چسبوندم و فکر کردم به عموم گفته با ترس و لرز رفتم خونشون ک نزدیک خونمون بود گفت من کار دارم زن عمو تو شادی رو ببر خرید دارن، اونجور که بوش میومد معلوم بود یه دعوای حسابی کرده بودن، رفتیم خرید و برگشتیم، اخلاقش همونجوری بود و دیگه مثل سابق مهربون نبود و همش اخم کرد تا برگشتیم همون شب عموم با دوستش باید میرفتن کردستان عراق و بهم گفت که شب بیا اینجا، منم فقط میگفتم چشم و این که میدونستم زن عموم ناراحته ولی قبول کردم زن عموم گفت دیر بیای شب ما میرم خونه بابام، منم فک کردم که با داداشش میاد خونه، آخر شب رسید و دیدم پیام داد که هروقت دوست داشتی بیا برگشتم، منم رفتم دیدم نه از شادی خبری بود نه از داداشش و سراغ گرفتم گفت که شادی موند پیش خالش سامانم رفته روستا نیست امشب اینارو که گفت حس عجیبی بهم دست داد که امشب با زن عموم تنها توی خونه می خوابیم و اینم بگم که جرات نداشتم حرکتی بکنم رختخواب انداخت و وقتی خواست بره اتاق خوابش کپ کردم اصلا مثل سابق نبود یه شلوار نخی تنگ و گلدار پوشیده بود با یه تیشرت ، هیچوقت اینجوری لباس نپوشیده بود قلبم داشت میومد تو دهنم نمیدونستم چیکار کنم… رفت اتاقش ولی چک میکردم که آنلاین بود، عمدا صدای گوشیمو بیشتر کردم و یه صدای آه و ناله پخش کردم و قطعش کردم طوری که فک کنه از دستم در رفته،،، خودمم نمیدونستم دارم چیکار میکنم و ترس و هیجان و شهوت باهم داشتم، تلگرام پیام داد… -بخواب ساعت یکه -خوابم نمیبره زنعمو یکم حرفای معمولی زدیم و برام عجیبم بود که چرا رودررو حرف نمیزنه یکم رفتارش عوض شده بود نسبت به اون مدت یهو دیدم پیام داد که چیزی میخوای که ببری تو رخت خوابت تا خوابت ببره، کپ کردم نمیدونستم چی بگم فقط گفتم ببخشید -خجالت نکش جوونی ولی من تورو مثل سامان میدیدم منم دلو زدم به دریا گفتم خیلی وقته به فکرتم و نمیتونم از فکرت بیام بیرون و… سر شوخی باز شد و گفت خوب شد اون رخت خوابو برا عموت باز نکردم وگرنه الان قبرستون بودی ترسم ریخت و گفتم میشه بیام پیشت اول کلی مقاومت کرد و منم میترسیدم که برم تو اتاق ساعت دو شد ک در اتاق باز شد و اومد بیرون منم با کیر شق شده توی تاریکی بودم وقتی اومد جا خوردم چراغ روی سکو یکم نور میداد داخل خونه من فقط سکوت کرده بودم و با خنده گفت -همیشه همینقدر کم رویی؟ یا وقتی هم می رفتی سر کمد لباسمم کم رو بودی؟ بلند شدم بدون هیچ حرفی رفتم تو بغلش و محکم بغلش کردم ضربان قلبم رو هزار بود و هیجان زده بودم یادمه تهدید کرد که ولم کن و از این حرفا بعدش که رام شد گفت سیروان اگه حتی یک نفر خبردار بشه به جون شادی من خودمو میکشم منم فقط میبوسیدمش و قول میدادم بهش افتاده بودم روش و میبوسیدمش هیچ حرکتی نمی کرد سینه هاشو مالیدم و کیرمو میمالیدم به پاهاش، یه جا اونم بغلم کرد و لب میخوردیم، نفس نفس میزدیم تی شرتشو در آوردیم با هم و از روی سوتینش سینه هاشو میخوردم و بعد درشون آوردم و مثل وحشیا میخوردم ممه هاشو،، باورم نمیشد داشتم سینه های زن عموم میخوردم صدای آه و نفسش بلند شد و من توی اون نور کم خونه فقط میمالیدم و میخوردم همش میگفت اخخخخ یواش حیووون یه دستمو بردم رو کوسشو مالیدم شورت پاش نبود و از روی شلوار نخی کوسشو میمالیدم داشتم میمردم از شهوت انگار تو فضا بودم همه خیالپردازی هام به واقعیت پیوست، سینه های زن عموم توی دهنم بود و دستم رو کوسش داشتم میمالیدم براش جفتمون حشری شدیم من تازه شروع کردم به حرف زدن و همش قربون صدقش میرفتم و ازش تعریف میکردم _آخ زن عمو چه سینه هایی دارییییییی -بخوررررر همشووووو -جوووون چه کسی دارییییی _بخور سیروووو امشب تو جای عموت باش لخت شدیم دوتایی کیرمو دید گرفت تو دستش و میمالید برام منم داشتم سینه و کوسشو میمالیدم اینم بگم یه کیر ۱۸ سانتی و نسبتا کلفت دارم رو تشک بودیم دراز کشیدم، کیرم داشت پوستشو پاره میکرد… انگار داشتم خواب میدیدم یکم کیرمو مالید و پاهاشو انداخت دو طرف بدنم و کیرمو گذاشت زیر کوسش و آروم میآورد پایین بدنشو کیرمو میکرد تو کوسش، خیسی کوسش بعد چندبار بازی کردن سر کیرم کامل احساس کردم. سینه هاشو چنگ زده بود -آاااااه کثافت دیگه خودمو بکن چرا لباس زیرمو میمالی به کیرتتتتت -آخ زن عمو چقدر خوبی توووو زانو زد خم شد روم و کیرم رفت توی کوسش -اوووووف چه تنگههههه -آااااااه بکن زن عمو تو توله سگگگگ پهلواشو گرفتم و از زیر کمر میزدم توی کوسش -واااااااااای زن عمو چه کوسی داریییییییی اووووف _بزن توله سگگگگ بکن کوسمووووو چند دقیقه همون پوزیشن کردمش و اونم عقب جلو میکرد رو کیرم سینه هاشو میخوردم و باسنشو چنگ میزدم یه جا جفتمون بدون حرکت وایسادیم و فقط بوس و لب میخوردیم به شدت داشتم حال میکردم و هر لحظه ممکن بود ارضا بشم بلند شد از روم و افتاد کنارم پاهاشو باز کردمو جمع کرد تو سینشو نشستم بین پاهاش و کیرمو گذاشتم روی کوسش و خوابیدم روش، خیلی لیز شده بود و تا ته کردم توش کوسش و آروم کمر میزدم و میبوسیدمش -آااااااه چه کوسی داری زنعمووووو عاشقتمممممم -بکن سیرو مال خودتهههههه پاهاشو پشت کمرم قفل کرد و دستاش توی پشتم بود چند دقیقه کوسشو کردم و لذت میبردم، محکم بغلم کرده بود حس کردم خودشو سفت کرد و کوسش تنگ شد خیلیییییی حال کردم و توی همون تنگ شدن چندبار کیرمو توی کوسش عقب جلو کردم و داشت آبم میومد ک درآوردم و خودش کیرمو گرفت و گرفت رو شکمش و پرفشار آبم اومد و خالی شدم جفتمون نفس نفس میزدیم و ازم خواست یه لامپ روشن کردم و دستمال آوردم براش و دیدم تا زیر گردنش آبم پرت شده تمیزش کردم و با دقت و لذت بدنشو نگاه میکردم یه پوست سفید و سینه های سفید ک رگ آبی رنگ داخلش معلوم بودن، کوسشم یکم نسبت به بدنش تیره تر بود کلی همو بوسیدیم و رفت اومدیم پیش هم تو بغل هم بودیم و کلی حرف زدیم نزدیک صبح یبار دیگه سکس داشتیم و چند بارم بعدها با هم رابطه داشتیم، تا سه سال این ماجرا ادامه داشت.ببخشین طولانی شد، امیدوارم خوشتون اومده باشه🌹 دوست داشته باشین بازم میگم از سکس من و زنعموم نوشته: بینام -
توسط arshad · ارسال شده در
خورشید خانوم زن همسایه درود خدمت دوستان اسم من آرش هست شروع داستان من با زن میانسال همسایه برمیگرده به سال ۹۳ که من ۱۶ سال سن داشتم و تازه به بلوغ رسیده بودم ما در یکی از محله های قدیمی تهران زندگی میکنیم که رفت وآمد خانوادگی بین همسایه ها یک امر اجتناب ناپذیره یکی از همسایه های ما به اسم خورشید خانوم که بیشتر رفت آمد ما با ایشون بود یه خانوم خیلی مهربون و خوش اخلاق بود خورشید همیشه زمانی که به خونه ما میومد با یه چادر گل گلی که فقط از زیرش یک تیشرت داشت وقتی چادر و کنار میذاشت سینه های بزرگ اش جلب توجه میکرد و برای من که تا حالا با جنس مخالف ارتباط نداشتم خیلی جذاب بود اون سال ها تازه فضای مجازی به اوج گسترش رسیده بود و همه وارد اینستاگرام شده بودن خلاصه من به زور تونستم آیدی اینستا شو پیدا کنم خورشید که اون موقع یه زن ۵۰ ساله بود و شوهر اش شغل دائم ای نداشت و کارش فصل ای بود بیشتر اوقات در خانه بود و خورشید دوتا دختر ۲۵ ساله و ۲۸ ساله داشت که هر دو شون متاهل بودن چند ماه ای طول کشید تا من دل و زدم به دریا و تو دایرکت تونستم بهش پیام بدم و سر صحبتو باز کنم برای من که تا حالا با کسی نبودم خیلی سخت بود که بخوام بتونم باهاش صحبت کنم همیشه تو فکر اون سینه های بزرگ بودم و خورشید تو اون سن برای من خیلی جذاب بود بدن لاغر وکون گردی داشت که از زیر چادر خودش نشون میداد تو پیام هام اوایل در حد سلام و احوال پرسی پیش میرفت نمیتونستم خواسته مو بهش بگم بیشتر میترسیدم و فکر میکردم که نکنه به خانوادم چیزی بگه وقتی تو کوچه و خیابون میدیم اش باهاش صحبت میکردم بعد از یه مدت گفتم بزار بهش بگم که چقدر دوسش دارم و به خیال خودم با هاش طرح رفاقت بریزم و آخر سر یه روز بعد سلام و احوالپرسی پرسی تو پلتفرم مجازی بهش گفتم چند وقتی هست که دارم بهت فکر میکنم و خیلی دوست دارم خیلی به نظر من زن جذاب و تو دل برو ای هستی خورشید که جا خورده بود خیلی ناسزا بهم گفت و منو از اینستا گرام بلاک کرد راه ارتباط من باهاش نسبتا قطع شده بود یه چندوقت هم زمانی که میومد خونه مون مثل قبل راحت نبود وچادرش رو برو با من سرد برخورد می کرد و از شانس خوبم به مادرم هم چیزی نگفت پیش خودم گفتم باید یه بار تو خیابون باهاش صحبت کنم یه روز وقتی داشت از خرید میومد و کیسه های زیادی خرید کرده و به زور داشت میومد رفتم برای کمک سلام کردم جواب نداد گفتم بزار کمکت کنم گفت نمیخواد تو اول برو یاد بگیر به زن شوهردار درخواست دوستی ندی نمیخواد به من کمک کنی تو جای پسر منی چی فکر کردی پیش خودت گفتم خیلی ازت خوشم میاد خیلی دوست دارم خورشید گفت برو ابراز علاقه رو به دختر های هم سن خودت بکن شاید به جای برسه تا نزدم زیر گوشت برو گمشو پسره ای جوالق خیلی ترسیده بودم گفتم بیخیال شم یه چند وقت گذشت ولی هنوز تو فکر اندام اش بودم و فکر میکردم هیچ زنی مثل خورشید نمیشه دیگه بهم جواب سلام هم نمیداد یکی دو سالی گذشت و من تو اصفهان سرباز بودم و ۴۵ روز بود که پادگان بودم و ۱۵ روز مرخصی بهم داده بودن بیام خونه به کوچه که رسیدم دیدم جلوی درشون پرچم مشکی زدن داود شوهر خورشید فوت کرده گفتم من که با مادرم چند روز پیش تلفنی صحبت کردم چیزی نگفت من ۱۵ روز مرخصی ام تموم شد برگشتم برای پر کردن ۴۵ روز شیفت تو پادگان هروقت زنگ میزدم به خونه و با مادرم صحبت میکردم مادرم از حال بیقراری خورشید میگفت که براش ناراحت نبود و میگفت دختر هاش خیلی کم بهش سر میزنن و اون تنها ای داره اذیت میشه من اواخر خدمت ام بود و سال ۹۷ بود چند ماهی از فوت آقا داود میگذشت من برای پایان دوره خدمت ام بیشتر میومدم مرخصی خورشید و تو خیابون یا جلوی درشون میدم که با خانوم های همسایه بیشتر در حال صحبت اع دوباره اون فکر ها و اون اندام اومد سراغم نمیدونم چرا پودر کافور و پود لیمو ها از حشریت ما نمی کاست بیشتر حشری تر میشدیم اون موقع دیگه ۲۰ سال ام شده بود از گوشی مادرم شماره خورشید خانوم و برداشتم و بهش پیام دادم و گفتم هنوز نمیخوای با من باشی گفت شما بجا نیاوردم گفتم ارش ام خیلی دوست دارم و عاشق تم و میمیرم برات میخوام همدم تنهای هات شم خورشید گفت اذیت نکن حال و حوصله ندارم به زور انقدر بهش پیام دادم تا آخر سر اینکه شاید یه مدت باهاش حرف بزنم و بعد یه مدت بیخیال ش شم قبول کرد که فقط با هم صحبت کنیم بعد دو سه روز صحبت کردن بهش درخواست کردم بیاد بریم یه سفره خونه ای چیزی به زور قبول کرد من رفتم یه شاخه گل خریدم زودتر رفتم سفره خونه بعد چند دقیقه اومد و غذا سفارش دادیم و سر صحبت باز شد و گفتم دارم میمیرم خیلی دوست دارم باهات سکس کنم خورشید ام گفت اوه اوه چه آتیش شم تنده خیلی رفتم رو مخش انقدر اصرار کردم تا آخر گفت فقط یه بار میتونم یه کاری برات کنم معلوم بود خودشم دلش میخواد قرار شد من برم از پادگان ترخیص شم و برگردم بعد یه روز قرار بذاریم برای سکس من بعد از برگشتنم قرار شد یه شب ساعت یک و دو شب برم خونشون چون خونه شون کلنگی بود نمیشد هر وقت میشد رفت و آمد کرد بالاخره قرار شد یک شنبه شب برم خونشون من خیلی دزدکی رفتم و در پیش شده بود رفتم داخل و دیدم مثل همیشه خورشید با یه تیشرت جذب وایستاده رفتم و نشستیم با هم یکم صحبت کردیم یکم هم آرایش ملایم کرده بود با اون سن خیلی خوب شده بود یکم لب بازی کردیم و تیشرتشو در آوردم یه سینه سفت و سفید دیدم که سایزش از ۸۵ هم بیشتر بود من که تا حالا بدن لخت خانوم و ندیده بودم کپ کردم نمیدونستم چیکار باید بکنم خورشید گفت بیا سینه هامو بخور مثل قحطی زده ها انقدر سینه هاشو خوردم که نوکش سیخ شده بود خورشید هم مثل اینکه خیلی حال میکرد اندام اش حرف نداشت فقط یکم شکمش چروک و افتاده بود اونم بخاطر دوران بارداری ایش بوده کس کشیده و یکم تیره ای داشت منم لباسامو در آوردم و کیرم و گرفت تو دستاش زیاد کیر بزرگ ای ندارم فقط یکم نسبتا کلفت اع برام یکم جق زو ازش خواستم ساک بزنه ولی گفت تا حالا نزدم فقط سر کیرم یکم ماچ کرد 💋 لیس زد و منم کص شو میمالیدم چوچول اش بزرگ شده بود و کس اش خیس شده بود 💦 یکم تف زد به کس اش و گفت بیا عزیزم رفتم ولی نمیدونستم باید چیکار کنم خودش کیرمو گرفت و سر کیرمو گذاشت سر کص اش و گفت یواش و با ملایمت تلمبه بزن منم ندید بدید بازی در آوردم محکم میزدم که از زیرم در رفت اومد و گفت چه خبرته یکم یواش تر بعد دوباره سر کیرمو گرفت وگذاشتم تو کص اش که یکم گشاد بود و به دودیقه نرسیده آبم اومد و ازش تشکر کردم و گفت که چند سالی هست کیر سفت ندیده بودم و پنج شنبه بیا تا از صفر کیلومتری درت بیارم منم لباس پوشیدم و یه ماچ از لپش کردم و رفتم خونه همه خواب بودن ادامه دارد نوشته: ارش -
توسط gayboys · ارسال شده در
فیلم سکس با زن کص حشری پشمالوش . تایم: 00:30 - حجم: 3 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم -
توسط gayboys · ارسال شده در
میسترس با پسر جوان . تایم: 02:30 - حجم: 30 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
-
ارسالهای توصیه شده