-
behrooz
-
آخرین مطالب ارسال شده در انجمن
-
توسط migmig · ارسال شده در
پرستار و مادر و دختر سلام دوستان این داستان واقعی هست اتفاقات داخل داستان واقعا اتفاق افتاده برای یکی از دوستانم که از زبان اون تعریف میکنم فقط اسامی مستعار هستن نمیدونم تا چقدر میخواهید باور کنید یا نکنید اون دیگه به خود شما بستگی داره منم تا پیام هایی که بین شون رد و بدل شده بود رو ندیدم باور نمیکردم تا اینکه پیام های اولیه که داده بودن رو نشونم داد و خوندم باور کردم . این دوست من که اسمش رو میزارم اینجا ایرج یه خانم داره که کارش پرستاری بچه هست یا توی خونه خودشون یا خونه کسایی که بهشون اعتماد میکنن از بچه هایی که خانواده هاشون مشغول کار هستن نگهداری میکنه اسمش هم میزاریم سمیه ، یه چند مدتی بود که سمیه داخل کانال های تلگرام دنبال کار میگشت و پیام میزاشت برای نگهداری بچه و آموزش بچه چون لیسانس داشت خیلی پیام میدان بهش که اکثرا میگفتن بیا خونه ما یه سری پیام های دیگه که من یه مرد تنها هستم با یه بچه بیا خونه هم از بچه نگهداری کن و هم نظافت خونه برس خلاصه خیلی پیام میدان بهش که ما قبول نمیکردیم تا اینکه یه روز یه خانم به سمیه پیام میده که برای دختر 14 ساله اش پرستار میخواد صبح ها از 8 صبح تا ساعت یک ظهر تنها هستن و شوهر نداره خانومم بهش میگه که دختر تون بزرگ هست که میتونه از خودش مراقب کنه میگه آره اما میخوام هم توی درس ها هم کمکش باشی بعد دخترم لوس و ناز نازی هست احتیاج به نوازش داره خانومم میگه اوکی من مشکلی ندارم فقط باید بیارید خونه خودم من صبح ها تنها هستم شوهرم میره سر کار تا ساعت 2 میاد خانومه که اسمش شهلا بود میگه نمیشه شما بیاید خونه ما سمیه میگه نه چون باید برای همسرم ناهار حاضر کنم که از سر کار میاد بخوره باز بره سر کار نمیرسم اونجوری شهلا ، مشکلی نیست فقط باید اعتماد کنم بهتون و بدونم رازدار هستید سمیه ، از رازداری مطمئن باشید من کسی رو توی این شهر نمیشناسم و آشنایی و هم صحبتی هم ندارم که بخوام باهاش صحبت کنم برای اعتماد هم هر جور که شما میگید تا اعتماد سازی کنم شهلا ، اوکی یه روز قرار میزاریم بریم پارک هم دیگه رو ببینیم و صحبت کنیم باهم سمیه ، فقط ببخشید حقوقش چطوری هست چقدر مد نظر شما هست شهلا ، ماهی هفت میلیون مساعده هم وسط ماه بخوای مشکلی نیست میتونم بدم اگه دخترم از شما راضی باشه و در کنار شما به آرامش برسه بیشتر هم میدم ، از پرستار قبلی راضی بودم ولی چون شغل شوهرش جوری بود که منتقل شدن شهر دیگه ای و نمیتونست بیان مجبور شدم دنبال پرستار بگردم سمیه ، اوکی قرار میزاریم میبینیم هم دیگه رو شهلا ، باشه عزیزم عکس دخترم رو میفرستم برات ببینش خیلی خوشگل هستش ببینیش مجذوبش میشی . عکس رو فرستاد سمیه دید عکس رو انصافا هم دختر خیلی خوشگلی بود با جثه ای درشت اندام ولی میزون خیلی بانمک بود سمیه ، خدا براتون حفظش کنه شهلا ، قربونت عزیزم مرسی فقط باید هواش رو داشته باشی هر چند وقت یه بار باهاش بری حموم و نوازشش کنی چون طبعش مثل من گرمه سمیه ، توی حموم نوازشش کنم چجوری منظور تون چیه شهلا ، نواحی خصوصی شو براش بمالی تا به آرامش برسه سمیه ، وا برای چی آخه شهلا ، طبعش خیلی گرمه و حشری هست چون دوست ندارم بره سمت پسر ها این طوری تخلیه میشه سمیه ، خوب ببرید پیش دکتر یا روانشناس طبعش رو عوض کنه باهاش صحبت کنه روانشناس راهنمایی کنه درست بشه خب شهلا ، پیش روانشناس بردمش صحبت کردیم گفته همینجوری ادامه بدید پرستار قبلیش هم براش انجام میداد سمیه ، پرستار قبلیش مشکلی نداشت با این روش شهلا ، نه نداشت دخترم هم راضی بود ازش سمیه ، نمیدونم چی بگم والا شوکه شدم شهلا ، هر دست خطی هم بخوای بهت میدم که من راضی هستم برای دخترم نوازش کنی تا به آرامش برسه که نگران هیچی نباشی سمیه ، بزارید فکر هام رو بکنم بهتون خبر میدم شهلا ، اوکی عزیزم خواستی هم بگو اصلا بیایم رو در رو صحبت کنیم دخترم رو هم از نزدیک ببینی سمیه ، اوکی بهتون خبر میدم بای شهلا ، بای شب آمدم خونه قضیه رو سمیه برام تعریف کرد بهم گفت چکار کنم ایرج قبول کنم گفتم نمیدونم چی بگم خودت با این موضوع مشکلی نداری سمیه ، نمیدونم والا هنوز توی هنگ هستم آخه چطوری مادرش براش داره اینکار رو میکنه نکنه خود مادره هم شب ها باهم این کار رو میکنن ایرج ، لابد انجام میدن باهم که اینقدر راحت کنار آمده با این موضوع سمیه ، نمیدونم چی بگم چی کنم حالا پولش خوبه خیلی کمک حال ما هست شرایطش بغیر از این موضوع بقیه اش همکه خوبه با آمدن خونه ما هم مشکلی نداره تازه اگه یه وقت منم برم خونشون وقتی اعتماد کردم بهشون مشکلی نیست مردی ندارن ایرج ، یعنی تقریبا 50، 50 هستی 50 درصد قبول کردی سمیه ، نمیدونم والا تو بگو چیکار کنم دیدی که چقدر دنبال کار گشتم هر کی یه جوری بود همه میگفتن بیا خونه ما حالا گفته یه روز هم دیگه رو ببینیم رو در رو صحبت کنیم عکس دخترش رو هم فرستاد برام انصافا خیلی خوشگل بود ایراج ، خخخ پس حله دیگه مثل اینکه تو هم وسوسه شدی دستی به بدنش بکشی سمیه ، خفه شو بابا من رو باش که از کی دارم راهنمایی میگیرم ایرج ، اصلا تو قبول نمیکنی بهش بگو شوهرم قسمت نوازشش رو انجام میده من انجام بدم براش خودت میدونی که خوب انجام میدم تازه یه اشانتیون هم بهش میدم میلیسم براش سمیه ، اه همه چیز رو به شوخی میگیری ایرج ، شوخی برای چی جدی میگم سمیه ، گم شو بابا ول کن اعصابم رو از ظهر بهم ریخته ایرج ، والا چی بگم عزیزم خودت میدونی اول باید ببینی خودت از پسش بر میای میتونی با یه دختر سکس داشته باشی سمیه ، توی فیلم ها و کلیپ ها دیدم چجوری حال میکنن اما اینکه خودم تمایلی داشته باشم بهش رو نمیدونم ایرج ، دیگه خودت ببین هر جور که راحتی من هیچ دخالتی نمیکنم توش خوابیدیم و فرداش رفتم سر کار و برگشتم ناهار خونه سمیه گفت باهاشون قرار گذاشتم عصر برم پارک ببینم شون صحبت کنیم گفتم مبارکه سمیه ، تو هم که فقط مسخره بازی در بیار میرم باهاشون صحبت میکنم ببینم چی میشه حالا شاید دیدن کن رو خوش شون نیومد قبول نکردن اصلا من رو ناهار رو خوردم رفتم سرکار سمیه هم استراحتی کرد و عصری رفت پارک سر قرار شون سمیه چون عکس مادر و دختر رو دیده بود شناخت شوند رفت جلو سلام علیک کرد و گفت من سمیه هستم سمیه ، سلام سمیه هستم شهلا ، سلام عزیزم قربونت برم شیما ، سلام خاله سمیه ، ببخشید میشه بریم جایی خلوت صحبت کنیم شهلا ، آره عزیزم بریم میخوای اصلا بریم خونه شما هم من خونه شما رو ببینم هم راحت حرف بزنیم سمیه ، نمیدونم چی بگم الان شما تقریبا با من مشکلی ندارید شهلا ، نه عزیزم از ظاهر و متانت رفتارت معلومه که خانوم عالی و مورد اعتمادی هستی از قدیم گفتن چو چشم دید دل پسندید میشه تقریبا با برخورد اول یه شناخت نسبی بدست آورد از طرف مقابل سمیه ، بله پس بفرمایید سه نفره راه افتادن سمت خونه ما و توی مسیر تقریبا حرفی نزدند سمیه ، بفرمایید داخل شهلا شیما اومدن داخل نشستن شهلا ، عجب خونه قشنگی هست نه شیما خوشت آمده شیما ، آره مامان باحال هست سمیه، چشماتون قشنگ میبینه عزیزم سمیه رفت آشپزخونه مشغول دم کردن چایی شد شهلا ، بیا بشین سمیه جون سمیه ، الان میام یه چایی دم کنم میام شهلا ، نمیخواد عزیزم بیا سمیه ، چشم آمدم سمیه میاد سالن میشینه روبروی شهلا شهلا ، ببین سمیه جون من و دخترم شیما باهم رفیق هستیم هیچ چیز پنهانی هم از هم نداریم پس جلوش راحت باش و حرف هات رو بزن سمیه ، الان شما به من اعتماد کردید و قبول کردید شهلا ، آره عزیزم اگه قبول نکرده بودم که الان اینجا ننشسته بودم سمیه ، میشه از شیما جان بپرسم که چرا مسئله جنسی براش مهم هست شیما ، آخه خاله من الان تو دوران بلوغ جنسی هستم احتیاج دارم این طوری با تمرکز بیشتری روی درس هام میشم سمیه ، میدونی اینطوری بعدا همجنس گرا میشی وقتی که شوهر کنی به مشکل بر میخوری شیما ، حالا کو تا شوهر کنم من شهلا ، شوهر کجا بود سمیه جون الان ما شوهر کردیم چی شد کجا رو گرفتیم سمیه ، والا من با شوهرم هیچ مشکلی نداریم خدا وکیلی هم همه جوره هوای من رو داره شهلا ، خوش بحالت من که هزار تا مشکل داشتم نه خوب بلد بود بکنه نه پول میداد خرجی بگذرونیم همین بچه ام همیشه آرزو به دل بود سمیه ، چی بگم والا شهلا ، خوب عزیزم چی شد قبول میکنی سمیه ، باید با شوهرم صحبت کنم اوکی بود باشه شهلا ، یعنی به شوهرت میخوای کل قضیه رو بگی سمیه ، آره ما هیچ چیز پنهانی با هم نداریم هر کاری بکنیم به هم میگیم نترس آدم خوبی هست و راز دار خیلی کار ها با هم کردیم شهلا ، مثلا چه کار هایی سمیه ، حالا به وقتش برات میگم شهلا ، باشه عزیزم فقط این مسئله خیلی خصوصی هست پای آبروی خودم و دخترم در میون هست حواست باشه سمیه ، نگران نباش شهلا جون میگم که روشن فکر هستش شهلا ، اوکی کار نداری ما بریم خبر از تو دیگه سمیه ، باشه عزیزم قربونت شهلا و شیما رفتن و من عصری آمدم خونه برام تعریف کرد قضیه رو منم گفتم خودت میدونی مشکلی نداری باهاش سمیه ، راستش نمیخواستم قبول کنم ولی وقتی دختره رو دیدم اینقدر خوشگل ملوس بود که وسوسه شدم بدنش رو ببینم و لمس کنم ایرج ، خخخ پس من چی من لمسش نکنم فقط تو سمیه ، مادرش بخاطر اینکه دست پسر ها بهش نرسه اینکار رو میکنه حالا تو میخوای دست بزنی بهش ایرج ، من که پسر نیستم مردم بعدش مادرش بخاطر اینکه آسیب عاطفی نبینه یا پرده اش پاره نشه گفته اصلا راستی پرده داره سمیه ، نمیدونم نپرسیدم اصلا از شهلا ایرج ، شهلا ؟ سمیه : آره اسم مادره هست دختره هم شیما ایرج ، اوووو چه اسم های قشنگی دارن . سمیه یه دو سه روزی با خودش درگیر بود که قبول کنه یا نه که خلاصه به شهلا زنگ میزنه میگه قبول میکنه سمیه ، فقط یه سوال بپرسم شهلا جون شهلا ، بپرس عزیزم سمیه ، شیما پرده داره یا نه شهلا ، نه عزیزم توی بچگی اش یه مشکلی براش پیش آمد که پرده اش رو از دست داد نامه پزشکی قانونی هم دارم براش که یه زمانی ازدواج کرد مشکلی پیش نیاد براش سمیه ، خودش هم میدونه در جریانه شهلا ، آره عزیزم گفتم که من با شیما مثل رفیق هستیم همه چیز رو بهش میگم و بهم میگه سمیه ، باشه عزیزم از کی شروع کنیم به کار کی میاریش پیش من شهلا ، از سر ماه میارم که حساب کتاب ها مون جور در بیاد سمیه ، باشه فقط با شیما جون صحبت کن شاید برای روز های اول برای نوازشش یه مقدار معذب باشم ناراحت نشه از دستم چون بار اولم هست که با یه خانم دارم انجام میدم شهلا ، نگران نباش عزیزم با خودت ببر حموم به بهانه شستن بدنش کم کم راه میوفتی فقط یه چیز دیگه بگم توی کار خونه بزار کمکت کنه و ازش کار بکش آشپزی جارو زدن گردگیری نمیخوام تنبل بشه سمیه ، باشه عزیزم فعلا بای شهلا ، بای خلاصه روز ها گذشت و ماه تمام شد روز آمدن شیما به خونه ما بود صبح مثل همیشه پاشدم صبحانه خوردیم و من رفتم سر کار و ساعت ۸ شهلا ، شیما رو آورد خونه تحویل سمیه داد سمیه ، شیما جون صبحانه خوردی یا درست کنم برات شیما ، نه خاله خوردم دستت درد نکنه سمیه ، لطف میکنی خاله صدام نکنی همین سمیه صدام کن راحت تر هستم خاله میگی معذب میشم شیما ، چشم خاله خخخخخ ببخشید سمیه جون سمیه ، درس هات چطور هست معدلت چنده شیما ، خوب هست بدک نیست معدل پارسالم ۱۴ بود سمیه ، اوکی اگه دختر خوب و حرف گوش کنی باشی و همکاری کنی با من کمک میکنم که توی درس هات موفق باشی معدلت بیاد بالا شیما ، چشم سمیه جون بخدا دختر خوبی هستم و حرف گوش کن نمیدونم حالا برداشتت از من چی بوده ولی بیشتر آشنا بشیم ثابت میکنم بهت که دختر بدی نیستم جدا از این قضیه طبع گرمم سمیه ، میدونم عزیزم اون هم درست میشه باید خودت هم کمک کنی که بتونیم درست پیش ببریم شیما ، چشم سمیه ، خوب بریم سر درس یه مقدار درس کار کنیم شیما ، میشه یه چیزی بگم سمیه جون البته دال بر پررویی و بی ادبی من نزاری سمیه ، بگو جانم شیما ، میشه اول باهم بریم حموم من رو بشوری آخه الان تمرکزم بهم ریخته راستش خیلی … سمیه ، خیلی چی عزیزم نگاه بهت گفتم تو هم باید کمک کنی بهم تا با هم درست پیش ببریم شیما ، چشم خیلی حشری شدم راست از روزی که شما رو دیدی خیلی به دلم نشستی خدا خدا میکردم قبول کنی سمیه ، تو هم دختر تو دل برو و دل نشینی هستی باشه بریم حموم فقط من بار اولم هست که با هم جنس خودم وارد رابطه میشم باید کمکم کنی شیما ، قربونت برم سمیه جون دوستت دارم عزیزم سمیه ، میشه یه سوال بپرسم ازت البته اگه دوست نداشتی جواب نده شیما ، بپرس سمیه ، تو اصلا هیچ حسی نسبت به پسر داری شیما ، حس که دارم مخصوصا که حشرم میزنه بالا و موقع ارضا شدنم خیلی دوست دارم یه پسر بود کنارم سمیه ، پس چرا یه پسر مطمئن که مورد اعتماد باشه رو پیدا نمیکنی راحت باشی باهاش شیما ، آخه اولا مامان نمیزاره میگه یهو حامله میشی بیچاره میشیم دوما میدونی که پسر ها بی تجربه هستن و فقط دنبال عشق و حال خودشون هستن فکر ما دختر ها رو نمیکنن بعد میدونی که من پرده ندارم یه پسر بفهمه که پرده ندارم هزار تا کار. بدون ترس پرده انجام میدن سمیه ، آخه دخترم کم کم همجنس گرا میشی بعدا وقتی ازدواج بکنی دیگه نمیتونی لذت ببری و لذت بدی به شوهرت شیما ، میدونم سمیه جون چی کنم نمیشه اعتماد کرد حالا تا آینده ببینم چی پیش میاد سمیه ، سعی کن حالا میگی پسر اینجور و اونجور با یه مرد سن بالا که تجربه داره وارد رابطه بشی که استرس هم نداشته باشی شیما ، آخه مرد سن بالا که همه زن دارن من رو میخوان چیکار بعدش اگه یه وقت زنش بفهمه میدونی چه آبرو ریزی میشه سمیه و شیما رفتن حموم و لخت شدن سمیه با شورت و سوتین بود ولی شیما لخت مادر زاد شد وقتی سمیه بدن لخت شیما رو دید آب از دهانش سرازیر شد . سمیه ، وای دختر عجب بدنی داری جون شیما ، مرسی سمیه جون لطف داری سمیه آب رو باز کرد تنظیم کرد رفتن زیر آب خودشون رو خیس کردن آمدن کنار سمیه مشغول شد ناخودآگاه سینه های شیما رو گرفت و مالوند سمیه ، عزیزم عجب سینه های تو پر و قشنگی داری چقدر نرم هستن شیما ، آخ سمیه جون چه خوب میمالی آخ جون بخورشون برام عزیزم سمیه مشغول خوردن شد و یکی رو میخورد یکی دیگه رو میمالوند با نوک سینه شیما بازی میکرد شیما همدیگه رفته بود توی حس و شهوتی شده بود آب از کوس شیما راه افتاده بود شیما دست سمیه رو گرفت برد سمت کوسش به نشانه ماساژ کوسش سمیه شروع کرد به مالوندن کوس شیما و هم زمان سینه شیما رو میخورد یهو سرش رو آورد بالا شروع کرد به لب گرفتن از شیما لب های هم دیگه رو میخوردن و سمیه کوس شیما رو میمالید و آروم انگشت میکرد توش که شیما ارضا شد گفت آخ جون سمیه جون چقدر خوبی تو وای مامان چقدر حال داد مرسی سمیه جون . شیما ، سمیه جون دوست داری منم برات بمالم سمیه ، نه عزیزم تا الان من با هم جنس ارضا نشدم بعدش من یکی رو دارم که من رو ارضا کنه خخخخ شیما ، خوش بحالت با این تعریف هایی که کردی ازش حتما مرد خیلی خوبی هست خوب میکنه تو رو سمیه ، خخخ دوش گرفتن و آمدن بیرون نشستن یه مقدار میوه خوردن و چایی خوردن سمیه ، عزیزم حالا بریم سر درس شیما ، سمیه جون میشه امروز بی خیال درس بشیم سمیه ، چرا شیما ، امروز فقط دوست دارم حرف بزنیم سمیه ، باشه عزیزم اما فقط امروز هست ها از فردا از این خبرا نیست قانون و مقررات خودش رو داره باید هر چیزی سر وقت خودش انجام بشه شیما ، مرسی عزیزم چشم سمیه ، آفرین دختر خوب شیما ، راستی اسم شوهرت چی هست سمیه ، ایرج شیما ، چه اسم قشنگی راستی عکس نداری از ایرج آقا ببینم سمیه گوشی رو باز میکنه عکس من رو نشون شیما میده شیما ، ای جانم چه خوشتیپ هستش خوشم اومد ازش سمیه ، اووو مراقب باش ندزدیش ازم شیما ، نه عزیزم مبارک صاحبش باشه سمیه ، قربونت مرسی عزیزم شیما ، میتونم یه سوال خصوصی بپرسم سمیه ، بپرس شیما ، توی سکس چجوری هست سمیه ، نه دیگه داری خطر ناک میشی شیما ، نه واقعا میخوام بدونم سمیه ، خوبه بلد هست چجوری یه زن رو به اوج برسونه شیما ، خوش بحالت کاش برای منم یکی مثل ایرج جون پیدا بشه سمیه ، میشه عزیزم نگران نباش البته بخاطر همین میگم اگه به همین هم جنس گرایی ادامه بدید دیگه حست به جنس مذکر میپره دیگه نمیتونی اونجور که باید با مرد ارتباط بگیری شیما ، خوب چیکار کنم مادرم نمیذاره همش میترسه حامله بشم ابروش بره سمیه ، مادرت هم حق داره اما وقتی با یه کار بلد وارد رابطه بشی ریسک خطر تقریبا به صفر میرسه الان من و ایرج نزدیک به ۶ ساله ازدواج کردیم مشکل بچه دار شدن هم نداریم هر موقع که بخوایم بچه دار میشیم ولی الان چون شرایطش رو ندارم بچه دار نمیشیم شیما ، خوب چکار میکنید که بچه دار نمیشید قرص میخوری یا دستگاه گذاشتی مامان میگه قرص ضد بارداری هورمونی هست و هیکلم رو بهم میریزه سمیه ، آره عزیزم منم قرص نمیخورم ولی ایرج مراقب هست بلده کارش رو وقتی داره آبش میاد میکشه بیرون میریزه روی کمر یا شکمم داخل نمیریزه شیما ، دمش گرم خلاصه همین جور صحبت های سمیه و شیما انجام شد تا ساعت یک مادرش آمد دنبالش شهلا ، چطور بود عزیزم روز خوبی داشتی شیما ، آره مامان سمیه جون خیلی مهربون و دلچسب هست شهلا ، پس همین روز اول خوش گذروندی شیما ، آره خیلی هم خوش گذشت من آمدم خونه و سمیه تعریف کرد برام اتفاقات رو و حرف هایی که زدن با هم رو سمیه ، عکس تو رو هم دید و از تو خیلی خوشش آمد در مورد رابطه سکس مون پرسید براش توضیح دادم ایرج ، وا برای چی عزیزم زشت بود سمیه ، نه خودش اسرار داشت براش تعریف کنم فکر کنم چشمش تو روکرفته ایرج ایرج ، غلط کرده من مال تو هستم سمیه ، الان من راضی باشم با هاش سکس میکنی ایرج ، نگاه کن عزیزم من و تو باهم خیلی برنامه ها داشتیم هیچ چیزی هم برای هم کم نذاشتم ولی این شیما ممکنه دردسر ساز بشه بعداً برامون سمیه ، مراقبم عزیزم فقط واقعا دیدم که با چه شوقی عکس تو رو دید میزد اگه ترس از مادرش نبود مطمئنم راضی بود تو باهاش رابطه داشته باشی ایرج ، همون دیگه مادرش ممکنه دردسر درست کنه برامون بعد ما به این پولش نیاز داریم اگه مادرش بفهمه قطع میشه این حقوق تا تو کار دیگه ای پیدا کنی باز باید دردسر بکشیم جونم سمیه ، نگران نباش عشقم مراقبم من حالا پاشو پاشو که دارم میمیرم از صبح تا الان کوسم باد کرده هوس کیر کرده ایرج ، ای جونم بچشم الان سیخ میزنم تا بادش بخوابه رفتیم توی اتاق لخت شدیم شروع کردیم به لب گرفتن و مالوندن سینه های سمیه ، سمیه مثل مار به خودش میپیچید همش آخ و اوخ میکرد سینه هاشو رو خوردم آمدم کوسش رو لیس زدم خیلی خیس کرده بود خودش رو خیلی وقت بود اینجوری خیس نشده بود چند تا لیسیدم که ارضا شد و شروع کرد به لرزیدن ایرج ، سمیه چیت شده اینقدر حشری شدی سمیه ، وای عزیز خیلی حال داد تو هم جای من بودی بدن اون عروسک رو میدی و دست میزدی طاقت نمیآورید خیلی ناز بود بدنش ایرج، خوش بحالت کاش منم بودم میلیسیدم بدنش رو سمیه ، ایرج نمیدونی سفید یه خط و خالی رو بدنش نیست کوسش رونگو دیگه تپل و سفید گوشتی کوچولو وقتی دیدم به خودم گفتم کاش کیر داشتم میکردم تو کوسش ایرج ، مگه پرده ندارم سمیه ، نه بچه بوده مریض میشه که باعث پارگی پرده اش میشه ایرج ، پس مادرش حق داره نگرانش باشه سمیه آمد سمت کیرم شروع کرد به ساک زدن خوب ساک میزد انصافا بد بلند شد کیرم رو میزون کرد نشست روش بالا پایین میکرد هی میگفت عزیز فکر کن شیما الان روی کیرت نشسته و داره بالا و پایین میکنه منم توی تصوراتم داشتم با شیما حال میکردم که نزدیک آمدن آبم بود که به سمیه گفتم بلند شد ابم پاشید روی شکمم دستمال آورد پاک کرد و رفتم دوش گرفتم و ناهار خوردن رفتم سر کار خوب دوستان ببخشید که طولانی شد ادامه داستان در سری بعدی نوشته: امیر -
توسط migmig · ارسال شده در
لیسیدن سوراخ کون خواهر متاهلم 2 درود به همه ی شما قصد نداشتم داستان بازاریابی شبکه ای با خواهرم را ادامه بدم ولی بازدید بالایی که داستان قبلی داشت باعث شد که منم مثل کارگردان ها که فصل دوم میسازن , قسمت دوم بنویسم . امیدوارم که با خوندن این قسمت از قضیه من و آبجیم توی سیستم شبکه ایی بیز لذت ببرید و بتونم با توضیحی که از بدن محرم خودم یعنی خواهر متاهل خودم میدم تحریکتون کنم که اگه با پارتنرتون میخونین حال خوبی براتون بسازه ، اگه تنهایید امیدوارم بتونم بدن آبجیمو براتون خوب تداعی کنم تا به یادش با کیر راست شده تودستتون بقیه داستان بخونین اگه برادر خواهر هم هستین با خیال راحت و بدون ذره ای عذاب وجدان تو بغل هم لخت باشین و این قسمتو بخونین و تجربه ی خوبی از زنای با محارم بزرگسال راضی را تجربه کنید. آبجی من ریز نقشه ، با قدی حدود ۱۶۰ وزنی حدود ۵۷،۸ ، بدنی سفید در حدی که اگه با انگشتتون بزارین رو قنبلش و فشار بدید جای انگشتتون مدتی روش میمونه ، باسنش گرد و گنده و روناش پره ، ساق پاهاش ظریف و کشیده با کمری باریک . اصلا شکم نداره ولی سیکس پکم نیست ، یکمی نرم و دنبه ایی ولی صافه ، با اینکه خیلی سفیده نمیدونم چرا کسش صورتی نیست، اما برعکس چیزی که خیلی خوبه سوراخ کون سفید صورتی شه . لامصب اصلا انگار نه انگار که اون سوراخ کارش ریدنه ، انگار خدا وقتی خواهر منو می ساخته عمدا لای باسن سفیدش یه سوراخ کمی صورتی برای خوردن مردا گذاشته ، باور کنید هر کدوم از شما هم اگه با خواهرم بودید حتما اینو تجربه میکردید . اینو خودشم میدونه و یبار از دهن دوست دخترمم شنیدم که موقع سکس بهم گفت خواهر جنده ات امروز دیگه پُز سوراخ کونشو میداد و میگفت من سوراخ کونمم سفید و خوردنیه . این جمله دوست دخترم موقع سکس خیلی حشریم کرد البته من جرات نکردم تایید کنم وفقط خاطراتم تداعی شد 😜 خلاصه که من خودم اقرار میکنم اگه تو دبی بود حداقل قیمتش ۱۰۰دلار بود و به راحتی صد دلار می ارزید ولی خب متاسفانه ایران بود و با یه خانواده شوهر مذهبی و یه شوهر حساس و غیرتی نمیتونست کسب و کار خودشو راه بندازه و بابت این بدن زیبایش پول خوبی در بیاره. خلاصه دو سال من و خواهر متاهلم با وجود مخالفت های دومادمون توی نتورک فعال بودیم . داستان سکس با محارمی که به راحتی شروع شد خیلی خیلی راحت تر ادامه یافت . توی این دو سال من با دوست دخترم کات کردم . چندین بار تلفنی دعوا کردیم و ناراحت کننده جدا شدیم چون من درگیر رابطه با آبجی خودم شده بودم و از این رابطه رضایت داشتم ولی مشکلی وجود داشت که کم کم زیاد شد و اونم سرد شدن خواهرم به رابطه جنسی بود . بر خلاف اینکه من برا آبجیم سنگ تموم میزاشتم کم کم میلش کم میشد . در طول این مدت بارها میشد که با یک تماس تلفنی فورا توی مکان حاضر می شد و بعد از دستشویی رفتن با لبخند رضایت امیز شروع به لخت شدن میکرد و یک سکس عالی بهم میداد البته که منم همه کار براش میکردم ، از خوردن کف پاهاش و انگشتاش و لیسیدن کسش تا زبون کردن لای خط باسن و لیسیدن سوراخ کونش ، هر چند موقع لیسیدن سوراخ کونش میگفت این چه کاریه آخه ؟!؟! ولی خم شدن و شل کردن کپل هاش نشونه ایی از بی میلی نداشت و نشون میداد که اتفاقا خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکر کنید لذت می برده . شایدم دلیل سرد شدنش دید صددرصد جنسی من بوده . چونمن همیشه سریع میرفتم سراغ اصل مطلب و بعد از ارضا هم عشق ورزی نمیکردم البته خواهرم کمی زود انزال بود و زود سیر میشد🥺 سال ۹۱ یک اتفاق شوکه کننده افتاد . خواهرم بدون داشتن رابطه با شوهرش باردار شده بود . بهم زنگ زد و گفت اعصابم خورده! من : چرا ؟ چی شد؟ خواهرم: اوم ، گند زدیم من : چی شده بابا مردم از استرس خواهرم: تو ، ریختی توش هیچوقت؟! من : نمیدونم ، نه . مگه یکمش . چی شده؟ خواهرم با ناراحتی : حامله ام دادا با … هم سه ماهه قهرم ولی الان دوماهه دارم 😞 من : من نریختم توش که خواهرم : پس کی ریخته؟ بقال سر محله؟؟؟ گندو تو زدی دیگه ، صدبار گفتم بهت منو به باد میدی آخرش با کاندوم نزدنت من : سکوت خواهرم: اگه خانواده … بفهمن که حیثیت نمیزارن برام. من : چیکار کنیم حالا؟؟؟؟ خواهرم : باید بندازیمش و اینا مکالمه های بود که بارها و بارها بین منو خواهرم رخ داد و با یک دردسری توسط دکتری که رفیق دوستم مسعود بود این کار انجام شد که بعدها فهمیدم رفیقم مدتی بعد آبجیمو تو خیابون دیده و حالا با مخ زنی یا به هر شکلی بوده بردتش خونه اش و باهاش خوابیده . اینو خود مسعود حدود یکسال بعد تو مستی تعریف کرد برام و مغز من سوت کشید وقتی بهم گفت راستی زنه که بردیش پیش دکتر سقط کرد و بردمش خونه و تپوندم تو کونش 😝 من به روم نیاوردم ولی بازم گفت ناراحت شدی؟ گفتم نه بابا یاد اون دردسر افتادم چقدر استرس کشیدم ( ولی واقعا ناراحت شدم) مسعود گفت اره خیلی ناراحت بودی ولی خب نوش جونت خیلی سفید بود خوارکسده گفتم چجوری کردیش؟ گفت هیچی بابا بردمش خونه یکم حرف بزنیم راجع به داستانتون و بعدشم رفتیم رو تخت از عقب مثل پنبه بود لامصب گذاشتم درش و تپوندمش براش تا دسته جا . گفتم نه بابا خوشش اومد؟ گفت : خیلی حرفه ایی بود دیوث ، خوب ساک زد بعد گفت کسمو بمال و از پشت بکن تو ، اووووو یه ناله ای میکرد کسکش که نگو . جنده میگفت در نیار بزار توش بمونه . این دقیقا حرف آبجیم بود درست روز بعد پریودی . اصرار که در نیار بزار توش بمونه. فهمیدم مسعود راست گفته . مسعود ادامه داد ولی خیلی با حال بود خدایی . دیوث چرا اینقدر سفید و حشری بود؟! لبم تو لبش بود کیرمم تا دسته تو کسش و میگفت انگشت بکن کونم . باور کن این زنی که من دیدم کاسب بود و خیلی حالش خراب بود . حرفای مسعود خیلی بد بود ولی منم مست بودم . چندین ماه با هم بودن دیوثا . الان حسرت میخورم کاش منم خونه مسعود بودم و تو نوبت برا خواهرم پشت اتاق خوابش وایمیسادم . کاش من از سوراخ در میدیدمشون . نوشته: Alex -
توسط migmig · ارسال شده در
هیوای من 1 سلام من میلاد هستم و همسرم هیوا ۷ ساله ازدواج کردیم هیوا به دختر فوق العاده جذاب ورزشکار و فوق العاده سکسی سینه های ۷۵ قد ۱۵۵ وزن ۴۵ در ادامه عکس بدنش رومیزارم پارت اول شاید زیاد سکسی نباشه ولی همش مو به مو واقعیت داره سعی میکنم سریع داستان رو پیش ببرم تا به جا های سکس برسیم وقتی ۱۷ سالم بود، تازه وارد یه دنیای جدید شده بودم. دنیایی که قبلتر برام ناشناخته بود؛ دنیای هیجان و کشف احساساتی که انگار تازه از خواب بیدار شده بودن. سن بلوغ برام فقط یه تغییر فیزیکی نبود، یه انفجار احساسی بود که نمیدونستم چجوری باید کنترلش کنم. از بچگی قیافهم نسبت به همسن و سالام متفاوت بود. پوست سفید، چشمای روشن، هیکل لاغر و یه چهرهای که همیشه توجه جلب میکرد. تو محله و مدرسه، نگاه بقیه همیشه روم بود؛ بعضی وقتا حتی بیش از حد. اون حس پذیرندگی، اون کنجکاوی پنهان، از همون سن تو وجودم بود. ولی هیچوقت اسم روش نمیذاشتم. فقط میدونستم فرق دارم. فرق نه از نوع بدش، یه تفاوتی که هنوز برام تعریفنشده بود. تو مدرسه خیلی بچه ساکتی بودم و زیاد حال دعوا و شر کردن نبودم ولی خب مدرسه ما هم مثل بقیه مدرسه ها بالاخره بچه های شر داشت ک مرور زمان دستمالیم میکردن که این دستمالی ها آتیش شهوت رو توم روشن کرد کم کم به جایی رسید ک زنگ ورزش تو کلاس میمونم تا دستمالی بشم یا دستشویی مدرسه بهترین جا بود برای لاپایی خلاصه حس مفعولی من از اونجا شروع شد ولی نه اونقدر شدید اولین دختری که وارد زندگیم شد، چند سالی از من بزرگتر بود. رابطهمون احساسی بود، اما اون هیچوقت حاضر نشد وارد فاز جدیتری و سکسی تر باهام بشه. نمیدونستم تقصیر منه یا اون یا فاصلهی سنیمونه. تا اینکه یه روز دوستم گفت: “اگه خودت نمیتونی، بذار من وارد بشم قول میدم ب ی ماه نرسیده میکنمش .” نگار دختر قد بلند پوست سفید وسیله های ۷۵ واقعا محشر بود خودم بار ها ب یادش جق زدم ، ولی من سکس میخواستم منم که احساس میکردم چیزی از این رابطه عایدم نمیشه، برخلاف منطق، شمارهشو دادم. چند روز بعد اومد و گفت: “همهچی روبهراهه، فقط جا ندارم.” من با خونسردی خونهمون رو پیشنهاد دادم. وقتی اومدن، خودمو تو کمد دیواری قایم کردم… دیدن اون لحظهها برای من فقط یه شوک نبود. یه جرقه بود. حس عجیبی ته دلم پیچید. چیزی که اسمشو نمیدونستم ولی میدونستم واقعیـه. وقتی برای اولین بار دیدم ک دختری ک تا دیروز برای من بوده حتی همین امروز هم در تماس بودیم با هم الان جلوم داره لخت میشه و آماده سکس میشه واقعا دیونه کننده بود از اون روز، اون حس همیشه همراهم موند؛ یه جور وابستگی به دیدن، به تماشا کردن، به کنار ایستادن. اون روز نمیدونستم اسم این حالت چیه. فقط میدونستم یه چیزی تو وجودم بیدار شده اون روز که دوستم با دختره اومدن خونه، من توی کمد دیواری کوچیکی پناه گرفتم. از بین در نیمهباز، صدای نفسهاشون رو میشنیدم. انگار هر لحظه فضا داغتر میشد. اون حس تماشاگر بودن، اون عطش کنترلنشده، داشت وجودمو میسوزوند. نور کم، صدای خندههای خفهشده، لباسهایی که یکییکی افتاد رو زمین… من نفسهامو حبس کرده بودم. اما بیشتر از خجالت، هیجان داشتم. نمیتونستم چشم بردارم. انگار یه فیلم زنده بود، اما نه برای همه — فقط برای من. هر حرکت، هر صدایی، ذهنمو میبرد یه جای دیگه. حسی بین حسادت، لذت، و یه جور مالکیت مبهم. از اون لحظه به بعد فهمیدم که من فقط دنبال رابطه نبودم، دنبال یه دنیای پنهانتر بودم… دنیایی که توش ببینی، حس کنی، ولی مستقیم وسط ماجرا نباشی. فکرش شبها ولم نمیکرد. حتی وقتی تنها بودم، توی ذهنم همون صحنهها رو مرور میکردم. ولی هر بار یهکم فانتزیتر. مثلاً یهبار تصور میکردم که هر دوتاشون میدونستن دارم نگاه میکنم، و عمداً بیشتر تحریکم میکردن. یهبار دیگه خودم هم وارد میشدم، ولی فقط نگاه میکردم، دست نمیزدم… اون فانتزیا کمکم برام از واقعیت شیرینتر شدن. از اونجا شروع شد مسیرم… راهی که نمیدونستم اسمش چیه ولی بهم حس زنده بودن میداد بعد از چند بار که مخفیانه اون صحنهها رو دیدم، رابطهی دوستم با اون دختر هم بالاخره تموم شد. مثل یه فیلمی که ناگهان قطع میشه، انگار یه چیزی ازم گرفته شد. اما اون حس… اون آتیش خاموش نشد. هنوز ته دلم قلقل میکرد. روزها گذشت، ولی ذهنم هنوز تو همون صحنهها میچرخید. یه شب که بیدار بودم و موبایل دستم بود، اتفاقی وارد یه سایت شدم. اول فکر کردم مثل بقیهست، ولی نه… یه دنیای دیگه بود. اونجا پر بود از داستانهایی که انگار از ذهن خودم نوشته شده بودن. فقط یه فرق بزرگداشت — کسایی که تو اون داستانا بودن، فقط یه دوست پسر و دختر معمولی نبودن. زوج بودن. زن و شوهر واقعی. کاکولد دنبال نفر سوم برای رابطه با همسرم هستم استیک دنبال نفر سوم برای کرم کردن رابطه من و همسرم Bdsm یا داستان های سکسی با مضمون بی غیرتی اولین داستان رو که خوندم، انگار یه چیزی تو مغزم کلیک کرد. دلم لرزید. گفتم: “پس من تنها نیستم. پس این حس اسم داره. این یه چیز مریض نیست. این یه سبک زندگیه… یه فانتزی.” اسمشو اونجا دیدم: کاکولد. کلمهای که نمیدونستم چیه، ولی وقتی دربارهش خوندم، انگار تکهی گمشدهی وجودم پیدا شد. دیگه با ترس بهش نگاه نمیکردم. بالعکس، حس کردم یه جایی تو این دنیا هست که آدمای مثل من، با همین عطش، همین خیالپردازی، دارن زندگی میکنن، خیال میبافن… یا حتی تجربه میکنن. از اون شب به بعد، دیگه فقط بینندهی یه خاطرهی قدیمی نبودم. من داشتم دنیای خودم رو میساختم — با داستانهایی که میخوندم، با تصویرهایی که تو ذهنم میساختم، با هر باری که چشمهامو میبستم و میذاشتم ذهنم ببره یه جای دور… یه سال گذشت. یه سال پر از سکوت و سرکوب. رفتم خدمت، برگشتم.تودوران خدمت هم با یکی از هم خدمتی ها گی داشتم تا برگشتم تهران ولی اون حس… اون کنجکاوی تاریک، اون تمایل تماشاگر بودن، هنوز یه گوشهی ذهنم نشسته بود. انگار باهام زندگی میکرد. یه روز مثل همیشه، توی اینستاگرام در حال بالا و پایین کردن بودم که یه پیج دیدم. دختری با چهرهی خاص؛ لبای برجسته، پوست صاف، چشمهایی که انگار مستقیم به دوربین خیره نبود، به دل من زل زده بودن. نه فقط خوشگل بود، یه چیزی داشت… یه انرژی خاص، یه جذابیت پنهان که تا مغز استخونم نفوذ کرد. همون لحظه گفتم: “این باید مال من باشه. فقط من.” یهجور حس مالکیت وحشی، یه عطش خاص. دیگه کاکولد و تماشاگری یادم رفته بود. فقط میخواستم این دختر کنارم باشه. شروع کردم به لایک کردن همهی پستهاش. براش استوری جواب میدادم، بعضی وقتا کامنت های بانمک میذاشتم. از اون پسرا نبودم که یهویی برم تو دایرکت با جملهی “سلام خوشگله”، ولی آروم و پیوسته، نشونههامو میفرستادم. چند هفته گذشت، تا اینکه بالاخره جواب یکی از استوریهاشو دادم با یه جمله که به دلش نشست.گ” و این شروعش بود… قرار اول توی یه کافهی دنج تو ولیعصر گذاشتیم. اون یه شومیز سفید پوشیده بود با یه شال نازک کرم. بوی عطرش وقتی ازم رد شد، یهجور گیجکننده بود. هوای خنک، برگهایی که با نسیم بازی میکردن و صدای ماشینهایی که با بیحوصلگی از کنارمون رد میشدن… ولی من هیچی نمیشنیدم. چون هیوا رو دیدم. از اون دور، با قدمهایی مطمئن و آرام نزدیک میشد. مانتوی نسبتا چسبانی که اندام ورزشکرده و ظریفش رو نشون میداد، شلوار جذب مشکی، و اون شال سرمهای که با پوست روشن و موهای مشکی که یهکم از زیرش بیرون زده بودن، محشر شده بود. حتی قبل از اینکه برسه، چشمهام فقط دنبالش بودن. راه رفتنش یه چیزی بین اعتمادبهنفس و ناز بود، نه اغراقشده، نه مصنوعی… واقعی، بیادعا. وقتی نزدیک شد، بوی عطر ملایمش رو حس کردم. اونقدری خاص بود که بخوای چشمهات رو ببندی و فقط نفس بکشی. لبخندش؟ ترکیبی از خجالت و ذوق، همون لبخندی که فقط بار اولها دارنش… باعث شد برای لحظهای دنیا برام وایسه. همون لحظه بود که فهمیدم قراره عاشقش بشم… یا شاید هم از قبل شده بودم، فقط خودم خبر نداشتم همون لحظه فهمیدم این دختر قراره داستان زندگی من رو عوض کنه. قرار دوم توی پارک ملت بود. راه میرفتیم، حرف میزدیم، از خاطرههاش میگفت، از پدرش که چقدر مهربون بود، از دوستپسر قبلیش که ولش کرده بود. من فقط گوش میدادم و بیشتر و بیشتر میخواستمش. قرار سوم، خونهمون. یه بهونهی ساده آوردم، گفتم: ـ “کسی نیست، به هر نحوی بود تونستم راضی کنمش ک خونه بیاد اونجا متوجه شدم که دوست پسر قبلیش ک حدود ۴ سال با هم بودن پردش رو زده وای وقتی اینو فهمیدم حس بی غیرتی وکاکولدیم چند برابر شد این فکر که این دختر زیبا این فرشته قبل من سکس داشته و تازه پردش هم زده دیونم میکرد در آسانسور باز شد و با هیوا وارد پاگرد شدیم، مشغول باز کردن قفل در بودم و بلافاصله بعد از وارد شدن شروع کردم لبای هیوا بوسیدن و انگاری دیگه حشریت کل وجودمو گرفته بود و هیچ کنترلی روی خودم نداشتم، از گردنش گرفته تا تمام صورتشو داشتم بوس میکردم و اصلا تو حال خودم یا بهتر بگم تو حال خودمون نبودیم، کفشامونو دراوردیم و بغلش کردم و بردمش طرف اتاق و انداختمش روی تخت، وحشیانه لباشو میخوردم و سینه هاشو چنگ میزدم، بعد از یکی دو دیقه لب گرفتن درست حسابی دکمه های لباسشو باز کردم و از روی سوتینش سینه هاشو گرفتم تو مشتم، سینه هاشو از سوتینش انداختم بیرون و یکیشو گرفتم تو دستم و اون یکیو کردم تو دهنم، نکشو میخوردم و گه گاهی یکم گاز میگرفتم، وقتی گاز میگرفتم صدای ناله های هیوا در میومد و حشریتش بیشتر میشد، بعد از سینه هاش دوباره رفتم سراغ لباش و اونم از رو شلوار کیرمو میمالید، با ولع و حرص لباشو میخوردم و اونم صدای ناله هاش هی بیشتر و بیشتر میشد، پیرهنشو که قبل تر دکمه هاشو باز کردم بودم کلا از تنش دراوردم و برگردوندمش رو حالت داگی، سوتینشو از کمرش باز کردم و کمر سفیدشو که حالا با موهای قهوه ایش ترکیب شده رو نوازش کردم و یهو موهاشو گرفتم تو مشتم و از روی شلوار شروع کردم بهش تلمبه زدن، دلم نمیخواست حالا حالا ها تموم بشه، خلاصه بعد یکم تلمبه زدن دوباره برگردوندمش و خوابوندمش رو تخت، سینه هاش سفت بود قشنکمعلومبود کورزشکاره و منو هی بیشتر تحریک میکرد، دوباره از لباش شروع کردم به خوردن و تا روی شکمش پیش رفتم، بعد از شکمش دست انداختم دور شلوارش و شلوارشو از پاش دراوردم و شورت سکسی مشکی رنگشو از دندونام از پاش تا روی زانوهاش کشیدم پایین و زبونمو گذاشتم رو کصش، لحظه ای که زبونم خورد به کصش صدای ناله هاش دوباره درومد و شروع کرد ناله کردن، زبونمو روی کصش بازی میدادم و هی میچرخوندمش و بعضی وقتا هم یکم فرو میکردم توی کصش، انقدر به خودش میپیچید و ناله میکرد که احساس کردم الاناس که دیگه از حال بره، چند دقیقه ای که گذشت یهو لرزید و از جاش بلند شد و گفت بسه دیگه، داگی شد منتها با این تفاوت که سرش به طرف من بود، منم که همونجوری پایین تخت بودم پاشدم سرپا و هیوا شروع کرد باز کردن کمر بندم، بعد از اینکه شلوارمو باز کرد و کیرم افتاد بیرون یهو یه جا همشو کرد تو دهنش و یه لحظه احساس کردم به رستگاری رسیدم!!! چند ثانیه کامل تو دهنش بود و بعدش شروع کرد از بالا تا پایین کیرمو خوردن و زبون زدن، از تخمام لیس میزد تا سر کیرم و حسابی تف مالیش کرده بود، کیرمو کرد تو دهنش کاندوم رو هم انداخت دور کیرم و یهو برعکس شد و کونشو کرد طرفم، با این حرکتش حشریتم چند برابر شد و یه تف انداختم دم کصش و یکم کیرمو دم کصش بازی دادم و مالیدم که یهو گفت: میلاد بکن توش دیگه! گفتم از جلو؟؟؟ که اونجا بود ک گفتی مهدی دوست پسر قبلیش پردش رو زده وای چه حسی بود دختری ک عاشقش بودم الان وسط سکس از دوست پسر قبلیش ک پردش رو زده داشت برام تعریف میکرد که یهو همه کیرمو کردم تو کصش و شروع کردم تلمه زدن، دستم رو لپای کونش بود و داشتم آروم آروم تلمبه میزدم که بعد از یه مدت گفت: سریع تر. اینو که گفت سگ حشر شدم ، موهاشو پیچیدم لای دستم و شروع کردم سنگین و تند تند تلمبه زدن، حالا صدای ناله هاش واقعا کل اتاقو گرفته بود، با دست آزادم به کونش اسپنک میزدم و روی کمرشو نوازش میکردم، شیرین ده دقیقه تو پوزیشن داگی کردمش و بعدش برگردوندمش به کمر و پاهاشو انداختم رو شونه هام و کیرمو دوباره گذاشتم رو کصش یکم روی کصش مالیدمش و یهو همشو کردم توش، گردنشو با دستم گرفته بودم و عین چی داشتم بهش تلمبه میزدم، بعد سه چهار دقیقه احساس کردم آبم داره میاد، کیرمو کشیدم بیرون و گفتم: هیوا آبم داره میاد، گفت بریز رو کمرم اون روز فراموش نشدنی ترین روز عمرم بود بعد از چند ماه قرار، فهمیدم بدون اون نمیتونم. خودش هم کمکم وابسته شد. گفت: ـ “هیچکس تا حالا اینطوری نذاشته من خودم باشم.” و اونجا بود که تصمیم گرفتم خواستگاری برم. منِ همیشه تماشاگر، حالا شده بودم بازیگر اصلی یه رابطه. یا شاید… فقط فکر میکردم اینبار قراره فرق کنه بالاخره رفتم خواستگاری. خونوادهاش هم راضی بودن، و بعد از یه مدت شیرینیخورون، هیوا شد نامزدم… و خیلی زود شد همهچیزم. ولی من، همون منی که همیشه ته ذهنش یه گوشه تاریک واسه فانتزیها نگه داشته بود، هنوز کامل از اون دنیا جدا نشده بود. اون مدت، آرومآروم تو گروههای تلگرام عضو میشدم — گروههای زوجیابی، گروههای بحث در مورد فانتزیهای کاکولد. نه برای اینکه خیانت کنم، فقط برای اینکه احساس کنم هنوز اون حس، اون عطش، یه جایی هست… زندهست. یه روز بعدازظهر خوابیده بودم. نمیدونم چرا، ولی هیوا رفت سراغ گوشیم. شاید یه حس زنونه بود، شاید صرفاً کنجکاوی. هرچی بود، وارد تلگرام شد… و همهچی رو دید. پیامها، اسم گروهها، بحثها، عکسهایی که ذخیره داشتم… براش مثل انفجار بود. برا دختری که تا قبل من حتی فرق بین فانتزی و واقعیت رو نمیدونست، این یه شوک بود. گریه کرد. داد زد. گفت: ـ “منو واسه این خواستی؟ که تحقیرم کنی؟ واسه فانتزیت؟” من هول شدم. گفتم گوشیم هک شده. گفتم مال قبل از نامزدیمه. گفتم فقط از روی کنجکاوی بوده… دروغ گفتم. ولی بهش نیاز داشتم. نمیتونستم ازش بگذرم. نمیخواستم ازش بگذرم. گذشت… اما چیزی تو دلش موند. یه شک، یه زخم. و دروغی که گفته بودم، فقط برای وقت خریدن بود… چون ته دلم میخواستم اون رو با خودم ببرم تو دنیام. هشت ماه گذشت. هنوز عروسی نگرفته بودیم و نامزد بودیم با صبوری، با حرفهای نرم، با فیلمهای غیرمستقیم، کمکم فانتزی رو براش باز کردم. نه با فشار، با فهم. گفتم: ـ “این ربطی به کم داشتن تو نداره… برعکسه. این واسه اینه که تو انقدر خاصی، انقدر زیبایی، که نمیتونم فقط واسه خودم ببینمت.” اون میترسید. شک داشت. میگفت نکنه داری امتحانم میکنی؟ نکنه یه بازیه برای اینکه ازم رد شی؟نکنه چون میخوای با کسای دیگه رابطه داشته باشی داری این کار رو ب من پیشنهاد میدی!؟ بهش اطمینان دادم ک من با هیچ کس ارتباط نمیگرم و فقط کاکولدم من فقط ازش میخواستم لباسای تنگ و کوتاه بپوشه. میگفتم: ـ “این زیبایی حق نداره قایم بشه زیر پارچه. بزار ببیننت. بذار نگاه کنن… بذار حسرت بخورن. ولی بدونن که آخرش مال منی.” تو جشنها، تو مهمونیها، همهی مردا چشمشون دنبال هیوا بود. بدنش، اون خط کمرش، فرم پاهاش… وقتی راه میرفت، انگار همهی فضا باهاش حرکت میکرد. و من؟ من از این لذت میبردم. از حسادت پنهان بقیه، از دیدن نگاههای کشدار، از اینکه میدونستم همه آرزوشو دارن… ولی آخر شب، فقط من بودم که کنارش دراز میکشیدم. اما ته دلم؟ اون عطش هنوز بود… هنوز دلم میخواست یه قدم جلوتر برم. اولین قدم… ساده اما عمیق: درآوردن حلقه از دستش. یه شب که داشت آماده میشد برای یه مهمونی دوستانه، دستش رو گرفتم. انگشتش کشیده و ظریف، با اون لاک قرمز تیره که همیشه دیوونهم میکرد. بهش گفتم: ـ «فکر نمیکنی اگه حلقه دستت نباشه، راحتتر تو جمع دیده میشی؟ تو باید بدرخشی…» لبخند محوی زد. شاید تعجب کرده بود، ولی چیزی نگفت. حلقه رو درآورد. اون لحظه مثل کلید یه در مخفی بود که باز شد… دری که به یه دنیای ممنوع ولی خواستنی راه داشت. از همون شب، تغییر شروع شد. هیوا با اون بدن بینقصش، بیشتر به خودش میرسید. نوشته: میلاد -
توسط migmig · ارسال شده در
جهیزیه 1 مارال هستم۲۵ ساله، با مبینا دوست خانوادگی بودیم اون توی شرکت شوهرخاله ش حسابدار بود، پدرم معتاد بود و اوضاع خوبی نداشتیم و لنگ شهریه دانشگاه بودم ک پیشنهاد داد صحبت کنم میایی پیش ما؟ شوهر خاله ش ۳تا فروشگاه لوازم خانگی و حدود ۲۰تا کارمند و انبار دار و … داشت، از خدام بود، قرار گذاشت و رفتیم دفتر، ب شوهر خاله ش بهش میگفتن حاجی! ی مرد حدود ۵۰ ساله قد ۱۹۰ و درشت هیکل، چهره بدی نداشت، من رو معرفی کرد و اونم چندتایی سوال پرسید و براندازی کرد و قرار شد بعد از ۲ماه کار البته با مزد بگه ک بمونم یا نه. از فرداش با خوشحالی رفتم سرکار و تمام تلاشم بر این شد ک استخدام بشم،هفته دوم کار مبینا گفت بریم احوال پرسی حاجی دفترش، طبقه بالای مجتمع دفاتر اداری بود ک یکیش برای حاجی بود، رفتیم در بدو ورود مبینا دست داد رو روبوسی کرد یکمم آبدار، بعدش تا بخودم بجنبم حاجی منم بوسید! یکم جا خوردم دعوت ب قهوه کرد ک مبینا گفت اومده بودیم دست بوسی. توی آسانسور گفتم این چ کاری بود ک حاجی کرد، گفت اگر میخوایی پیشرفت کنی یکم منعطف باش! ۲ماه گذشت و مبینا گفت از حاجی خواستم ک استخدامت کنه و حقوقتم ریخته به حساب . بابت هر ماه ۱۸ میلیون، خیلی خوشحال شدم و گفتم بریم بالا، رفتیم و باز احوال پرسی با بغل وبوسه بود! اما از خوشحالی استخدام بیخیالی طی کردم، ۶ ماه نشده یکی از مهندسین کارخونه ی لوازم خانگی ک منو توی فروشگاه دیده بود خواستگارم شد، با خانواده اومدن و همه هم از خدا خواسته بله رو گفتیم، اول سختی، جهیزیه ک نداشتم و پدرمم بی پول. مبینا گفت بریم پیش حاجی از فروشگاه قسطی بردار، گفتم پول کمی نیست، گفت قبلا هم برای افرادی واسطه شده، فقط انعطاف یادت نره! خیلی نفهمیدم چی میگه، رفتیم دفتر حاجی و گفتم داستان رو حاجی گفت مشکلی نیست، کف کردم بهمین راحتی! شب خوشحال توی خونه گفتم ک همه چیز درست شده و پدر و مادرم دعای خیری ب حاجی کردن و ب اطلاع خانواده پویا رسوندیم ک جهیزیه آمادس، هفته بعدم مادرم اومد فروشگاه و انتخاب کردیم و پیش فاکتور رفت زیر دست حاجی ک امضا کنه، مبینا پیغام آورد ک حاجی کارت داره، با خوشحالی رفتم بالا، دست دادم ولی اینبار بغل هم اضافه شده بود. بیخیال، جهیزیه رو عشقه، حاجی گفت ک بابت ۶۰۰میلیون فاکتور ک ماهی ۱۵ میلیون قسط میدی باید ۲ میلیارد هم سفته ضمانت بدی تا اینجاش مشکلی نبود، ولی گفت بعد از ازدواجت هرازچندگاهی باید در اختیار اون باشم، هنگ کردم پرسیدم یعنی چی، خیلی خونسرد گفت گربه محض رضای خدا موش نمیگیره، باید سرویس بدی،دیگه گوشم نمیشنید،بلند شدم از در زدم بیرون، حالم بد شده بود و گریه کردم، مبینا اومد و پرسید چی شده؟ داستان رو گفتم، خلاصه کنم ک فهمیدم خود مبینا از طریق مادرش اومده توی شرکت ک معلوم شد مادرش قربانی شده برای ورود دخترش و خودشم هم برای ارتقا از فروشندگی ب سرپرستی هرازگاهی با حاجی همبستر میشه البته با حفظ دختریش، چند روزی نرفتم سرکار ولی میديدم مادر و روزگار بسمت عروسی پیش میره و من جهاز ندارم، مبینا ک معلوم شد کارچاق کن این امور حاجی هست هم ی بند زیر گوشم میخوند ک چیزی ازت کنم نمیشه، تا آخر عمر پشیمون میشی ک پویا بپره و… انقدر گفت ک راضی شدم و رفتم دوباره پیش حاجی، قرار شد ۳ ماه بعد از عروسی بقول خرابا زیر خواب حاجی بشم .هیچ چاره نداشتم و به خودم بسختی قبولوندم ک چند باره دیگه پس قبول کردم و سفته ها رو امضا کردم، فاکتور امضا شده رو حاجی بعد از توی بغلش رفتن و ی لب آبدار دادن و مالش کونم گرفتم. تا قسمت بعد بگم ک ب چ غلط کردنی افتادم نوشته: مارال -
توسط migmig · ارسال شده در
سکس با زندایی بعد از مدت ها انتظار سلام . من علی هستم 19 سالمه و اهل یکی از شهر های مازندران هستم . من 3 زندایی و 3 زن عمو دارم و کلا نمیدونم چرا همشون انقدر قشنگن و من رو حشری میکنن . البته زندایی هام خیلی قشنگ تر هستن . اسم زن دایی هام منیره ، فاطمه و نرگس هست . از بچگی یعنی از حدود سن 8 سالگی به پا های زن ها حس داشتم ولی اون موقع نمیدونستم این حس چی هست 😂 . یادمه مثلا همیشه در گوشی بابام توی عکس های خانوادگیمون پاهای زن دایی منیره رو دید میزدم . البته اون موقع اصلا نمیدونستم کس چی هست و از سینه هم خوشم نمیومد . فقط عاشق پا بودم . ❤️ من یادمه زمانی که زنداییم تازه با داییم ازدواج کرده بود خیلی بچه بودم و یک پتو روی خودم می انداختم و میپریدم روی پای زندایی و پاهاش رو دید میزدم . من اون موقع فکر میکردم اونا نمیفهمن من چکار میکنم . نگو که همه میدونستن قضیه رو ولی من که بچه بودم فکر میکردم نمیدونن و رو حساب بچگیم خیلی توجه نمیکردن . 💩 راستش دایی من راننده تریلی هست و مثلا برای کار میره و ممکنه 2 هفته یا 1 هفته بعد برگرده . حدود سن 12 سالگیم همیشه به من میگفتن و من میرفتم خونه زنداییم کنار زن دایی که تنها بود میخوابیدم . 😇 البته اون موقع اصلی خبری از سکس نداشتم و نمیدونستم اصلا چی هست . ولی یادمه توی خونشون یواشکی بدون این که زن دایی بفهمه از پاهاش عکس میگرفتم و همیشه دید میزدم . رمز گوشی من رو اون موقع زندایی هم میدونست . یعنی همه میدونستن . همیشه دوست داشتم به همه بگم رمز گوشیم چیه 😒 اسکل بودم واقعا . یک دفعه که خواب بودم نگو زنداییم وارد گوشیم شده بود و عکسا رو دیده بود . البته اون رو حساب بچگیم گذاشته بود و خیلی براش مهم نبود . ولی فهمیده بود که پاهاش رو دوست دارم و از اون به بعد سعی میکرد خیلی پاهاش رو به من نشون نده . آرزوم بود یک دفعه به پاهاش دست بزنم ولی من خیلی بچه خوبی خودم رو نشون میدادم و هیچ وقت جرات نکردم این کا رو کنم . یک دفعه فکر میکنم حدودا 13 یا 14 سالم بود و تازه یاد گرفته بودم جق بزنم و عاشق سینه خانما شده بودم ولی هنوزم از کس خوشم نمی اومد . من یواشکی رمز گوشی زنداییم رو فهمیده بودم . و مثل همیشه رفته بودم خونه زن دایی بخوابم تا تنها نباشه و زندایی منیره هم رفته بود حمام . 😘 منم گوشیش رو برداشتم و برای فضولی رفتم توی تلگرام و میخواستم ببینم از خودش عکسی نداره تا سریع برای گوشی خودم بفرستم تا بتونم با اون عکس جغ بزنم . البته برای امنیت هم که شده بود در حمام رو از پشت یواشکی بسته بودم تا وقتی کارم تموم شد یواشکی باز کنم تا نفهمه . 😇 شاید باورتون نشه ولی توی تلگرامش دیدم با یک مردی به اسم حسین چت میکنه و دیدم که توی پیام هاش کلمه عشقم رو خیلی آورده بود و فهمیدم یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست . منم که عاشق این بودم که اون اسناد رو داشته باشم و بعدا با اون اسناد و عکس هایی که از پیامش گرفتم ازش درخواست ایی داشته باشم و انجام بده . راستش رو بخواین تو ذهنم این بود که بهش بگم جورابت رو در بیار تا پاهات رو بمالم و از این چیزا . منم شروع کردم عکس گرفتن دیدم خیلی پیاماش زیاده تصمیم گرفتم فیلم بگیرم با گوشی خودم . همینطور فیلم میگرفتم و سریع سریع پیاما رو تو فیلم نشون میدادم . یه جا پرام ریخت . دیدم از خودش با تاپ و شلوارک عکس برای اون مرده فرستاده . 😓 داشتم کم کم میترسیدم . از یه طرف با خودم میگفتم اگه زندایی بفهمه چی میگه و از یک طرف میگفتم اگه دایی بفهمه چی میگه . اون عکس رو هم با اضطراب فراوان برای خودم ارسال کردم تا با اون جق بزنم . و بعد هم رفتم توی گالری زنداییم و هر عکس سکسی که داشت رو برای خودم فرستادم . و بعد از این که فرستادم ، از طرف گوشی زندایی چیزایی که فرستاده بودم رو حذف کردم تا نفهمه . ولی برای گوشی خودم حذف نکردم . و گوشیش رو خاموش کردم و مثل اول گذاشتم اون جا و در حموم رو هم یواشکی که نفهمه باز کردم . البته فکر بد نکنینا چون در حموم از پشت بسته بود و نمیتونستم دید بزنم 😂 اون موقع زنداییم رمز گوشیم رو نمیدونست ولی برای اطمینان هم که شده دوباره رمز گوشیم رو عوض کردم . و بعدش رفتم تو فکر و خیال که چه سناریویی پیاده کنم . 😇 یکی از گزینه ها این بود که به داییم بگم 😂 خوب این گزینه رو که همون اول رد کردم . چون دوست داشتم برای خودم یک سودی داشته باشه . گزینه بعدی این بود که برم ازش درخواست کارای بد کنم . ولی چون خیلی میتونست دارک باشه ترسیدم و این کار رو نکردم .و فعلا گفتم هنوز زوده و باید بیشتر فکر کنم و هیچ کاری نکردم . گذشت و گذشت تا 17 سالم شد . اون گوشیم رو که اون موقع اسناد توش بود رو انداختم دور ولی همه اسناد رو توی گوشی جدیدم کپی کرده بودم برای روز مبادا . دیگه توی 17 سالگی از همه چیز مطلع بودم . مثلا دیگه میدونستم سکس چیه . میدونستم کس و … چیه . فیلم های پورن میدیدم و … و دیگه حرفه ای شده بودم . یک دفعه یک سناریویی چیدم و خواستم برم درخواست سکس بدم و اگه زن دایی منیره قبول نکرد تهدیدش کنم که اسناد رو دارم . ولی پشیمون شدم . و همیشه توی فکر یه همچین سناریویی بودم . چون نمیتونستم ازش دل بکنم . خیلی بدنش حشری بود . گذشت و گذشت تا این که 19 سالم شد . یعنی حدود 6 ماه پیش . البته من دیگه خیلی وقت بود نمی رفتم خونه زندایی بخوابم و کم میدیدمش . و دیگه تصمیم گرفتم که درخواست رو بدم . و تو فکر سناریو بود . همیشه دوست داشتم بکنمش . مامان بزرگم میگفت دایی یکم به زندایی مشکوک شده و زندایی گوشیش رو نمیده دایی چک کنه به خاطر همین دایی یکم از دست زندایی ناراحت بود . تازه فهمیده بودم که رابطه زندایی با اون مرده هنوز ادامه داره و با خودم گفتم دیگه وقتشه . راستش من الان توی کار برنامه نویسی هستم و کلاس های هکری میرم و خیلی به این کار علاقه دارم . البته اساتید کلاس همیشه میگن که نباشید این حرفه رو در کارای بد استفاده کنین مگر نه پلیس فتا جررتون میده 😂 . ولی من که میدونستم خود زندایی هم یک کاسه ای زیر نیم کاسش هست جرات کرده که یه جوری هکش کنم و کل اطلاعاتش رو برای اسناد بیشتر به دست بیارم تا دیگه درخواست سکس رو بدم . یه روز که فهمیدم داییم برای جا به جایی یه بار رفته و تا دو هفته برنمیگرده یک سنارو ریختم و رفتم خونه زنداییم . زندایی معلمه و اون زمان خیلی از این سایت های نمیدونم پادا و این چرت وپرتا اومده بود که معلما باید میرفتن توش . یک سناریو بر همین اساس ریختم و رفتم خونه زندایی . زندایی هم از من پذیرایی کرد و بعدش با من درد دل کرد و گفت داییت الکی به من شک کرده و فکراس بد در مورد من می کنه و دیدم از چشماش یک اشک افتاد . تو دلم میگفتم گوه نخور من خودم میدونم تو چه ادمی هستی . بعد به زنداییم +گفتم که شما تو سایت اموزش پرورش ثبت نام کردین که گفتن کل معلما باید ثبت نام کنن؟ _ نه من اصلا نمیدونستم همچین سایتی اومده . چی هست؟ +نمیدونم ولی گفتن که همه معلما باید توی این سایت ثبت نام کنن و مهلتشم تا همین امروزه . _ چطور واردش بشم و ثبت نام کنم؟ بهم یاد میدی؟ خوب شاید تا حالا سناریو رو فهمیده باشین . راستش اگه هکری بلد باشید میدونید که نمیشه همینجوری الکی کسی رو هک کرد و اون هم باید وارد یک لینک بشه که شما اون لینک رو طراحی کردید . منم گفتم لینک رو الان براتون میفرستم . لینک رو از قبل خودم طراحی کرده بودم و اگر وارد لینک میشه و مجوز ها رو میداد باعث میشده همه اطلاعات گوشیش (یعنی عکسا ، پیاما ، همه چی) برای لپ تاپ من که توی خونه بود ارسال بشه . منم لینک رو براش فرستادم و اونم وارد لینک شد و گفتم گوشی رو بدین تا خودم براتون اوکیش کنم . اونم گفت نه همینجوری بگو چکار کنم . منم خیلی استرس نداشتم چون میدونستم اگه بفهمه بازم اسناد چند سال پیش رو دارم و این برای محکم کاری بود. بهش گفتم خوب مجوز ها رو بدین . اون هم اصلا از این چیزا سر در نمی آورد و همه چیز رو انجام میداد تا اینکه گزینه آخر روز زد و یک دفعه سایت نوشت : در حال ارسال اطلاعات … اونم گفت اطلاعات چی؟ منم گفتم اطلاعات معلمیتون رو دارم برای سیستم مبدا ارسال میکنه تا ثبت نام کامل بشه . وقتی کار تموم شد و مطمئن شدم همه اطلاعات رفته برام بهش گفتم حالا اوکی هست و میتونین ببندید سایت رو . اونم بست و تمام . منم رفتم خونه و دیدم همه اطلاعات اومده . وای چقدر اطلاعات زیاد بود حدودا 2 روز طول کشید همه اسناد رو از وسط اون بکشم بیرون . و واییییی رابطشون هنوز ادامه داشت . و خیلی اطلاعات مختلفی به دست آوردم . و رفتم خونه زندایی دوباره برای تمام کردن کار . با گوشیم رفتم و اطلاعات به درد بخور رو روی گوشیم ریخته بودم و البته روی لب تاپ هم بود تا اگه یک دفعه از دستم بگیره و حذف کنه مطمئن باشم که اطلاعات از دستم نمیره . رفتم خونه زندایی و اونم برام چای آورد و گفت +چی شده تازگی زود زود از زنداییت سر میزنی . _ چه کنیم دیگه اخه مگه میشه از زندایی قشنگی مثل شما سر نزد . فهمیدم یه لحظه جا خورد ولی عادی نشون داد . بهش گفتم زندایی میخوام ازتون یه درخواست کنم و امیدوارم قبول کنین . اونم گفت چیه بگو . منم گفتم اگه اجازه بدین شما که اینقدر قشنگید رو ببوسم . 😘 اونم یک دفعه خیلی جا خورد و گفت خجالت نمیکشی از این حرفت . اگه داییت بفهمه چی میگه ؟ (زنداییم همیشه با حجاب بود و توی خونشون با چادر جلوم بود.) . منم گفتم دایی نمیفهمه فقط یک بوس . (تو ذهنم میخواستم اول ازش لب بگیرم و بعد کم کم برم سر سکس) . اونم گفت برو بیرون از حرفتم خجالت بکش . این دفعه میبخشمت و به داییت هم چیز نمیگم . ولی دوباره تکرار شده همه چیزو بهش میگم . منم دیگه یک دفعه بهش گفتم منم به دایی میگم که با یکی رابطه داری 😳 یک دفعه برق از سرش پرید و سرم داد زد عوضی آشغال چرا داری تهمت میزنی ؟ وایستا الان به مامانت زنگ میزنم . هنوز می خواست زنگ بزنه بهش عکس حسین رو که روی گوشیم بود نشون دادم . انگار برق سه فاز بهش وصل کردن . و فهمید که من میدونم قضیه رو . گفت حسین رو از کجا میشناسی ؟ اون قبلا دوستم بوده . فقط هم دوستم بوده و هیچ رابطه ای نداشتیم . منم عکس های پیامش رو بهش نشون دادم و گفتم آدم برای دوست عادی عکس با تاب میفرسته ؟ آدم برای دوست عادی قلب میفرسته؟ ادم با دوست عادی قرار میزاره؟ اونم که فهمید من همه چیز رو میدونم گفت اگه بزارم ازم بوس بخوری به هیچ کس چیزی نمیگی؟ منم دیدم سناریو جواب داده داشتم از خوشحالی میمردم . بهش گفتم زندایی من از چن سال پیش این رو میدونستم و به هیچ کس چیزی نگفتم . الانم اگه بزاری آرزویی که از بچگی داشتم یعنی سکس با تو رو انجام بدم مثل همیشه هیچی نمیگم و این بین من و تو میمونه . یه لحظه فکر کرد و گفت باشه اوکیه . پس هیچی به کسی نمیگی ؟ منم گفتم نه و گفت برو تو اتاق . وایییییییییییی داشت کیرم میترکید . منم گوشی رو گذاشتم روی حالت فیلم برداری و روی طاقچه گذاشتم . زندایی گفت چرا فیلم میگیری ؟ منم گفتم چون بعدا میخوام به یادت جق بزنم و مطمان باش هیچی از دهن من بیرون نمیره . اونم قبول کرد . و جلو دوربین شروع کردیم لب گرفتن . وایییییییییییییییییییییی چه حس خوبی داشت . چه لباش نرم بود و کیرم داشت میترکید . حدودا 2 دقیقه لب گرفتیم و من خواستم لباساش رو در بیارم گفت خودم در میارم . منم گفتم نه من آرزو داشتم خودم لباست رو در بیارم و لباسش رو درآورد و توی همه این مدت کیرم توی شلوار داشت میترکید و از بس بزرگ شده بود و توی شلوار تنگم داشت درد میگرفتم که اونم دست انداخت و شلوارم رو کشید پایین . وای کیرم انگار از خوشحالی داشت بال در میاورد . خلاصه لباسش رو درآوردم و پاهاش رو مالیدن . آرزوی چندین و چند سالم داشت براورده میشد . بعدشم شروع کرد به خوردن کیرم . فکر میکردم دیگه خوشبخت ترین آدم دنیا هستم . من روم به در بود و زندایی پشتش به در بود . راستش خونه دایی و زندایی فاطمه در همین اپارتمان بود و اون طبقه پایین زندگی میکردن . و زندایی ها همیشه می امدن خونه هم و با هم صحبت میکردن و کلید خونه همدیگه رو داشتن . یک دفعه صدای باز شدن در خونه رو شنیدم . پشمام ریخت . از ترس داشتم میمردم . گفته نکنه داییمه ؟ اییییییییییییییییی داشتم سکته میکردم . زنداییم هم گفت ساکت باش و سریع لباساش رو پوشید و در رو باز کرد و رفت بیرون و دیدم صدای صحبت کردن زندایی فاطمه میاد . فهمیدم زندایی فاطمه اومده از زندایی منیره سر بزنه . و با خودم گفتم الان میره و دوباره من میتونم زن دایی منیره رو بکنم که در همین حالت دیدم زن دایی فاطمه اومد توی اتاق 😳 وای من لخت بودم و از ترس مردم . یک دفعه زن دایی منیره آمد و گفت نترس زندایی فاطمه از خودمونه . پشمام ریخته بود از ترس . یک دفعه زن دایی فاطمه گفت نمیدونستم علی هم همچین ادمی باشه . فکر میکردم خیلی بچه مثبته . زندایی منیره خندید و گفت اتفاقا یک کیر بزرگی داره که تو دهنم به زور میره . من که پرام ریخت بود همون طور لخت جلوی دوتاشون وایستاده بودم و داشتن در مورد من هر میزدن و از خجالت اب شدم . یک دفعه زندایی فاطمه اومد تو و کیرم رو گرفتم و مالید . واییییییییییییییی داشتم از خوشحالی میمردم . و فهمیدم الان با دو نفر میتونم سکس کنم . به زندایی منیره گفتم چطور اینقدر راحت راضی شد بیاد ؟ زندایی منیره گفت بعد برات میگم . و خندید و زندایی فاطمه هم شروع کردن به دراوردن لباساش و فیلم برداری هم روشن بود . البته زن دایی فاطمه نمیدونست . من توی دلم خوش حالم بودم که الان که از دو نفر دارم فیلم میگیرم از این به بعد هر وقت خواستم میتونم بیام و باهاشون سکس کنم. داشتم از خوشحالی میمردم . وای انگار زندایی ها قبلا لخت همو دیده بودن و براشون عادی بود ! در همین حالت داشتم از زندایی فاطمه لب میگرفتم و زندایی منیره کیرمو میخورد هم زمان . وای حسی بهت از این وجود نداره واقعا . اینقدر پوزیشن تو ذهنم بود نمیدونستم کدوم رو اجرا کنم . 😇 و به زندایی منیره گفتم از پشت شو و از پشت شد و منم نشستم پشتش و به زندایی فاطمه گفتم تو هم بیا کنار من و اومد و من سینه های زندایی فاطمه رو میمالیدن و هم زمان زندایی منیره رو از پشت میکردم . وای که چقدر حس خوبی بود . بعد زندایی فاطمه شروع به ساک زدن کرد و خلاصه انواع پوزیشن ها رو انجام دادیم و من روی سینه های زندایی منیره ارضا شدم و بعد اون دو تا هم با کمک من خودشون رو ارضا کردن . اون روز بهترین روز بود . بعد از این که کار تموم شد اومدم و فیلمبرداری رو قطع کردم و مطمئن شدم فیلم سیو شده . زندایی فاطه پراش ریخت و گفت توی همه این مدت داشتی فیلم میگرفتی و منم گفتم اره و مسئله رو براش گفتم . بعد که رفتیم حمام و دیگه سکسمون تمام شد به زندایی ها گفتم نظرتون چیه دوباره قرار بزاریم و اونا هم با کمال ناباوری موافقت کردن 😘 منم رفتم توی خونه و فیلم سوپر میدیدم تا پوزیشن جدید یاد بگیرم . من همیشه آرزو داشتم کشتی کج سکس رو اجرا کنم و به ذهنم رسید همین کار رو کنم. و حدود یک هفته پیش که 3 نفری با هم قرار گذاشتیم برای سکس من پیشنهاد دادم و اونا اول گفتن نه ولی بعدش قبول کردن . و گفتم خوب اول شما زندایی ها با هم مسابقه بدین و بعد من و شما ها مسابقه میدیم و گفتن باشه . منم بهشون گفتم جریمه بازنده اینه که از کون میکنمش . پراشون ریخت ولی قبول کردن . کشتی کج سکس خیلی خفنه بهتون پیشنهاد میکنم با چند دختر انجامش بدید . مسابقه زندایی ها شروع شد و من داشتم پاره میشدم . و بزور انگشت تو سوراخ هم میکردن و هم رو میمالیدن و … و به هم قول دادیم همین طور رابطه هامون ادامه داشته باشه . حالا این که زندایی فاطمه چطور راضی شد فکر میکنم زندایی های با هم از قبل همه رازشون رو در میون میزاشتن و براشون عادی بوده . ولی کلا نمیدونم اصل ماجرا چیه و هیچ وقت نپرسیدم . امیدوارم از این خاطر خوشتون بیاد . و این که تا میتونید همه رو بکنید . یه نکته رو بگن و اون اینه که به هر کسی پیشنهاد ندید چون ممکنه پشیمون بشید . من حدودا چند ماهه برای کلاس خصوصی پیش معلم زبان میرم که توی شهر ما خیلی معروفه و یک زن خیلی قشنگ و سکسی هست و مانتو تنگش همیشه منو تحریک میکرد . چند هفته پیش زمانی که توی خونشون کلاس خصوصی داشتیم منم وقتی حواسش نبود دست زدم به پاش و شروع کردم مالیدن . فکر کردم قبول کنه با من سکس داشته باشه . ولی داد زد و من رو دعوا کرد و یکی زد تو گوشم و دیگه با من کلاس خصوصی نمیزاره . خدانگهدار … نوشته: علی
-