رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده

  • پاسخ 1.3k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • migmig

    184

  • mame85

    175

  • chochol

    134

  • gayboys

    121

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

عکس کوس نمایی جدید ارباب فرشته

برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.

lxe9q4zy1o9o.jpg rri4kup064ox.jpg d9vjw2aeql5h.jpg 7rkcd9awtic2.jpg 46uyhe6sro0m.jpg wgikj0gmnqt6.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عکس بدن نمایی لختی دختر کوس سفید خوش اندام 1/2

برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.

pugz63tauruu.jpg yef3d2f7jag4.jpg zfrfny6ucw65.jpg p7xgaebxi06t.jpg kjauukshsyxg.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عکس های بدن نمایی کوس ایرانی 2/2

برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.

xzougapu69ev.jpg s7wfqgzojl6a.jpg p2ex708csahu.jpg i905tuwe46dr.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عکسهای سریالی سکسی سمیرا 1/7

برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.

od6jvyqetg2n.jpg c6m8oa6z7tq6.jpg 6m5fsn17tmkz.jpg ft5vhjpscr9l.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • poria
      عادت یک برده به بیغیرتی   با سلام این داستانی که براتون مینویسم زندگی ۹ساله ی گذشته ی منه که از همون ابتدا را براتون مینویسم اسمم فرهاده و ۱۵ سالمه و توی یک خونواده ی ۴نفره زندگی میکنم پدر و مادرم هر دو کارمندن مادرم پرستاره و پدرم کارمند اداره ی مالیات،البته یک نمایشگاه ماشینم داره که عصرها تا سر شب اونجاست و یک خواهر دارم ب نام شیما که ۶سال از من بزرگتره چون پدر و مادرم توی محیط بسته ای بزرگم کرده بودن و به خاطر تنهاییم با تعداد محدودی آدم دوست بودم که اکثرا هم همکلاسی و هم محله ای بودیم دوستی داشتم ب اسم پویا که میومد خونه و کم کم از دیدن فیلم های سکسی تو اتاقم رسیدیم به دستمالی کردن هم از همدیگه لب میگرفتیم و همو میمالیدیم و لذت میبردیم پویا از لحاظ هیکل یه سر و گردن از من گنده تر بود و پیشنهاد لخت شدن بهم داد تمایل خودم ب این بود ک اون منو بماله و کم کم این تمایل باعث شد که زیر خواب پویا بشم قبلا اگه در هفته ای ۲روز میومد خونه الآن دیگه هر روز هر روز برای کردنم میومد و منم خوشم میومد،همیشه آبش را میریخت توی کونم و ارضا میشد اوایل خیلی مراعات میکردیم که خواهرم یهویی وارد اتاق نشه، اما باز هم ما در را قفل میکردیم که البته یه ترس بی خود بود چون وقتیکه دوستی پیشم بود اون معمولا وارد اتاقم نمیشد. و همین اطمینان خاطر باعث شد که زیاد اهمیتی ب این کار ندیم کم کم پویا بهم دستور میداد که براش زن پوشی کنم و لباسای خواهرم یا مادرم را بپوشم و منم با شوق و ذوق گاهی شورت و سوتین از خواهرم توی اتاقم قایم میکردم و پویا ک میومد براش میپوشیدم یکی از همین روزا،وقتی که کف اتاق دراز کشیده بودم و شورت و سوتین خواهرم تنم بود و پویا داشت توی کونم تلمبه میزد یهو شیما در را باز کرد و وارد اتاق شد انگار دنیا رو روی سرم خراب کردن،سریع و دستپاچه خودمونو جمع کردیم و خواهرم با تهدید و فحش از اتاق رفت بیرون بعد اونم پویا سریع لباساشو پوشید و از خونه در رفت منم لباسامو پوشیدم و توی اتاقم موندم و دست و پای بیرون رفتنم نداشتم حتی تا پویا از خونه رفت بیرون خواهرم اومد توی اتاقم و شروع کرد اولش بد و بیراه گفتن و خاک بود که حواله ی سرم میکرد و میگفت که لباسای اون تنم چیکار میکرده و کی ورشون داشتم؟ کم کم نرم شد و گفت که از این اتفاق چیزی به بابا و مامان نمیگه و با چند تا نصیحت از اتاق رفت بیرون و گفت بیشتر در این مورد حرف میزنیم بعد این اتفاق رفتار خواهرم کم کم باهام عوض شد و حالت باج گرفتن گرفت کم کم خشن تر شد رفتارش و حالت دستوری گرفت یه مدتی ملایم تر بود اما بعد گذشت یه ۲هفته ای اگه خلاف میلش رفتار میکردم بهم میگفت انجام بده کونی به بقیه کون میدی نوبت من که میشه نه و نو میاری منم با اینکه بهم بر میخورد اما چیزی نمی تونستم بهش بگم کم کم لباس باید براش اتو میزدم و جوراب میشستم و کفش تمیز میکردم پوشش خواهرم هم رفته رفته جلوم کمتر و کمتر میشد رفیق باز تر شد بعد این اتفاق و دوستای دخترش را ک می آورد خونه باید مهمانداری هم میکردم این وسطا گاهی به قصد تحقیر دوباره سوالایی ازم میپرسید رفیقات ک نیومدن دیدنت دوباره ؟و بلند میخندید یا با تحقیر میگفت که دلت تنگ نشده کونی؟ نمیخوای بگی رفیقت بیاد و سر حالت کنه؟ از کلمه ی کونی زیاد برام استفاده میکرد گذشت تا یروز یه بسته واسش رسید دم خونه من بسته را گرفتم و آوردم براش اومد توی اتاقم و گفت لباس زیر گرفتم بیا بپوش انداخت روی تخت و رفت لباسارو نگاه کردم دیدم یه شورت و سوتین سایز منه بعد چند دقیقه اومد و دید نپوشیدم هنوز گفت مگه نگفتم بپوششون کونی؟ برا بقیه خوووب می پوشی و کون میدی حالا ک واست خریدم نمیپوشی بدو بپوش ک برات یه جایزه دارم پوشیدم و بعد چند دقیقه اومد و بهم گفت من میدونم که این یه حس نیازه واست پس نمیخوام که جلوش را بگیرم تو میتونی به دوستت زنگ بزنی که بیاد و بکنتت ولی طوری وانمود کن که مثلا من نیستم اینجا اولش خیلی تعجب کردم و فکر کردم داره امتحانم میکنه ولی بعد با پیگیری هاش فهمیدم داره راست میگه منم زنگ زدم ب پویا و کشوندمش خونه همینکه زنگ خونه را زد رفتم توی اتاق خواهرم و گفتم پویاست،گفتم کسی خونه نیست گفت باشه برو ولی بگو زود بره که من اعصاب ندارم پویا اومد و ستی که خواهرم برام گرفته بود را پوشیدم براش و بی ترس از اومدنش یه دل سیر بعد چند ماه بهش دادم و رفت بعد رفتنش خواهرم اومد توی اتاقم و گفت برای منم بپوش دوباره از اخم کردنش و لحن صداش فهمیدم که راه دیگه ای ندارم،به ۴چوب در تکیه داد و گفت جلوی خودم بپوش هرچی اصرار کردم که از اتاق بره بیرون نرفت منم مجبور شدم جلوش لخت کنم که لباسارو بپوشم پشتمو سمتش کردم و شلوارمو در آوردم که اومد و کونم را یه چنگی زد و گفت که اووووف چه کیفی میکنه پسره و بلند خندید منم کلی خجالت زده پوشیدم لباسارو و یه عکس گرفت و گفت خووووب کیفی میکنه رفیقت و رفت کلا از اینجا ب بعد زیاد توی خونه دستمالیم میکرد دست به کونم میزد و بلند بلند میخندید یا گاهی که نشسته بودم با پاش زیر خایه هام میکشید و میگفت بلندم میشه؟ و قهقهه میزد فرداش توی اتاقش بود ک صدام زد و گفت فرهاد از این به بعد وقتی ک خونه تنهاییم لباس نپوش و همون شرت و سوتینت را بپوش فقط اولش مخالفت کردم که بلند شد اومد جلوم واییستاد و یه تو گوشی زد بهم و تف کرد توی صورتم و گفت میدونی چه آبرویی از ما بردی جلو بقیه،حقته ک به مامان و بابا بگم کارات را منم که دوست نداشتم این اتفاق بیوفته قبول کردم موقع بیرون رفتنم با مهربونی گفت فرهاد منم میخوام باز تر بپوشم و آزادتر باشم توی خونه،تو هم که دوسداری اون پوشش را،نمیخواهم چشم بگیریم از هم، این مهربونی بعد تحقیر کردنش،هر عذابی را برام شیرین میکرد و کم کم دیگه برام عادی شده بود و دوس داشتم ک همیشه تکرار بشه دیگه خواهرم توی خونه وقتایی که تنها بودیم فقط یه شرتک پاش میکرد با نیم تنه اما وقتی پدر مادرم خونه بودن کلا پوششش ی چیز دیگه می شد و این تغییر پوشش قشنگ قابل فهم بود چند وقتی روزهامون همینجوری میگذشت تا یه روز اومد توی اتاقم و با همین پوشش دراز کشید روی تختم و گفت که بیا پاهام را تا رونام ماساژ بده به نزدیک کونش که میرسیدم لمبرای کونش معلوم بود لختیش شق کردم دیگه کم کم حسابی که واسش ماساژ دادم برگشت و با یه ماچ ازم تشکر کرد و گفت که فرهاد یه موضوعی را بهت میگم همونطور که کونی بودن تو بین خودمون مونده میخوام که اینم بمونه گفتم حتما گفت من دوست پسرم میخواد بیاد خونه تا با هم حرف بزنیم و حوصله ی بیرون رفتن ندارم بهش گفتم که اینجا خونه ای،هر وقت اومد و سلام دادی از توی اتاقت بیرون نیای منم با کلی ذوق ک خواهرم باهام مهربون شده قبول کردم، فرداش تو اتاقم مشغول خود ارضایی بودم که خواهرم یهو اومد توی اتاق و مچمو گرفت اما اینبار واکنشش به بدی گذشته نبود به تحقیر کردنشم که عادت کرده بودم گفت کونی بودنت کم بود جلقی هم شدی حسابت را میرسم ولی بدو یه چیزی بپوش الآن و برو در را باز کن و توی کوچه با دوست پسرم احوالپرسی کن تا اگه کسی هم دید بگه دوست توئه که اومده و برو توی اتاقت و بیرون هم نیا رفتم توی کوچه و یه پسره هیکلی و خوشکل اومد جلوم و با اینکه نمیشناختمش کلی با هم گرم گرفت توی کوچه و اومد داخل خونه، خواهرم هم خیلی خوشگله،یه قد ۱۷۰و وزن ۶۸کیلو با پوست سفید و کون خوش فرم و قلبی و کمر گود و سینه سایز ۷۵که دل هر کسی را میبره پسره را راهنمایی کردم سمت اتاق خواهرم و خودمم درسم را بهانه کردم و رفتم توی اتاقم اما همه ی فکرم توی اتاق خواهرم بود،گوشم را تیز کردم اما سر و صدا و حرفی نمیشنیدم ۲ساعتی گذشت که شیما در اتاق در زد و گفت که فرهاد آقا سینا میخواد بره برای خدافظی میای؟ منم سریع پریدم بیرون و دیدم ک خواهرم شرتک و تاپش عوض شده اما ب روی خودم نیاوردم و باهاش خدافظی کردم و پسره گفت ایشااله بیشتر همو میبینیم و رفت شیما،سینا را تا دم حیاط بدرقه کرد و من از پنجره ی هال میدیدمشون که موقع خدافظی یه لب وحشیانه از هم گرفتن و پسره یه چنگ به کون نیمه لخت شیما زد و ۲تایی با هم کلی ذوق کردن توی لذت این صحنه بودم که خواهرم وارد خونه شد،یهو موهامو کشید و منو برد توی اتاقم گفت کونی جلقی این چه کاری بود که کردی؟ اولا که چرا جلق میزدی و بعدشم چرا فالگوش واییستادی؟ منه احمقم که فکر کردم داره بهم یه دستی میزنه گفتم بخدا فقط چند دقیقه گوش کردم و صدایی نشنیدم بقیش را روی تختم نشسته بودم گفت میدم که خودت حاصلش را بخوری اونجا نفهمیدم که چی گفت رفت توی اتاقش یه صندلی آورد و گفت جلوی خودم جلق بزن من سرخ شدم و گفتم نمیشه گفت اگه انجام ندی اینم به گفته هام به بابا و مامان اضافه میشه گفت از مهربونیم سو استفاده نکن،بدو زود باش منم کم کم راضی شدم این کار را بکنم و شروع کردم جلق زدن جلوی شیما ۲_۳دقیقه ای آبم اومد و همشو توی دستم جالی کردم یهو بلند شد اومد روی سرم وایییستاد و انگشتش را مالید ب آب کیرم و کرد توی دهنم گفت قشنگ لیسش بزن چون باید ب مزش عادت کنی منم گفتم این دیوانه را ببین اینکه آب خودمه و همشو خوردم غافل از اینکه شیما توی ذهنش برنامه های دیگه ای واسم داره گذشت و روز بعد دوباره پسره اومد و شیما منو فرستاد توی کوچه و آوردمش داخل خونه و رفتم توی اتاقم اما این بار اولش صداهای قهقهه بلندشون را از توی اتاق می شنیدم و بعدش کل مدت باز سر و صدایی نبود،تا اینکه پسره رفت،چند دقیقه بعدش شیما با حوله و لباس اومد و گفت که میرم حموم فرهاد و هر وقت صدات زدم بیای که پشتمو برام بشوری که دستم نمیرسه من در کمال تعجب گفتم باشه بعد چند دقیقه صدام زد و رفتم توی حموم وااااای خدایا ک چقد بدنش سکسی بود اوووووف پشتش ب من بود و من محو تماشای تن لختش بودم که یهو با صداش ب خودم اومدم که چیو نگاه میکنی این کون را ک خودتم داری کونی،تازه تو ازش کار میکشی منکه استفاده ای هم ندارم ازش و بلند خندید گفت لباسات را در بیار که خیس میشن گفتم نه راحتم یه نگاه بهم کرد و لباسام را در آوردم و یه ابر بهم داد تا پشتش را بکشم روی کونش را ک میکشیدم شق کردم برگشت و نگاه کرد و زد توی سرم گفت اینم شاهکار بعدیت که برا منکه خواهرتم شق میکنی خب این یه چیز طبیعی بود ولی اون ب نیت آتو گرفتن جدید حسابش کرد گفت جلق بزن کونی تا بخوابه منم کیر آنچنان بزرگی نداشتم کلا اگه همش ۱۰سانت میشد و لاغر هم بود که در این مورد هم تحقیرم کرد خلاصه خود ارضاییمو که کردم گفت برو دیگه اومدم بیرون و بعد نیم ساعت خودشم اومد و لخت رفت توی اتاقش،در اتاقش را نبست و همینطوری لخت میگشت و خودش را خشک میکرد تا اینکه لباسی پوشید رفتم توی اتاقش و بهش گفتم میتونم زنگ بزنم پویا بیاد که گفت نه من کار دارم امروز چند روز بعد ظهرش خواهرم خونه نبود که سینا اومد خونمون،همون دم در بهش گفتم که شیما خونه نیست گفت میدونم ولی برا دیدن شیما نیومدم اومدم رفیق خودمو ببینم و کلی باهام گرم گرفت ۲ساعتی توی خونه پیشم بود و از هر چیزی صحبت کردیم ازش پرسیدم شیما رو دوست داری که خیلی محکم و با اطمینان می گفت آره خیلی ازش خوشم اومد و شمارشو بهم داد و کلی رفیق شدیم با هم از همون شب توی تلگرام بهم پیام میداد و بعد چند وقت پیاماش سکسی و سکسی تر میشد و این لابلا هر ۲_۳روز هم میومد خونمون و با شیما خلوت میکرد تا دستمالیاش شروع شد و کم کم زیر خوابش شدم کیرش خیلی گنده تر و خوشگلتر از کیر پویا بود و من کلی کیف میکردم تا اینکه دیگه موقع گاییدنم کم کم تحقیرم میکرد و توی اوج شهوتم میگفت اووووف ک شما خواهر برادر چقد چسبیدنی هستید لعنتیا،اونم خوووووب کونی داره و محکم توی کونم تلمبه میزد شیما میدونست که سینا میاد خونه و با هم رفیق شدیم بعد ها فهمیدم که این کلا برنامه ی خودش بوده برای پیشبرد کارهای خودش دیگه وقتایی که سینا برای دیدن شیما میومد خونمون لازم نبود من توی اتاق بمونم،حتی دیگه شیما هم موقع دادن صداش را مخفی نمیکرد ازم بعد رفتن سینا لخت توی خونه میگشت اما همیشه سکس هاش را ازم مخفی میکرد اما خووووب زیر کیر سینا آه و ناله میکرد کم کم توی دفعات بعدی در اتاقشم دیگه اونجوری نمی بست،در اتاق نیمه باز بود و به سینا میداد و عملا من سکس زنده میدیدم آدمی که به من دستور میداد و تحقیرم میکرد مثل یه بره بود زیر کیر سینا،آه و ناله ای مگه میکرد یکی از همین روزایی که سینا داشت توی کون شیما تلمبه میزد روی تختش ،یهو صدای گوشی شیما از توی پذیرایی بلند شد که زنگ میخورد رفتم دم اتاقش و همونطور که مشغول سکسشون بودن بلند گفتم شیما گوشیت زنگ میخوره، در کمال تعجب گفت برو برام بیارش ببینم کیه منم رفتم گوشی را آوردم و با اینکه در اتاق باز بود در زدم که دیدم گفت بیارش برام در را هل دادم تا باز شد دیدم حالت داگیه و سینا داره توی کونش تلمبه میزنه و شیما ناله های ریز میکنه یهو برق گرفتتم چون انتظار داشتم که صحنه را جمع کنه و ازم مخفی کنه ،اما این کار را نکرد،گوشی را ازم گرفت و سینا را نگاه کرد تا ثابت بمونه و با تلفنش که مادرم پشت خطش بود حرف زد و قطع کرد همینکه تلفن قطع شد سینا کارش را ادامه داد و کیر کلفت ۲۳سانتیش را تا ته هل داد توی کون خواهرم،موهاش را میکشید و توی کونش تلمبه میزد منم هاج و واج نگاه میکردم و کیرم شق شده بود که یهو خواهرم گفت چرا وایستادی فرهاد ؟برو دیگه تا کارمون تموم شه بعد صدات میزنم و کارت دارم آخ که عجب بدنی داشت،کیرم شق شد لخت لخت بود و فرهاد همونطور که موهای بلندش را دور دستش پیچیده بود توی کونش تلمبه میزد صدای خوردن بدن سینا به کون خوشکل و گوشتی خواهرم و ممه هاش که تکون تکون میخورد و آه و ناله هاش که فضای اتاق را پر کرده بود از ساکت شدنشون فهمیدم که سکسشون تموم شده ،فقط دعا میکردم ک زودتر سینا را ببینم ک بگم زودتر برا کردن منم بیا وقتی ک شیما نیست تو همین فکرا بودم که سینا لخت لخت با یه کیر شل و ول اومد توی اتاقم و نشست روی تخت و پشت بندش شیما با یه حوله ک گرفته بود دورش اومد در اتاق و گفت من میرم حموم،در همون حالی که داشت میرفت بلند صدام زد و گفت فرهااااد حواست ب سینا باشه و بهش برس تا میام ب سینا گفتم منظورش چی بود؟ گفت هیچی بیا تا حمومه یه ساک پر تف بزن واسم که دلم برای کونت تنگ شده خیلی ترس داشتم که شیما متوجه بشه برای همین قبول نمیکردم که سینا با اصرار شروع کرد و بعد کمی دستمالی کردنم لباسام را کند و شروع کردم براش ساک زدن و هی چشمم به در بود که یهو سینا گفت اینقدر استرس نداشته باش که شیما بیاد اون میدونه که بهم کون میدی یهو برق گرفتتم گفتم از کجا میدونه؟ گفت برنامه ی خودمون بوده نگران نباش اگه پسر خوبی باشی و کاری ب کارش نداشته باشی عکس و فیلمایی که ازت گرفتم را هم به کسی نشون نمیدیم، گوشیش را ک باز کرد تاااازه متوجه شدم که هر بار منو کرده عکس و فیلمشم گرفته و شیما هم همه چیو میدونه گفت ببین من از کصلیسی و کونخوری زیاد خوشم نمیاد برای همینم منبعد بعد از سکسم با شیما حتما باید این کار را تو براش انجام بدی، اگه پسر خوبی باشی و درست کارت را انجام بدی نه من و نه شیما عکسا و فیلمات را ب کسی نشون نمیدیم تازه از این به بعد یه کس و کون خوووب هم دستته دیگه و یه نیشخند زد گفت الآنم دیگه من لباسام را میپوشم و میرم و تا امشب خبرش را بهم بده که بفهمم چیکار میکنی البته منم دیگه حس و حال دادن نداشتم و کلا توی شک بودم فرهاد رفت و شیما ب رسم همیشه لخت از حموم اومد و رفت توی اتاقش و لباساش را پوشید چون تا یه ساعت دیگه مامانم از سر کارش میومد خونه توی این فاصله هییییچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد تا اینکه ساعت ۱۱شب سینا پیام داد بهم که فکرات را کردی؟ نمیدونستم واقعا چی بگم اما هیییییچ راهی هم نداشتم که نه بگم با این همه مدرکی که توی این مدت ازم جمع کرده بودن دیگه پذیرفتم به جاش سینا هم قول داد که عکسا و فیلما رو پاک کنه از گوشیش سینا برام نوشت که( آفرین دمت گرم کس لیسمون😉,ب شیما خبر میدم از تصمیمت و منبعد بعد هر سکس من و شیما آماده ی یه لیسیدن خووووب باشی.کلی هم واسه خودت سورپرایز داریم که سخت نگذره واست) اگه حمایت بشه ادامش را هم دارم آماده میکنم زود میفرستم اون شب قبل خوابم با تموم استرس و دلهره و فکر کردنام در مورد کارهایی که قراره بکنم،پدرم هم مشغول سخنرانی و نصیحت کردن درمورد کار و آینده و تحصیل و این چیزا شد برام،میخواست برم و فوت و فن کاسبی را ازش یاد بگیرم تا ب من بسپارتش برای مدیریت کردن و من همه ی فکرم پیش خودم و شیما و سینا و این مدتی که گذشت تا ب اینجا رسیدم بودم و فقط با گفتن چشم های الکی میخواستم زودتر وقت بگذره خلاصه به هزار بدبختی خوابم برد که سر صبح با صدای مادرم از خواب بلند شدم تا ب مدرسم برسم الآن شده بودم ۱۷سال و فقط یک سال دیگه داشتم که تموم شم از این مدرسه رفتنا روزش که از مدرسه برگشتم مادرم هنوز خونه بود و با یه ناهار مشتی ازمون پذیرایی کرد،و من حتی روی نگاه کردن توی چشمای شیما را هم نداشتم،تو اتاقم بودم که شیما اومد،در اتاق را پشتش بست و حواسش بود که مادرم اون نزدیکا نباشه اومد جلوم و با یه خنده شیطنت آمیز گفت کون لیس من چطوره😉 منم‌ با خجالت و ترسی که میخواستم مخفیش کنم با یه نگاه تاسف بار گفتم خوبم همین نگاهم واسم دردسر شد،اومد جلوم و چونم را گرفت و گفت (ببین کونی از اینجا ب بعد دیگه برده ی من و عشقمی،بخوای گوه زیادی بخوری یا از این ناز و اداها برام بیای،اینبار که بیاد اول میدم اون پارت کنه بعدم خودم حسابت را میرسم یه آدمی که کارش لیسیدن کون و کس و خوردن آب کیره دیگه نباید از این اداها در بیاره پس درست برخورد کن توله سگ و الآنم مثل اینکه قراره این مادره جندت چند روز خونه بمونه و اینجوری سینا نمیتونه بیاد و منم اعصاب درست حسابی ندارم پس درست برخورد کن) و همونطور که چونم را گرفته بود با فشار دستش دهنم را باز کرد و تو چشمام زل زد و گفت حالا هم دهنت را باز کن کون لیس من،نمیدونستم میخواست چیکار کنه که یهو یه تف گنده کرد توی دهنم و دهنم را بست و گفت:(خیلی دلم میخواد این جنده زودتر بره سر کارش تا کون و کصمو واسم بخوری ولی فعلا تفامو بخور تا تمرین شه واست) بعدم بلند خندید و رفت توی اتاقش و من مشغول چرخوندن تفش توی دهنم بودم،خیلی خوشمزه بود،خوردم همشو و از این تغییر رفتار شیما بهت زده و از یه طرفم راضی بودم رفتم توی آشپزخونه تا یه مقدار میوه برای خودم بیارم که موقع برگشت متوجه پیام سینا روی گوشیم شدم که نوشته بود داستان چیه فرهاد؟ شنیدم درست و مطیع رفتار نمیکنی؟ اینکارات را نکن چون برات گرون تموم میشه به عنوان تنبیه هم دیگه خبری از کردنت نیست هر وقت شیما ازت راضی شد و بهم گفت اون موقع به عنوان تشویق میکنمت ولی تا اطلاع ثانوی با غلطی که الآن کردی دیگه تعطیل برات کون دادن،باید ببینم چقدر مطیع و حرف گوش کنی داشت گریم میگرفت بخدا از این وضعی که توش بودم ولی براش نوشتم که نه من جسارتی نمیکنم دیگه و مشکل تموم شد. تا روزی که مادرم خونه بود کار من لیسیدن تفای خواهرم از روی دست و پاش و کف اتاق بود،روی سرم وایمیستاد تا قشنگ بلیسم و بعد میرفت وقتی تفاش را از روی پاهاش میلیسیدم با غرور خاصی همراه با لبخند بهم نگاه میکرد و من عاشق همین لذت بردنش بودم این چند روز هم تموم شد و مادرم مرخصیش تموم شد و رفت دوباره شیفت هاش را از مدرسه که اومدم خواهرم و سینا خونه بودن و سکسشون را هم کرده بودن فک کنم،چون اون روز تا عصر خبری از کردن شیما نشد و سینا رفت،اما بهم گفت برای فردا عصر خودت را آماده کن که میام بعد رفتن سینا خواهرم گفت لباسات را در بیار و لخت لخت بیا توی اتاقم که واست هدیه گرفته سینا با اینکه خیلی تو این موقعیت پیش خواهرم بودم اما همیشه اون حس خجالت را داشتم،لخت کردم و رفتم توی اتاق خواهرم که دیدم یه قلاده با زنجیر توی دستشه. گفتم این چیه؟ گفت این زنجیر و قلاده برای برده ی قشنگمه از این به بعد چند ساعتی که توی طول روز کسی خونه نیست اینو میندازی گردنت ولی اینجوری لخت نه،یه شورت حتما بپوشی چون دلم نمیخواد اون کیر نیم سانتیت توی چشمم باشه و شروع کرد تحقیر کردنم که خاک بر سرت ک داره ۱۸سالت میشه و کیرت ۱۰سانت هم نمیشه کیر به کیر سینا میگن،که با ۲۵سال سنش،۲۳سانت کیر داره و آدم دلش میخواد فقط زیر اون کیر ناله کنه،این چیه به این کوتاهی و باریکی که تو داری آخه و زد توی سرم و قلاده را دور گردنم بست یکم توی خونه چرخیدیم و گفت که فرهاد من یکم در مورد برده داشتن یه چیزایی خوندم و یه قوانینی هست که بهت میگم،و ریز ب ریز همشون را باید گوش کنی گفت ببین مهمترینش اینه که کارت لیسیدن منه،میخوام خیلی حرفه ای بشی توی این کار چونکه سینا این کار را برام انجام نمیده اما قول تو رو بهم داد و عملی هم کرد از اینجا ب بعد اونجوری که من میخوام باید برام انجام بدی، گفت از این به بعد فقط بهم میگی ارباب شیما حق خودارضایی نداری مگر اینکه خودم بهت بگم،اگر بفهمم یواشکی این کار را کردی بدبختت میکنم اگه راضی باشم ازت میگم سینا یه حالی بهت بده قربونش برم و هیییییچ کاری هم دیگه به مدل رابطه ی من و سینا نداری و هر سوال چرت و پرتی هم نمی پرسی فقط اطاعت میکنی منم گفتم چشم ارباب همونطور که زنجیرم توی دستش بود،شورتکش را پایین کشید و با پایین تنه ی لخت گفت شروع کنم ب لیسیدن پاهاش، منم سرمو بردم پایین و پاهای خوشگل و تراشیدش را شروع کردم ب خوردن رفت لبه ی تخت نشست و من پایین پاهاش پاش را گرفتم توی دستم و شروع کردن خوردن انگشتاش دونه دونه انگشتاش را می کردم توی دهنم و میلیسیدم براش،زبونمو لای انگشتاش میچرخوندم و پر تف میخوردم واسش و بعد همه ی تفامو از لابه لای انگشتاش جمع میکردم سرشو آورد بالا و چونمو گرفت و توی چشمام زل زد و بهم گفت با چالاپ چولوپ بخور واسم توله سگ،میخوام صداش توی گوشم باشه و یه تف خووووب کرد توی دهنم و گفت حالا ادامه بده تفاش را از دور لبام جمع کردم و ادامه دادم ب لیسیدن پاهاش کف پاش را کامل زبون کشیدم و از روی پاشنه ی پاش اومدم توی ساق پاش،پاهاش را چپ و راست میکرد و من باید له له میزدم براش ،تا زانوش را قشنگ لیسیدم و زبون کشیدم که یهو سرمو جدا کرد از تنش و یه تف کشدار کرد روی زانوش تفاش تا مچ پاش کشیده شد و گفت برو پایین پاهام توله سگگگ و بلییییس دوباره و چشمای خمارش را بست و خودش را انداخت روی تخت کیرم شق شق بود و داشتم لذت میبردم رفتم دوباره زیر پاهاش و شروع کردم لیسیدن تفاش، همه ی تفاش را جمع کردم توی دهنم و پر تف تنش را میخوردم،بالا که اومدم دیدم داره ممه هاش را میماله و من با لذت بیشتری ادامه دادم ب لیسیدن تنش،رونای سفید و بلوریش را چنگ میزد و میگفت بلییییسشون کونی،اوووووخ که چقد خوووووب میلیسی و اینا برام تحریک کننده بود و با شوق بیشتری تنش را میلیسیدم روناش را حسابی لیسیدم و یهو با چشمای غرق در مستیش اومد بالا و با ۲تا دستش موهامو کشید و سرمو برد لای پاهاش و پاهاش را ضربدری انداخت پشت گردنم و سرمو فشار داد به کصش😍 اوووووف،یه کس گرم و صورتی و پر آب گفت فرهاااااااد این کصمو باید زیارت کنی توله سگگگگگ و منم وحشی شروع کردم ب خوردن کصش همه ی آب کصش را لیسیدم، از پایین کصش لیسیدم تاااا چوچولش، چوچولش را حسابی چوشیدم آب دهنم از خوشمزگی کصش میریخت روی تنش و من ادامه میدادم لبای پر آب کصش را دونه دونه میچوشیدم و مک میزدم اوووووف عجب کس پر آب و گرم و صورتی الآن ک دارم مینویسم دهنم آب افتاد🤤 مست و وحشی ادامه دادم خوردن کصش را زبون میکشیدم و میلیسیدم، یهو با تموم قدرتش سرمو چفت کرد به کصش و با تموم قدرت آبش را پاشید توی صورتم، تنش میلرزید و بلند می گفت آفرین کص لییییسم،آفرین عجب حاااالی دادی کم کم داشت اذیت میشد سرم که ولم کرد همه ی صورتم پر آب کصش بود و تخت خیس خیس روی تختش ولو شد و بهم گفت برو توی اتاقت و راحت باش و موقع بیرون رفتنم گفت فرهاد،کص لییییس خوبی هستی جایزت میتونی توی اتاقت خودتو خالی کنی و دستش رفت توی موهای بلندش و خودش را رها کرد روی تختش تا صبح که رفتم مدرسم از اتاقش نیومد بیرون و من ندیدمش،اما فرداش که برمیگشتم سر کوچه دیدمش که با عجله داشت میرفت بیرون گفتم کجا میری؟ گفت ب تو چه بچه کونی 🥹 برو خونه و قلادت را بنداز تا بیام یه ساعت دیگه میام گفتم چشم و رفتم طرف خونه تا یه چیزی خوردم و یکم ب خودم رسیدم ۴۰دقه شد،قلاده و زنجیرمو بستم و کتاب هامو مرتب میکردم که شیما و سینا اومدن روم نمیشد با زنجیر و قلاده برم جلوی سینا برای همین توی اتاقم موندم که صدای آه و ناله های شیما از توی هال ب گوشم خورد یه جوری آه و ناله میکرد که انگار عمدا میخواست من بشنوم دااااد میکشید که بکن منو لعنتیییی، جندتو بکن جووووون،فدای کیرت بشم بکن منو لعنتیییی و من توی اتاق خجالت زده ی رفتن جلوی سینا بودم با قلاده و زنجیر که یهو صدام زدن،رفتم ولی یکم با تاخیر وقتی وارد پذیرایی شدم جفتشون یه خنده ی تمسخر آمیز کردن و سینا گفت بیا چطوری خوشگله؟ و شیما همونطور که به شکم دراز کشیده بود و با کیر و خایه ی سینا را میمالید گفت بدو که حوصله ی دستشویی رفتن ندارم و میخوام کونمو بخوری تا تمیز شه با تموم بغضی که از این همه حقارت داشتم اما چیزی نمیتونستم بگم و رفتم پشت سرش زنجیرمو گرفت و قمبل کرد وزنجیرو کشید و گفت:برده ی کون لیسم،همه ی آب کیر سینا را بذار کش کنه تا کصم،و از کصم تا کونم را بلییییس همینکه قمبل کرد آب کیر سینا ریخت بیرون و شروع کردم لیسیدن،اولش یکم چندشم شد ولی بازم راهی جز خوردنش نداشتم حسابی لیسیدم واسش کس و کونش،۲بار شیما زد توی سرم که خشک کونمو نلیس توله سگگگ،پر تف بخور واسم🥹 و من با چالاپ چلوپ و ولع کونش را میلیسیدم، کار من تموم شده بود ولی هنوز مشغول لیسیدن بودم که زنجیرمو کشید و سرمو هل داد سمت خایه های سینا، گفت حسابی این کیر و خایه را پر تف کن و گمشو توی اتاقت پایین مبل بودم که گفت نگام کن،همینکه تو چشماش نگاه کردم حس قدرت و ابهتش را از چشماش میشد فهمید،یه تف گنده و آبدار کرد روی لبام و گفت با همین پر تف بخور واسش چند دقیقه ای هم واسه سینا خوردم و ساک زدم که کیرش شق شق شد، اووووف واقعا کیر سینا کلفت و دراز و پر رگ بود، تو ذهنم با کیر خودم مقایسش میکردم و دلم میخواست منم یکی عین اون میداشتم کیر سینا را که شق کردم شیما گفت گمشو توی اتاقت ولی سینا گفت بذار باشه میخوام جلوی خودش بکنمت،بعدشم کجا میره اینکه باید بیاد باز بلیسه کس و کونت را،بزار باشه ببینه که شیما هم مخالفتی نکرد ولی رو ب من گفت خاک بر سر بی غیرتت توله سگگگگ که جلوت خواهرت را جرواجر کرده با کیرش و تو هیچ گوهی نمیتونی بخوری و بلند بلند خندیدن جفتشون شیما قمبل کرد و سینا رفت پشتش پ کیرش را آرووووم آرووووم کرد تا ته کرد توی کونش کیرش که خوووووب جاگیر شد،موهای بلندش را پیچید دور مچ دستش و میکشید و تلمبه میزد،شیما چشماش خمار میشد و آه و ناله میکرد و سینا محکم تلمبه میزد همینکه چشم شیما ب من افتاد گفت اوووووف فرهاااااد که خواهرت را چه خووووب میکنه سینا منو بکن جلوی این بی غیرت بکن منو کونمو جر بده و آبت را بریز روی تنم میخواااام این تووووله سگ مادر جنده بخورتش واسم اوووووف خاک توی سرت فرهاااااد ببین چطوری خواهرت را میکنه بی غیرت و سینا حشری تر میشد و محکم تر تلمبه میزد صدای خوردن تن سینا دم کون شیما و لرزش کپلاش اوووووخ،مست بودم و محو تماشاش، یه دست شیما به ممه هاش بود و میمالید وبا اون دستش هم مبل را چنگ میزد که مشخص بود سینا داره ارضا میشه که آه و نالش بلند شد و نعره میکشید،همه ی آبش را روی کمر شیما خالی کرد منتظر بودم بهم بگه تا بلییییسم واسش که شیما گفت خب جمع کنید که الآناست دیگه سر و کله ی مادر جندم پیداش بشه تا منم برم دوشمو بگیرم گفتم یعنی نخورم برات با شنیدن این حرفم جفتشون بلند و مدت دار خندیدن و سینا گفت پسرررر تو دیگه کی هستی،واقعا خودتم دلت میخواد کونی باشی آ ادامه را در قسمت بعدی مینویسم اگر مورد پسندتون بود نوشته: کون لیس  
    • poria
      به فاصله یک نفس   با هیجان زل زده بودم به مانیتور و انگشت دکتر و دنبال میکردم که داشت بدن کوچولومو برام تشریح میکرد. نتونستم طاقت بیارم و از دکترم خواستم جنسیت اون موجودِ نه چندان خوش قیافه دوست داشتنی و بهم بگه. همینطور که داشت با دستگاه کار میکرد ازم پرسید: چی دوست داری؟ از ته دلم گفتم برامون فرقی نداره… لبخندی زد گفت ی سنگ صبور پیدا کردی… “دختره” همه چیز خوب بود تا زمانی که محسن برادرم عاشق دختری شد که خانواده درستی نداشت. “نیلوفر” بچه طلاق بود و با مادرش اومده بودن تو همسایگیمون زندگی میکردن… هر چقدر مادرم به محسن اصرار کرد این دختر به درد تو نمیخوره، پشت سرش حرف زیاده؛ به خرجش نمیرفت که نمیرفت. میگفت: مادر من سگم پشت سر آدم واق واق میکنه. آخه با حرف مردم که نمیشه کسی و قضاوت کرد… نیلوفر اصلا اون دختری نیست که شما فکر میکنین. اما فقط حرف مردم نبود. چندین بار مادرم رفت و آمد مردهای مختلف به خونه ی اونارو دیده بود. حتی مامان میترسید که نیلوفر خودشم ثمره یک گناه باشه. وقتی یک خواستگار پولدار برای نیلوفر پیدا شد از محسن خواست تا تکلیفشو روشن کنه. پدرم که کاسه صبرش لبریز شده بود و تا اون موقع هم به خاطر وساطت های مادرم دندون روی جیگر گذاشته بود؛ خودش رفت دم خونه نیلوفر و به مادرش گفت که منتظر محسن نباشن و دخترشونو شوهر بدن. محسن وقتی جریان و فهمید ی دعوای مفصل راه انداخت و گفت مطمئنه نیلوفر منتظرش میمونه و ازدواج نمیکنه. اما چند روز بعد خبر ازدواج نیلوفر تو محل پیچید… همون شب محسن بی سر و صدا خودشو از میله بارفیکس آویزون کرد. همون میله ای که برای تقویت عضله های خوش فرمش خریده بود شده بود طناب دارش. صب با جیغ مامانم رفتیم تو اتاق محسن و رسوندیمش اورژانس ولی خیلی دیر شده بود… چند روز بعد مادرم که پسر نازنینشو تو اون وضعیت دیده بود از غصه دق کرد. کم کم پدرم کم کم اختلال حواس گرفت و با رکب خوردن از دوستاش ورشکست شد… چقدر دست تقدیر کثیف بود… پدرم احتیاج به مراقبت پزشکی داشت. خیلی دلم میخواست خونه نگهش داریم، ولی در توان دوتا دختر قد و نیم قد نبود که بتونن ازش پرستاری کنن. بابا رو گذاشتم آسایشگاه کرج و با “نفس” خواهرم، راهی تهران شدیم. دیگه کرج جای زندگی برامون نبود؛ هیچ کسی نمیخواست دوتا دختر وبال گردنش بشن. همه فقط فکر این بود تو زندگیمون فضولی کنن… منم که از همون اول میدونستم این حقیقت تلخو به هیچ کس رو ننداختم جز یکی از دوستای بابام که میدونستم دست رد به سینم نمیزنه و مثل بابام پشتوانمه. ازش خواستم ی خونه تو تهران برامون جور کنه و اگه براش ممکنه دستمو ی جا بند کنه تا بتونم ی منبع درآمدی داشته باشم. بدهی نداشتیم ولی منبع درآمدی هم نداشتیم؛ از پدرم کم نرسیده بود به ما، ولی بلاخره این پولاهم تموم میشدن ی روزی و اون موقع دستمون تو پوست گردو میموند. طلا هامونو فروختم اما به املاک دست نزدم.هرچی پول داشتیم و ی کاسه کردم و رفتیم تهران. مدرک معماری داشتم و بلاخره بعد کلی خواهش و سفارش تونستم برای مصاحبه به ی شرکت مطمئن برم؛ نمونه کارامو که به رییس شرکت نشون دادم دهنش بسته شد و با استخدامم موافقت کرد. توی شرکت جز رئیسم کسی از اوضاع زندگیمون خبر نداشت. هرچند کارمندای شرکت همه آدمای محترمی بودن ولی بهرحال اگه میفهمیدن بی پناهم و پشتم به کسی گرم نیست ممکن بود برام دردسر بشن. نفس پنج سال از من کوچیکتر بود. جثه نحیفی داشت و صورت استخونی و همیشه رنگ پریدش مظلومیت خاصی داشت. مشکل تنگی نفس از بچگی همراه خواهر کوچولوم بود… این مدت به خاطر اتفاقاتی که برامون افتاده بود حسابی فشار روش بود و سخت ترین وظیفه من این بود که خودم رو پیش نفس مقاوم نشون بدم… دلم خون بود و لبم خندون. چند ماهی گذشت… کم کم وضعمون داشت بهتر میشد اما نفس همیشه گلایه میکرد که “تو خونه حوصلم سر میره”. هوای آلوده تهران و غریبه بودنمون باعث شده بود نفس تو خونه زندونی بشه. کرج که بودیم کلاس پیانو می رفت؛ باز هم پیشنهاد همون کلاس و بهش دادم ولی دیگه دلش نمیخواست ادامه بده. به خواست خودش ی کلاس نقاشی رو بوم ثبت نامش کردم و اونم سرگرم شد. همیشه میگفت: امیر، تو در حقم هم پدری کردی، هم مادری، هم برادری… منو ببخش که فقط وبال گردنتم. گونه شو میبوسیدم و میگفتم منو تو این حرفارو نداریم. خواهر شدم که برات خواهری کنم دیگه؛ همین که حال تو خوب باشه من آرامشم تکمیله. یک سال با بدبختی گذشت. اما همه چیو ریختم تو خودم و خودمو سربلند نشون دادم؛ احساس میکردم به ی بلوغ رسیدم و پخته شدم. روز به روز نفس توی نقاشی کشیدن مهارت بیشتری پیدا میکرد و منو شگفت زده میکرد با کاراش. هر بار که از اثر جدیدش رو نمایی میکرد دستای ظریفشو می بوسیدم و تشویقش میکردم. تلاش و علاقه نفس کمکم من رو هم سر ذوق آورد که همراه نفس برم کلاس نقاشی. به یکم آرامش تو زندگیم احتیاج داشتم. چون نفس با کاراش بهم ثابت کرده بود شاگرد خوب کسی شده منم با همون آقا کلاس برداشتم. ی پسر نسبتا جوون بود که تو دانشگاه هنر تدریس می کرد، خودشم ی موسسه داشت تا بتونه بقول خودش هنرشو فراگیر کنه. ساعت کلاس و نزدیکای غروب برداشته بودم تا به کارم لطمه ای نخوره… “فرزین شریفی” جلسه اول انقد مسلط و خوش مشرب بود که تونست روحیه ی هنر پسند درونمو بیدار کنه و بندازه به جونم. خلاقیت زیادم اون رو هم شگفت زده میکرد و میگفت جزو بهترین شاگرداش توی دوره تدریس شم. همه چیز توی ی چشم بهم زدن اتفاق افتاد… وقتی پیشنهاد دوستی صمیمانه تر از طرف فرزین مطرح شد، انگار یک سطل آب یخ رو سرم ریختن. انقدر غرق کار شده بودم که فراموش کرده بودم منم دخترم و ی سری نیاز های روحی دارم. فرزین گفت قصدش فقط دوستی نیست. میخواد ی مقدمه بچینه تا منو خیلی بهتر بشناسه و اگه دید با هم آینده خوبی داریم برای ازدواج پا پیش بزاره. نمیگم نفس محبتی ازم دریغ میکرد یا بی چشم و رویی میکرد. اصلا… فقط خسته شده بودم از اینکه ی تنه بخوام بار زندگی و به دوش بکشم. دلم استراحت میخواست… دلم همدم میخواست… دیگه 27 سالم شده بود و ناز کردنم مسخره بود؛ چند روز بعد جواب مثبتمو بهش دادم. فقط ازش خواستم نفس از رابطمون بویی نبره نمیخواستم فک کنه با اومدن فرزین تو زندگیم تنهاش میزارم و نمیخواستم اگه خدایی نکرده تو رابطمون مشکلی پیش اومد، ناراحتی ای برای نفس به وجود بیاد. بهش گفتم فعلا یه مدت رابطمون پنهون باشه تا بعدا خودم توی شرایط مناسب تری به نفس بگم. فرزین شرط کوچیکمو قبول کرد و رابطه ما شکلی غیر از استاد شاگردی گرفت… بعضی وقتا شرمنده نفس میشدم احساس میکردم خیلی خودخواه شدم و خواهر کوچولومو فراموش کردم. صد البته که اینطور نبود و هنوزم دلم میخواست جونمو فداش کنم و تا جایی که ممکنه تمام وقتای خالیمو با اون بگذرونم ولی بهرحال وجود فرزین باعث شده بود یکم از هم فاصله بگیریم. نفس دوستای جدیدی پیدا کرده بود، گاهی با هم بیرون میرفتن و شکایتی نداشت ولی باز هم عذاب وجدان داشتم. … رو مبل نشسته بودیم. سرم رو شونه فرزین بود و دست اون دورم حلقه شده بود… فرزین از آینده ی رویائی و قشنگمون میگفت. منم با آرامش حرفاشو گوش میدادم و گاهی با خنده یا چند کلمه ای حرف همراهیش میکردم تا اینکه فرزین سکوت کرد. سرمو بوسید و گفت: امیر… شوهرم میشی؟ طبق معمول “بله” کشیده ای گفتم و خندیدم. ازم خواست بهش نگاه کنم. سرمو از شونش برداشتم و به چشمای مشکی نافذش نگاه کردم، برعکس همیشه ذره ای شوخی توی صورتش نبود. دوباره سئوالشو تکرار کرد و گوشزد کرد که داره جدی میپرسه. مِن مِن کردنم و که دید دلخور شد و اخم نسبتا عمیقی بین ابروهای خوش حالتش نشست… گفت: تا حالا چیزی از من دیدی که باعث تردیدت شده؟ دیگه سنی ازمون گذشته تا کی باید همین وضعیت و ادامه بدیم؟ لبامو تر کردم و حقیقت و گفتم گفتم که میترسم… روزگار بلایی سرم آورده بود که اعتماد به همه برام سخت شده بود. هر حرکت اشتباهی ممکن بود تمام زحمتامو نابود کنه. نگران بودم ازدواجم زندگیمو بهم بریزه… بعد اون همه سختی تازه داشتم روی خوش زندگی و میدیدم. نگرانی و صداقت کلاممو از چشمام خوند. صورتمو با دستاش قاب گرفت، زل زد تو چشام و صدای آرومش تو گوشم پیچید: عزیزم… قرار نیست چیزی تو زندگیت عوض بشه هیچ کس محدودت نمیکنه و هیچ تعهدی جز وفادار بودن بمن نداری. تو اگه بخوای کارتو ادامه میدی، نخواستیم درآمد من اونقدری هست که بتونیم ی زندگی ساده به پا کنیم؛ نفس پیشمون میمونه و تو حتی بهتر از قبل میتونی بهش برسی. من میخوام حامی تو بشم فقط به تایید تو احتیاج دارم… بهم اجازه میدی امیر؟ به نشونه ی جواب مثبت چشمامو بستم و باز کردم؛ همین کارم باعث شد قطره اشک مزاحمی رو گونم بریزه. فرزین چونمو تو دستای مردونش گرفت و به اشکام زبون زد؛ ناخودآگاه ته ریششو چنگ زدم و لباشو به کام گرفتم. لبخند زد و همراهیم کرد. تو بغلش نشستم و پاهامو دو طرف بدنش گذاشتم. یقه شل بلوزمو با انگشت پایین کشید و با لبای داغ و نرمش مشغول نوازش پوست گردن و ترقوه ام شد. موهای لخت و لطیفشو چنگ زدم و سرمو عقب بردم. دستشو از زیر لباس رو پهلوم گذاشت و بلوز و از تنم بیرون کشید، سینه های گرد و سفیدم بدون هیچ پوشش دیگه ای جلوش بودن. آروم با دستاش بهشون چنگ میزد و شصتشو رو هاله ی صورتی رنگ دورشون میچرخوند. سفتی کیرشو احساس میکردم. باسنمو عقب تر دادم و اون حجم داغ و سفت و بین لپای کونم فرستادم. آروم و با حوصله لبای فرزین و میمکیدم و خودمو رو کیرش حرکت میدادم… همونطور که بغلش بودم از جاش بلند شد. سفت پاهامو دور کمرش حلقه کرده بودم و سرمو تو گردنش برده بودم؛ سمت اتاقش رفت و منو رو تخت خوابوند. من شده بودم بت و فرزین میخواست منو بپرسته. از اون ساعات دوتا چیز خوب یادم مونده… یک، لذتی که قلم از توصیفش عاجزه و دو، قطره خونی رو ملافه ی سفیدِ تخت که بهم گواه میداد جسمم ماله فرزین شده. امشب باید همه چیز و به نفس میگفتم، دیگه وقتش بود. زیر دلم درد میکرد؛ با هزار زحمت پله هارو بالا رفتم و وارد خونه شدم. نگرانی توی صورت نفس موج میزد به محض رسیدنم خودشو تو بغلم پرت کرد و شروع کرد گریه کردن. نباید گریه میکرد… سعی کردم آرومش کنم و موفق هم شدم، مشتی به شونم زد و گفت: از نگرانی دق کردم خره. لااقل خبر بده دیر میای. من که جز تو کسی و ندارم تو رو خدا اذیتم نکن. سرشو بوسیدم و ازش معذرت خواهی کردم. شام حاضر کرده بود… فرزین انقد معجون به خوردم داده بود که میلم به چیزی نمی رفت، اما برای اینکه دلش نشکنه بزور چند لقمه ای خوردم. خودشم انگار زیاد میل نداشت و فقط با غذاش بازی میکرد. بعد از شام رفتم تو اتاقمو با وجود حال بدم مشغول کشیدن نقشه شدم. مجبور بودم برای فردا تمومش کنم. خیلی نگذشته بود که نفس اومد تو اتاق و لبه تخت نشست هی میخواست یچیزی بگه ولی حرفشو میخورد. آخر حرصم دراومد؛ تمرکزمو بهم ریخته بود… ازش خواستم راحت باشه و حرفشو بزنه. هنوزم تردید داشت ولی گفت: حوصله شنیدنشو داری؟ نشستم کنارش و گفتم: البته. خودمم میخواستم راجع به ی موضوعی باهات حرف بزنم ولی اول تو… جلوم ایستاد و ازم خواست چشمامو ببندم. اطاعت کردم… وقتی چشمامو باز کردم تابلو به دست جلوم ایستاده بود. از دیدن طرحی که کشیده بود دهنم باز موند… تصویر فرزین مشغول نقاشی کشیدن. به جرات میتونستم بگم بهترین کاری بود که تا حالا کشیده. پس بگو چرا این همه ازم مخفیش میکرد… واقعا سوپرایز شده بودم. نخودی خندید و گفت: وقتی داشت تو موسسه نقاشی می کشید ازش عکس گرفتم بعدم یک هفته رو تابلوش کار کردم… خوشگل شده مگه نه؟؟ لبخند عمیقی روی لبم نشست و گفتم: فوق العاده شده… ریزترین جزئیات و تو کارش درآورده بود. گردن کشیده، سیب گلوی برآمده، فک مربعی که از نیم رخ صد برابر جذابتر بود و… تابلو رو به دستم داد و کنارم نشست. به شوخی گفتم: توام بلدیا شیطون رو نمیکردی. لبخند خجولی زد و با اعتراض اسممو صدا زد. گفتم: میخوای تابلو رو بدی به شریفی یا واسه خودت نگهش میداری؟ سرشو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشتاش شد. گفت: امیر یه چیزایی هست که باید بدونی… من این مدت خیلی با خودم فک کردم. اوووم، چیزه، من فک کنم عاشق شریفی شدم. خون تو بدنم منجمد شد و از جریان ایستاد… انگار پتک زدن تو سرم… خوب شد سرش پایین بود و ندید. انگشتاش با سرعت بیشتری توهم وول میخوردن ادامه داد: میدونی اولا برام جذاب نبودا نمیدونم چی شد یهویی… ینی یهویی یهوویم که نبود اوایل از قیافش خوشم میومد بعد از صمیمیت و شوخیاش سر کلاس خوشم اومد، اوم مسخرس اما حتی از اخلاق سگیشم خوشم میاد… میدونی امیر خودم متوجهم که کسی مثل شریفی با من ازدواج نمیکنه، ولی دلم میخواد ی مدت باهاش دوست باشم. حتی شده ازش خواهش کنم ی مدت کنارم باشه؛ هی میخواستم بهش بگم ولی جدیدا نمیدونم چرا دیگه با همه سرسنگین شده. تا یکی بهش نخ میده پاچه میگیره، بی محلی میکنه. قبلا همیشه با شوخی و خنده سر و ته ماجرا رو هم میاورد دل گنده تر بودم. ولی الان میترسم بهش بگم… دیگه صدایی نمیشنیدم. فقط زل زده بودم به لبای نفس که مشغول تکون خوردن بودن. میدونستم… میدونستم خوشی به ما نیومده. میدونستم بدبختی ما تمومی نداره… دستای داغ نفس که روی دست یخ زدم نشست به خودم اومدم. نگران داشت نگام میکرد و حالمو میپرسید، به دروغ گفتم: خوبم چیزی نیست، عادت ماهیانم جلو افتاده… ضعف کرد. عزیزم میشه راجع به این موضوع فردا حرف بزنیم؟ آروم سرشو به معنی قبول حرفم تکون داد. ازش خواستم ی مسکن برام بیاره تا دردم آروم بشه. وقتی مسکن و آورد با گفتن شب بخیر رفت که بخوابه. احتیاج داشتم به اینکه فکر کنم… بعد رفتنش تونستم قطره های اشکمو رها کنم. دلم شکسته بود. دیگه چجوری میتونستم به فرزینی نگاه کنم که دل خواهرم پیشش گیر بود؟ دیگه چجوری میتونستم به صورت عزیزترین کسم نگاه کنم وقتی ناخواسته عشق زندگیشو ازش گرفته بودم؟ غم سه تا از عزیزام اینجوری منو نشکونده بود که حرفای الانه نفس خوردم کرد. راه چاره چی بود؟ باید خودمو کنار میکشیدم؟ باید خودم دستای نفس و حتی شده برای ی مدت کوتاه، تو دستای عشق زندگیم میذاشتم؟ با هزار تا علامت سوال توی ذهنم مشغول کشیدن ادامه نقشم شدم. اونم چه نقشه ای… افتضاح ترین کارم تو کل زندگیم بود. هر دانشجوی تازه واردی بلد بود این نقشه رو بکشه. اهمیت ندادم… مسکنی که نفس برام آورده بود و خوردم و خودمو رو تخت انداختم. از اتاق نفس صدای موزیک میومد. بعضی شبا که خوابش نمیبرد نقاشی میکرد؛ حدس زدم الانم مشغول نقاشیه. تصمیمم و گرفته بودم… این چند ساعتی که برای من چند سال گذشت بالاخره تونستم تکلیفمو با خودم روشن کنم. تا الان اگه زحمتی کشیده بودم صرفا بخاطر نفس نبود… خودمم دلم میخواست وضع زندگیم تغییر کنه. به خودم گفتم: امیر، اگه تونستی تو این ی مورد کوتاه بیای حق خواهری و ادا کردی. اگه مردی الان پا پس بکش. اگه ادعات میشه خواهرت تمومه زندگیته الان ثابت کن. الان وقتشه که به نفس نشون بدی تنها نیست و براش کری نمیخوندی الان باید نشون بدی واقعا هواشو داری… من باید میگذشتم از خودم تا نیمه ی من به خوشبختی برسه و به خودم قول دادم بگذرم از خودم، تموم تلاشمو بکنم فرزین و نفس بهم برسن، خواهرم حتی شده زمان کوتاهی طعم زندگی خوب و بچشه همونطور که من چشیدم، با این تفاوت که اون انقدر معرفت داشت سفره دلشو برام باز کنه ولی من دور از چشم اون به عیش و نوشم رسیدم. نمیدونم چقد خودمو سرکوفت کردم و چقدر برای نفسم اشک ریختم که از خستگی زیاد خوابم برد. صب که بیدار شدم با دیدن ساعت چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد. خواب مونده بودم… دو ساعت از ساعت کارم میگذشت و من تازه بیدار شده بودم. عجیب بود که همیشه نفس منو بیدار میکرد، ولی امروز ظاهرا جفتمون خواب مونده بودیم. با آخرین سرعتتی که ازم انتظار میرفت و کمترین سروصدای ممکن لباسامو پوشیدم و پاورچین پاورچین رفتم دم اتاق نفس تا ی نگاهی بهش بندازم. اما کاش پام میشکست و قدم توی اون اتاق نمیذاشتم… جسم رنجور تر از همیشه نفس روی زمین کنار تختش افتاده بود، ی قوطی و چند تا دونه قرص کنارش روی زمین ولو بودن. اون همه چیو فهمیده بود… دنیام از دستم رفت. دستمو محکم جلوی دهنم چفت کردم تا فریاد دردناکم گوشامو کر نکنه. از مطب اومدم بیرون و تند تند شماره فرزین و گرفتم. قرار گذاشته بودیم اگه بچمون دختر شد انتخاب اسم با من باشه و اگه پسر شد انتخاب اسم با فرزین باشه. هیچ کدوممون حق نداشتیم اسمی که انتخاب کردیم و تا تعیین جنسیت لو بدیم… هرچقدر اصرار کرد جنسیت و بهش بگم جواب سربالا دادم، ازش خواستم زودتر بیاد خونه تا بهش بگم. به محض اینکه رسیدم خونه فسنجون، غذای مورد علاقه ی فرزین و بار گذاشتم و راهی اتاق خودمون شدم تا یکم استراحت کنم. رفتم تو اتاق و جلوی دوتا تابلوی نفسم ایستادم… آخرین نقاشی های نفس که ظاهرا شب آخر مشغول کشیدنشون بوده. ی تابلو مرد و زنی بودن که کنار دریا قدم میزدن و گرچه نا واضح ولی مشخص بود سعی داشته من و فرزین و نشون بده. تابلوی دوم مرد، زن و پسری رو نشون میداد که مشغول نگاه کردنه دختر بچه ای بودن که به سمتشون میدوید. مادر پدرم… محسن برادرم و نفس خواهرم که داشت میرفت پیششون. دستای فرزین دور کمرم حلقه شد؛ با گرمی دستاش آشنا بودم و از حضورش شوکه نشدم. موهامو کنار زد و گردنمو بوسید… _دوباره غرق تابلوها شدی؟ آروم سرمو بالا پایین کردم. ی دستش رو شکمم جا گرفت و مشغول نوازش شد. _نمیخوای بگی این ووروجک دختره یا پسر؟ انگشت اشارمو روی دختر تابلو دوم گذاشتم. با ذوقی که سعی در پنهان کردنش داشت و برای مطمئن شدن پرسید: دختره؟؟؟؟؟ دوباره سرمو بالا پایین کردم. با صدا خندید و گفت: خانم لجباز تو بردی… حالا بگو ببینم چه اسمی براش انتخاب کردی؟ تو بغلش چرخیدم، به چشماش زل زدم و محکم گفتم: “نفس” پ.ن: این که از تلخی و درد مینویسم دلیل بر این نیست که ذهن مریضی دارم… سعی میکنم تو ذهنم برشی از زندگی کسایی و ترسیم کنم که شاید کمتر فریادشون رو شنیدیم. زندگی هایی که شاید ظاهرا خیلی ایده آل بنظر برسن ولی درد زیادی تو بطنشون وجود داره. داستان “دوستم” و توی ی مهمونی خسته کننده و از سر بیکاری نوشتم… عجیب بود برام که 60 تا لایک خورد. چند روز بعد از آپ شدن " بی پناه" به سایت سر زدم. از اونجایی که زمان نسبتا زیادی برای نوشتنش صرف کرده بودم انتظار داشتم جزو برگزیده ها ببینمش و وقتی ندیدم دوباره با عنوان تلافی فرستادمش به امید اینکه ادمین اپ کنه. اما بعد متوجه شدم که بی پناه اپ شده بود اما برگزیده نشده بود… اگه تلافی بازهم اپ شد عذرخواهی منو بپذیرید که فرصت خوندن ی داستان جدید و ازتون گرفتم. "به فاصله یک نفس"اسم یک فیلم ایرانی هست که هیچ ربطی به داستانم نداره. فقط حرفم این بود که به فاصله یک نفس ی زندگی ویران میشه و ی زندگی پا میگیره… این داستان و خیلی وقت پیش نوشتم متاسفانه نه فرصت ادیت کردن داشتم نه حوصله شو ممکنه اشکال تایپی و نگارشی زیادی داشته باشه امیدوارم چشم پوشی کنید. نوشته: امیر
    • poria
      شروع سکس با زن همسایه   سلام خدمت همه اولین داستانمو می خوام براتون بنویسم حسینم اهل خراسان شمالی این داستان شروع سکسمه با زن مستاجرمون حدود دو سه ماه مونده بود خدمتم تموم شه اومده بودم مرخصی شهرمون که حدود ساعتای یک اینا بود دیدم صاحب سوپری محله از خونه مستاجرمون اومد بیرون . اون شب تا صبح با خودم کلنجار رفتم که شوهر زنه بوده یا نبوده چون بنده خدا 24 پمپ بنزین بود 24 استراحت صبح که شد امارشو در آوردم دیشب شوهرش نبوده زیر یکی دیگه خوابیده. بعد چند روز پیام دادم بهش از یک شماره ناشناس که این چه کاریه می کنی ؟ پیام اومد شما؟ میترسیدم معرفی کنم خودمو. این که به خانواده بگه و اینا.مرخصی تموم شد رفتم دوباره سر پست دادن لب مرز بلوچستان . اونجا هم همش درگیر بودم چرا من نکنم آخه گوشی هم دستم بود گه گداری شبا سر پست پیام میدادم یک روز نوشتم من از بالا همه چی دیدم شبنم گفت شوهرم نمی‌رسه بهم و یکبار بیرون نمی‌ریم تو هفته او از اینجور کسشعرا منم گفتم چرا یکی دیگه که مجبور بشی این کارو بکنی آخه دختران دارن بزرگ میشن . منم که خدمتم داره تموم میشه میام اونجا همه باهم میریم بیرون خانوادگی ما که رفت آمد داریم تا میام کنسلش کن این یارو رو این دو سه ماه گذشت خدمت تموم شد اومدم شهرمون هفته اول با دختراش بردمش بیرون کلی تشکر کرد.بیرونم که میخواست بره جایی می‌گفت من میرسوندمش حتی بعضی وقتا کاری نداشتم صبر میکردم خریدشو بکنه یا با هم میرفتیم کاراشو انجام میدادیم بر می‌گشتیم. حدودا چند ماه بعد این قضایا یک شب بهش گفتم امشب دلم گرفته بریم بیرون .گفت باشه الان دخترا رو میگم آماده شن بریم. یک دختر نه ساله و یک دختر هفت ساله داشت اون موقع. بعد هفت هشت دقیقه پیام داد دخترا نمیان گفتم باهم بریم دوتایی .دیدم پیام اومد اره بریم ولی زود باید برگردیم گفتم باشه سریع میاییم یک گوشه زدم کنارو گفتم الان راضیی گفت اره باز کلی تشکر کرد که تو از شوهرم بهتری اینا مثل شوهرم میمونی حتی بیشتر از اون با تو بهمون خوش میگذره. اونجا بود که بهش گفتم کاش میشد منم جای شوهرت باشم چیزی نگفت . دستم گذاشتم رو پاش دیدم عکس العملی نشون نداد یکم مالیدمش تو ماشین یک چند تا بوس کردم رفتم رسیدم پیام اومد گوشیم آخه ما رفت آمد خانوادگی داریم نمیشه که منم گفتم اتفاقا بهتر هیچکی شک هم نمیکنه بهمون بالاخره راضیش کردم ساعتای یک اینا بود پیام دادم بهش کاش بغلت بودم رفتم اون شب خونشون. تو کوچه هم میرفتم کیرم همینجور شق بود کامل مشخص هی قایم میکردم هی در می‌رفت . چشمش خورد کیرم ولی از کیر چیزی نگفت .گفت کسی ندیدت .گفت ن حواسم بود خیالت راحت گفت خیالم راحت بود که تو دیدی اینجایی گفتم مگه بد شد اگه دوست نداری برم گفت عععع تو ام همش دنبال اینی یه حرف بیاری رختخواب انداخت خودشم دراز کشید چیزی نگفت منم کنارش دراز کشیدم دستم انداختم بغلش کردم کیرم چسبوندم بهش گفت نگفتی بغل کنم فقط گفتم آره ولی عقلم الان دستم نیست کنترلش دست جای دیگس یک لبخند زد و منم بوسش کردم یکم سینشو گرفتم مالیدم گفت نمیخوای دربیاریش درآوردم… آورد جلو که بخورم یه سینه سایز 75 سفید با نوک قهوه ای روشن جووون تازه داشتم می‌فهمیدم سکس چیه دستمو رسوندم پایین کسشو میمالیدم داشتم روانی میشدم هر لحظه احساس اینو داشتم آبم بیاد اونقدر خودمو همینجور چسبوندم بدون اینکه تو کسش کنم ابم اومد ولی نمیخواستم بفهمه هنوز تو اوج بودم کیرم یک‌کوچولو شل شد ولی سریع سفت شد دستشو جا کرد تو شورتم گفت خالی شدی چیزی نگفتم خودش گفت طبیعیه دفعه اولته مردت میکنم یکم با کیرم بازی کرد گفت میخوای بکنیش کامل لخت شدم سوارش شدم جوووون تازه کیرم میفهمید کس چیه تلمبه زدم هی حس اینو داشتم آبم بیاد بالاخره بعد چهار پنج دقیقه دوباره ابم اومد همش خالی کردم تو کسش من که داشتم حال میکردم هیچی حالیم نبود بهم گفت نگران نباش ای یو دی گذاشتم حامله نمیشم بعد یواشکی زدم بیرون شروع سکس ما شد این اون شبم تا چند ساعت بعدش چت میکردیم امیدوارم خوشتون اومده باشه نوشته: حسین  
    • behrooz
      فیلم سکس ایرانی دختره ممه گنده چه کصی میده . تایم: 00:26 - حجم: 6 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • behrooz
      2 قسمت فیلم سکس از دوس دخترش رو کیرش سواری میره . کلیپ اول تایم: 00:25 - حجم: 5 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم   کلیپ دوم تایم: 02:05 - حجم: 14 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18