رفتن به مطلب

داستان سکسی مامان روستایی


mohsen

ارسال‌های توصیه شده


مادرم و بچه لات دهمون
 

سلام به همگی دوستان وهمراهی عزیز میخوام داستانه عجیب زندگیمون براتون تعریف کنم داستانش خیلی خیلی عجیب غریب داستان مربوط به مادرمه اولندش درباره مادرم یه زن بسیار زیبا وخوش اندام سفید وحسابی تو پره سینه های برجسته ای داره ۸۰ یا ۸۵ نیست ولی نزدیک اون سایز باسنش گردو قلبمست مادرم از یه خانواد متعصب مذهبی بدنیا اومد مادرم کرد بود مادرم از خانوادش وحشت داشته که یبار برام تعریف کرده بود که چون خواهر بزرگش تو پارک بایه پسر گرفته بودن برادراش خواهربرای درس عبرت برای خودش و خواهرانی دیگش جلو چشماشون سربریدن مثه مرغ سر کنده داشت بال بال میزد واز همه جالب تر مادرش بود که می‌گفته دم پسرای باغیرت گرم آبرومون از همه چی برامون مهم تر مادرم از یه خانواده دیکتاتور وخیلی خشکه غیر منطقی بود که زن هیچ حقی توش نداشت مادرم تو خانواده پدریش ۴تا خواهر و۳ تا برادر بودن یبار یکی از خواهرانی مامانم موقع که لبش خشکه شده بود اونم تو خونه قبل ازخواب یه نمه آرایش کرد پدرش با کابل برق افتاد به جونش گفت بود داری برای دوست پسرت دلبری میکنی خواهر مادرم گفت بقران لبام خشک شده بود اینا باور نمی‌کرد من این چند اتفاق کوتاه گفتم که متوجه بشید مادرم تو چه خانواده بزرگ که نه شکنجه شده بود مادرم برام گفته بود درحال غذا درست کردن بود که مادرش با اخم بی اعصابی گفته بود زود برو آرایشی اون لباس چارقد. براقش بپوش مادرم شاخ درآورده بود گفته شما که سریه آرایش ساده تا سرحد مرگ مارو کتک می‌زنید لوازمونو میکشنید مادرش باسیلی محکم زد تو صورتش گفت دخترک حیفه نون واست خواستگار اومده مادرم گفت همینطور بی خبر بدون اینکه به من بگید گفت خفه شو ازکی واسه شوهر دادن شما دختر حیف نونا اجاز گرفتیم که دفعه دومش باشه البته خواستگاری نبود نشناخته و ندید عاقدم آورده بودن مادرم با یه خط چشمه ساده رژه لب کمرنگ مثه ماه خوشکل شده بود دیگه گفته بودم خانواده مادرم چجور خانواده بودن خواستگارم که بابام بود مادرم میشد زن دومش نکته جالبش اینجا بود بابام ۶۳ اشتباه نکنم سنش بود بازن اش دخترایی که همونجا بودن البته اینارو مادرم برام تعریف کرده که وقتی قیافه چندش حال بهم زنه بابامو میبینه حاضر بوده خودشو بکشه ولی بااون نخوابه مادرم گفته بود که بابام زنشو با کتک دختراشون با فحاشی راضی به خواستگاری از مامانم کرده بودن دختراش با چنان نفرتی به مادرم نگاه میکردن که انگار دارن به قاتل اجدادشان نگاه میکنن القصه مادرم با چشمی گریون اونم تویه روز خواستگاری عاقدم آورده بودن همون روزی که عقدکردن مامانمو بردن مادرم یه جمله از مادرش گفت که شرش کم شد پیرمرده پولدار زمین داربود به هوایی که یکی از زمین هارو به پدرومادرم بده اومده بود خواستگاری مادرم یه زنه واقعا خوشکل که تو دهه شون زنایی دهه چنگال تیز کرده بودن برای پسراشون مادرم پا به خونه گذاشته بود که ازهمه کتک می‌خورد از خوش از دخترایی شوهرش مادرم با زجه میگفت به پیربه پیغمبر منو زوری به شوهرت دادن ولی شکنجه هاشون تمومی نداشت همگی با مشتو لگد میفتادم به جونش زیر مشتو لگداش بر پدر ومادرش لعنت می‌فرستادند اونا بدبختم کردن مادرم خوشکله خوشکل بود صبحا برای نماز صبح بیدار و تو یه زیر زمینه خونه ورزش می‌کرد یه روز که مادرم توخونه بوده بابام با خشونت تمام میات خونه با کمربند مامانمو میزنه با کشیده‌ای محکم مادرمو میزنه مادرم گفت چی شده پیرمرد گفته دخترک هرجایی تو چطور به خودت اجاز دادی به دخترایی من دعواکنی هااامادربغض ترکیده گفت از زمانی که من دختر ۱۶ ساله زنه تو پیرمرده ۶۳ساله شدم چیزی جزع کتک خوردن کلفتی برای خونت نداشتم من از دخترت با تیغه آهنی کتک خوردم بدنه من کبود بعد منو میزنی بابا با خشونت تمام مادرمو از پله پرت کرد سر مادرم از پشت چندین بخیه خورد پدرم با بیرحمی تمام مجبور کرد مادرم تو برف بوران تو حیاط بخوابه خلاصه اینو یادم رفت بگم که بابام دبه درآورد به وعده ای که به پدر مادرم داده بود عمل نکرده زمین بهش نداد القصه بابام وقتی من تو شکمه مادرم یک ماهه حامله بودم مرد مادرم گفت اون روز بهترین روز زندگیش بود مادرم میگفت از این همه کتک خوردن یه مرغداری از پدرت بهم رسید که شبا اونجا میخوابیدم دیگه پیش پدرومادرمم نرفتم حالا نه اینک خیلی خوبی درحقم کرده بودن که برگردم پیششون مادرم کلا از اون دهه رفت منم بدنیا اومدم مامانم منو تو۱۷سالگی بدنیا آورد کلا زندگیش با بابام ۱ سال بود من ۱۰ ساله بودم مادرم ۲۷ سالش شده بود وکلا خوشکل بود وقتی به مدرسه مون میرفتمیه بچه لات چاقو کش قداره حدود۱۵ ساله ولی درشت هیکل مثه گاو بود اذیتم می‌کرد بهش میگفتن کاوه بکن یه آدم شر دعوایی که کلی دوست خلاف کار قاچاقچی داشت البته وقتی درحال برگشتن به خونه بودم هوا تقریبا غروب کرده بود کاوه روی یه تیکه سنگ با شلوار کردی قهوی خط روی دستش چاقو خوردش درحال تخمه خوردن بود تا نگاهش به من افتاد گفت بیا اینجا میدونستم میخواست من کونی کنه کاوه هیشکی جرعت نداشت رو حرفش حرف بزنه ولی من ترسیده گفتم از همینجا بگو می‌شنوم گفت اگه نیایی بلایی سرتون میارم که اونور ناپایداباشه رفتم جلو یه بطری شاش با عن تو صورت هیکل خالی کردو بعد قهه قهه خند هاش رفته بود هوا منم تا خونه فقط داشتم گریه میکردم مادرم تا منو دید گفت چی شده جیگر گوشه مامان کی اینکارو باهات کرده منو بردحموم منو شست لباس تمیز تنم کرد عصبانیتو تو چشماش میدیدم خیلی صورتش سرخ شده بود مادرم میدونست کاوه چه شری برای همین مدرسه رفتنمو باهام میرفتیم کاوه هم هیچی نمگفت فقط نگاه می‌کرد هوا خیلی باد ی بود اونم شدید بقدری که یه سایه بونی باز بود با خودش می‌برد ماهم تو زمان اشتباه تو مکان اشتباه بودیم درهمین حین چادر مادرم با وزش شدید باد به پوست بدنه مادر بقدری چسبیده بود که اون باسن گرد تپل پسرکشش واون پستونهایکه آرزویی هر پسری نمایان شده بود از شانس گوه ماهم اونیکه نباید میدید دید کاوه با ولع هرچی تمام تر به مادرم نگاه می‌کرد دیدم دستشو برد تو شلوارش با خودش ور می‌رفت خیلی از اون صحنه ناراحت شده بودم کاوه همش دم خونه ما پلاس بود هم یا خودش یا نوچه هاش البته نوچه هاش همیشه هرجا با مامانم میرفتم تو سوپری دهه تو مسجد اینم بگم مادرم یه زنه متعصب باور مند مذهبی بود که نذری میداد به خونه ها تو ماه رمضون آشپزی می‌کرد تو مسجد برای روزه دار ها القصه کاوه خوان همیشه نگاهش مثه نگاه گرگه زخمی به مادرم بود کاوه اون زمان ۱۶ سالگی من ۱۱ و مادر ۲۸ سالگی بود البته هیچ کسی جرعت نداشت به کاوه بگه بالا چشت ابرو برعکس سنش هیکلی بود مثه گاوه با کلی رفیق شر تر ار خودش یه روزکه صبح بود مادرم میخواست شربت برای جشن تولد امام علی شربت درست کنه برا مسجد منو فرستاد گلاب بگیرم یک آن وقتی رفتم یجوری که حس ششم بود یا غریضه یا شایدم الهام بود دیدم کاوه با موتور دمه خونه ماست سعی میکنه از خونه ما بره بالا من خودمو از دیدش قائم کرده بودام منم گلابی ول کردم سریع برگشتم سمته خونه کلید آروم آروم باز کردم آهسته و پیوسته رفتم سمته خونه خیلی نامحسوس رفتم داخل مادرم درحال جمع کردنه سجاده بود درآوردن چادر سفید من سریع خودم قائم کردم تو چوب لباسی به سبک قائم موشکی منو مامانم خودمو آویزون کردم ولی حسابی دیدم عالی بودمادرم تا برگرده سمته آشپز خونه تا نگاهش به نگاه لبخند گرگ زده کاوه افتاد یک آن جیغ زد گفت تو خونه من چه غلطی میکنی از خونه من برو گمشو بیرون کاوه رفت سمته مامانم دستشو گرفت کشید سمته خودش گفت آخه حیوونکی دستشو گذاشت رو دهنش گفت خفه شو بزار کارمو بکنم اگه نزاری بلایی سرت میارم که مرغایی آسمون گریه کنن پیراهنه مادرمو کندن پستون های مرمر نوک صورتی شون می‌مالید مادرم گریه میکرد کش موهای مادرمو باز کرد تا بالایی باسنش نمایان شده بود دریک حرکت شلوار مادرم کشید پایین لمبرهایی تپل باسنش مادرم نمایان شده بود کاوه گفت جوووون مادرم فقط گریه میکردو دهنشو باز کردو گفت توروقران تورو جون مادرت پسرم با تو فقط ۵ سال اختلاف سنی داره خواهش میکنم من یه زنه مذهبی ام اهل اینکارا نیستم خواهش میکنم ول کنم به کسی چیزی نمگیم کاوه گفت لقمه به این خوشمزگی ول کنم بره با وحشی گری تام کل لباس های زیر مادرمو کند مادرم گفت بحق علی که تولدش ازش میخوام بلایی سرت بیاد که آرزویی مرگ کنید من تو اون لحظه دستمو گذاشته بودم تو دهنم انگار خشکم زده بود وقتی یاد اون لحظه می‌افتم هی به خودم لعنت میفرستم که چرا من برای نجات مادرم کاری نکردم مادرمو از موهاش گرفتو پرتش کرد روی مبل در هین پرت کردن تو کون مادرم موجی به پا شد سینه هاش مثه قطر آبی که روی آب میفته لرزش موجی پیدا کرد با دستاش سینه هاش فشار دادو گفت تو این قدر بی نقصی نمی دونم اول با کجات ور برم با دستاش محکم میزد روی سینه مادرم مادرم فقط میگفت یاعلی کمک کن نزار دامنم لکه دار شه یا زهرا کاوه به قسم های مادرم میخندیدمادرم پوستش به سفیدی برف وکاسه سیاه سوخته مثه زغال کاووو گفت جون کیرشو سیخ کرد با تمام توان رو تخت فرو کرد به حلقه مادرم صدای قغ قغغغغ قققغغغ تو اتاق بلندش شد کاوه گفت آخ جون همه دندونات سالمه کیرم داره حال میات اشک از پهنای صورت از مادرمیبارید کیر کاوه از بزاق دهنه مادرم براق شده بود موهای مادرمو می‌کشید با خشونت تمام مادرمو پرت کرد روی شکمش کمربندش درآورد وشلاق میزد به باسن مادرم باسنش سرخ شده بود مادرم خیلی مقاوم بود کاوه با زوری متکا زیر شکم مادرم گذاشت از تو جیبش روغن زیتون به باسن ومقعد مادرم مالید با تمام توان فرو کرد با خشونت تمام فرو کرد عقب جلو می‌کرد صدای چلوب چلوب تو خونه پیچیده بود وقتی رون وقسمته مثانه کاوه به مادرم می‌خورد یه موجی بزرگ بین تو دوتا بدنشون ایجاد می‌کرد کاوه کلی تو سر وصورت مادرم تف کرد بقدری تف کرده بود که موهای مادرم خیس وهمین خیسی مادرمو سکسی ترازقبلش برای کاوه کرده بود کاوه گفت جااااا ن چقدر خوبی تو به کمر خوابند کون مادرم مثه گوجه سرخ شده از پشت قرمزه شده بود نمیدونم مادرم با نفرت وخشم به کاوه نگاه می‌کرد گفت بدون اههه میگرتت من راضی نیستم تو با زور داری اینکار میکنی کاوه یه سیلی به مادرم زد گفت خفه شو کیرشو با تمام توان تو کوص مادرم فرو کرد انگار یه شلنگو تو سوراخ زمین کشاورزی فرو کرده باشی کاوه مادرمو بلند کردستان بغلش کردو گفت جووون چه بدنی داری بلندشد مادرم تو بغلش پاهای مادرم دور کمرش حلقه شده بود کاوه دوتا دست شو تو لپایی کونه مادرم گرفته بود با فشار بالا پایین می‌آورد کون مادرم خیلی تپلو بود باهر بالا پایین کرد صدای برخورد لمبرهایی کونش با رونش میومد مثه صدای ملوچ ملوچ بود کاوه گفت اهه با تمام توان آب کمرشو تو کوص مادرم خالی کردو تو حالت که تو بغل مادرم بود با خودش میفته تو تخت کاوه شروع کرد به خوردن گردن مادرم وپیشونیشو بوسید لباساشو پوشید رفت مادرم زیر لب گفت خوک کثیف منم خیلی یواش خودمو که منو نبینه در آوردم بیرون رفتم هی به خودم فحش میدادم گلابی گرفتم اومدم خونه دیدم مادرم خودشو غسل داد تو سجاده مشغول گریست میگفت خدایا چرا بدبختیایی من تمومی نداره اون از اون خانواده این شوهر اون از هو دختراش اینم از این لاتو بی سر پا ه هق هق گریش تمومی نداشت تو دلم بخودم گفتم چرا وایسادم یکی بزار ناموسمو بگاد مادرم تا منو دید گفت اهه اومدی جیگر گوشه مامان مامانم لنگ لنگان راه میرفتم شربتو درست کردیمو بردیم مسجد مادرم همش تو خودش بود رفت املاکی خونه ده بفروشه تا از اون دهه بریم مشهد زندگی کنیم مادرم یه مدت هی حالت تهوع داشت هی بالا میاوردو تو یه مدت شکمش اومده بود بالا رفت دکتر دیدم بله مادرم حامله است مادرم با تمام هرچه سرعت خونه رو فروختو رفتیم مشهد مادرم هی دست تو شکمش می‌کشید رفتیم زیارت مادرم اونجا خادم شد تو ضریح بغل کرده بود هی گریه میکرد میگفت لعنت خدا بتو کاوه من بابچه شکم چیکار کنم مادرم خادم حرم شده بود تو خونمون همیشه مجلس قرآن به راه بود یه شب توای خونه وقت اذان صبح بود درحال گریه تو سجادیه بود میگفت خدایا دلم نمیاد بچه رو بندازم حس تپش قلبشو تو شکمم احساس میکنم خدایا کمک کن تو همه نمازش تو همه ذکرایی بعدش ناخواسته به کاوه لعنت میفرستاد بعد اینکه شکمش تو دوره ۷ ماهگی بود دست بکار شد با پول دادن به این اونو واسطه شدنو با کمک دوستایی پرنفوذ ش تو دادگاه تونست یه یکی پیداکنه وبگه من صغیه این مرد بودم مردم معتاد بود لنگ مواد بود اینا خلاصه با کلی دنگو فنگ اینا طبیعی جلو دادیم مادرم خواهرمو درست تو مسجد محلمون به دنیا آورد دقیقا خانم‌هایی مسجدی مادرمو بغل ناز میکردن میگفت الهی چه دختر بچه خوشکل بدنیا آوردی مادرم برای ادعایی احترام به اون مسجد که اسمه حضرت زینب داشت گذاشت زینب ما هم مادرم وضعیتش خوب شد یه رستوران باز کرد منم تو داروخانه مشغول کار شدم خواهرم زینب همه چیش مثه مادرم بود زیبایی اندام خوشکلی خواهرم درکنار رستوران مادرم تولیدی لباس باز کردو هم خواهرم ومادرم دستشون تو کار خیری دسته خیلی ها گرفتن خیلی هارو از خطر اعدام نجات دادم مادرم به هوای دیدن دوستایی قدیمیش رفت روستا که ازش رفتیم مشهد اونجا خبر رسید دقیقا بعد بلایی که سر مادرم آورد کاوه با اتوبوس تصادف کرده فلج شده اینم تمام ماجرا نبود مبتلا به سرطان معده ام است مادرم وقتی اینو شنید برق شادی تو چشاش میدیم الان هم من وزینب ازدواج کردیمو مامانمون الان مادربزرگه دوستان ممنونم همراه سرگذشت مادرم بودید باور کنید اگه غلط املایی دید بخدا تایپ کننده گوشیم داغون شده به بزرگی خودتون ببخشید خیلی ممنونم قربان شما درپناه حق یاعلی مدد🙏🌹

نوشته: یک دوست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18