mohsen ارسال شده در 18 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 18 ساعت قبل جنونِ شهوت 1 سلام به مخاطبان عزیز کونباز… این داستان در چند قسمت منتشر میشه و قسمت اول به دلیل شروع داستان و توضیحات، کمی طولانی هست… قسمت اول روایت های سکسی و پرهیجان ندارد… از شکیباییِ شما سپاسگزارم. این داستان روایت زندگی شخصی خودم هست تابستان سال ۱۳۹۸ من در حالِ گذرانِ وقت در فضای مجازی بودم. چهار سالی از آخرین رابطه م میگذشت و من بعد از دوره ای که به تنهایی عادت کرده بودم، حالا چند وقتی بود که باز هم نیاز به یک رابطه ی جدی و عاشقانه رو در وجودم احساس میکردم… من محمد هستم ۳۷ ساله و این خاطره برمیگرده به زمانی که ۳۱ ساله بودم. بعد از آخرین رابطه ی عاشقانه م که ضربه ی روحی سنگینی خورده بودم، خوب تونسته بودم خودم رو جمع و جور کنم و هم از لحاظ مالی و هم از لحاظ روحی در وضعیت مساعدی بودم… تونسته بودم یه واحد نقلی اجاره کنم و مستقل بشم و با تلاش چند ساله م و کمک پدرم وام گرفتم و تونستم یه فست فود سمت غرب تهران بزنم که خدا رو شکر بعد از چندوقت جا افتاد و در آمد خوبی داشتم… وقتی چند سال از روابط عاشقانه دور میشی، دوباره وارد رابطه شدن کمی برات سخت میشه و انگار اون اعتماد بنفس گذشته رو از دست میدی و این موضوع برای من هم صدق می کرد، بخاطر همین سعی میکردم از طریق فضای مجازی با جنسِ مخالف ارتباط بگیرم… شاید هر کس منو میدید سخت باور میکرد که با هیچ دختری در ارتباط نیستم، اما این حقیقت داشت و من بجز سکس(هر از گاهی) با کسایی که هیچ احساسی به هم نداشتیم هیچ رابطه ی احساسی ای با هیچ دختری نداشتم! طی این مدت به چند نفری دایرکت داده بودم، اما یا بلاک میشدم یا پیام هام بی جواب میموند… تا اون روز… یه پیام برام اومد از دختری به اسم مریم: سلام بفرمایید امرتون؟ نمیخواستم هَوَل بازی در بیارم، کمی خودم رو مشغول کردم تا زمان بگذره، توو این مدت دِل توو دلم نبود و هر چند دقیقه یکبار میرفتم عکس پروفایلشو میدیدم و با خودم میگفتم: اوووف پسررر این اوکی بشه فقط… توی ذهنم داشتم رویا بافی میکردم و حتی لحظه ی اولین قرارمون رو هم ترسیم کرده بودم… چند سال تنهایی حسابی خسته م کرده بود و واقعا دلم یه رابطه ی خوب میخواست. رفتم باشگاه و اومدم و بعد از اینکه دوش گرفتم رفتم سراغ گوشیم… صحبت هامون شروع شد و متوجه شدم که اونم بعد از یه رابطه ی نافرجام از تنهایی خسته شده و دنبال یه رابطه ی امن میگرده… روزها گذشت و من و مریم در حال شناخت و جستجوی هم بودیم و حس خوبی بینمون شکل گرفته بود، هردو به خاطر تجربیات تلخِ روابطِ گذشته مون، کمی دست به عصا پیش میرفتیم، اما علاقه مون رو از هم پنهان نمی کردیم… چند روزی توی اینستاگرام چت میکردیم تا اینکه با درخواست من شماره ردوبدل شد و حالا دیگه هر روز چند ساعتی با هم تلفنی صحبت میکردیم… حدودا یک ماه گذشت و ما طی این مدت سر صحبتهای سکسی رو هم با هم باز کرده بودیم تا اینکه هر دوی ما تصمیم گرفتیم بیرون قرار بذاریم و همدیگه رو از نزدیک ببینیم… روز قرار احساس عجیبی داشتم و حالا بعد از چند سال قرار بود به ملاقات دختری برم که حس میکردم دوسش دارم و این احساس به گمونم دو طرفه بود… سعی کردم برای قرار اول یه تیپ و استایل مردانه و شیک بزنم، خودمو مرتب کردم و با ظاهری آراسته و مردونه جلوی آینه ایستادم… کمی استرس داشتم، ادکلن زدم، کفشم رو پوشیدم، سوییچ رو برداشتم و از خونه خارج شدم… تا کافه ای که محل قرار بود ۱۵ دقیقه ای راه بود و من طی این مدت تو ماشین با خودم مشغول حرف زدن بودم و در واقع داشتم تمرینِ حرف زدن میکردم که جلوی مریم روان و راحت صحبت کنم… بالاخره رسیدم، چند دقیقه ای منتظر بودم و در کافه باز شد و مریم اومد داخل، این اولین بار بود از نزدیک میدیدمش و حس کردم کمی بدنم گُر گرفت و استرس بر من حاکم شد… نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به اوضاع مسلط باشم، مریم که رسید سر میز، بلند شدم و باهاش دست دادم و گلی که براش خریده بودمو بهش دادم و گفتم: از دیدنت خوشحالم عزیزم -منم همینطور *از عکسات قشنگ تر به نظر میای -مرسی عزیزم لطف داری *چه خبر؟ همه چیز مرتبه؟ -شُکر، تو چه خبر؟ *سلامتی، واقعا خوشحالم از دیدنت، اگه موافقی یه چیزی سفارش بدیم؟ -آره حتما… مشغول نگاه کردن به مِنو شد و من محو تماشای صورت جذابش… مریم ۲۷ ساله بود، دختری با چشم و ابروی مشکی، قد بلند، و بدنی نسبتا توپُر و سفید و موهای صاف و بلند و مشکی که به جذابیتش اضافه میکرد… بعد از سفارش قهوه و… ، کمی صحبت کردیم اوایل صحبتمون هر دو طرف کمی خشک و رسمی بودیم اما رفته رفته یخ بینمون آب شد و همون صمیمیت توی چت و حرفهای تلفنی مون بینمون برقرار شد… اواسط پاییز بود و چند ماهی از رابطه ی ما می گذشت، دیگه تعداد قرارامون از دستم در رفته بود و بیشتر روزهای هفته همدیگرو میدیدیم و چند بار با هم مهمونی و دورهمی های دوستانه رفته بودیم… طی این مدت متوجه یه موضوع شده بودم که مریم دختری بشدت اجتماعی و اهل معاشرت بود… مثلا با دوستای من و دوست پسرای دوستاش راحت بود، دست میداد، شوخی و بگو بخند میکرد و پوشش آزادی داشت. چندباری کارمون به بحث و دلخوری کشیده بود و من بهش گوشزد کرده بودم که این آزادی و بی پرواییش در معاشرت با مردای دیگه آزارم میده و داره ما رو از هم دور میکنه… مریم مدام اصرار داشت که من باید با خصوصیات اخلاقیش کنار بیام و نباید رابطه جوری باشه که همدیگرو محدود کنیم … روزها میگذشت و ما علی رغم بحث و جدل های گاه و بی گاه علاقه مون به همدیگه بیشتر و بیشتر شده بود و طی این مدت چند بار با هم سکس داشتیم… از همون اوایل رابطه و سکس چتایی که داشتیم مریم بهم گفته بود که باکره نیست و من با این قضیه کنار اومده بودم… نه آدمی بودم که فکرم خیلی بسته باشه و خیلی غیرتی باشم و نه اونقدر بیخیال بودم که اجازه بدم کسی نگاه چپ به عشقم بکنه یا پاشو از گلیمش درازتر کنه… یه چیزی در حد تعادل… اما طی این مدت و ارتباط با مریم ، رفتار و حرفاش کمی روی من تاثیر گذاشته بود و کمی با مسائل اینچنینی نرم تر برخورد میکردم… پنجشنبه ، دی ماه ۹۳ بود ، یه روز سرد و بارونی… بعد از مدتها کار بی وقفه و بدون تعطیلی، امروز مغازه رو تعطیل کرده بودم و تا شنبه آزاد بودم به امید یه آخر هفته ی خوب… حدودا ساعت ۲ از خواب بیدار شدم و نهارمو خوردم و طبق قرار قبلی باید آماده میشدم برم دنبال مریم تا بریم سمت شمال… مهمانی ای که از طرف یکی از دوستانش دعوت بودیم… شب قبلش راجع به مهمونی صحبت کرده بودیم و میدونستم قراره بریم یه مهمونی ویلای یکی از دوستای مریم… خانواده ی روشنفکری داشت و قبل از ارتباط با منم بارها با دوستاش رفته بودن شمال و شب مونده بودن و خانواده ش با همچین مسائلی مشکلی نداشتن… بعد از اینکه دوش گرفتم لباس پوشیدم و رفتم دنبال مریم، کمی منتظر بودم تا اومد سوار ماشین شد… اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد بوی عطر (گوچی انوی می) بود که خیلی سریع فضای ماشین رو پُر کرد… موهای صافش رو بالای سرش بسته بود و از دو طرف کمی روی صورت گِرد و قشنگش ریخته بود، چشمای درشت و سیاهش با آرایش ملایمی که داشت زیباییِ صورتش رو چند برابر کرده بود… یه مانتوی جین کوتاه و جلو باز تنش بود و زیرش تیشرت سفید و تنگ که سینه های گنده ش رو به خوبی نمایش میداد و یه شلوار جین زاپ دار که سفیدی پاهای تو پُرش از زاپ های شلوارش به چشم میخورد… ابرویی بالا انداختم و گفتم: *یکم زیاده روی نکردی عزیزم؟ -محمد تورو خدا دوباره شروع نکن… *چیو شروع نکنم؟ اصلا نظر من برات مهم هست یا نه؟ من دلم نمیخواد انقدر تو چشم باشی ، دلم نمیخواد جایی که مردای غریبه هستن همه پستی بلندی های بدن عشقمو ببینن، این خواسته ی غیر معقول و نابجایی؟ … گردنشو کمی کج کرد و با صدای بچگانه گفت: -آخه من قربونِ شما بشم ، قربون اون اخمِ قشنگتون بشم ، واسه صدای مردونه ت و حرص خوردنت بمیرم، نگاه دیگران چه اهمیتی داره وقتی من تمام قلب و فکر و روحم مالِ شماس؟؟ دستمو گذاشتم رو فرمون یه نگاه به سمت مخالف کردم و یه هووووفی کشیدم… به بدنش کش داد سمتِ من و با دست زد روی شونه م، همینکه برگشتم لبشو گذاشت رو لبم و منو در عمل انجام شده قرار داد… در لحظه عصبانیتم فروکش کرد و چند ثانیه مشغول خوردن لب همدیگه بودیم که خودشو کشید عقب، گفت: -عشقم با حساسیت بیش از حد من و خودتو اذیت نکن، ما عاشق همیم و هیچکس و هیچ چیز نمیتونه ما رو از هم جدا کنه… با نگاه کسی هم نه چیزی از من کم میشه نه کسی میتونه به من نزدیک بشه، عاشقتم مرد من… با بوسه ی عاشقانه ای که از هم گرفتیم و حرفاش کمی آروم تر شدم و با لحنی که هنوز کمی دلخور بود گفتم: *منم عاشقتم… و حرکت کردم و رفتیم سمت شمال… کمی ترافیک بود و حوالی ساعت ۸ رسیدیم شمال، تا ویلا یک ساعتی راه بود و حوالی ساعت ۹ رسیدیم… وارد شدیم… تقریبا همه اومده بودن و حدودا ۲۰ نفری میشدیم… سلام و احوالپرسی کردیم و چیزی که از همون لحظه ی ورودمون حس کردم و منو تحت فشار قرار داد، نگاه سنگین پسرا روی مریم بود… یکی دو تا از دوستامون که از دورهمی های قبل می شناختیم رو پیدا کردیم و رفتیم پیششون، یکی شون الهام بود که ما رو دعوت کرده بود مهمونی… نشستیم و با الهام و دوست پسرش سینا صحبت میکردیم، یه موزیک ملایمی گذاشته بودن و همه مشغول خوردن مشروب و سیگار کشیدن بودن و مهمونی هنوز کاملا شکل نگرفته بود… سینا برامون مشروب آورد و مشغول شدیم… چند دقیقه ای گذشته بود و ما همانطور که صحبت می کردیم مشروبم میخوردیم و من سعی میکردم یکم سریع تر بخورم که سرم زودتر گرم بشه و از فاز منفی زودتر خارج بشم … میخواسم به اون حالت خلسه و بکیرم برسم کمتر خودخوری کنم … میدونستم بعد از اون نگاه ها و فشار ممکنه حرکت احمقانه ای کنم و دعوا و آبروریزی راه بندازم… بخاطر همین تصمیم گرفتم امشب فقط با مریم خوش بگذرونم… همون محمدی که اون میخواست!! ادامه دارد… نوشته: پیکاسو لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده