رفتن به مطلب

داستان سکسی تحقیر خدمتکار


poria

ارسال‌های توصیه شده


خدمتکار 1
 

این یک داستان خیالیست و با تم میسترس و برده. هرگونه تشابه اسمی و مکانی اتفاقیست.

من و زنم، ماندانا، بازنشست بودیم. وضع زندگیمون بد نبود. یک کارگری بود که سالها میشناختیمش و همیشه برای نظافت خونه و کمک به ماندانا میومد. ولی تازگی به ماندانا گفته بود که دیگه نمیتونه بیاد. قرار بود نقل مکان کنه و بره یه شهر دیگه پهلوی بچه ش. واسه همین اون روز ماندانا از یکی از این شرکتهای خدماتی خواسته بود که یکی رو بفرستن.
اونی که اومد اصلا به تیپش نمی خورد کارگر باشه. مینا یه دختر جوون بود که احتمالا فقط یکی دو سال بود که دبیرستان رو تموم کرده بود. خیلی شیک و مرتب. به نظر میومد از دماغ فیل افتاده. پر افاده و از خود راضی. من خیلی خوشم اومد. چند وقتی بود اون حس بردگی رو تو خودم کشف کرده بودم. واسه همین این تیپ مغرور مینا کاملا جذبم کرد.
یه لگ نازک زرشکی پوشیده بود که قشنگ شکل و حجم رون و باسنش رو به نمایش میذاشت. با یه تاپ چسبون لیمویی. سینه های درشتش میخواست جرش بده. دلم میخواست فقط بشینم و اون هیکل ناز رو تماشا بکنم.
با اون شکل و ادا، اصلا باورم نمیشد که بخواد کار هم بکنه. برداشتم اصلا اشتباه نبود. تو اون چند ساعت فقط دور خودش چرخید. بیشتر ادای کار کردن درمیاورد. هیچ جایی رو درست تمیز نکرد. البته اگه به من بود میگفتم هر روز واسه نظافت بیاد که من فقط تماشاش کنم ولی خوب مطمئن بودم ماندانا حتما شکایتش رو به شرکت میکنه.
قبل از رفتن یه مقدار پول به ماندانا داد و گفت: من روالم اینه که جلسه اول رو مجانی کار میکنم. اینم پولیه که به شرکت دادین. اگه از کارم راضی نبودین که خوب ضرر نکردین. اگر هم راضی بودین از دفعه بعد پول میگیرم.
بعدش هم بدون خداحافظی گذاشت و رفت.
مطمئن بودم که آخرین دفعه س که اون لعبت رو میبینم ولی در کمال تعجب دیدم ماندانا از اون شرکت خواست که هفته بعد هم مینا رو بفرسته. داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. واقعا عقلش رو از دست داده بود ولی خوب هیچی نگفتم. چیکارش داشتم؟ بذار بازم بیاد.
این بار وقتی مینا اومد، اول رفت تو اتاق خواب مستر تا لباساشو عوض کنه. بیرون که اومد مات نگاهش میکردم. انگار اومد بود مهمونی: یه دامن کوتاه مشکی تا زیر باسن با یه بلوز سفید یقه باز که قشنگ خط سینه رو بیرون انداخته بود و یه جفت نیم بوت پاشنه دار قهوه ای.
من که نمی فهمیدم جریان چیه ولی کاری نداشتم. حظ بصری خودم رو میبردم. من و ماندانا تو نشیمن روبروی تلویزیون نشسته بودیم که مینا از تو آشپزخونه صدا زد: ماندانا، ماندانا بیا اینجا.
نه خانمی، نه چیزی، انگار ماندانا کارگر اون بود!
انتظار داشتم ماندانا با لگد بندازتش بیرون ولی برعکس. ماندانا فورا از جاش پرید و درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفت صدا زد: اومدم.
کمی بعد مینا اومد تو نشیمن. از آشپزخونه به اونجا دید نداشت و ماندانا ما رو نمیدید. پشتش رو به من کرد و کامل خم شد تا مثلا زیر تلویزیونی رو تمیز کنه. شورت پاش نبود و قشنگ یکی دو دقیقه کلوچه خوشگلش رو از لای پاش به نمایش گذاشت. با دهان باز تماشا میکردم که برگشت به طرفم: چی شده؟ آب از لب و لوچه ت راه افتاده.
بعد آروم اومد به سمتم و دستش رو گذاشت زیر چونه م. تو چشام نگاه کرد و آروم گفت: بدبخت هیز!
من فقط مات نگاهش میکردم. بعد پشت دستش رو گرفت جلوی صورتم. ناخودآگاه دستش رو بوسیدم.
مینا: باز خوبه یه ذره فهم و شعور داری.
بعد ادامه داد: شما نرها همینید. هیز و چشم چرون.
و رفت. من هم با آبی که از دهنم آویزون بود مات و مبهوت موندم. فقط دلم میخواست همونجا بمونه. اصلا دیگه نره.
وقتی مثلا کار نظافت تموم شد و موقع رفتن یه کارت به ماندانا داد و گفت: از این به بعد به خودم زنگ بزنین نه شرکت. پول رو هم به همون شماره که نوشتم واریز کنین.
ماندانا: چشم، حتما مینا خانم. لطف کردین.
من خودم رو میفهمیدم و آرزوم بود که به مینا خدمت کنم. برده ش بشم. ولی ماندانا رو نمیفهمیدم.

هفته بعد دوباره قرار بود مینا بیاد. قبل از اومدنش ماندانا بهم گفت که کاری داره و باید بره بیرون.
از اینکه با مینا تنها میشدم ذوق کردم. قرار نبود اتفاقی بیفته ولی بازم ذوق کردم.
زنگ رو که زدن رفتم در رو واسه مینا باز کردم. سلام کردم ولی اون در جواب فقط سرش رو تکون داد. رفتم تو اتاق مستر که مینا تنها بشه و احساس راحتی بکنه. اما مینا هم پشت سرم اومد تو اتاق.
مینا: برو بیرون میخوام لباسامو عوض کنم.
به طرف در رفتم.
مینا: نشنیدم بگی چشم!
بی اختیار گفتم: چشم خانم
به طرفم اومد. دستش رو گذاشت زیر چونه م. نگاه نافذش رو انداخت تو چشام و گفت: از همون اول فهمیدم یه نر بی خاصیتی. به برده مفلوک. روزایی که من میام اینجا تو حق نداری تو این اتاق بیای، فهمیدی؟
من: بله خانم
مینا: حالا گمشو بیرون.
من: چشم خانم
رفتم بیرون. انگار هیپنوتیزم شده بودم. درسته که خدمت به یه همچین لعبتی آرزوم بود ولی قرار نبود اینطوری وا بدم.
نیم ساعتی طول کشید تا از اتاق اومد بیرون. با دیدنش چشمام گرد شد. یه نیم تنه و یه دامن چرم تا بالای زانو. جلوی نیم تنه هم با چند تا بند بسته شده بود و زیرش سوتین نپوشیده بود. با یه جفت چکمه تا زیر زانو. رفت رو مبل نشست و پاشو گذاشت روی میز. به من اشاره کرد تا برم جلو.
مینا: من پول گرفتم که خونه رو تمیز تحویل بدم. دلم میخواد کارم بدون نقص باشه. پس حواستو جمع کن. از آشپزخونه شروع میکنیم. اول یه چایی بذار و بعد گاز و کانترها رو تمیز کن. نگران زنتم نباش. تا من نگم برنمیگرده.
یه نفس راحتی کشیدم. اصلا دلم نمیخواست ماندانا مارو اینجوری ببینه. 5، 6 ساعت بعد به نظافت خونه گذشت. مینا دستور می داد چکار کنم و منم انجام میدادم. در عین حال پذیرایی هم میکردم. یه جورایی تو اوج آسمون بودم. تنها نگرانیم این بود که ماندانا بفهمه و آبروم بره. یعنی هیچ توضیحی واسش نداشتم.
کارم که تموم شد صدام کرد و رفتم پهلوش: بفرمایید خانم.
مینا: دلم میخواد چکمه هامو یه واکس قشنگ بزنی.
من: چشم.
جلوش نشستم تا چکمه ها رو در بیارم.
مینا: چیکار میکنی، احمق!
دیگه چرا فحش میداد؟ معذب شدم ولی بروی خودم نیاوردم: میخوام چکمه هاتونو ببرم واکس بزنم.
مینا: احمق، بساطت رو بیار همینجا و تو پام واکس بزن.
رفتم چند تیکه روزنامه آوردم و پهن کردم زیر پاش و شروع کردم به واکس زدن. خیلی حقارت بار بود. جلو یه دختر جغله زانو زده بودم و داشتم کفشاشو واکس میزدم. اصلا سرم رو بالا نیاوردم که چشمم تو چشماش نیوفته. فقط خوبیش این بود که تنها بودیم.
تقریبا کارم تموم شده بود که مینا صدا زد: میبینیش چه بدبخته؟ یه نوکر خاک تو سر.
به پشت سرم نگاه کردم. ماندانا، زنم، بود. سرمو انداختم پایین. از خجالت سرخ شدم. دلم میخواست بمیرم. عرق کردم.
مینا به ماندانا گفت: برو ببین کارش چطوره.
به منم گفت: بساطت رو جمع کن و بیا جلو پام بشین.
وسایل رو جمع کردم و برگشتم دو زانو جلوی پاش نشستم. در تمام مدت اصلا از خجالت سرمو بالا نیاوردم.
ماندانا هم برگشت.
مینا بهم گفت: حالا پامو ببوس تا زنت ببینه چقدر مودبی.
سرم رو بردم پایین و نوک چکمه هاشو بوسیدم.
مینا به ماندانا گفت: دیدی گفتم شوهر مودبی داری؟ حالا بگو ببینم خونه چطور بود؟ خوب تمیز شده؟
ماندانا: بد نیست ولی اونی نیست که باید باشه.
مینا: بد شد. من دوست ندارم مشتری از کار ناراضی باشه. حالا هفته بعد جبران میکنیم.
بعد رو به من کرد و گفت: کمربندت رو دربیار. کله رو زمین، باسن بالا.
اطاعت کردم.
ماندانا به مینا گفت: 10 ضربه میزنی. یه جوری که هیچ وقت یادش نره. اگه محکم نباشه خودتو میزنم.
و ماندانا زد، یکی محکمتر دیگری. چیزی که بیشتر عذابم میداد درد ضربات نبود، این بود که ماندانا داشت منو میزد. زنی که بینمون فقط عشق و محبت بود. ولی اونم افسون شده بود و فقط اطاعت میکرد.
مینا: امیدوارم ادب شده باشی. من اصلا دوست ندارم کسی با اعتبار کاریم شوخی بکنه. حالا میتونی تشکر کنی.
من پاشو بوسیدم و گفتم: ممنونم مینا خانم
مینا به ماندانا گفت: تو هم
ماندانا هم نشست و پای مینا رو بوسید: ممنون مینا خانم.
مینا گفت: خوب من باید برم. دیگه دیرم میشه.
و رفت تو اتاق مستر تا لباسهاشو عوض کنه. بیرون که اومد به ماندانا گفت: حواست باشه اون دیگه از سرویس مستر استفاده نکنه. دلم نمیخواد نجس بشه.
و رفت.
تا شب معذب بودم. هر دویمان. نه به هم نگاه میکردیم و نه حرفی میزدیم مگر از روی اجبار. شب که خواستم دندونام رو مسواک بزنم ماندانا پرید جلو: کجا؟ مگه خانم نگفت از سرویس مستر استفاده نکنی؟ نجسی! نمیفهمی؟
من: پس مسواکم رو بده برم اون یکی دستشویی.

نوشته: tooleh_sag

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18