-
آخرین مطالب ارسال شده در انجمن
-
توسط mohsen · ارسال شده در
اولین تجربه کارامل چند وقت پیش بود که آخر شب تو رخت خوابم داشتم تو سایت کون باز میگشتم. طبق معمول تو انجمن بودم داشتم یسری پست هارو لایک میکردم واسه بعضی هاشونم کامنت میذاشتم. اونشب پیام هام خیلی زیاد بود. عنوان پیام یکی برام جالب اومد. با عنوان " تیر به سنگ" پیام داده بود و خودش رو معرفی کرده بود. یکم باهاش چت کردم بعد تو اینستا فالو کردمش و بعد هم رفتیم تلگرام . اولا خیلی زیاد جدی نمیگرفتمش. برام ویدئوهای پورن میفرستاد و بیشتر درباره سکس حرف میزدیم چون هردومون از حشریت فراوان رنج میبردیم. کم کم گذشت و من ازش خوشم اومد. حس کردم از اوناس که بهشون میگن مرد! ازونا که آدم احساس آرامش و امنیت کنه پیششون و حالش خوب باشه. گذشت و حس کردم اونم احساس مثبتی نسبت به من و اخلاق و خصوصیات و بدنم داره. قرار گذاشته بودیم که یروز بیاد و باهم سکس داشته باشیم. اصن باورم نمیشد که شوخی شوخی داره جدی میشه و من قراره سکس درست حسابی رو تجربه کنم. چون من ویرجینم و قبلا فقط یبار تجربه میک لاو رو داشتم اما نتونسته بودم ارضا شم. اینبار حس میکردم قراره خیلی متفاوت باشه چون ی حس درونی بهم میگفت این یکی واقعا بلده چیکار کنه🫠حدود یک هفته بود هرروز درحال آماده شدن بودم. ی لیست هم از تمام کارهایی که باید انجام بدم نوشته بودم و دونه دونه بهشون میرسیدم. هرروز که میگذشت استرس و هیجانم بیشتر میشد. هم میترسیدم هم ذوق داشتم. روزی که قرار بود بیاد چهارشنبه بود و منم تا عصر دانشگاه داشتم. از شانسم تو کلاس آخر قرار بود ارائه هم داشته باشم و خلاصه نمیتونستم بپیچونم و زود برگردم خوابگاه. ارائه من تموم شد و به استاد گفتم من وقت دندون پزشکی دارم میتونم برم😔😂استاد هم قبول کرد و منم سریع برگشتم خوابگاه. رسیدم رفتم دوش گرفتم. کصم رو هم با شوینده مخصوصش شستم. لوسیون زدم به خودم و وسایل ضروری رو گذاشتم تو ساکم و ی اسنپ گرفتم و راه افتادم به سمت سوئیتی که اجاره کرده بود. عین خرس استرس داشتم و قلبم تند تند میزد. رسیدم و دیدم که تو کوچه وایساده و تا از ماشین پیاده شدم اومدم سمتم و بغلم کرد. وای چه حس خوبی داشت اولین بار که بغلم کرد. ساک رو از دستم گرفت و باهم رفتیم تو خونه. توی خونه دوباره بغلش کردم و اونم منو بلند کرد و چرخوند. همچنان استرس و هیجان شدیدی داشتم و هنوز بدنم آروم نشده بود. ملافه رو انداختم رو تخت و ازش خواستم تو اتاق بشینه تا من لباسی که میخواستم رو براش بپوشم. ی اورال مشکی کوتاه بود که یقه گره ای داشت و زیرش هم ی شورت طرح گیلاس حریر بکلس پوشیدم. دست و پاهامم لاک جگری زده بودم و حسابی ست قشنگ و سکسی شده بود بنظرم. لباس رو پوشیدم و رفتم جلوش و دیدم چشماش برق زد فکر کنم خوشش اومده بود ازم. دوباره مدل پرنسسی بغلم کرد و منو اینبار گذاشت کنار دیوار. دستامو گرفت آورد بالا و نگه داشت و با انگشت اون یکی دستش گردن و زیر بازوم رو نوازش میکرد. این کارش خیلی تحریکم داشت میکرد . صورتش رو میآورد جلو که ازم لب بگیره اما نمیگرفت من سعی میکردم صورتم رو جلو ببرم اما اون میرفت عقب و میخواست داغ ترم کنه. حرکات دستش هم باعث شده بود بیشتر حشری شم و نتونم درست وایسم. دوباره خواستم لب بگیرم اینبار اونم اومد جلو و منو بوسید. خیلی حال خوبی داشت 🫠. دید که پاهام دیگه وزنمو تحمل نمی کنه بغلم کرد و منو گذاشت رو تخت و اومد روم .حسابی داشتم داغ و داغ تر میشدم. لب گرفت ازم و رفت سمت گردنم و گردنم رو میمکید . وای چقدر حس خوبی بود. گره یقه لباسم رو باز کرد و لباسم رو تا شکمم آورد پایین. از گردنم آروم آروم رفت سراغ سینه هام. همه جاش رو به جز نوکش ریز ریز بوس میکرد . وقتی رسید به نوک سینه ها اول با لبش گاز گازشون کرد بعد برد تو دهنش و شروع کرد به میک زدن. داشتم منفجر میشدم از حشریت. اولین ارضام تو همین موقع بود. باورم نمیشد. بعد از مدت ها ارضا نشدن و سرکوب کردن موقعی که مشغول خوردن سینه هام بود، ارضا شدم. حتی لباسم رو کامل در نیاورده بود! بیشترین چیزی که منتظرش بودم این بود که برام بخوره🫠 لباس و جورابم رو دراورد. باز شروع کرد سینه هامو خوردن و از رو شورت دست میمالید به کوسم. شورتم خیس خیس بود. با دستای کاربردش از رو شورت رو شیارم می کشید و دورانی دستاشو تکون می داد. یه بار اومدم. ولم نکرد. ادامه داد. دوباره اومدم. هنوز نیم ساعت نشده بود و من ۳ بار ارضا شده بودم. بعد شورتمو یواش یواش کشید پایین. حسابی خیس شده بود. هیچ وقت ندیده بودم انقدر شورتم خیس شده باشه. بعد رفتم لبه تخت و پاهام رو بالا گرفتم و اومد بین پاهام و شروع کرد… اصلا حسش قابل توصیف نیست برام. اولش لیس میزد با هر لیس دلم میخواست از شدت حال خوب جیغ بزنم. بعد شروع کرد به میک زدن لابیاها و کم کم حس کردم داره دردم میگیره🫠. ازش خواستم فقط لیس بزنه و اونم این کارو کرد و دوبار ارضا شدم با خوردن.وقتش بود منم خودی نشون بدم. لباسش رو درآورد بعد کمربندشو باز کردم. شرتشو که کشیدم پایین کیر ۱۴ سانتی کلفتش مثل فنر پرید بیرون. نگاش کردم. خیلی عجیب بود. میتونست تکونشم بده. سرش کلی پیش آبش جمع بود. شروع کردم به ساک زدن براش . خودش میگفت سایز کیرش کوچیکه اما بنظرم خیلی خوب و جمع و جور بود. خیلی بلد نبودم ساک بزنم اما سعی میکردم خوب باشه کارم. تو حالت ایستاده و دراز کشیده براش خوردم. بعد به شکم دراز کشیدم تا لاپایی بزنه. حین لاپایی یدور دیگه ارضا شدم. لاپایی هم چیز جالبیه. تمام وزن پارتنرت رو روی خودت حس میکنی و اونم به سریع ترین حالتش داره جلو عقب میکنه. یکم بعد اونم داشت به ارضا نزدیک میشد .به پشت برگشتم و پاهاش رو گذاشت دو طرف سینم و دهنم رو باز کردم و کیرش رو گذاشت تو دهنم و آبش رو ریخت دهنم. اولین بار بود داشتم آب کیر میخوردم. ی مایع داغ با حجم نسبتا زیاد و مزه عجیب و متفاوت وارد دهنم شد. نمیتونستم تشخیص بدم چه مزه ایه. هم تند بود هم تلخ هم شور ! نمیدونستم چجور بود اصن😂 آبش رو قورت دادم و اونم کنارم دراز کشید و ی حس خوبی داشتیم نسبت بهم که ارضا شده بودیم. یکم دراز کشیدیم. یکی از فانتزی هایی که واقعا دوست دارم اسپنکه.نمیدونم چرا ولی عاشق اسپنکم اونم ضربات محکم که قشنگ پوستم قرمز بشه. نشست رو تخت و منو خوابوند رو پاش و شروع کرد به اسپنک زدنم. نمیدونم چند تا ضربه شد ولی با هر ضربه من واقعا عشق میکردم. آخراش یکم سوزش داشت برام اما بازم دوست داشتم. دیگه فکر کنم دست خودش درد گرفت که ادامه نداد😁. بلند شدم رفتم جلو اینه و دیدم جای دستاش رو پوست کونمه و پوستش قرمز شده. خیلیییی حال کردم با این صحنه. موقع راه رفتن یکم دردم میگرفت اما دوسش داشتم. بعد اسپنک باز رفتم بغلش. چند ساعتی با انواع و اقسام مالیدن کوسم و یاد گرفتن بدنم ارضام می کرد و من از خودم بیخود شده بودم. ی چیز دیگه که دوست داشتم تجربه کنم رابطه آنال بود. هم دلم میخواست هم استرس داشتم براش. با حرفاش آرومم میکرد و بهم اطمینان میدهد که یواش یواش جلو میره و اگر نتونستم درد رو تحمل کنم ادامه نمیده. احساس خوبی گرفتم از حرفاش و قبول کردم یکم با انگشتش بازم کنه. به شکم دراز کشیدم و پاهام رو انداختم دو طرف بدنش. لوبریکانت رو آورد و یکم زد رو سوراخ باسنم. بعد انگشت وسطیش رو آروم آروم میکرد تو. یکمی فشار میومد بهم و هی میگفتم درش بیاره. حس شدید دستشویی داشتن بهم دست میداد که باعث میشد استرس بگیرم نکنه یهو اتفاق بد بیفته. این استرس باعث میشد هی سفت کنم خودمو. انگشتش رو دراورد و یهو تمام حس فشار و حس دستشویی داشتن رفت! دوباره انگشتش رو برد داخل. آروم آروم تا ته برد تو. وقتی تکونش میداد دردم میگرفت و ازش میخواستم تکون نده فقط نگه داره توم. باورم نمیشد کل انگشتش داخل سوراخمه. دوباره لوب زد و من یکم حس کردم فشار داره بیشتر میشه دیدم دوتا انگشتش رو برده تو. اصلا باورم نمیشد که جدی جدی دوتا انگشت رو کرده تو سوراخ. خیلی فشار بود روم. ازش خواستم دربیاره یکم استراحت کنم. با انگشت کردن ارضا نشدم چون درد و فشار روم بود. اون شب چندین بار دیگه ارضا شدم. قبل و بعد شام و قبل خواب . این ارضاها خیلی بدنم رو آروم کرد. کنار هم دراز میکشیدیم و انگشتش رو میبرد بین پاهام. به خاطر میک زدن ها، لابیاهای کصم درد میکرد. به اونجاها دست میزد میدید درد دارم با انگشتش خیسی کصم رو میکشید میآورد رو کلیتوریسم. وقتی آروم آروم کلیتوریسم رو میمالید انقدررر بدنم آروم میشد که پاهام رو باز میکردم و با خیال راحت منتظر بودم ارضا شم. هیچی جز ارضا و لذت تو فکرم نبود. ی سینم رو با دستش گرفته بود و ی سینم رو داشت میخورد و میک میزد . این مدل که کصم رو میمالید و سینم رو میخورد بیشترین و بهترین حالتی بود که باهاش ارضا میشدم . تا فردا شبش چندین بار با همین پوزیشن ارضا شدم . و واقعا وقتی ارضا میشدم میدیدم صبر کردن در عین شدیدا حشری بودن گاهی ارزش داره. واقعا آروم میشدم و حالم خوب میشد. بعد هر ارضا دست از مالیدن برنمیداشت و ادامه میداد و چند مرتبه ارضام میکرد. از بار دوم سوم به بعد حرکات دستش تند تر میشد و حتی نوک سینه م محکم میگرفت یا نشگون یا میک خیلی محکم میزد و منم سنگین ارضا میشدم . طوری که زیر شکمم درد میگرفت. شب اول خوابیدیم و منم تو بغلش بودم. توی خواب وقتی غلت میزدم موهام یا بدنم رو نوازش میکرد 🫠. همیشه دلم میخواست توی هرحالت مورد ناز و نوازش قرار بگیرم و توی خیال پردازی ام اینو تصور میکردم. صبح روز دوم بیدار شدم و در حالی که رو تخت بودم مجددا دستشو برد لای پام و با مالیدن چوچولم چند بار ارضام کرد دیگه حساب کتاب بارهایی که ارضا شده بودم از دستم در رفته بود. بعدش ی دوش گرفتمو مسواک زدم و بازم رفتم رو تخت. شروع کردم براش ساک زدم. خیلی جدی بهم گفت که زیاد با ساک زدن ارضا نمیشه.حس خوب میده بهش اما برای ارضا شدن باید دخول داشته باشه. دوباره باهام حرف زد و سعی کرد آرومم کنه. قبول کردم و خودم رو سپردم بهش. به شکم دراز کشیدم و لوبریکانت زد و انگشتش رو برد تو. ی کوچولو فشار کمتر شده بود. رفته رفته حس پارگی بهم دست میداد انگار. ترکیب سوزش و فشار و درد نمیذاشت بفهمم الان چند تا انگشت داخلمه. تنها چیزی که خواهش میکردم ازش این بود که انگشتش رو تکون نده و فقط تو نگه داره.سرم رو برگردوندم و پرسیدم چند تا انگشت توئه؟ گفت ۴ تا🫠 چشمام چهارتا شد که واقعاااااا؟ جدی چهار انگشت مردونه الان داخل همون سوراخ تنگ منه؟ آروم آروم در آورد و کاندوم رو آورد و کشید رو کیرش. باز یکم نگرانی داشتم اما ی حس خوشحالی هم داشتم که قراره آنال رو تجربه کنم. دوتا بالش زیر باسنم گذاشتم و به شکم دراز کشیدم و اومد روم. دل تو دلم نبود تو اون لحظه ها. فکر نمی کردم بار اول بتونه تا اینجا منو بیاره که راضی شم کونو بدم. سر کیرش رو یواش هل داد داخل و از همون اول درد شروع شد. کم کم داشت هلش میداد و منم ناله میکردم از فشار زیادش. حس درد و فشار و خصوصا فشار زیاد بود. اولاش جدی خیلی حس پاره شدن داره و ازش خواهش میکردم تلمبه نزنه. یکم تو اون حالت نگه داشت و بعد شروع کرد به تلمبه زدن. تلمبه ها تند و قوی بودن و با هرکدوم من حسابی آه و ناله میکردم و ملافه رو چنگ میزدم. چند دقیقه تلمبه زد و بعد آه مردونه ای کشید و ارضا شد🫠 و آروم آروم کیرش رو از سوراخم در آورد و کنارم دراز کشید. من نتونستم ارضا شم چون فشار زیادی رو کشیدم. با اینکه با صبر و حوصله و یواش یواش سوراخم رو باز کرد اما بازم درد داشت. حس جالبی بود ! جدی کون داده بودم! الان خوشحالم از اینکه اینو با ی فرد درست تجربه کردم. یکم دراز کشیدم و بعد بلند شدم. ی کوچولو درد داشتم . وقتی به سوراخم دست میزدم یا زیاد مینشستم هم لابیاهای کصم هم سوراخ کونم درد میگرفت. موقع دستشویی هم درد داشتم یکم اما اینطور نبود که غیرقابل تحمل باشه. خداروشکر اتفاق حال بهم زن هم نیفتاد 😂 و بی اختیاری مدفوع هم نگرفتم. اما چون سوراخم باز شده بود حس میکردم باید چند ماه تو استراحت باشه و هیچ چیزی توش نره 😅.روز دوم باهم غذا خوردیم حرف زدیم فیلم دیدیم و ارضا شدیم و ارضا شدیم. اونروز باز دلم میخواست مثل روز قبل رو صورتش بشینم یا ۶۹ بریم یا با پوزیشن دیگه ای برام بخوره اما هیچکدوم اجرا نشد منم اصراری نکردم هرچند خیلی دلم میخواست 🫠😂 . سرجمع اون ۵ بار و منم بیشتر از ۴۰ بار تو این دو شب و دوروز ارضا شدیم. خیلی زود گذشت و صبح روز جمعه بیدار شدیم صبحانه خوردیم و وسایل جمع کردیم و رفتیم🫠 . گفتم صبح هم شاید ارضا کنیم هم رو اما خبری نشد و بازم چیزی نگفتم چون روم نشد🥲😁. الان حدود دو روزه ارضا نشدم و بدنم تعجب کرده و دلش میخواد حسابی. خیلی حس خوبی بود برام این مدت. اون اروم شدن روح و جسم واقعا چیزی بود که همیشه دنبالش بودم… نوشته: کارامل -
توسط mohsen · ارسال شده در
سکس با پیرمرد کیرکلفت تو ماشین سلام یه چند وقت پیش داستانی نوشتم متن داستان این بود که یرمردی که بهش فکر میکردم بهش رسیدم دوباره یخوام ادامه داستان خودم رو اینجا خدمت شما عرض کنم خوب میریم سر اصل داستان یه چند وقت پیش دوباره به حاجی ۶۵ ساله خودم تماس گرفتم و باهاش قرار گذاشتم یه پیرمرد کت شلواری تمیز با کیر کلفت اینا رو میگم تا یادآوری شه از داستان قبل خودم بنده ۳۰ سالمه مجرد و عاشق پیرمردهای سن بالا و خوشتیپ ساعت ۷ غروب بود تماس گرفتم حاجی بنده خدا سر نماز بود خیلی جالبه واسم که اینکه همجنس بازی کنی بعدش بیای نماز هم بخونی خلاصه حاجی جون ما بعد نماز اهاش قرار میذارم یه جا ببینمش از اونجایی که مکان اوکی نبود ماشین خودمو برداشتم رفتم سر قرار اینو هم بگم ماشین من شیشههاش کامل دودیه خوب ساعت ۷:۳۰ حاجی اومد سر قرار و سوار ماشین من شد همون چیزی که انتظار داشتم با کت و شلوار مرتب خوشتیپ مهمتر از همه یه کیر ۱۸ سانتی کلفت و شق تو شلوارش قایم کرده بود سوار ماشین شد احوال همو پرسیدیم بعد برگشت بهم گفت چه خبر معلوم نیستی فتم خودت خبر منو نمیگیری گفت مریض شدم گفتم حاجی جون حیف اون کیر نیست ارضا نشه به خاطر همینه مریض میشی قدر کیر تو رو ن میدونم نه کس دیگه اینجا منظورم خانمش بود لبته کلاً زنهای سن بالا قدر شوهرهای خودشون رو میدونن ما که رایش به سن بالا داریم میدونیم چه نعمتهایی هستند خلاصه یه چند متر جلوتر رفتیم دستمو گذاشتم رو شلوارش کیر شمالیدم دیدم حاجی داره لذت میبره دیدم کیرش کم کم شق شق داره میشه گفتم جون کیری داری حاجی اونم حال میکرد میگفت کونت خارش گرفت گفتم آره کیر حاجی رو میخواد اینجا واقعاً حشری شده بودم خیلی هوس کیرشو کردم گفتم حاجی اون کیر کلفت تو در بیار دوست دارم بمالمش اونم زیپ شلوارشو پایین آورد منم سرشو مالیدم رسیدم به تخماش وای چی کیر سفیدو کلفتی داره واقعاً ین کیر دست من بود شب و روز میخوردمش خیلی کیر تمیزیه واقعاً دوستم دارم میگم همچین کیری ندیدم انقدر تمیز باشه رفتیم یه جایی خلوت سرمو چسبوندم به کیر و خایش میک میزدم حاجی هم میگفت بخور ساک بزن واسه من جون منم یگفتم کیرتو میخوام بزار بخورم جون واقعاً شقه شق شد عجب گیری داری تو حاجی واقعاً کیر تو این سن و سال سر حال ندیدم چقدر کلفت و تمیز گفت چون سمت دود نرفتم اینجوریه یه ۱۰ دقیقه یه ربع کیرشو ساک زدم خوردم وای چقدر خوشمزه است یه ذره حس بد به آدم نمیده چه کیریه ونم میگفت بخور بخور مال خودته صاحبش شدی واقعا حال میکردم اینقدر این پیرمرد حشریه با اینکه ۶۵ سالشه ولی خیلی سرحاله خلاصه تا تونستم کیرشو خوردم بعد گفت یخوام بکنمت گفتم شوخی نکن تو ماشین گفت آره ایرادش چیه گفتم من مشکل ندارم واسه تو سخت نیست گفت نه حیفه این کون نیست نکنم امشب یه جون گفتم چشم بهت کون میدم عشقم اونم لباشو چسبوند به لبام لبامو خورد جون کیرش کامل تو دستم بود لب تو لب اقعاً تو دستم جا نمیشد انقدر کلفت بود بعد از تو داشبورد کرم برداشتم مالیدم به کونم و کیر حاجی صندلی رو به خواب کردم و آروم آروم رو کیرش نشستم هوا اونجا تاریک بود تو ماشین کسی دید نداشت راحت تونستم باهاش سکس کنم ینو مینویسم دوستانی که سوال میشه جوابشو بگیرم بعد که رو کیرش نشستم انقدر کلفت بود به زور و کونم میرفت حاجی منو کشوند یه دفعه رو کیرش وای دادی زدم که فکر کردم صدامو همه شنیدم گفتم جرم دادی حاجی کیر کلفت پاره کردی منو اینجوری کونم جر خورد ون میگفت نخورد کونتو پاره نمیکنم یخوام همیشه بکنم آخه اینجوری دهن من گاییده شد دردم گرفت نمیدونی کیرت کلفته گفت گفت کیرم کلفته تقصیر من نیست که خندید گفتم عجب کون مفت پیدا کردی یخوای جرش بدی گفت ببخشید از قصد نبود خلاصه از درد یه چند دقیقه نتونستم دوباره رو کیرش بشینم باز دوباره یواش یواش نشستم کیر حاجی ون پیرمردی که بهش فکر میکردم کامل تو کونم بود وای داشت منو میکرد یواش زیرش اشتم حال میکردم اون داشت مرتب تو کونم تلمبه میزد بعد خسته شد من رو کیرش بالا پایین کردم وای چه کیری تو کونم یر خودمم راست شده بود داشتم میمالیدم حاجی داشت حال میکرد زیرم یگفت جون چه کونی داری تو تورو امشب باید یه دل سیر بگام من لذت یبردم از حرفاش یه ربع یه ربع تو کونم تلمبه زد تو ماشین خیلی برام فانتزی بود پیرمردی که ۶۵ سالش بود رو کیرش نشسته بودم داشتم ز لذت بیهوش میشدم راستی اینو بگم بارون هم یواش یواش میزد بعد از یه ربع که تو کونم تلمبه زد دیدم صداش در اومد اوف وای داره آبم میاد جان گفتم بریز تو کونم ب کیرتو میخوام یه دفعه دیدم تو کونم داغ شد حاجی آب کیرشو کامل ریخت تو کونم وقتی ارضا شد بلند شدم از روگیرش بعد کیرشو فشار دادم یه خورده آب اومد بیرون ا زبونم مزه مزه کردم وای دوست داشتم آبشم بخورم انقدر کیسم بود خلاصه کیرشو تمیز کردم اونم شلوارشو مرتب کرد و از من تشکر کرد منم لذت بردم واقعیتش از اینکه به یه پیرمرد کیر کلفت کون دادم واقعاً هر وقت پیرمرد میبینم مخصوصاً کت شلواری دوست دارم تو خیابون کیرشونو بخورم واقعا حشری میشم دوستان این داستان کاملاً واقعیست این بنده خدا که منو گایید چند دفعه دیگه هم منو تو خونش گاییده بود کلاً هر وقت هوس میکنه به من زنگ میزنه منم میرم بهش کون میدم اصلاًم پشیمون نیستم چون ذت میبرم آب کیرشونو و کونم خالی میکنم فدای کیر هرچی پیرمرده خوشتیپ. نوشته: ناشناس -
توسط mohsen · ارسال شده در
مادرم و بچه لات دهمون سلام به همگی دوستان وهمراهی عزیز میخوام داستانه عجیب زندگیمون براتون تعریف کنم داستانش خیلی خیلی عجیب غریب داستان مربوط به مادرمه اولندش درباره مادرم یه زن بسیار زیبا وخوش اندام سفید وحسابی تو پره سینه های برجسته ای داره ۸۰ یا ۸۵ نیست ولی نزدیک اون سایز باسنش گردو قلبمست مادرم از یه خانواد متعصب مذهبی بدنیا اومد مادرم کرد بود مادرم از خانوادش وحشت داشته که یبار برام تعریف کرده بود که چون خواهر بزرگش تو پارک بایه پسر گرفته بودن برادراش خواهربرای درس عبرت برای خودش و خواهرانی دیگش جلو چشماشون سربریدن مثه مرغ سر کنده داشت بال بال میزد واز همه جالب تر مادرش بود که میگفته دم پسرای باغیرت گرم آبرومون از همه چی برامون مهم تر مادرم از یه خانواده دیکتاتور وخیلی خشکه غیر منطقی بود که زن هیچ حقی توش نداشت مادرم تو خانواده پدریش ۴تا خواهر و۳ تا برادر بودن یبار یکی از خواهرانی مامانم موقع که لبش خشکه شده بود اونم تو خونه قبل ازخواب یه نمه آرایش کرد پدرش با کابل برق افتاد به جونش گفت بود داری برای دوست پسرت دلبری میکنی خواهر مادرم گفت بقران لبام خشک شده بود اینا باور نمیکرد من این چند اتفاق کوتاه گفتم که متوجه بشید مادرم تو چه خانواده بزرگ که نه شکنجه شده بود مادرم برام گفته بود درحال غذا درست کردن بود که مادرش با اخم بی اعصابی گفته بود زود برو آرایشی اون لباس چارقد. براقش بپوش مادرم شاخ درآورده بود گفته شما که سریه آرایش ساده تا سرحد مرگ مارو کتک میزنید لوازمونو میکشنید مادرش باسیلی محکم زد تو صورتش گفت دخترک حیفه نون واست خواستگار اومده مادرم گفت همینطور بی خبر بدون اینکه به من بگید گفت خفه شو ازکی واسه شوهر دادن شما دختر حیف نونا اجاز گرفتیم که دفعه دومش باشه البته خواستگاری نبود نشناخته و ندید عاقدم آورده بودن مادرم با یه خط چشمه ساده رژه لب کمرنگ مثه ماه خوشکل شده بود دیگه گفته بودم خانواده مادرم چجور خانواده بودن خواستگارم که بابام بود مادرم میشد زن دومش نکته جالبش اینجا بود بابام ۶۳ اشتباه نکنم سنش بود بازن اش دخترایی که همونجا بودن البته اینارو مادرم برام تعریف کرده که وقتی قیافه چندش حال بهم زنه بابامو میبینه حاضر بوده خودشو بکشه ولی بااون نخوابه مادرم گفته بود که بابام زنشو با کتک دختراشون با فحاشی راضی به خواستگاری از مامانم کرده بودن دختراش با چنان نفرتی به مادرم نگاه میکردن که انگار دارن به قاتل اجدادشان نگاه میکنن القصه مادرم با چشمی گریون اونم تویه روز خواستگاری عاقدم آورده بودن همون روزی که عقدکردن مامانمو بردن مادرم یه جمله از مادرش گفت که شرش کم شد پیرمرده پولدار زمین داربود به هوایی که یکی از زمین هارو به پدرومادرم بده اومده بود خواستگاری مادرم یه زنه واقعا خوشکل که تو دهه شون زنایی دهه چنگال تیز کرده بودن برای پسراشون مادرم پا به خونه گذاشته بود که ازهمه کتک میخورد از خوش از دخترایی شوهرش مادرم با زجه میگفت به پیربه پیغمبر منو زوری به شوهرت دادن ولی شکنجه هاشون تمومی نداشت همگی با مشتو لگد میفتادم به جونش زیر مشتو لگداش بر پدر ومادرش لعنت میفرستادند اونا بدبختم کردن مادرم خوشکله خوشکل بود صبحا برای نماز صبح بیدار و تو یه زیر زمینه خونه ورزش میکرد یه روز که مادرم توخونه بوده بابام با خشونت تمام میات خونه با کمربند مامانمو میزنه با کشیدهای محکم مادرمو میزنه مادرم گفت چی شده پیرمرد گفته دخترک هرجایی تو چطور به خودت اجاز دادی به دخترایی من دعواکنی هااامادربغض ترکیده گفت از زمانی که من دختر ۱۶ ساله زنه تو پیرمرده ۶۳ساله شدم چیزی جزع کتک خوردن کلفتی برای خونت نداشتم من از دخترت با تیغه آهنی کتک خوردم بدنه من کبود بعد منو میزنی بابا با خشونت تمام مادرمو از پله پرت کرد سر مادرم از پشت چندین بخیه خورد پدرم با بیرحمی تمام مجبور کرد مادرم تو برف بوران تو حیاط بخوابه خلاصه اینو یادم رفت بگم که بابام دبه درآورد به وعده ای که به پدر مادرم داده بود عمل نکرده زمین بهش نداد القصه بابام وقتی من تو شکمه مادرم یک ماهه حامله بودم مرد مادرم گفت اون روز بهترین روز زندگیش بود مادرم میگفت از این همه کتک خوردن یه مرغداری از پدرت بهم رسید که شبا اونجا میخوابیدم دیگه پیش پدرومادرمم نرفتم حالا نه اینک خیلی خوبی درحقم کرده بودن که برگردم پیششون مادرم کلا از اون دهه رفت منم بدنیا اومدم مامانم منو تو۱۷سالگی بدنیا آورد کلا زندگیش با بابام ۱ سال بود من ۱۰ ساله بودم مادرم ۲۷ سالش شده بود وکلا خوشکل بود وقتی به مدرسه مون میرفتمیه بچه لات چاقو کش قداره حدود۱۵ ساله ولی درشت هیکل مثه گاو بود اذیتم میکرد بهش میگفتن کاوه بکن یه آدم شر دعوایی که کلی دوست خلاف کار قاچاقچی داشت البته وقتی درحال برگشتن به خونه بودم هوا تقریبا غروب کرده بود کاوه روی یه تیکه سنگ با شلوار کردی قهوی خط روی دستش چاقو خوردش درحال تخمه خوردن بود تا نگاهش به من افتاد گفت بیا اینجا میدونستم میخواست من کونی کنه کاوه هیشکی جرعت نداشت رو حرفش حرف بزنه ولی من ترسیده گفتم از همینجا بگو میشنوم گفت اگه نیایی بلایی سرتون میارم که اونور ناپایداباشه رفتم جلو یه بطری شاش با عن تو صورت هیکل خالی کردو بعد قهه قهه خند هاش رفته بود هوا منم تا خونه فقط داشتم گریه میکردم مادرم تا منو دید گفت چی شده جیگر گوشه مامان کی اینکارو باهات کرده منو بردحموم منو شست لباس تمیز تنم کرد عصبانیتو تو چشماش میدیدم خیلی صورتش سرخ شده بود مادرم میدونست کاوه چه شری برای همین مدرسه رفتنمو باهام میرفتیم کاوه هم هیچی نمگفت فقط نگاه میکرد هوا خیلی باد ی بود اونم شدید بقدری که یه سایه بونی باز بود با خودش میبرد ماهم تو زمان اشتباه تو مکان اشتباه بودیم درهمین حین چادر مادرم با وزش شدید باد به پوست بدنه مادر بقدری چسبیده بود که اون باسن گرد تپل پسرکشش واون پستونهایکه آرزویی هر پسری نمایان شده بود از شانس گوه ماهم اونیکه نباید میدید دید کاوه با ولع هرچی تمام تر به مادرم نگاه میکرد دیدم دستشو برد تو شلوارش با خودش ور میرفت خیلی از اون صحنه ناراحت شده بودم کاوه همش دم خونه ما پلاس بود هم یا خودش یا نوچه هاش البته نوچه هاش همیشه هرجا با مامانم میرفتم تو سوپری دهه تو مسجد اینم بگم مادرم یه زنه متعصب باور مند مذهبی بود که نذری میداد به خونه ها تو ماه رمضون آشپزی میکرد تو مسجد برای روزه دار ها القصه کاوه خوان همیشه نگاهش مثه نگاه گرگه زخمی به مادرم بود کاوه اون زمان ۱۶ سالگی من ۱۱ و مادر ۲۸ سالگی بود البته هیچ کسی جرعت نداشت به کاوه بگه بالا چشت ابرو برعکس سنش هیکلی بود مثه گاوه با کلی رفیق شر تر ار خودش یه روزکه صبح بود مادرم میخواست شربت برای جشن تولد امام علی شربت درست کنه برا مسجد منو فرستاد گلاب بگیرم یک آن وقتی رفتم یجوری که حس ششم بود یا غریضه یا شایدم الهام بود دیدم کاوه با موتور دمه خونه ماست سعی میکنه از خونه ما بره بالا من خودمو از دیدش قائم کرده بودام منم گلابی ول کردم سریع برگشتم سمته خونه کلید آروم آروم باز کردم آهسته و پیوسته رفتم سمته خونه خیلی نامحسوس رفتم داخل مادرم درحال جمع کردنه سجاده بود درآوردن چادر سفید من سریع خودم قائم کردم تو چوب لباسی به سبک قائم موشکی منو مامانم خودمو آویزون کردم ولی حسابی دیدم عالی بودمادرم تا برگرده سمته آشپز خونه تا نگاهش به نگاه لبخند گرگ زده کاوه افتاد یک آن جیغ زد گفت تو خونه من چه غلطی میکنی از خونه من برو گمشو بیرون کاوه رفت سمته مامانم دستشو گرفت کشید سمته خودش گفت آخه حیوونکی دستشو گذاشت رو دهنش گفت خفه شو بزار کارمو بکنم اگه نزاری بلایی سرت میارم که مرغایی آسمون گریه کنن پیراهنه مادرمو کندن پستون های مرمر نوک صورتی شون میمالید مادرم گریه میکرد کش موهای مادرمو باز کرد تا بالایی باسنش نمایان شده بود دریک حرکت شلوار مادرم کشید پایین لمبرهایی تپل باسنش مادرم نمایان شده بود کاوه گفت جوووون مادرم فقط گریه میکردو دهنشو باز کردو گفت توروقران تورو جون مادرت پسرم با تو فقط ۵ سال اختلاف سنی داره خواهش میکنم من یه زنه مذهبی ام اهل اینکارا نیستم خواهش میکنم ول کنم به کسی چیزی نمگیم کاوه گفت لقمه به این خوشمزگی ول کنم بره با وحشی گری تام کل لباس های زیر مادرمو کند مادرم گفت بحق علی که تولدش ازش میخوام بلایی سرت بیاد که آرزویی مرگ کنید من تو اون لحظه دستمو گذاشته بودم تو دهنم انگار خشکم زده بود وقتی یاد اون لحظه میافتم هی به خودم لعنت میفرستم که چرا من برای نجات مادرم کاری نکردم مادرمو از موهاش گرفتو پرتش کرد روی مبل در هین پرت کردن تو کون مادرم موجی به پا شد سینه هاش مثه قطر آبی که روی آب میفته لرزش موجی پیدا کرد با دستاش سینه هاش فشار دادو گفت تو این قدر بی نقصی نمی دونم اول با کجات ور برم با دستاش محکم میزد روی سینه مادرم مادرم فقط میگفت یاعلی کمک کن نزار دامنم لکه دار شه یا زهرا کاوه به قسم های مادرم میخندیدمادرم پوستش به سفیدی برف وکاسه سیاه سوخته مثه زغال کاووو گفت جون کیرشو سیخ کرد با تمام توان رو تخت فرو کرد به حلقه مادرم صدای قغ قغغغغ قققغغغ تو اتاق بلندش شد کاوه گفت آخ جون همه دندونات سالمه کیرم داره حال میات اشک از پهنای صورت از مادرمیبارید کیر کاوه از بزاق دهنه مادرم براق شده بود موهای مادرمو میکشید با خشونت تمام مادرمو پرت کرد روی شکمش کمربندش درآورد وشلاق میزد به باسن مادرم باسنش سرخ شده بود مادرم خیلی مقاوم بود کاوه با زوری متکا زیر شکم مادرم گذاشت از تو جیبش روغن زیتون به باسن ومقعد مادرم مالید با تمام توان فرو کرد با خشونت تمام فرو کرد عقب جلو میکرد صدای چلوب چلوب تو خونه پیچیده بود وقتی رون وقسمته مثانه کاوه به مادرم میخورد یه موجی بزرگ بین تو دوتا بدنشون ایجاد میکرد کاوه کلی تو سر وصورت مادرم تف کرد بقدری تف کرده بود که موهای مادرم خیس وهمین خیسی مادرمو سکسی ترازقبلش برای کاوه کرده بود کاوه گفت جااااا ن چقدر خوبی تو به کمر خوابند کون مادرم مثه گوجه سرخ شده از پشت قرمزه شده بود نمیدونم مادرم با نفرت وخشم به کاوه نگاه میکرد گفت بدون اههه میگرتت من راضی نیستم تو با زور داری اینکار میکنی کاوه یه سیلی به مادرم زد گفت خفه شو کیرشو با تمام توان تو کوص مادرم فرو کرد انگار یه شلنگو تو سوراخ زمین کشاورزی فرو کرده باشی کاوه مادرمو بلند کردستان بغلش کردو گفت جووون چه بدنی داری بلندشد مادرم تو بغلش پاهای مادرم دور کمرش حلقه شده بود کاوه دوتا دست شو تو لپایی کونه مادرم گرفته بود با فشار بالا پایین میآورد کون مادرم خیلی تپلو بود باهر بالا پایین کرد صدای برخورد لمبرهایی کونش با رونش میومد مثه صدای ملوچ ملوچ بود کاوه گفت اهه با تمام توان آب کمرشو تو کوص مادرم خالی کردو تو حالت که تو بغل مادرم بود با خودش میفته تو تخت کاوه شروع کرد به خوردن گردن مادرم وپیشونیشو بوسید لباساشو پوشید رفت مادرم زیر لب گفت خوک کثیف منم خیلی یواش خودمو که منو نبینه در آوردم بیرون رفتم هی به خودم فحش میدادم گلابی گرفتم اومدم خونه دیدم مادرم خودشو غسل داد تو سجاده مشغول گریست میگفت خدایا چرا بدبختیایی من تمومی نداره اون از اون خانواده این شوهر اون از هو دختراش اینم از این لاتو بی سر پا ه هق هق گریش تمومی نداشت تو دلم بخودم گفتم چرا وایسادم یکی بزار ناموسمو بگاد مادرم تا منو دید گفت اهه اومدی جیگر گوشه مامان مامانم لنگ لنگان راه میرفتم شربتو درست کردیمو بردیم مسجد مادرم همش تو خودش بود رفت املاکی خونه ده بفروشه تا از اون دهه بریم مشهد زندگی کنیم مادرم یه مدت هی حالت تهوع داشت هی بالا میاوردو تو یه مدت شکمش اومده بود بالا رفت دکتر دیدم بله مادرم حامله است مادرم با تمام هرچه سرعت خونه رو فروختو رفتیم مشهد مادرم هی دست تو شکمش میکشید رفتیم زیارت مادرم اونجا خادم شد تو ضریح بغل کرده بود هی گریه میکرد میگفت لعنت خدا بتو کاوه من بابچه شکم چیکار کنم مادرم خادم حرم شده بود تو خونمون همیشه مجلس قرآن به راه بود یه شب توای خونه وقت اذان صبح بود درحال گریه تو سجادیه بود میگفت خدایا دلم نمیاد بچه رو بندازم حس تپش قلبشو تو شکمم احساس میکنم خدایا کمک کن تو همه نمازش تو همه ذکرایی بعدش ناخواسته به کاوه لعنت میفرستاد بعد اینکه شکمش تو دوره ۷ ماهگی بود دست بکار شد با پول دادن به این اونو واسطه شدنو با کمک دوستایی پرنفوذ ش تو دادگاه تونست یه یکی پیداکنه وبگه من صغیه این مرد بودم مردم معتاد بود لنگ مواد بود اینا خلاصه با کلی دنگو فنگ اینا طبیعی جلو دادیم مادرم خواهرمو درست تو مسجد محلمون به دنیا آورد دقیقا خانمهایی مسجدی مادرمو بغل ناز میکردن میگفت الهی چه دختر بچه خوشکل بدنیا آوردی مادرم برای ادعایی احترام به اون مسجد که اسمه حضرت زینب داشت گذاشت زینب ما هم مادرم وضعیتش خوب شد یه رستوران باز کرد منم تو داروخانه مشغول کار شدم خواهرم زینب همه چیش مثه مادرم بود زیبایی اندام خوشکلی خواهرم درکنار رستوران مادرم تولیدی لباس باز کردو هم خواهرم ومادرم دستشون تو کار خیری دسته خیلی ها گرفتن خیلی هارو از خطر اعدام نجات دادم مادرم به هوای دیدن دوستایی قدیمیش رفت روستا که ازش رفتیم مشهد اونجا خبر رسید دقیقا بعد بلایی که سر مادرم آورد کاوه با اتوبوس تصادف کرده فلج شده اینم تمام ماجرا نبود مبتلا به سرطان معده ام است مادرم وقتی اینو شنید برق شادی تو چشاش میدیم الان هم من وزینب ازدواج کردیمو مامانمون الان مادربزرگه دوستان ممنونم همراه سرگذشت مادرم بودید باور کنید اگه غلط املایی دید بخدا تایپ کننده گوشیم داغون شده به بزرگی خودتون ببخشید خیلی ممنونم قربان شما درپناه حق یاعلی مدد🙏🌹 نوشته: یک دوست -
توسط mohsen · ارسال شده در
جنونِ شهوت 1 سلام به مخاطبان عزیز کونباز… این داستان در چند قسمت منتشر میشه و قسمت اول به دلیل شروع داستان و توضیحات، کمی طولانی هست… قسمت اول روایت های سکسی و پرهیجان ندارد… از شکیباییِ شما سپاسگزارم. این داستان روایت زندگی شخصی خودم هست تابستان سال ۱۳۹۸ من در حالِ گذرانِ وقت در فضای مجازی بودم. چهار سالی از آخرین رابطه م میگذشت و من بعد از دوره ای که به تنهایی عادت کرده بودم، حالا چند وقتی بود که باز هم نیاز به یک رابطه ی جدی و عاشقانه رو در وجودم احساس میکردم… من محمد هستم ۳۷ ساله و این خاطره برمیگرده به زمانی که ۳۱ ساله بودم. بعد از آخرین رابطه ی عاشقانه م که ضربه ی روحی سنگینی خورده بودم، خوب تونسته بودم خودم رو جمع و جور کنم و هم از لحاظ مالی و هم از لحاظ روحی در وضعیت مساعدی بودم… تونسته بودم یه واحد نقلی اجاره کنم و مستقل بشم و با تلاش چند ساله م و کمک پدرم وام گرفتم و تونستم یه فست فود سمت غرب تهران بزنم که خدا رو شکر بعد از چندوقت جا افتاد و در آمد خوبی داشتم… وقتی چند سال از روابط عاشقانه دور میشی، دوباره وارد رابطه شدن کمی برات سخت میشه و انگار اون اعتماد بنفس گذشته رو از دست میدی و این موضوع برای من هم صدق می کرد، بخاطر همین سعی میکردم از طریق فضای مجازی با جنسِ مخالف ارتباط بگیرم… شاید هر کس منو میدید سخت باور میکرد که با هیچ دختری در ارتباط نیستم، اما این حقیقت داشت و من بجز سکس(هر از گاهی) با کسایی که هیچ احساسی به هم نداشتیم هیچ رابطه ی احساسی ای با هیچ دختری نداشتم! طی این مدت به چند نفری دایرکت داده بودم، اما یا بلاک میشدم یا پیام هام بی جواب میموند… تا اون روز… یه پیام برام اومد از دختری به اسم مریم: سلام بفرمایید امرتون؟ نمیخواستم هَوَل بازی در بیارم، کمی خودم رو مشغول کردم تا زمان بگذره، توو این مدت دِل توو دلم نبود و هر چند دقیقه یکبار میرفتم عکس پروفایلشو میدیدم و با خودم میگفتم: اوووف پسررر این اوکی بشه فقط… توی ذهنم داشتم رویا بافی میکردم و حتی لحظه ی اولین قرارمون رو هم ترسیم کرده بودم… چند سال تنهایی حسابی خسته م کرده بود و واقعا دلم یه رابطه ی خوب میخواست. رفتم باشگاه و اومدم و بعد از اینکه دوش گرفتم رفتم سراغ گوشیم… صحبت هامون شروع شد و متوجه شدم که اونم بعد از یه رابطه ی نافرجام از تنهایی خسته شده و دنبال یه رابطه ی امن میگرده… روزها گذشت و من و مریم در حال شناخت و جستجوی هم بودیم و حس خوبی بینمون شکل گرفته بود، هردو به خاطر تجربیات تلخِ روابطِ گذشته مون، کمی دست به عصا پیش میرفتیم، اما علاقه مون رو از هم پنهان نمی کردیم… چند روزی توی اینستاگرام چت میکردیم تا اینکه با درخواست من شماره ردوبدل شد و حالا دیگه هر روز چند ساعتی با هم تلفنی صحبت میکردیم… حدودا یک ماه گذشت و ما طی این مدت سر صحبتهای سکسی رو هم با هم باز کرده بودیم تا اینکه هر دوی ما تصمیم گرفتیم بیرون قرار بذاریم و همدیگه رو از نزدیک ببینیم… روز قرار احساس عجیبی داشتم و حالا بعد از چند سال قرار بود به ملاقات دختری برم که حس میکردم دوسش دارم و این احساس به گمونم دو طرفه بود… سعی کردم برای قرار اول یه تیپ و استایل مردانه و شیک بزنم، خودمو مرتب کردم و با ظاهری آراسته و مردونه جلوی آینه ایستادم… کمی استرس داشتم، ادکلن زدم، کفشم رو پوشیدم، سوییچ رو برداشتم و از خونه خارج شدم… تا کافه ای که محل قرار بود ۱۵ دقیقه ای راه بود و من طی این مدت تو ماشین با خودم مشغول حرف زدن بودم و در واقع داشتم تمرینِ حرف زدن میکردم که جلوی مریم روان و راحت صحبت کنم… بالاخره رسیدم، چند دقیقه ای منتظر بودم و در کافه باز شد و مریم اومد داخل، این اولین بار بود از نزدیک میدیدمش و حس کردم کمی بدنم گُر گرفت و استرس بر من حاکم شد… نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به اوضاع مسلط باشم، مریم که رسید سر میز، بلند شدم و باهاش دست دادم و گلی که براش خریده بودمو بهش دادم و گفتم: از دیدنت خوشحالم عزیزم -منم همینطور *از عکسات قشنگ تر به نظر میای -مرسی عزیزم لطف داری *چه خبر؟ همه چیز مرتبه؟ -شُکر، تو چه خبر؟ *سلامتی، واقعا خوشحالم از دیدنت، اگه موافقی یه چیزی سفارش بدیم؟ -آره حتما… مشغول نگاه کردن به مِنو شد و من محو تماشای صورت جذابش… مریم ۲۷ ساله بود، دختری با چشم و ابروی مشکی، قد بلند، و بدنی نسبتا توپُر و سفید و موهای صاف و بلند و مشکی که به جذابیتش اضافه میکرد… بعد از سفارش قهوه و… ، کمی صحبت کردیم اوایل صحبتمون هر دو طرف کمی خشک و رسمی بودیم اما رفته رفته یخ بینمون آب شد و همون صمیمیت توی چت و حرفهای تلفنی مون بینمون برقرار شد… اواسط پاییز بود و چند ماهی از رابطه ی ما می گذشت، دیگه تعداد قرارامون از دستم در رفته بود و بیشتر روزهای هفته همدیگرو میدیدیم و چند بار با هم مهمونی و دورهمی های دوستانه رفته بودیم… طی این مدت متوجه یه موضوع شده بودم که مریم دختری بشدت اجتماعی و اهل معاشرت بود… مثلا با دوستای من و دوست پسرای دوستاش راحت بود، دست میداد، شوخی و بگو بخند میکرد و پوشش آزادی داشت. چندباری کارمون به بحث و دلخوری کشیده بود و من بهش گوشزد کرده بودم که این آزادی و بی پرواییش در معاشرت با مردای دیگه آزارم میده و داره ما رو از هم دور میکنه… مریم مدام اصرار داشت که من باید با خصوصیات اخلاقیش کنار بیام و نباید رابطه جوری باشه که همدیگرو محدود کنیم … روزها میگذشت و ما علی رغم بحث و جدل های گاه و بی گاه علاقه مون به همدیگه بیشتر و بیشتر شده بود و طی این مدت چند بار با هم سکس داشتیم… از همون اوایل رابطه و سکس چتایی که داشتیم مریم بهم گفته بود که باکره نیست و من با این قضیه کنار اومده بودم… نه آدمی بودم که فکرم خیلی بسته باشه و خیلی غیرتی باشم و نه اونقدر بیخیال بودم که اجازه بدم کسی نگاه چپ به عشقم بکنه یا پاشو از گلیمش درازتر کنه… یه چیزی در حد تعادل… اما طی این مدت و ارتباط با مریم ، رفتار و حرفاش کمی روی من تاثیر گذاشته بود و کمی با مسائل اینچنینی نرم تر برخورد میکردم… پنجشنبه ، دی ماه ۹۳ بود ، یه روز سرد و بارونی… بعد از مدتها کار بی وقفه و بدون تعطیلی، امروز مغازه رو تعطیل کرده بودم و تا شنبه آزاد بودم به امید یه آخر هفته ی خوب… حدودا ساعت ۲ از خواب بیدار شدم و نهارمو خوردم و طبق قرار قبلی باید آماده میشدم برم دنبال مریم تا بریم سمت شمال… مهمانی ای که از طرف یکی از دوستانش دعوت بودیم… شب قبلش راجع به مهمونی صحبت کرده بودیم و میدونستم قراره بریم یه مهمونی ویلای یکی از دوستای مریم… خانواده ی روشنفکری داشت و قبل از ارتباط با منم بارها با دوستاش رفته بودن شمال و شب مونده بودن و خانواده ش با همچین مسائلی مشکلی نداشتن… بعد از اینکه دوش گرفتم لباس پوشیدم و رفتم دنبال مریم، کمی منتظر بودم تا اومد سوار ماشین شد… اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد بوی عطر (گوچی انوی می) بود که خیلی سریع فضای ماشین رو پُر کرد… موهای صافش رو بالای سرش بسته بود و از دو طرف کمی روی صورت گِرد و قشنگش ریخته بود، چشمای درشت و سیاهش با آرایش ملایمی که داشت زیباییِ صورتش رو چند برابر کرده بود… یه مانتوی جین کوتاه و جلو باز تنش بود و زیرش تیشرت سفید و تنگ که سینه های گنده ش رو به خوبی نمایش میداد و یه شلوار جین زاپ دار که سفیدی پاهای تو پُرش از زاپ های شلوارش به چشم میخورد… ابرویی بالا انداختم و گفتم: *یکم زیاده روی نکردی عزیزم؟ -محمد تورو خدا دوباره شروع نکن… *چیو شروع نکنم؟ اصلا نظر من برات مهم هست یا نه؟ من دلم نمیخواد انقدر تو چشم باشی ، دلم نمیخواد جایی که مردای غریبه هستن همه پستی بلندی های بدن عشقمو ببینن، این خواسته ی غیر معقول و نابجایی؟ … گردنشو کمی کج کرد و با صدای بچگانه گفت: -آخه من قربونِ شما بشم ، قربون اون اخمِ قشنگتون بشم ، واسه صدای مردونه ت و حرص خوردنت بمیرم، نگاه دیگران چه اهمیتی داره وقتی من تمام قلب و فکر و روحم مالِ شماس؟؟ دستمو گذاشتم رو فرمون یه نگاه به سمت مخالف کردم و یه هووووفی کشیدم… به بدنش کش داد سمتِ من و با دست زد روی شونه م، همینکه برگشتم لبشو گذاشت رو لبم و منو در عمل انجام شده قرار داد… در لحظه عصبانیتم فروکش کرد و چند ثانیه مشغول خوردن لب همدیگه بودیم که خودشو کشید عقب، گفت: -عشقم با حساسیت بیش از حد من و خودتو اذیت نکن، ما عاشق همیم و هیچکس و هیچ چیز نمیتونه ما رو از هم جدا کنه… با نگاه کسی هم نه چیزی از من کم میشه نه کسی میتونه به من نزدیک بشه، عاشقتم مرد من… با بوسه ی عاشقانه ای که از هم گرفتیم و حرفاش کمی آروم تر شدم و با لحنی که هنوز کمی دلخور بود گفتم: *منم عاشقتم… و حرکت کردم و رفتیم سمت شمال… کمی ترافیک بود و حوالی ساعت ۸ رسیدیم شمال، تا ویلا یک ساعتی راه بود و حوالی ساعت ۹ رسیدیم… وارد شدیم… تقریبا همه اومده بودن و حدودا ۲۰ نفری میشدیم… سلام و احوالپرسی کردیم و چیزی که از همون لحظه ی ورودمون حس کردم و منو تحت فشار قرار داد، نگاه سنگین پسرا روی مریم بود… یکی دو تا از دوستامون که از دورهمی های قبل می شناختیم رو پیدا کردیم و رفتیم پیششون، یکی شون الهام بود که ما رو دعوت کرده بود مهمونی… نشستیم و با الهام و دوست پسرش سینا صحبت میکردیم، یه موزیک ملایمی گذاشته بودن و همه مشغول خوردن مشروب و سیگار کشیدن بودن و مهمونی هنوز کاملا شکل نگرفته بود… سینا برامون مشروب آورد و مشغول شدیم… چند دقیقه ای گذشته بود و ما همانطور که صحبت می کردیم مشروبم میخوردیم و من سعی میکردم یکم سریع تر بخورم که سرم زودتر گرم بشه و از فاز منفی زودتر خارج بشم … میخواسم به اون حالت خلسه و بکیرم برسم کمتر خودخوری کنم … میدونستم بعد از اون نگاه ها و فشار ممکنه حرکت احمقانه ای کنم و دعوا و آبروریزی راه بندازم… بخاطر همین تصمیم گرفتم امشب فقط با مریم خوش بگذرونم… همون محمدی که اون میخواست!! ادامه دارد… نوشته: پیکاسو -
توسط chochol · ارسال شده در
عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید
-
ارسالهای توصیه شده