رفتن به مطلب

داستان سکسی خیانت زن شوهردار


dozens

ارسال‌های توصیه شده


از کانادا تا مشهد
 

سلام دوستان. من فرناز هستم و ۳۳ سالمه. قدم ۱۶۹ و ۶۰ کیلو وزنمه.از وقتی یادم میاد عاشق ورزش کردن بودم و حسابی در مورد غذا خوردن محتاط بودم و همیشه هیکل و استیلم رو عالی نگه داشتم. جمعه این هفته بعد یک دوش مختصر دراز کشیدم و داشتم به داستان زندگیم فکر می کردم و همزمان کل وجودم درد داشت.همزمان خوشحال از بهترین سکس عمرم. وقتی داشتم به آخرین سکسم و مقایسه اون با بقیه سکس هام فکر میکردم تصمیم گرفتم داستان زندگیم رو براتون بگم.امیدوارم خسته کننده نشه. تلاش میکنم زیاد حاشیه نرم. توی خانواده ای بزرگ شدم که بچه بزرگ من بودم و بعد از من فقط یه داداش بود. پدرم روی من خیلی حساس بود و وقتی مازندران دانشگاه قبول شدم غم دنیا اومد توی دلش. برای منی که همش پیش اونا بودن این دوری سخت بود.خصوصا یک سال اول که مدام از مازندران برمی گشتم مشهد پیش مامان بابام چون دوری رو نمیشد تحمل کرد. بعد از گذشت یک سال کم کم یا شرایط خو گرفتم و از دوستام یاد گرفتم شیطونی هم بخش قشنگی از دوران دانشجوییه. چون اصل داستان این دوره نیست به طور خلاصه بگم توی اون ۴ سال کلا با سه نفر سکس داشتم که نفر آخری توی یک ویلا توی بابلسر پردمو زد و بعدش تا یکی دو ماه هر هفته لذت سکس رو چشیدم. وقتی دانشگاه تموم شد برگشتم شهرم و شروع کردم به کار کردن و چسبیدن به زندگی. همون ماه دوم یا سومی بود که برگشته بودم توی کلاس زبان با استاد زبان که ازم خیلی بزرگتر بود آشنا شدم و در نهایت بعد از فقط سه ماه باهاش ازدواج کردم. خیلی مرد آروم و صبوری بود و جنتلمن. البته توی سکس خیلی مهارت نداشت اما زندگی آرومی داشتیم. بعد از گذشت ۴ سال کم کم فکر مهاجرت افتادیم و با فروختن همه چی جز خونه مهاجرت کردیم به کانادا. یکم شرایط همون‌جوری که تصور می‌کردیم سخت بود از نظر کار کردن مخصوصا برای من که برای رشته خودم شغل خاصی نبود. من توی رستوران کار می کردم و شوهرم به جز آنلاین آموزش دادن توی یه کارگاهی کار فنی هم میکرد. دوری از خانواده واقعا بهم فشار زیادی می آورد و شوهرم هم فقط تموم فکر و ذکرش کار بود کار. البته مجبور بود بنده خدا. توی اون رستوران یه سر آشپز داشتیم که فرانسوی بود و تقریبا میشه گفت ۵۰ سالش بود.همیشه خوش لباس بود و عاشق فرانسه صحبت کردنش شده بودم. گاهی متوجه می‌شدم منو دید میزنم ولی خب به خودم میگفتم اینجا فکرت باید فقط کار باشه.بالاخره وضعمون بهتر میشه. تنها مشکلی که وجود داشت این بود که وقتی این سرآشپز فرانسوی ما که اسمش برنارد بود عصبانی بود هیشکی جرات نداشت حتی بهش نزدیک بشه. یه روز که داشتیم توی آشپزخونه همه چی رو آماده می کردیم برای شام ساعتای ۴ بود که دیدم برنارد یا یکی از کارمندای خیلی قدیمی به اسم رابرت که کانادایی بود دارن پچ‌پچ میکنن و میخندن.محل ندادم و مشغول کارم شدم ظرفارو چیدم و بعدش کنار یکی از خانومای اونجا که سیاه پوست و خیلی چاق بود مشغول بقیه کارها شدیم. یه آن برنارد برافروخته و عصبانی اومد ایراد گرفت از سوپ تا گوشتی که پخته شده بود تا هرچی که اصلا ربطی به من نداشت. وقتی رابرت رو صدا زد یه صحبتی با هم کردن و رو به من کرد گفت کی گوشت از انبار آورده؟ من دستمو ترسون بالا آوردم و گفتم من بودم.هیچ کار خلافی نکرده بودم.مثل هر روز بود.دستمو گرفت و با خشونت برد طبقه پایین که انبار بود و پر از قفسه و یخچال برای مواد غذایی. وقتی رفتیم پایین گفت چه گوشتی باید می‌آوردی برای امروز؟ با ترس هرچی که از اول بهم یاد داده بودن گفتم.من هنوزم نمی‌فهمیدم مشکل کجاست. یه چیزایی از اون ساندویچ بیف مخصوص و کیفیت گوشتش گفت که شاخ درآوردم و آخرش گفت دیگه نمیتونی اینجا کار کنی. از ترس اشکم در اومد و زانو زدم و گریه کنان بهش التماس کردم من نیاز دارم به این کار. حسن گریه و زاری بهم گفت فقط یه راه داریم که این قضیه حل بشه. با استیصال گفتم شیفت اضافه وامیستم هرچی بگی انجام میدم.زیپش رو داد پایین و یه کیر ختنه نشده سفید رو انداخت بیرون. گفت راهش اینه. چشام چهارتا شده بود. دیدم لبخند میزنه و میگه نگران نباش رابرت در جریانه کسی اینجا نمیاد. یکم این پا اون پا کردم. باور کنید توی اون لحظات تموم سختی هایی که توی این چند ماه توی مملکت غریب کشیدم اومد جلوی چشمم. چشمم رو بستم و سر کیرش رو توی دهنم کردم. کلفت بود اما نه زیاد.مزه‌شوری ‌میداد اما کم کم با تفم ترکیب شد و طعمش قابل تحمل شد. با تموم وجودم داشتم براش ساک‌ میزدم و برنارد فرانسوی صحبت می‌کرد و عشق می کرد. کم کم شلوارش رو درآورد. بعدش کیرش رو از دهنم درآورد. چونم رو بالا گرفت و گفت دهنتو باز کن. وقتی دهنمو باز کردم تف کرد توی دهنم. تا حالا همچین کار‌چندشی نکرده بودم اما برخلاف تصورم حس جندگی منو بیدار کرد.منو بلند کرد شلوارم رو تا زانو داد پایین و منم دستامو گرفتم به قفسه سیب‌زمینی و پیاز . با همون فشار اول تا ته کیرشو جا داد توی کصم. با قدرت توی کصم تلمبه میزد و ناله میکرد.تازه داشتم از حس یه کیر جدید لذت می‌بردم.واقعا دیگه برام مهم نبود که دارم چیکار می کنم. چند دقیقه همینجوری ادامه داد و بعدش دوباره منو نشوند و گفت ساک‌بزن. منم با یه دستم کیرشو گرفته بودم و ساک‌میزدم و اون دستم رو گذاشته بودم روی کصم و‌میمالیدمش. برنارد یه‌سوت زد و دیدم که بله رابرت پیر هم اومد و بی مقدمه شلوارش رو‌داد پایین و یه کیر چروک نسبتا کوتاه اما کلفت رو جلوی صورتم گرفت.رسما مثل جنده ها دوتا کیر رو نوبتی داشتم می‌خوردم و لذت میبردم. کیر رابرت که راست شد منو داگی کرد توی اون شرایط.کف اونجا سیمانی بود و زانوهام واقعا درد گرفت اما اصلا اجازه غر زدن بهم نمی‌دادن.رابرت یه ضرب گذاشت توی کصم. کیرش نسبتا کلفت بود و واقعا میتونم بگم بعد از ۵ تا تلمبه در حالی که کیر برنارد توی دهنم بود ارضا شدم. بعد از دو سه دقیقه دوباره بلندم کردن و هر دو توی صورتم جق زدن.گاهی هم براشون می‌خوردم.شاید به اندازه همون چند دقیقه که رابرت منو کرد هر دو جق زدن. اول آب پیرمرد اومد و ریخت روی صورتم. من فقط یبار شوهرم این کارو کرده بود اونم به اصرار من که بعد هم دعوامون شده بود سر اینکه اینا رفتارهای جندگیه. آب برنارد که اومد کیرشو بعدش توی دهنم کرد و گفت میک بزن تمیزش کن. آبش خیلی شیرین بود و‌درکل جالب نبود. وقتی تموم شد ته انبار و بهم نشون داد و گفت خودتو تمیز کن و بیا سر کارت و به کسی چیزی نگو. وقتی رفتم خودمو بشورم گریم گرفت. بخاطر همه چی. اصلا چرا اینجا بودم. مگه مشهد چش بود ؟ وقتی رفتم بالا چشمام یکم باد کرده بود از گریه هام.همکار‌خانم چاقم بهم گفت برای همه این اتفاق افتاده.انگار یه سنته و باید تا یه مدت مرتب بهش بدی تا اخراجت نکنه. در نهایت وقتی راحت میشی که کارمند زن جدید بیاد و تو تکراری باشی.حس چندشی بهم دست داد. پیشبندم رو باز کردم و با گریه از رستوران زدم بیرون.تا خود خونه گریه کردم. وقتی رسیدم هنوز دوش نگرفته به مامانم زنگ زدم و گفتم دیگه نمیتونم تحمل کنم. یه مدت صحبت کردیم و در نهایت مامان گفت اگه نتونستی برگرد قدمت روی چشم ما. خونه خودت هم که هست هنوز پس نگران هیچی نباش. با شوهرت صحبت کن راضیش کن برگردین. یه دوش گرفتم و وقتی شوهرم برگشت بهش گفتم دیگه نمیتونم توی رستوران کار کنم. بهش فهموندم دیگه‌کشش ندارم بمونم. از قیافش مشخص بود خیلی خسته اس.‌ولی خیلی خونسرد بهم گفت من برنمی‌گردم توی اون جهنم. اگه میخوای تو برگرد پیش خانوادت. اگرم خواستی طلاقت میدم غیابی. این حرفا مثل پتک توی سرم کوبیده شد. فردا صبحش وقتی کل شبش رو با گریه و فکر سر کردم شوهرم قبل رفتن برام پول گذاشت و گفت زندگی اینجا سخته فرناز. امروز برو بگرد و تفریح کن بعدش تصمیم بگیر. تصمیمت هرچی باشه من حمایتت می کنم. در رو بست و رفت…

وقتی شوهرم رفت نشستم کل سیر اومدن به کانادا رو مرور کردم.از اومدن و جابجا شدن توی شهرهای مختلف تا اینکه کار خوبی گیر بیاره شوهرم و بتونیم زندگی رو جلو ببریم. یه دیروز که فکر می کردم چیزی از کیر اون دو نفر توی‌خاطرم نمونده بود.انگار کل اون یک ربع یه رویا بود که البته مخلوطی از تحقیر و ترس و لذت بود. تا عصر توی همین فکرا و اومدن و رفتن درگیر بودم. بعد از ورزش مختصر و دوش تصمیم گرفتم یکم به خودم برسم و هوایی بخورم.یه لباس مشکی قشنگ داشتم که کلا جلوش باز بود و پایینش هم تا وسط رونم بود.یه پالتو روش پوشیدم و آرایش قشنگی کردم و زدم بیرون. کلی قدم زدم و تلاش کردم از خوبی های این شهر و این کشور ببینم و ثبت کنم توی ذهنم. یا باید میموندم یا باید اینارو ثبت میکردم برای همیشه. هوا تقریبا تاریک شده بود و رسیدم به یه بار به اسم دردسر بزرگ. از اسمش خندم گرفت بود. رفتم داخل.پالتو رو‌ درآوردم و مشروب سفارش دادم و مشغول خوردن شدم و همچنان فکرم درگیر بود.تقریبا شلوغ بود بار و صدای موزیک و صدای آدما درهم شنیده می شد. وقتی خواستم حساب کنم بارتندر گفت اون آقایون که اونور نشستن برای شما حساب کردن. توی تاریکی فقط دیدم یه آقای سیاه پوست یه دستی تکون داد.یه لبخند زدم و تشکر کردم. بلند شدم و اومدم بیرون بار. یه برف کوچیکی توی صورتم زد و حس عالی بهم داد. تصمیم رو گرفته بودم بمونم و بسازم با شرایط. خواستم یکم قدم بزنم که از پشت سر یکی بهم گفت ببخشید خانوم. دیدم دوتا سیاه پوست با لباسهای شیک دارن میان سمتم.خودشون رو معرفی کردن. فرانسیس و کانر. از خوشگلیم تعریف کردن و از کشورم پرسیدن و کلی جلوی بار حرف زدیم.خیلی خونگرم و مهربون بودن.بهم گفتن برنامت چیه؟ اگه عجله نداری بریم با ماشین ما یه دوری بزنیم. حس خوبی داشتم درکل. گفتم بریم. ماشین خوبی هم داشتن. در رو برام باز کردن مثل یه مادمازل و راه افتادیم. نیم ساعتی حرف زدیم و خندیدیم. کانر که یکم شوخ تر و بانمک تر بود و البته خیلی عضلانی تر گفت بریم خونه من یکم‌مشروب بخوریم و حرف بزنیم؟ نذاشت جواب بدم.گفت البته شرطش اینه اجازه بدی بعدش خودم برسونمت خونه. قدرت نه گفتن نداشتم. حس می‌گفت دو تا نره خر سیاه پوست بهت تجاوز کنن چیزی ازت نمی‌مونه.اما به خودم امیدواری میدادم نه اینا خیلی جنتلمن بودن. نهایتش اگه پیگیر بودن میگی نمیتونی و یه روز دیگه میری و از این حرفا. الان میفهمم برای خودم داشتم دلیل احمقانه‌میاوردم.رسیدیم به خونه کانر. خیلی خونه شیکی داشت. برای کسی که توی املاک بود خیلی خونه قشنگی بود. پالتوم رو ازم گرفتن و دور میز مشغول مشروب خوردن شدیم.من بین اون دوتا نشسته بودم و تا نیم ساعت واقعا حتی دست نزدن بهم.خیلی حس خوبی بود توی غربت با دو نفر اینقدر خندیدم بعد از مدت ها. بعد از نیم ساعت فرانسیس دستش رو روی گردنم گذاشته بود و ماساژش میداد. کم کم حرفهای سکسی شروع شد و تا به خودم بیام دیدم داگی شدم و دارم برای کانر ساک میزنم.اینقدر کیرش کلفت بود که سرش به زور توی دهنم جا میشد. و البته خیلی هم دراز بود. فرانسیس لباسم رو بالا زده بود شرتم رو تا زانو داده بود پایین و زبونشو داخل کسم کرده بود و میچرخوند.داشتم دیوونه میشدم. وقتی ناله میکردم کانر بهم می‌گفت دختر ایرانی سکسی ترین دختر روی زمینه.من از این تعریفا کیف میکردم و تلاش میکردم کیرش رو توی دهنم جا بدم.فرانسیس نامرد زبونش رو توی کونم کرده بود و میلیسید.بعدش با انگشت باهاش ور میرفت. آخرین باری که کون داده بودم به امید توی شمال بود. بعد از اون فقط دسته شونه توی کونم کرده بودم وقتی توی پریود خیلی حشری بودم. لباسام رو از تنم خارج کردن و جاشون عوض شد.کیر فرانسیس نرمال تر بود اما بازم برای استاندارد های من بزرگ بود. در حال ساک زدن بودم که کانر کیرش رو آروم و استادانه وارد کصم کرد.یه واااای بزرگ گفتم.انگار کصم کش اومده بود. توی اون چند دقیقه یک بار ارضا شدم. داشتم پاره میشدم واقعا. دوباره جاها عوض شد و فرانسیس شروع کرد به تلمبه زدن اما با سوراخ کونم ور میرفت. یه آن تموم دنیا برام تیره و تار شد.فرانسیس تا ته توی کونم گذاشته بود و نگه داشته بود. داشتم فریاد میزدم ولی اصلا گوش‌نمیداد.کانر موهامو ناز میکرد و می‌گفت کم کم خوب میشه ساک بزن.کل کونم می‌سوخت. کم کم تلمبه های رگباری و وحشتناک توی کونم شروع شد. کم کم کونم سر شد و هیچ حسی نداشتم. اینقدر گریه کرده بودم که کل آرایشم پخش شده بود روی صورتم.کانر منو نشوند روی کیرش و صورتمو آورد جلو ازم لب گرفت و گفت جنده ایرانی تو بهترینی. فرانسیس هم از پشت گذاشت توی کونم. هردو وحشتناک تلمبه میزدن. دیگه نه لذت میبردم نه درد خاصی داشتم. فقط میخواستم تموم شه. نیم ساعت همینجوری پیش رفت و در آخر کل آبشون رو روی صورتم خالی کردن. همونطور لخت منو فرستادن حموم. توی حموم چمباتمه زده بودم و همینجور که آب می‌ریخت روم تازه سوزش شدید کونم رو احساس می کردم. دست زدم دیدم یه تیکه اش زده بیرون. حالم از همه چی بهم میخورد. کانر اومد توی حموم. واقعا حتی انرژی داد زدن نداشتم.توی حموم هونحور سرپا توی کصم تلمبه زد و آبش رو ریخت روی دیوار حموم و بهم گفت تمیزش کن جنده. بعد از حموم لباس رو پوشیدم و سوار ماشینم کردن. آدرس رو بهش دادم و وقتی به هوش اومدم دیدم جلوی در خونه منو انداختن و رفتن. شاید نیم ساعت جلوی در خونه نشستم و گریه کردم. تصمیمم عوض شده بود. باید برمی‌گشتم.

بعد از بلایی که اون دوتا سیاه پوست سرم آوردن اون شب تصمیم نهایی رو به شوهرم گفتم و اونم گفت برو ایران و اگه دیدی دیگه نمی‌خوای برگردی خونه رو بفروش و برو یه خونه دیگه بخر برای خودت و منم طلاقت میدم و همچنان دوستت میمونم. توی تنهاییم به این فکر میکردم هرچند قربانی بودم توی این دو روز ولی خودم تقصیر کار بودم و حق این مرد داشتن همچین زنی نبود.
بعد از یک هفته هرچی داشتم برداشتم اومدم ایران. با خوش شانسی محل کار قبلیم دوباره استخدامم کرد و من غیابی طلاقم رو گرفتم و خونه جدیدی گرفتم. زندگی جدیدی شروع کردم و تصمیم گرفتم دوباره اشتباه نکنم. میتونم بگم توی چند ماه اول حتی میلی به سکس و این چیزا نداشتم.حالم بهم میخورد. شبا کابوس اون دوتا کاکا سیاه رو می‌دیدم.تصمیم گرفته بودم حالا که بهار شده و هوا خوبه برم کوه. جمعه ها با یکی از دوستای قدیمی پایه می‌رفتیم کوه های اطراف مشهد.از صبح تا حوالی عصر.خیلی خیلی لذت بخش بود برام.دوباره انگار زنده شده بودم. توی یکی از این جمعه ها یه گله بزرگ رو دیدیم با یه چوپان. تصمیم گرفتیم ازش شیر بز بگیریم. وقتی نزدیک شدیم دیدم یه پسر جوون حداکثر ۲۰ ساله اس که کل صورتش آفتاب سوخته شده ولی خیلی بانمک بود.با لهجه محلی صحبت می‌کرد و واقعا هم کار بلد بود.بهمون شیر بز داد و پول نگرفت. یعنی گفت من پول نقد میگیرم بعداً بیار‌. هفته بعدش دوستم مهشید درگیر بیماری باباش شد و گفت این هفته کوه نریم.منم با اینکه پول نقد آماده کرده بودم بیخیال شدم.صبح ساعت ۴ صبح بیدار شدم و بی اینکه زیاد فکر کنم آماده شدم و زدم به دل کوه. به مهشید هم چیزی نگفتم. نزدیک ۱۰ صبح بود که از دور گله پسرک رو دیدم.دست تکون دادم دست تکون داد. خسته نباشید گفتم و پول رو بهش دادم. یه سایبون کوچیک داشت که گفت برو اونجا بشین.جلوش یه آتیش کوچیک و بساط چایی آتیشی براه بود. اسمش داوود بود و پدر نداشت و اینا گله عموش بود که میومد میچروند تا عصر.درس نخونده بود.یه چایی خوردیم و واقعا خوشحال بودم که اومدم اونجا. کرمم گرفته بود ببینم یه پسر روستایی چقدر شیطونه.بهش گفتم داوود تو از کله صبح تا عصر اینجایی زن نداری؟ گفت نه خانوم زن کجا بود.گفتم دوس‌دختر چی؟؟؟ سرخ شد گفت دوس‌دختر مال شما شهری هاس اینجا ازین چیزا نداریم.خندم گرفت گفتم یعنی اصلا شیطونی نکردی تا حالا ؟ گفت شیطونی چیه ؟ گفتم سکس. خندش گرفت گفت یعنی بکنم؟؟ آره بابا تا ۱۵ سالگی گوسفند و خر میکردم و بعدش دختر عموم رو دارم میکنم مرتب. خندم گرفت گفتم حالا هر بهتره یا دختر عموت؟ گفت خب معلومه دختر عموم منو چی فرض کردی. گفتم حالا اوپنه؟ قیافش شبیه علامت سوال شد. گفت چی ؟ گفتم‌پرده داره؟ از جلو می‌کنی یا عقب؟ خندید گفت آها اول از عقب میکردم ولی الان شوهر داره از جلو میده بهم. گفتم وا شوهر داره میکنمش؟ گفت آره شوهرش هم روستایی ماس همش می‌ره شهر برای عملگی منم جاشو پر می کنم. نمی‌دونم چرا شیطونیم بعد از مدت ها گل کرده بود. گفتم حالا چند سانت هست؟ گفت چی؟؟؟ گفتم چیزت دیگه ؟ گفت چی؟ آها کیرم؟ گفتم آره دیگه. گفت نمی‌دونم.میخوای ببین. شلوار کردی گشادش هیچی نشون نمی‌داد.تا کشید پایین یه کیر سیاه رگ دار پرید بیرون.کاملا راست کرده بود.خیلی هم کلفت بود.گفتم لامصب این چرا اینجوریه؟ گفت خب وقتی از چیزا حرف میزنی حشری میشم دیگه.خندم گرفته بود. گفتم میخوای برات بخورمش؟؟؟ باورش نمیشد کسی قراره بخوره براش.گفت واقعا میخوری؟ گفتم آره به شرطی که اول بشوریش. جلوی خودم شستش و‌‌ روی گلیم زیر سایبون دراز کشید و شروع کردم به خوردن. بعد از مدت ها جندگیم زده بود بالا و خوشحال بودم این دفعه خودم خواستم.انقدر براش خوردم که آبش فوران کرد. چقدر ناله کرد پسرک.خندم گرفته بود از سادگیش. دستشو گذاشت روی سرم گفت وای نشد. گفتم عه نشد؟ ارضا نشدی؟ گفت چرا ولی نشد بکنمت. گفتم مگه میخواستی بکنی؟ داوود پاشد گفت پس این همه کرم‌ریختی نمیخواستی کصتو پاره کنم؟؟؟ از لحنش تعجب کردم ولی گفتم خب دیر نشده که. برو بشورش دوباره بلندش می کنم برات.یه جوری خوشحال شد انگار گوسفند گله اش زاییده. اومد دوباره نشست. دوس داشت ازم لب بگیره اما واقعا جسم می‌خوابید اگه لب میدادم.گذاشتم با ممه هام بازی کنه تا یکم حشری تر شده. یه ربعی براش ساک‌زدم تا دوباره راست شد. بهم گفت خانوم دیگه بهم بده تورو خدا میترسم آبم بیاد. شلوارمو درآورد شرتمو تا زانو دادم پایین و داگی شدم. به داوود گفتم فقط از کس می کنی کون نه.فهمیدی؟ با یه شیطنت خاصی روی کصم دست می کشید و می‌گفت چشم مگه میشه این کص خیس رو‌ ول کنم. یهویی تا ته چپوند توی کصم.یه آه از ته دل کشیدم و حالم جا اومد.شروع کرد به تلمبه زدن و اون کیر کلفت رو تا ته میزد توش. من توی اون طبیعت حیفم اومد رها نکنم خودمو.داد میزدم بکنننن بکنننن. آبت نیاد داوود.بکنننن. خدارو شکر با ساک‌اولی که زده بودم ۱۰ دقیقه بی‌وقفه و محکم توی‌کصم تلمبه زد. دو سه باری شدیداً ارضا شدم و فریاد میزدم. آبش رو روی کونم ریخت. بعدش کنارم افتاد روی گلیم. منم دیگه جون نداشتم و به شکم افتادم و شاید چند دقیقه ای خوابیدم. پاشدم دیدم داره با یه پارچه نه چندان تمیز آبشو از روی کونم پاک می کنه. یه چایی دیگه خوردم و ازش خداحافظی کردم.ازم قول گرفت که بازم تنها برم پیشش. وقتی از کوه میرفتم پایین داشتم به خودم میگفتم این بهترین سکس عمرم بود. نه توی مشهد نه توی شمال نه توی دل کانادا لذت واقعی سکس رو نچشیدم. توی کوه و کیر یه پسر چوپان بیشترین لذت رو بهم داد. نمی‌دونم شما هم با من موافقید یا نه. شاید سکس های وحشیانه ای که داشتم توی کانادا عمیقا روحیه منو تغییر داده. دلم سکس غیرمنتظره میخواد. دلم کیر کلفت میخواد و سکس بی رحمانه. فعلا بهترین سکسم‌توی‌کوه‌بوده. اما دیگه به خودم قول دادم به فرصت هایی که اینجوری پیش‌میاد نه نگم. مطمئن باشین برای شما هم خواهم گفت. البته اگه دوست داشتین داستان زندگیم رو ادامه میدم. راستی توی کامنت ها اگه فانتزی دارین که قابل انجام باشه برام بگین برم انجامش بدم و بیام براتون بگم. مخلص شما فرناز

نوشته: فرناز

  • Thanks 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18