رفتن به مطلب

داستان سکسی خیانت زن شوهردار


dozens

ارسال‌های توصیه شده


از کانادا تا مشهد
 

سلام دوستان. من فرناز هستم و ۳۳ سالمه. قدم ۱۶۹ و ۶۰ کیلو وزنمه.از وقتی یادم میاد عاشق ورزش کردن بودم و حسابی در مورد غذا خوردن محتاط بودم و همیشه هیکل و استیلم رو عالی نگه داشتم. جمعه این هفته بعد یک دوش مختصر دراز کشیدم و داشتم به داستان زندگیم فکر می کردم و همزمان کل وجودم درد داشت.همزمان خوشحال از بهترین سکس عمرم. وقتی داشتم به آخرین سکسم و مقایسه اون با بقیه سکس هام فکر میکردم تصمیم گرفتم داستان زندگیم رو براتون بگم.امیدوارم خسته کننده نشه. تلاش میکنم زیاد حاشیه نرم. توی خانواده ای بزرگ شدم که بچه بزرگ من بودم و بعد از من فقط یه داداش بود. پدرم روی من خیلی حساس بود و وقتی مازندران دانشگاه قبول شدم غم دنیا اومد توی دلش. برای منی که همش پیش اونا بودن این دوری سخت بود.خصوصا یک سال اول که مدام از مازندران برمی گشتم مشهد پیش مامان بابام چون دوری رو نمیشد تحمل کرد. بعد از گذشت یک سال کم کم یا شرایط خو گرفتم و از دوستام یاد گرفتم شیطونی هم بخش قشنگی از دوران دانشجوییه. چون اصل داستان این دوره نیست به طور خلاصه بگم توی اون ۴ سال کلا با سه نفر سکس داشتم که نفر آخری توی یک ویلا توی بابلسر پردمو زد و بعدش تا یکی دو ماه هر هفته لذت سکس رو چشیدم. وقتی دانشگاه تموم شد برگشتم شهرم و شروع کردم به کار کردن و چسبیدن به زندگی. همون ماه دوم یا سومی بود که برگشته بودم توی کلاس زبان با استاد زبان که ازم خیلی بزرگتر بود آشنا شدم و در نهایت بعد از فقط سه ماه باهاش ازدواج کردم. خیلی مرد آروم و صبوری بود و جنتلمن. البته توی سکس خیلی مهارت نداشت اما زندگی آرومی داشتیم. بعد از گذشت ۴ سال کم کم فکر مهاجرت افتادیم و با فروختن همه چی جز خونه مهاجرت کردیم به کانادا. یکم شرایط همون‌جوری که تصور می‌کردیم سخت بود از نظر کار کردن مخصوصا برای من که برای رشته خودم شغل خاصی نبود. من توی رستوران کار می کردم و شوهرم به جز آنلاین آموزش دادن توی یه کارگاهی کار فنی هم میکرد. دوری از خانواده واقعا بهم فشار زیادی می آورد و شوهرم هم فقط تموم فکر و ذکرش کار بود کار. البته مجبور بود بنده خدا. توی اون رستوران یه سر آشپز داشتیم که فرانسوی بود و تقریبا میشه گفت ۵۰ سالش بود.همیشه خوش لباس بود و عاشق فرانسه صحبت کردنش شده بودم. گاهی متوجه می‌شدم منو دید میزنم ولی خب به خودم میگفتم اینجا فکرت باید فقط کار باشه.بالاخره وضعمون بهتر میشه. تنها مشکلی که وجود داشت این بود که وقتی این سرآشپز فرانسوی ما که اسمش برنارد بود عصبانی بود هیشکی جرات نداشت حتی بهش نزدیک بشه. یه روز که داشتیم توی آشپزخونه همه چی رو آماده می کردیم برای شام ساعتای ۴ بود که دیدم برنارد یا یکی از کارمندای خیلی قدیمی به اسم رابرت که کانادایی بود دارن پچ‌پچ میکنن و میخندن.محل ندادم و مشغول کارم شدم ظرفارو چیدم و بعدش کنار یکی از خانومای اونجا که سیاه پوست و خیلی چاق بود مشغول بقیه کارها شدیم. یه آن برنارد برافروخته و عصبانی اومد ایراد گرفت از سوپ تا گوشتی که پخته شده بود تا هرچی که اصلا ربطی به من نداشت. وقتی رابرت رو صدا زد یه صحبتی با هم کردن و رو به من کرد گفت کی گوشت از انبار آورده؟ من دستمو ترسون بالا آوردم و گفتم من بودم.هیچ کار خلافی نکرده بودم.مثل هر روز بود.دستمو گرفت و با خشونت برد طبقه پایین که انبار بود و پر از قفسه و یخچال برای مواد غذایی. وقتی رفتیم پایین گفت چه گوشتی باید می‌آوردی برای امروز؟ با ترس هرچی که از اول بهم یاد داده بودن گفتم.من هنوزم نمی‌فهمیدم مشکل کجاست. یه چیزایی از اون ساندویچ بیف مخصوص و کیفیت گوشتش گفت که شاخ درآوردم و آخرش گفت دیگه نمیتونی اینجا کار کنی. از ترس اشکم در اومد و زانو زدم و گریه کنان بهش التماس کردم من نیاز دارم به این کار. حسن گریه و زاری بهم گفت فقط یه راه داریم که این قضیه حل بشه. با استیصال گفتم شیفت اضافه وامیستم هرچی بگی انجام میدم.زیپش رو داد پایین و یه کیر ختنه نشده سفید رو انداخت بیرون. گفت راهش اینه. چشام چهارتا شده بود. دیدم لبخند میزنه و میگه نگران نباش رابرت در جریانه کسی اینجا نمیاد. یکم این پا اون پا کردم. باور کنید توی اون لحظات تموم سختی هایی که توی این چند ماه توی مملکت غریب کشیدم اومد جلوی چشمم. چشمم رو بستم و سر کیرش رو توی دهنم کردم. کلفت بود اما نه زیاد.مزه‌شوری ‌میداد اما کم کم با تفم ترکیب شد و طعمش قابل تحمل شد. با تموم وجودم داشتم براش ساک‌ میزدم و برنارد فرانسوی صحبت می‌کرد و عشق می کرد. کم کم شلوارش رو درآورد. بعدش کیرش رو از دهنم درآورد. چونم رو بالا گرفت و گفت دهنتو باز کن. وقتی دهنمو باز کردم تف کرد توی دهنم. تا حالا همچین کار‌چندشی نکرده بودم اما برخلاف تصورم حس جندگی منو بیدار کرد.منو بلند کرد شلوارم رو تا زانو داد پایین و منم دستامو گرفتم به قفسه سیب‌زمینی و پیاز . با همون فشار اول تا ته کیرشو جا داد توی کصم. با قدرت توی کصم تلمبه میزد و ناله میکرد.تازه داشتم از حس یه کیر جدید لذت می‌بردم.واقعا دیگه برام مهم نبود که دارم چیکار می کنم. چند دقیقه همینجوری ادامه داد و بعدش دوباره منو نشوند و گفت ساک‌بزن. منم با یه دستم کیرشو گرفته بودم و ساک‌میزدم و اون دستم رو گذاشته بودم روی کصم و‌میمالیدمش. برنارد یه‌سوت زد و دیدم که بله رابرت پیر هم اومد و بی مقدمه شلوارش رو‌داد پایین و یه کیر چروک نسبتا کوتاه اما کلفت رو جلوی صورتم گرفت.رسما مثل جنده ها دوتا کیر رو نوبتی داشتم می‌خوردم و لذت میبردم. کیر رابرت که راست شد منو داگی کرد توی اون شرایط.کف اونجا سیمانی بود و زانوهام واقعا درد گرفت اما اصلا اجازه غر زدن بهم نمی‌دادن.رابرت یه ضرب گذاشت توی کصم. کیرش نسبتا کلفت بود و واقعا میتونم بگم بعد از ۵ تا تلمبه در حالی که کیر برنارد توی دهنم بود ارضا شدم. بعد از دو سه دقیقه دوباره بلندم کردن و هر دو توی صورتم جق زدن.گاهی هم براشون می‌خوردم.شاید به اندازه همون چند دقیقه که رابرت منو کرد هر دو جق زدن. اول آب پیرمرد اومد و ریخت روی صورتم. من فقط یبار شوهرم این کارو کرده بود اونم به اصرار من که بعد هم دعوامون شده بود سر اینکه اینا رفتارهای جندگیه. آب برنارد که اومد کیرشو بعدش توی دهنم کرد و گفت میک بزن تمیزش کن. آبش خیلی شیرین بود و‌درکل جالب نبود. وقتی تموم شد ته انبار و بهم نشون داد و گفت خودتو تمیز کن و بیا سر کارت و به کسی چیزی نگو. وقتی رفتم خودمو بشورم گریم گرفت. بخاطر همه چی. اصلا چرا اینجا بودم. مگه مشهد چش بود ؟ وقتی رفتم بالا چشمام یکم باد کرده بود از گریه هام.همکار‌خانم چاقم بهم گفت برای همه این اتفاق افتاده.انگار یه سنته و باید تا یه مدت مرتب بهش بدی تا اخراجت نکنه. در نهایت وقتی راحت میشی که کارمند زن جدید بیاد و تو تکراری باشی.حس چندشی بهم دست داد. پیشبندم رو باز کردم و با گریه از رستوران زدم بیرون.تا خود خونه گریه کردم. وقتی رسیدم هنوز دوش نگرفته به مامانم زنگ زدم و گفتم دیگه نمیتونم تحمل کنم. یه مدت صحبت کردیم و در نهایت مامان گفت اگه نتونستی برگرد قدمت روی چشم ما. خونه خودت هم که هست هنوز پس نگران هیچی نباش. با شوهرت صحبت کن راضیش کن برگردین. یه دوش گرفتم و وقتی شوهرم برگشت بهش گفتم دیگه نمیتونم توی رستوران کار کنم. بهش فهموندم دیگه‌کشش ندارم بمونم. از قیافش مشخص بود خیلی خسته اس.‌ولی خیلی خونسرد بهم گفت من برنمی‌گردم توی اون جهنم. اگه میخوای تو برگرد پیش خانوادت. اگرم خواستی طلاقت میدم غیابی. این حرفا مثل پتک توی سرم کوبیده شد. فردا صبحش وقتی کل شبش رو با گریه و فکر سر کردم شوهرم قبل رفتن برام پول گذاشت و گفت زندگی اینجا سخته فرناز. امروز برو بگرد و تفریح کن بعدش تصمیم بگیر. تصمیمت هرچی باشه من حمایتت می کنم. در رو بست و رفت…

وقتی شوهرم رفت نشستم کل سیر اومدن به کانادا رو مرور کردم.از اومدن و جابجا شدن توی شهرهای مختلف تا اینکه کار خوبی گیر بیاره شوهرم و بتونیم زندگی رو جلو ببریم. یه دیروز که فکر می کردم چیزی از کیر اون دو نفر توی‌خاطرم نمونده بود.انگار کل اون یک ربع یه رویا بود که البته مخلوطی از تحقیر و ترس و لذت بود. تا عصر توی همین فکرا و اومدن و رفتن درگیر بودم. بعد از ورزش مختصر و دوش تصمیم گرفتم یکم به خودم برسم و هوایی بخورم.یه لباس مشکی قشنگ داشتم که کلا جلوش باز بود و پایینش هم تا وسط رونم بود.یه پالتو روش پوشیدم و آرایش قشنگی کردم و زدم بیرون. کلی قدم زدم و تلاش کردم از خوبی های این شهر و این کشور ببینم و ثبت کنم توی ذهنم. یا باید میموندم یا باید اینارو ثبت میکردم برای همیشه. هوا تقریبا تاریک شده بود و رسیدم به یه بار به اسم دردسر بزرگ. از اسمش خندم گرفت بود. رفتم داخل.پالتو رو‌ درآوردم و مشروب سفارش دادم و مشغول خوردن شدم و همچنان فکرم درگیر بود.تقریبا شلوغ بود بار و صدای موزیک و صدای آدما درهم شنیده می شد. وقتی خواستم حساب کنم بارتندر گفت اون آقایون که اونور نشستن برای شما حساب کردن. توی تاریکی فقط دیدم یه آقای سیاه پوست یه دستی تکون داد.یه لبخند زدم و تشکر کردم. بلند شدم و اومدم بیرون بار. یه برف کوچیکی توی صورتم زد و حس عالی بهم داد. تصمیم رو گرفته بودم بمونم و بسازم با شرایط. خواستم یکم قدم بزنم که از پشت سر یکی بهم گفت ببخشید خانوم. دیدم دوتا سیاه پوست با لباسهای شیک دارن میان سمتم.خودشون رو معرفی کردن. فرانسیس و کانر. از خوشگلیم تعریف کردن و از کشورم پرسیدن و کلی جلوی بار حرف زدیم.خیلی خونگرم و مهربون بودن.بهم گفتن برنامت چیه؟ اگه عجله نداری بریم با ماشین ما یه دوری بزنیم. حس خوبی داشتم درکل. گفتم بریم. ماشین خوبی هم داشتن. در رو برام باز کردن مثل یه مادمازل و راه افتادیم. نیم ساعتی حرف زدیم و خندیدیم. کانر که یکم شوخ تر و بانمک تر بود و البته خیلی عضلانی تر گفت بریم خونه من یکم‌مشروب بخوریم و حرف بزنیم؟ نذاشت جواب بدم.گفت البته شرطش اینه اجازه بدی بعدش خودم برسونمت خونه. قدرت نه گفتن نداشتم. حس می‌گفت دو تا نره خر سیاه پوست بهت تجاوز کنن چیزی ازت نمی‌مونه.اما به خودم امیدواری میدادم نه اینا خیلی جنتلمن بودن. نهایتش اگه پیگیر بودن میگی نمیتونی و یه روز دیگه میری و از این حرفا. الان میفهمم برای خودم داشتم دلیل احمقانه‌میاوردم.رسیدیم به خونه کانر. خیلی خونه شیکی داشت. برای کسی که توی املاک بود خیلی خونه قشنگی بود. پالتوم رو ازم گرفتن و دور میز مشغول مشروب خوردن شدیم.من بین اون دوتا نشسته بودم و تا نیم ساعت واقعا حتی دست نزدن بهم.خیلی حس خوبی بود توی غربت با دو نفر اینقدر خندیدم بعد از مدت ها. بعد از نیم ساعت فرانسیس دستش رو روی گردنم گذاشته بود و ماساژش میداد. کم کم حرفهای سکسی شروع شد و تا به خودم بیام دیدم داگی شدم و دارم برای کانر ساک میزنم.اینقدر کیرش کلفت بود که سرش به زور توی دهنم جا میشد. و البته خیلی هم دراز بود. فرانسیس لباسم رو بالا زده بود شرتم رو تا زانو داده بود پایین و زبونشو داخل کسم کرده بود و میچرخوند.داشتم دیوونه میشدم. وقتی ناله میکردم کانر بهم می‌گفت دختر ایرانی سکسی ترین دختر روی زمینه.من از این تعریفا کیف میکردم و تلاش میکردم کیرش رو توی دهنم جا بدم.فرانسیس نامرد زبونش رو توی کونم کرده بود و میلیسید.بعدش با انگشت باهاش ور میرفت. آخرین باری که کون داده بودم به امید توی شمال بود. بعد از اون فقط دسته شونه توی کونم کرده بودم وقتی توی پریود خیلی حشری بودم. لباسام رو از تنم خارج کردن و جاشون عوض شد.کیر فرانسیس نرمال تر بود اما بازم برای استاندارد های من بزرگ بود. در حال ساک زدن بودم که کانر کیرش رو آروم و استادانه وارد کصم کرد.یه واااای بزرگ گفتم.انگار کصم کش اومده بود. توی اون چند دقیقه یک بار ارضا شدم. داشتم پاره میشدم واقعا. دوباره جاها عوض شد و فرانسیس شروع کرد به تلمبه زدن اما با سوراخ کونم ور میرفت. یه آن تموم دنیا برام تیره و تار شد.فرانسیس تا ته توی کونم گذاشته بود و نگه داشته بود. داشتم فریاد میزدم ولی اصلا گوش‌نمیداد.کانر موهامو ناز میکرد و می‌گفت کم کم خوب میشه ساک بزن.کل کونم می‌سوخت. کم کم تلمبه های رگباری و وحشتناک توی کونم شروع شد. کم کم کونم سر شد و هیچ حسی نداشتم. اینقدر گریه کرده بودم که کل آرایشم پخش شده بود روی صورتم.کانر منو نشوند روی کیرش و صورتمو آورد جلو ازم لب گرفت و گفت جنده ایرانی تو بهترینی. فرانسیس هم از پشت گذاشت توی کونم. هردو وحشتناک تلمبه میزدن. دیگه نه لذت میبردم نه درد خاصی داشتم. فقط میخواستم تموم شه. نیم ساعت همینجوری پیش رفت و در آخر کل آبشون رو روی صورتم خالی کردن. همونطور لخت منو فرستادن حموم. توی حموم چمباتمه زده بودم و همینجور که آب می‌ریخت روم تازه سوزش شدید کونم رو احساس می کردم. دست زدم دیدم یه تیکه اش زده بیرون. حالم از همه چی بهم میخورد. کانر اومد توی حموم. واقعا حتی انرژی داد زدن نداشتم.توی حموم هونحور سرپا توی کصم تلمبه زد و آبش رو ریخت روی دیوار حموم و بهم گفت تمیزش کن جنده. بعد از حموم لباس رو پوشیدم و سوار ماشینم کردن. آدرس رو بهش دادم و وقتی به هوش اومدم دیدم جلوی در خونه منو انداختن و رفتن. شاید نیم ساعت جلوی در خونه نشستم و گریه کردم. تصمیمم عوض شده بود. باید برمی‌گشتم.

بعد از بلایی که اون دوتا سیاه پوست سرم آوردن اون شب تصمیم نهایی رو به شوهرم گفتم و اونم گفت برو ایران و اگه دیدی دیگه نمی‌خوای برگردی خونه رو بفروش و برو یه خونه دیگه بخر برای خودت و منم طلاقت میدم و همچنان دوستت میمونم. توی تنهاییم به این فکر میکردم هرچند قربانی بودم توی این دو روز ولی خودم تقصیر کار بودم و حق این مرد داشتن همچین زنی نبود.
بعد از یک هفته هرچی داشتم برداشتم اومدم ایران. با خوش شانسی محل کار قبلیم دوباره استخدامم کرد و من غیابی طلاقم رو گرفتم و خونه جدیدی گرفتم. زندگی جدیدی شروع کردم و تصمیم گرفتم دوباره اشتباه نکنم. میتونم بگم توی چند ماه اول حتی میلی به سکس و این چیزا نداشتم.حالم بهم میخورد. شبا کابوس اون دوتا کاکا سیاه رو می‌دیدم.تصمیم گرفته بودم حالا که بهار شده و هوا خوبه برم کوه. جمعه ها با یکی از دوستای قدیمی پایه می‌رفتیم کوه های اطراف مشهد.از صبح تا حوالی عصر.خیلی خیلی لذت بخش بود برام.دوباره انگار زنده شده بودم. توی یکی از این جمعه ها یه گله بزرگ رو دیدیم با یه چوپان. تصمیم گرفتیم ازش شیر بز بگیریم. وقتی نزدیک شدیم دیدم یه پسر جوون حداکثر ۲۰ ساله اس که کل صورتش آفتاب سوخته شده ولی خیلی بانمک بود.با لهجه محلی صحبت می‌کرد و واقعا هم کار بلد بود.بهمون شیر بز داد و پول نگرفت. یعنی گفت من پول نقد میگیرم بعداً بیار‌. هفته بعدش دوستم مهشید درگیر بیماری باباش شد و گفت این هفته کوه نریم.منم با اینکه پول نقد آماده کرده بودم بیخیال شدم.صبح ساعت ۴ صبح بیدار شدم و بی اینکه زیاد فکر کنم آماده شدم و زدم به دل کوه. به مهشید هم چیزی نگفتم. نزدیک ۱۰ صبح بود که از دور گله پسرک رو دیدم.دست تکون دادم دست تکون داد. خسته نباشید گفتم و پول رو بهش دادم. یه سایبون کوچیک داشت که گفت برو اونجا بشین.جلوش یه آتیش کوچیک و بساط چایی آتیشی براه بود. اسمش داوود بود و پدر نداشت و اینا گله عموش بود که میومد میچروند تا عصر.درس نخونده بود.یه چایی خوردیم و واقعا خوشحال بودم که اومدم اونجا. کرمم گرفته بود ببینم یه پسر روستایی چقدر شیطونه.بهش گفتم داوود تو از کله صبح تا عصر اینجایی زن نداری؟ گفت نه خانوم زن کجا بود.گفتم دوس‌دختر چی؟؟؟ سرخ شد گفت دوس‌دختر مال شما شهری هاس اینجا ازین چیزا نداریم.خندم گرفت گفتم یعنی اصلا شیطونی نکردی تا حالا ؟ گفت شیطونی چیه ؟ گفتم سکس. خندش گرفت گفت یعنی بکنم؟؟ آره بابا تا ۱۵ سالگی گوسفند و خر میکردم و بعدش دختر عموم رو دارم میکنم مرتب. خندم گرفت گفتم حالا هر بهتره یا دختر عموت؟ گفت خب معلومه دختر عموم منو چی فرض کردی. گفتم حالا اوپنه؟ قیافش شبیه علامت سوال شد. گفت چی ؟ گفتم‌پرده داره؟ از جلو می‌کنی یا عقب؟ خندید گفت آها اول از عقب میکردم ولی الان شوهر داره از جلو میده بهم. گفتم وا شوهر داره میکنمش؟ گفت آره شوهرش هم روستایی ماس همش می‌ره شهر برای عملگی منم جاشو پر می کنم. نمی‌دونم چرا شیطونیم بعد از مدت ها گل کرده بود. گفتم حالا چند سانت هست؟ گفت چی؟؟؟ گفتم چیزت دیگه ؟ گفت چی؟ آها کیرم؟ گفتم آره دیگه. گفت نمی‌دونم.میخوای ببین. شلوار کردی گشادش هیچی نشون نمی‌داد.تا کشید پایین یه کیر سیاه رگ دار پرید بیرون.کاملا راست کرده بود.خیلی هم کلفت بود.گفتم لامصب این چرا اینجوریه؟ گفت خب وقتی از چیزا حرف میزنی حشری میشم دیگه.خندم گرفته بود. گفتم میخوای برات بخورمش؟؟؟ باورش نمیشد کسی قراره بخوره براش.گفت واقعا میخوری؟ گفتم آره به شرطی که اول بشوریش. جلوی خودم شستش و‌‌ روی گلیم زیر سایبون دراز کشید و شروع کردم به خوردن. بعد از مدت ها جندگیم زده بود بالا و خوشحال بودم این دفعه خودم خواستم.انقدر براش خوردم که آبش فوران کرد. چقدر ناله کرد پسرک.خندم گرفته بود از سادگیش. دستشو گذاشت روی سرم گفت وای نشد. گفتم عه نشد؟ ارضا نشدی؟ گفت چرا ولی نشد بکنمت. گفتم مگه میخواستی بکنی؟ داوود پاشد گفت پس این همه کرم‌ریختی نمیخواستی کصتو پاره کنم؟؟؟ از لحنش تعجب کردم ولی گفتم خب دیر نشده که. برو بشورش دوباره بلندش می کنم برات.یه جوری خوشحال شد انگار گوسفند گله اش زاییده. اومد دوباره نشست. دوس داشت ازم لب بگیره اما واقعا جسم می‌خوابید اگه لب میدادم.گذاشتم با ممه هام بازی کنه تا یکم حشری تر شده. یه ربعی براش ساک‌زدم تا دوباره راست شد. بهم گفت خانوم دیگه بهم بده تورو خدا میترسم آبم بیاد. شلوارمو درآورد شرتمو تا زانو دادم پایین و داگی شدم. به داوود گفتم فقط از کس می کنی کون نه.فهمیدی؟ با یه شیطنت خاصی روی کصم دست می کشید و می‌گفت چشم مگه میشه این کص خیس رو‌ ول کنم. یهویی تا ته چپوند توی کصم.یه آه از ته دل کشیدم و حالم جا اومد.شروع کرد به تلمبه زدن و اون کیر کلفت رو تا ته میزد توش. من توی اون طبیعت حیفم اومد رها نکنم خودمو.داد میزدم بکنننن بکنننن. آبت نیاد داوود.بکنننن. خدارو شکر با ساک‌اولی که زده بودم ۱۰ دقیقه بی‌وقفه و محکم توی‌کصم تلمبه زد. دو سه باری شدیداً ارضا شدم و فریاد میزدم. آبش رو روی کونم ریخت. بعدش کنارم افتاد روی گلیم. منم دیگه جون نداشتم و به شکم افتادم و شاید چند دقیقه ای خوابیدم. پاشدم دیدم داره با یه پارچه نه چندان تمیز آبشو از روی کونم پاک می کنه. یه چایی دیگه خوردم و ازش خداحافظی کردم.ازم قول گرفت که بازم تنها برم پیشش. وقتی از کوه میرفتم پایین داشتم به خودم میگفتم این بهترین سکس عمرم بود. نه توی مشهد نه توی شمال نه توی دل کانادا لذت واقعی سکس رو نچشیدم. توی کوه و کیر یه پسر چوپان بیشترین لذت رو بهم داد. نمی‌دونم شما هم با من موافقید یا نه. شاید سکس های وحشیانه ای که داشتم توی کانادا عمیقا روحیه منو تغییر داده. دلم سکس غیرمنتظره میخواد. دلم کیر کلفت میخواد و سکس بی رحمانه. فعلا بهترین سکسم‌توی‌کوه‌بوده. اما دیگه به خودم قول دادم به فرصت هایی که اینجوری پیش‌میاد نه نگم. مطمئن باشین برای شما هم خواهم گفت. البته اگه دوست داشتین داستان زندگیم رو ادامه میدم. راستی توی کامنت ها اگه فانتزی دارین که قابل انجام باشه برام بگین برم انجامش بدم و بیام براتون بگم. مخلص شما فرناز

نوشته: فرناز

  • Thanks 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • mohsen
      اولین تجربه کارامل   چند وقت پیش بود که آخر شب تو رخت خوابم داشتم تو سایت کون باز میگشتم. طبق معمول تو انجمن بودم داشتم یسری پست هارو لایک میکردم واسه بعضی هاشونم کامنت میذاشتم. اونشب پیام هام خیلی زیاد بود. عنوان پیام یکی برام جالب اومد. با عنوان " تیر به سنگ" پیام داده بود و خودش رو معرفی کرده بود. یکم باهاش چت کردم بعد تو اینستا فالو کردمش و بعد هم رفتیم تلگرام . اولا خیلی زیاد جدی نمیگرفتمش. برام ویدئوهای پورن میفرستاد و بیشتر درباره سکس حرف میزدیم چون هردومون از حشریت فراوان رنج می‌بردیم. کم کم گذشت و من ازش خوشم اومد. حس کردم از اوناس که بهشون میگن مرد! ازونا که آدم احساس آرامش و امنیت کنه پیششون و حالش خوب باشه. گذشت و حس کردم اونم احساس مثبتی نسبت به من و اخلاق و خصوصیات و بدنم داره‌. قرار گذاشته بودیم که یروز بیاد و باهم سکس داشته باشیم. اصن باورم نمیشد که شوخی شوخی داره جدی میشه و من قراره سکس درست حسابی رو تجربه کنم. چون من ویرجینم و قبلا فقط یبار تجربه میک لاو رو داشتم اما نتونسته بودم ارضا شم. اینبار حس میکردم قراره خیلی متفاوت باشه چون ی حس درونی بهم میگفت این یکی واقعا بلده چیکار کنه🫠حدود یک هفته بود هرروز درحال آماده شدن بودم. ی لیست هم از تمام کارهایی که باید انجام بدم نوشته بودم و دونه دونه بهشون می‌رسیدم. هرروز که می‌گذشت استرس و هیجانم بیشتر می‌شد. هم میترسیدم هم ذوق داشتم. روزی که قرار بود بیاد چهارشنبه بود و منم تا عصر دانشگاه داشتم. از شانسم تو کلاس آخر قرار بود ارائه هم داشته باشم و خلاصه نمیتونستم بپیچونم و زود برگردم خوابگاه. ارائه من تموم شد و به استاد گفتم من وقت دندون پزشکی دارم میتونم برم😔😂استاد هم قبول کرد و منم سریع برگشتم خوابگاه. رسیدم رفتم دوش گرفتم. کصم رو هم با شوینده مخصوصش شستم. لوسیون زدم به خودم و وسایل ضروری رو گذاشتم تو ساکم و ی اسنپ گرفتم و راه افتادم به سمت سوئیتی که اجاره کرده بود. عین خرس استرس داشتم و قلبم تند تند میزد. رسیدم و دیدم که تو کوچه وایساده و تا از ماشین پیاده شدم اومدم سمتم و بغلم کرد. وای چه حس خوبی داشت اولین بار که بغلم کرد. ساک رو از دستم گرفت و باهم رفتیم تو خونه. توی خونه دوباره بغلش کردم و اونم منو بلند کرد و چرخوند. همچنان استرس و هیجان شدیدی داشتم و هنوز بدنم آروم نشده بود. ملافه رو انداختم رو تخت و ازش خواستم تو اتاق بشینه تا من لباسی که میخواستم رو براش بپوشم. ی اورال مشکی کوتاه بود که یقه گره ای داشت و زیرش هم ی شورت طرح گیلاس حریر بکلس پوشیدم. دست و پاهامم لاک جگری زده بودم و حسابی ست قشنگ و سکسی شده بود بنظرم. لباس رو پوشیدم و رفتم جلوش و دیدم چشماش برق زد فکر کنم خوشش اومده بود ازم. دوباره مدل پرنسسی بغلم کرد و منو اینبار گذاشت کنار دیوار. دستامو گرفت آورد بالا و نگه داشت و با انگشت اون یکی دستش گردن و زیر بازوم رو نوازش میکرد. این کارش خیلی تحریکم داشت میکرد . صورتش رو می‌آورد جلو که ازم لب بگیره اما نمیگرفت من سعی می‌کردم صورتم رو جلو ببرم اما اون می‌رفت عقب و میخواست داغ ترم کنه. حرکات دستش هم باعث شده بود بیشتر حشری شم و نتونم درست وایسم. دوباره خواستم لب بگیرم اینبار اونم اومد جلو و منو بوسید‌. خیلی حال خوبی داشت 🫠. دید که پاهام دیگه وزنمو تحمل نمی کنه بغلم کرد و منو گذاشت رو تخت و اومد روم .حسابی داشتم داغ و داغ تر میشدم. لب گرفت ازم و رفت سمت گردنم و گردنم رو میمکید . وای چقدر حس خوبی بود. گره یقه لباسم رو باز کرد و لباسم رو تا شکمم آورد پایین. از گردنم آروم آروم رفت سراغ سینه هام. همه جاش رو به جز نوکش ریز ریز بوس میکرد . وقتی رسید به نوک سینه ها اول با لبش گاز گازشون کرد بعد برد تو دهنش و شروع کرد به میک زدن. داشتم منفجر میشدم از حشریت. اولین ارضام تو همین موقع بود. باورم نمیشد. بعد از مدت ها ارضا نشدن و سرکوب کردن موقعی که مشغول خوردن سینه هام بود، ارضا شدم. حتی لباسم رو کامل در نیاورده بود! بیشترین چیزی که منتظرش بودم این بود که برام بخوره🫠 لباس و جورابم رو دراورد. باز شروع کرد سینه هامو خوردن و از رو شورت دست میمالید به کوسم. شورتم خیس خیس بود. با دستای کاربردش از رو شورت رو شیارم می کشید و دورانی دستاشو تکون می داد. یه بار اومدم. ولم نکرد. ادامه داد. دوباره اومدم. هنوز نیم ساعت نشده بود و من ۳ بار ارضا شده بودم. بعد شورتمو یواش یواش کشید پایین. حسابی خیس شده بود. هیچ وقت ندیده بودم انقدر شورتم خیس شده باشه. بعد رفتم لبه تخت و پاهام رو بالا گرفتم و اومد بین پاهام و شروع کرد… اصلا حسش قابل توصیف نیست برام. اولش لیس میزد با هر لیس دلم میخواست از شدت حال خوب جیغ بزنم. بعد شروع کرد به میک زدن لابیاها و کم کم حس کردم داره دردم میگیره🫠. ازش خواستم فقط لیس بزنه و اونم این کارو کرد و دوبار ارضا شدم با خوردن.وقتش بود منم خودی نشون بدم. لباسش رو درآورد بعد کمربندشو باز کردم. شرتشو که کشیدم پایین کیر ۱۴ سانتی کلفتش مثل فنر پرید بیرون. نگاش کردم. خیلی عجیب بود. میتونست تکونشم بده. سرش کلی پیش آبش جمع بود. شروع کردم به ساک زدن براش . خودش میگفت سایز کیرش کوچیکه اما بنظرم خیلی خوب و جمع و جور بود. خیلی بلد نبودم ساک بزنم اما سعی می‌کردم خوب باشه کارم. تو حالت ایستاده و دراز کشیده براش خوردم. بعد به شکم دراز کشیدم تا لاپایی بزنه. حین لاپایی یدور دیگه ارضا شدم. لاپایی هم چیز جالبیه. تمام وزن پارتنرت رو روی خودت حس میکنی و اونم به سریع ترین حالتش داره جلو عقب میکنه. یکم بعد اونم داشت به ارضا نزدیک میشد .به پشت برگشتم و پاهاش رو گذاشت دو طرف سینم و دهنم رو باز کردم و کیرش رو گذاشت تو دهنم و آبش رو ریخت دهنم. اولین بار بود داشتم آب کیر میخوردم. ی مایع داغ با حجم نسبتا زیاد و مزه عجیب و متفاوت وارد دهنم شد. نمیتونستم تشخیص بدم چه مزه ایه. هم تند بود هم تلخ هم شور ! نمیدونستم چجور بود اصن😂 آبش رو قورت دادم و اونم کنارم دراز کشید و ی حس خوبی داشتیم نسبت بهم که ارضا شده بودیم. یکم دراز کشیدیم. یکی از فانتزی هایی که واقعا دوست دارم اسپنکه.نمیدونم چرا ولی عاشق اسپنکم اونم ضربات محکم که قشنگ پوستم قرمز بشه. نشست رو تخت و منو خوابوند رو پاش و شروع کرد به اسپنک زدنم. نمیدونم چند تا ضربه شد ولی با هر ضربه من واقعا عشق میکردم. آخراش یکم سوزش داشت برام اما بازم دوست داشتم. دیگه فکر کنم دست خودش درد گرفت که ادامه نداد😁. بلند شدم رفتم جلو اینه و دیدم جای دستاش رو پوست کونمه و پوستش قرمز شده. خیلیییی حال کردم با این صحنه. موقع راه رفتن یکم دردم می‌گرفت اما دوسش داشتم. بعد اسپنک باز رفتم بغلش. چند ساعتی با انواع و اقسام مالیدن کوسم و یاد گرفتن بدنم ارضام می کرد و من از خودم بیخود شده بودم. ی چیز دیگه که دوست داشتم تجربه کنم رابطه آنال بود. هم دلم میخواست هم استرس داشتم براش. با حرفاش آرومم میکرد و بهم اطمینان میدهد که یواش یواش جلو میره و اگر نتونستم درد رو تحمل کنم ادامه نمیده. احساس خوبی گرفتم از حرفاش و قبول کردم یکم با انگشتش بازم کنه. به شکم دراز کشیدم و پاهام رو انداختم دو طرف بدنش. لوبریکانت رو آورد و یکم زد رو سوراخ باسنم. بعد انگشت وسطیش رو آروم آروم میکرد تو. یکمی فشار میومد بهم و هی میگفتم درش بیاره‌. حس شدید دستشویی داشتن بهم دست می‌داد که باعث می‌شد استرس بگیرم نکنه یهو اتفاق بد بیفته. این استرس باعث می‌شد هی سفت کنم خودمو. انگشتش رو دراورد و یهو تمام حس فشار و حس دستشویی داشتن رفت! دوباره انگشتش رو برد داخل. آروم آروم تا ته برد تو. وقتی تکونش میداد دردم می‌گرفت و ازش میخواستم تکون نده فقط نگه داره توم. باورم نمیشد کل انگشتش داخل سوراخمه. دوباره لوب زد و من یکم حس کردم فشار داره بیشتر میشه دیدم دوتا انگشتش رو برده تو. اصلا باورم نمیشد که جدی جدی دوتا انگشت رو کرده تو سوراخ. خیلی فشار بود روم. ازش خواستم دربیاره یکم استراحت کنم. با انگشت کردن ارضا نشدم چون درد و فشار روم بود. اون شب چندین بار دیگه ارضا شدم. قبل و بعد شام و قبل خواب‌ . این ارضاها خیلی بدنم رو آروم کرد. کنار هم دراز میکشیدیم و انگشتش رو می‌برد بین پاهام. به خاطر میک زدن ها، لابیاهای کصم درد میکرد. به اونجاها دست میزد میدید درد دارم با انگشتش خیسی کصم رو می‌کشید می‌آورد رو کلیتوریسم. وقتی آروم آروم کلیتوریسم رو می‌مالید انقدررر بدنم آروم می‌شد که پاهام رو باز میکردم و با خیال راحت منتظر بودم ارضا شم. هیچی جز ارضا و لذت تو فکرم نبود. ی سینم رو با دستش گرفته بود و ی سینم رو داشت میخورد و میک میزد‌ . این مدل که کصم رو می‌مالید و سینم رو می‌خورد بیشترین و بهترین حالتی بود که باهاش ارضا میشدم . تا فردا شبش چندین بار با همین پوزیشن ارضا شدم . و واقعا وقتی ارضا میشدم میدیدم صبر کردن در عین شدیدا حشری بودن گاهی ارزش داره. واقعا آروم میشدم و حالم خوب می‌شد. بعد هر ارضا دست از مالیدن برنمی‌داشت و ادامه می‌داد و چند مرتبه ارضام میکرد. از بار دوم سوم به بعد حرکات دستش تند تر میشد و حتی نوک سینه م محکم می‌گرفت یا نشگون یا میک خیلی محکم میزد و منم سنگین ارضا میشدم . طوری که زیر شکمم درد می‌گرفت. شب اول خوابیدیم و منم تو بغلش بودم. توی خواب وقتی غلت میزدم موهام یا بدنم رو نوازش میکرد 🫠. همیشه دلم میخواست توی هرحالت مورد ناز و نوازش قرار بگیرم و توی خیال پردازی ام اینو تصور میکردم. صبح روز دوم بیدار شدم و در حالی که رو تخت بودم مجددا دستشو برد لای پام و با مالیدن چوچولم چند بار ارضام کرد دیگه حساب کتاب بارهایی که ارضا شده بودم از دستم در رفته بود. بعدش ی دوش گرفتمو مسواک زدم و بازم رفتم رو تخت. شروع کردم براش ساک زدم. خیلی جدی بهم گفت که زیاد با ساک زدن ارضا نمیشه.حس خوب میده بهش اما برای ارضا شدن باید دخول داشته باشه. دوباره باهام حرف زد و سعی کرد آرومم کنه. قبول کردم و خودم رو سپردم بهش. به شکم دراز کشیدم و لوبریکانت زد و انگشتش رو برد تو. ی کوچولو فشار کمتر شده بود. رفته رفته حس پارگی بهم دست می‌داد انگار. ترکیب سوزش و فشار و درد نمیذاشت بفهمم الان چند تا انگشت داخلمه. تنها چیزی که خواهش میکردم ازش این بود که انگشتش رو تکون نده و فقط تو نگه داره.سرم رو برگردوندم و پرسیدم چند تا انگشت توئه؟ گفت ۴ تا🫠 چشمام چهارتا شد که واقعاااااا؟ جدی چهار انگشت مردونه الان داخل همون سوراخ تنگ منه؟ آروم آروم در آورد و کاندوم رو آورد و کشید رو کیرش. باز یکم نگرانی داشتم اما ی حس خوشحالی هم داشتم که قراره آنال رو تجربه کنم. دوتا بالش زیر باسنم گذاشتم و به شکم دراز کشیدم و اومد روم. دل تو دلم نبود تو اون لحظه ها. فکر نمی کردم بار اول بتونه تا اینجا منو بیاره که راضی شم کونو بدم. سر کیرش رو یواش هل داد داخل و از همون اول درد شروع شد. کم کم داشت هلش می‌داد و منم ناله میکردم از فشار زیادش‌‌. حس درد و فشار و خصوصا فشار زیاد بود. اولاش جدی خیلی حس پاره شدن داره و ازش خواهش میکردم تلمبه نزنه‌. یکم تو اون حالت نگه داشت و بعد شروع کرد به تلمبه زدن. تلمبه ها تند و قوی بودن و با هرکدوم من حسابی آه و ناله میکردم و ملافه رو چنگ میزدم. چند دقیقه تلمبه زد و بعد آه مردونه ای کشید و ارضا شد🫠 و آروم آروم کیرش رو از سوراخم در آورد و کنارم دراز کشید‌. من نتونستم ارضا شم چون فشار زیادی رو کشیدم. با اینکه با صبر و حوصله و یواش یواش سوراخم رو باز کرد اما بازم درد داشت. حس جالبی بود ! جدی کون داده بودم! الان خوشحالم از اینکه اینو با ی فرد درست تجربه کردم. یکم دراز کشیدم و بعد بلند شدم. ی کوچولو درد داشتم . وقتی به سوراخم دست میزدم یا زیاد می‌نشستم هم لابیاهای کصم هم سوراخ کونم درد می‌گرفت. موقع دستشویی هم درد داشتم یکم اما اینطور نبود که غیرقابل تحمل باشه‌. خداروشکر اتفاق حال بهم زن هم نیفتاد 😂 و بی اختیاری مدفوع هم نگرفتم. اما چون سوراخم باز شده بود حس میکردم باید چند ماه تو استراحت باشه و هیچ چیزی توش نره 😅.روز دوم باهم غذا خوردیم حرف زدیم فیلم دیدیم و ارضا شدیم و ارضا شدیم. اونروز باز دلم میخواست مثل روز قبل رو صورتش بشینم یا ۶۹ بریم یا با پوزیشن دیگه ای برام بخوره اما هیچکدوم اجرا نشد منم اصراری نکردم هرچند خیلی دلم میخواست 🫠😂 . سرجمع اون ۵ بار و منم بیشتر از ۴۰ بار تو این دو شب و دوروز ارضا شدیم‌. خیلی زود گذشت و صبح روز جمعه بیدار شدیم صبحانه خوردیم و وسایل جمع کردیم و رفتیم🫠 . گفتم صبح هم شاید ارضا کنیم هم رو اما خبری نشد و بازم چیزی نگفتم چون روم نشد🥲😁. الان حدود دو روزه ارضا نشدم و بدنم تعجب کرده و دلش میخواد حسابی. خیلی حس خوبی بود برام این مدت. اون اروم شدن روح و جسم واقعا چیزی بود که همیشه دنبالش بودم… نوشته: کارامل
    • mohsen
      سکس با پیرمرد کیرکلفت تو ماشین   سلام یه چند وقت پیش داستانی نوشتم متن داستان این بود که یرمردی که بهش فکر می‌کردم بهش رسیدم دوباره ی‌خوام ادامه داستان خودم رو اینجا خدمت شما عرض کنم خوب میریم سر اصل داستان یه چند وقت پیش دوباره به حاجی ۶۵ ساله خودم تماس گرفتم و باهاش قرار گذاشتم یه پیرمرد کت شلواری تمیز با کیر کلفت اینا رو میگم تا یادآوری شه از داستان قبل خودم بنده ۳۰ سالمه مجرد و عاشق پیرمردهای سن بالا و خوشتیپ ساعت ۷ غروب بود تماس گرفتم حاجی بنده خدا سر نماز بود خیلی جالبه واسم که اینکه همجنس بازی کنی بعدش بیای نماز هم بخونی خلاصه حاجی جون ما بعد نماز اهاش قرار می‌ذارم یه جا ببینمش از اونجایی که مکان اوکی نبود ماشین خودمو برداشتم رفتم سر قرار اینو هم بگم ماشین من شیشه‌هاش کامل دودیه خوب ساعت ۷:۳۰ حاجی اومد سر قرار و سوار ماشین من شد همون چیزی که انتظار داشتم با کت و شلوار مرتب خوشتیپ مهم‌تر از همه یه کیر ۱۸ سانتی کلفت و شق تو شلوارش قایم کرده بود سوار ماشین شد احوال همو پرسیدیم بعد برگشت بهم گفت چه خبر معلوم نیستی فتم خودت خبر منو نمی‌گیری گفت مریض شدم گفتم حاجی جون حیف اون کیر نیست ارضا نشه به خاطر همینه مریض میشی قدر کیر تو رو ن می‌دونم نه کس دیگه اینجا منظورم خانمش بود لبته کلاً زن‌های سن بالا قدر شوهرهای خودشون رو می‌دونن ما که رایش به سن بالا داریم می‌دونیم چه نعمت‌هایی هستند خلاصه یه چند متر جلوتر رفتیم دستمو گذاشتم رو شلوارش کیر شمالیدم دیدم حاجی داره لذت می‌بره دیدم کیرش کم کم شق شق داره میشه گفتم جون کیری داری حاجی اونم حال می‌کرد می‌گفت کونت خارش گرفت گفتم آره کیر حاجی رو می‌خواد اینجا واقعاً حشری شده بودم خیلی هوس کیرشو کردم گفتم حاجی اون کیر کلفت تو در بیار دوست دارم بمالمش اونم زیپ شلوارشو پایین آورد منم سرشو مالیدم رسیدم به تخماش وای چی کیر سفیدو کلفتی داره واقعاً ین کیر دست من بود شب و روز می‌خوردمش خیلی کیر تمیزیه واقعاً دوستم دارم میگم همچین کیری ندیدم انقدر تمیز باشه رفتیم یه جایی خلوت سرمو چسبوندم به کیر و خایش میک می‌زدم حاجی هم می‌گفت بخور ساک بزن واسه من جون منم ی‌گفتم کیرتو می‌خوام بزار بخورم جون واقعاً شقه شق شد عجب گیری داری تو حاجی واقعاً کیر تو این سن و سال سر حال ندیدم چقدر کلفت و تمیز گفت چون سمت دود نرفتم اینجوریه یه ۱۰ دقیقه یه ربع کیرشو ساک زدم خوردم وای چقدر خوشمزه است یه ذره حس بد به آدم نمیده چه کیریه ونم می‌گفت بخور بخور مال خودته صاحبش شدی واقعا حال می‌کردم اینقدر این پیرمرد حشریه با اینکه ۶۵ سالشه ولی خیلی سرحاله خلاصه تا تونستم کیرشو خوردم بعد گفت ی‌خوام بکنمت گفتم شوخی نکن تو ماشین گفت آره ایرادش چیه گفتم من مشکل ندارم واسه تو سخت نیست گفت نه حیفه این کون نیست نکنم امشب یه جون گفتم چشم بهت کون میدم عشقم اونم لباشو چسبوند به لبام لبامو خورد جون کیرش کامل تو دستم بود لب تو لب اقعاً تو دستم جا نمی‌شد انقدر کلفت بود بعد از تو داشبورد کرم برداشتم مالیدم به کونم و کیر حاجی صندلی رو به خواب کردم و آروم آروم رو کیرش نشستم هوا اونجا تاریک بود تو ماشین کسی دید نداشت راحت تونستم باهاش سکس کنم ینو می‌نویسم دوستانی که سوال میشه جوابشو بگیرم بعد که رو کیرش نشستم انقدر کلفت بود به زور و کونم می‌رفت حاجی منو کشوند یه دفعه رو کیرش وای دادی زدم که فکر کردم صدامو همه شنیدم گفتم جرم دادی حاجی کیر کلفت پاره کردی منو اینجوری کونم جر خورد ون می‌گفت نخورد کونتو پاره نمی‌کنم ی‌خوام همیشه بکنم آخه اینجوری دهن من گاییده شد دردم گرفت نمی‌دونی کیرت کلفته گفت گفت کیرم کلفته تقصیر من نیست که خندید گفتم عجب کون مفت پیدا کردی ی‌خوای جرش بدی گفت ببخشید از قصد نبود خلاصه از درد یه چند دقیقه نتونستم دوباره رو کیرش بشینم باز دوباره یواش یواش نشستم کیر حاجی ون پیرمردی که بهش فکر می‌کردم کامل تو کونم بود وای داشت منو می‌کرد یواش زیرش اشتم حال می‌کردم اون داشت مرتب تو کونم تلمبه میزد بعد خسته شد من رو کیرش بالا پایین کردم وای چه کیری تو کونم یر خودمم راست شده بود داشتم می‌مالیدم حاجی داشت حال می‌کرد زیرم ی‌گفت جون چه کونی داری تو تورو امشب باید یه دل سیر بگام من لذت ی‌بردم از حرفاش یه ربع یه ربع تو کونم تلمبه زد تو ماشین خیلی برام فانتزی بود پیرمردی که ۶۵ سالش بود رو کیرش نشسته بودم داشتم ز لذت بیهوش می‌شدم راستی اینو بگم بارون هم یواش یواش میزد بعد از یه ربع که تو کونم تلمبه زد دیدم صداش در اومد اوف وای داره آبم میاد جان گفتم بریز تو کونم ب کیرتو می‌خوام یه دفعه دیدم تو کونم داغ شد حاجی آب کیرشو کامل ریخت تو کونم وقتی ارضا شد بلند شدم از روگیرش بعد کیرشو فشار دادم یه خورده آب اومد بیرون ا زبونم مزه مزه کردم وای دوست داشتم آبشم بخورم انقدر کیسم بود خلاصه کیرشو تمیز کردم اونم شلوارشو مرتب کرد و از من تشکر کرد منم لذت بردم واقعیتش از اینکه به یه پیرمرد کیر کلفت کون دادم واقعاً هر وقت پیرمرد می‌بینم مخصوصاً کت شلواری دوست دارم تو خیابون کیرشونو بخورم واقعا حشری میشم دوستان این داستان کاملاً واقعیست این بنده خدا که منو گایید چند دفعه دیگه هم منو تو خونش گاییده بود کلاً هر وقت هوس می‌کنه به من زنگ میزنه منم میرم بهش کون میدم اصلاًم پشیمون نیستم چون ذت می‌برم آب کیرشونو و کونم خالی می‌کنم فدای کیر هرچی پیرمرده خوشتیپ. نوشته: ناشناس
    • mohsen
      مادرم و بچه لات دهمون   سلام به همگی دوستان وهمراهی عزیز میخوام داستانه عجیب زندگیمون براتون تعریف کنم داستانش خیلی خیلی عجیب غریب داستان مربوط به مادرمه اولندش درباره مادرم یه زن بسیار زیبا وخوش اندام سفید وحسابی تو پره سینه های برجسته ای داره ۸۰ یا ۸۵ نیست ولی نزدیک اون سایز باسنش گردو قلبمست مادرم از یه خانواد متعصب مذهبی بدنیا اومد مادرم کرد بود مادرم از خانوادش وحشت داشته که یبار برام تعریف کرده بود که چون خواهر بزرگش تو پارک بایه پسر گرفته بودن برادراش خواهربرای درس عبرت برای خودش و خواهرانی دیگش جلو چشماشون سربریدن مثه مرغ سر کنده داشت بال بال میزد واز همه جالب تر مادرش بود که می‌گفته دم پسرای باغیرت گرم آبرومون از همه چی برامون مهم تر مادرم از یه خانواده دیکتاتور وخیلی خشکه غیر منطقی بود که زن هیچ حقی توش نداشت مادرم تو خانواده پدریش ۴تا خواهر و۳ تا برادر بودن یبار یکی از خواهرانی مامانم موقع که لبش خشکه شده بود اونم تو خونه قبل ازخواب یه نمه آرایش کرد پدرش با کابل برق افتاد به جونش گفت بود داری برای دوست پسرت دلبری میکنی خواهر مادرم گفت بقران لبام خشک شده بود اینا باور نمی‌کرد من این چند اتفاق کوتاه گفتم که متوجه بشید مادرم تو چه خانواده بزرگ که نه شکنجه شده بود مادرم برام گفته بود درحال غذا درست کردن بود که مادرش با اخم بی اعصابی گفته بود زود برو آرایشی اون لباس چارقد. براقش بپوش مادرم شاخ درآورده بود گفته شما که سریه آرایش ساده تا سرحد مرگ مارو کتک می‌زنید لوازمونو میکشنید مادرش باسیلی محکم زد تو صورتش گفت دخترک حیفه نون واست خواستگار اومده مادرم گفت همینطور بی خبر بدون اینکه به من بگید گفت خفه شو ازکی واسه شوهر دادن شما دختر حیف نونا اجاز گرفتیم که دفعه دومش باشه البته خواستگاری نبود نشناخته و ندید عاقدم آورده بودن مادرم با یه خط چشمه ساده رژه لب کمرنگ مثه ماه خوشکل شده بود دیگه گفته بودم خانواده مادرم چجور خانواده بودن خواستگارم که بابام بود مادرم میشد زن دومش نکته جالبش اینجا بود بابام ۶۳ اشتباه نکنم سنش بود بازن اش دخترایی که همونجا بودن البته اینارو مادرم برام تعریف کرده که وقتی قیافه چندش حال بهم زنه بابامو میبینه حاضر بوده خودشو بکشه ولی بااون نخوابه مادرم گفته بود که بابام زنشو با کتک دختراشون با فحاشی راضی به خواستگاری از مامانم کرده بودن دختراش با چنان نفرتی به مادرم نگاه میکردن که انگار دارن به قاتل اجدادشان نگاه میکنن القصه مادرم با چشمی گریون اونم تویه روز خواستگاری عاقدم آورده بودن همون روزی که عقدکردن مامانمو بردن مادرم یه جمله از مادرش گفت که شرش کم شد پیرمرده پولدار زمین داربود به هوایی که یکی از زمین هارو به پدرومادرم بده اومده بود خواستگاری مادرم یه زنه واقعا خوشکل که تو دهه شون زنایی دهه چنگال تیز کرده بودن برای پسراشون مادرم پا به خونه گذاشته بود که ازهمه کتک می‌خورد از خوش از دخترایی شوهرش مادرم با زجه میگفت به پیربه پیغمبر منو زوری به شوهرت دادن ولی شکنجه هاشون تمومی نداشت همگی با مشتو لگد میفتادم به جونش زیر مشتو لگداش بر پدر ومادرش لعنت می‌فرستادند اونا بدبختم کردن مادرم خوشکله خوشکل بود صبحا برای نماز صبح بیدار و تو یه زیر زمینه خونه ورزش می‌کرد یه روز که مادرم توخونه بوده بابام با خشونت تمام میات خونه با کمربند مامانمو میزنه با کشیده‌ای محکم مادرمو میزنه مادرم گفت چی شده پیرمرد گفته دخترک هرجایی تو چطور به خودت اجاز دادی به دخترایی من دعواکنی هااامادربغض ترکیده گفت از زمانی که من دختر ۱۶ ساله زنه تو پیرمرده ۶۳ساله شدم چیزی جزع کتک خوردن کلفتی برای خونت نداشتم من از دخترت با تیغه آهنی کتک خوردم بدنه من کبود بعد منو میزنی بابا با خشونت تمام مادرمو از پله پرت کرد سر مادرم از پشت چندین بخیه خورد پدرم با بیرحمی تمام مجبور کرد مادرم تو برف بوران تو حیاط بخوابه خلاصه اینو یادم رفت بگم که بابام دبه درآورد به وعده ای که به پدر مادرم داده بود عمل نکرده زمین بهش نداد القصه بابام وقتی من تو شکمه مادرم یک ماهه حامله بودم مرد مادرم گفت اون روز بهترین روز زندگیش بود مادرم میگفت از این همه کتک خوردن یه مرغداری از پدرت بهم رسید که شبا اونجا میخوابیدم دیگه پیش پدرومادرمم نرفتم حالا نه اینک خیلی خوبی درحقم کرده بودن که برگردم پیششون مادرم کلا از اون دهه رفت منم بدنیا اومدم مامانم منو تو۱۷سالگی بدنیا آورد کلا زندگیش با بابام ۱ سال بود من ۱۰ ساله بودم مادرم ۲۷ سالش شده بود وکلا خوشکل بود وقتی به مدرسه مون میرفتمیه بچه لات چاقو کش قداره حدود۱۵ ساله ولی درشت هیکل مثه گاو بود اذیتم می‌کرد بهش میگفتن کاوه بکن یه آدم شر دعوایی که کلی دوست خلاف کار قاچاقچی داشت البته وقتی درحال برگشتن به خونه بودم هوا تقریبا غروب کرده بود کاوه روی یه تیکه سنگ با شلوار کردی قهوی خط روی دستش چاقو خوردش درحال تخمه خوردن بود تا نگاهش به من افتاد گفت بیا اینجا میدونستم میخواست من کونی کنه کاوه هیشکی جرعت نداشت رو حرفش حرف بزنه ولی من ترسیده گفتم از همینجا بگو می‌شنوم گفت اگه نیایی بلایی سرتون میارم که اونور ناپایداباشه رفتم جلو یه بطری شاش با عن تو صورت هیکل خالی کردو بعد قهه قهه خند هاش رفته بود هوا منم تا خونه فقط داشتم گریه میکردم مادرم تا منو دید گفت چی شده جیگر گوشه مامان کی اینکارو باهات کرده منو بردحموم منو شست لباس تمیز تنم کرد عصبانیتو تو چشماش میدیدم خیلی صورتش سرخ شده بود مادرم میدونست کاوه چه شری برای همین مدرسه رفتنمو باهام میرفتیم کاوه هم هیچی نمگفت فقط نگاه می‌کرد هوا خیلی باد ی بود اونم شدید بقدری که یه سایه بونی باز بود با خودش می‌برد ماهم تو زمان اشتباه تو مکان اشتباه بودیم درهمین حین چادر مادرم با وزش شدید باد به پوست بدنه مادر بقدری چسبیده بود که اون باسن گرد تپل پسرکشش واون پستونهایکه آرزویی هر پسری نمایان شده بود از شانس گوه ماهم اونیکه نباید میدید دید کاوه با ولع هرچی تمام تر به مادرم نگاه می‌کرد دیدم دستشو برد تو شلوارش با خودش ور می‌رفت خیلی از اون صحنه ناراحت شده بودم کاوه همش دم خونه ما پلاس بود هم یا خودش یا نوچه هاش البته نوچه هاش همیشه هرجا با مامانم میرفتم تو سوپری دهه تو مسجد اینم بگم مادرم یه زنه متعصب باور مند مذهبی بود که نذری میداد به خونه ها تو ماه رمضون آشپزی می‌کرد تو مسجد برای روزه دار ها القصه کاوه خوان همیشه نگاهش مثه نگاه گرگه زخمی به مادرم بود کاوه اون زمان ۱۶ سالگی من ۱۱ و مادر ۲۸ سالگی بود البته هیچ کسی جرعت نداشت به کاوه بگه بالا چشت ابرو برعکس سنش هیکلی بود مثه گاوه با کلی رفیق شر تر ار خودش یه روزکه صبح بود مادرم میخواست شربت برای جشن تولد امام علی شربت درست کنه برا مسجد منو فرستاد گلاب بگیرم یک آن وقتی رفتم یجوری که حس ششم بود یا غریضه یا شایدم الهام بود دیدم کاوه با موتور دمه خونه ماست سعی میکنه از خونه ما بره بالا من خودمو از دیدش قائم کرده بودام منم گلابی ول کردم سریع برگشتم سمته خونه کلید آروم آروم باز کردم آهسته و پیوسته رفتم سمته خونه خیلی نامحسوس رفتم داخل مادرم درحال جمع کردنه سجاده بود درآوردن چادر سفید من سریع خودم قائم کردم تو چوب لباسی به سبک قائم موشکی منو مامانم خودمو آویزون کردم ولی حسابی دیدم عالی بودمادرم تا برگرده سمته آشپز خونه تا نگاهش به نگاه لبخند گرگ زده کاوه افتاد یک آن جیغ زد گفت تو خونه من چه غلطی میکنی از خونه من برو گمشو بیرون کاوه رفت سمته مامانم دستشو گرفت کشید سمته خودش گفت آخه حیوونکی دستشو گذاشت رو دهنش گفت خفه شو بزار کارمو بکنم اگه نزاری بلایی سرت میارم که مرغایی آسمون گریه کنن پیراهنه مادرمو کندن پستون های مرمر نوک صورتی شون می‌مالید مادرم گریه میکرد کش موهای مادرمو باز کرد تا بالایی باسنش نمایان شده بود دریک حرکت شلوار مادرم کشید پایین لمبرهایی تپل باسنش مادرم نمایان شده بود کاوه گفت جوووون مادرم فقط گریه میکردو دهنشو باز کردو گفت توروقران تورو جون مادرت پسرم با تو فقط ۵ سال اختلاف سنی داره خواهش میکنم من یه زنه مذهبی ام اهل اینکارا نیستم خواهش میکنم ول کنم به کسی چیزی نمگیم کاوه گفت لقمه به این خوشمزگی ول کنم بره با وحشی گری تام کل لباس های زیر مادرمو کند مادرم گفت بحق علی که تولدش ازش میخوام بلایی سرت بیاد که آرزویی مرگ کنید من تو اون لحظه دستمو گذاشته بودم تو دهنم انگار خشکم زده بود وقتی یاد اون لحظه می‌افتم هی به خودم لعنت میفرستم که چرا من برای نجات مادرم کاری نکردم مادرمو از موهاش گرفتو پرتش کرد روی مبل در هین پرت کردن تو کون مادرم موجی به پا شد سینه هاش مثه قطر آبی که روی آب میفته لرزش موجی پیدا کرد با دستاش سینه هاش فشار دادو گفت تو این قدر بی نقصی نمی دونم اول با کجات ور برم با دستاش محکم میزد روی سینه مادرم مادرم فقط میگفت یاعلی کمک کن نزار دامنم لکه دار شه یا زهرا کاوه به قسم های مادرم میخندیدمادرم پوستش به سفیدی برف وکاسه سیاه سوخته مثه زغال کاووو گفت جون کیرشو سیخ کرد با تمام توان رو تخت فرو کرد به حلقه مادرم صدای قغ قغغغغ قققغغغ تو اتاق بلندش شد کاوه گفت آخ جون همه دندونات سالمه کیرم داره حال میات اشک از پهنای صورت از مادرمیبارید کیر کاوه از بزاق دهنه مادرم براق شده بود موهای مادرمو می‌کشید با خشونت تمام مادرمو پرت کرد روی شکمش کمربندش درآورد وشلاق میزد به باسن مادرم باسنش سرخ شده بود مادرم خیلی مقاوم بود کاوه با زوری متکا زیر شکم مادرم گذاشت از تو جیبش روغن زیتون به باسن ومقعد مادرم مالید با تمام توان فرو کرد با خشونت تمام فرو کرد عقب جلو می‌کرد صدای چلوب چلوب تو خونه پیچیده بود وقتی رون وقسمته مثانه کاوه به مادرم می‌خورد یه موجی بزرگ بین تو دوتا بدنشون ایجاد می‌کرد کاوه کلی تو سر وصورت مادرم تف کرد بقدری تف کرده بود که موهای مادرم خیس وهمین خیسی مادرمو سکسی ترازقبلش برای کاوه کرده بود کاوه گفت جااااا ن چقدر خوبی تو به کمر خوابند کون مادرم مثه گوجه سرخ شده از پشت قرمزه شده بود نمیدونم مادرم با نفرت وخشم به کاوه نگاه می‌کرد گفت بدون اههه میگرتت من راضی نیستم تو با زور داری اینکار میکنی کاوه یه سیلی به مادرم زد گفت خفه شو کیرشو با تمام توان تو کوص مادرم فرو کرد انگار یه شلنگو تو سوراخ زمین کشاورزی فرو کرده باشی کاوه مادرمو بلند کردستان بغلش کردو گفت جووون چه بدنی داری بلندشد مادرم تو بغلش پاهای مادرم دور کمرش حلقه شده بود کاوه دوتا دست شو تو لپایی کونه مادرم گرفته بود با فشار بالا پایین می‌آورد کون مادرم خیلی تپلو بود باهر بالا پایین کرد صدای برخورد لمبرهایی کونش با رونش میومد مثه صدای ملوچ ملوچ بود کاوه گفت اهه با تمام توان آب کمرشو تو کوص مادرم خالی کردو تو حالت که تو بغل مادرم بود با خودش میفته تو تخت کاوه شروع کرد به خوردن گردن مادرم وپیشونیشو بوسید لباساشو پوشید رفت مادرم زیر لب گفت خوک کثیف منم خیلی یواش خودمو که منو نبینه در آوردم بیرون رفتم هی به خودم فحش میدادم گلابی گرفتم اومدم خونه دیدم مادرم خودشو غسل داد تو سجاده مشغول گریست میگفت خدایا چرا بدبختیایی من تمومی نداره اون از اون خانواده این شوهر اون از هو دختراش اینم از این لاتو بی سر پا ه هق هق گریش تمومی نداشت تو دلم بخودم گفتم چرا وایسادم یکی بزار ناموسمو بگاد مادرم تا منو دید گفت اهه اومدی جیگر گوشه مامان مامانم لنگ لنگان راه میرفتم شربتو درست کردیمو بردیم مسجد مادرم همش تو خودش بود رفت املاکی خونه ده بفروشه تا از اون دهه بریم مشهد زندگی کنیم مادرم یه مدت هی حالت تهوع داشت هی بالا میاوردو تو یه مدت شکمش اومده بود بالا رفت دکتر دیدم بله مادرم حامله است مادرم با تمام هرچه سرعت خونه رو فروختو رفتیم مشهد مادرم هی دست تو شکمش می‌کشید رفتیم زیارت مادرم اونجا خادم شد تو ضریح بغل کرده بود هی گریه میکرد میگفت لعنت خدا بتو کاوه من بابچه شکم چیکار کنم مادرم خادم حرم شده بود تو خونمون همیشه مجلس قرآن به راه بود یه شب توای خونه وقت اذان صبح بود درحال گریه تو سجادیه بود میگفت خدایا دلم نمیاد بچه رو بندازم حس تپش قلبشو تو شکمم احساس میکنم خدایا کمک کن تو همه نمازش تو همه ذکرایی بعدش ناخواسته به کاوه لعنت میفرستاد بعد اینکه شکمش تو دوره ۷ ماهگی بود دست بکار شد با پول دادن به این اونو واسطه شدنو با کمک دوستایی پرنفوذ ش تو دادگاه تونست یه یکی پیداکنه وبگه من صغیه این مرد بودم مردم معتاد بود لنگ مواد بود اینا خلاصه با کلی دنگو فنگ اینا طبیعی جلو دادیم مادرم خواهرمو درست تو مسجد محلمون به دنیا آورد دقیقا خانم‌هایی مسجدی مادرمو بغل ناز میکردن میگفت الهی چه دختر بچه خوشکل بدنیا آوردی مادرم برای ادعایی احترام به اون مسجد که اسمه حضرت زینب داشت گذاشت زینب ما هم مادرم وضعیتش خوب شد یه رستوران باز کرد منم تو داروخانه مشغول کار شدم خواهرم زینب همه چیش مثه مادرم بود زیبایی اندام خوشکلی خواهرم درکنار رستوران مادرم تولیدی لباس باز کردو هم خواهرم ومادرم دستشون تو کار خیری دسته خیلی ها گرفتن خیلی هارو از خطر اعدام نجات دادم مادرم به هوای دیدن دوستایی قدیمیش رفت روستا که ازش رفتیم مشهد اونجا خبر رسید دقیقا بعد بلایی که سر مادرم آورد کاوه با اتوبوس تصادف کرده فلج شده اینم تمام ماجرا نبود مبتلا به سرطان معده ام است مادرم وقتی اینو شنید برق شادی تو چشاش میدیم الان هم من وزینب ازدواج کردیمو مامانمون الان مادربزرگه دوستان ممنونم همراه سرگذشت مادرم بودید باور کنید اگه غلط املایی دید بخدا تایپ کننده گوشیم داغون شده به بزرگی خودتون ببخشید خیلی ممنونم قربان شما درپناه حق یاعلی مدد🙏🌹 نوشته: یک دوست
    • mohsen
      جنونِ شهوت 1 سلام به مخاطبان عزیز کونباز… این داستان در چند قسمت منتشر میشه و قسمت اول به دلیل شروع داستان و توضیحات، کمی طولانی هست… قسمت اول روایت های سکسی و پرهیجان ندارد… از شکیباییِ شما سپاسگزارم. این داستان روایت زندگی شخصی خودم هست تابستان سال ۱۳۹۸ من در حالِ گذرانِ وقت در فضای مجازی بودم. چهار سالی از آخرین رابطه م میگذشت و من بعد از دوره ای که به تنهایی عادت کرده بودم، حالا چند وقتی بود که باز هم نیاز به یک رابطه ی جدی و عاشقانه رو در وجودم احساس میکردم… من محمد هستم ۳۷ ساله و این خاطره برمیگرده به زمانی که ۳۱ ساله بودم. بعد از آخرین رابطه ی عاشقانه م که ضربه ی روحی سنگینی خورده بودم، خوب تونسته بودم خودم رو جمع و جور کنم و هم از لحاظ مالی و هم از لحاظ روحی در وضعیت مساعدی بودم… تونسته بودم یه واحد نقلی اجاره کنم و مستقل بشم و با تلاش چند ساله م و کمک پدرم وام گرفتم و تونستم یه فست فود سمت غرب تهران بزنم که خدا رو شکر بعد از چندوقت جا افتاد و در آمد خوبی داشتم… وقتی چند سال از روابط عاشقانه دور میشی، دوباره وارد رابطه شدن کمی برات سخت میشه و انگار اون اعتماد بنفس گذشته رو از دست میدی و این موضوع برای من هم صدق می کرد، بخاطر همین سعی میکردم از طریق فضای مجازی با جنسِ مخالف ارتباط بگیرم… شاید هر کس منو میدید سخت باور میکرد که با هیچ دختری در ارتباط نیستم، اما این حقیقت داشت و من بجز سکس(هر از گاهی) با کسایی که هیچ احساسی به هم نداشتیم هیچ رابطه ی احساسی ای با هیچ دختری نداشتم! طی این مدت به چند نفری دایرکت داده بودم، اما یا بلاک میشدم یا پیام هام بی جواب میموند… تا اون روز… یه پیام برام اومد از دختری به اسم مریم: سلام بفرمایید امرتون؟ نمیخواستم هَوَل بازی در بیارم، کمی خودم رو مشغول کردم تا زمان بگذره، توو این مدت دِل توو دلم نبود و هر چند دقیقه یکبار میرفتم عکس پروفایلشو میدیدم و با خودم میگفتم: اوووف پسررر این اوکی بشه فقط… توی ذهنم داشتم رویا بافی میکردم و حتی لحظه ی اولین قرارمون رو هم ترسیم کرده بودم… چند سال تنهایی حسابی خسته م کرده بود و واقعا دلم یه رابطه ی خوب میخواست. رفتم باشگاه و اومدم و بعد از اینکه دوش گرفتم رفتم سراغ گوشیم… صحبت هامون شروع شد و متوجه شدم که اونم بعد از یه رابطه ی نافرجام از تنهایی خسته شده و دنبال یه رابطه ی امن میگرده… روزها گذشت و من و مریم در حال شناخت و جستجوی هم بودیم و حس خوبی بینمون شکل گرفته بود، هردو به خاطر تجربیات تلخِ روابطِ گذشته مون، کمی دست به عصا پیش میرفتیم، اما علاقه مون رو از هم پنهان نمی کردیم… چند روزی توی اینستاگرام چت میکردیم تا اینکه با درخواست من شماره ردوبدل شد و حالا دیگه هر روز چند ساعتی با هم تلفنی صحبت میکردیم… حدودا یک ماه گذشت و ما طی این مدت سر صحبتهای سکسی رو هم با هم باز کرده بودیم تا اینکه هر دوی ما تصمیم گرفتیم بیرون قرار بذاریم و همدیگه رو از نزدیک ببینیم… روز قرار احساس عجیبی داشتم و حالا بعد از چند سال قرار بود به ملاقات دختری برم که حس میکردم دوسش دارم و این احساس به گمونم دو طرفه بود… سعی کردم برای قرار اول یه تیپ و استایل مردانه و شیک بزنم، خودمو مرتب کردم و با ظاهری آراسته و مردونه جلوی آینه ایستادم… کمی استرس داشتم، ادکلن زدم، کفشم رو پوشیدم، سوییچ رو برداشتم و از خونه خارج شدم… تا کافه ای که محل قرار بود ۱۵ دقیقه ای راه بود و من طی این مدت تو ماشین با خودم مشغول حرف زدن بودم و در واقع داشتم تمرینِ حرف زدن میکردم که جلوی مریم روان و راحت صحبت کنم… بالاخره رسیدم، چند دقیقه ای منتظر بودم و در کافه باز شد و مریم اومد داخل، این اولین بار بود از نزدیک میدیدمش و حس کردم کمی بدنم گُر گرفت و استرس بر من حاکم شد… نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به اوضاع مسلط باشم، مریم که رسید سر میز، بلند شدم و باهاش دست دادم و گلی که براش خریده بودمو بهش دادم و گفتم: از دیدنت خوشحالم عزیزم -منم همینطور *از عکسات قشنگ تر به نظر میای -مرسی عزیزم لطف داری *چه خبر؟ همه چیز مرتبه؟ -شُکر، تو چه خبر؟ *سلامتی، واقعا خوشحالم از دیدنت، اگه موافقی یه چیزی سفارش بدیم؟ -آره حتما… مشغول نگاه کردن به مِنو شد و من محو تماشای صورت جذابش… مریم ۲۷ ساله بود، دختری با چشم و ابروی مشکی، قد بلند، و بدنی نسبتا توپُر و سفید و موهای صاف و بلند و مشکی که به جذابیتش اضافه میکرد… بعد از سفارش قهوه و… ، کمی صحبت کردیم اوایل صحبتمون هر دو طرف کمی خشک و رسمی بودیم اما رفته رفته یخ بینمون آب شد و همون صمیمیت توی چت و حرفهای تلفنی مون بینمون برقرار شد… اواسط پاییز بود و چند ماهی از رابطه ی ما می گذشت، دیگه تعداد قرارامون از دستم در رفته بود و بیشتر روزهای هفته همدیگرو میدیدیم و چند بار با هم مهمونی و دورهمی های دوستانه رفته بودیم… طی این مدت متوجه یه موضوع شده بودم که مریم دختری بشدت اجتماعی و اهل معاشرت بود… مثلا با دوستای من و دوست پسرای دوستاش راحت بود، دست میداد، شوخی و بگو بخند میکرد و پوشش آزادی داشت. چندباری کارمون به بحث و دلخوری کشیده بود و من بهش گوشزد کرده بودم که این آزادی و بی پرواییش در معاشرت با مردای دیگه آزارم میده و داره ما رو از هم دور میکنه… مریم مدام اصرار داشت که من باید با خصوصیات اخلاقیش کنار بیام و نباید رابطه جوری باشه که همدیگرو محدود کنیم … روزها میگذشت و ما علی رغم بحث و جدل های گاه و بی گاه علاقه مون به همدیگه بیشتر و بیشتر شده بود و طی این مدت چند بار با هم سکس داشتیم… از همون اوایل رابطه و سکس چتایی که داشتیم مریم بهم گفته بود که باکره نیست و من با این قضیه کنار اومده بودم… نه آدمی بودم که فکرم خیلی بسته باشه و خیلی غیرتی باشم و نه اونقدر بیخیال بودم که اجازه بدم کسی نگاه چپ به عشقم بکنه یا پاشو از گلیمش درازتر کنه… یه چیزی در حد تعادل… اما طی این مدت و ارتباط با مریم ، رفتار و حرفاش کمی روی من تاثیر گذاشته بود و کمی با مسائل اینچنینی نرم تر برخورد میکردم… پنجشنبه ، دی ماه ۹۳ بود ، یه روز سرد و بارونی… بعد از مدتها کار بی وقفه و بدون تعطیلی، امروز مغازه رو تعطیل کرده بودم و تا شنبه آزاد بودم به امید یه آخر هفته ی خوب… حدودا ساعت ۲ از خواب بیدار شدم و نهارمو خوردم و طبق قرار قبلی باید آماده میشدم برم دنبال مریم تا بریم سمت شمال… مهمانی ای که از طرف یکی از دوستانش دعوت بودیم… شب قبلش راجع به مهمونی صحبت کرده بودیم و میدونستم قراره بریم یه مهمونی ویلای یکی از دوستای مریم… خانواده ی روشنفکری داشت و قبل از ارتباط با منم بارها با دوستاش رفته بودن شمال و شب مونده بودن و خانواده ش با همچین مسائلی مشکلی نداشتن… بعد از اینکه دوش گرفتم لباس پوشیدم و رفتم دنبال مریم، کمی منتظر بودم تا اومد سوار ماشین شد… اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد بوی عطر (گوچی انوی می) بود که خیلی سریع فضای ماشین رو پُر کرد… موهای صافش رو بالای سرش بسته بود و از دو طرف کمی روی صورت گِرد و قشنگش ریخته بود، چشمای درشت و سیاهش با آرایش ملایمی که داشت زیباییِ صورتش رو چند برابر کرده بود… یه مانتوی جین کوتاه و جلو باز تنش بود و زیرش تیشرت سفید و تنگ که سینه های گنده ش رو به خوبی نمایش میداد و یه شلوار جین زاپ دار که سفیدی پاهای تو پُرش از زاپ های شلوارش به چشم میخورد… ابرویی بالا انداختم و گفتم: *یکم زیاده روی نکردی عزیزم؟ -محمد تورو خدا دوباره شروع نکن… *چیو شروع نکنم؟ اصلا نظر من برات مهم هست یا نه؟ من دلم نمیخواد انقدر تو چشم باشی ، دلم نمیخواد جایی که مردای غریبه هستن همه پستی بلندی های بدن عشقمو ببینن، این خواسته ی غیر معقول و نابجایی؟ … گردنشو کمی کج کرد و با صدای بچگانه گفت: -آخه من قربونِ شما بشم ، قربون اون اخمِ قشنگتون بشم ، واسه صدای مردونه ت و حرص خوردنت بمیرم، نگاه دیگران چه اهمیتی داره وقتی من تمام قلب و فکر و روحم مالِ شماس؟؟ دستمو گذاشتم رو فرمون یه نگاه به سمت مخالف کردم و یه هووووفی کشیدم… به بدنش کش داد سمتِ من و با دست زد روی شونه م، همینکه برگشتم لبشو گذاشت رو لبم و منو در عمل انجام شده قرار داد… در لحظه عصبانیتم فروکش کرد و چند ثانیه مشغول خوردن لب همدیگه بودیم که خودشو کشید عقب، گفت: -عشقم با حساسیت بیش از حد من و خودتو اذیت نکن، ما عاشق همیم و هیچکس و هیچ چیز نمیتونه ما رو از هم جدا کنه… با نگاه کسی هم نه چیزی از من کم میشه نه کسی میتونه به من نزدیک بشه، عاشقتم مرد من… با بوسه ی عاشقانه ای که از هم گرفتیم و حرفاش کمی آروم تر شدم و با لحنی که هنوز کمی دلخور بود گفتم: *منم عاشقتم… و حرکت کردم و رفتیم سمت شمال… کمی ترافیک بود و حوالی ساعت ۸ رسیدیم شمال، تا ویلا یک ساعتی راه بود و حوالی ساعت ۹ رسیدیم… وارد شدیم… تقریبا همه اومده بودن و حدودا ۲۰ نفری میشدیم… سلام و احوالپرسی کردیم و چیزی که از همون لحظه ی ورودمون حس کردم و منو تحت فشار قرار داد، نگاه سنگین پسرا روی مریم بود… یکی دو تا از دوستامون که از دورهمی های قبل می شناختیم رو پیدا کردیم و رفتیم پیششون، یکی شون الهام بود که ما رو دعوت کرده بود مهمونی… نشستیم و با الهام و دوست پسرش سینا صحبت میکردیم، یه موزیک ملایمی گذاشته بودن و همه مشغول خوردن مشروب و سیگار کشیدن بودن و مهمونی هنوز کاملا شکل نگرفته بود… سینا برامون مشروب آورد و مشغول شدیم… چند دقیقه ای گذشته بود و ما همانطور که صحبت می کردیم مشروبم میخوردیم و من سعی میکردم یکم سریع تر بخورم که سرم زودتر گرم بشه و از فاز منفی زودتر خارج بشم … میخواسم به اون حالت خلسه و بکیرم برسم کمتر خودخوری کنم … میدونستم بعد از اون نگاه ها و فشار ممکنه حرکت احمقانه ای کنم و دعوا و آبروریزی راه بندازم… بخاطر همین تصمیم گرفتم امشب فقط با مریم خوش بگذرونم… همون محمدی که اون میخواست!! ادامه دارد… نوشته: پیکاسو
    • chochol
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18