minimoz ارسال شده در 5 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل غول چراغ جادو در کفش خواهر 1 با سلام من ایمان ۲۸ ساله و دو خواهر کوچکتر از خودم دارم داستان راجع به من و خواهر ۲۳ سالم مهسا هستش تقریبا ۲۴ ساله بودم که بعد از یه دوره رابطه داشتن با یه دختری که عاشقش بودم ولی نتونستم باهاش سکس کنم و منو حسابی تشنه گذاشته بود از همدیگه جدا شدیم و من بشدت خودارضایی میکردم شاید روزی دو یا سه بار حتی و توی اون تایم بود که با دیدن پورن های متنوع متوجه شده بودم که به کتونی و جوراب و این چیزا علاقه ی خاصی دارم خلاصه سرتون رو درد نیارم،و از طرفی هم تو خونه همه شاغل بودند بجز من و خواهرم و یه خواهر دیگه که اون موقع همش با مامانم بود و تنها شدن با خواهرم باعث شده بود پاهاش و اندامش حسابی به چشمم بیاد خواهرم قد حدودا ۱۶۵ وزن حدود ۶۰ و پوست گندمی داره خواهرم عاشق کفشاشه و کلی کفش کتونی از هر طرح و رنگی داره و زمستونا هم که بوت و فلان … داستان از جایی شروع شد که من وقتایی که تنها میشدم با کتونی های خواهرم جق میزدم وارد جزئیات جق زدنم نمیشم دیگه تابستون بود و هوا گرم …حدودا ساعت ۴ بعد از ظهر خواهرم از باشگاه برگشت( همیشه فکر میکنه داره چاق میشه و باشگاه میره گاهی ولی رژیم نمیگیره) خیس عرق بود و کسی هم جز من خونه نبود مستقیم از بیرون اومد همینجوری رفت سمت حموم و تو مسیر لباساشو کم کم در میاورد …صحنه عجیبی نبود برام بارها خواهرم رو نیمه لخت دیده بودم چون ما توی یه اتاق میخوابیدیم خلاصه مستقیم رفت تو حموم و صدام زد -ایمان دارم میمیرم از گرما برو حولمو بیار فقط +باشه الان برات میارم حولشو رسوندم بهش وقتی خواستم بدم دستش متوجه شدت عرق و خستگیش شدم جوری که تمام بدنش سرخ شده بود و بشدت بوی عرق میداد و این وسط منه جقی که بوی پای خواهرمو شنیده بودم یهو شق کردم و بی اختیار رفتم سراغ کفشاش خونه ما حیاط داره و یه دستشویی بیرون داره سریع کفش هارو برداشتم و رفتم تو دستشویی (اینجاشو اگه فیتیش نداری نخون) گرما چنان پای مهسا رو توی اون کتونی پخته بود که زیره کفشش خیس عرق بود از شانس خوبم چون پاش زیاد عرق کرده بود جوراباشو نبرده بود داخل و توی کفشش گذاشته بود بوی تندی نداشت چون خواهرم بشدت رو تمیزی جوراب و کفشش حساسه ولی اون روز برای اولین بار بوی پای مهسارو انقد شدید حس کرده بودم و وقتی سرمو کردم تو کفشش شاید چند برابر بیشتر از چیزی که انتظارشو داشتم حشریم کرد یه لنگشو گذاشتم رو صورتمو لیسش میزدم و با یه دستم جق میزدم … خلاصه آبم داشت میومد و اون لحظه دیوونه بودم و ریختم توی کفشش بعد از دو دقیقه به خودم اومدم و کفش رو بردم سر جاش دقیقا همون طوری ک بود گذاشتم و زیره اش هم با دستمال تمیز کردم و از خدا میخواستم که به زودی نخواد دوباره اون رو بپوشه شاید بفهمه اون روز گذشت و شاید چندین بار دیگه من تو تنهایی هام با جا کفشی که پر از کفش های مهسا بود خودمو خالی میکردم … هربار با یکیش از اینجا مهمه دیگه دیگه چون بارها و بارها این کارو انجام داده بودم مهسا شک کرده بود و متوجه یه سری تغییر ها توی رفتارش شده بودم منظورم از تغییرات اینه که نگاهش به من یه طور دیگه شده بود به نوعی که خودشم انگار بدش نمیومد اینو وقتی متوجه شدم که صحبتش درباره کفشاش و رنگ لاک پاش و این چیزاش با من بیشتر شده بود و ازم میپرسید گاهی که چی رو بخرم به چی میاد یا مثلاً بذار بپوشم نظر بده و اینا تا یه روز میخواست بره بیرون و عجله داشت برگشت بهم حرفی زد که واقعا برگام ریخت -ایمان یه کاری میکنی برام؟ +حمالی نباشه آره -حمالی نیست کار خوبیه +بگو حالا بینم چ کاریه -میری کتونی سفیدای منو که یه استیکر کنارش داره برام تمیز کنی میخام برم بیرون خیلی عجله دارم هنوزم آماده نشدم … هنوز حرف مهسا تموم نشده بود که من رسیده بودم به جاکفشی و کفشاش تو دستم بود اولین بار بود که یه بهونه داشتم که با اجازه خودش و جلو چشمش به کفشش دست بزنم این بارم از شانس خوبم جوراباش توش بود صداش زدم گفتم(فاصلمون زیاد بود داد میزدیم) +مهسااا این جورابات توشه چیکارش -ببین تمیزه یا نهههه +قیافش که بدک نیست -بو نمیده؟؟! +توقع داری بو کنم؟؟؟! -نکه بدت میااد! ریدم به خودم با این جوابش قفل کردم تو همون حالت هیچی نگفتم یه کهنه همونجا بود کفشارو تمیز کردم و سریع رفتم تو اتاق درو بستم فکرش داشت دیوونم میکرد ینی از کجا فهمیده نکنه دیده باشه… نکنه آبمو تو کفشاش دیده باشه درست پاک نکرده باشم… و هزاران سوال كیری دیگه… حدودا ساعت ۱۰ شب بود که برگشت خونه و من هنوز با یه قیافه ای که انگار با کیر فیل شاخ به شاخ شده بودم تو جام دراز کشیده بودم مهسا اومد تو اتاق و لباساشو عوض کرد و ولو شد رو تخت بعد از چند دقیقه سکوت یهو برگشت طرف من با یه چهره ای که هم اخم بود هم تعجب -ناراحتی از حرفم؟ +نه از کدوم حرفت؟ -اینکه گفتم دوست داری جورابامو بو کنی؟ +مگه شوخی نبود؟ -شوخی بود ولی بدل گرفتی فک کنم درسته؟ +نه چیزی نیست -اگه چیزی هست بگو خودت میدونی من مثل یه رفیق پایتم (اون لحظه تو دلم آرزو کردم کاش بتونم حرفمو بزنم) +نه چیزی نیست مهسا ساکت شد چند دقیقه بعد برگشت گفت -میدونم فتیش پا داری و بهت حق میدم که معذب باشی از گفتنش به من +از کجا میدونی؟ -دیگه فهمیدم،میخوای بگی همچین چیزی نیست؟ +شاید باشه ولی تو چرا میپرسی؟ -هیچی میخواستم بدونی که میدونم و نیاز نیست خجالت بکشی،رفیقیم من یکم آروم تر شدم و اون شب گذشت و روزای دیگه با خیال راحت تر از اینکه میدونه کفشاشو برمیداشتم و جقمو میزدم و دیگه کم کم داشت ترسم میریخت یه چند هفته گذشت و یه روز حالم خراب بود خیلی دپرس بودم سر شب بود و من مهسا تنها بودیم اومد گفت -چته مریض شدی؟ +نه حالم یکم گرفته اس -موقع زن گرفتنت شده فک کنم اثرات تنهاییه +خنده -یچیزی بگم خوشحال بشی؟ +چی؟ -الان رفیقم داره میاد اینجا میخوای برات اوکیش کنم؟ +من که ندیدمش -من دیدمش خوب چیزیه +حالا بذار بیاد ببینمش انگار یکم حالم بهتر شد با این وعده ای که داد یهو گوشیش زنگ خورد و دوستش بود کنسل کرد گفت نمیاد با یه نگاه عجیبی برگشت بهم گفت -ریدم تو شانست پسر این گفت نمیاد +(نمیدونم یهو چی شد اینطوری دلو زدم به دریا و گفتم) عب نداره میرم حموم و میام اوکی میشم -(چشاشو گشاد کرد یه لحظه بعد خندید گفت) آره باو توکه کارت با کفش و جوراب در میاد دختر میخوای چیکار +آره دارم خودکفا میشم کم کم -برو تا مامان اینا نیومدن کارتو بکن پس انقد اینجا نشین غمباد گرفتی +باشه بعد میرم یه ربع بعد پاشدم که برم بیرون دم در اتاق که رسیدم صدام زد گفت یه لحظه بیا +جان -جورابامو میخوای!؟ +(خجالت کشیدم) چطور؟ -زر نزن باو تو جا کفشی پشت کفشا یه جفت جوراب هست برای باشگاه پوشیدم کثیفه خواستی بردار یا هر کدوم کفشا +هوم(هیچی نگفتم رفتم) رفتم سر جا کفشی و یه نگاهی انداختم انگار دیگه مال خودم بود همش کتونی سفیدا رو برداشتم و رفتم دستشویی دو دست پشت سرهم جق زدم و ریختم توش (توضیح نمیدم که طولانی نشه به بقیه داستان هم برسیم) برگشتم تو خونه کفشا رو تمیز کردم گذاشتم برگشتم تو اتاق -چیشد؟کارتو کردی؟ +چرا انقد سوال میپرسی؟ آره -خب خوبه بعدم برو دوش بگیر +باش از اون شب دیگه رومون وا شده بود بارها و بارها جلوی خانواده مهسا میومد روی مبل پاهاشو می انداخت روی من و حشریم میکرد شاید از روی ترحم بود ولی داشت چیزایی که دوس داشتمو در اختیارم میزاشت چندین ماه گذشت و بالاخره یه شب قضیه متفاوت شد ساعت ۲شب بود و یواااش رفتم یه لنگه کفششو برداشتم و رفتم تو دستشویی و زدم وقتی اومدم بیرون تو حیاط تاریکم بود یهو دیدم مهسا جلوم وایساده کفششو تو دستم دید -بازم داشتی میزدی؟ +نه میخواستم بزنم نشد -گمشو برو بخواب نکبت برگشتم تو خونه و سریع زیره کفشو تمیز کردم گذاشتم جاش و رفتم تو جام دراز کشیدم مهسا از دستشویی برگشت و خوابید گفت -بیا اینجا تو تخت من کارت دارم +همینجام بگو -پاشو بیا ببینم دردت چیه +(رفتم پیشش به پشت خوابیده بود و پاهاشو جمع کرده بود منم نشستم جلوی پاهاش) کدوم دردم؟ -چرا خواستی بزنی و نتونستی؟ +بابا من برده نیستم که فقط با این چیزا ارضا شم…فقط اینارو دوست دارم در کنار بقیه چیزا…مثل یه آدم نرمال تو یه لحظه متوجه شدم پاهاشو از زیر پتو در آورده و گذاشته رو کیرم(نمیدونم به چه دلیلی ولی هنوز نیمه شق بود که با این حرکتش دوباره تکون خورد) -عه این بچه رو ببین بیداره +زشته نکن -تو این همه رو کفشای من جق زدی و آبتو ریختی تو شوم من هر هر روز پامو میزارم جایی که تو آبتو میریزی…لباستو در بیار +یکی میاد میبینه میکشنمون ول کن -درو قفل کن اصن +باشه (درو قفل کردم شلوارمو در آوردم با شورت نشستم جلوش مثل قبل) پاشو هی میکشید رو کیرم و کم کم از کنار شورتم پاشو رسوند به تخمام و یهو پتو رو از روی خودش زد کنار و اومد طرفم منو خوابوند جای خودش و نشست کنارم پاهاشو گذاشت رو صورتم هیچ مکالمه ای بینمون نبود من پاشو بو میکردم و زبون میزدم و اونم داشت دستشو میکشید رو شکمم که یهو دستشو برد تو شورتم و کیرمو گرفت اول یکم فشارش داد و بعد باهاش بازی میکرد و پاهاشو اطراف صورتم میمالید یه جوری توی شوک این قضیه بودم که نمیتونستم حرف بزنم فهمید که من هنگ کردم فقط گفت هر وقت میخواست بیاد بهم بگو کیرم خیس خیس شده بود و داشت میترکید با اون دستای نرم و سردش انقد خوب میمالید کیرمو که غرق شهوت شده بودم داشت آبم میومد که نفس نفس زنان گفتم داره میاد…سر کیرمو داد به طرف شکمم که مثلا بریزه رو شکمم …ولی قطره ی اول و دومش یه فشاری داشت که همش رفت زیر گردنم و تو ریشم خودشم خندش گرفته بود و گفت برو سریع خودتو تمیز کن و بخواب و منی که به آرزوم رسیده بودم و پاهای مهسا به صورتم هم خورده بود دوست نداشتم بشورمش حتی فقط با دستمال کاغذی خودمو پاک کردم و رفتم دوباره سر جام بدون هیچ حرفی لحظه آخر حرکتی زد مهسا که باعث شد خیلی اتفاقای بیشتری توی روزای بعدش بینمون بیفته رفت قفل در اتاق رو باز کرد موقع برگشتم اومد بالا سرم و ازم یه لب عمیق ۱۰ ثانیه ای گرفت… و انگار غول چراغ جادو اینبار توی کفش مهسا بود و آرزوی اون شبایی که درحال خود ارضایی بودم رو شنیده بود… این داستان ادامه دارد … حمایت بشه بقیشو میذارم نوشته: ایمان پ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده