minimoz ارسال شده در 6 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل خودفروشی الناز تازه از شهرستان رسیده بودم تهران و به قولی بوی بچه شهرستانو می دادم. تا اومدم با هزار بدبختی خوابگاه و اسکان مو جور کردم، چند روزی درگیر و خسته بودم. تهران شهر پر زرق و برق و دنیای جدایی از شهر کوچیک و کویری ما بود. کم کم داشتم با محیط و دوستام مچ میشدم اما بی پولی و دنبال کار گشتن اذیتم می کرد. هر جا میرفتم منو برای جندگی میخواستن و بدون خجالت میگفتن بعد ساعت کاری باید لخت کنی و در اختیار باشی. باید توی شرکتهای خصوصی تهران بی حجاب می بودم و حتی دامن کوتاه توی بعضی شرکتها الزامی بود. درگیر پیدا کردن کار و گرفتاریهام بودم که یکی از دخترای هم دانشگاهی یه طرح عجیبی پیشنهاد کرد. می گفت تو که توی اون شرکتها آخرش باید خودفروشی کنی و هرچی میگن زیرشون انجام بدی، اما تهش چقدر قراره بهت بدن؟ پس بیا کامل خودتو به یکی بفروش و زندگی خوبی داشته باش. اولش چند روز چندش و حال بهم زنی بود، اما فکر و خیال و بی پولی نذاشت بیخیال بشم. بالاخره قراری برام جور شد و یه عصر پاییزی عازم یه خونه با راهنمایی دوستم شدم. اونجا من و دو دختر دیگه گویا برای انتخاب اون ادما بودیم. از اون دوتا من چیزی دستگیرم نشد، اما قرار شد من یه پولی به عنوان پایه فروش خودم بگم و خریدارا رقابت کنن. بعد از رقابت، برنده پول و شرایطشو میگفت و اگه من اوکی میدادم، رسما برده اون میشدم. صدام زدن که اماده باش و لباستو دربیار، گفتم در حد شورت و سوتین که مخالفت کردند و مجبور شدم لخت مادرزاد وارد اون اتاق با چشمای بسته بشم تا اون مردها منو ببینن و بپسندن. صدای دو سه نفر بیشتر نبود و کسی هم بدنمو لمس نکرد، فقط چند بار گفتن بچرخ تا بدنمو کامل ببینن. تموم که شد اومدم اتاق دیگه و لباس پوشیدم و منتظر شدم. بعد نیم ساعتی یه آقای حدود ۵۰ تا ۵۵ ساله، وارد شد و روبروم نشست و گفت با این مبلغ و شرایط بردگی کامل، عصرهایی که کلاس نداری بیای خونه من و اونجا طبق دستورات من انجام وظیفه کنی. قبول کردم و قرار شد طبق رضایت، به مرور پولمو بده و من هم کامل بردش باشم. اولین حضورم تو خونش پس فرداش بود، شیو کردم و با کمی آرایش تا بخودم اومدم در خونش بودم. بر عکس افکارم، خیلی سرد باهام روبرو شد و همون اول جلوی در، ازم خواست لخت کامل بشم و قلاده ای بهم زد و منو برد داخل تا وارد دنیای جدیدی بشم. فکر میکردم اگه خودمو در اختیار مردی بذارم، بخاطر سکس و بدنم و لذت هاش، منو دوس داره و بهم محبت میکنه، اما همه این افکار همون دقایق اول رنگ باخت و دیگه وجود نداشت. در واقع من واقعا برده اون شده بودم و من بعنوان یه حیوون به خونش برده بود. چهار دست و پا با همون قلاده سگی منو کشوند و برد جلوی یه قفس تو اتاقش و گفت فعلا تو قفس میمونی تا کارت داشته باشم. تو قفسم کرد و میون میله های اون قفس کوچیک درو بست و چون با سر تو رفته بودم، کونم به میله های پشتی چسبید و به طرف اون شد. از پشت یه بات روباهی اروم توی سوراخ کونم جا داد و گفت بدون دم دیگه نبینمت. گفتم چشم و رفت روی مبلش نشست و خیره به من شد. اگرچه سکوت بود و کونم سمتش، اما سنگینی چشاشو روی کون و بدنم حس می کردم. بعد مدتی اومد روبرومو و توی صورتم نگاهی کرد و چند تف انداخت. از سکس خشن خوشم میومد، اما دلم سکس ملایم و بیشتر میخواست. بات و دراورد و با انگشت و دیلدو و هرچی دم دستش بود، بدون توجه به ناله ها و التماس های من، سوراخ کونمو پاره پاره کرد. انقدر ناله کردم که تمام دهن و دماغم گرفته بود. صدبار گفتم گه خوردم، ولم کن، اما شکنجه و درد سوراخ کونم تمومی نداشت. بعد ساعتی منو از قفس در آورد و به دستام و پاهام دستبند زد و با شلاق به جون کونم افتاد. شلاقش در آنچنانی نداشت، اما ترسیدم فکر کنه درد ندارم تا میتونه منو بزنه، واسه همینم تا میشد ناله کردم و التماس کردم. بعد لذتش از تجاوز به سوراخ کون و شلاق زدن به کونم، منو چهار دست و پا برد تو حموم و گفت جلوش بشینم تا روم بشاشه، بدون حرفی نشستم و گرمای شاشش از صورتم تا پستونام و رونام و کون و کوسم جاری شد. هنوز منتظر بودم منو بکنه و زیر کیرش درد بکشم، اما گفت خودتو بشور و برو گمشو تا دفعه بعد بگم بیای. شاید یه روز بقیه قصه زندگی کثیفمو تو تهران نوشتم … نوشته: الناز لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده