رفتن به مطلب

داستان بیغیرتی با مضمون جنایی


kale kiri

ارسال‌های توصیه شده


جهنم اتاق فرار
 

آتیش شهوت و جهنم اتاق فرار

لعنتی، هنوز بدنم از عرق خیسه و قلبم داره تو سینه‌م می‌کوبه. توار، مثل یه سگ وحشی منو رو تخت له کرد. یه ساعت پیش، تو خونه کوچیکش، داشتیم همدیگه رو تیکه‌تیکه می‌کردیم. من، الینا، با اصالت شیرازی، ۲۲ ساله، با قد ۱۶۰، پوست سفید و موهای مشکی بلند که توار همیشه می‌گه برا سکس ساخته شدی، لخت رو تخت ولو شده بودم. بدنم هنوز از هوس میلرزید. توار، ۲۶ سالش بود، لاغر و با قد متوسط و پرسینگ به گوش، با یه عالمه تتو که انگار یه نقاشی زنده‌ست، کنارم دراز کشیده بود و نفس‌نفس می‌زد. بوی ادکلن تلخش دیوونم می‌کرد. اصالتا لر بود، آرایشگر بود، اما قاچاق و کیف‌قاپی هم می‌کرد.حتی بعضیا به‌عنوان ساقی می‌شناختنش، حبس کشیده بود. برای من حکم یه بدبوی داشت که همیشه دلم می‌خواست.همه‌چیز از یه بحث مسخره شروع شد. داشتم بهش می‌گفتم که دیگه از این زندگی تکراری خسته شدم، یه کم هیجان لازم دارم. توار با یه پوزخند گفت: «هیجان می‌خوای؟ بیا خودم بهت هیجان بدم!» یهو پرید روم، مثل یه گرگ گرسنه. دستاشو گذاشت رو ممه‌هام، محکم فشار داد. منم کوتاه نیومدم، ناخونامو کشیدم رو پشتش، یه خراش انداختم. لباشو گذاشت رو گردنم، گاز گرفت، یه آه بلند کشیدم. گفتم: «یواش‌تر، دیوونه!» ولی اون فقط خندید و گفت: «تو خودت دیوونه‌ای، سکسی!» شلوارشو کشیدم پایین، کیرش، سفت و آماده، انگار داشت التماسم می‌کرد. پریدم روش، پاهامو دور کمرش قفل کردم. شروع کردیم، مثل دو تا حیوون وحشی. تخت غژغژ می‌کرد، انگار داشت می‌شکست. من بالا، اون پایین، بعد عوض کردیم. دستاش رو کمر باریکم بود، محکم می‌زد رو کونم، انگار داشت انتقام می‌گرفت. جیغای من تو خونه می‌پیچید، ولی کی اهمیت می‌داد؟ همسایه‌ها؟ گور باباشون! آخرش هر دو با یه فریاد تموم کردیم، بدنامون خیس عرق، چسبیده به هم. ولو شدیم رو تخت، نفس‌نفس می‌زدیم. توار گفت: «حالا هیجان کافی بود؟» من فقط خندیدم و گفتم: «لعنتی!»یه سیگار روشن کرد، دودش تو هوا پیچید. من گوشیمو برداشتم، بی‌هدف تو تلگرام می‌چرخیدم. یهو یه آگهی چشممو گرفت. یه کانال گمنام، با یه پوستر قرمز و مشکی که روش نوشته بود: «۱ میلیارد جایزه برای برنده اتاق فرار! شجاعت داری؟ ثبت‌نام کن!» توار سیگارشو پک زد و گفت: «این چیه؟» گفتم: «یه اتاق فرار، جایزه‌ش ۱ میلیارد! فکر کن، می‌ریم، یه کم می‌خندیم، پولم می‌ذاریم جیبمون!» توار با یه لبخند شیطنت‌آمیز گفت: «اگه تو باشی، من هر جهنمی می‌رم!» خندیدم و گفتم: «باشه، دیوونه، ثبت‌نام کن!» فرم آنلاین و پر کردیم، ولی یه حس عجیب تو دلم بود. انگار این آگهی یه چیزی پشتش داره.چند روز بعد، یه پیام اومد که باید فلان ساعت تو یه پارکینگ خلوت باشیم. وقتی رسیدیم، یه ون مشکی منتظر بود. دو تا مرد با ماسک، بدون حرف، چشمامونو بستن و سوارمون کردن. توار زیر لب فحش می‌داد: «این چه گوهیه؟» ولی من دستشو گرفتم و گفتم: «آروم باش، فقط یه بازیه.» ولی قلبم داشت تندتر می‌زد. بعد از یه مسیر طولانی، چشم‌بندامونو باز کردن. تو یه اتاق تنگ و تاریک بودیم، با دیوارای بتنی و بوی نم که حالمو بهم می‌زد. شش نفر دیگه هم اونجا بودن، انگار از هر گوشه شهر جمعشون کرده بودن.خودمونو معرفی کردیم. من و توار بودیم، بعد امیر، ۲۸ ساله، صورتش یه ته‌ریش با یه سیبیل ترکی که مشخص بود اصالت ترکی داره ، بدنش حجیم دیده می‌شد، ولی یه پولیور پوشیده بود. رفتارش خصمانه نبود، اما حس کردم یه جورایی خطرناکه. مالک، یه پسر عرب ، ۲۹ ساله، پوست خیلی تیره، کنار روژینا، دوست‌دخترش، یه دختر بور ۲۴ ساله با چشای آبی و قد یه کم بلندتر از من، با ته‌لهجه کردی، انگار مدل بود. بعدی عرشیا، ۳۱ ساله، با چشای کشیده و چهره شرقی با لهجه مشهدی و یه غرور تو رفتارش. هلیا، ۲۳ ساله، یه دختر ترکمن، هم‌قد و قواره من، پوست گندمی مایل به سبزه با چهره باوقار و جذاب و انرژی عجیب، و سوما، ۲۵ ساله، قد بلند، چهره و لهجه شمالی، با یه متانت که انگار از همه‌مون پخته‌تر بود.من حس کردم توار زیر چشمی به اندام سوما نگاه کرد و چشمک زد، سوما هم یه لبخند خجالتی کرد ولی یه برق تو چشاش دیدم. تا خواستم واکنش نشون بدم، یه صدای بلند از بلندگو گفت: «خوش اومدید! قانون اول: زنده بمونید!جایزه رو میبرید» توار گفت " مادرتم اشانتیون " چالش شروع شد. چند تا قفل رو درای مختلف بود که باید باز می‌کردیم. همه گیج بودیم. توار با یه قفل مشغول شد، اما اعصابش نکشید و هی مشت می‌زد تو قفل! من قفل رو گرفتم، ولی دستام می‌لرزید. توار فحش می‌داد: «این لعنتی باز نمی‌شه!» یهو انگار دیوارا زنده شدن. آتیش از گوشه‌های اتاق زبونه کشید، دود همه‌جا رو گرفت. جیغ زدم: «لعنتی، این واقعیه!» هلیا، با دستای لرزون و سنجاق سرش، بالاخره یه قفل رو باز کرد. در با یه غژغژ باز شد، همه پریدیم تو اتاق بعدی لعنتی، نفسم بند اومده بود. قلبم داشت تو سینه‌م می‌کوبید، انگار می‌خواست قفسه‌مو بشکنه. تو اون اتاق آتیش، فکر کردم هممون قراره زنده‌زنده بسوزیم. حالا تو یه راهروی تنگ و تاریک بودیم، بوی نم و گند همه‌جا رو پر کرده بود. توار دستمو محکم گرفته بود، ولی چشاش پر از نفرت و وحشت بود. بهش گفتم: «آروم باش، هنوز زنده‌ایم.» امیر با سکوت و چشای نافذش، جلوتر از همه راه می‌رفت، انگار اصلاً نمی‌ترسید. روژینا با صورت رنگ‌پریده، کنار مالک بود، دستشو محکم گرفته بود. عرشیا، زیر لب غرغر می‌کرد. هلیا، سعی می‌کرد روحیه بده، ولی صداش میلرزید. سوما، ساکت بود، ولی چشاش پر از اضطراب.یهو صدای اون کصافت سادیسمی از بلندگوها تو سرمون پیچید: «خب، فکر کردین به این راحتیه؟ حالا وقتشه یه کم سرگرم بشیم!» خنده‌ش مثل یه چاقو تو قلبم فرو رفت. در جلومون با یه غژغژ باز شد، و رفتیم تو یه اتاق جدید. دیوارای سنگی، نور کم‌سو، و یه فضای سرد که مو به تنم سیخ کرد. وسط اتاق هیچی نبود، فقط یه در بزرگ فلزی که انگار به یه جای دیگه می‌رفت. همه‌مون وایستاده بودیم، منتظر یه معما یا تله جدید.صدا دوباره اومد، این بار با یه لحن کثیف‌تر: «عرشیا، روژینا، شماها یه زوج باحال می‌شید، نه؟ حالا یه نمایش حسابی برامون اجرا کنین! می‌خوام ببینم با هم سکس آنال می‌کنید، همین‌جا، جلوی همه!» قلبم ریخت. همه خشکشون زده بود. روژینا یه قدم عقب رفت، چشای آبیش پر از وحشت. مالک، با نگاه سنگینش، داد زد: «چی؟! چی گوه خوردی؟ روژینا مال منه!» عرشیا، با لحن نامطمئن، گفت: «من این بازی کثیفو نمی‌کنم!» توار زیر لب فحش داد: «لعنتی، این چه کصچریه؟» من فقط زل زده بودم به روژینا، که داشت میلرزید.صدا با یه خنده حال‌به‌هم‌زن گفت: «یا این کارو می‌کنید، یا در باز نمی‌شه و همه‌تون اینجا خفه می‌شید! گاز سمی تو ۵ دقیقه میاد، انتخاب با شماست!» یهو یه صدای هیس‌مانند از دیوارا بلند شد، انگار گاز داشت می‌اومد. امیر داد زد: «لعنتی، جدیه! باید یه کاری کنیم!» روژینا اشک تو چشاش جمع شده بود، به مالک نگاه کرد و گفت: «مالک، من… نمی‌تونم…» ولی مالک، با چشای پر از خشم، روشو برگردوند و رو به دوربین برای صاحب بازی خط و نشون می‌کشید. عرشیا نگاهش به روژینا بود، وقتی بوی گاز تندتر شد، سرشو تکون داد و گفت: «لعنتی، مجبوریم!» من و توار و بقیه به هم نگاه کردیم. سوما گفت: «ما… نمی‌تونیم نگاه کنیم. بیاین چشمامونو ببندیم.» همه‌مون دستامونو گذاشتیم رو چشمامون، ولی من یه کم انگشتمو باز کردم، نمی‌تونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم.روژینا، با اون بدن مدل‌مانند و سینه‌های برجسته، شلوارشو با دستای لرزون کشید پایین. عرشیا هم شلوارشو درآورد، بدنش معمولی و یه کم توپول بود. با یه کیر معمولی، روژینا رو زمین زانو زد، صورتش پر از اشک. عرشیا پشتش وایستاد، یه لحظه تردید کرد، ولی بعد یه تف انداخت رو کیرش و شروع کرد. اول با انگشت، بعد با کیرش، انگار روژینا اولین بارش بود. صدای ناله‌هاش تو اتاق پیچید، پر از درد و تحقیر. مالک مشتشو گره کرده بود، انگار داشت خودشو نگه می‌داشت که نپره عرشیا رو تیکه‌تیکه کنه. من از لای انگشتام نگاه می‌کردم، بدن روژینا میلرزید، کونش زیر دستای عرشیا قرمز شده بود. عرشیا نفس‌نفس می‌زد، انگار هم لذت می‌برد، هم از این موقعیت حالش بهم می‌خورد. چند دقیقه طول کشید، ولی برای همه‌مون انگار یه عمر بود. آخرش عرشیا با یه صدای خفه تموم کرد، روژینا روی زمین ولو شد، اشکاش رو گونه‌هاش می‌ریخت. در فلزی با یه تق باز شد. صدا خندید: «آفرین! حالا برید مرحله بعدی، ولی یادتون باشه، من همیشه دارم نگاه می‌کنم!»مالک پرید سمت روژینا، بغلش کرد. روژینا گریه می‌کرد. توار به من نگاه کرد، دستمو محکم گرفت و گفت: «الینا، اگه این کصافت به تو همچین چیزی بگه، با دندون گلوشو می‌برم.» من فقط سرمو تکون دادم، ولی تو دلم یه حس عجیب بود. پریدیم تو اتاق بعدی، ولی درو که باز کردیم، نفسم بند اومد. یه پل معلق چوبی دو تا کوه رو به هم وصل می‌کرد. زیرش یه رودخونه خروشان داشت فریاد می‌زد، انگار می‌خواست همه‌مونو ببلعه. باد سردی می‌اومد، بدنم از سرما میلرزید. روژینا هنوز میلرزید، شلوارشو با بدبختی کشیده بود بالا، ولی معلوم بود کونش حسابی درد می‌کنه. مالک کنارش بود، ولی انگار یه دیوار بینشون درست شده بود.امیر، با یه صدای محکم، گفت: «من دوره تکاوری رفتم، همتون طبق ریتم من راه برید. این پل لعنتی محکم نیست!» همه‌مون پشت سرش ردیف شدیم. من و توار پشت سرش بودیم، روژینا پشت عرشیا، و مالک و هلیا پشت روژینا. امیر با یه ریتم آروم شروع کرد، قدم‌هاش مطمئن بود. از پشت درشت‌تر هم دیده می‌شد. من سعی می‌کردم فقط به پل نگاه کنم، ولی چشام گاهی به کمرش می‌افتاد، لعنتی، حتی تو اون موقعیت هم حواسم پرت می‌شد! یهو روژینا یه ناله آروم کرد. برگشتم، دیدم داره لنگ‌لنگان راه می‌ره. مالک گفت: «روژینا، محکم باش!» ولی روژینا با صدای ضعیف گفت: «درد دارم… نمی‌تونم.» یه لحظه پاش لیز خورد، قدمش اشتباه رفت. چوبای پل با یه صدای وحشتناک شکستن. روژینا جیغ زد، ولی مالک و هلیا، که پشتش بودن، غیبشون زد تو رودخونه! صدای سقوطشون مثل یه کابوس تو سرم پیچید. روژینا روی پل ولو شد، گریه می‌کرد: «مالک! نه!» توار داد زد: «لعنتی، بلند شو، پل داره می‌ریزه!»امیر برگشت، با یه حرکت سریع روژینا رو از زمین بلند کرد و داد زد: «بدویید!» پل داشت زیر پامون فرو می‌ریخت. من و توار و عرشیا و سوما با تمام سرعت دویدیم. امیر روژینا رو بغل کرده بود، انگار یه پر سبک بود. بالاخره پریدیم اون‌طرف، تو یه غار تاریک. همه‌مون نفس‌نفس می‌زدیم. روژینا روی زمین ولو شده بود، گریه می‌کرد: «مالک… تقصیر منه…» مالک و هلیا غیبشون زده بود، فکر کردیم مردن. توار نعره کشید: «این چه جهنمیه؟»در غار به یه اتاق دیگه باز شد. نور کم‌سو، دیوارای سنگی، و سه تا ظرف بزرگ وسط اتاق: یکی پر از عقرب، یکی پر از رتیل، یکی پر از مار سمی. زیر هر ظرف یه کارت بود که باید برمی‌داشتیم تا در بعدی باز شه. صدا دوباره اومد: «خب، حالا وقتشه یه کم شجاعت نشون بدین! کارتاتونو بردارید، شاید در باز شد، وگرنه گاز سمی میاد!» بوی تند گاز دوباره تو هوا پیچید.توار، با اون پررویی همیشگیش، گفت: «من می‌رم!» دستشو کرد تو ظرف مارا، یه مار گنده دور دستش پیچید، ولی کارت رو قاپید و زنده موند. کارتو کرد تو در، ولی در باز نشد. من نفسم بند اومده بود، ولی نوبتم بود. دستمو کردم تو ظرف رتیل‌ها. یه رتیل گنده پرید رو دستم، جیغ زدم، ولی دستمو چرخوندم تو ظرف. رتیلا گیج شدن، کارت رو قاپیدم و کشیدم بیرون. درو امتحان کردم، باز نشد. قلبم داشت می‌ترکید!امیر با سرعت عجیبی دستشو کرد تو ظرف عقرب‌ها، کارت خودش و روژینا رو کشید بیرون. یه عقرب نیششو تو هوا پرت کرد، ولی بهش نخورد. عرشیا یه کم عقب رفت، ترسیده بود امتحان کنه. سوما اما بد آورد. دستشو کرد تو ظرف مارا، یه مار نیشش زد. یهو افتاد رو زمین، کف از دهنش اومد. امیر و عرشیا سعی کردن احیاش کنن، ولی… تموم کرد. اشکام ریخت. با کارت‌ روژینا در رو باز کردیم و پریدیم اتاق بعدی، ولی حال همه‌مون گه بود.
صدای کصافت سادیسمی تو سرمون پیچید: «اووه، یکی کم شد؟ اشکال نداره، هنوز کلی سرگرمی داریم!» خنده‌ش مثل سم تو وجودم پخش شد. روژینا هنوز گریه می‌کرد، فکر اینکه مالک، عشقش، تو رودخونه غرق شده، داشت دیوونه‌ش می‌کرد. من و توار دست همو محکم گرفته بودیم، حتی تو این جهنم بهم حس امنیت می‌داد. بوی گند و نم داشت حالمو بهم می‌زد. بدنم خیس عرق بود، موهای مشکیم چسبیده بود به صورتم. توار فحش می‌داد: «این چه گوهیه؟ کدوم بی‌وجودی اینو درست کرده؟» روژینا آروم راه می‌رفت، ولی سعی می‌کرد قوی باشه. عرشیا دائم تو گوش روژینا حرف می‌زد، انگار بعد از اون تجربه می‌خواست جای مالک رو بگیره اتاق بزرگ با دیوارای صاف و سنگی. وسط اتاق یه طناب و یه چنگک بود، و یه سوراخ تو سقف که خیلی بالا بود. زمین سرد بود، ولی یه صدای عجیب، مثل شرشر آب، از دور می‌اومد. اون صدای لعنتی دوباره تو سرمون پیچید: «خب، حالا وقتشه خودتونو نجات بدین! این اتاق یه کار انفرادیه. زمین داره پر از آب می‌شه، باید از دیوار راست برید بالا و خودتونو بکشید بیرون. اگه نرید، غرق می‌شید!» خنده‌ش مثل یه کابوس بود.یهو از گوشه‌های اتاق آب شروع کرد به ریختن، سرد و کثیف، انگار از فاضلاب می‌اومد. توار چنگک رو قاپید، بستش به طناب و پرتش کرد سمت سوراخ سقف، ولی خیلی بلند بود ، نیفتاد. دوباره پرت کرد، بازم نشد. عرشیا گفت: «بده من، لعنتی!» ولی توار هولش داد و گفت: «تو کی دانلود شدی، بچه خوشگل؟ برو عقب سریع!» دعواشون شد، منم داد زدم: «توار، ولش کن، داریم غرق می‌شیم!» آب تا زانومون رسیده بود، بدنم از سرما میلرزید.امیر اما راه خودشو رفت. در چوبی اتاق رو از لولا کند، با زنجیر گردنش و پیچ‌های لولا دو تا پنجه فلزی درست کرد، فکر کنم که کمک کنن سر نخوره. با بدبختی شروع کرد به کشیدن خودش بالا، انگار تجربه این کارو داشت. برگشت به روژینا نگاه کرد، زیر لب گفت: «لعنتی!» انگار دلش سوخت. گفت: «روژینا، سفت کمرمو بگیر!» روژینا، با چشای پر اشک، خودشو بهش چسبوند، انگار داشت به یه صخره پناه می‌بره. دوتایی با بدبختی کشیدن خودشونو بالا، آب تا کمرمون رسیده بود.من و توار و عرشیا هنوز داشتیم گند می‌زدیم. توار بعد از کلی پرت کردن، وقتی آب تا شکمش رسید، بالاخره چنگک رو گیر داد. سه‌تایی، خیس و داغون، کشیدیم خودمونو بالا. وقتی پریدیم تو اتاق بعدی، نفس‌نفس می‌زدیم. روژینا روی زمین ولو شده بود، گریه می‌کرد: «مالک… همش تقصیر منه…» امیر، با یه نگاه سرد، گفت: روژینا، حالا وقت گریه نیست. باید زنده بمونیم.» توار به من نگاه کرد، دستمو گرفت و گفت: «الینا، تو خوبی؟» فقط سرمو تکون دادم، ولی تو دلم پر از ترس بود. به اون در بعدی زل زدم، نمی‌دونستم چه کابوس دیگه‌ای منتظر ماست

حاشیه رودخانه: مالک، تو رودخونه یخ‌زده به هوش اومده بود. آب سرد انگار استخوناشو شکسته بود، ولی زنده بود. خودشو کشیده بود رو ساحل، نفس‌نفس می‌زد. یه کم اون‌طرف‌تر، هلیا رو دید، با موهای فرش که خیس چسبیده بود به صورتش، بیهوش کنار یه تخته‌سنگ. مالک پرید سمتش، چند تا سیلی آروم به صورتش زد و گفت: «هلیا، بلند شو، لعنتی!» هلیا سرفه کرد، آب از دهنش ریخت بیرون، و چشماشو باز کرد. با صدای ضعیف گفت: «مالک… ما کجاییم؟»مالک گفت: «نمی‌دونم، ولی باید بچه‌ها رو پیدا کنیم.» دوتایی، با دست و پای زخمی، راه افتادن تو تاریکی. مالک هلیا رو کولش گرفته بود، چون هلیا نمی‌تونست خوب راه بره. بعد از کلی گشتن، به یه غار رسیدن که صدای ناله‌ای ازش می‌اومد. آروم نزدیک شدن و دیدن دو تا مرد با لباسای مشکی و ماسک، بالاسر بدن بیهوش سوما وایستاده‌ن. یکی‌شون داشت شلوارشو باز می‌کرد، با یه خنده کثیف گفت: «این یکی هنوز گرمه، بیا حال کنیم!» مالک خونش به جوش اومد. اینا دو تا از اکتورای بازی بودن و تو راه انداختن این جهنم دست داشتن.مالک مثل یه جگوار سیاه پرید وسط. با یه مشت محکم، یکی از مردا رو انداخت زمین، دماغش خون فواره زد. اون یکی پرید سمت مالک، چاقو تو دستش بود. مالک یه چاقو خورد، ولی گرفتش و پرتش کرد رو زمین. هلیا، یه تیکه چوب از زمین برداشت و از پشت کوبید تو سر مرد دوم. صدای ترکیدن جمجمه‌ش تو غار پیچید. دوتایی نفس‌نفس می‌زدن، ولی وقت تلف نکردن. مالک سوما رو چک کرد، هنوز نبض داشت. با دهن جای گزیدگی رو مکید و بعدم سم رو تف کرد بیرون و چند تا سیلی آروم به صورتش زد، آب سرد از رودخونه پاشید روش. سوما سرفه کرد و چشماشو باز کرد.با صدای ضعیف گفت: «چی… کجا…؟» هلیا بغلش کرد و گفت: «سوما، ما پیدات کردیم. دیگه تموم شد.»مالک گفت: «باید بقیه رو پیدا کنیم.» سوما، با بدنی که هنوز میلرزید، بلند شد. سه‌تایی راه افتادن تو غار، دنبال یه راه برای رسیدن به بقیه. مالک هنوز خشمش فروکش نکرده بود، گفت: «این حرومزاده‌ها رو پ یدا کنم، تیکه‌تیکشون میکنم

الینا: روژینا هنوز گریه می‌کرد. خودمم داشتم از ترس می‌لرزیدم. تو راهرو، وقتی داشتیم به در بعدی می‌رفتیم، دیدم عرشیا آروم به روژینا گفت: «روژینا، تو قوی‌ای. من کنارتم.» روژینا فقط سرشو تکون داد، ولی معلوم بود حالش گهه. توار اینو دید، یه نگاه سنگین به عرشیا انداخت و غرید: «هوی پسر، زیادی نزدیک نشو!» عرشیا پوزخند زد و گفت: «آروم باش، فقط دارم دلداریش می‌دم.» ولی من می‌دونستم عرشیا داره مخ روژینا رو می‌زنه. اون صدای کصافت سادیسمی دوباره تو سرمون پیچید: «خب، فکر کردین تموم شد؟ حالا وقتشه یه کم بازی رو سخت‌تر کنیم!»در بعدی با یه غژغژ باز شد، و رفتیم یه اتاق جدید. نور قرمز به فضای کثیف اتاق از سقف می‌ریخت، بوی خون و عرق تو هوا بود. وسط اتاق یه قفس بزرگ فلزی بود، انگار برای جنگ گلادیاتورا ساخته شده بود. قلبم ریخت. توار مشتشو گره کرد و داد زد: «لعنتی، من این کثافتو پیدا کنم، جرش می‌دم! منو هنوز نشناخته!» اون صدا با خنده حال‌به‌هم‌زن دوباره پخش شد: «شماها چرا فردید؟ من عدد زوج دوست دارم! حالا دخترا باید شریکشونو انتخاب کنن!» همه‌مون خشکمون زده بود. روژینا، به زمین زل زده بود. عرشیا یه قدم بهش نزدیک‌تر شد، آروم گفت: «روژینا، من کنارتم.» من دیدم که داره با چشاش التماس می‌کنه، انگار می‌خواست روژینا انتخابش کنه. توار اینو دید، یهو پرید وسط و غرید: «پسر، گفتم زیادی نزدیک نشو!» عرشیا عقب کشید، ولی پوزخندش نشون می‌داد هنوز ول‌کن نیست.من به توار نگاه کردم. همیشه انتخابم بود، با اون کله خراب بازیاش. داد زدم: «توار!» روژینا اما یه لحظه مکث کرد. عرشیا بهش نزدیک‌تر شد، دستشو گذاشت رو شونه‌ش و گفت: «روژینا، تو می‌تونی. با من باش.» روژینا، با چشای پر اشک، به امیر نگاه کرد، بعد به عرشیا. آروم گفت: «عرشیا.» چشای امیر پر از شوک شد، انگار یه مشت خورده بود تو صورتش. توار با یه خنده تمسخرآمیز گفت: «هه، دیدی؟ اینم انتخابش!» صدا دوباره اومد: «خب، حالا زوج‌ها مشخص شد! الینا و توار، روژینا و عرشیا، از راهرو برید سمت قفس! فقط یه زوج می‌تونه زنده از اینجا بره بیرون. با مشت و لگد همدیگه رو بکشید، می‌خوام خون ببینم!» در راهرو روی امیر بسته شد در قفس فلزی رومون بسته شد ، با میله‌های زنگ‌زده و کف پر از خاک و خون خشک‌شده. قلبم داشت از سینه‌م می‌زد بیرون. توار، با چشای پرخشم، مشتشو گره کرد و گفت: «الینا، آماده باش. این کثافتا رو له می‌کنیم!» عرشیا و روژینا روبه‌روم وایستاده بودن. روژینا میلرزید، چشای آبیش پر از ترس بود. عرشیا سعی کرد قوی نشون بده، ولی معلوم بود داره خودشو جمع می‌کنه. توار یهو داد زد: «من یه عمر تو خیابون بزرگ شدم،دِ بیا جلو بچه خونگی!» و مثل یه سگ وحشی پرید سمت عرشیا.مبارزه شروع شد. توار با یه مشت محکم به صورت عرشیا کوبید، خون از دماغش فواره زد. عرشیا عقب پرید، ولی یه لگد به شکم توار زد. توار غرید، گرفتش و پرتش کرد به میله‌های قفس. صدای برخورد بدنش با فلز تو اتاق پیچید. من پریدم وسط، چون روژینا سعی کرد از پشت به توار حمله کنه. موهاشو گرفتم، کشیدم عقب. روژینا جیغ زد، ولی من یه سیلی محکم زدم به صورتش. گفتم: «روژینا، چاره‌ای ندارم!» ولی تو دلم داشتم می‌مردم. این بازی کثیف داشت ما رو به جون هم می‌نداخت.عرشیا بلند شد، یه مشت به شونه توار زد، ولی توار مثل یه دیوونه بود. گرفتش، با زانو کوبید تو شکمش. عرشیا دولا شد، نفسش بند اومد. توار داد زد: «می‌کشمت، حرومزاده!» و یه لگد محکم به سرش زد. عرشیا ولو شد رو زمین، خون از دهنش می‌ریخت. روژینا جیغ کشید، پرید سمت من. ناخوناش صورتمو خراشید، ولی من گرفتمش و پرتش کردم به زمین. بدنش، با اون کمر باریک و سینه‌های خوش‌فرمش، زیر پای من بود. یه لحظه به چشاش نگاه کردم، پر از التماس. ولی صدا تو سرمون فریاد زد: «بکشیدشون! یا می‌میرید!»توار پرید رو عرشیا، با مشت و لگد افتاد به جونش. منم مجبور شدم روژینا رو زیر دستام نگه دارم. روژینا گریه می‌کرد، گفت: «الینا، نکن…» ولی من فقط سرمو تکون دادم، اشکام ریخت. توار با یه مشت آخر، عرشیا رو بیهوش کرد. روژینا دیگه مقاومت نکرد، فقط ولو شد رو زمین، گریه می‌کرد. قفس با یه تق باز شد. صدا خندید: «آفرین، توار و الینا! حالا برید بیرون، ولی یادتون باشه، من هنوز باهاتون کار دارم!»من و توار، خونی و داغون، از قفس اومدیم بیرون. بدنم پر از خراش بود، صورتم می‌سوخت. توار نفس‌نفس می‌زد، ولی هنوز داد می‌زد: «من این کثافتو پیدا کنم، جرش می‌دم! منو هنوز نشناخته!» روژینا و عرشیا رو زمین ولو بودن.
اون صدای کصافت سادیسمی تو سرمون خندید: «آفرین، توار و الینا! حالا برید مرحله بعدی. امیر، توام بیا، من از لاشی‌بازی خوشم نمیاد. فینال نزدیکه!» امیر به ما اضافه شد، فهمیده بود یه مبارزه شده، ولی هیچی نگفت، انگار می‌دونست مجبور بودیم. تو دلم پر از آشوب بود. توار دستمو گرفت، ولی دستش سرد بود. بدنم خیس عرق و خون بود، موهای مشکیم چسبیده بود به صورتم، و سینه‌هام زیر بلوز پاره‌م معلوم بود. حس می‌کردم یه عروسک شکسته‌م که دارن بازیم می‌دن.من، توار و امیر تو یه راهروی سرد و تاریک بودیم، بوی گند و مرگ همه‌جا رو پر کرده بود. صدا یهو پیچید، گفت: «امیر، پالتو پوشیدی؟ هر چی لباس داری درار، وگرنه در بعدی خبری نیست.» امیر مجبور شد لخت شه. دیدم که خیلی معذبه،نمیدونم چرا اون هیکلو قایم کرده بود! شونه های محکم انگار تو سرما هم قوی بود. بدنش کامل عضله، انگار از سنگ تراشیدنش، و با دستاش کیرشو پوشونده بود. اون صدای سادیسمی دوباره اومد: «خب، حالا وقتشه یه کم حال کنیم! الینا، تو که خوب بلدی، زانو بزن و یه ساک حسابی برای امیر بزن! تفش کن رو قفل، تا در باز شه!» قلبم ریخت. توار یهو داد زد: «چی؟! گمشو، حرومزاده! بیناموس!» مشتشو کوبید به زمین یخ‌زده، ولی صدا فقط خندید: «یا این کارو می‌کنید، یا همین‌جا یخ می‌زنید! ۵ دقیقه وقت دارین! مگرنه اتاقو یخچال میکنم»توار به من نگاه کرد، چشاش پر از التماس و خشم. گفت: «الینا، نکن…» ولی امیر معذب بود، سرشو انداخته بود پایین، هیچی نمی‌گفت. لعنتی، انگار تو یه فیلم پورن گیر افتاده بودم، ولی بدون هیچ آمادگی! قلبم داشت از جا کنده می‌شد. توار، نامزدِ پررویی که فکر می‌کردم همیشه قراره ناجیم باشه، فقط وایستاده بود و فحش می‌داد به صاحب صدا، ولی آخرش با یه نگاه خودخواه بهم گفت: «الینا، فقط بکن که زنده بمونیم.» انگار من قراره همیشه گندِ این موقعیتای کوفتی رو جمع کنم!نگاهم افتاد به امیر. لختِ لخت، وسط اتاق، با اون بدن ورزشکاری که انگار از کوره در اومده بود. کیرش، وای، یه لحظه چشام قفل شد روش. خیلی کلفت بود ، انگار خودش یه سلاح بود! خجالت کشیدم، ولی یه جورایی هم تحریک‌کننده بود. تو اون موقعیت گه، چی به چیه؟ زانو زدم جلوش، دستام می‌لرزید، ولی به خودم گفتم: «الینا، تو از مار و عقرب رد شدی، اینکه یه کیره دیگه!»توار یه گوشه وایستاده بود و با دست میکوبید به دیوار ، انگار هم حسودیش شده بود، هم عصبی بود. شروع کردم. اول آروم، ولی امیر انگار آبش نمی‌اومد، حسابی جون کندم. با دست، با دهن، با هر ترفندی که بلد بودم. یه لحظه کیرشو تا ته حلقم فرو کردم، سرمو عقب‌جلو می‌کردم، با زبونم دورش چرخ می‌زدم. صدای نفسای سنگینش بلند شده بود. منم تو پوزیشنای مختلف، یه بار زانو، یه بار دولا، حسابی خودمو کشتم. توار یهو داد زد: «زود باش دیگه، لعنتی!» انگار من داشتم تفریح می‌کردم!بالاخره بعد از کلی عرق ریختن، امیر یه آه بلند کشید و آبشو با فشار خالی کرد تو دهنم. حس کردم دارم خفه می‌شم! تف کردم رو قفل، همون‌جور که صدا گفته بود. باورم نمی‌شد، قفل لعنتی لیز شد و با یه تق باز شد! یعنی این همه جون کندن برای یه تف ساده؟! وایستادم، بدنم خیس عرق بود، چشام سیاهی می‌رفت. به توار نگاه نکردم، به امیرم نه. فقط به اون دروازه کوفتی زل زدم که باز شده بود. تو دلم گفتم: «الینا، تو هنوز زنده‌ای، حالا گور بابای این بازی کثیف!»
از طرفی: تو اون لحظه مالک و هلیا و سوما، سه‌تایی، زخمی و داغون، تو غارا می‌گشتن تا ما رو پیدا کنن. مالک هنوز خشمش از اون اکتورای حرومزاده فروکش نکرده بود، چشاش پر از انتقام بود. هلیا، یه تیکه چوب دستش گرفته بود، آماده برای هر درگیری. سوما، که تازه از نیش مار به هوش اومده بود، هنوز گیج بود، ولی سعی می‌کرد پا به پای اونا بیاد.بالاخره به یه سالن بزرگ رسیدن، همون‌جایی که قفس فلزی وسطش بود. مالک اول صدا شنید، یه صدای ناله ضعیف. آروم نزدیک شدن و دیدن روژینا و عرشیا رو زمین ولو شدن، خون‌آلود و بیهوش. مالk یه لحظه خشکش زد. روژینا، عشقش، با صورت کبود و بدن زخمی، انگار مرده بود. پرید سمتش، نبضشو چک کرد. با یه نفس عمیق گفت: «زنده‌ست… لعنتی، زنده‌ست!» هلیا به عرشیا نگاه کرد، که دهنش پر خون بود. گفت: «اینم نفس می‌کشه، ولی حالش گهه.» سوما، با چشای عسلی پر از وحشت، گفت: «اینا… چی بهشون گذشته؟»مالک مشتشو گره کرد، چشاش پر از خشم شد. گفت: «این کار اون کثافت است! اونا رو این‌جوری کردن!» هلیا، که هنوز تیکه چوب دستش بود، گفت: «مالک، باید بقیه رو پیدا کنیم. اینا رو نمی‌تونیم همین‌جوری ول کنیم.» سوما روژینا رو بغل کرد و هلیا کمکش کرد ، بدنش سبک بود، ولی سرد. مالک هم عرشیا رو بلند کرد،مالک، با یه صدای پر از نفرت، گفت: «اگه این حرومزاده رو پیدا کنم، زنده نمی‌ذارمش.» هلیا سرشو تکون داد و گفت: «اول باید زنده بمونیم.» سه‌تایی، با روژینا و عرشیا که بیهوش تو بغلشون بودن، راه افتادن تو راهروهای تاریک، دنبال یه سرنخ از بقیه

الینا: بدنم خیس عرق و یخ بود، سینه‌هام زیر نور کم‌سو میلرزید، و موهای مشکیم مثل یه پرده خیس چسبیده بود به صورتم. توار، بغلم کرده بود، ولی چشاش پر از خشم و تحقیر بود. نمی‌تونستم بهش نگاه کنم. حس می‌کردم یه فاحشه‌م که تو یه بازی کثیف فروختنش. امیر، با اون بدن عضلانی که فقط یه پتوی کهنه دور کمرش بود، یه قدم عقب‌تر وایستاده بود. چشمای نافذش انگار داشت منو می‌خوند، ولی چیزی نمی‌گفت. فقط با یه صدای آروم گفت: «بدویید.» هوا انقدر سرد بود که نفسم تو هوا بخار می‌شد. زمین یخ‌زده زیر پامون لیز بود، انگار هر قدم قراره بندازتمون تو یه گور سرد.اون خونه کوچیک تو دوردست، با یه نور ضعیف که انگار یه فانوس تو تاریکی بود، تنها امیدمون بود. توار هنوز داشت زیر لب فحش می‌داد: «این کثافتو پیدا کنم، جرش می‌دم! منو هنوز نشناخته!» ولی صداش میلرزید، انگار سرما داشت استخوناشو می‌شکست. من فقط سرمو تکون دادم، ولی تو دلم پر از ترس بود. به امیر نگاه کردم، تو این سرما برهنه و تنها وایساده بود.اون صدای سادیسمی دوباره تو سرمون پیچید: «خب، فکر کردین به این راحتیه؟ بدویید به اون خونه، وگرنه یخ می‌زنید! ۳ دقیقه وقت دارین، وگرنه در قفل می‌شه و همتون این‌جا می‌میرید!» خنده‌ش مثل یه چاقو تو قلبم فرو رفت. توار یهو داد زد: «لعنتی، من این بازی رو تموم می‌کنم!» دستمو گرفت و شروع کرد به دویدن. منم با تمام زورم دویدم، بدن لختم زیر سرما داشت یخ می‌زد. سینه‌هام با هر قدم بالا و پایین می‌شد، و باسنم که هنوز از مبارزه تو قفس درد می‌کرد، انگار داشت جر می‌خورد. امیر جلومون بود، قدم‌هاش محکم و سریع، انگار یه ماشین جنگی که هیچ‌چیز نمی‌تونه جلوشو بگیره.زمین یخ‌زده زیر پامون لیز بود، هر لحظه ممکن بود بخوریم زمین. توار با یه دست منو می‌کشید، با دست دیگه مشتشو گره کرده بود، انگار آماده بود هر چیزی جلوش سبز شه رو له کنه. داد می‌زد: «من این حرومزاده رو می‌کشم! منو هنوز نشناخته!» ولی صداش پر از استیصال بود. من فقط نفس‌نفس می‌زدم، سعی می‌کردم پاهامو محکم بذارم زمین. به اون خونه نگاه می‌کردم، نورش انگار داشت نزدیک‌تر می‌شد، ولی سرما داشت جونمو می‌گرفت.یهو یه صدای ترکیدن بلند اومد. زمین زیر پای توار خالی شد! یخ شکست و توار با یه جیغ غیبش زد تو آب یخ‌زده زیرش. دستش از دستم جدا شد، قلبم ریخت. جیغ زدم: «توار!» خواستم برگردم، ولی پام لیز خورد و داشتم می‌افتادم تو همون گودال. یهو یه دست قوی بازومو گرفت و منو با یه حرکت محکم کشید سمت خودش. امیر بود! بدنش، با اون عضله‌های سفت که خیس سرما بود، انگار یه دیوار بود که منو نگه داشت. چشای نافذش تو چشام قفل شد، گفت: «الینا، بدو! من می‌رم دنبالش!» منو هول داد به طرف در من هنوز تو شوک بودم، ولی پاهام انگار خود به خود حرکت کردن. با تمام سرعت دویدم سمت خونه. بدنم داشت یخ می‌زد، سینه‌هام از سرما درد می‌کرد.به پشت سرم نگاه نکردم، چون می‌دونستم اگه وایستم، خودمم غرق می‌شم. بالاخره رسیدم به در، یه در چوبی کهنه با یه دستگیره زنگ‌زده. با تمام زورم فشار دادم، باز شد. پریدم تو، بدنم ولو شد رو زمین. یه شومینه روشن وسط خونه بود، گرمایش انگار داشت جون به تنم می‌داد.ولی قلبم هنوز تو گودال بود. توار! به در نگاه کردم، نفس‌نفس می‌زدم. یه لحظه فکر کردم امیر و توار هر دو غرق شدن. اشکام ریخت، بدنم میلرزید، نه فقط از سرما، از ترس اینکه توار رو از دست بدم. یهو در با یه تق باز شد. امیر بود، با توار که مثل یه جنازه تو بغلش بود! بدن توار یخ‌زده و کبود بود، ولی هنوز نفس می‌کشید. امیر، خیس و نفس‌نفس‌زنان، توار رو گذاشت کنار شومینه. بدن عضلانی‌ش از سرما میلرزید، ولی چشاش هنوز پر از اراده بود.پریدم سمت توار، بغلش کردم. بدنش سرد بود، مثل یه تکه یخ. اشک ریختم، گفتم: «توار، لعنتی، ترسوندی منو!» امیر یه پتوی کهنه از گوشه خونه برداشت، انداخت روش. گفت: «الینا، گرمش کن. هنوز زنده‌ست.» من توار رو محکم بغل کردم، بدن لختم به بدن سردش چسبید، سعی کردم گرمش کنم. توار یه سرفه ضعیف کرد، چشاشو باز کرد. با صدای گرفته گفت: «الینا… من… صاحب این بازی رو…» صداش قطع شد، ولی من فقط بغلش کردم و گفتم: «خفه شو، فقط زنده بمون.»امیر یه گوشه وایستاده بود، پتوی دور کمرش خیس بود، بدنش زیر نور شومینه انگار یه اثر هنری بود. بهش نگاه کردم، چشام پر از قدردانی بود. گفتم: «امیر… مرسی.» فقط سرشو تکون داد، ولی یه لحظه چشامون به هم گره خورد.حس عجیب تو دلم پیچید، توار تو بغلم سرفه کرد، منو به واقعیت برگردوند. به شومینه زل زدم، نمی‌دونستم چه کابوس دیگه‌ای منتظر ماست
اون صدای سادیسمی کثافت، که انگار از جهنم می‌اومد، دوباره تو سرمون پیچید: «فکر کردین تموم شد؟ حالا وقت فیناله! برید به در بعدی، ولی یه سورپرایز براتون دارم!» خنده‌ش مثل سم بود. توار با یه غرش بلند شد، مشتشو گره کرد و داد زد: «من این حرومزاده رو می‌کشم! منو هنوز نشناخته!» ولی پاهاش میلرزید، معلوم بود هنوز ضعیفه. امیر گفت: «توار، انرژی‌تو نگه دار. این بازی هنوز تموم نشده.» من پتوی توار رو محکم‌تر دورش پیچیدم، خودمم یه پتوی کهنه از گوشه خونه برداشتم و دور بدن لختم بستم. به در بعدی زل زدم، قلبم داشت از سینه‌م می‌زد بیرون.دویدن به سمت فینال
در چوبی خونه رو باز کردیم، یه سالن بزرگ جلومون بود. نور زرد کثیف از سقف می‌ریخت، دیوارای بتنی پر از لکه‌های خون خشک‌شده بود. وسط سالن یه میز فلزی زنگ‌زده بود، روش یه تبر، یه پتک، یه گرز، یه چاقوی بزرگ، و یه تفنگ مشکی براق. صدا دوباره اومد: «خب، حالا وقتشه یکی‌تون زنده بمونه! یا چاقو رو بردارید و همدیگه رو تیکه‌تیکه کنید، یا تفنگ رو بردارید و خودتونو خلاص کنید. انتخاب با شماست!» توار یهو داد زد: «گمشو، کصافت! من خودت رو می‌کشم!» مشتشو کوبید به دیوار، ولی فقط دستش خونی شد.امیر یه لحظه به میز نگاه کرد، بعد چشاشو تنگ کرد، انگار یه چیزی تو سرش کلیک کرد. به من و توار نگاه کرد و گفت: «من بازیچه نمی‌شم.» یهو مثل یه نینجا شیرجه زد سمت میز، تفنگ رو قاپید و چرخید سمت ما. من و توار خشکمون زده بود. فکر کردم می‌خواد مارو بکشه. توار غرید: «امیر، لعنتی، چیکار می‌کنی؟» ولی قبل از اینکه حرکتی کنیم، امیر روشو برگردوند و شروع کرد به شلیک به دیوار کناری. بنگ! بنگ! بنگ! هر شلیک با فاصله دقیق، انگار داشت یه نقشه تو سرش اجرا می‌کرد. صدای شلیک‌ها تو سالن می‌پیچید، گوشام سوت می‌کشید.یه «آخ» بلند از پشت دیوار اومد، انگار یکی رو زدن. توار یهو داد زد: «این کثافت اونجاست؟» امیر تفنگ رو انداخت زمین و پتک رو از رو میز قاپید. مثل یه دیوونه شروع کرد به کوبیدن به دیوار. تقه! تقه! تکه‌های گچ و آجر مثل بارون ریختن رو زمین. من و توار پریدیم کمکش، با تبر و گرز به دیوار می‌کوبیدیم. بالاخره دیوار فرو ریخت، و پشتش یه مرد میان‌سال، قدکوتاه ولی چارشونه، رو لباسش نوشته بود رونیک پتروسیان ، یه بدن زخمی و خون‌آلود رو زمین ولو شده بود، همون صاحب صدای کصافت! فقط داشت خودشو رو زمین می‌کشید. با صدایی که انگار از ته چاه می‌اومد، گفت: «فقط بگو… چطور فهمیدی کجام؟»امیر با یه پوزخند کوبنده گفت: «بد آدمایی رو بازی دادی، حرومزاده! فکر کردی نمی‌فهمیم کجایی؟» توار دیگه طاقتش طاق شد. مثل یه سگ وحشی پرید رو اونیک و شروع کرد به کتکش زدن. مشتاش مثل بارون رو صورت اونیک می‌ریخت، خون فواره می‌زد. داد می‌زد: «گفته بودم کونت پارس، گیرت بیارم!» منم پریدم وسط، یه لگد محکم زدم تو شکم اونیک. بدنش زیر پام جمع شد، ناله می‌کرد. گفتم: «کصافت، ما رو بازی می‌دی؟» امیر یه طناب کهنه از گوشه سالن پیدا کرد، دست و پای اونیک رو مثل یه خوک بست. توار هنوز داشت مشت می‌زد، صورت اونیک حالا یه توده خونی بود. داد می‌زد: «من گفتم می‌کشمت! منو هنوز نشناختی!» صدای پا از پشت سرمون اومد. برگشتم، قلبم ریخت. مالک، هلیا، سوما، روژینا و عرشیا بودن! داغون و زخمی، ولی زنده! مالک روژینا رو بغلش کرده بود، روژینا هنوز نیمه‌بیهوش بود، صورتش کبود و پر خون.سوما، عرشیا رو نگه داشته بود، عرشیا انگار تازه به هوش اومده بود. هلیا، با مشتای گره‌کرده و چوب به دست، یه قدم عقب‌تر وایستاده بود. همه‌مون خشکمون زده بود. توار یه لحظه مشتشو پایین آورد، به اونیک نگاه کرد و بعد به بچه‌ها. غرید: «این کثافتو ببینید! این بود که مارو به جون هم انداخت!»مالک، با اون پوست تیره و چشای پرخشم، روژینا رو آروم گذاشت زمین و پرید سمت اونیک. یه مشت محکم کوبید تو صورتش، اونیک ناله کرد. مالک فریاد زد: «حرومزاده، روژینا رو این‌جوری کردی؟ عشقمو له کردی!» روژینا، که تازه یه کم به هوش اومده بود، با صدای ضعیف گفت: «مالک… تمومش کن…» چشای آبیش پر اشک بود. امیر رفت کنار هلیا وایستاد. سوما، که هنوز میلرزید، فقط زل زده بود به اونیک. سوما اومد فوش بده، ولی صداش قطع شد، انگار نمی‌تونست ادامه بده.عرشیا، که هنوز لنگ‌لنگان راه می‌رفت، به من و توار نگاه کرد. گفت: «شماها… از اونم نامردترید؟» صداش پر از خشم و تحقیر بود. توار غرید: «ما مجبور بودیم، لعنتی! این کثافت ما رو به جون هم انداخت!» من اشکام ریخت، گفتم: «عرشیا، روژینا، من… چاره‌ای نداشتم.» روژینا بهم نگاه کرد، چشاش پر از درد بود، ولی سرشو تکون داد، انگار داشت می‌گفت می‌فهمه. امیر، که کنار طنابای اونیک وایستاده بود، گفت: «بچه‌ها، تموم شد. حالا باید این کصافتو ببریم بیرون.»توار یه لگد آخر به اونیک زد، داد زد: «من گفتم جرت می‌دم!» مالک و هلیا طنابو محکم‌تر کردن، اونیک حالا فقط یه توده ناله‌کن بود. من به بچه‌ها نگاه کردم، همه داغون، ولی زنده. به امیر نگاه کردم، داشت با هلیا حرف می‌زد. این کابوس تموم شده بود، ولی زخماش هنوز تو وجودمون بود.لعنتی، وقتی اونیک، اون کصافت سادیسمی، رو با طناب مثل یه خوک بسته بودیم، انگار یه کوه از رو شونه‌مون برداشته شده بود. سالن پر از بوی خون و عرق بود، نور زرد کثیف از سقف می‌ریخت، و بدنامون، خیس و زخمی، هنوز از سرما و خشم میلرزید. من به اونیک زل زده بودم. صورتش حالا یه توده خونی بود، ولی هنوز ناله می‌کرد. مالک، با چشای پرخشم، طنابو محکم‌تر کرد و گفت: «این کثافت باید تاوان بده.»هلیا، با یه نگاه جذاب، به امیر نگاه کرد و گفت: «تو چطور فهمیدی کجاست؟» امیر پوزخند زد و گفت: «تعقیب صدا با تمرکز. این کصافت فکر کرد می‌تونه قایم شه.» هلیا یه لبخند کوچیک زد، چشای درشتش برق زد. انگار یه چیزی بینشون جرقه زده بود. روژینا، که تو بغل مالک هنوز نیمه‌بیهوش بود، با صدای ضعیف گفت: «تموم شد…؟» عرشیا، که لنگ‌لنگان وایستاده بود، فقط زل زده بود به اونیک، انگار می‌خواست خودش تیکه‌تیکش کنه. سوما، با چشای عسلی پر از وحشت، گفت: «باید بریم بیرون… نمی‌تونم اینجا بمونم.»تحویل اونیک به پلیس
امیر و توار داوطلب شدن اونیک رو ببرن بیرون. توار هنوز داشت فحش می‌داد: «من این کثافتو خودم می‌برم، می‌خوام ببینم چطور می‌ره پشت میله‌ها!» امیر، با یه نگاه سرد، گفت: «توار، فقط تمومش کنیم.» دوتایی، با طناب هایی که اونیک رو بسته بود، مثل یه سگ کشون‌کشون بردنش سمت خروجی. بقیه‌مون پشت سرشون راه افتادیم. زمین یخ‌زده زیر پامون لیز بود، بدنمان از سرما و خستگی داشت از کار می‌افتاد. بالاخره به یه جاده خاکی رسیدیم. یه وانت از دور پیداش شد. راننده، یه مرد چاق با سبیل کلفت، با دیدن ما و اونیک که مثل یه جنازه بود، خشکش زد. گفت: «این دیگه چه گوهیه؟» امیر، با یه لبخند خسته، گفت: «یه داستان طولانیه، داداش. فقط ببرمون بیمارستان و زنگ بزن به پلیس.»تو بیمارستان، روژینا، عرشیا و سوما رو سریع بردن بخش. من و هلیا کنارشون بودیم. امیر و توار، اونیک رو برده بودن کلانتری. هلیا تو گوشی با امیر چت می‌کرد. اومدم بیرون قدم بزنم زیر نور چراغ های شهر. مالک هم اونجا بود، گفت: «الینا، تو خوبی؟» گفتم: «نه، تو چی؟» یه لبخند تلخ زد و گفت: «روژینا… نمی‌دونم چی بهش گذشته.» یه لحظه به هم نگاه کردیم، انگار هر دو پر از هیجان و خشم و درد اون کابوس بودیم. بدون اینکه حرفی بزنیم، راه افتادیم سمت یه پارک خلوت.
زیر نور ماه، بدن مالک، با اون پوست تیره و عضله‌های قوی، انگار یه مجسمه بود. یه لحظه وایستادیم، چشامون به هم گره خورد. نمی‌دونم چی شد، ولی یهو لباشو گذاشت رو لبام. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. لباش گرم و محکم بود، انگار داشت همه ترسای اون کابوسو ازم می‌گرفت. زبونش تو دهنم چرخید، دستامو دور گردنش انداختم، بدنشو کشیدم سمت خودم. عشق‌بازی‌مون عمیق‌تر شد، نفسامون قاطی شد. گفتم: «مالک، این… دیوونگیه.» ولی اون فقط گفت: «الینا، ما زنده موندیم. حالا وقتشه زندگی کنیم.»پتومو انداختم زمین، بلوزمو با یه حرکت کندم. بدنم، با سینه‌های خوش‌فرم و کمر باریک، زیر نور ماه برق می‌زد، انگار یه الهه بودم که از دل جهنم برگشته. مالک تی‌شرتشو پرت کرد کنار، بدن عضلانی و تیره‌ش مثل یه اثر هنری بود، پر از خطوط عضله و زخم‌های تازه که داستان جنگشو می‌گفتن. شلوارشو کشید پایین، و وای، کیرش! یه کیر سیاه، گنده و رگ‌دار که انگار برای نابودی ساخته شده بود، سفت و آماده، زیر نور ماه انگار می‌درخشید. بدنم از هوس میلرزید، ولی یه لحظه خجالت کشیدم. گفتم: «مالک، لعنتی، این چیه؟» خندید، با یه صدای بم گفت: «برای توئه، الینا. آماده باش!»زانو زدم جلوش، دستمو دور کیرش حلقه کردم، پوستش گرم و سفت بود. آروم با زبونم نوکشو لیسیدم، مالک یه آه بلند کشید. شروع کردم به ساک زدن، حسابی جون کندم. زبونمو دورش چرخوندم، سرمو عقب‌جلو کردم، کیرشو تا ته حلقم فرو بردم تا چشام پر اشک شد. دستاش تو موهای مشکیم بود، محکم می‌کشید، انگار داشت منو هدایت می‌کرد. گاهی کیرشو درمی‌آوردم، با دستام نوازشش می‌کردم، بعد دوباره با ولع می‌خوردمش. مالk نفس‌نفس می‌زد، گفت: «الینا، تو یه دیوونه سکسی‌ای!» سرعت ساک زدنمو بیشتر کردم، با یه دست سینه‌هامو فشار می‌دادم، با دست دیگه کیرشو می‌مالیدم. بدنم خیس عرق شده بود، هوس مثل آتیش تو رگام می‌دوید.بلند شدم، پتومو کامل کندم، لختِ لخت زیر نور ماه وایستادم. مالk چشاش برق زد، گفت: «لعنتی، تو برای گناه ساخته شدی!» منو گرفت، پرتم کرد رو زمین، پتوی کهنه زیرمون حالا بستر عشق‌بازیمون بود. پاهامو باز کرد، کیرشو آروم مالید به کصم، خیسی من انگار داشت دیوونه‌ش می‌کرد. گفت: «اول از کون، آماده‌ای؟» فقط سرمو تکون دادم، بدنم پر از ولع بود. یه تف انداخت رو کیرش، آروم فشار داد. وای، دردش انگار داشت منو جر می‌داد، ولی با هر حرکتش لذت غالب شد. جیغ آروم کشیدم، گفتم: «مالک، یواش‌تر، دیوونه!» ولی اون خندید، گفت: «تو خودت دیوونه‌ای!» دستاش سینه‌هامو گرفت، محکم فشار داد، ناخوناش رو پوستم خراش انداخت. آروم‌آروم سرعتشو زیاد کرد، کونم زیر کیر گنده‌ش داشت قرمز می‌شد، ولی لذت مثل یه موج تو بدنم می‌پیچید.بعد از چند دقیقه، کیرشو کشید بیرون، گفت: «حالا نوبت کصه، سکسی!» منو برگردوند، حالا رو به روش بودم، پاهامو دور کمرش قفل کردم. کیرشو یهو فرو کرد تو کصم، وای، انگار یه انفجار تو بدنم راه افتاد! شروع کرد به گاییدن، محکم و عمیق، هر تلمبه‌ش منو به اوج می‌برد. سینه‌هام با هر حرکت بالا و پایین می‌شد، مالک یهو خم شد، با دهنش نوک سینه‌مو گرفت، گاز گرفت، یه آه بلند کشیدم. گفتم: «مالک، لعنتی، نابودم کردی!» سرعتشو بیشتر کرد، کصم خیس و داغ بود، انگار داشت برای کیرش التماس می‌کرد.یهو گفت: «بذار پوزیشن عوض کنیم.» منو بلند کرد، گذاشتم رو یه نیمکت چوبی تو پارک. حالا به حالت داگی بودم، کونم بالا، دستاش کمرمو گرفت. دوباره کیرشو فرو کرد تو کصم، این بار وحشی‌تر. با هر تلمبه انگار داشت منو به یه دنیای دیگه می‌فرستاد. جیغام تو پارک گم می‌شد، فقط صدای نفسای سنگینش و برخورد بدنامون بود. یه دستشو آورد جلو، شروع کرد به مالیدن کلیتم، وای، دیگه داشتم دیوونه می‌شدم! گفت: «الینا، با من بیا!» سرعتشو به اوج رسوند، بدنم شروع کرد به لرزیدن، یه ارگاسم وحشتناک مثل طوفان تو بدنم پیچید. چند ثانیه بعد، مالک با یه غرش بلند آبشو خالی کرد، داغ و پرحجم، تو کصم پاشید.ولی هنوز تموم نشده بود! گفت: «دوباره، الینا!» منو برگردوند، حالا رو نیمکت دراز کشیده بودم، پاهامو گذاشت رو شونه‌هاش. دوباره کیرشو فرو کرد، این بار آروم‌تر، ولی عمیق. چشاش تو چشام قفل بود، انگار داشت روحمو می‌خوند. دستامو دور گردنش انداختم، بوسیدمش، لباشو گاز گرفتم. هر حرکتش انگار یه قصه جدید بود، بدنامون خیس عرق، زیر نور ماه انگار یه رقص ممنوعه بودیم. بعد از چند دقیقه، دوباره ارگاسم زدم، این بار آروم‌تر، ولی عمیق‌تر، انگار همه وجودم داشت ذوب می‌شد. مالک هم با یه آه بلند دوباره تموم کرد، این بار آبش رو شکمم ریخت، داغ و چسبناک.ولو شدیم رو پتو، نفس‌نفس می‌زدیم. بدنامون چسبیده به هم، زیر نور ماه انگار دو تا جنگجو بودیم که از جهنم برگشته بودیم. عذاب وجدان داشتم، ولی حس آزادی قوی‌تر بود. انگار یه الینای جدید بودم، یکی که دیگه نمی‌ترسه.چند روز بعد، تو کافه دوباره جمع شدیم. روژینا، عرشیا و سوما از بیمارستان مرخص شده بودن، ولی هنوز داغون بودن. هلیا و امیر کنار هم نشسته بودن، دست هلیا رو شونه امیر بود، انگار رسماً اوکی شده بودن. توار ساکت بود، انگار حس کرده بود چیزی بین من و اون عوض شده. مالک کنار روژینا بود، ولی وقتی چشامون به هم افتاد، یه لبخند شیطنت‌آمیز بهم زد.پلیس گفته بود اونیک و تیمش تو دارک‌وب فیلم می‌فروختن. فیلم ما رو هم پیدا کرده بودن، ولی قول دادن پخش نمی‌شه. ولی من می‌دونستم این زخما هیچ‌وقت خوب نمی‌شن. به خودم گفتم: «الینا، تو زنده موندی. حالا وقتشه زندگی کنی.»

نوشته: ریمایله

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18