mohsen ارسال شده در شنبه در 23:20 اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 23:20 من و پسرم مهران سلام، اسمم نسرینه، الان چهل سالمه و با پسرم مهران تنها زندگی میکنم. توی یکی از روستاهای گیلان به دنیا اومدم و آخرین فرزند یه خانواده ده نفری هستم. پدرم خان زاده بود و کلی زمین و دام داشت و جز بزرگ های روستا به حساب میومد. یادمه تو نوجوانی از همه هم سن هام جثه بزرگتری داشتم و به خاطر رنگ پوستم و چهره و اندامم از نوجوانی برام خواستگار میومد. بابام همیشه میگفت که شبیه مادربزرگش هستم، اونطور که از همه شنیده بودم مادربزرگ بابام از مهاجرهای روسی بودن که سمت شمال ایران چندین سال بود ساکن شده بودن و پدربزرگ بابام که خان بود، دیده بودش و باهاش ازدواج کرده بود. تو روستای ما دبیرستان نبود و برای رفتن به دبیرستان، یه مینی بوس هر روز دانش آموزها رو میبرد و میاورد، تو همین مسیر اهالی رو هم سوار میکرد. تو همین مسیر، هر روز یه پسری از اهالی روستا مون هم باهامون هم مسیر بود. چند سالی ازم بزرگتر بود و چهره مردانه ای داشت، قد بلند، سبزه، یه خورده ریش هم داشت که سنشو بیشتر نشون میداد. نمیدونم چرا وقتی میدیدمش دست و دلم میلرزید و دزدکی سعی میکردم نگاش کنم. چند وقتی گذشته بود و من بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل شه عاشقش شده بود. کم کم نگاه اون رو هم حس میکردم و بعضی اوقات با یه لبخند جوابشو میدادم و سریع از خجالت سرمو مینداختم پایین. یادمه اوایل زمستون بود و هنوز هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده بود، یعنی با اون همه دختر و پسر تو مینی بوس کسی جرات نداشت کاری انجام بده و اگه کسی همکاری میکرد فورا تو روستا پخش میشد. نگاه های یواشکیمون ادامه داشت تا اینکه یه روز یکی از دوستام که نسبت فامیلی هم با محسن داشت، یه نامه بهم داد. نامه رو گرفتم و یادمه چند بار خوندمش و از اون روز نامه نوشتن ما به هم شروع شد و دوستم شد واسطه ما. دیگه بهار شده بود و من هر روز بیشتر عاشق محسن میشدم. برای اولین بار با هم قرار گذاشته بودیم، تو جنگل پشت خونمون. اونروز با استرس و ترس اینکه نکنه کسی ما رو ببینه رفتم و محسن منتظر من بود. برای اولین بار دست همو گرفتیم و بعد یخورده حرف زدن اولین بوسه زندگیمو اونجا چشیدم. تو آسمون ها بودم اما باید هر چه زودتر میرفتم. قرارهای یواشکی و نامه های عاشقانه ما ادامه داشت تا اینکه نمیدونم چطور خبر به گوش بابام رسید. چنان چوبی اونروز خوردم که تا یک هفته نمیتونستم از جام بلند شم. وقتی خبر به محسن رسید، مادرش و خالش اومدن خونمون و به قول ما شمالی ها واسه قاصدی و خواستگاری. اما جواب پدرم یک چیز بود، نه. پدرم نمیخواست دخترش به خانواده ای بده که به قول خودش چوپانش بودن و وضعیت مالیشون بد بود. اما محسن اونقدری عاشقم بود و من هم اونقدری میخواستمش که خلاصه تونستم بعد چند ماه دعوا و قهر و کتک خوردن پدرمو راضی کنم. با حالت قهر پدرم رضایت داد و من راهی خونه شوهرم شدم. عروسی ما برگزار شد و من راهی خونه شوهرم شد.خونه پدر شوهرم کلا یه سالن بود و دو تا اتاق خواب که یکیشون رو داده بودن به من و محسن. همیشه اولین اتفاق ها تو ذهن آدم میمونه، اولین نامه، اولین تماس، اولین بوسه و حالا اولین سکس. برای اولین بار من و محسن توی یه اتاق تنها بودیم. محسن جا رو انداخت و یکم روی تشک نشستیم و حرف زدیم و تموم این مدت دستام توی دستای محسن بود. میدونستم چی قراره اتفاق بیفته و خودم رو آماده کرده بودم تا اون شب محسن بکارتمو بگیره و از همه مهمتر اینکه مادرانون انتظار اینو داشتن که فردا سند بکارتمو بهشون نشون بدم. محسن خیلی آروم و عاشقانه شروع کرد به بوسیدن دستام و آروم آروم خوابیدیم رو تشک. تموم بدنم از شدت لذت بوسه های شوهرم مورمور شده بود و محسن هم بوسه های داغشو به گردن و گوش و صورتم میزد و با یه دستش سینمو میمالید. کم کم شروع کردیم به لخت شدن و به خودمون اومدیم دیدیم کامل لخت تو بغل همدیگریم. لذت بخش ترین لحظات عمرم بود. تو بغل کسی بودم که عاشقانه همدیگر دوست داشتیم و برای رسیدن به هم جنگیده بودیم. دیگه هر دومون به نقطه ای رسیده بودیم که میخواستیم سکس رو بچشیم. محسن رو زانوهاش نشست و کیرشو تنظیم کرده بود رو کسم. منم پاهامو باز کرده بودم، جوری ارنجمو تنظیم کرده بودم که میدونستم توی نور کمی که از شیشه های پنجره میومد، کیر محسن و کس خودمو ببینم. محسن آروم کیرشو روی کسم میکشید و سر کیرشو یکم وارد کسم کرد. استرس، ترس و لذت رو داشتم همراه هم تجربه میکردم. کیرشو دوباره روی کسم تنظیم کرد، خوابید روی من و من کامل دراز کشیدم و محسن کامل تو بغلم گرفتم و شروع کردم آروم با نوک انگشتام رو پشتش نوازش کردن. محسن هم با یه ریتم آروم سر کیرشو توی کسم عقب جلو میکرد. بعد چند دقیقه که این کار تکرار کرد، یکدفعه خیلی محکم کیرشو تا ته کسم فرو کرد و فورا دستشو گذاشت جلوی دهنم و شروع کرد به بوسیدنم. درد و سوزش کسم کاری کرد که پاهامو دور محسن قفل کردم و با دستام پست محسن چنگ زدم. چند ثانیه ای تو این حالت بودیم. دیگه دردی نداشتم. و فقط یکم سوزش بود. محسن هم چند باری کیرشو عقب جلو کرد و کیرشو از کسم کشید بیرون. با یه پارچه سفید کس منو و کیر خودشو تمیز کرد و دوباره هم خوابیدیم بغل هم و محسن شروع کرد به بوسیدن منو و منم همراهیش میکردم و آروم زیر گوشم علاقشو بهم ابراز میکرد. تو آسمون ها بودم. دوباره محسن اومده بود روی منو و آماده بودیم کارمون رو تموم کنیم. خیلی آروم کیرشو تا ته فرستاد تو کسم. درد و سوزشی که دوست داشتنی بود برام. خیلی آروم داشتم ناله میکردم و از اولین سکسم لذت میبردم. بعد چند دقیقه سرعت تلمبه زدن محسنم بیشتر شده بود و منم تو اوج خودم بودم و محسنم سفت بغل کرده بودم. فشار کیرش موقع خالی شدن آب رو تو کسم حس کردم و برام زیباترین لحظه عمرم بود. زندگی روی خوشش رو به ما داشت نشون میداد. من بچمون رو تو شکمم داشتم و چند ماه بعد عروسیمون هم محسن یه کار دولتی پیدا کرد. مهران به دنیا اومد و زندگیمون رو زیباتر کرد و بعد چند سال از روستا تونستیم بریم رشت. حالا محسنی که پدرم مخالفش بود شده بود یه آدم موفق و همه جا احترام داشت. چند سال از زندگی مشترکمون گذشته بود و زندگیمون داشت خیلی خوب پیش میرفت، برای بچه دوم هم اقدام کردیم اما بعد چند ماه بچه سقط شد. هنوز درگیر سقط بچه بودیم که بدترین اتفاق زندگیمون افتاد. محسن مریض شد، بیماری که میدونستیم درمانی نداره. هر چی تلاش کردیم، دعا کردیم، درمان کردیم فایده ای نداشت. من مهربان ترین مردی که تو زندگیم بود رو از دست دادم و فقط یه پسر از عشقم به یادگار موند. بعد فوت شوهرم هیچ دلخوشی تو زندگیم نداشتم و تنها امید زندگیم مهران بود. چند سالی گذشت تا به نبودن شوهرم عادت کنم، و سعی کردم با یادگیری آرایشگری خودمو مشغول کنم و تو رشت آرایشگری میکردم. همه میدونیم جلوی حس رو نمیشه گرفت، از غم و شادی گرفته تا حس شهوت. هر کاری کنیم بالاخره این حس به سراغ آدم میاد و منم یکی مثل همه. بعضی شب ها که این حس سراغم میومد با خودارضایی خودمو خالی میکردم و این حس رو برای مدتی از بین میبردم اما هیچوقت نمی تونست جای یه سکس واقعی رو برام بگیره. دلم همیشه یه سکس میخواست، از همون نوعی که با شوهرم تجربه کرده بودم، پر از عشق، لذت، هم آغوشی و آرامش. چند سالی که تو رشت بودم، چون تو محلمون اکثر آدم ها منو میشناختن نمیتونستم کاری کنم و به خاطر هم عشقی که به شوهرم داشتم هم پسرم که با شنیدن اسم خواستگار وضعیت روحیش بهم میریخت، نمیتونستم به ازدواج مجدد فکر کنم و همه خواستگارام رو رد میکردم. بعد چند سال، به پیشنهاد یکی از دوستام که با هم تو رشت همکاری میکردیم، اومدم اندیشه و تو سالنی که داشت شروع به همکاری کردیم. حالا اومده بودم به شهری که کسی منو نمی شناخت، و به پیشنهاد دوستم، بعد یه مدت تصمیم گرفتم یه پارتنر سکسی داشته باشم. چند ماهی طول کشید و با چندین نفر چند باری صحبت کردم و بالاخره با یه نفر که فکر میکردم مناسبه وارد رابطه شدم. دوستی من با پارتنرم چند وقتی ادامه داشت و حس شهوتمو باهاش ارضا میکردم، بدون اینکه هیچ حسی بهش داشته باشم و بعد چند وقتم این رابطه یا از طرف من یا پارتنرم تموم میشد و میرفتم سراغ نفر بعدی. کلا تو چند سالی که اندیشه بودم با چهار نفر وارد رابطه سکسی شدم. صبح یه روز پاییزی، تو خونه خودم، با پارتنرم مشغول سکس بودم. هر دومون لخت روی زمین، وسط هال که یکدفعه در واحد باز شد و ما رو دید. اتفاقی که تو این همه سال ازش پنهان کرده بودم رو دید و بدون اینکه حرفی بزنه از خونه رفت. تموم دنیا برام سیاه شده بود. لخت تو خونه مثل مرغ پرکنده اینور اونور میرفتم و اونقدر خودمو زده بودم که رد دستمال رو رونم مونده بود. پارتنر مو از خونه بیرون کردم. شروع کردم به زنگ زدن به موبایل مهران. چند باری زنگ خورد تا اینکه از خاموش شد و تنها امیدم برای پیدا کردن و حرف زدن باهاش از بین رفت. نمیدونستم چیکار کنم و دیگه نزدیک های غروب بود که موبایلم زنگ خورد. خواهرم بود. ازم درباره دعوای منو مهران پرسید و می خواست بدونه چی شده از خونه فرار کرده و رفته اونجا. چیزی نداشتم که بگم، فقط خوشحال بودم که حداقل میدونم کجاست. خواستم گوشی بده مهران اما مهران نمیخواست با من حرف بزنه. داشتم از دوری مهران و این اتفاقی که برام افتاده بود دیوونه میشدم، به کسی هم نمیتونستم بگم چه اتفاقی بینمون افتاده. یکی دو روزی بود که مهران خونه خواهرم بود و مدرسه هم نمیرفت. خواهرم هم هی زنگ میزد و ازم میخواست تا بگم چی شده بینمون و مهران هیچ چیزی نمیگه و فقط گفته بود با من بحثش شده. از فشار این اتفاقات و فکر و خیال، تو آرایشگاه یه حمله عصبی بهم دست داد و تموم بدنم قفل کرده بود و افتادم تو سالن و منو بردن بیمارستان. دوستم هم به خواهرم گفته بود که منو بردن بیمارستان و وقتی اثر داروهایی که بهم داده بودن تموم شد و چشم باز کردم، خواهرم و مهران دیدم. از بیمارستان که مرخص شدم، همراه مهران رفتیم خونه. هیچکدوم نمیتونستیم با هم صحبت کنیم و اصلا نمیدونستم چی باید به هم بگیم، عین دو تا غریبه فقط هم خونه ای بودیم. بعد چند روز بالاخره صبرم تموم شد و وقتی داشتیم شام میخوردیم شروع کردم به صحبت کردن با مهران. -نمیخوای با مامان آشتی کنی؟ میدونی که من به جز تو کسی رو ندارم؟ +اون نر خری که دیدم پس کی بود؟ -میشه فراموشش کنی؟ +آخه چطور میتونم فراموشش کنم؟ تو داشتی با یه مرد تو خونه سکس میکردی؟ آخه چطور؟ به خدا قلبم آتیش گرفت -خب بابا منم زنم، جوونم، دل دارم، نیاز دارم. چیکار میکردم؟ تو آخه چی میدونی؟ اصلا میدونی زنم نیاز داره؟ ده ساله بابات رفته، به خاطر تو هرچی خواستگار داشتم رد کردم. بابا منم یه خواسته هایی دارم. +خب به خودم میگفتی؟ -به تو میگفتم؟ آخه به تو چی میگفتم؟ اصلا به تو میگفتم میخواستی چیکار کنی؟ چی میتونستی بکنی؟ برام شوهر پیدا میکردی؟ +همون کاری که اون مرد باهات کرد برات میکردم. -خفه شو اشغال، اصلا میفهمی چی داری میگی؟ +اره، اره که میفهمم، خب چرا نفهمم؟ چرا نتونم؟ مگه من چیم کمتر از اونه؟ -دیوانه عقل نداری راحتی، میگم نمیفهمی، باور نمیکنی. تو چطور میتونی با من از اون کارها بکنی؟ من مادرتم. +ولی من عاشقتم، نمیتونم حتی به این فکر کنم یکی دیگه بهت دست زده، به خدا به فکر تو، با بوی لباسات همیشه از اون کارها میکردم. -کدام کارها؟ میفهمی چی میگی؟ +( با گریه و التماس) خودت میدونی کدوم کار، به خدا همش تو فکر توام، از اون روز دارم دیوونه میشم. چرا من نتونم جای اون مرد باشم، مگه چیه؟ -برو گمشو تو اتاقت مهران، اصلا نمیفهمی چی میگی، دیوونه شدی. +آره دیوونه شدم، دیوونه تو، دیوونه مامان خودم، نمیخوام مامانم جز من، مال کس دیگه ای بشه. تو رو خدا مامانی. منگ بودم از حرفهای مهران، دیگه حرفی نزدم، مهرانم با گریه رفت اتاق خودش، اونشب تا صبح نتونستم بخوابم و همش فکرم درگیر این موضوع بود، هیچ جوره نمیتونستم هضمش کنم، ده سال بود که شوهرم فوت شده بود و من مهران خیلی به خودم وابسته کرده بودم. این وابستگی و راحت بودن با مهران، باعث این رفتارها شده بود. نمیدونستم چیکار باید انجام بدم و از کسی هم نمیتونستم مشاوره بگیرم. به زور خوابم برده بود و وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک های ده صبح بود. گوشی رو نگاه کردم، یه پیام داشتم از مهران، هر چیزی که نتونسته بود رودررو بگه رو برام نوشته بود. توی پیامش هیچ حس مادر پسری نبود و این پیام دادنش بیشتر شبیه پیام یه عاشق بود برای معشوقش. یه هفته ای فکرم درگیر حرف ها و پیام های مهران بود تا بالاخره تصمیمم رو گرفتم. صبح زود بیدار شدم، مهران راهی مدرسه کردم، شروع کردم به آشپزی. میخواستم غذایی رو که دوست داره رو درست کنم، همه چی رو آماده کرده بودم و جای کیک هم تیرامیسو درست کردم چون مهران عاشقش بود. دیگه وقتش بود به خودم برسم. اول رفتم حموم و کل بدنمو شیو کردم، بعد با شامپو بدن حسابی خودمو شستم. بعد حموم هم حسابی به بدنم رسیدم. حالا وقت انتخاب لباس بود. نمیدونستم چه نوع لباسی بپوشم. رفتم سر وقت لباسهام. واقعا لباس های مناسبی نداشتم. یه تاپ سفید برداشتم، یه شورت و دامنی که تا روی زانوم بود. یه آرایش ملایم هم انجام دادم و وقتی خودمو تو آینه نگاه کردم دیدم با این تیپم، حداقل یه رژ قرمز نیاز دارم، یه رژ قرمز هم زدم و رفتم سر وقت آماده کردن سفره. سفره رو که گذاشتم دیگه نزدیکای اومدن مهران بود. قلبم داشت از سینم بیرون میزد، یه قرص آرامبخش هم خورده بودم اما باز هم اضطراب داشتم و با شنیدن صدای چرخش کلید تو قفل در تپش قلبم هم بیشتر شد. همونجا بغل میز ناهارخوری سرپا موندم تا مهران اومد داخل و چشمش افتاد به من. با لبخند بهش خوش آمد و خسته نباشید گفتم. کم کم رفتم سمتش و صورتشو بوسیدم، تولدشو بهش تبریک گفتم و بغلش کردم. یه خورده که تو بغلش موندم، ازش خواستم دست و صورتشو بشوره، لباسشو و عوض کنه و بیاد برای نهار. اون همینجوری با تعجب نگام کرد و راهی اتاقش شد. بعد اینکه مهران اومد سر میز و مشغول غذاخوردن شدیم، سعی کردم با حرف زدن خودمو آروم کنم و جو بین خودمون رو هم صمیمی تر کنم. از اون روز مدرسش پرسیدم. بعد نهارم، میز جمع کردم و مهرانم رفت روی کاناپه نشست. چند دقیقه بعد منم رفتم و همونجا رو کاناپه سرمو گذاشتم رو پاش و دراز کشیدم. مهران آروم شروع کرد به نوازش کردن موهام و کانال های ماهواره رو هم یکی یکی عوض میکرد. سرم دقیقا جوری روی پاهای مهران بود که با صورتم کیرش رو احساس میکردم. کیرش داشت بزرگ میشد، آروم دستمو آورد و از روی لباس شروع کردم به مالیدن کیرش، خودم هم شهوتم زیاد شده بود کم کم و از استرسم کم شده بود. چند دقیقه ای که این کار کردم، جابجا شدم و نشستم جلوی پاهاش، بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم، شلوارک و شورتشو با هم از پاش درآوردم و آروم آروم شروع کردم به لیسیدن کیرش. چند دقیقه ای کیرشو خوردم و مالیدم بدون اینکه حرفی بزنیم تا اینکه خود مهران یه آهی کشید و با گفتن( تو رو خدا لخت شو مامان) ازم خواست لخت شم. منم سریع تموم لباسامو در آوردم و دراز کشیدم روی کاناپه. مهرانم دراز کشید روی من و لباشو گذاشت رو لبمو و شروع کردیم به خوردن هم. کیرشو هم میمالید به کسم و لای پام و سعی میکرد بکنه داخل کسم. یه خورده رو کاناپه جابجا شدیم و کامل پاهامو باز کردم و مهرانم با کیرشو تنظیم کرد روی کسم. یه چند باری روی کسم کیرشو کشید و تا خواست کامل فرو کنه از شدت هیجان و داغی، یکدفعه کیرشو کشید بیرون و با یه آه بلند کل آبش با فشار روی شکم من خالی کرد. همونجوری روی من دراز کشید و شروع کرد به بوسیدن تموم صورت من و همزمان داشت بهم جملات عاشقانه میگفت و ازم تشکر میکرد و میخواست بدونه که باز هم میتونه با من سکس کنه یا نه که با جمله من برای همیشه برای توام، خیالش راحت شد. امروز بعد چند دقیقه ای که تو اون حالت بودیم خودمون رفتیم حموم تمیز کنیم که اونجا بالاخره یه سکس کامل کردیم، آخر شب هم بعد یه جشن دونفره کوچیک و خوردن تیرامیسو یه سکس عاشقانه داشتیم و از اون شب دیگه همیشه پیش هم میخوابیم. پایان نوشته: نسرین لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده