رفتن به مطلب

داستان سکس عاشقانه با زن چادری شوهردار


mohsen

ارسال‌های توصیه شده


از عرش تا عشق 1

قسمت اول
این قسمت دارای صحنه های باز جنسی است

سرم پر از فکرهای جورواجور بود، مغزم داشت منفجر می شد. دیروز تولد بیست و هشت سالگیم بود و یازده سالی می شد که از ازدواجی که خیلی سنتی بود و فکر می کردم همه درهای خوشبختی به روم باز میشه، می گذشت. تازه دیشب مطمئن شدم همه تفکراتم راجع به خوشبختی یه تصور احمقانه بود. کی فکرش رو میکرد حاج ناصر تقوایی پسر خلف و ارشد حاج ناصر تقوایی یه همچین آدم هرزه ای باشه؟
هفده سالم بود که بابام عباس خان سوهان پز که یه تریلی اسم و نَسَبِش رو نمی کشید و تو هیچ ماشین حسابی ثروتش قابل حساب و کتاب کردن نبود، سرزده و خوشحال اومد خونه، آخه سابقه نداشت تو اون ساعت بابا کارگاه سوهان پزیش رو ول کنه و بیاد خونه. به قول خودش شغل آبا و اجدادیش بود و خط قرمز زندگیش محسوب می شد، حتی دو تا داداشام رو هم بعد از گرفتن دیپلم با زور و پس گردنی برده بود کارگاه، اگه وساطت همین حاج ناصر یکی از روحانیون گنده حوزه نبود نمیذاشت داداشام دانشگاه برن.
من و مادرم با تعجب نگاه کردیم، اینقدر ذوق داشت که نمیتونست درست حرف بزنه، خواهر کوچیکم پرید بغلش و بوسیدش و گفت: آقا جون چی برام آوردی؟ بابام گفت: شب که برگردم خونه برات یه عروسک خوشگل می آرم. مامانم با تعجب پرسید: خیر باشه حاجی، این وقت روز با این حال؟ یه لیوان آب دادم دستش تا نفسش بالا بیاد. بابام با خوشحالی گفت: خانم آخر هفته مهمون مهمی داریم. مامانم نگاهی بهش کرد و گفت: مهمون حبیب خداست، حالا کی هستن ایشون که اینقدر ذوق زده شدی؟ گفت حاج ناصر و اهل منزلش تشریف میارن. با شنیدن اسم حاج ناصر رنگ مادرم پرید. با کمی لکنت گفت: همین حاج ناصر معروف؟ چی شده که سراغ ما رو گرفتن؟ بابام در حالی که تو پوست خودش نمی گنجید گفت: برا امر خیره، واسه پسرش زینب رو خواستگاری کرده.
یه لحظه از شنیدن خبر قلبم ایستاد، من رو برای پسرش می خواد؟ مگه میشه؟ خبر داشتم خیلی از آدمای نامی چه پولدار چه مذهبی آرزوشون بود که یه جوری به حاج ناصر وصل بشن. حالا چی شده که سراغ من اومدن خدا عالمه. هم ته دلم خیلی خوشحال بودم، هم دلشوره عجیبی داشتم. انگار تمام رخت چرک های قم رو تو دلم داشتن چنگ می زدن.
مامان گیج و مبهوت پرسید: زینب رو از کجا دیدن؟ اصلا مگه ما رو میشناسن؟ بابام لبخندی زد و گفت: هفته پیش که رفته بودین سفره حضرت رقیه، ظاهرا خانمش شما رو دیده و زینب رو پسندیده. یه ساعت پیش یه نفر رو از دفترش فرستاده بود کارگاه که خبر بده پنجشنبه شب می آن برای خواستگاری. مادرم در حالی که داشت انگشتش رو فشار میداد گفت: حاجی زینب هنوز بچه است، درسش هم تموم نشده، تازه بعد میخواد بره دانشگاه. بابام با بی حوصلگی جواب داد: تا اینا عقد و ازدواج کنن دیپلمش رو می گیره، بعدشم دختر درس و مشق به چه دردش میخوره، باید شوهر داری کنه و کهنه بچه بشوره دیگه و بدون اینکه منتظر بمونه به سمت در رفت و گفت: کم کسری نباشه هرچی لازم داری بگو بچه ها رو بفرستم بخرن و بیارن خونه. آخر همون هفته اومدن خواستگاری و تا بفهمم چی شد نشسته بودم سر سفره عقد، در حالی که پس فرداش امتحان نهایی ریاضی داشتم.
گرمای هوا حسابی کلافم کرده بود و بعد از دعوای مفصلی که با یاسر شوهرم داشتم ساکم رو جمع کرده بودم و از خونه زده بودم بیرون، خونه پدریم که نمیتونستم برم تو این مدت هرچی دعوامون شده بود و رفته بودم خونه بابام با واکنش بدی از طرف بابام مواجه شدم، اوایلش یعنی چهار، پنج سال بعد از ازدواجم، که اولین بار با یاسر دعوای بدی کرده بودم و با قهر رفتم خونه بابام حتی مادرم هم حسابی باهام دعوا کردن و حتی نپرسیدن که سر چی قهر کردم و از همون پشت در فرستادنم خونه. منم که جایی رو نداشتم و دست از پا درازتر برگشتم و همین شد که یاسر خیلی پر رو بشه و به کثافت کاریاش ادامه بده.
این سری دیگه قصد نداشتم برم خونه بابام، می خواستم برم خونه دخترخالم، شهر ری. از بچگی باهم بزرگ شده بودیم. عاشق خالم و شوهر خالم بودن. با اینکه خیلی مومن بودن و هیچ وقت نماز و منبرشون ترک نمی شد ولی خیلی بیشتر از پدر و مادرم من رو درک میکردن و می‌فهمیدند. وقتی دختر خاله سودابه ازدواج کرد برای اینکه تنها نمونه اونا هم از قم رفتن شهر ری تا نزدیک دخترشون باشن. سودابه و خالم تنها کسایی بودن که از زندگی نکبت بار من خبر داشتن و همیشه حمایتم می کردن. البته تو این دو سه سال اخیر مادرم هم خیلی هوامو داشت ولی از ترس پدرم نمی تونست حمایت خاصی بکنه، اصلا این سری خودش گفت برم خونه خاله.
تازه یه تاکسی اینترنتی بعد از یکی دو ساعت معطلی درخواستم رو قبول کرده بود و منتظر بودم برسه. گرمای هوا از یه طرف و فکرهای درهم برهم و زندگی نکبتیم از طرف دیگه حسابی عصبیم کرده بود و گذر زمان رو طولانی تر. بعد از ده دقیقه یه پرشیای سورمه ای رنگ جلوی پام ترمز کرد، ماشین خیلی تمیز تر از اونی بود که یه تاکسی اینترنتی بنظر برسه، بهش توجهی نکردم، چند ثانیه بعد برام اس ام اس داخل برنامه ای اومد که: درود من رسیدم منتظرتون هستم. مشخصات ماشین رو تو اپلیکیشن گوشیم نگاه کردم، دیدم نوشته خسرو آریامهر، پرشیای سورمه ای رفتم جلوی ماشین و پلاکش رو نگاه کردم همون بود. دوباره اومدم پلاک پشت رو هم دیدم و مطمئن شدم خودشه، پلاک تهران بود، بازم گفتم بذار بپرسم یه وقت اشتباهی سوار نشم. یازده سال زندگی با یه مرد متوهمِ شکاکِ هرزهِ از من یه زن ترسو، با اعتماد بنفس پایین و شکاک ساخته بود. اصلا هیچ نشونی از زینب سرزنده و انرژی مثبت گذشته تو وجودم نبود. با تردید از شیشه جلو که تا نصفه باز بود پرسیدم: آقای آریامهر؟ بنده خدا راننده که ظاهرا از حرکات من تعجب کرده بود با لبخند جذابی گفت: درود بر شما، بانو سوهان پز هستین؟ سری تکون دادم و سوار شدم. با اینکه خیلی به چهرش دقت نکردم ولی به نظرم اومد چهل و خرده ای سال داشته باشه که ریش و سبیلش رو تراشیده بود. آهنگ هایده داشت پخش می شد و عطر سرد و تلخ خیلی خوش بویی هم زده بود که با بوی سیگار قاطی شده بود و حسابی داشتم لذت میبردم، ماشینش از شدت تمیزی برق می زد، روکش چرم سفید با حاشیه های سورمه ای کلی رو قیمت ماشین آورده بود. داشتم از بوی خوبی که تو ماشین میومد لذت میبردم که دوباره همون فکرها به ذهنم هجوم آورد. من به بو خیلی حساسم و بیشتر خاطراتم با شنیدن بو زنده می شن. اصلا از همین بوی لعنتی همه چی شروع شده بود. عید فطر بود و یاسر از صبح خیلی زود برای نماز عید رفته بود حرم حضرت معصومه ولی بعد از نماز ظهر برگشت، برای گرفتن عباش که رفتم جلو یه بوی عطر آشنا به دماغم خورد.می دونستم که عطر حاج یاسر نبود ولی خیلی برام آشنا بود، هرچی فکر کردم یادم نیومد کجا این عطر رو بو کردم. یاسر بهم گفت، شب حاج کاظم ما و حاج بابا رو دعوت کرده خونه. به حاج ناصر میگفتیم حاج بابا. حاج کاظم همه کاره حاج بابا بود، در اصل رییس دفترش بود ولی چون سی چهل سال پیش حاج ناصر تقوایی و پدرش بود دیگه معتمد خانوادگیمون بود. لبخندی زدم و گفتم: رونمایی از خانم جدیدشونه؟ اخمی کرد و گفت: خوب نیست پشت سر مردم حرف بزنی. لب هام ور جمع کردم و گفتم: چیز بدی نگفتم که بنده خدا ثواب کرده تو سن هفتاد سالگی یه دختر بیست و دو ساله رو عقد کرده، خدا خیرش بده و بدون اینکه منتظر حرفای یاسر بمونم لباس هاش رو تو کمد آویزون کردم و رفتم آشپزخونه تا غذا رو بکشم.
شب رفتیم خونه حاج کاظم، برای بار دوم بود که زنش رو می دیدم این چهارمین زنی بود که می گرفت. هر سه تای قبلی مرده بودن و جالب اینکه همشون هم باکره بودن وقتی با کاظم ازدواج کردن. بار اول که دیده بودمش تقریبا یه سال پیش بود که هنوز ازدواج نکرده بود و تو یه مراسم مذهبی با مادرش و یه خانم دیگه بودن.
ما زودتر رسیدیم، هنوز خود حاج کاظم هم نرسیده بود. یاسر گفت: تا بقیه بیان پایین منتظر میمونم و به من اشاره کرد که برم تو. زن کاظم از پست در گفت: نه حاج آقا این چه حرفیه شما هم جای برادر منید تشریف بیارین تو. با دیدن زن کاظم وا رفتم، خیلی خوشگل و خوش هیکل بود، حتی از روی چادر هم میشد حدس زد که چقدر هیکل قشنگی داره، در حالیکه سلام و احوالپرسی می کردم براندازش کرده بودم. کاملا پوشیده بود فقط فرصت نکرده بود جوراب بپوشه. با اینکه شلوارش خیلی بلند بود و تقریبا تا پنجه پاهاش رو پوشونده بود ولی مشخص بود بدن خیلی سفیدی داره. انگشتای کشیده که یکم ناخن شصتش رو بلند کرده بود زیبایی پاهاش رو بیشتر کرده بود. من که زن بودم دلم خواست.
انسیه زن حاج کاظم من رو بغل کرد و بوسید، یه دفعه انگار برق من رو گرفت، همون بویی رو می داد که ظهر حاجی هم می داد. اشتباه نمی کردم، دقیقا همون بو بود، تو کسری از ثانیه رفتم تو همون مجلس مذهبی که بار اول انسیه رو دیده بودم. آره همون عطر بود برای اینکه اشتباه نکنم دوباره بغلش کردم و به بهانه تبریک ازدواجش و حسابی بوش کردم. همون بو همون عطر، انگار دنیا رو سرم خراب شد. با افتادن ماشین تو دست انداز رشته افکارم پاره شد. از تو آینه نگاهی به راننده کردم، داشت جلوش رو نگاه می کرد و زیر لب آهنگ هایده رو زمزمه می کرد، با اینکه خیلی آروم می خوند ولی معلوم بود صدای گرم و گیرایی داره. انگار متوجه شد دارم نگاهش می کنم، تو آینه نگاهم کرد و وقتی دید خیره شدم بهش، با دستپاچگی عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید دست انداز رو ندیدم. بی توجه به عذر خواهیش نگاهم رو برگردوندم و بیرون رو نگاه کردم. داشتم به آهنگ هایده گوش می دادم . «عروسک جون فدات شم تو هم قلبت شکسته که صد تا شبنم اشک توی چشمات نشسته » یکم دیگه گوش می کردم مطمئن بودم اشکم سرازیر می شه ولی خیلی هم دوست داشتم گوشش بدم ولی صدای آهنگ رو کم کرد .
امروز برای یه ماموریت کاری که یهویی پیش اومده بود مجبور شدم برم قم. ماشین رو تازه دیروز برده بودم کارواش و حسابی برقش انداخته بودم. به رییس گفتم: نمیشه یکی دیگه از بچه ها بره؟ من تازه ماشین رو بردم کارواش. با دستش ضربه آرومی به پشتم زد و گفت: اینقدری که به ماشینت فکر می کنی به کارت فکر کرده بودی الان تو جای من اینجا بودی. برو زودتر راه بیافت باید تا عصری برگردی مهندس. اوووفی از سر ناراحتی کشیدم و رفتم تو دفترم.
باید میرفتم یه شهرک صنعتی نزدیک قم، ظاهرا برای یکی از ماشین آلاتشون مشکلی پیش اومده بود و روشن نمی شد. نقشه های ماشین رو برداشتم و راه افتادم. حیف تازه ارتقا شغلی گرفته بودم و حقوقم خیلی خوب شده بود وگرنه استعفا می دادم و دیگه نمی رفتم سر کار. از این ماموریت های یهویی خسته شده بودم و هنوز ماشین شرکت رو هم بهم نداده بودن و مجبور بودم با سورمه ای برم. سورمه ای اسم ماشینمه. یه پرشیای خوشگل که همه عشقمه. ساعت حدودای یازده بود که رسیدم و بعد از یه پذیرایی مختصر رفتم سراغ ماشین، از مهندس کارگاه پرسیدم چش شده؟ گفت: نمی دونم مهندس از دیشب هرچی باهاش ور رفتم درست نشد، برق تو دستگاه نمیره همه فیوزها رو هم کنترل کردم همه چی درسته ولی روشن نمی شه. گفتم: منبع برق چی؟ چکش کردی؟ گفت: مهندس یه چی میگیا خیلی دست کم گرفتی ما رو. بی توجه به ناراحتیش شروع کردم به اندازه گیری ولتاژ از منبع برق شروع کردم. ظاهرا درست می گفت کابل اصلی برق رو چک کردم مشکلی نداشت، کابل خود دستگاه هم که از تو رایزر رد شده بود و ظاهرا سالم بود. ازشون خواستم دستگاه رو جلو بکشن تا پشتش رو نگاه کنم. ظاهرا تو جابجایی دستگاه قسمتی از کابل ورودی رفته بود زیر دستگاه و قطع شده بود. کابل رو عوض کردم و با یه استارت دستگاه روشن شد کلا یه ساعت کار نداشت و من رو بخاطر یه چیز بی اهمیت کشونده بودن تا اونجا. نگاه عاقل اندر سفیه ای به مهندس انداختم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم تو دفتر مدیر کارخانه با کلی غر زدن قضیه رو گفتم. بعد از کلی معذرت خواهی چک دستمزد رو دادن و یه کارت هدیه هم به خودم دادن بابت عذر خواهی.
خسته و کلافه سوار ماشین شدم که برگردم، از در کارخونه که اومدم بیرون به سرم زد یه سر قم برم، حالا که تا عصری وقت داشتم، برم یکم سوهان بخرم. عاشق سوهانم. راه افتادم سمت قم خیلی هم گرسنم بود.
همیشه از روح الامین خرید می کردم، با اینکه گرون بود ولی واقعا خوشمزه بود. یه چای گرفتم و با سوهان شروع کردم به خوردن، با خودم گفتم: خسروخان، سورمه ای که کثیف شده برگشتنی یه مسافر بزن حداقل هزینه بنزین و کارواشت در بیاد. اپلیکیشن رو روشن کردم، اکثرا سمت کاشان و اراک و اصفهان بود. آخرای چاییم بود که یه درخواست برای شهر ری اومد و درخواست پلاس هم کرده بود، دیدم از هیچی بهتره. سوار شدم و راه افتادم. تقریبا دوازده دقیقه ای تا مقصد راه بود کرایش هم بد نبود، به مقصد که رسیدم یه خانم چادری با یه ساک کوچیک ایستاده بود. جلوی پاش ترمز کردم. توجهی نکرد از داخل برنامه بهش پیام دادم که رسیدم، مثل اسکولا ماشین رو برانداز کرد رفت پلاک جلو رو چک کرد، بعد پلاک عقب و بعد اومد دم شیشه جلو و در حالیکه شک و تردید رو می شد تو چشاش دید گفت: آقای آریامهر؟ در حالی که داشتم خندم رو کنترل میکردم با لبخندی گفتم: درود، بانو سوهان پز هستین؟ سری تکون داد و سوار شد، یکی دو بار با تردید از آینه نگاهم کرد و ساکش رو محکم بغل کرد. بنظرم یکم گیج و کلافه بود. بدون توجه به حضورش راه افتادم. داشتم هایده گوش می کردم و آروم زیر لب زمزمه می کردم. اون بنده خدا هم حسابی تو فکر بود و انگار از دنیا جدا شده بود. دو سه تا آهنگ از هایده گذشته بود و رسیده بود به آهنگ عروسک جون که عاشقش بودم. حسابی تو حس بودم که نمی دونم اون چاله لعنتی از کجا پیداش شد و ماشین تکون خیلی بدی خورد، من جای سورمه ای ناله کردم. احساس کردم اون خانمه خیلی بد داره من رو نگاه می کنه، آروم از تو آینه نگاهش کردم با عصبانیت زل زده بود به من، با دستپاچگی ازش عذرخواهی کردم ولی بی شعور هیچی نگفت و به بیرون خیره شد. پیش خودم فکر کردم شاید از آهنگ هایده خوشش نمیاد. صدا رو انداختم رو باند جلو سمت خودم و کمش کردم.
با کم شدن صدای موزیک دوباره همون افکار به مغزم هجوم آورد. اون شب خونه حاج کاظم حسابی فکری شده بودم، با اینکه بنده خدا سنگ تموم گذاشته بود و حسابی پذیرایی کرد و یه مولودی خونی کوچیک هم راه انداخته بود ولی حال دلم خیلی خراب بود. آخرش تصمیم گرفتم شب که برگشتیم خونه هر چی از زنونگی بلد بودم رو بکار ببرم تا شاید حرفی از دهن یاسر در بیاد و قضیه رو بفهمم.
به محض اینکه رسیدیم خونه تا یاسر لباس هاش رو در بیاره و سر و صورتش رو آبی بزنه، سماور رو روشن کردم و یه آرایش مختصری کردم و سکسی ترین لباسی که داشتم رو تنم کردم و بعد هم چایی دم کردم. میدونستم یاسر آخر شب یه چایی میخوره. یاسر من رو که دید گفت: به به حاج خانم چکار کردی. خسته نیستی شما؟ احساس کردم که می خواد یه جورایی من رو بپیچونه، با خوشرویی و لوندی گفتم: مگه میشه برای آقایی خسته بود؟ اونم شب جمعه و بعد از یه ماه روزه داری؟ سری تکون داد و چاییش رو سر کشید. گفت: میخوای بزارم برای فردا بعد از نماز صبح؟ اینجوری بیشتر انرژی داریما. گفتم: حاجی جان ثواب امشب رو چکار کنیم پس؟ می خوای از ثوابش محرومم کنی؟ بعد دستش رو گرفتم و بردمش روی تخت و بدون اینکه بذارم حرفی بزنه لبهام رو گذاشتم رو لبهاش و بعد گردنش رو بوسیدم و با دستم کیرش رو گرفتم توی دستم و از رو لباس شروع کردم به مالوندنش. شلوارش رو از پاش درآوردم و چند تا بوسه ریز به کیرش زدم و از زیر تخماش شروع کردم به لیس زدن. می دونستم این کار دیوونش می کنه، کیر بزرگی نداشت ولی کمرش حسابی سفت بود. با زبون حسابی تخم هاش رو لیس زدم و تا سوراخ کونش رو زبون کشیدم، ناله خفیفی کرد و کیرش رو کردم تو دهنم و تا ته فرو کردم و شروع کردم به خوردن، همیشه با این کارم خیلی زود کیرش سفت می شد ولی اون شب خیلی دیرتر از قبل سفت شد تازه مثل همیشه هم شق نشد، سه چهار ماهی می شد که اینجوری شده بود، من احمق هم فکر می کردم به خاطر خستگیه ولی ظاهرا موضوع چیز دیگه ایه که باید امشب می فهمیدم. پاهاش رو تو شکمش جمع کردم و خواستم همینجوری نگهشون داره، یکم سوراخ کونش رو لیس زدم و دوباره کیرش رو تا ته کردم تو دهنم و زیر کیرش رو لیس می زدم. یواش یواش انگشتم رو کردم تو کونش و شروع کردم به چرخوندن، با اینکار ناله هاش اتاق رو پر کرد و تازه کیرش کامل شق شد. بدون اینکه بفهمه کمی آب دهنم رو به کسم زدم تا خیس بشه. هیچ وقت کسم رو نخورده بود. آروم خودم رو مالوندم بهش و اومدم روش و کیرش رو کمی مالوندم به کسم و آروم کردمش تو چند باری خودم رو تکون دادم تا کیرش تا ته رفت تو و بعد از یکم مکث شروع کردم به بالا و پایین کردن تازه داشتم تحریک میشدم و همراه با ناله یاسر ناله می کردم. دستاش رو گرفتم و گذاشتم رو سینم و ازش خواستم سینم رو بماله. اینجوری زودتر ارضا می شدم. هر چی تو سکس باهاش صحبت کردم تا سوتی چیزی بده، هیچی نگفت.فقط اسمم رو صدا می زد و ازم میخواست محکم تر بالا و پایین کنم. داشتم مطمئن میشدم که اشتباه کردم که ارضا شدم ولی از انقدر ادامه دادم تا یاسر ارضا شد سریع کیرش رو در آوردم و گذاشتم لای کسم با چند تا تکون آبش اومد. روش دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم رو سینش. با دلخوری گفت: دو ساله ازدواج کردیم، کی می خوای بچه دار بشیم؟ گفتم: عزیزم شنبه نوبت گرفتم میرم دکتر اگه مشکلی نباشه برای بچه دار شدن اقدام می کنیم.
هرچی منتظر شدم چیزی بگه دیدم ساکته. نگاهش کردم، خوابش برده بود، بدون اینکه به حرف گوش کنه. مثل همیشه …

نوشته: مبهم (DrAbner)

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


از عرش تا عشق 2

بلند شدم و غسل کردم. اصلا دلم نمی خواست پیشش بخوابم با اینکه غیر از اون بوی مشکوک چیز دیگه ای ندیده بودم ولی هنوز ته دلم احساس بدی داشتم. بالشم رو برداشتم و رو کاناپه تو پذیرایی دراز کشیدم. اینقدر ذهنم مشغول بود که خوابم نمی برد. تمام این دو سال زندگی مشترک رو مرور کردم، بارها و بارها، ولی هیچی پیدا نکردم. با صدای الله اکبر اذان صبح یاسر بلند شد و رفت حمام. بعدش به خیال اینکه خوابم اومد صدام کرد که نماز بخونیم. ردا رو انداخت روی دوشش و منتظر شد پشت سرش اقامه ببندم ولی نیت نماز فرادا کردم.
بعد از نماز و تعقیبات بلند شد لباس پوشید و رفت حرم برای دعای ندبه، منم دراز کشیدم و افکار دیشبم رو دنبال کردم.
با صدای یاسر از خواب بلند شدم. نون گرفته بود، صبحانه رو آماده کردم. سر میز صبحانه یاسر گفت: دیشب جوابم رو ندادی. با دلخوری گفتم: جواب دادم ولی شما خوابتون برده بود. فردا نوبت دکتر دارم اگه همه چی درست باشه و دکتر تایید کنه مشکلی برای بچه دار شدن ندارم.
تو مرور خاطراتم بودم که با صدای آقای راننده به خودم اومدم. گفت: اگه اشکالی نداره استراحتگاه بعدی بایستم، هم بنزین بزنم هم یه چای بخورم و سیگاری بکشم. با بی حوصلگی گفتم: اگه زیاد طول نمیکشه اشکالی نداره. خواستم بگم هر وقت خواستین میتونین سیگار بکشی ولی روم نشد شایدم با خودم فکر کردم روش زیاد می شه. این از بالا نگاه کردن به آدما هم نتیجه یازده سال زندگی با اون آدم بود.
خیلی خسته شده بودم. اون خانم اینقدر دمغ و بی حوصله بود که من رو هم کلافه کرده بود. ترجیح می دادم برای چند دقیقه هم که شده از ماشین پیاده بشم. به همین خاطر بنزین و خستگی رو بهونه کردم و گفتم: اگه اشکالی نداره استراحتگاه بعدی بایستم. هم بنزین بزنم هم یه چای بخورم و سیگاری بکشم. زنیکه انگار از دماغ فیل افتاده، یه جوری گفت زیاد طول نکشه انگار با نوکرش صحبت می کنه. بنظرم اومد یه چیزی می خواست در ادامه حرفاش بگه ولی حرفش رو خورد.
تو استراحتگاه ایستادم و بنزین زدم. کنار سوپر مارکت ماشین رو پارک کردم و سعی کردم خودم رو خوشرو نشون بدم، بهش گفتم: شما چیزی میل دارین براتون بگیرم؟ بازم با همون لحن ارباب گونه گفت: خیر فقط لطفا سریعتر. خیلی حرصم گرفته بود ناسلامتی شش سال دانشگاه شریف درس خونده بودم و کارشناسی ارشد گرفته بودم. تقصیر خودم بود، آخه یکی نیست بگه تو رو چه به مسافرکشی؟ شرکت که هزینه ماشین رو پرداخت میکنه، دیگه مسافر سوار کردنت چیه؟ اینقدر خودش رو گرفته بود که ترجیح دادم زود برگردم و برسونمش.
به جای چای، یه اسپرسو سفارش دادم و سیگارم رو روشن کردم . خیلی زود سوار شدم. ازش یه معذرت خواهی سرسری کردم و راه افتادم.
وقتی از ماشین پیاده شد تازه قد و هیکلش رو دیدم، ناخودآگاه با یاسر مقایسش کردم، همه چیش برعکس اون بود، قد بلند و تا حدی چهارشونه، یکم شکم داشت، چشم و ابروی مشکی و موهای جلوی سرش هم کم پشت بود، با اون تیشرت زرد رنگ جذب و شلوار کتان سفیدی که پوشیده بود، خیلی جذاب بنظر میومد. از یقه لباسش مشخص بود که سینه پر مویی داره و پوست گندمی نسبتا روشنش با اینکه چهره نسبتا معمولی داشت ولی قشنگ ترش کرده بود. واقعا دلم یه لحظه براش غنج رفت. من تا اومدم خودم رو بشناسم با یاسر ازدواج کرده بودم، یه آدم سبزه شکم گنده و کم مو، تقریبا می شد گفت بدنش بی مو بود. قدش هم که چنگی به دل نمیزد.
وقتی سیگارش رو روشن کرد و دودش رو با حرص داد بیرون، یه چیزی ته دلم تکون خورد، انگار دارن قلقلکم میدن و من بدون اینکه بفهمم خیره شده بودم بهش و همه حرکاتش رو مو به مو اسکن می کردم ، یه لحظه دلم خواست برم پایین و کنارش یه چیزی سفارش بدم ولی جلوی خودم رو گرفتم. یه لحظه شدیدا احساس گناه کردم. هرچی باشه من متاهلم و ایشون نامحرمه، تمام این بیست و هشت سال زیر گوشم از گناه کبیره ارتباط با نامحرم خونده بودن و از عذاب الهی و آتش سوزان جهنم ترسونده بودن، انگار این ترس با گوشت و خونم قاطی شده بود. هرجوری بود خودم رو جمع و جور کردم و برای اینکه حسم به آقای راننده منتقل نشه چهرم رو تو هم کشیدم و اخم کردم. ولی ته دلم یه جور دیگه بود. دلم می خواست باهاش صحبت کنم، این حس اینقدر قوی بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بهش گفتم: ممکنه صدای آهنگ رو بیشتر کنین؟ متعجب نگاهم کرد و گفت: بله حتما، جسارتا فکر کردم ناراحتین به خاطر آهنگ. گفتم: چرا ناراحت باشم؟ گفت: چون خواننده زن بود و از نظر شماها صدای زن حرومه. با لحن طلبکارانه گفتم: شماها؟ گفت: منظور مسلونا بود. گفتم: اولا صدای زن برای زن حروم نیست. دوما مگه شما مسلمون نیستین؟ گفت: اولا میدونم صدای زن برای زن حرام نیست ولی از نظر مسلمونا برای مرد حرومه دوما خیر من مسلمون نیستم. گفتم: پس دینتون چیه؟ گفت: خارج از ادبه که از کسی راجع به دین و اعتقادش سوال کنین و اینکه از ظاهرتون پیداست از این حزب الهی ها باشید و معمولا حرفای من به مذاق شما خوش نمیاد.
از رک بودنش خوشم اومد بنظرم سر نترسی داره، هر چند تا حالا کسی با من اینجوری حرف نزده بود، یعنی کسی دور و برم نبود که یه همچین اعتقادی داشته باشه. همه مسلمون دو آتیشه بودن. گفتم: ببخشید نمیخواستم بی ادبی کنم فقط از روی کنجکاوی بود. من تو محیطی بزرگ شدم که همه دور و بریام شدیدا معتقدن و دوست داشتم نظر شما رو بدونم. از تو آینه یکم براندازم کرد و گفت: بعید میدونم تحمل شنیدن نظراتم رو داشته باشین و ترجیح می دم از دردسر دوری کنم. گفتم: چرا دردسر؟ مثل دو تا آدم متمدن حرف می زنیم و از اعتقادمون میگیم، بعد لبخندی زدم و ادامه دادم شاید مسلمون شدین. اووفی از سر کلافگی کشید و گفت: من هیچ دینی ندارم و به هیچ دینی هم اعتقاد ندارم. انسانیت بزرگ ترین و درست ترین دینه. گفتم: نمیشه که انسان آفریده شده و نیاز به راهنمایی دارد. نکنه به خدا هم اعتقاد ندارین؟ گفت: نه اتفاقا به خدا شدیدا اعتقاد دارم و می ترسم که چیزی بگم تو اعتقادات شما تزلزلی ایجاد بشه. گفتم: نگران من نباشید من هم پدر و مادرم شدیدا مومن هستن هم همسرم و پدرشون. در ضمن مگه میشه به خدا اعتقاد داشته باشی ولی به پیامبر و دین نه؟ گفت: بله می شه. گفتم: امکان نداره، پس بحث هدایت چی میشه؟ پس جوری باید دستورات خدا به بشر برسه؟ گفت: می خوام از منابع خود مسلمونا براتون دلیل بیارم. ولی قبلش یه سوال دارم ازتون. گفتم: بفرمایید. گفت: شما چرا مسلمون شدین؟ گفتم: خب پدر و مادرم مسلمون بودن و همه اطرافیانم هم همینطور. به دنیا که اومدم در گوشم اذان و اقامه گفتن، همینجوری که برای همه همین کار رو می کنن. گفت: یعنی هیچ تحقیق در مورد دین اسلام نکردین؟ گفتم: وقتی دارم به چشم اثراتش رو میبینم دیگه نیازی به تحقیق نداره. لبخندی زد و گفت: پس فرق شما با بت پرستا چیه؟ بهم برخورد، گفتم یعنی فرقی بین خدا و بت نیست. گفت: وقتی بدون تحقیق باشه نه نیست. مگه شما تو قرآنتون نخوندین وقتی ابراهیم از عموش آزر پرسید چرا بت می پرستین جواب داد چون پدران و نیاکان ما بت پرست بودن ما هم بت پرست شدیم. چرا کار اونا که بدون تحقیق بت پرست بودن اشتباهه ولی کار شما درسته؟ یه لحظه از جوابی که داد هنگ کردم. هیچی نمیتونستم بگم. ادامه داد: خدا انسان رو آفرید و بهش عقل داد. مگه شما مسلمونا نمی گید رسول باطنی عقله و پیامبرها رسول ظاهری هستن و مگه نمیگید که باطن آدم ها مهمه و از روی ظاهر نباید قضاوت کرد؟ پس رسول باطنی مهم تر از رسول ظاهریه.
همینطور گنگ و مبهوت داشتم نگاش می کردم، یه درصد هم فکر نمیکردم همچین جواب هایی رو بهم بده. گفت: تو خود قرآن شما هم به عقل خیلی تاکید شده. چند بار تو قرآن اومده که در کائنات و جهان نشانه هایی برای اهل خرده؟ آیا کسانی که می اندیشد با آنان که نمی اندیشن برابرند؟ و خیلی از این موردهای دیگه. گفتم: بله درست میگین ولی آدما به رهبر نیاز ندارن؟ گفت: حتما نیاز دارن ولی چه لزومی داره رهبرشون دین دار یا مذهبی باشه؟ کدوم جامعه و کشوری رو دیدین که با رهبر دینی به جایی رسیده باشه؟ از نظر شما علی تو دنیا بی مثل و ماننده درسته؟ گفتم: آره کاملا. گفت: حکومت علی چند سال طول کشید؟ گفتم: پنج سال. گفت: علی به قول شما با اون عظمتش فقط 5 سال تونست حکومت کنه از بقیه چه انتظاری دارین. گفتم: علی بخاطر برقراری عدالت دشمن زیاد داشت به همین خاطر شهیدش کردن. نگاهی به من انداخت و گفت: مطمئنین به خاطر عدالت بود؟ اصلا غیر از روایات و حکایات مذهبی تاریخ رو خوندین؟ میدونین همین علی که شما میگین تو جنگ اعراب با ایران مشاور عمر بود و خیلی از نقشه های جنگ رو علی می کشید. به طوری که عمر گفت: اگه علی کنار من نبود من از بین می رفتم؟ میدونید فرش بهارستان که نفیس ترین و بزرگترین فرش دنیا و یه اثر هنری بی نظیر بود به دستور علی تکه تکه شد و بین سپاهیان تقسیم شد؟ می دونین کسی که علی رو کشت کی بود و برای چی کشت؟ تو بعضی از منابع اومده بهمن جازویه رامهرمزی از سرداران ایرانی بود و در برخی منابع دیگه اومده اصالت یمنی داشت و از بازماندگان جنگ خوارج بود. هر کدومش که باشه نشانه بی عدالتی علی بود چون جنایاتی که اعراب تو ایران کردن یکی از عواملش علی بود و هم کشتن اون همه آدم به بی رحمانه ترین شکل موجود در جنگ خوارج کار انسانی نبود. اصلا گیریم همشون از دین خارج شده باشن پس اعتقادتون به توبه چی میشه؟ و همینطور گفت از بی عدالتی علی تا تعدد زن های امام حسن و تکبر امام حسین و تناقضات قرآن و اینکه دین اسلام برای ما ایرانی ها نیست و من مثل لشکر شکست خورده و بی دفاع فقط گوش می دادم. بعضی از حرفاش رو می دونستم درسته و حرفی برای گفتن نداشتم و بعضی حرفاش رو نمی دونستم درسته یا نه چون اطلاعی نداشتم. نزدیک خونه خاله شده بودیم و چند دقیقه دیگه می رسیدیم و من نمی خواستم این بحثی که هرچند برخلاف آموزه ها و اعتقادات من بود تموم بشه. درهای جدیدی رو روی من باز کرده بود و علاوه بر اون صدای جذاب و گیراش بود. تو حرفاش پریدم و گفتم: ببخشید آقا من مسیرم عوض شد میشه من رو به مقصد جدید برسونید. خنده ای کرد و گفت: فکر کنم از بحثمون خوشتون اومده باشه. سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم. گفت: برای اینکه پشتیبانی بهم گیر نده اگه ممکنه مقصد جدید رو درون برنامه مشخص کنین. سریع مقصد جدید رو زدم و به دخترخاله مسیج دادم که دارم میام خونتون. بعد بهش گفتم: این همه اطلاعات رو از کجا آوردین؟ لبخند زد و گفت: من از قبل از بلوغم نماز می خوندم و تا سال هل بعد از بلوغم نماز شبم ترک نشد. حتی نماز صبح رو هم مسجد محلمون می خوندم تقریبا تمام کتاب های مرجع مسلمون ها رو مثل اصول کافی و صحیفه مجلسی رو خوندم بیش از ده سال در مورد ادیان مختلف تحقیق کردم. از چهارده سالگی کتاب های تاریخی می خونم. نگاهی به قیافه متعجب من انداخت و گفت: فکر کنم باورش برای شما سخت باشه. میشه خواهش کنم چند آیه از قرآن بخونین؟ تمام حواسم رو جمع کردم و آیه ای از سوره نسا خوندم ادامش رو با عربی فصیح و تلفظ کاملا درست خوند. از سوره مومنون خوندم و ادامه داد، از جاثیه، تغابن، دخان، تکاثر، مجادله خوندم و بدون اشتباه همه رو ادامه داد. دهنم از تعجب باز مونده بود، گفت: من کل قرآن رو حفظم، حکمت های نهج البلاغه رو هم همینطور. همه بدنم یخ کرده بود. از خودم پرسیدم این با این همه معلومات چرا راننده شده؟ تو فکر بودم که رسیدیم. با خوشرویی بهش گفتم: خیلی خوشحال شدم از همصحبتی تون. گفت: من هم همینطور هم صحبتی با شما مثل فامیلتون برام شیرین و خوشمزه بود بانو سوهان پز. این حرفش مثل پتکی بود که خورد تو سر این همه لذتی که برده بودم. مثل برق گرفته ها برگشتم سمتش و با لحن تند و عصبی گفتم: چی گفتی؟ یه لحظه جا خورد و با دستپاچگی پلاستیک بزرگی که روی صندلی جلو بود رو برداشت و بهم نشون داد. یه عالمه سوهان بسته بندی توش بود. سریع گفت: بخدا منظوری نداشتم، من عاشق سوهانم و فامیلی شما هم سوهان پزه بخاطر همین گفتم. از دستپاچگی و لحن مظلومانش خندم گرفته بود خودم رو کنترل کردم و با لبخند گفتم: نوش جونتون ولی قشنگ تر هم می تونستین بگین. من پدرم کارگاه سوهان پزی داره و اصلا بخاطر همینه که فامیلمون سوهان پزه. نفس راحتی کشید و گفت: به هر حال عذرخواهی می کنم کاش مسیرمون طولانی تر بود تا بیشتر صحبت می کردیم و در حالی که کارتی رو از جلو ماشینش برداشت و به من داد گفت: اگه ناراحت نمیشین خوشحال میشم اگه ماشین خواستین بهم زنگ بزنین، اینجوری فرصت بیشتری برای حرف زدن داریم. با بی میلی کارت رو گرفتم و گفتم: بعید می دونم به ماشین نیازی داشته باشم ولی اگه لازم شد حتما باهاتون تماس میگیرم. در رو بستم و اونم رفت.
به کارت نگاه کردم نوشته بود مهندس خسرو آریامهر کارشناس ارشد طراحی و مکانیک دستگاه های صنعتی از دانشگاه شریف و شماره تلفن و آیدی تلگرامش رو هم زیرش نوشته بود. خشکم زد، طرف کارشناس ارشد مکانیک دانشگاه شریف بود و مسافرکشی می کرد؟
زنگ در رو زدم و دختر خالم با آغوش باز در رو برام باز کرد. با تمام تحویل گرفتنا و خوشرویی که داشت حس کردم خیلی از دیدنم خوشحال نشده مخصوصا با لباس لختی که پوشیده بود و آرایشی که کرده بود. بهش گفتم: جایی میرفتی؟ مزاحمت شدم. گفت: نه بابا با این تیپ کجا برم معمولا برای آقایی خوشگل می کنم و قهقهه بلندی زد. بهش حسودیم شد. منم برای یاسر چقدر وقت گذاشته بود و اون حیوون اونجوری جوابم رو داده بود.
وقتی دید رفتم تو فکر بهم گفت: پاشو لباس راحت بپوش، برات چادر هم گذاشتم الان دیگه سعید پیداش می شه، کلی حرف داریم که با هم بزنیم. آقا سعید پسر خیلی خوب و چشم پاکی بود واقعا این زن و شوهر لیاقت هم رو داشتن.
یه ساعت از رسیدنم نگذشته بود که آقا سعید اومدن. از دیدن من شوکه شد ولی بروی خودش نیاورد و بعد از یکم خوش و بش رفت تو آشپزخونه پیش دختر خالم. داشتن با هم پچ پچ میکردن و فقط فهمیدم دختر خالم گفت: سعید زشته بعدا صحبت می کنیم. خیلی کنجکاو شده بودم بفهمم چی شده.
یکم پیش هم نشستیم و با هم حرف زدیم بعد شام رو حاضر کردیم و یه ساعت بعد از شام آقا سعید گفت: من میرم تو اتاق که شما راحت باشین. زینب خانم شما هم از راه اومدین خسته اید استراحت کنین. شب بخیر گفت و رفت. یکم بعد دختر خالم رو صدا زد و دختر خالم چند دقیقا بعد با کلافگی اومد بیرون. به روی خودم نیاوردم. یه چایی آورد خوردیم و بعد گفت: زینب جان کجا راحتی جات رو بندازم؟ اشاره کردم به اتاق بغل اتاق خوابشون و گفتم: تو اون اتاق. یکم من و من کرد و رفت تو اتاق و بعد از مدتی صدام کرد. دیدم برام تشک انداخته و گفت: استراحت کن عزیزم، منم میرم بخوابم مزاحم استراحتت نمیشم. بهش گفتم: چه زود، فکر کردم تا صبح حرف می زنیم. گفت: بخاطر خودت میگم عزیزم یکم استراحت کن فردا تنهاییم کلی وقت داریم حرف می زنیم. من رو بوسید و شب بخیر گفت و رفت.
تازه دوزاریم افتاد که چه خبره. کلی خجالت کشیدم. خونه دختر خالم بزرگه سه تا خواب داره دوتاش کنار هم که یه تراس و حموم دستشویی مشترک داره یکیش هم کنار آشپزخونه است و من احمق دقیقا اتاق چسبیده به اتاق خوابشون رو انتخاب کرده بودم از خودم بدم اومد.
نمی دونم چقدر وقت گذشته بود تو فکر بودم هم به بدبختیم فکر می کردم هم به خسرو بعد از مدت ها یه ساعتی رو واقعا لذت برده بود. دیدم صدای پچ پچ می آد. شیطون رفته بود تو جلدم می خواستم ببینم چی میگن. آروم در حموم رو باز کردم و رفتم سمت در طرف اونا. شوهر دختر خالم داشت می گفت: حداقل امشب رو می گفتی بره خونه مامانت. یه هفته است پریودی تازه امشب می خواستیم یه حالی بکنیم. دخترخالم قربون صدقش می رفت و می گفت: سعید جان یه امشب رو هم تحمل کن عزیزم قول میدم فردا ببرمش خونه مامان تا هر وقت خواستی من رو بکن. از پشت هم بهت میدم. هرچی می گفت: سعید گوش نمی داد و باز حرف خودش رو میزد، تا آخر دختر خالم راضی شد و گفت فقط آروم تو رو خدا صدامون نره اونور. زشته آبرومون میره.
حسابی تحریک شده بودم. چند روزی می شد سکس نداشتم حسابی حشری بودم. احساس می کردم لای پام خیس خیسه. دنبال یه سوراخی چیزی می گشتم تا بتونم ببینمشون. اینقدر بهم فشار اومده بود که دیگه فکر گناه رو هم نمی کردم. لعنتی هیچ منفذی نداشت که بتونم ببینمشون ناامید شده بودم و سرم داشت درد می گرفت. خیلی آروم از حموم اومدم بیرون و سر جام دراز کشیدم. صدای خیلی کم ناله های دختر خالم داشت میومد ولی به صدا قانع نبودم. می خواستم ببینمشون. یه دفعه یاد تراس افتادم، سریع بلند شدم در تراس رو باز کردم و رفتم تو تراس. پنجره اتاقشون با پرده ضخیمی پوشیده شده بود اینقدر دنبال یه جایی که دید داشته باشه گشتم تا یکم بالاتر از سرم یکم از پرده کنار رفته بود و نور شب خواب معلوم بود. سریع برگشتم تو اتاق خودم و صندلی کامپیوتر رو برداشتم و بردم سر تراس. خیلی آروم رفتم روش و از اون شکاف تو رو نگاه کردم. وای خدا هر دوتاشون لخت بودن و سر سعید لای پای دختر خالم بود و داشت کسش رو می خورد و دختر خالم ناله میکرد سعید پشتش به پنجره بود و تخماش از لای پاش کاملا مشخص بود. چند لحظه بعد سعید خودش رو کشوند رو دختر خالم و شروع کرد یه لب گرفتن. بعد دراز کشید و دخترخالم برعکس نشست رو سعید حالا سعید از زیر داشت کس دختر خالم رو می خورد و دخترخالم هم کیر گنده و قشنگ سعید رو داشت می خورد و تخماش رو لیس می زد دخترخالم از روی سعید بلند شد و پشت به من قمبل کرد و سعید هم اومد پشتش و کیر گندش رو کرد تو کسش و با سرعت داشت تلمبه می زد. دیگه صدای دختر خالم بلند شده بود و از سعید می خواست آروم تر بزنه. یکم که سعید کردش بلند شد و رفت سراغ کمد و یه چیزی شبیه تیوپ کرم در آورد. دختر خالم سریع نشست رو تخت و گفت: سعید تو رو خدا امشب از پشت نه بخدا صدامون میره بیرون آبرومون میره. سعید انگار کر شده بود و از اون حسابی زد به کیرش و دختر خالم رو برگردوند و خوابید روش بعد نشست رو رونش و از تکون خوردنای شدید پاهای دختر خالم معلوم بود داره از پشت میکنه. معلوم بود حسابی داره درد میکشه، سرش رو تو بالش فرو کرده بود و داشت جیغ می زد. سعید بی حرکت روش دراز کشیده بود. بعد از مدت کوتاهی شروع کرد به تلمبه زدن. انگار حسابی جا از کرده بود، دیگه از جیغ های دختر خالم خبری نبود و داشت لذت می برد تا لرزید و ناله بلندی کرد. سعید هم با چند تا ضربه محکم آبش رو خالی کرد توش و بی حرکت خوابید روش.
سریع صندلی رو برداشتم و رفتم تو اتاقم و خوابیدم. همه صحنه هایی که دیده بودم جلوی چشمم بود، خودم رو میذاشتم جای دختر خالم و خسرو رو جای سعید. خیلی دوست داشت از پشت بدم ولی هیچوقت یاسر نکرده بود. بدش میومد. انقدر با یاد خسرو با خودم ور رفتم تا ارضا شدم. یه ارضای عمیق و شیرین ولی بعدش عذاب وجدان گرفتم هم بخاطر خودارضایی هم فکر به خسرو. من از زمان ازدواجم هیچوقت خودارضایی نکرده بودم. زمان مجردی هم خیلی خیلی کم. چون بعد از هربار ارضا شدن حسابی عذاب وجدان می گرفتم. ولی امشب خیلی لذت بردم شاید بخاطر خسرو بود …
ادامه دارد…

نوشته: مبهم (DrAner)

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


از عرش تا عشق 3

این قسمت دارای صحنه های باز جنسی است

بعد از ارضا شدن عمیق دیشب، بعد از مدت ها یه خواب عالی داشتم، دخترخالم ملحفه ای که روم کشیده بودم رو کنار زد و گفت: چقدر میخوابی دختر، پاشو دیگه لنگه ظهره. در حالیکه داشتم به بدنم کش و قوس می دادم گفتم: چرا اینجوری می کنی؟ نمیگی لباسم مناسب نباشه؟ با خنده و مسخره بازی گفت: پاشو بابا، نه اینکه لختت رو ندیدم، یادت رفته ها یه زمانی همه چیمون با هم بود، کم حموم رفتیم با هم؟ راست می گفت شده بود یه هفته حموم نمی رفتم تا بیاد خونمون یا من برم خونشون و با هم بریم حموم. با یادآوری گذشته لبخند محوی زدم و بلند شدم.
سر میز صبحانه کلی سربه سرم گذاشت و مسخره بازی دراورد. بعد از صبحانه بهم گفت: نمی خوای در مورد زندگیت صحبت کنی؟ بازم یاسر رفته سراغ زن بازی؟ آهی از ته دل کشیدم و گفتم: چی بگم؟ خودت که بهتر میدونی، تقریبا همه چیز زندگیم رو برات تعریف کردم.گفت: آره می دونم ولی بیا یه بار دیگه از روز اولی که بهش شک کردی صحبت کنیم. با یادآوری اون روز اشک از چشمام سرازیر شد. گفت: چطور مطمئن شدی یاسر با زن حاج کاظم در ارتباطه؟ گفتم: شنبه همون هفته رفتم پیش دکتر نیلوفری، پزشک خانوادگیمون و ازش خواستم یه چکاپ کامل بکنه، و گفتم که قصد داریم بچه دار بشیم. خانم دکتر خیلی خوشحال شد و معاینات اولیه رو انجام داد و یسری آزمایشات هم برام نوشت. وقتی می خواستم از مطبش بیام بیرون گفت: بهت تبریک میگم، خوشحال شدم که احساس میکنی زندگیت انقدر محکم شده که میخوای بچه دار بشی. با شنیدن این حرفش انگار تمام غصه های عالم اومد تو دلم. یاد اون عطر مشکوک افتادم، بیشتر از دو سال از زندگی مشترکم گذشته بود و در آستانه بیست سالگی بودم و طبیعتا با موقعیتی که من داشتم باید خوشحال ترین دختر دنیا می بودم ولی در واقع اینجوری نبود.
فردا صبحش ناشتا رفتم آزمایشگاه و آزمایشاتی که دکتر نوشته بود رو دادم، مسئولش گفت: چون یسری از آزمایشات خون هورمونی دو هفته طول میکشه تا جواب آزمایشات بتون آماده بشه. خیلی برام مهم نبود، چیزی که دغدغه زندگیم شده بود، یاسر بود و بوی اون عطر لعنتی. سر کوچمون که رسیدم، فضه خانوم رو دیدم که داشت از روبرو می اومد. فضه خانم حکم دوربین رو داشت تو محلمون، همه اطلاعات همسایه ها رو تمام و کمال داشت، از بس که سرش تو زندگی این و اون بود، البته ندیده بودم فضولی کنه. صبح تا ظهر پیرزن روی چهارپایه چوبی که داشت دم در خونش می نشست و زمستون و تابستون با یه بادبزن چوبی خودش رو باد می زد و گاهی سیگار دود می کرد، بقیه مواقع هم دم پنجره بود و داشت آمار اهالی و عابرین رو می گرفت. با همه اهالی هم چندباری دعوا کرده بود، دو سه بار هم با یاسر دهن به دهن کرده بود. یاسر وزه خانم صداش می کرد. وقتی به من رسید یه نگاه از سر تا پام کرد و چهرش رو در هم کشید و با سلام از روی بی میلی جواب سلامم رو داد.
تقریبا یه هفته ای می شد که از آزمایش دادنم می گذشت، بعد از اذان ظهر و عصر بود داشتم مقدمات ناهار رو آماده می کردم تا یاسر بیاد. تقریبا تموم کارهام رو کرده بودم، رفتم سر تراس که آبغوره بیارم برای سالاد که صدای داد و بیداد فضه بلند شد، از سر کنجکاوی سرم رو از تراس خم کردم ببینم چه خبر شده که دیدم یاسر با فضه داره بحث می کنه. گوشام رو تیز کردم تا ببینم چی میگن. اولش حرفاشون خیلی مفهوم نبود برام ولی فضه صداش رو بالاتر برد و به یاسر گفت: به تو چه که من چرا تو کوچه نشستم، مگه جای تورو تنگ کردم. بعد در حالیکه سعی می کرد صداش رو آروم تر کنه گفت: بیچاره زن خوش خیالت که با چه مرد پاک و روحانی ازدواج کرده، یاسر نذاشت حرفش تموم بشه و با تحکم گفت: اگه حرفی بزنی خودم خفت میکنم جنده خانم، میگم بیان ببرنت جایی که عرب نی انداخت. دیگه نبینم دم در نشستی و زاغ سیاه ملت رو چوب می زنی. دیگه صدایی نیومد. با شنیدن حرفاشون قلبم درد گرفته بود، انگار هزار تیکه شد. سریع برگشتم تو و یه آب به سر و صورتم زدم تا یاسر متوجه چیزی نشه، بعد با لبخند ساختگی به استقبال یاسر رفتم.
سر غذا بهش گفتم: کوچه شلوغ پلوغ بود انگاری؟ گفت: باز این وزه خانم داشت فضولی می کرد حقش رو گذاشتم کف دستش. با بی میلی شونم رو بالا انداختم و دیگه چیزی نگفتم. یاسر گفت: جواب آزمایشاتت کی می آد؟ گفتم شش هفت روز دیگه. خیلی عجله داریا. گفت: همین الانشم دیر شده، دیر بجنبیم سنمون میره بالا و سخته بچه دار شدن. دوست دارم حداقل پنج شش تا بچه داشته باشیم. تو دلم گفتم: مردک انگار ماشین جوجه کشی خریده پنج شش تا، چه خبر.
دو سه روزی حواسم به فضه خانم بود، نه جلوی در می نشست نه دم پنجره بود. نگران شدم، پیش خودم گفتم: یاسر بلایی سرش نیاورده باشه. تصمیم گرفتم آش درست کنم و به هوای نذری برم در خونش. آش که درست شد خیلی قشنگ تزئینش کردم و یه گل رز هم از تو باغچه کندم و گذاشتم کنار کاسه آش و رفتم در خونشون. خونشون دقیقا روبروی خونه خودمون بود. یکی دو بار زنگ زدم ولی کسی جوابی نداد، حسابی نگران شدم، برای بار سوم زنگ زدم و اینبار دستم رو بیشتر روی زنگ نگه داشتم، چند ثانیه بعد در باز شد و فضه سرش رو خیلی آروم از لای در آورد بیرون. انگار تهدید های یاسر کار خودش رو کرده بود و فضه رو حسابی ترسونده بود. سلام بلندی کردم، با ترس نگاهم کرد و گفت: چه خبره؟ چی میخوای؟ گفتم: مهمون نمی خوای فضه جان؟ خیلی مشکوک نگام کرد و گفت حاج آقا فرستادت؟ این چیه آوردی؟ با لبخندی گفتم: نه، آش درست کردم گفتم برای شما هم بیارم. مشکوک تر نگام کرد و با صدای آرومتری گفت: چیه نکنه با حاجی دست به یکی کردی تا چیز خورم کنی؟ گفتم: وا این چه حرفیه فضه جان اتفاقا آش آوردم دو نفری بخوریم و یکم صحبت کنیم. راستش صحبت های اون روزتون رو با حاجی شنیدم و اومدم حلالیت بطلبم، نمی دونم شما چکار کردین ولی رفتار یاسر اصلا درست نبود. به خودش هم گفتم.دوباره من رو برانداز کرد و کوچه رو نگاه کرد و از جلوی در رفت کنار.
وارد خونه شدم انگار بازار شام بود، حسابی بهم ریخته بود و بوی بدی هم می داد. آش رو گذاشتم رو اوپن آشپزخونه و به شوخی گفتم: فضه خانم بمب ترکیده؟ بی تفاوت نگاهم کرد و گفت: نه دختر جان چند روزیه اصلا حوصله خودم رو هم ندارم. هرکاری کردم دیدم تو اون فضا اصلا طبعم نمی کشه چیزی بخورم. سریع بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن خونه، یه نیم ساعتی طول کشید تا خونه یکم مرتب شد. پنجره ها رو هم باز کردم تا هوای خونه عوض بشه. فضه هم سفره انداخت و دو تا کاسه و کشک و ترشی آورد تا با آش بخوریم.
یواش یواش سر صحبت رو باز کردم تا آمار یاسر رو بگیرم. گفتم: فضه جان اون روز سر چی با یاسر دعوات شد؟ آهی کشید و گفت: دختر جان اگه من مدام تو کوچه نشستم یا دم پنجره ام همش بخاطر تنهاییه، چند تا آدم ببینم دلم وا بشه، تا حالا نه خبر آوردم و بردم نه مزاحمت برای کسی ایجاد کردم. آدم فضولی نیستم ولی آدما جور دیگه ای فکر می کنن، حاج آقای شما هم مثل بقیه. اگه چیزایی که از اهالی محل دیده بودم رو می گفتم سنگ روی سنگ بند نمی شد، آبرویی برای کسی نمی موند. تا حالا دیدی در مورد کسی حرفی بزنم؟ گفتم: نه والا، نه برای کسی مزاحمت ایجاد کردی نه حرف و حدیثی زدی، ولی عقل مردم تو چشمشونه، میبینه همش کوچه رو نگاه می کنی فکر میکنن چه خبره وگرنه تو خانمی شما شکی نیست، شما حلال کن. گفت: این چه حرفیه می زنی دختر، ماشالا یه پارچه خانمی، اصلا خانمی از سر و روت میریزه، از چشام بدی دیدم از شما نه. گفتم: لطف دارین شما. گفت: کاش شوهرت قدرتو بدونه حیفی به خدا. قیافم رو مظلوم کردم و گفتم: چطور مگه؟ چیزی دیدی یا خبری شده که من نمی دونم؟ گفت: کلی گفتم، تو این دوره زمونه دختر به نجیبی تو کم پیدا میشه. هرکسی لیاقت تو رو نداره. زل زدم تو چشماش و گفتم: فضه خانم اون روز صحبت هات رو با یاسر شنیدم، همش رو و شنیدم که یاسر تهدیدت کرد. از اون روز دیگه آفتابی نشدی، پس یه چیزی هست که نمی خوای بهم بگی. رنگش شد عین گچ دیوار، گفت: دختر بهتره ول کنی هم برای تو دردسر میشه هم برای من. شوهرت بفهمه حرفی زدم من رو می کشه. قسم خوردم که نمیزارم چیزی بفهمه و بعد از کلی اصرار و خواهش گفت: شبایی که برای نماز و دعا میرید بیرون حاجی نیم ساعت بعدش برمیگرده خونه، با استرس گفتم خب، گفت: هیچی دیگه با یه خانمی میاد. گفتم: کیه؟ گفت: از من نشنیده بگیر ولی انسیه زن حاج کاظمه. با شنیدن اسم انسیه دست و پاهام شل شد، حالم خیلی بد شد، بیچاره سریع رفت آب قند درست کرد و آورد. التماس می کرد نشنیده بگیرم. دنیا رو سرم خراب شد، نمی دونستم چکار باید بکنم، من تو زندگی هیچی براش کم نذاشته بودم. مغزم در برابر پذیرش این موضوع مقاومت می کرد. ازش خواستم یه شب که برای دعا میریم بیرون من برگردم و برم خونه فضه تا با چشمای خودم ببینم. اولش شدیدا مخالفت کرد، ولی بعد که حالم رو دید و خیالش راحت شد که واکنشی نشون نمیدم قبول کرد. امروز یکشنبه بود و قرار بود سه شنبه برای دعای توسل بریم حرم.
از صبحش دل تو دلم نبود از دلشوره و هیجان حالت تهوع داشتم، هزاربار نقشه ای که کشیده بودم رو مرور کردم. بعد از شام تا حاجی حاضر بشه کمی پرده آشپزخونه رو کنار زدم تا از خونه فضه دید داشته باشم. همونقدر کافی بود تا ورود حاجی رو با انسیه ببینم. به حرم که رسیدیم از یاسر جدا شدم و دنبال انسیه می گشتم، خوشبختانه حرم خیلی شلوغ نبود. میدونستم با حاج کاظم می آد و حاج کاظم قبل از شروع دعا معمولا دم کفشداری شماره یک بانوان می ایسته. یکم که دور و بر رو گشتم پیداش کردم و رفتم سمتش. وانمود کردم که به صورت اتفاقی دیدمش. سلام کردم و از انسیه پرسیدم ازش، گفت: پیش پای شما از همین در رفت تو. سریع خداحافظی کردم و رفتم تو. نمی خواستم من رو ببینه، باید نامحسوس زیر نظر می گرفتمش، همینجور که داشتم دنبالش میگشتم یکی از پشت سر زد رو شونم، دیدم انسیه است، لعنتی نباید من رو می دید. گفت: زن حاجی سلام، دنبال کسی می گردی؟ الکی خندیدم و گفتم: دنبال کسی خاصی نبودم فقط دوست داشتم با یه آشنا دعا بخونم که خدا رسوند. لبخند مصنوعی زد و گفت: عزیزم چه سعادتی. تو این فکر بودم که چجوری بپیچونمش. هرچی به زمان دعا نزدیک می شدیم حرم شلوغ تر می شد و همین باعث شد ک بین من و انسیه فاصله بیافته. البته خود انسیه هم انگاری از این فاصله افتادنه ناراحت نبود. فاصلم رو زیاد کردم تا من رو نبینه ولی من ببینمش. کمی بعد انسیه شروع کرد اینور و اونور رو نگاه کردن، داشت دنبال من می گشت. خیالش راحت شد که من رو گم کرده. با شروع دعا موبایلش رو در آورد و شروع کرد به زنگ زدن. حدس زدم با یاسر صحبت می کنه، سریع از حرم زدم بیرون و یه ماشین دربست گرفتم برای خونه. با اولین زنگ فضه در رو باز کرد و سریع من رو کشید تو خونه. خونه فضه یه خونه قدیمی بود که حیاط خیلی کوچیکی داشت. خونه ای ویلایی که یه نیم طبقه بالاش داشت و از همون طبقه تا حدودی خونه ما مشخص بود. سریع رفت بالا و چک کردم ببینم تا کجای خونه دید داره.
آشپزخانه و یکم از پذیرایی دید داشت ولی خیلی نه. بدم نبود چیزی رو که باید می دیدم، می دیدم. منتظر شدم ببینم چه اتفاقی می افته. یه ربع بعد دیدم یاسر داره میره سمت خونه ولی تنهاست. خیلی دلم می خواست اشتباه کرده باشم و فضه دروغ گفته باشه. رفت تو، به فضه که تو تاریکی نشسته بود و داشت سیگار می کشید گفتم: این که تنهاست. گفت: عجله نکن یه چند دقیقه صبر کن بعد از حدود ده دقیقه یه خانم چادری که پوشیه زده بود اومد و خیلی سریع رفت تو خونه، یاسر در رو باز گذاشته بود براش. قلبم خیلی تند تند داشت می زد. وقتی وارد خونه شد. یاسر رفت به استقبالش و گل از گلش شکفته بود چادر و پوشیه زن رو در آورد و به کناری پرت کرد. خود انسیه بود، یاسر رو بغل کرد و لب هاش رو گذاشت رو لبهای یاسر و دیگه از دید من خارج شدن. بی اختیار روی زمین افتادم و بیهوش شدم.
وقتی به هوش اومدم فضه نگران بالای سرم نشسته بود و یه لیوان آب دستش بود. تا دید چشمام رو باز کردم انگشتر طلاش رو انداخت تو لیوان آب و یکم هم زد و بزور داد خوردم. خیلی حالم بد بود. قلبم با شدت می زد و اشک کل صورتم رو خیس کرده بود، شدیدا حالت تهوع داشتم. سرم داشت از درد میترکید.به فضه گفتم: چی شد؟ گفت: یهویی افتادی زمین ده دقیقه ای هست که بی هوشی. سریع بلند شدم که برم خونه و مچشون رو بگیرم، ولی فضه با التماس من رو منصرف کرد. فکری به ذهنم رسید، تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکه نور، پخش مستقیم دعای توسل از حرم رو داشت. یکم صدای تلویزیون رو زیاد کردم و زنگ زدم به یاسر، بار اول بر نداشت، بار دوم با تاخیر جواب داد. صدای دعا می اومد، لعنتی فکر همه جا رو کرده بود اونم تلویزیون روشن کرده بود. بهش گفتم: حالم خیلی بد شده دارم میرم خونه. گفت: وایسا یکی رو بفرستم تا برسوندت، می خواست وقت بخره. گفتم: نه ماشین گرفتم تا برسم دم حرم اونم رسیده، مزاحمت نمیشم. از صداش معلوم بود نگرانه، هرچی اصرار کرد قبول نکردم. آخرش گفت: برو خونه بابا حاجی تنها نمونی، گفتم نمیخوام مزاحم کسی بشم. وقتی دید هیچ جوره زیر بار نمیرم، گفت تا تو برسی منم اومدم. تلویزیون رو خاموش کردم و دوباره رفتم پشت پنجره، دو سه باری لخت از مسیر نگاهم رد شد، خیلی تند تند لباس می پوشید، یه بارم انسیه رو دیدم که با عجله رد شد، سینه های لختش کاملا مشخص بود. کمتر از ده دقیقه طول کشید تا انسیه از خونه زد بیرون، این سری پوشیه رو صورتش نبود. چند دقیقه بعدش یاسر اومد و با عجله رفت. فکر کنم ماشین رو یه جای دیگه پارک کرده بود.
بعد از اینکه مطمئن شدم رفتن، برگشتم خونه. همه چی مرتب بود، انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته. داشتم بالا می آوردم، سریع پرده آشپزخونه رو کشیدم و رفتم حمام شاید حالم بهتر بشه. نمی دونم چقدر حمام طول کشید. زیر دوش آب حسابی جیغ زدم و گریه کردم، صدام گرفته بود دیگه، با همون حوله رفتم رو تخت و دراز کشیدم ساعت حدودای ده شب بود، چشام از فرط گریه پف کرده بود، هر کاری کردم خوابم نبرد. پا شدم بدون اینکه شرت و سوتین بپوشم یه پیراهن ساحلی داشتم که یاسر از کربلا آورده بود. پوشیدم و یه روسری هم به سرم بستم و رو کاناپه دراز کشیدم.
ساعت از دوازده گذشته بود که یاسر اومد. با شنیدن صدای کلید، شروع کردم به ناله کردن. اومد بالای سرم و صدام کرد، با صدای گرفته و نالان گفتم: قرار بود زود بیای، من اگه بمیرم هم برات مهم نیست. در حالی که داشت لباس در می آورد گفت: این چه حرفیه زن، میخواستم بیام ولی چند نفر آدم مهم پیش باباحاجی بودن که نشد. الانم نگران نباش یه کاری میکنم زود خوب بشی، زیر چشمی نگاش کردم کاملا لخت بود و کیرش حسابی شق شده بود، معلوم بود حسابی گند زدم به عشق و حالش، اومد سمتم و پاهام رو باز کرد، گفتم: چیکار میکنی مرد، من حالم خوب نیست دارم بالا می آرم. گوشش بدهکار نبود هر چی ناله کردم و دست و پا زدم نتونستم جلوش رو بگیرم، حتی چند باری هم محکم زد روی دستام، دیدم از پسش بر نمی آم، تنها کاری که از دستم بر میومد بلند بلند گریه کردن و نفرین کردن بود. بزور پاهام رو باز کرد و کیرش رو با آب دهنش خیس کرد و بزور کرد تو کسم، حس کسی رو داشتم که داره بهش تجاوز می شه و واقعا هم داشت بهم تجاوز می کرد. بعد از کلی تلمبه زدن تو کسم برم گردوند و از پشت کرد تو کسم. از صدای نفس هاش متنفر شده بودم، از بوسیدنش منزجر بودم ولی یاسر داشت کار خودش رو می کرد. انگار از اینکه عذاب می کشم خوشش اومده بود، داشت انتقام ضدحالی که خورده بود رو می گرفت، دوباره من رو برگردوند و افتاد روم، داشت با تمام قدرتش تو کسم تلمبه می زد به وحشیانه ترین حالت ممکنه و صورتم رو می لیسید و سینه هام رو تو دستش می فشرد. خیلی دردم میومد ولی هیچی نمی گفتم. تنها کاری که تونستم بکنم موقع ارضا شدنش وقتی که شل شده بود یه دفعه تکون خوردم و کیرش از تو کسم در اومد و تمام آبش ریخت رو مبل و فرش. از این حرکتم خیلی عصبانی شد و چند تا محکم زد رو شکمم و سینه هام و بدون اینکه حرفی بزنه همونجوری رفت تو اتاق خواب و در رو بست.
با صدای هق هق دختر خالم به خودم اومدم. تازه یادم اومد تو چه موقعیتی. اینقدر تو خاطرات بد اون روزا غرق شده بودم که متوجه نشده بودم چه الفاظی رو جلوی دختر خالم بکار بردم. یخ زدم . کلی خجالت کشیدم. درسته خیلی با هم راحت بودیم ولی نه تا این حد که از کلماتی مثل کیر و کس استفاده کنیم. دختر خالم من رو تو بغلش کشید و گفت: بمیرم برات زینب چی کشیدی تو اون زندگی. چرا تا حالا بهم نگفته بودی؟ گفتم الان هم حواسم نبود کنارمی وگرنه مراعات می کردم. یکم دلداریم داد و صحبت کرد تا زنگ در به صدا دراومد…

ادامه دارد …

نوشته: مبهم (Dr.Abner)

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18