رفتن به مطلب

داستان بی غیرتی زن شوهردار


mohsen

ارسال‌های توصیه شده


آتش پشت در
 

سینه‌ام با هر موج لذتی که از درونم می‌گذشت، سنگین‌تر می‌شد.
ناله‌هایم، بی‌اختیار، در سقف کم‌ارتفاع اتاق می‌پیچیدند و می‌دانستم که او، آن سوی دیوار، شنونده‌ی تمام لحظه‌های من است.

دستم به لبه‌ی تخت چنگ انداخته بودم؛
بدنم، رعشه‌دار و آتشین، با هر حرکت تازه‌ای که درونم طنین می‌انداخت، فرو می‌پاشید و دوباره از نو ساخته می‌شد.
صدای اذان هنوز از دور می‌آمد… سگی جایی پارس کشیده بود…
اما تمام دنیای من خلاصه شده بود در ناله‌هایی که بی‌محابا بیرون می‌ریختند.

می‌توانستم او را تصور کنم:
نشسته پشت در، دست‌های لرزان، انگشتانی بی‌قرار، با چشمانی که از تمنای شنیدن و ندیدن، لبریز شده‌اند.
نفس‌هایش کوتاه و مقطع، انگار هر ناله‌ای که از من بیرون می‌آمد، تکه‌ای از جان او را به آتش می‌کشید.
لب‌های خشکش را می‌مکید، بی‌آنکه جرات کند در را باز کند، بی‌آنکه توانی برای دور شدن داشته باشد.

من او را احساس می‌کردم…
نه در بوسه‌ای، نه در آغوشی، بلکه در تپش دیوانه‌وارش پشت این دیوار نازک…
و همین دانستن، همین تصویر، آتشی تازه درونم می‌پاشید؛
شهوتی که دیگر تنها برای خودم نبود… بلکه برای چشمان او که نمی‌دیدند و قلبی که تاب نمی‌آورد.

«شکستن سکوت»

در میانه‌ی ناله‌ای که از گلویم بیرون جهید، صدای آرام باز شدن در را شنیدم.
پلک‌هایم را بر هم فشردم؛ نفس درون سینه‌ام ماسید… اما خودم را رها نکردم.
پاهایم از هم گریخته بودند، بدنم هنوز در تلاطم گم شده بود.

از گوشه‌ی چشم، تصویرش را دیدم؛
او آمده بود…
آرام، بی‌صدا، انگار تمام سنگینی دنیا را به دوش می‌کشید.

روی صندلی چوبی کنار دیوار نشست؛
دست‌هایش گره خورده، زانوانش کمی باز، چهره‌اش در هاله‌ای از نور کم‌رمق سحرگاهی.
چشم از من برنمی‌داشت…
از پیکری که میان دست‌های مردی ورزیده‌تر، قوی‌تر، ماهرتر، غرق می‌شد.

او تنها تماشا می‌کرد؛
نه اعتراضی، نه ناله‌ای… فقط تماشا.
چشم‌هایش، درشت و مات، میان ناباوری و اشتیاق می‌سوختند.
هر ناله‌ی من، هر لرزش تنم، انگار باری تازه بر روحش می‌انداخت.

مرد دیگر، با حرکاتی نرم و محکم، مرا بیشتر و بیشتر به مرزهای ناپیدای لذت می‌کشاند.
صدای برخورد نفس‌ها، ضرباهنگ تخت، شکستن پیاپی سکوت…
و شوهرم، شوهرم هنوز همانجا بود؛
میخکوب شده به صندلی، اسیر تماشای چیزی که هیچ راهی برای فرار از آن نداشت.

وقتی که آخرین موج از درونم عبور کرد و لرزشی شیرین از نوک انگشتانم تا انتهای موهایم دوید،
چشم باز کردم…
با او چشم در چشم شدم؛
با مردی که دوست داشتنش در تماشا کردن من بود، در سوختن بی‌صدا، در بلعیدن هر لحظه از اوج گرفتنم، بدون اینکه ذره‌ای از سهم لذت را طلب کند.

همه چیز خاموش شد…
صدای اذان، پارس سگ، طنین ناله…
فقط ما سه نفر بودیم؛ در طلوع روزی که دیگر شبیه هیچ روزی نبود.

«طنین سکوت»

هوا، سنگین‌تر از آن بود که نفس بکشم.
روی تخت، هنوز در آغوش گرمی که به من جان تازه می‌بخشید، رها بودم.
عرق بر پوستم نشسته بود و قلبم با شدت در سینه می‌کوبید.

چشمم از بالای شانه‌ی مرد گذشت و به او دوخته شد:
به مردی که تنها نظاره‌گر بود، مردی که نامم را یدک می‌کشید، اما اکنون در بند من نبود.

چشمانش را نمی‌بست؛ نمی‌خواست چیزی را از دست بدهد.
زخم غرورش مثل خط نازکی روی صورتش کشیده شده بود، و با این حال، در عمق نگاهش چیزی جز خواستن نمی‌دیدم.
خواستنِ من…
خواستنِ تملک دوباره‌ی چیزی که داوطلبانه از دست داده بود.

مرد میان پاهایم، هنوز با دست‌هایی مطمئن، تنم را نوازش می‌کرد.
هر جنبشش، مرا عمیق‌تر در لذتی فرو می‌برد که دیگر فقط از آن خودم نبود —
لذتی که به تکه‌های بریده‌بریده‌ای از اشتیاق مرد پشت صندلی هم تعلق داشت.

لبخند زدم، آرام…
لبخندی که بیشتر شبیه دشنه‌ای بر سینه‌ی او نشست.

در میان آن گرما، گرمای لمس، گرمای اشتیاق،
یک بازی بی‌صدا آغاز شده بود.
بازی نگاه‌ها، بازی تملک‌ها و از دست دادن‌ها.

چشمانم را بستم؛
اما می‌دانستم که او هنوز تماشا می‌کند.
تماشایم می‌کرد… با خشمی پنهان، با عشقی بیمارگونه، با شهوتی که دیگر راه گریزی از آن نبود.

وقتی دوباره به نقطه‌ی اوج رسیدم،
نه برای مردی که بدنم را می‌لرزاند،
نه برای خودم،
بلکه برای آن مردی که نشسته و تماشا می‌کرد، اوج گرفتم.

برای او ناله کردم.
برای او لرزیدم.
و در همان لحظه، دیوار نازک غرور، بین ما سه نفر، با صدای خفه‌ای شکست.

«میان خواستن و سوختن»

نمی‌دانم لحظه‌ی دقیقش چه وقت بود.
شاید وقتی صدایم لرزید، شاید وقتی بدنم از لذت کشیده‌تر شد،
یا شاید وقتی نگاهش دیگر نتوانست فقط نگاه بماند.

او بلند شد.

با گام‌هایی سنگین و بی‌صدا، به سمت تخت آمد.
مرد دیگر، که هنوز تنم را مثل خاک داغ در مشت داشت، مکث کرد… اما عقب نکشید.
من اما، چشم از چشمان شوهرم برنداشتم.

او کنار تخت ایستاد.
نفسش به تندی بالا می‌رفت؛ دستانش مشت شده، اما در چشمانش…
نه عصبانیت، نه تردید…
تنها چیزی که بود، اشتیاقی عریان بود؛
برهنه‌تر از تن من.

آرام خم شد، دستش را روی مچم گذاشت.
لمسش آشنا بود، اما داغ‌تر، ترسیده‌تر، جسورتر.

لب‌هایش، با لرزشی پنهان، به پوست شانه‌ام نزدیک شد…
بویم کرد، بوسید، و با نفس داغی که از گلو بیرون می‌آمد، گفت:
«نمی‌تونم فقط نگاه کنم…»

مرد دیگر، هنوز درون من، فقط نگاه کرد.
لحظه‌ای میان رقابت و تسلیم.
اما من…
من میان آن دو بدن، آن دو آتش، آن دو خواستن… رها شدم.

شوهرم کنارم دراز کشید، گونه‌اش به گردنم چسبیده.
دستانش به آرامی، زیر سینه‌ام سر خوردند.
لب‌هایش شروع به نوشتن چیزی کردند؛ روی گردنم، روی شانه‌ام، روی حسرت سال‌ها…

و من، میان تنی که مرا پر کرده بود، و مردی که با چشمانش مرا می‌بلعید،
به لرزه افتادم…
نه از لذت تنها،
از حس تسلیم به دو خواستن،
دو حسرت، دو گرما…

آنجا، در تاریکی آرام سپیده‌دم،
من، با دو مرد،
دو شعله،
دو آینه‌ی تمام‌قد از خودم…
به اوج رسیدم.

«سایه‌ی ظهر»

سرم، مثل پوست کشیده‌ی طبل، با هر ضربه‌ی قلبم می‌کوبید.
نور ظهر، زرد و بی‌رمق، از لای پرده‌های نیمه‌کشیده به اتاق خزیده بود.
عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود. دهانم تلخ‌تر از خاکستر، و بدنم مثل لاشه‌ای فراموش‌شده روی تخت پهن بود.

بهنام…
آهسته پلک زدم؛
تصویر نوشین، در آن لحظه‌هایی که دیشب تاب نمی‌آورد، از پشت پرده‌ی چشمانم عبور کرد:
بدن لرزانش، ناله‌های خفه‌شده‌اش، دست‌های آن مرد بر ران‌هایش…
دوباره چشم بستم.
انگار بخوام در تاریکی چنگ بندازم و تمام آن صحنه‌ها را دور کنم.
ولی بی‌فایده بود.
تصاویر، مثل دودی سنگین، درونم می‌چرخیدند.

طعمی گس از الکل، آمیخته با حس تهوع، در گلویم بالا می‌زد.
دستم را روی صورتم کشیدم، سعی کردم پلک بزنم و دنیا را دوباره از نو ببینم.
اما هیچ چیز واقعی‌تر از آن خاطرات ناتمام نبود.

صدایی نازک، نرم، شکاف خورده در سکوت:

– بابایی…؟

پلک‌هایم را نیمه باز کردم.
دخترکم بود…
کوچک، با پیژامه‌ی صورتی، موهای طلایی‌رنگش شلخته دور صورتش ریخته، چشمانی که هنوز از خواب پف کرده بودند.
چشمانی که هیچ چیز از زشتی‌های شب نمی‌دانستند.

آمد نزدیک‌تر. پای کوچکش روی قالی کشیده شد. نشست لب تخت، کنارم.

با انگشتان کوچکش دستم را گرفت.
گرمی دستش، مثل چیزی مقدس، چیزی ممنوع، پوستم را سوزاند.

با صدای بچگانه، نیمه‌خواب‌آلود، گفت:

– بابایی… اون آقای غریبه که صبح زود رفت… کی بود؟

لحظه‌ای زبانم بند آمد.
لب‌هایم باز و بسته شدند بی‌آنکه کلمه‌ای بیرون بیاید.

دخترک سرش را کج کرد، نگاهش پر از کنجکاوی معصوم.
انگار می‌خواست بداند چرا بابایش، این ابر خاکستری، این تکه‌ی مردِ نصفه‌جان، نمی‌تواند جواب بدهد.

حسی مبهم در وجودم چرخید…
شهوت، نه آن شهوتی که تن می‌طلبد؛
شهوتی عجیب‌تر، مخلوطی از تملک، اندوه، حقارت، و یک عطش بی‌نام که تمام وجودم را چنگ زد.

دلم می‌خواست چیزی بگویم.
دروغی، خنده‌ای، بوسه‌ای…
هر چیزی که این سکوت را بشکند.

اما فقط نگاهش کردم.
و نگاهش کردم.

انگار بخوام تمام پاکی و روشنی این دخترک کوچک را ببلعم…
پیش از آنکه دنیا مثل من، مثل نوشین، مثل تمام آدم‌بزرگ‌ها،

«در پناه سایه‌ها»

دخترک، بی‌خبر از طوفانی که درونم می‌چرخید، سرش را به بازویم تکیه داد.
نفس‌های کوتاه و معصومش، بوی خواب و شیرینی بچگی می‌داد.
چشم‌هایم را بستم؛
چیزی میان آرامش و جنون در رگ‌هایم می‌دوید.

دستم بی‌اراده روی موهایش کشیده شد.
لطافتشان مثل پرده‌ی نازکی بود که مرا از خودم جدا می‌کرد؛ از آن موجود خاکستری، خسته، درمانده‌ای که روی تخت افتاده بود.

صدایم، وقتی آمد، شبیه سایه‌ای لرزان بود:

– بابایی… خواب بودم، ندیدم…

دروغی که خودش هم باور نداشت.
اما دخترک باور کرد.
چون کودک است،
چون هنوز دنیا را از جنس اعتماد می‌بیند.

چند لحظه همانطور ماندیم؛
او، چسبیده به بازوی من، و من، چسبیده به کابوس‌هایی که اجازه‌ی رفتن نمی‌دادند.

از دور، صدای جیرجیر کولر یا شاید باد ضعیف روی پنجره، به گوش می‌رسید.
همه چیز خواب‌آلود بود؛
نه خوابِ شیرین،
خوابِ خفگی، خوابِ پوسیدگی.

چشمانم روی سقف دویدند.
لکه‌های زرد و کمرنگ نم باران قدیمی، شبیه اشباح بی‌نامی که از دیوارها سر برآورده باشند.
نمی‌دانستم بیشتر حسرت دارم یا نفرت،
یا شاید آن چیزی که ته‌نشین شده بود، فقط نوعی فرسودگی خاموش بود.

دخترک در آغوشم جابه‌جا شد.
صدای خفه‌ی خنده‌اش مثل ضربه‌ای نرم خورد به سینه‌ی تهی من.
گفت:

– بابایی، اون آقا با مامانی دوست بود؟

دلم از جایش کنده شد.
لبخندی خشک، مثل تکه کاغذی که آتش بگیرد، روی لبانم نشست.

جواب ندادم.
چطور می‌توانستم به زبانی که هنوز بلد نبود زشتی را، راست بگویم؟

او پلک‌های کوچکش را بست.
لحظه‌ای بعد، خوابش برد؛
سنگین، عمیق، با لبخندی نیمه‌کاره که روی صورتش مانده بود.

آرام از زیر دست‌های کوچکش خودم را بیرون کشیدم.
بلند شدم، پاهایم بی‌جان‌تر از آن بودند که مرا حمل کنند.
به دیوار تکیه دادم.
نگاه کردم به خانه؛
به دیوارهایی که انگار دیروز سفید بودند و حالا زیر گرد کلمات نگفته چرک گرفته بودند.

بوی تن زنم هنوز در اتاق مانده بود.
بوی عشق و خیانت، بوی پوست و اشک.

از پنجره‌ی نیمه‌باز، بادی نرم پرده‌ها را تکان داد.
دستم را بالا آوردم.
آهسته، بی‌صدا، هوا را لمس کردم؛
انگار بخوام چیزی از آن صبح لعنتی را دوباره توی مشتم بگیرم.

اما هیچ چیز نبود.
فقط خالی، فقط مه، فقط حسرت.


«سایه‌های روی پوست»

پاهای برهنه‌ام روی سرامیک سرد کشیده می‌شد.
هر قدم، باری سنگین‌تر از تنم به زمین می‌کوبید.

به سمت آشپزخانه رفتم.
بوی قهوه‌ی کهنه، بوی روغن مانده، و چیزی نمناک در هوا شناور بود.

نوشین پشت میز نشسته بود؛
موهایش جمع شده بود بالای سر،
بلوز نازکی تنش بود،
و گردنش، آن گردن باریک و آشنا،
پر از ردهایی بود که دیشب…
نه از دست‌های من.

چشم‌هایم روی پوستش لغزید،
جایی بین شهوت و درد گیر کرده بودم؛
مثل کسی که هم می‌خواهد ببوسد، هم می‌خواهد خفه کند.

نوشین سر بلند کرد.
چشمانش قرمز نبودند.
گریه نکرده بود.
فقط… ساکت.

به آرامی گفت:

– بیدار شدی…

حلقه‌ی صدایش مثل طوقی دور گردنم سفت شد.

سعی کردم چیزی بگویم.
دهانم خشک بود.
فقط سرم را تکان دادم.

نوشین فنجانی را برداشت، قهوه سرد شده بود، اما جرعه‌ای نوشید.

سکوت بینمان مثل موجود زنده‌ای در اتاق راه می‌رفت.

بالاخره گفتم:

– رفت؟

صدایم خش داشت، شبیه برگی که روی آسفالت کشیده شود.

نوشین نگاهی از بالای فنجان بهم انداخت.
نمی‌دانستم در آن نگاه شرم بود، چالش بود، یا فقط خستگی.

آرام گفت:

– صبح زود…

نگاهش را ازم دزدید.
لب‌هایش، همان لب‌هایی که دیشب ناله را ازشان شنیده بودم، به لرز افتادند.

نفسم را دادم بیرون.
سنگین، تلخ.

آمدم یک قدم جلو برم،
اما پاهایم نرفتند.

او هم هیچ حرکتی نکرد.
همانجا ماند.
مثل تندیسی که دیگر قرار نیست حرف بزند، دوست داشته باشد، بخندد.

زمزمه کردم:

– چرا…؟

سوالی که تهش بیشتر التماس بود تا قضاوت.

نوشین مکث کرد.
دستش روی میز آرام کشیده شد، انگار به دنبال کلمه‌ای گم‌شده.

لب‌هایش لرزیدند:

– چون…
چون دیگه نمی‌تونستم فقط… نفس بکشم…

کلماتش، مثل سیلی نبودند.
مثل خنجری کند بودند؛
آرام، بی‌صدا، اما دردناک‌تر از هر چیزی.

خواستم چیزی بگویم، فریاد بزنم،
اما چیزی درونم فرو ریخت.
فقط به او نگاه کردم؛
به خطوط ظریف صورتش، به لرزش انگشتانش، به پوستی که هنوز بوی شب گذشته را می‌داد.

ناخودآگاه نزدیک‌تر رفتم.
دستم، بی‌اراده، به لبه‌ی میز گرفت.
انگار اگر رهایش می‌کردم، سقوط می‌کردم.

بهم نگاه کرد.
نگاهی که میان طلب بخشش و وقاحت مردد بود.

آهسته پرسید:

– متنفر شدی…؟

چند ثانیه طول کشید تا بفهمم سوالش واقعی بود.
دروغ نبود.
چیزی میان امید و ناامیدی.

لبم بی‌صدا تکان خورد.

– نمی‌دونم…

صدایم خالی بود.
درست مثل قلبم.

و بعد…
حرکتی ناگهانی.

نوشین بلند شد.
بی‌دفاع‌تر از همیشه، با گام‌های آرام آمد جلو.
فاصله‌ی بینمان را که هزار سال به نظر می‌رسید، طی کرد.

حالا بوی پوستش را می‌شنیدم.
بوی شب.
بوی خیانت.
بوی خواستن.

نوک انگشتانش به سینه‌ام خورد.
آرام.
مثل بیداری زخمی.

نفس کشید.
لب زد:

– هنوزم منو می‌خوای؟

سکوت بینمان آنقدر سنگین شد که می‌شد با دست لمسش کرد.

من…
من که نمی‌توانستم حتی خودم را بخواهم،
چطور هنوز این زن را، با تمام گناهانش، با تمام خط‌های مانده روی تنش، می‌خواستم؟

دستم بالا آمد.
آرام.
بی‌صدا.
و روی پهلویش نشست.

گرمای بدنش از پوستش عبور کرد.
مثل سیلی، مثل بوسه، مثل زخم.

چشم‌هایم را بستم.
و بوسیدمش.
نه برای بخشیدن.
نه برای فراموش کردن.
فقط برای اینکه هنوز می‌خواستمش.
همانقدر گناه‌آلود، همانقدر شکسته، همانقدر زنده.

نوشته: آنها

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18