رفتن به مطلب

داستان بیغیرتی خاله جووون


chochol

ارسال‌های توصیه شده


آنچه دیدم 1
 

همه این داستان واقعی نیست ولی ساختار کلی داستان برای روزگار کودکی و نوجوانی خودم هست
یه جاهایی تغییر کرده اونم به خاطر اینکه هویت ها لو نره و اینکه یه جنبه سکسی هم برای خواننده داستان وجود داشته باشه
من تا کلاس پنجم بیشتر درس نخوندم اونم توی روستا و اینکه انشا بسیار ضعیفی دارم و پیشاپیش عذرخواهی میکنم
از ده سالگی یادم هست که به جهت خوشگل بودن، تپل بودن و سفید بودن دستمالی میشدم اما میدونستم که این کار زشته و سعی می‌کردم از اون موقعیت دور بشم و اصلا حس خوبی نداشتم
اولین باری که نتونستم فرار کنم سیزده سالم بود
زمانی بود که توی ایام عید همه توی خونه عزیز. مادر بزرگم کنار هم خوابیده بودیم
منو پسر دایی ها و دایی ها و شوهر خالم،
خالم اینا بچه دار نشدن اما هنوز با هم زندگی میکنن

ولی خانواده ما با یه دختر و یه پسر که من بودم به ده سال هم نکشید و پدر و مادرم از هم جدا شدن
مادرم بعد از طلاق از بابام ،با پسر بزرگ خان آبادی که دوتا زن داشت و خیلی سنش بالا بود عروسی کرد و خواهرم رو با خودش برد اما عنایت خان من رو قبول نکرده بود و
مادرم من رو گذاشت خونه عزیز
کلا یه حالتی بود که من با اون سن کم متوجه نمیشدم
چرا آخه عنایت خان من رو قبول نمیکرد و مامانم خیلی اصرار نمیکرد که بعدا متوجه شدم

خونه عنایت خان بالای آبادی بود و خونه عزیز پایین آبادی اما هر روز همدیگه رو می‌دیدیم و به خونه های هم رفت و آمد داشتیم اما نه من میتونستم اونجا زیاد بمونم نه مادرم میتونست بیاد پیشم
خب برگردیم به اون شبی که راه فرار نداشتم
شوهر خالم که توی شهر معلم بود خیلی بچه دوست بود و همیشه به مادرم می‌گفت سعید رو بدید ما بزرگ کنیم اما مادرم قبول نمیکرد و می‌گفت اینجا نزدیک خودمه البته خیلی هم جدی نمی گفت چون خالم سریع یه نگاه مینداخت به شوهرش که ما بهش می‌گفتیم عمو دلیر .عمو دلیر هم سریع بحث رو عوض میکرد

شب ها موقع خواب با پسر دایی هام که از شهر اومده بودن انقدر حرف میزدیم و شلوغ میکردیم که بابا جونم می‌گفت ای بابا این هارو از هم جدا کنید تا زودتر بخوابن بعد عمو دلیر من رو میبرد کنار خودش
نیمه های شب بود که بیدار شدم متوجه شدم عمو دلیر منو از پشت بغل کرده و کیرش رو چسبونده به کونم
اول فک کردم خوابه اما وقتی با دستاش بدنم رو لمس کرد فهمیدم بیداره نمیدونستم چکار کنم کمی تکون خوردم که بلکه بیخیال بشه اما سفت تر من رو بغل کرد و توی گوشم گفت نترس پسرم چیزی نیست بعد آروم دستش رو برد زیر شلوارم و کیر کوچیکم رو گرفت توی دست های گرمش، کمی بازی کرد و گفت چیز بدی نیست سعید جان یه بازیه جالبه اگه به کسی چیزی نگی هر بار که از شهر میام برات یه اسباب بازی میخرم
منم چیزی نمیگفتم و انقدر ترسیده بودم که داشتم سکته میکردم
کمی بعد شلوارم رو کشید پایین و کیرش رو خیس کرد و گذاشت لای پاهام
لاله گوشم رو مکید گفت باریکلا پسر خوب اگه همیشه انقدر آروم و حرف گوش کن باشی هرچی بخواهی برات میگیرم
اون شب راه فرار نداشتم و هیچ اعتراضی هم نکردم
راستش صبح که بیدار شدم اصلا یادم نبود تا اینکه وقتی داشتیم توی باغ با بچه ها بازی میکردیم عمو دلیر با یه تفنگ آب پاش اومد نزدیکم و یه شلیک کرد توی صورتم و خیس شدم با خنده گفت بیا آقا سعید اینم کادو شما واسه اینکه پسر خوبی بودی و بعد دور شد
یه لحظه وقتی تفنگ آب پاش رو گرفتم دستم یاد اسباب بازی ها و لباس نو های پسر دایی هام افتادم انگار دنیارو داده بودن به من از خوشحالی تا آخر شب با تفنگم بازی کردم تا موقع خواب که دوباره سر و صدای ما داد باباجون رو در آورد و من رو فرستادن پیش عمو دلیر بخوابم
اینبار خیلی نگذشت که اومد سراغم اول پرسید از کادو خوشت اومده یا نه
آروم گفتم آره خیلی بعد گفت خب این تازه اولشه اگه همین طوری ادامه بدی همه چی برات میخرم ولی به شرطی که به احدی چیزی نگی باشه؟بدونه معطلی گفتم باشه خیالت راحت عمو
عمو دلیر گفت خب باریکلا حالا آروم شلوارت رو بده پایین و کونت رو بمال به کیرم
منم شلوارم رو کشیدم پایین و کونم رو دادم عقب و آروم عقب و جلو کردم بعد بالا و پایین کشیدم
ازم خواست کونم رو فشار بدم به کیرش منم همین کار رو کردم عمو دستش رو آورد و دوباره مثل اون شب کیرم رو گرفت توی دستش حس خاصی نداشتم بعد دستش رو برد سمت کونم آروم توی گوشم گفت چه کون بزرگی داری اجازه میدی یکم بمالم
جوابی ندادم فقط کونم رو دادم عقب تا راحت باشه اونم با لذت دست می‌کشید روی کونم و با سوراخم بازی می‌کرد انگشتش رو آروم فشار میداد روی سوراخم این کار رو شاید نیم ساعت بود که داشت انجام می‌داد و صدای نفس هاش هر لحظه بیشتر می‌شد بهم گفت به بهونه دستشویی کردن برم و کونم رو بشورم و برگردم
شلوارم رو کشیدم بالا و آروم بلند شدم
خونه عزیز یه اتاق بزرگ داشت که ورودی در باباجون می‌خوابید و کنارش دایی هام و پسر دایی هام انتهای اتاق هم عمو دلیر و من
با زحمت از همه عبور کردم و رفتم که برم دستشویی
وسط حیات که رسیدم فقط صدای زوزه گرگ و پارس سگ های آبادی به گوش می‌رسید که یهو صدای باز شدن در طویله توجه من رو جلب کرد از ترس پشت آبخوری گوسفند ها قایم شدم تا من رو نبینن ترسیدم دعوام کنن که دیدم عین الله از طویله ما اومد بیرون و از روی دیوار خونه پرید رفت
داشتم به این فکر میکردم که عین الله اینجا چکار داشت که خالم از طویله اومد بیرون و رفت سمت اتاق زنها
عین الله پسر همسایه عزیز بود و جوونه به شدت زبر و زرنگی بود اما چطوری خالم رو برده بود توی طویله برای من سوالی بود که چند روز طول کشید تا به جوابش برسم
با احوال پریشون رفتم دستشویی اول صابون مراغه رو برداشتم حسابی کونم رو شستم و برگشتم
با ترس و لرز از لابلای بابا جون و دایی هام گذشتم و رفتم پیش عمو دلیر دراز کشیدم
عمو نیم خیز شد که ببینه کسی بیدار نشده باشه بعد لحاف رو کشید روی سرش و رفت پایین سمت کون من شلوارم رو داد پایین و لپ کونم رو بوس کرد بعد اومد بالا پیش خودم گفتم واسه خاطر یه بوس منو فرستاد توی حیاط
عمو فضای اتاق رو بررسی کرد و دوباره رفت زیر لحاف این بار با ولع کونم رو می‌خورد با دستهاش فشار میداد و کونم رو له میکرد و با زبونش سوراخم رو قلقلک میداد در آخر هم یه گاز از کونم گرفت و اومد بالا کیرش رو گذاشت لای پاهام و پاهام رو محکم بهم چسبوند و شروع کرد به عقب و جلو کردن بعضی از دفعات کیرش از بغل تخمم رد میشد و بعضی وقتها فرو میرفت توی تخمم و درد عجیبی داشت آروم ناله کردم و عمو دلیر با چندتا نفس عمیق لای پاهام ارضا شد
صبح که بیدار شدم عمو دلیر با یه دست لباس نو بالای سرم نشسته بود قبل از اینکه چیزی بگم خالم صدام زد و گفت سعید جون بلند شو تا تحویل سال چیزی نمونده سریع این لباس هارو بپوش عیدی منو عمو دلیر به توئه پاشو عزیزم
یه لحظه فکر کردم خواب میبینم باورم نمیشد وای خدا چقدر خوشحال شدم
وقتی لباس هام رو عوض کردم انگار یه آدم دیگه شده بودم بعد از تشکر اومدم سمت حیاط همه یه جوری نگاهم میکردن اما من با حس اینکه بالاخره من هم شبیه بچه های دیگه شدم داشتم پرواز میکردم
بعد از تحویل سال با پسر دایی هام رفتیم سمت باغ و کلی بازی کردیم وقتی بچه های دیگه با حسرت به تفنگ آب پاش من نگاه میکردن یاد خودم میوفتادم که همیشه باید به لباس و اسباب بازی پسر های فامیل با حسرت نگاه میکردم و خدارو شکر میکردم و البته این رو مدیون عمو دلیر بودم به نظر خودم که معامله ی خیلی خوبی بود من به آرزوم رسیده بودم و توی نگاه بقیه پسر های فامیل دیگه اون بچه بی ننه بابا و فقیر نبودم و در عوض شب ها نیم ساعت دیرتر از بقیه میخوابیدم و توی اون نیم ساعت عمو دلیر با کونم بازی می‌کرد و نه تنها حس بدی نداشتم تازه داشت خوشم میومد و برام جالب بود وقتی منو از پشت بغل می‌کرد و به نرمی نوازشم می‌کرد حالم خوب میشد
توی همین حال بودم که مامانم و خواهرم اومدن خونه عزیز من از دیدن مامانم خیلی خوشحال شدم و وقتی در مورد لباس ها ازم سوال کرد گفتم خاله خریده یه نگاهی به خالم انداخت و گریش گرفت خالم مامانم رو بغل کرد و گفت عزیزم چه فرقی میکنه من گرفتم انگار تو گرفتی من که میدونم اخلاق اون شوهرت چجوریه اشکال نداره ابجیه قشنگم ناراحت نباش روز اول عیدی شگون نداره گریه نکن
یه دو ساعتی گذشت و تا پسر بزرگ عنایت خان اومد دمه خونه عزیز دنبال مامانم و خواهرم تا ببردشون مامانم به من گفت برو بگو الان زوده غروب بیا دنبالم که عزیز از توی آشپز خونه داد زد لازم نکرده پاشو مامان جون برو خونه شوهرت ،تو که اخلاقش رو میدونی شر درست نکن
مامانم گفت آره دیگه با این حمایت های شما باید هم اینجوری بشه دیگه
مرتیکه نمیزاره یه روز خونه ننم بمونم
بعد بلند شد دست آبجیم رو گرفت و رفت
تا اون موقع اصلا دلیل این رفتار عنایت خان رو نمیدونستم اما وقتی بزرگتر که شدم متوجه شدم داستان چیه

چند روزی گذشت یه شب عمو دلیر از همون اول که کنارش خوابیدم همش انگشتم میکرد و سعی داشت انگشتش رو وارد کونم بکنه کمی دردناک بود
و من با تکون دادن خودم مانع از کارش میشدم اما عمو دلیر با یه دستش من رو محکم گرفت و با دست دیگش کونم رو انگشت میکرد حس بدی داشتم و دلم میخواست فرار کنم اما توی گوشم گفت صبر کن کمی چربش کنم اونجوری دیگه اذیت نمیشی
کمی بعد با یه کرمی دستش رو چرب کرد و بعد اروم انگشتش رو فرو کرد توی کونم و نگه داشت کونم سوخت خواستم تکون بخورم اما اجازه نداد و به کارش ادامه داد خیلی درد داشتم دلم میخواست داد بزنم ولی جرات نداشتم تقریبا ده دقیقه با انگشتش سوراخم رو باز کرد بهش گفتم عمو اذیت میشم گفت عزیزم نگران نباش اولشه کمی که بگذره عادی میشه و اون وقته که وقتی کیرم رو بکنم توی کونت اروم میشی و لذت میبری اصلا نترس من کارم رو بلدم چند وقت دیگه خودت میایی و التماس میکنی که من کونت بزارم کمی تحمل کن بعدا ازم تشکر میکنی
تو نمیدونی که اگه کونت رو قشنگ اماده کنم و بعد بکنمت چقدر برات لذت بخش خواهد بود دیگه تا اخر عمر فراموش نمیکنی و همیشه کونت تشنه کیر خواهد بود حالا اجازه بده من چند بار که اینجوری کنم دیگه کونت باز میشه و هیچ دردی رو متوجه نمیشی و برعکس خوشت هم میاد
من نمیدونستم چی میگه اما اعتماد کردم تا ببینم چه لذتی در انتظارم هست
عمو دلیر وقتی که دید من دیگه تقلا نمیکنم با دست دیگرش با کیرم بازی کرد و وقتی دید کیرم داره راست میشه گفت باریکلا دیدی گفتم یواش یواش داره لذتت شروع میشه دیدی وقتی انگشتت میکنم کیرت داره سفت میشه
خودم احساس کردم که کیرم داره راست میشه اما وقتی انگشتش رو از کونم در میاره حالم بهتر میشه و یه نفس راحت میکشم
عمو دلیر دوباره انگشتش رو چرب کرد و فرو کرد توی کونم اینبار راحت تر رفت اما درد و سوزش زیادی داشت ازش خواهش کردم تمومش کنه اون هم موافقت کرد و گفت پس برو خودت رو بشور و بیا تا کونت رو برات بخورم
من رو فرستاد برم دستشویی تا خودم رو بشورم از روی کنجکاوی یه سر رفتم سمت طویله و از لای در داخل رو نگاه کردم چیزی معلوم نبود خیلی تاریک بود دیگه مطمئن شدم کسی نیست داشتم برمیگشتم که یه صدای آخ منو دوباره برگردوند به سمت در طویله گوش هام رو تیز کردم یه صداهایی میومد اما خیلی ضعیف بود دور زدم رفتم پشت طویله زیر پنجره کوچیک طویله منبع صدا اینجا بود و میتونستم واضح بشنوم
صدای خالم بود که داشت به عین الله می‌گفت زود باش الان یکی بیدار میشه میبینه من توی جام نیستم بد میشه
عین الله هم با صدای خفه گفت قربونت برم عجله نکن همه خوابن بذار من حال کنم عجلم ننداز
یه نگاه به دور و ورم کردم کنار بشکه نفت یه پیت بود گذاشتم زیر پام و آروم رفتم بالا از پنجره خاک گرفته و کثیف طویله داخل رو نگاه کردم دیدم خالم چادرش رو انداخته زمین و دراز کشیده عین الله هم خوابیده روش داره تلمبه میزنه خیلی هیجانی شده بودم و قلبم به شدت میزد حتم دارم اگه صدای واق واق سگ های اطراف نبود صدای ضربان قلبم رو می‌شنیدند
خالم پاهاش رو دور کمر عین الله قفل کرده بود و با دست هاش سینه پر از موی عین الله رو نوازش میکرد بعد با حالت شهوتی گفت بکن عزیزم خیلی خوب میکنی کیرت رو قشنگ فرو کن توی کسم که دارم دیوونه میشم با شنیدن این حرف ها عین الله کمی جابجا شد تا بیشتر مسلط بشه روی خالم و ضربات رو محکم تر کرد خالم صداش بلند تر از قبل شد و گفت جوووون بکن خیلی خوب میکنی بکن که از فردا دیگه من نیستم
عین الله به سرعت متوقف شد و پرسید مگه میخواید برید خالم با دست هاش عین الله رو به سمت خودش کشید تا عین الله به تلمبه زدن ادامه بده اما عین الله تکون نخورد خالم گفت چرا وایسادی دیوونه نصفه کاره موند داشتم میشدم
عین الله گفت میگم مگه جایی می‌خواهید برید خالم با شکوه گفت آه آره بابا دلیر گیر داده بریم سمت پدر مادرش منم نمیتونم چیزی بگم
عین الله که دمق شده بود گفت بخدا اگه بری میکشمت خالم گفت ااا دیوونه شوهرمه خب نمیتونم که نرم بعدشم خودت که میدونی من واسه توام بخدا هفت ساله نذاشتم بهم دست بزنه البته اونم از خداشه من فقط واسه تو ام کسم واسه توع ه نترس میرم زود میام بعدشم الان از شبی که اومدیم هر شب بهت حال دادم دیگه
عین الله گفت اینجوری آخه توی طویله هول‌هولکی
خالم گفت خب چیکار کنم میخوای بریم وسط پذیرایی اونجا بهت بدم
عین الله گفت نخیر لازم نکرده ،فردا قبل از ظهر بیا سمت امامزاده به بهونه زیارت بعد بیا پشت چشمه اونجا قرق ماست گوسفند های شما و آقام اونجان فردا نوبت منه بیا اونجا هیچکی نیست یه حال حسابی بکنیم بعد برو
خالم گفت دیوونه ای مگه، یهو یکی میبینه
عین الله گفت نترس میگم هیچکی نیست فقط منم تو بیا چشمه پشت امامزاده خودم با اسب میام دنبالت
خالم گفت خب حالا ببینم فردا چی میشه حالا بکن که خیلی دیر شد

عین الله بلند شد از روی خالم منم سریع سرم رو دزدیدم
عین الله گفت نه دیگه از کیر خبری نیست تا فردا بیایی پیشم خالم گفت لوس نشو بکن عین الله گفت لوس چیه من اینجوری بهم نمی‌چسبه پاشو برو فردا بیا
خالم گفت دیوونه بخدا میام فردا حالا بیا بکن
اما عین الله مرغش یه پا داشت و قبول نمیکرد
خالم با ناراحتی گفت دیوونه اینجوری حالم بد میشه
عین الله گفت فردا …
سریع اومدم پایین تا اونا بیرون نیومدن رفتم دستشویی و بعد رفتم پیش عمو دلیر دیدم خوابش برده منم بیدارش نکردم و خوابیدم
فردا که بیدار شدم همش دلم میخواست از دست عمو دلیر فرار کنم تا باهاش روبرو نشم انگار ازش خجالت میکشیدم که کس دادن زنش رو به عین الله دیده بودم اما اون فکر می‌کرد که من منصرف شدم و دیگه نمی‌خواهم باهام بازی کنه
وقتی همه مردهای فامیل داشتن از این خونه به اون خونه توی آبادی میرفتن برای تبریک سال نو ،وسط آبادی جلوی قهوه خونه منو صدا زد و آروم گفت عزیزم چیزی شده چرا دیشب انقدر دیر اومدی نکنه از دستم ناراحت شدی بخدا اون کاری که کردم لازم بود و باید چندین باره دیگه انجام بدم تا وقتی کونت آماده بشه
من با حالت کاملا مسخ شده گفتم نه عمو اینجوری نیست ناراحت نشدم و سریع دویدم و رفتم سمت خونه
متوجه شدم که خالم داره از بقیه خداحافظی میکنه تا بره امامزاده زیارت، عزیز بهش گفت صبر میکردی آخر هفته همه با هم میرفتیم خالم گفت نه عزیز امروز غروب راه میوفتیم میریم سمت پدر مادر آقا دلیر یه چند روزی اونجا هستیم اگه دوباره اومدیم ایشالله همه با هم میریم زیارت
عزیز یه نگاه انداخت توی حیاط و من رو دید و گفت سعید با خالت برو امامزاده تنها نباشه
خالم که کمی دستپاچه شده بود گفت نه عزیز نیازی نیست بزار سعید بره به بازیش برسه بچه رو چیکار داری
عزیز صداش رو برد بالاتر و گفت وا ننه یعنی میخوای تنها بری
خالم گفت آره مگه چیه عزیز راهی نیست خودم میرم
عزیز گفت سعید رو هم ببر با خودت من خیالم راحت بشه
خالم گفت عزیز من می‌خواهم چند ساعت توی امامزاده بمونم یه استخونی سبک کنم این رو ببرم حوصلش سر میره ول کن ترو خدا
عزیز اعتنایی نکرد و گفت سعید دنبال خالت برو
از در خونه که زدیم بیرون قیافه خالم دیدن داشت اصلا میزون نبود و آروم زد توی سر من و گفت تو از کجا پیدات شد یهو ،خبر مرگت با بقیه میرفتی بازیتو میکردی دیگه
اشک توی چشمام جمع شد و چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم تقریبا بیست دقیقه بعد خالم تقریبا 50 متر ازم جلوتر بود و مدام داد میزد و غر میزد که زود باش دیگه
نزدیک بالای تپه دیدم خالم با حالت خیلی عصبی وایساده تا بهش رسیدم دوباره شروع کرد غر زدن
توی دلم گفتم لاشی تو میخوای بری به عین الله کس بدی چرا با من بد رفتاری میکنی شیطونه میگه برم به عمو دلیر بگم تا آدمش کنه ها
توی سرازیری تپه به ذهنم اومد تا بهش بگم من دیشب چی دیدم تا شاید اینجوری حالش گرفته بشه اما هیچ درکی از عواقبش نداشتم
گفتم خاله
گفت کوفت و خاله چیه
گفتم من دیشب دیدم
یهو خالم خشکش زد و وایساد برگشت به سمتم و گفت چیو دیدی
کمی ترسیدم و پشیمون شدم از کرده خودم جرأت نکردم چیزی بگم لال شدم و سرم رو انداختم پایین
خالم دوباره پرسید پسره حرومزاده عوضی میگم چی دیدی
گریم گرفت و گفتم بخدا هیچی
خالم یه دونه زد توی گوشم و داد زد میگم چی دیدی
ریدم به خودم و زدم زیر گریه گفتم بخدا هیچی خاله الکی گفتم
خالم با دوتا دستهاش بازو هام رو گرفت و با شدت تکون داد و گفت عین آدم حرف بزن ببینم چی دیدی
گریه امونم نمیداد و با هق هق گفتم عین الله طویله نصفه شب
خالم نشست روی زمین و گفت خاک به سرم تو اونجا چیکار میکردی گفتم رفته بودم دستشویی صداتون رو شنیدم
خالم بلند شد و اشک هام رو با گوشه روسریش پاک کرد و گفت به کسی که چیزی نگفتی گفتم به جون عزیز نه
خالم گفت خب خوب کاری کردی عزیزم باریکلا به هیچ کسی چیزی نگو اگه بگی خالت رو سنگسار میکنن
سنگسار میدونی چیه گفتم نه
گفت من رو میبرن وسط آبادی همه مردم آبادی رو هم میاره انقدر به من سنگ میزنن تا بمیرم
تو که نمی‌خواهی همچین بلایی سر خالت بیاد
گفتم نه بخدا به هیچکی نمیگم خاله فقط دعوام نکن
خالم بغلم کرد و نوازشم کرد و گفت نترس عزیزم من اعصابم خرد بود فدات بشم اشکالی نداره دیگه دعوات نمیکنم تو هم قول بده که به کسی حرفی نزنی
گفتم چشم
به حرکت ادامه دادیم و سکوت سنگینی بینمون حاکم بود تا اینکه خالم شروع کرد به صحبت کردن و گفت ببین سعید جون منو عمو دلیر اصلا همدیگه رو دوست داریم و به خاطر آقاجون داریم زندگی می‌کنیم بعد از طلاق پدر مادرت و داستان های اون موقع ،آقاجون خیلی صدمه دید میترسم اگه منم طلاق بگیرم آقاجون از خجالت دیگه نتونه توی آبادی سرش رو بلند کنه یا شایدم دق کنه پیر مرد
منم جوونم خاله جون هزارتا آرزو دارم از وقتی با این مرتیکه عروسی کردم یه روز خوش ندیدم به مهربونی هاش نگاه نکن تا حالا یک بار حرف محبت آمیز به من نزده هشت سال از ازدواج ما میگذره هنوز بغل من نخوابیده اصلا احساس نداره
من نمیدونم این چه جور مردیه .یه چیزایی هست خاله جون من نمیتونم بهت بگم خودت بزرگ میشی میفهمی که یه زن چه توقعاتی داره چه نیازهایی داره
اوایل ازدواجمون فهمیدم چه اخلاقی داره پیش خودم گفتم درست میشه اما هیچ تغییری نکرد
از شب اول عروسیمون تا یک سال کلا سه بار کنارم خوابید کلی دعوا کردم که مرد چرا اینجوری هستی تو بابا منم یه سری نیاز ها دارم چرا دریغ میکنی
اما اون انگار نه انگار
باهاش قهر کردم تا حساب کار دستش بیاد اما اصلا افاقه نکرد و اوضاع بدتر شد
منم دیدم فایده نداره کلا بیخیال شدم
الانم که میبینی با عین الله رابطه دارم واسه اینه که راهی ندارم یا باید احساس خودم رو بکشم که این خیلی سخته برای یک زن
یا باید یه جوری با شرایط کنار بیام
اصلا چرا اینارو دارم به تو میگم تو بچه ای هنوز این چیزارو نمیفهمی اما امیدوارم به من حق بدی
من از حرف های خالم کم و بیش فهمیدم موضوع چیه اما نمیتونستم بهش دلداری بدم و سکوت کردم
نزدیکای امامزاده که شدیم خالم گفت تو برو داخل بمون تا برم تا جایی و برگردم
گفتم خاله میری پیش عین الله
خالم لبش رو گاز گرفت و گفت ای پدرسگ همه حرفای مارو شنیدی
گفتم آره
خالم خیلی خجالت کشید و گفت خب برو باغ پیش بچه ها بازی کن تا من خودم برگردم بیام دنبالت
گفتم خاله من میترسم برگردم منم با خودت ببر پیش عین الله من بیرون میمونم هر وقت کارت تموم شد بیا با هم برگردیم
خالم رنگش پرید و گفت بچه یتیم مونده چقدر پررویی تو خجالت بکش
خالم کمی این پا اون پا کرد و بعد گفت خب بیا دنبالم اما هیچ حرفی نزنی پیش عین الله
گفتم باشه
وقتی رسیدیم به چشمه پشت امامزاده من خیلی خسته شده بودم تا چشم کار می‌کرد باغ بود و درخت بود و زمین کشاورزی .از دیوار یه باغ پریدم داخل و داشتم دنبال اب میگشتم که صدای اسب عین الله اومد
چند دقیقه ای الکی توی باغ چرخیدم و بعد اومدم بیرون
عین الله و خالم داشتن حرف میزدن نزدیک شدم و سلام کردم با گرمی سلام و احوال کرد بعد گفت چه خوب که دیدمتون زن چوپون درد زایمانش گرفته داشتم میرفتم روستا دنباله قابله
خالم گفت اوه تا بری برسی آبادی بنده خدا تلف میشه من وردست ننه خدیجه بودم بلدم، بریم تا دیر نشده
عین الله گفت مطمئنی بلدی
خالم خیلی با اعتماد به نفس گفت آره پس چی بجنب تا از دس نرفته بریم

خالم رفت سمت یه سنگ بزرگ و بعد سوار پشت عین الله شد و عین الله دست منم گرفت و بلند کرد گذاشت جلوی خودش
توی راه با خودم گفتم عجب نقشه ای چیده خالم عجب شیطونیه به عقل جن هم نمی‌رسید
اینجوری هم به عین الله نگفت که من میدونم داستان چیه هم خیلی شیک به خواسته اش رسید
نزدیک اتاق که شدیم عین الله منو پیاده کرد و گفت تو همین جا پیش سگ ها و مال ها بمون من خالت رو میبرم بالای سر زائو
پیاده شدم و خالم گفت سعید جون یه وقت حوصلت سر رفت نیایی سمت اتاق زشته زن مردم اونجاست
یه چشم گفتم و رفتم سمت زیر انداز و نشستم
نیم ساعتی می‌گذشت که با خودم گفتم برم ببینم چیکار دارن میکنن
آروم و بی صدا نزدیک شدم از پنجره نگاه کردم دیدم یه اتاق خالی با یه بخاری هیزمی کنار دیوار هست و کمی اونورتر یه یه گلیم قدیمی بود که یه تشک پهن بود عین الله دراز کشیده بود و خالم داشت کیرش رو می‌خورد ترسیدم و دور شدم کمی اونورتر زیر سایه درخت نشسته بودم که از دور دیدم چندتا رعیت دارن میان اینوری خیلی ترسیدم و به سرعت رفتم سمت اتاق اول از پنجره یه نگاه انداختم که ببینم چه خبره تا کله کشیدم عین الله که داشت به شکل داگی توی کس خالم تلمبه میزد منو دید و خالم رو هل داد و داد زد پدرسگ مگه نگفتم نزدیک نیا
خالم سریع لباسش رو گرفت سمت بدنش و جابجا شد عین الله هم اومد سمت در منم به سمتش رفتم و گفتم عمو بخدا چند نفر دارن میان این سمتی منم اومدم خبر بدم بهتون
عین الله سریع رفت داخل و لباس پوشید و اومد بیرون منم نشون دادم از کدوم سمت دارن میان
عین الله گفت اوه اوه حتما اتفاقی افتاده سریع دست خالت رو بگیر و اونوری برو انقدر برو تا خودم بیام دنبالتون
با خالم رفتیم به سمت دره تا از دید خارج بشیم
توی راه خالم پرسید چرا اومدی فضولی، توله سگ مگه نگفتم نیا گفتم خاله بخدا ترسیدم اونا بیان شما رو توی اون وضع ببینن آبروریزی بشه
خالم کمی فکر کرد و گفت باز خوب شد تو با من اومدی اگه نبودی که نابود میشدم فقط خدا رحم کرد این چه کاری بود من کردم نباید میومدم فقط خدا به خیر بگذرونه نجات پیدا کنیم
فهمیده بودم که خالم خیلی ترسیده رفتم بغلش کردم تا بهش دلداری بدم سرم رو گذاشت روی سینه هاش برای اولین بار شهوتی شدم و کیرم بلند شد دوست داشتم لباسش رو بزنم کنار و سینه هاش رو بخورم خیلی درشت و آبدار بود کمی سرم رو جابجا کردم و از لای لباسش سفیدی گلوش و کمی از سینه اش پیدا بود یه جای کبودی هم معلوم بود دستم رو آوردم جلو و لای یقه خالم رو باز کردم و گفتم اینجا چی شده خاله
خالم دستم رو پس زد و گفت تو چیکار به اونجام داری بچه پررو خندیدم و گفتم آخه نگران شدم
خالم با اخم گفت لازم نکرده نگران بشی چیزی نیست
پرسیدم پشه زده گفت نه به تو ربطی نداره بچه تو اصلا فضولی توی خونته چکار به سینه من داری
گفتم خاله منکه کل هیکلت رو دیدم الان فقط کنجکاو شدم که سینه ات چی شده همین
خالم منو از پس زد و گفت ای بابا روزگار ما رو نگاه کن یه الف بچه چه دمی درآورده
پشه نزده اون عین الله گور به گوری کبودم کرده حالا هم خفه خون بگیر ببینم چی میشه امروز
دیگه سوالی نکردم و ساکت موندم تا عین الله اومد مارو پیدا کرد و برگردوند دمه اتاق
خالم گفت بریم سریع کار رو تموم کن خیلی دیر شد برگردم خونه بابام سرم رو میبره
عین الله گفت نترس بابا چیزی نشده که اون سه‌تا چیزی ندیدن و با من کار داشتن نگران نباش
افسار اسب رو دادن دست من و خودشون رفتن توی اتاق
ده دیقه بعد با صدای جیغ و داد خالم فهمیدم که کارشون تموم شده و سریع ما رو رسوند پشت امامزاده و ما برگشتیم آبادی
توی راه کلی خالم آسمون ریسمون بافت که چیزی به کسی نگم منم بهش قول دادم که خیالش راحت باشه فقط به شرطی که بزاره یه بار به سینه هاش دست بزنم
چنان سیلی ای خوردم که تا آخر ایام عید گوشم درست نمیشنید خالم گفت کاری نکن قید آبروم رو بزنم و همینجا سرت رو بزارم زیر سنگ
ساکت شدم و چیزی نگفتم اما دلم میخواست تهدیدش کنم بگم میرم به عمو دلیر میگم اما ترسیدم تهدیدش رو علنی کنه
غروب همون روز خالم و عمو دلیر رفتن شهر عمو دلیر اینا پیش پدر و مادرش و واسه سیزده به در برگشتن

تقریبا همه خانواده آماده بودن که صبح زود بریم سمت چشمه بالا اونجا سیزده رو بدر کنیم و طبق معمول منو عمو دلیر آخر اتاق زیر لحاف بیدار بودیم
آقاجون خواب بود و دایی هام داشتن باهم حرف میزدن که عمو دلیر دستش رو برد سمت کونم و سوراخم رو ماساژ داد آرم سرم رو برگردوندم نگاهش کردم که یعنی دایی هام هنوز بیدار ن
با چهره مصمم و عادی ای که داشت بهم فهموند چیزی نیست و نترسم
کمی گذشت و عمو انگشتش رو چرب کرد و آروم فرو کرد توی کونم و بعد نگه داشت
نیم ساعتی بود که داشت با سوراخم بازی می‌کرد و دیگه صدای دایی هام هم نمیومد
عمو دلیر کیرش رو گذاشت دمه سوراخم و آروم هل داد داخل درد شدیدی داشت و خودم رو کشیدم جلو تا کیرش از سوراخم فاصله بگیره
عمو دلیر منو بغل کرد و توی گوشم گفت عزیزم شب آخره بزار یه حالی بکنیم کمی تحمل کن مطمئن باش که اذیت نمیشی
کونم رو دادم عقب و عمو دلیر دوباره چربش کرد و سر کیرش رو وارد کونم کرد و نگه داشت
داشتم خفه میشدم اما تکون نخوردم بعد یواش یواش کیرش رو عقب و جلو کرد کونم کمی جا باز کرده بود اما از دردم کم نمیشد گفتم عمو دیگه در نیار وقتی در میاری خیلی درد داره
عمو دلیر معذرت خواهی کرد و گفت تورو خدا تحمل کن الان آبم میاد
تقریبا نصف کیر عمو دلیر توی کونم بود که ارضا شد و کیرش رو کشید بیرون و خوابید
منم رفتم دستشویی خودم رو شستم
تقریبا همه اهالی خونه خواب بودن و با خودم گفتم پس حتما خالم الان توی طویله پیش عین الله خوابیده
رفتم سمت پنجره و داخل رو نگاه کردم خبری نبود به ذهنم رسید برم داخل رو نگاه کنم
وارد شدم و تا انتهای طویله رفتم خبری نبود داشتم برمیگشتم که یه صدایی از توی حیاط شنیدم رفتم سمت در طویله دیدم خالم دارم میاد سمت طویله تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که برم زیر کاه و یونجه های گوشه طویله قایم بشم
خالم بعد از وارد شدن به طویله رفت سمت پنجره و بیرون رو دید میزد منم جام طوری بود که کامل دید داشتم به سمت انتهای طویله ولی در ورودی رو نمیتونستم ببینم
خالم بیقرار پشت پنجره ایستاده بود و گاهی از جلوی من رد میشد و میرفت به سمت در و بیرون رو چک میکرد که بالاخره دلیل بی تابی های خالم پیداش شد و اومد داخل
خالم پرید بغلش کرد و یه لب طولانی ازش گرفت و با ناز و عشوه پرسید عزیزم چرا دیر کردی
که یکدفعه با شنیدن صدای مردی که اصلا انتظارش رو نداشتم ،خشکم زد
کلا من منتظر بودم صدای عین الله رو بشنوم اما در کمال ناباوری، صدای عین الله نبود

نوشته: Jooly1995

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18