poria ارسال شده در 6 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل شب بی سحر درود این داستان زاییده یک ذهن مریض هستش ، این داستان واقعی نیست ساعت پنج و نیم صبح بود ، منتظر ورود مترو به ایستگاه بودم جمعیت تو محل توقف درب های مترو جمع شده بودن تا بعد از توقف و باز شدن درب واگن ها به داخل هجوم ببرن تا شاید جایی برای نشستن پیدا کنن بالاخره مترو اومد و تو ایستگاه متوقف شد و درب یک مقدار عقب تر جا خوش کرد همین موضوع باعث شد تا جمعیت به سمت درب هجوم ببرن و منی که وسط جمعیت بودم با ۸۰ کیلو وزن و ۱۹۰ سانت قد رو هوا به محل جدید تجمع مردم هدایت بشم و به محض باز شدن درب با فشار جمعیت به داخل واگن کشیده بشم از اونجایی که نه حوصله تلاش برای نشستن رو داشتم و نه امیدی برای نشستن ،داخل راهرو ورودی کمی تامل کردم تا جمعیت به داخل واگن هجوم ببرن و بتونم بعدش روی پله هایی که به سمت طبقه اول واگن هستش بشینم قطار به صورت تندرو بود و فقط تو ایستگاه های کرج، ارم سبز و صادقیه توقف داشت بالاخره قطار حرکت کرد و چند دقیقه بعد تو ایستگاه کرج متوقف شد. وضعیت اسفناک تازه اونجا بود و دو برابر جمعیتی که تو گلشهر می خواستن سوار مترو بشن تو ایستگاه کرج منتظر بودن و وقتی این جمعیت به داخل واگن هجوم آوردن اوضاع طوری شد که مجبور شدم بایستم و از خیر نشستن بگذرم مترو دوباره حرکت کرد و با تمام شدن صدای اپراتور که میگفت ایستگاه بعد ارم سبز گوشیم زنگ خورد به صدای زنگ گوشی اهمیت ندادم واقعا امکان اینکه توی اون ازدحام دستم رو به جیبم برسونم و گوشیم رو جواب بدم نبود از طرفی ساعت یک ربع به شش صبح کی می خواست باهام تماس بگیره حتما که تماس مهمی نبود صدای ریتم آهنگ گوشیم برای خودم آزار دهنده بود و توی دلم داشتم به کسی که اونوقت صبح باهام تماس گرفته بد بیراه میگفتم بالاخره صدای زنگ گوشی قطع شد و تا خواستم نفس راحتی بکشم دوباره زنگ خورد مثل اینکه هر کسی پشت خط بود تصمیم به بیخیال شدن نداشت از روی ناچاری به هر زحمتی بود دستم رو به جیبم رسوندم و گوشی رو جواب دادم: سحر: سلام بیشعور چرا جواب موبایلت رو نمیدی؟ من: درود عزیز دلم مرسی از احوالپرسیت حالم خوبه تو روبه راهی رو به رشدی؟ سحر کوچکترین خالم بود یه دختر مجرد، خود ساخته و قد بلند با موهای بلوند مایل به قهوه ای و چشم های آبی که هوش از سر هر مردی می برد ولی این لعنتی اصلا نمیشد زن خطاب کردش و من مطمئن بودم اگر شلوارش رو در میاورد حتما اندازه گرز رستم کیر داشت سحر هیچوقت برای احوال پرسی به من زنگ نمی زد کمی مبادی آداب نبود ( البته با من) و هر وقت زنگ میزد برای من دردسر داشت از اونجایی که مجرد بود و تنها زندگی میکرد هر وقت خونش مشکلی داشت به من زنگ میزد تا برم و به دادش برسم گفت خفه بابا نکبت چه چس کلاسم میذاره واسه من غروب بیا خونه من کارت دارم گفتم سحر جان دورت بگردم امروز پنج شنبس میدونی که من بعد از کار با پریا میرم کافه تنها دلخوشیم تو زندگیم پریا بود پنج سال بود باهاش تو رابطه بودم و آدم خیلی با اهمیتی بود توی زندگیم. سحر گفت بیخود لازمت دارم اون دوست دختر عفریتتم با خودت بیار اگه نگران ناخوناش نیست اونم کمک کنه قهوه تونم من میدم کوفت کنین غلط دیگه ای هم خواستین بکنین بعدش میرین خونه خودت نمی دونم چرا سحر انقدر با من بد صحبت می کرد من خیلی دوسش داشتم اولین عشق زندگیم بود و همیشه خیلی بهش محبت میکردم پریا هم دوست صمیمی خودش بود و خودش دستشو گذاشته بود تو دستم و به قول خودش که اگه پریا رو به من معرفی نمی کرد دختر ندیده از دنیا میرفتم اونم تو وضعی که از شدت خود ارضایی کور شده بودم گفتم سحر جان اذیت نکن دیگه قربونت برم جمعه میام هرچی خر حمالی داشتی انجام میدم لطفا آفتاب تو رو قرار ما نگیر گفت زر نزن همینه که من میگم اصلا الان خودم زنگ پریا میزنم حلش میکنم بدون اینکه منتظر جواب من بمونه بدون خداحافظی گوشی رو روم قطع کرد بد جور خورد تو حالم حوصله خر حمالی نداشتم و از طرفی تنها موقعیتی که تو طول هفته بیرون میرفتم و کمی تفریح میکردم خراب شده بود اصلا حوصله کار نداشتم و از شانس بد کلی کار اون روز ریختن رو سرم و از اونجا که پنج شنبه ها تا ظهر سرکار بودم همه رو نصفه و نیمه دایورت کردم به شنبه و کیفم رو برداشتم زدم بیرون از صبح به پریا زنگ نزده بودم یعنی اصلا دوست نداشتم زنگ بزنم با بی میلی تمام گوشیمو درآوردم و شمارشو گرفتم تا باهاش هماهنگ بشم با هم بریم خونه سحر با زنگ اول پریا جواب داد به به شازده پسر راه گم کردی ؟ بالاخره یاد ما فقیر فقرا هم افتادی ! گفتم پریا سر به سرم نذار حوصله ندارم گفت چی شده باز کشتی هات رو دزدان دریایی سومالی تو تنگه باب المندب دزدیدن؟ گفتم سحر نذاشت ادامه بدم پرید تو حرفم و گفت میدونم بابا بچه ننه اتفاقا بیشتر خوش میگذره ساعت دو و نیم منتظرتم یکم قربون صدقه هم رفتیم و خداحافظی کردیم حداقل سحر با همه دردسر هایی که برام داشت یه خوبی داشت اونم این بود که رگ خواب پریا دستش بود و هر وقت با هم به مشکل میخوریم سه سوت حلش میکرد. خدا رو شکر خراب شدن قرار بیرونم رو هم با پریا خودش جمع و جور کرده بود ساعت حدود ۲ ظهر بود که رسیدم خونه خونه که چه عرض کنم یه آلونک تو زیر پله یک ساختمان ۳ طبقه که سر جمع به ۳۰ متر هم نمی رسید البته برای منه تنها ایده آل بود بدون سر خر و دردسر دیگه وقتی برای دوش گرفتن و لباس عوض کردن نداشتم کیفم رو گذاشتم تو خونه و سوئیچ ماشین رو برداشتم برم دنبال پریا از خونم تا خونه پریا با ماشین بیست دقیقه راه بود من ساکن گلشهر بودم و خونه اونا تو بلوار ارم سمت مهرشهر بود یه پادکست از رادیو جوان پلی کردم راه افتادم کوچه ای که خونه پریا اینا توش بود یه کوچه بن بست خلوت بود دم خونه پارک کردم و بهش زنگ زدم گوشی جواب داد گفت جووون! گفتم بپر پایین گفت تنهام تو بیا بالا گل از گلم شکفت سریع ماشین رو زدم کنار و خاموش کردم پیاده شدم ریموت رو که به سمت ماشین گرفتم تا قفلش کنم مامان پریا پیچید تو کوچه ای تف تو این شانس خراب ، نشد که نشد برم رسید بهم بعد از احوال پرسی تعارفات خیلی زیاد و همیشگی مامان پریا و اصرار به رفتن به داخل خانه بالاخره رفت داخل تا به پریا بگه من دم در منتظرشم سریع شماره پریا رو گرفتم گفتم مامانت داره میاد بالا … ای خاک به سرم شد بدون اینکه گوشی رو قطع کنه فکر کنم پرت کرد رو تخت و رفت! صداهای عجیبی از اتاقش میومد حدس میزدم تو چه وضعیتی باید باشه گوشی رو قطع کردم با نفرین به شانس گوهم یه سیگار روشن کردم خیلی کم سیگار میکشیدم چندتا پک به سیگار زده بودم که پریا از در اومد بیرون بدو اومد به سمتم گفت سیگارتو بنداز بشین بریم فقط تعجب کردم سوار ماشین شدم گفتم چته دخترم چرا انقدر حول کردی گفت استارت بزن و برو تو راه بهت میگم. ماشین رو روشن کردم به محض روشن شدن ماشین بلوتوث گوشیم به ضبط کانکت شد و آهنگ پلی شد پریا بدون معطلی ترمز دستی ماشین رو خوابوند گفت برو دیگه لعنتی مات و مبهوت مونده بودم این دختر چش شده چرا اینجوری میکنه تا خونه سحر تقریبا نیم ساعت تا چهل پنج دقیقه راه بود سحر فردیس زندگی میکرد یه آپارتمان صد صدو بیست متری لوکس داشت به قول خودش اندازه یه خونه خرج داخلش کرده بود و صد البته پدر منم تو بازسازی و خرید وسایل خونه در آورده بود راه افتادیم همینکه از بلوار ارم وارد خروجی اتوبان شدم گفتم چته دختر چرا اینجوری شدی صدای آهنگ رو کم کرد طوری که فقط یه زمزمه خیلی ضعیف ازش موند و گفت آبروم رفت پویا چطوری برگردم خونه دوباره گفتم برای چی چی شده مگه ، فوقش مثل همیشه لخت منتظرم بودی دیگه ،من که زودتر بهت خبر دادم گفت برو بابا دلت خوشه مامان پریا آموزشگاه زبان داشت و ظهر بعد از خوردن نهار میرفت آموزشگاه و تا ساعت هشت و نیم ۹ شب پیداش نمیشد ادامه داد گفت خیر سرم گفتم حالت گرفتس سورپرایزت کنم تازه یه لباس خواب خیلی سکسی خریده بودم پوشیده بودمش شمع و عود و گل رزه پر پر شده رو تخت و…. وااااای خدا چطوری تو روی مامانم نگاه کنم اصلا برا چی زود اومد خونه این من هرچقدر سعی کردم جلوی خندیدنم رو بگیرم نتونستم یهو خندم ترکید و با صدای خیلی بلند شروع به خندیدن کردم من میخندیدم و پریا عین ابر بهار اشک میریخت و منو میزد یه گوشه تو اتوبان نگه داشتم و صورت ظریفشو توی دستام گرفتم و چشم هاشو بوسیدم و گفتم قربون اشکات بشم که عین بلور دارن میریزن گریه نکن عزیزم مامانت اصلا به روت نمیاره ولی کون من پارس یا بهم زنگ میزنه که برم پیشش یا یه جا گیرم میاره و خدمتم میرسه بعد یه لب طولانی ازش گرفتم طوری که نفساش به شماره افتاد و گفتم فکر کردی بعد از ۵ سال دوستی که مامانت از همش خبر داره نمیتونه بین ما چی میگذره ، بالاخره گریه های پریا قطع شد تو چشمام عین یه بچه گربه نگاه کرد گفت میدونم که مامان میدونه ولی دلیل نمیشه که همچین اتفاقی عادی باشه بعدشم از خونه فرار کردم تا باهاش چشم تو چشم نشم الان با چه رویی برگردم خونه؟ گفتم برنگرد میریم خونه من گفت غلط کردی هر وقت اومدی خواستگاری حلقه دستم کردی میام خونت میمونم با یه لبخند بزرگ رو لباش بهم نگاه کرد دلم براش قنج رفت با دست راستم از پشت سرش رو گرفتم و دوباره لبام رو گذاشتم رو لباش و با اون یکی دستم سینشو محکم فشار دادم که باعث شد کمی بدنشو از درد عقب بکشه از یه ذره خشونت خوشش میومد به شرطی که زیاده روی نمی کردم رسیدم دم خونه سحر ریموت درب پارکینگ رو داشتم زدم درب باز شد و ماشینمو گذاشتم پشت ماشین سحر رفتیم بالا خونه سحر طبقه سوم بود در خونشو زدم داد زد باز کیه گفتم ماییم اومدیم خر حمالی در رو باز کرد و گفت خوش اومدین قدم به روی چشم من گذاشتین بفرمایید داخل ، بفرمایید حمال های عزیزم پریا رفت داخل و با سحر احوالپرسی کرد و بعدش نوبت من بود گفتم سلام عزیز دلم ، سحر خودشو تو بغلم جا کرد و سینه هاشو بهم فشار داد کاملا گرمای بدنشو احساس می کردم چقدر سحر برام جذاب بود این جذابیتش باعث شده بود هرکاری می خواست براش میکردم و هر جور دوست داشت باهام رفتار میکرد هر وقت میدیدمش برام تازگی داشت و باعث میشد تپش قلب بگیرم چهرش برام بیش از حد تحملم زیبا بود و بدن خوش فرمش به شدت باعث تحریکم میشد مخصوصا امروز که با کمترین لباس ممکن به پیشوازمون اومده بود سحر معمولا جلوی من خیلی راحت لباس میپوشید ولی نه به این راحتی که امروز بود، یه شلوارک خیلی کوتاه پوشیده بود که وقتی برگشت و از پشت دیدم بلافاصله کیرم ادای احترام کرد کرد و براش یه کرنش کرد یه دکلته که به زحمت کمی پایین تر از سینه های خوش فرمش بود پوشیده بود که کاملا برآمدگی نوک سینه هاش رو نمایش میداد و گواه این بود که سوتین نبسته بود پوست بلورین و سفیدش روی سرشانه ها شکم و پاهاش چنان خودنمایی میکرد که به جرات میتونم بگم هرگز تا این حد برام چشم نواز نبود ازم جدا شد و گفت پویا چرا انقدر دیر کردین کلی کار داریم بهش تعظیم کردم و در حالی که به چشمای آبی بینظیرش زل زده بودم گفتم علیا حضرت امیدوارم پوزش این چاکر حقیر و کنیز دربارتان را بابت تاخیر پیش آمده پذیرا باشید تمام اوامر شما اجابت خواهد گردید گفت لوس نشو فردا پارتی دارم هنوز خرید نکردم هیچی تو خونه ندارم خونه رو نظافت نکردم از طرفی باید بری برام خرید کنی من که همونجوری تو حالت تعظیم مونده بودم گفتم سمعا و طاعتا علیاحضرت یدونه محکم زد تو سرم و برگشت و رفت به سمت آشپزخونه و با تن نازی بی نظیری که هوش از سرم داشت می برد گفت بشنین یه چیزی بخوریم بعدش شروع میکنیم من و پریا روی کاناپه ولو شدیم و سحر مشغول درست کردن قهوه شد و به پریا گفت عزیزم لباساتو عوض کن راحت باش تا من قهوه بیارم پریا گفت سحر جون لباسم مناسب نیست سحر یه نیم نگاه به ما کرد و گفت یعنی چی لباسم مناسب نیست تو همین حین برگشتم به پریا نگاه کردم که نمی دونست چیکار کنه و کاملا دست و پاشو گم کرده بود یک دفعه دوزاریم افتاد که روی لباس خوابی که برای من پوشیده بوده یه شلوار و مانتو پوشیده ، کلاه و کیفش رو برداشته و از خونه زده بیرون دوباره خنده من ترکید و تعجب سحر دو چندان شد و گفت دیوونه شدی برای چی میخندی؟ چیز خنده داری هست و یه نگاه به سرتا پای خودش کرد و سعی کرد پشتشم ببینه که همه چیز مرتبه یا نه؟ رو به پریا کردم و گفتم خودت تعریف میکنی یا من بگم؟ پریا گفت بی خود و تو سریع ترین زمان ممکن خودشو به سحر رسوند و تو گوشش شروع به توضیح کرد سحر که چشماش از تعجب گرد شده بود به من نگاه کرد و گفت دیوونه ای چیزی هستی توی اوسگول مگه خونه نداری چرا تو خونه پریا اینا گفتم من چیکار کنم اصلا مگه با من هماهنگ شده بود که منم نظر بدم البته اگه هماهنگ هم شده بود فرقی نمی کرد و دوباره زدم زیر خنده سحر پریا رو بغل کرد یکم دلداریش داد و گفت برو تو اتاق من توی کشو زیر تخت لباس دست نخورده دارم یه چیزی بردار لباساتو عوض کن عزیزم پریا راهی اتاق سحر شد منم فرصت رو غنیمت دیدم و پشت سرش راه افتادم سحر با دیدن من که دارم میرم سمت اتاقش گفت تو کجا میری برگشتم نگاهش کردم گفتم خوب معلومه میرم کمک گفت مگه میخواد کوه بکنه که کمکش کنی لازم نکرده اون لباس رو برای سورپرایز کردنت پوشیده بهتره فعلا تو کف بمونی گفتم آخه ، گفت آخه نداره شاید من تو کشوهام چیزی دارم که تو نباید ببینی بشین سر جات پسر خوب به ناچار دوباره روی کاناپه نشستم و اینبار با خیال راحت بدون حضور پریا محو تماشای بدن سحر شدم واقعا بدن بی نقصی داشت با اینکه خیلی اهل ورزش کردن نبود اما خیلی روی فرم بود با اون شلوارک کوتاهی که پوشیده بود کمی از پایین کونش مشخص بود دوتا خط عرضی خیلی زیبا و اون تک چال سمت راست کمرش چنان منو از خود بی خود کرد که کیرم تمام قد بلند شد کمی جابجاش کردم و به زیر کمربند شلوارم هدایتش کردم که یه وقت معلوم نباشه بالاخره قهوه سحر آماده شد و قهوه ها رو آورد گذاشت روی میز و کنارم نشست چنان بوی عطر بدنش اغوا کننده بود که باعث شد کیرم به حد انفجار برسه با خودم فکر میکردم که ای کاش میشد میرفتم تو اتاق و با پریا سکس میکردم که سحر شروع به توضیح وظایف من کرد اول میری برام مشروب میخری گفتم چشم ادامه داد از همون ودکا قبلیه بل بدر بود بلودر بود از همون شیشه مشکیه ،گفتم چشم موجود بود میگیرم ادامه اوامر رو بفرمایید گفت بعدش میری بقیه خریدامو میکنی لیستشو برات نوشتم تو واتس اپ میفرستم بعد میای تو جابجا کردن وسیله ها کمکم میکنی در ضمن دستشویی و حموم هم هست گفتم سحر جان خوب چرا کارگر نمیگیری میدونی که من از نظافت کردن بدم میاد مخصوصا سرویس های بهداشتی، حالا حموم رو چیکار داری مهمونات حموم نمیرن که ، چرا این کار رو با من میکنی آخه گفت حرف نباشه تا تو رو دارم کارگر برا چیمه بعدشم زن ها خوب نمیشورن ، کارگر مرد هم که نمیتونم بیارم من یه زن تنهام بیان خونمو نشون کنن بعدش بیان خالی کنن ببرن چیکار کنم یا اصلا بدتر بلایی سر خودم بیارن چی؟ گفتم غلط کردم هرچی علیا حضرت بفرمایند فقط اگر اجازه بدید اول نظافت رو انجام بدیم و جابجایی وسایل و کارای دیگه تو و بعدش برم سراغ خریدهات گفت پس زود باش قهوه رو بزن که شروع کنیم گفتم منتظر پریا نمونیم ، به نظرت دیر نکرد گفت چرا بذار برم ببینم چه میکنه کمک لازم نداره ، بلند شد و رفت سمت اتاق به در چند تا ضربه زد گفت پریا جوون کمک نمی خوای عزیزم، پریا با صدایی که کاملا معلوم بود که هول کرده جواب داد الان میام لباس تنم نیست لطفا نیا داخل سحر خیلی آروم گفت عزیزم چیزی نداری تو بدنت که منم نداشته باشم و در اتاق رو باز کرد و رفت داخل و گفت داری چیکار میکنی چند دقیقه بعد در حالی که پریا به شدت خجالت زده شده بود و صورتش کاملا قرمز شده بود به همراه سحر از اتاق اومدن بیرون یه تیشرت زرد پوشیده بود با یه دامن کوتاه که اگه رو به روی من می نشست راحت میتونستم شورتش رو ببینم کلا لباس های سحر خیلی سکسی و باز بودن بالاخره قهوه رو خوردیم و بلند شدیم که مشغول کار بشیم سحر یه جرم گیر داد دست من به همراه یه فرچه و لگن و خودشو لوس کرد و گفت لطفا زحمت سرویس ها رو میکشی جوابی ندادم و با بی میلی راهی نظافت سرویس ها شدم اول توالت رو تموم کردم خیس عرق شده بودم و بعدش رفتم سراغ حموم همه جا رو جرم گیر زدم و مشغول سابیدن کف و توالت فرنگی شدم واسه خودم داشتم آواز میخوندم و سخت مشغول نظافت بودم دوش حموم رو باز کردم و با تلفنی دوش در حال آب گرفتن روی دیوار ها بودم که نمی دونم چطور شد پام سر خورد و به شدت به زمین خوردم تو کسری از ثانیه سحر بالای سرم بود و با نگرانی گفت پویا چیکار کردی با خودت نمیدونم موقع افتادن سرم به کجا خورده بود خیلی ناجور تیر میکشید دستم رو روی سرم کشیدم و جلوم گرفتم بله دستم قرمز شده بود و سرم زخم همه لباسهای تنم خیس آب بود پریا دم در حموم ایستاده بود دستش جلوی دهنش بود و به شدت از ترس زرد شده بود سحر بالای سرم ایستاده بود سرم رو چرخوندم که نگاهش کنم و منظره ای رو دیدم که حاضر بودم کمرم می شکست تا ببینم، زخم شدن سرم که چیزی نبود محو تماشای سینه های سحر بودم سینه هایی که تو تمام عمرم حسرتشون رو کشیده بودم احساس کردم یه مایعی روی صورتم لغزید و پایین اومد دست کشیدم روی صورتم بله بازم خون دوست داشتم توی همون حالت میموندم و باقی زندگیم اون سینه های بلورین رو نگاه میکردم پریا جلوی در خشک شده بود و صداش در نمیومد با زحمت کمی خودمو جمع و جور کردم بدنم رو بررسی کردم و گفتم چیزیم نشده نگران نباشید خوبم سحر نشست تا کمکم کنه بلند بشم با کمک سحر و یکم درد توی کمرم نشستم سحر گفتم خاک تو سرم سرت شکسته ، پریا هم خودشو بهم رسوند دستم رو روی سرم مالیدم و گفتم نه چیزی نیست یکم زخم شده ، دوتایی کمکم کردن تا دوباره بایستم زانوم به شدت درد میکرد وقتی خوردم زمین با توالت فرنگی برخورد کرده بود لنگ لنگون به سمت دیوار رفتم و تکیموبه دیوار دادم سحر گفت باید ببریمت درمانگاه سرت رو پانسمان کنن یه نگاه به خودم و لباس های خیسم کردم و گفتم با این سر و وضع که نمیشه چیزیم نیست نمیخواد شما برید بیرون من لباسام رو در بیارم حموم و خودمو بشورم بیام بیرون بعدش یه فکری میکنیم سحر بهم نگاه کرد در حالی که بازومو محکم گرفته بود تا زمین نخورم و گفت لازم نکرده حتی نمیتونی سرپا وایسی ، آقا میخواد حموم رو هم بشوره گفتم قشنگم ولم کن نترس حالم خوبه خودمو کشوندم سمت فرنگی و نشستم رو فرنگی و گفتم خوبم فقط برین بیرون پریا گفت لباسات همه کثیف و خیس شده اینجا لباس نداری میخوای چی بپوشی؟ سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم هیچ جوابی نداشتم بهش بدم راست میگفت و نمیدونستم چیکار کنم سحر گفت من میرم از خونت برات لباس میارم و به پریا نگاه کرد و ادامه داد تو هم کمکش کن دوش بگیره تا من بیام گفتم کمک لازم ندارم پریا تو زحمت بکش برو برام لباس بیار درب ورودی خونم قلق داره سحر نمیتونه بازش کنه ولی تو بلدی، مغزی قفل درب ورودی خراب بود و به راحتی باز نمی شد پریا اومد جلوم نشست طوری که انگار روی توالت ایرانی نشسته باشه دامن کوتاهش به عقب کشیده شد و من دومین منظره زیبای تو اون حموم رو دیدم پریا شورت نپوشیده بود و موهای کم پشت بالای کسش کاملا مشخص بود تو چشماش نگاه کردم و یه اشاره کوچک به کسش کردم که متوجه بشه چی میگم و گفتم ای کاش تو میموندی و کمکم میکردی پریا گفت عزیزم بشین تا من برم و بیام عجله نکن و نگاه به سحر کرد و گفت سحر جون من با ماشین پویا نمیتونم رانندگی کنم ماشینشم عین در خونش داغونه میشه با ماشین تو برم سحر گفت آره عزیز دلم چرا نشه ، میخوای سختته دوتایی بریم؟ پریا گفت نه سحر جون تو مراقب پویا باش من میرم و میام بلند شد که بره گفتم پریا گفت جونم عشقم اگه میشه کمکم کن لباسامو در بیارم خیس هستن اذیت میکنن تا تو بری بیای هم یه دوش میگیرم یه نگاه به سحر کرد و گفت عزیزم لباساتو در بیار ولی دوش نگیر تا من بیام دوباره میفتی یه وقت ،گفتم نه بابا نگران نباش خوبم چیزیم نمیشه بلند شد و کمکم کرد تیشرت آستین بلندی که تنم بود رو در بیارم سال قبل فول بادی لیزر موهای زائد انجام داده بودم و اون موهای کمی هم که لیزر از بین نبره بود شیو میکردم سحر هم سعی کرد کمک کنه تیشرتم رو درآوردم و سحر که بدن جدید من رو تا حالا ندیده بود با تعجب نگاهم کرد و گفت پشم و پیلت کو ؟ گفتم لیزر و ادامه دادم سحر جان تو خودتو به زحمت ننداز فقط پریا هواسش بهم باشه این شلوار لعنتی رو درآوردنی دوباره نیفتم کافیه سحر دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت دستات رو بنداز دور گردن من تا پریا شلوارت رو در بیاره روبروش ایستادم و دستام رو گذاشتم روی شونه هاش از آخرین باری که بدن سحر رو لمس کرده بودم ۶ سال گذشته بود (شش سال قبل سحر تازه خونه خریده بود و من احساس عشق خیلی شدیدی بهش داشتم مریض میشد مریض میشدم گریه میکرد گریه میکردم خوشحال بود ، شاد بودم و همه زندگیم شده بود سحر و سحر و سحر اثاث کشی تازه تموم شده بود و کارگرها همه اثاث رو ریخته بودن وسط خونه رفته بودن تا ساعت ۲ صبح همه اثاث رو سر جاشون مستقر کردیم و دوتایی رو کاناپه نشسته بودیم و سحر چایی ریخته بود تا بخوریم و بعدش بخوابیم شرایط طوری پیش رفت که احساس کردم وقت مناسبیه تا احساسم رو بهش بگم سرم رو گذاشته بودم روی پاش و به پشت دراز کشیده بودم و توی چشماش نگاه میکردم سحر بهم گفت چشمات چرا اینجوری هستن گفتم چجوری هستن عزیز دلم گفت جذاب خمار مشکی بعدش پرسید پویا تو عاشق من شدی؟ از روی پاش بلند شدم بهش نزدیک شدم و دلم رو به دریا زدم و احساسی رو که چندین سال بود باهام بود رو پیشش اعتراف کردم بهش گفتم تا چه حد عاشقشم بهش گفتم به غیر از خودش هیچ کس توی زندگیم نخواهد بود و بلافاصله لب هاش رو بوسیدم سحر منو پس زد و سعی کرد از اون اتفاق جلوگیری کنه من دوباره لبام رو روی لبهاش گذاشتم و سعی کردم اینبار عمیق تر ببوسمش بدنش توی دست هام شل شد دهانش باز شد و اجازه داد طعم شیرین لبهاش رو بهتر بچم وقتی ازش جدا شدم و خواستم توی چشماش نگاه کنم سیلی محکمی نثارم کرد و بلند شد و رفت سمت اتاقش و گفت الاغ من خاله تو هستم درسته که ما هم سن هستیم ولی این یه عشق ممنوعس دیگه نمیخوام ببینمت از خونه من گمشو بیرون و رفت توی اتاق بی اختیار اشک میریختم بلند شدم و رفتم در اتاقش و بهش التماس کردم ازش خواستم منو پس نزنه من بدون سحر میمردم اما اون فقط صدای گریه هاش میومد و هیچ جوابی بهم نمیداد هر دومون ۳۳ سال داشتیم و اصلا بچه به حساب نمیومدیم بلند شدم و داغون از خونه زدم بیرون تا روشن شدن هوا تو خیابون ها چرخیدم و بعد برگشتیم دم خونه سحر نشستم توی ماشینم و رفتم فقط رفتم بدون مقصد بدون خداحافظی با کسی ، سه ماه بود که از شهری به شهر دیگه ای میرفتم پولم داشت تموم میشد معمولا تو ماشین یا خیابون کنار ماشینم میخوابیدم یک ماه بود موبایلم رو روشن نکرده بودم نشستم توی ماشین گوشیم رو روشن کردم شارژ نداشت شارژر فندکی ماشین رو بهش وصل کردم انبوه پیام و میس کال از مادرم پدرم خواهرام دوستام خاله هام و خیلی از فامیل فقط یه پیام توجه من رو جلب کرد “بیا باید ببینمت” از سحر بود بدون معطلی ماشین رو روشن کردم و راهی کرج شدم ۱۷ ساعت بدون توقف از بندرعباس تا خونه سحر رانندگی کردم ریشه هام بعد از سه ماه شیو نکردن به شدت بلند شده بود ۱۷ کیلو وزن کم کرده بودم و از ۹۷ کیلو به هشتاد کیلو رسیده بودم بالاخره رسیدم اصلا برام اهمیت نداشت سحر چی میخواد بهم بگه فقط و فقط می خواستم ببینمش به محض اینکه در خونه رو باز کرد محکم ترین چک زندگیم رو خوردم چنان زد توی گوشم که دماغم خون اومد و چند ثانیه گوشم سوت میکشید هیچ عکس العملی نشون ندادم سحر فقط داد و بیداد میکرد “کدوم گوری بودی جواب منو بده میگم کدوم گوری بودی” بی اختیار فقط اشک میریختم همسایه های سحر از داد و بیدادش اومده بودن بیرون یه خانم مسنی سعی میکرد سحر رو آروم کنه و هی بهش میگفت دخترم آروم باش تا ببینیم چی شده سحر خودش رو انداخت تو بغلم و زار زد هیچ وقت ندیدم اینجوری گریه بکنه حتی وقتی که پدربزرگم فوت شده بود من رو با خودش کشید و برد توی خونه درب رو بست همسایه رفتن و من موندم سحر “تمام زندگیم” کسی که حاضر نبودم بدون اون زندگی کنم نشست روی زمین بهم نگاه کرد و گفت بشین فقط زمین رو نگاه میکردم و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم داد زد “احمق میگم بتمرگ زمین” بی اختیار جلوی در خونه نشستم زمین با صدای گریون گفت کدوم گوری بودی جواب ندادم “احمق بیشعور با توام” سه ماه جواب هیچ کس رو ندادی کثافت لجن برو ببین پدر مادرت به چه روزی افتادن میخوای بکشیشون من همچنان ساکت بودم ادامه داد بعد با یه پیام من لجن که می خوام ببینمت با این سر و وضع داغون آقا مثل اجل معلق جلوی خونم سبز شده و شروع کرد به گریه کردن گفتم سحر تو رو خدا گریه نکن گفت فکر کردم لال شدی پس هنوز زبون داری لجن زر میزنی فقط زر نمیزنی یه کلام حرف بزنی خودم همینجا میکشمت هیچ غلطی نمیکنی الان پا میشی میری حموم اون ریشای عنتو میزنی لباس میپوشی میری خونه هیچ غلطی نمی کنی میفهمی چی میگم یا نه هیچ غلطی نمیکنی تا تکلیفتو روشن کنم فقط یه جمله گفتم “سحر من خودمو میکشم” تو غلط میکنی تو گوه میخوری کثافت بی ناموس بهم حمله کرد و تا جایی که جون داشت منو زد انقدر زد توی گوشم که صورتم کامل بی حس شد و وقتی خسته شد و از رمق افتاد خودش رو تو بغلم رها کرد و تا وقتی که از حال بره گریه کرد بلند شدم برم بیرون با صدای بی حال گفت کدوم قبرستونی میری جواب دادم «آرایشگاه برمیگردم » برگشتم و رفتم حمام و خودمو تر و تمیز کردم از ضربه هایی که سحر زده بود توی صورتم گونه هام کبود شده بود چشم راستمم یکم باید کرده بود من بدون دیدن سحر میمردم پس تصمیم گرفتم عشقم رو توی دلم نگه دارم تا بتونم باز هم سحر رو ببینم صداش کردم و اومد گفت باز کدوم گوری میری گفتم خونه اومدم بیرون شیش هفت ماه بعد دست پریا رو گذاشت توی دستام و گفت اگه از گل کمتر بهش بگی پارت میکنم به خیال اینکه با بودن پریا تو زندگیم خودشو فراموش میکنم. به مرور زمان با پریا صمیمی تر شدم و هرچی با پریا صمیمی تر میشدم رفتار سحر باهام بدتر میشد و البته لباس های باز تری جلوم می پوشید خوب میدونست که با این کارهاش داره نابودم میکنه) در حالی که دستام رو شونه های سحر بود پریا نشست و دکمه های شلوارم رو باز کرد و کشید پایین پاهام رو یکی یکی بلند کردم تا بتونه شلوارم رو آزاد کنه بعدش پریا یه حرکت کاملا انتحاری کرد و شورت منو به پایین هدایت کرد به خاطر ضربه ای که کش شرت به کیرم وارد کرده بود کیرم داشت بالا پایین میشد و منو سحر دوتایی داشیم این صحنه رو نگاه میکردیم من دستام رو از روی شونه های سحر برداشتم تا جلوی کیرم رو بگیرم و مخفیش کنم با حرکت همزمان من به سمت پایین و سر پریا به سمت پایین زانوی آسیب دیده من با سر پریا بر خورد کرد و من از درد به خودم پیچیدم و باعث شد دوباره تعادلم رو از دست بدم داشتم می رفتم که دوباره بفتم زمین سحر منو تو بغل خودش کشید و مانع افتادنم شد منو محکم توی بغلش گرفته بود ضربان قلبش رو احساس میکردم کیرم چسبیده بود به رون پاش و هر لحظه داشت بزرگتر و سفت تر میشد قبل از اینکه پریا کامل بلند بشه کیر من کامل بلند شده بود و به رون سحر چسبیده بود سحر خودش رو یه تکون داد تا تماس کیرم با پاش قطع بشه که اگه این کار رو نمی کرد خیلی بهتر بود با این کار کیرم آزاد شد و بین پاهاش قرار گرفت و با فشاری که خودش بهم آورد تا کامل بایستم دقیقا بین پاهاش و زیر کسش کیرم رو می تونست احساس کنه به پریا در حالی که سحر رو گرفته بودم تا زمین نخورم و کیرم به کسش مالیده میشد گفتم معلومه چه غلطی میکنی؟ پریا گفت خودت که نمی تونستی درش بیاری چاره ای نبود باید ما درش میاوردیم و به کمک سحر اومد تا کمکم کنن بشینم روی توالت فرنگی به شدت تحریک شده بودم و موقع نشستن با توجه به این که سحر هم خم شده بود عمدا صورتمو چسبوندم وسط سینه هاش و یه نفس عمیق کشیدم و برای اینکه عادی جلوه بدم یه آه بلند گفتم دستم رو روی کیر سیخ شم گذاشتم تا کمتر جلوی سحر آزاد باشه پریا از سحر خواهش کرد تا ما رو تنها بذاره سحر با بی میلی تمام از حموم خارج شد و درب حموم رو بست به محض بیرون رفتنش لب های ما روی هم قفل شد و تو کسری از ثانیه پریا دامنش رو داد بالا و نشست روی کیرم و تا جایی که ممکن بود کیرم رو تو اعماق کسش جا داد با اولین بالا پایینی که کرد من از درد داد زدم و گرفتمش که دیگه تکون نخوره مثل اینکه آسیب زانوم جدی بود و در همون حالت که کیرم بیشترش تو کس پریا بود سحر برگشت داخل و گفت چی شد من اشک رو گوشه چشمهای قشنگ سحر دیدم پریا خیلی سریع از روم بلند شد و چنان درد رو به من تحمیل کرد که از شدت درد فریاد زدم و تمام حسم از بین رفت از درد داشتم به خودم میپیچیدم و بی اختیار اشک میریختم کیرم کامل خوابید و انقدر توی زانوم درد احساس میکردم که اصلا برام دیگه مهم نبود لختم ، سحر می خواست به اورژانس زنگ بزنه که من مانعش شدم و گفتم فقط واسم لباس بیارید پریا سریع حاظر شد و رفت سحر یه سبد آورد تو حموم چشماش پر از اشک بود شروع به جمع کردن لباس های خیس من کرد من لخت مادرزاد بودم و با دستم کیرم رو پوشونده بودم گفتم سحر جان یه چیزی میدی من بندازم روم تا پریا برسه توی چشمام نگاه کرد چشماش پر از اشک بود و آماده باریدن و گفت مگه چیزی هم مونده که بخوایین از من مخفی کنید و کاملا بی صدا اشکهاش شروع به باریدن کرد رفت بیرون لباس هام رو داخل ماشین گذاشت و روشنش کرد و برگشت آب رو باز کرد ،دمای آب رو تنظیم کرد و شروع به شستن من کرد گفتم سحر جان لازم نیست خودم میتونم «فقط خفه شو» تنها حرفی بود که تا اومدن پریا از دهنش بیرون اومد فقط هر از چندگاهی اشک میریخت دستم رو کنار زد و حتی کیرمم شست و اصلا اهمیت نداد که با این کارش کیر من کاملا دوباره راست شد، یک حوله آورد و کمکم کرد بلند شم حوله رو دورم پیچید و تا کاناپه همراهیم کرد من رو اونجا تنها گذاشت و به اتاقش رفت و در رو بست اول صدای گریه هاش اومد و من مات مبهوت مونده بودم که سحر چش شده صدای گریه اش قطع شد صدای ناله های خیلی خفیفی میومد نگرانش شدم و سعی کردم بلند شم و به اتاقش برم اما نتونستم از جام بلند بشم تا برگشتن پریا یک ساعتی طول کشید و بیشتر این یک ساعت رو من تنها تو پذیرایی با یک عالمه ابهام سر کردم بالاخره پریا برگشت و زنگ خونه رو زد من روی کاناپه دراز کشیده بودم و حوله رو روی خودم انداخته بودم سحر از اتاقش اومد بیرون و در رو باز کرد با دیدنش و یاد او لحظه که دستم رو کنار زد و کیرم رو شست دوباره کیرم راست شد پریا اومد داخل و با سحر به سمتم اومدن بلند شدم و روی کاناپه نشستم تیشرتی که آورده بود رو پوشیدم و به کمک اون دوتا بلند شدم و ایستادم کیر راست شدم از زیر حوله آزاد شد اصلا برام دیگه اهمیت نداشت که جلوی اون دوتا لختم پریا نشست تا کمک کنه شرتم رو پام کنم و سحر کمک کرد تا سر پا بایستم اول اون پام که آسیب دیده بود رو توی شورت کردم هرکاری کردم نتونستم پای آسیب دیدم رو رو زمین بذارم سحر و پریا هر دوتاشون یک چشمشون به کیر راست شده من بود ولی من هیچ حس خجالتی دیگه نداشتم و اصلا سعی نمی کردم بپوشونمش تو اون لحظه اصلا پریا دیگه برام اهمیت نداشت و دوست داشتم سحر دوباره کیرم رو توی دستش بگیره به ناچار نشستم و به ترتیب شورت و شلوارم رو پام کردم با هر بدبختی بود خودمو به ماشین سحر رسوندم و به درمانگاه رفتیم بعد از عکس گرفتن مشخص شد که زانوی پای راستم دچار شکستگی شده و نیاز به جراحی داره باز سحر اشک میریخت دوباره به ماشین برگشتیم و راهی تهران شدیم تا تو یه بیمارستان خوب یک پزشک بهتر معاینه لازم رو انجام بده، بعد از رسیدن به بیمارستان پزشک معالج گفت نیازی به جراحی نیست و فقط به کچ گرفتن پای من بسنده کرد پای راستم از وسط ران تا کمی زیر زانو گچ گرفته شد و دیگه امکان خم کردن پام رو نداشتم راه افتادیم به سمت کرج نزدیک های پل فردیس بودیم که گفتم سحر جان از زندگی انداختمت من رو بی زحمت برسون خونه ام گفت نمیشه یا باید بری خونه مامانت اینا یا خونه من ، باید یکی مراقبت باشه پریا گفت من خودم پیشش میمونم و ازش مراقبت میکنم سحر خیلی تند گفت اصلا نمیشه امکان نداره من جواب خواهرمو چی بدم یا خونه خواهرم میریم یا خونه من حالت دیگه ای نمیشه من روی صندلی عقب نشسته بودم و تکیم به درب سمت شاگرد بود و پاهام روی صندلی ، سحر رو از نیم رخ می دیدم گفتم سحر جان خونه بابامینا نمیشه ۴۵ روز پام توی گچ باید بمونه من نمی تونم چهل پنج روز پریا رو نبینم بی زحمت من رو ببر خونه خودم میگم امیر بیاد پیشم بمونه دوباره یه قطره اشک از چشم های سحر روی گونش سر خورد و از چونش آویزون مونده و گفت بحثی نداریم میای خونه من پریا هم میتونه بیاد اونجا بهت سر بزنه به مخالفت من اهمیت نداد و از پل فردیس به سمت خونه خودش پیچید و من رو همراه خودش به خونش برد به محض رسیدن موبایلش رو برداشت و شروع به زنگ زدن به دوستاش کرد تا مهمونی رو کنسل کنه بعد از تموم شدن تماس هاش به من نگاه کرد و گفت باید به بابا مامانت خبر بدیم گفتم اصلا حرفشم نزن اونا نباید بفهمن اصلا به حرف من توجه نکرد و با مادرم تماس گرفت سلام آبجی … مرسی ممنون به خوبی شما آقا شهرام چطوره خوبه … ( شهرام بابای من هستش) سلامت باشه سلام من رو بهش برسونین … آبجی غرض از مزاحمت نمیدونم چطوری بگم آخه پویا اومده بود خونه من کمکم کنه فرستادمش حموم رو برام بشوره تو حموم خورده زمین … نه آبجی به خدا حالش خوبه یکم فقط پاش آسیب دیده … نه به خدا حالش خوبه اصلا بذار گوشی رو بدم بهش گوشی رو به سمت من گرفت و دیگه چاره ای نداشتم جز اینکه حرف بزنم چند وقتی بود باهاشون قهر بودم و از من خبری نمیگرفتن سلام مامانم سلام عزیزم دورت بگردم چیشده چیکار کردی با خودت تصادف کردی هی بهت میگم آروم رانندگی کن نه مامان تصادف چیه کف حموم لیز بود خوردم زمین به من دروغ نگو چت شده چه بلایی سرت اومده اصلا الان بابات رو بر میدارم میام اونجا نه مامان جان برای چی این همه راه رو میاید ،من خوبم به خدا ،اصلا تصویری میگیرمت الان لازم نکرده بابات رفت لباس بپوشه و تلفن رو قطع کرد سحر رو با خشم نگاه کردم و گفتم کار خودت رو کردی الان باید برم خونمون و دو ماه عذاب بکشم پریا برو از ماشینم برام یه نخ سیگار بیار که تا دو ماه نمی تونم سیگار بکشم سحر گفت نمیزارم ببرنت نگران نباش اون با من فعلا یه اسنپ بگیر پریا بره خونشون یه زنگم بزن محل کارت خبر بده چلاق شدی الاغ گوشیم رو برداشتم اسنپ بگیرم که پریا بره پریا اومد خودشو تو بغلم جا کرد و لبام رو بوسید سحر با دیدن ما دوباره اخماش رفت تو هم و رفت آشپزخونه پریا دستش رو به کیرم رسوند و خیلی محکم توی دستش چلوند و آروم تو گوشم گفت هر کاری کردیم امروز نشد همو بکنیم فردا میام شده جلوی سحر باید بکنیم فهمیدی و کیرم رو محکمتر فشار داد صدای آخم بلند شد و رو به پریا گفتم چته وحشی خوب بذار فردا بیا بعد سحر که صدای آخ گفتن من رو شنیده بود بدو بدو خودشو بهم رسوند و گفت چی شد عشقم پات درد میکنه؟ گفتم نه بابا این وحشی بشکونم گرفت خوبم، اسنپ رسید و پریا با یه لب سنگین ازم خداحافظی کرد و رفت سحر اومد کنارم نشست گفت میخوای کمکت کنم بری رو تخت من استراحت کنی گفتم نه خوشگل خانم باید برم دستشویی دارم میترکم ، کمکم کرد بلند بشم و دوتایی به سمت حموم راهی شدیم روی توالت فرنگی نشستم و سحر یه چهارپایه گذاشت زیر زانوم و از حموم بیرون رفت و در رو بست هر کاری کردم نتونستم شلوار رو درش بیارم با اینکه از شلوارهای بیمارستانی گشاد پام بود ، با وجود اون گچ که دور پام بود امکان اینکه شلوار خودم رو بپوشم نبود به خاطر اینکه نمی تونستم خودم رو بلند کنم بعد از ده دقیقه کلنجار رفتن فقط تونسته بودم لپ چپ کونمو از بند شلوار آزاد کنم اون هم با کلی درد سحر بدون در زدن در حموم رو باز کرد گفت حالت خوبه چیکار میکنی این همه وقت ، شونه هامو بالا انداختم و گفتم تلاش مگه یبوست شدی ؟ گفتم نه شلوار در نمیاد از پام گفت : خوب پسره خنگ صدام میکردی از ساعت چهار تا الان آلتت در انواع و اقسام حالت های مختلف جلوی من بوده الان یهو خجالتی شدی گفتم نخواستم بهت زحمت بدم خندید و گفت زحمت چیه احمق جون، اومد سمتم دستام رو روی توالت فرنگی اهرم کردم تا کونم یکم بلند بشه و سحر بتونه شلوارم رو در بیاره سحر شلوار و شورتم رو با هم کامل از پام درآورد پرسیدم چرا کامل درش آوردی گفت از این شلوارا بدم میاد یه شلوارک از قدیما تو خونه من داری کارتو بکن برات میارمش گفتم کارم کوتاهه گفت باشه بابا میارمش دیگه، رفت بیرون هنوز کار من تموم نشده بود برگشت اومد بالای سرم دکمه سیفون رو زد پای توی گچم رو از شلوارک رد کرد گفتم سحر قبلش شورتم رو پام کن گفت برای چی نمی خواد ، هی در بیاری بپوشی که چی بشه همین کافیه دیگه با فشاری که پریا به تخمام آورده بود و اینکه بارها تو طول روز تحریک شده بودم ولی ارضا نشده بودم درد زیادی توی بیضه هام داشتم ولی با این حال وقتی سحر سعی کرد شلوارک رو تنم کنه و با دستاش بدن من رو لمس کرد کیرم دوباره راست شد سحر با نوک انگشتش کیرمو لمس کرد و به طرف شکمم حلش داد و گفت اینم که از صبح همینجوری سرپاست خسته نشدی و بعدش شلوارکمو کشید روش گفتم خسته که نه ولی خیلی درد دارم چشماش گرد شد گفت تو زانوت گفتم اونم درد میکنه ولی نه ، توی بیضه هام انقدر که این شازده از صبح بشین پاشو رفته نگام کرد گفت برای اون کاری از دست من بر نمیاد کمکم کرد بلند بشم و منو به سمت تختش برد ازش پرسیدم بابامینا چرا نیومدن پس ، گفت الان دیگه میرسن ساعت ۲ صبح بود که مامان بابام رسیدن توی پارکینگ که با دیدن ماشینم که سالمه خیالشون راحت شده بود تصادف نکردم ، سحر با بهانه اینکه خونشون آسانسور نداره نذاشت منو با خودشون ببرن مامانم میخواست بمونه که نمی دونم سحر بردش بهش چی گفت که راضی شد با بابام بره خونه ساعت دو نیم صبح بود که رفتن و دوباره من با سحر تنها شدم سحر گفت بخوابیم؟ گفتم بازم برات زحمت دارم خودش فهمید دردم چیه و گفت چقدر تو میشاشی همونجا تو اتاق شلوارکم رو از تنم در آورد و کمکم کرد تا به سمت حموم برم هنوز به حموم نرسیده بودیم که کیر من دوباره راست شده بود کمکم کرد تا بشینیم و رفت و گفت تا کارت رو میکنی من لباسام رو عوض کنم یخورده طول کشید تا بیاد لباس خواب پوشیده بود وقتی خم شد تا چهارپایه رو از زیر پام برداره سینه هاش کاملا پیدا بود و من رو به مرز جنون رسوند کمکم کرد تا به اتاق برم روی تخت نشستم و بعد از اینکه پام رو روی تخت گذاشت دراز کشیدم کیرم به حداکثر سفتی خودش رسیده بود منتظر بودم که شلوارکم رو پام کنه که با اشاره به کیر من گفت فکر کنم آزاد باشه براش بهتره من میرم روی کاناپه بخوابم من اعتراض کردم گفتم حرفشم نزن من روی کاناپه می خوابم تو توی تختت بخواب قبول نکرد و به راهش ادامه داد پیشنهاد دادم جفتمون روی تخت بخوابیم گفتم تختت به اندازه کافی بزرگ هست برای چی میری رو کاناپه همینجا بخواب توی چشام نگاه کرد و گفت نه دیگه خیلی خوش بحالت میشه شیطونیم گل کرده بود میخواستم هر جوری شده بیاد توی تخت با هم بخوابیم به هر زحمتی که شده از رو تخت بلند شدم و سعی کردم پاشم بایستم و برم روی کاناپه وقتی دید هیچ جوره کوتاه نمیام قبول کرد و گفت باشه منم اینجا می خوابم تو کونم عروسی بود روی تخت دراز کشیدم و به قسمت خالی تخت اشاره کردم و گفتم بپر بالا سحر اومد سمتم تیشرتمو از تنم در بیاره یکم الکی مقاومت کردم ولی از خدام بود بالاخره تیشرتمو در آورد و رفت سمت خالی تخت و لباس خوابشو از تنش درآورد چیزی که چشمام میدید مغزم باور نمی کرد سحر لخت مادر زاد تو یه نور کم جلوم ایستاده بود سحر گفت من عادت دارم لخت بخوابم پس تو هم حق نداری با لباس بخوابی اومد روی تخت من فقط نگاهم به کسش بود و اصلا جای دیگه ای رو نگاه نمی کردم موهای بور مایل به قهوه ای بالاش داشت که هرچی به سمت نافش میومد کم پشت تر و نازک تر میشد یک خط صاف که برعکس کس پریا هیچ چیزی ازش بیرون نزده بود و زیبا ترین چیزی بود که میتونستم ببینم ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود طوری که احساس می کردم قلبم داره از سینه ام میزنه بیرون سحر گفت چته انگار اولین بارته میبینی نگاهم رو از کسش به سمت صورت تغییر دادم عجب سینه هایی چقدر بدن سحر سفید بود واقعا محو تماشای این بدن بودم توی چشم های آبیش نگاه کردم و گفتم چرا دیدم ولی نه به این زیبایی! هیچ وقت حتی توی هیچ فیلم پورنی سحر گفت خوبه خوبه با این حرفا اگه فکر کردی دستت بهش میرسه کور خوندی گفتم دستم که نه ، حیفه دستی لمسش کنه اون رو باید لب لمس کرد مگه میشه انقدر زیبا؟ کنارم نشسته بود موهای فر و بلوندش رو به یه سمت صورتش ریخته بود و من صورتش رو نمیدیدم صورتش رو به سمتم برگردوند و تونستم دیده بهتره به چشمهاش داشته باشم توی چشمهاش نگاه کردم باز پر بود و آماده باریدن خودش رو به سمتم کشید تا جایی که برخورد خفیفی بین بدنش و بدن من به وجود اومد صورتش رو روی صورتم گرفت و دستهاش رو دو طرف سرم گذاشت به خاطر موهای فوق العادش که مثل یه آبشار به سمت پایین ریخته بود و سینه های فوق العاده ای که داشت تصویری رو توی ذهن من ثبت کرد که تا روزی که زنده هستم توی ذهنم مرورش میکنم سعی کرد موهاش رو با یک دستش کنار بزنه موفق نشد و مثل یک آبشار دوباره به جای اولش برگشت یک پاش رو از روی بدنم رد کرد و روی سینم نشست با برخورد کسش به روی سینم نفس عمیقی کشیدم و به چشماش نگاه کردم سحر پرسید مطمئنی؟ با اشاره سر جواب مثبت بهش دادم خودش رو به سمت صورتم کشید و کسش بالای دهنم قرار داد تو این ۵ سالی که با پریا بودم هیچ وقت براش نخورده بودم با این که چند باری ازم خواسته بود اما همیشه با جواب منفی من رو به رو شده بود حس خوبی به این کار نداشتم و همیشه ازش پرهیز میکردم کسش رو روی دهنم فشار داد با تردید زبونم رو بیرون آوردم با فشاری که سحر داشت به سرم می آورد کمی زبونم وارد کسش شد سعی کردم کمی هم من تحرک داشته باشم و زبونم رو زیر کسش حرکت بدم با این کار من انگار که سحر مجوز گرفت تا هرکاری دوست داره بکنه با هر دو دستش موهای من رو از پشت گرفت و سرم رو به شدت به عقب کشید و با فشار زیاد شروع کرد به حرکت دادن خودش و مالیدن کسش به صورت من به سختی نفس میکشیدم و از هر فرصتی که پیش میومد برای نفس کشیدن استفاده میکردم زمان برام متوقف شده بود و فقط سعی میکردم این موضوع رو هضم کنم تمام اتفاقات گذشته رو داشتم توی ذهنم حلاجی و مرور میکردم در حالی که خودش رو به شدت روی صورت من فشار میداد و موهای من رو میکشید لرزش خفیفی کرد و آروم گرفت از روی صورتم پایین اومد و بالاخره تونستم راحت نفس بکشم نفس نفس زنان گفتم سحر داشتی خفم میکردی دیگه نمی تونستم نفس بکشم خودش رو پایین کشید دستش رو روی گلوی من گذاشت و گلوم رو فشار داد گفت فقط خفه شو و وحشیانه به لب هام حمله کرد جوری لبهام رو میخورد و گاز میگرفت که هیچ کاری از دستم بر نمیومد دوباره از روم بلند شد کیرم رو توی دستش گرفت و روی کسش تنظیم کرد و آرم آرم فشار آورد کیرم به سختی راه خودشو باز میکرد و میلیمتر به میلیمتر داخلش فرو می رفت تمام بدنم داشت میلرزید بالاخره تا انتها مسیرش رو باز کرد و تا جایی که ممکن بود فرو رفت سحر کاملا بی حرکت شد و چند لحظه بعد به شدت بدنش لرزید جوری که من واقعا ترسیدم که طوریش شده باشه و بی حال توی همون حالت روی من افتاد هیچ کاری از دستم بر نمیومد و کل ماجرا مدیریتش با سحر بود من مثل یه اسباب بازی جنسی براش شده بودم کاملا بی حرکت و مطیع هستش صورتش رو بالا آورد و جلوی صورتم گرفت لب هاش رو نزدیک لبهام کرد و گفت نمیدونی تا چه حد عاشقتم و بعد شروع به خوردن لبهام کرد و همزمان حرکت های کوچکی به بدنش می داد تا کمی کیرم داخلش عقب جلو بشه نمیدونم چه مدت توی همین پوزیشن ادامه دادیم که دیدم دیگه نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم البته با توجه به اینکه پای من توی گچ بود هیچ پوزیشن دیگه ای هم نمی تونستیم سکس داشته باشیم و این تنها انتخابمون بود به هر زحمتی بود لب هام رو از لب های سحر جدا کردم اما سحر تمام تلاششو میکرد که دوباره به لب هام برسه باصدای پر از شهوت و زمزمه طور گفتم سحر دارم میام… سحر اصلا اهمیت نداد و دوباره لب هاش رو به لب هام رسوند و به خوردن لب های من ادامه داد چند لحظه بعد تمام وجودم داخل سحر خالی شد خارج شدن آبم رو از کسش احساس میکردم و توان تحمل حرکت هاش روی کیرم رو دیگه نداشتم با هر حرکتی که به بدنش میداد تمام وجودم به رعشه میفتاد و همزمان درد عجیبی توی زانوم احساس می کردم ولی سحر قصد بی خیال شدن نداشت و همونجوری ادامه میداد جالب این بود با اینکه ارضا شده بودم اما کیرم همچنان راست مونده بود و حرکت های سحر باعث لذت غیرقابل تحملی توی بدنم میشد کم کم تونستم عقب جلو شدن کیرم رو داخل بدنش تحمل کنم و اینکه من هیچ کاری نمی تونستم بکنم کمی برام آزار دهنده شده بود سحر حرکت هاش رو سریع تر کرد سرش عقب برد و موهاش روی کمرش ریخت تا جای ممکن شکمش رو جلو داد و دستها رو عقب برد و روی قسمت بالای رون من گذاشت و شروع کرد به بالا و پایین کردن خودش تا جایی که در توانش بود سریع این کار رو میکرد و تا حد امکان سرعتش رو زیاد میکرد کم کم بدنش شروع به لرزیدن کرد و هر لحظه این لرزش شدید تر میشد ناله های خفیفی میکرد که کاملا شبیه ناله هایی بود که همون روز شنیده بودم و باعث نگرانیم شده بود ، کمی خودش رو بالا پایین کرد و متوقف شد در حالی که بدنش میلرزید دیدن لرزشهای سینش باعث شد که من دوباره به اوج برسم و دوباره ارضا بشم و آبم رو به داخلش پمپاژ کنم کمی توی همون حالت موند و خودش رو روی بدن من انداخت آروم در گوشش گفتم ممنونم ازت سحر گفت فقط حرف نزن پویا ساکت باش لطفا خودش رو از روم کنار کشید چندتا دستمال کاغذی برداشت و خودش رو تمیز کرد و دوباره به سمت من برگشت سرش رو روی سینم گذاشت و گفت فقط می خوام بخوابم… نوشته: Phoenix لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده