رفتن به مطلب

داستان سکسی بردگی برای زندایی


poria

ارسال‌های توصیه شده


بردگی برای زندایی
 
سلام به همه 🙌🏻
این یه داستانه ، در ژانر ،خانوادگی ، بردگی و فوت فتیش ، عرق پا ، عرق جوراب ، کفش لیسی ، تف کردن ، تحقیری
لطفا اگه علاقه ای به این چیزا نداری نخونش🫶🏻
امیدوارم خوشتون بیاد❤️‍🔥

داستان پسری که به پاهای زن داییش علاقه داشت و زن داییش مچشو میگیره یه روز…

شخصیت ها :
ایلیا ۱۷ ساله
هنگامه ۳۵ ساله
ظاهری زیبا ، موهای مشکی نیمه فر ، خوش هیکل و بدنی رو فرم

شروع :
از دید هنگامه ( زندایی)
صبح یه روز پاییزیه، ساعت هنوز ۷:۳۰ نشده، ولی من دیگه بیدارم. امشب مهمون داریم، خانواده‌ی شوهرم ، یعنی زهرا خواهر شوهرم و شوهرش محسن و پسرشون ایلیا. از دیروز دارم به این مهمونی فکر می‌کنم. نه اینکه استرس داشته باشم، ولی دوست دارم همه‌چیز مرتب و بی‌نقص باشه. بلند می‌شم، یه کش‌وقوس به بدنم می‌دم و می‌رم سمت آشپزخونه که قهوه درست کنم. بوی قهوه که توی فضا می‌پیچه، انگار تازه روزم شروع می‌شه.تا ظهر مشغول کارای خونه‌ام. میز ناهارخوری رو با رومیزی سفید و گلدونی پر از گلای تازه تزیین می‌کنم. غذا رو از قبل آماده کردم: یه زرشک‌پلوی حسابی با مرغ و ته‌دیگ زعفرونی، خورشت قورمه‌سبزی که عطرش کل خونه رو پر کرده، و یه سالاد شیرازی خوش‌رنگ. دسر هم ژله‌ی چند رنگ درست کردم که می‌دونم ایلیا عاشقشه. همه‌چیز داره طبق برنامه پیش می‌ره.نزدیکای غروب، می‌رم که خودمو آماده کنم. توی کمد دنبال یه لباس شیک و راحت می‌گردم. یه دامن مشکی تا زیر زانو انتخاب می‌کنم که چین‌های ظریفی داره و با یه بلوز حریر کرم‌رنگ ستش می‌کنم. بلوز آستینای سه‌ربع داره و یه کمر باریک که باعث می‌شه حس خوبی به خودم داشته باشم. موهامو باز می‌ذارم و فقط یه گیره‌ی نقره‌ای کوچیک می‌زنم که یه طرفشون رو نگه داره. حالا نوبت کفش‌هاست. چون توی خونه‌ام، یه جفت روفرشی مشکی کالجی انتخاب می‌کنم. این کفشا هم راحت‌ان، هم شیک. یه نگاه به خودم توی آینه می‌ندازم؛ همه‌چیز سر جاشه.ساعت از ۷ گذشته که زنگ در به صدا درمیاد. قلبم یه کم تندتر می‌زنه، نه از استرس، از اون حس تازه عروس بودن و اینکه قراره یه شب خوب باهم داشته باشیم. در رو باز می‌کنم و زهرا با یه لبخند گنده می‌پره بغلم. محسن هم پشت سرش با یه جعبه شیرینی میاد تو و مثل همیشه یه شوخی بامزه می‌کنه که همه می‌خندیم. ایلیا آخر از همه میاد. یه پسر ۱۷-۱۸ ساله‌ست، قدبلند و لاغر، با یه تی‌شرت مشکی و شلوار جین. مثل همیشه یه کم خجالتیه، ولی وقتی منو می‌بینه، یه لبخند گرم می‌زنه و می‌گه: «سلام زندایی هنگامه، چطورین؟» منم می‌گم: «ایلیای خودم! خوبم، تو چطور؟» و بغلش می‌کنم.همه می‌ریم توی هال و روی مبلا می‌شینیم. من می‌رم آشپزخونه که چایی بیارم و زهرا هم دنبالم میاد که کمک کنه. توی هال، محسن و شوهرم، رضا، دارن درباره‌ی کار و سیاست حرف می‌زنن و صدای خنده‌شون گه‌گداری بلند می‌شه. ایلیا روی مبل تک‌نفره نشسته و داره با گوشیش ور می‌ره، ولی هر از گاهی سرشو بلند می‌کنه و دور و برشو نگاه می‌کنه. یه لحظه که دارم سینی چایی رو می‌ذارم روی میز، حس می‌کنم نگاهش روی منه. نه یه نگاه معمولی، یه جور زل زدن که انگار داره چیزی رو با دقت بررسی می‌کنه. یه کم عجیبه، ولی به خودم می‌گم شاید دارم زیادی حساس می‌شم. بالاخره بچه‌ست، شاید حواسش نیست.شام رو می‌چینم و همه دور میز جمع می‌شیم. زرشک‌پلو و خورشت حسابی طرفدار پیدا می‌کنه و زهرا کلی از دست‌پختم تعریف می‌کنه. ایلیا هم مثل همیشه ساکته، ولی هر وقت چیزی می‌خواد، خیلی مودب درخواست می‌کنه. یه بار که دارم بشقابشو پر می‌کنم، دوباره حس می‌کنم نگاهش روی من قفل شده. این بار انگار داره به پاهام نگاه می‌کنه، به روفرشی‌های مشکی که پوشیدم. یه لحظه جا می‌خورم. نگاهش یه جورایی غیرعادیه، انگار داره توی یه دنیای دیگه سیر می‌کنه. سریع سرشو برمی‌گردونه و وانمود می‌کنه داره به غذاش نگاه می‌کنه. منم چیزی نمی‌گم و فقط لبخند می‌زنم، ولی توی ذهنم یه علامت سوال گنده شکل می‌گیره.بعد از شام، همه می‌ریم توی هال و من دسر و میوه میارم. فضای خونه پر از خنده و حرفای صمیمیه. زهرا داره از یه سفر اخیرشون تعریف می‌کنه و محسن هر از گاهی وسط حرفش می‌پره و یه نکته‌ی بامزه اضافه می‌کنه. ایلیا هم کم‌کم گرمش شده و داره با رضا درباره‌ی یه بازی کامپیوتری جدید حرف می‌زنه. من روی مبل روبه‌روش نشستم و پاهامو روی هم انداختم. یه لحظه که دارم با زهرا حرف می‌زنم، باز حس می‌کنم نگاه ایلیا روی پاهامه. این بار مطمئنم. داره به کفشام نگاه می‌کنه، به جورابای نازک مشکی که زیرشون معلومه. یه کم معذب می‌شم، ولی نمی‌خوام چیزی نشون بدم. به خودم می‌گم شاید فقط حواسش پرته یا داره به یه چیز دیگه فکر می‌کنه.شب داره به آخرش می‌رسه و مهمونا کم‌کم آماده‌ی رفتن می‌شن. زهرا و محسن ازم تشکر می‌کنن و ایلیا هم با یه لبخند خجالتی می‌گه: «مرسی زن دایی، خیلی خوش گذشت.» منم می‌گم: «قربونت برم، بازم بیاین.» ولی وقتی دارن می‌رن، توی ذهنم هنوز اون نگاهای عجیب ایلیا می‌چرخه. یه حس کنجکاوی عجیب بهم دست داده. انگار یه چیزی پشت این نگاها هست که من نمی‌فهمم. تصمیم می‌گیرم یه جوری بفهمم جریان چیه، ولی نه امشب. امشب فقط می‌خوام از این شب خوب لذت ببرم.وقتی در رو می‌بندم و برمی‌گردم توی خونه، رضا داره ظرفا رو جمع می‌کنه و با خنده می‌گه: «خانوم، امشب ترکوندی!» منم می‌خندم، ولی توی دلم هنوز دارم به ایلیا و اون نگاهای عجیبش فکر می‌کنم. یه حس عجیب بهم می‌گه این ماجرا قراره یه روزی برام روشن بشه.
صبح روز بعد از مهمونی، خونه یه سکوت دل‌انگیز داره. رضا صبح زود بیدار شده و داره آماده می‌شه که بره سر کار. رضا راننده‌ی ماشین سنگینه و کارش طوریه که گاهی باید بره ماموریت‌های دو سه روزه. این بار قراره بره یه بار رو از تهران ببره بندرعباس و احتمالاً تا سه‌شنبه برنگرده. توی آشپزخونه وایستاده و داره یه لیوان چای می‌خوره، با همون تی‌شرت طوسی و شلوار کارش که همیشه موقع رفتن می‌پوشه. می‌رم سمتش و یه بشقاب نیمرو و نون بربری تازه براش می‌ذارم روی میز. می‌گه: «هنگامه‌جون، دیشب همه از دست‌پختت تعریف کردن، مخصوصاً زهرا!» می‌خندم و می‌گم: «خب، دیگه منم کم کسی نیستم!» یه چشمک می‌زنه و یه لقمه می‌گیره. قبل از اینکه بره، بغلم می‌کنه و می‌گه: «مواظب خودت باش، سه‌شنبه برمی‌گردم.» در رو که می‌بنده، خونه یه دفعه زیادی ساکت می‌شه.می‌رم توی هال و روی مبل ولو می‌شم. هنوز توی فکر دیشبم، اون نگاهای عجیب ایلیا. نمی‌تونم بی‌خیالش شم. انگار یه چیزی توی اون نگاها بود که نمی‌تونم درست تعریفش کنم. تصمیم می‌گیرم یه کم تحقیق کنم. لپ‌تاپ رو برمی‌دارم و می‌رم سراغ گوگل. اول نمی‌دونم دقیقاً چی باید سرچ کنم. با خودم فکر می‌کنم: «خب، نگاهش به پاهام بود… شاید یه چیزی راجع به پاها باشه؟» یه کم معذب می‌شم، ولی کنجکاویم غالب می‌شه. می‌نویسم: «چرا یکی به پاهای بقیه زل می‌زنه؟» چند تا مقاله و انجمن میاد بالا. یکی از مقاله‌ها درباره‌ی چیزی به اسم «فوت فتیش» حرف می‌زنه. شروع می‌کنم به خوندن. نوشته بعضی آدما به پاها، کفش‌ها یا جوراب‌ها یه جور کشش خاص دارن. یه کم شوکه می‌شم. یعنی واقعاً ایلیا همچین چیزی داره؟ ولی باز به خودم می‌گم: «نه، شاید اشتباه می‌کنم. اون فقط یه بچه‌ست!»ولی حالا که این موضوع توی ذهنم جا باز کرده، نمی‌تونم بی‌خیالش شم. می‌رم توی چند تا سایت دیگه و حتی یه سری فروم خارجی. اونجا آدما درباره‌ی چیزایی که باعث می‌شه این حسشون بیشتر بشه حرف زدن. چیزایی مثل کفش های پاشنه‌بلند، بوت‌های چرم، جورابای مشکی نازک، جورابای مچی سفید، دامن‌های کوتاه یا حتی لاک ناخن قرمز. با خودم فکر می‌کنم: «خدایا، این چه دنیاییه؟» ولی یه جورایی برام جذابه. نه اینکه بخوام قضاوت کنم، فقط می‌خوام بفهمم جریان چیه. تصمیم می‌گیرم دفعه‌ی بعدی که ایلیا رو دیدم، بیشتر زیر نظرش بگیرم. باید مطمئن شم.چند روز می‌گذره و آخر هفته نزدیک می‌شه. قرار شده بریم خونه‌ی مادرشوهرم، خانم جون. این جمع‌های خانوادگی همیشه شلوغ و پر از خنده‌ست. زهرا و محسن و ایلیا هم قراره باشن. توی این چند روز، یه کم بیشتر به کمدم نگاه کردم. یه جفت بوت مشکی چرم دارم که تا ساق پام می‌رسه، یه جفت کفش پاشنه‌بلند قرمز که خیلی وقته نپوشیدمش، و کلی جوراب نازک مشکی و سفید. با خودم فکر می‌کنم: «خب، اگه قراره تست کنم، باید یه جوری باشه که طبیعی به نظر بیاد.» نمی‌خوام کسی بفهمه دارم عمداً این کارو می‌کنم، مخصوصاً زهرا. اون اگه بو ببره، تا ابد سوالم می‌کنه!صبح جمعه، هوا خنک و پاییزیه. می‌رم جلوی آینه و شروع می‌کنم به آماده شدن. یه دامن مشکی تنگ انتخاب می‌کنم که تا بالای زانومه و با یه بلوز سفید ساده ستش می‌کنم. برای کفش، یه لحظه بین بوت و پاشنه‌بلند مردد می‌شم، ولی آخرش می‌رم سراغ بوت‌های مشکی. حس می‌کنم شیک و جذابه، ولی نه زیادی جلب‌توجه می‌کنه. یه جوراب نازک مشکی هم می‌پوشم که یه کم براقه. ناخنای پامو چند روز پیش لاک قرمز زدم، و حالا که بهشون نگاه می‌کنم، با خودم می‌گم: «خب، این باید کافی باشه برای تست!» یه عطر ملایم می‌زنم و موهامو شل می‌بندم. توی آینه خودمو نگاه می‌کنم. حس خوبی دارم، انگار قراره یه ماجراجویی کوچیک شروع بشه.موقع رفتن به خونه‌ی خانم جون، توی ماشین یه کم استرس دارم. نه اینکه بترسم، ولی یه جور هیجان عجیب دارم. با خودم فکر می‌کنم: «اگه واقعاً ایلیا اینجوریه، چی؟ باید چی کار کنم؟» ولی بعد به خودم می‌گم: «آروم باش، فقط قراره نگاهشو زیر نظر بگیری.» وقتی می‌رسیم، حیاط خونه‌ی مادر شوهرم پر از ماشینای فامیل است. صدای خنده و حرف از توی خونه میاد. زنگ می‌زنم و زهرا در رو باز می‌کنه. مثل همیشه پر از انرژیه و بغلم می‌کنه: «وای هنگامه، چقدر خوشگل شدی!» می‌خندم و می‌گم: «تو خودت گلی!»توی حال، همه جمع شدن. خانم جون روی مبل بزرگ نشسته و داره با عمه‌ها گپ می‌زنه. محسن و چند تا از مردای فامیل دارن درباره‌ی فوتبال بحث می‌کنن. ایلیا یه گوشه روی یه صندلی نشسته و داره با گوشیش بازی می‌کنه. وقتی منو می‌بینه، سرشو بلند می‌کنه و یه لبخند می‌زنه: «سلام زندایی.» منم جواب می‌دم: «سلام ایلیا جون، خوبی؟» و عمداً یه کم نزدیکش وایمیستم. یه لحظه نگاهش می‌ره سمت پاهام، به بوت‌ها و جورابای مشکی. فقط یه ثانیه‌ست، ولی همون کافیه که قلبم تندتر بزنه. سریع نگاهشو می‌دزده و برمی‌گردونه به گوشیش. به خودم می‌گم: «خب، این یه نشانه‌ست، ولی هنوز کافی نیست.»می‌رم کنار زهرا و بقیه و شروع می‌کنیم به حرف زدن. ولی کل حواسم به ایلیاست. هر از گاهی عمداً پاهامو جابه‌جا می‌کنم یا یه کم راه می‌رم که ببینم واکنشی نشون می‌ده یا نه. یه بار که دارم از جلوی مبلش رد می‌شم، حس می‌کنم داره با گوشه‌ی چشم نگاه می‌کنه. قلبم تندتر می‌زنه، ولی وانمود می‌کنم هیچی به هیچی. توی دلم یه جنگه: یه طرف کنجکاوی مه که می‌خواد مطمئن شه، یه طرف حس عجیبی که نمی‌دونم چطور باید باهاش کنار بیام.شب داره پیش می‌ره و من هنوز توی این فکرم که چطور می‌تونم بدون اینکه کسی بفهمه، این موضوع رو بیشتر تست کنم. تصمیم می‌گیرم دفعه‌ی بعدی که ایلیا رو می‌بینم، یه کم جسورتر عمل کنم. شاید یه کفش پاشنه‌بلند بپوشم یا یه جوراب سفید مچی. نمی‌دونم این مسیر قراره به کجا برسه، ولی یه چیزی توی وجودم می‌گه این ماجرا هنوز تموم نشده.
هوا کم‌کم داره خنک‌تر می‌شه و غروب پاییزی با اون نور نارنجی قشنگش حیاط خونه‌ی خانم جون رو پر کرده. صدای خنده و گپ‌وگفت از توی هال میاد، ولی حالا که وقت شام شده، همه دارن کم‌کم جمع‌وجور می‌کنن که برن داخل خونه. من هنوز توی حال و هوای خودمم، با اون حس کنجکاوی که مثل یه شعله تو دلم روشن شده. نگاهای ایلیا به بوت‌هام، اون لحظه‌های کوتاه که انگار حواسش پرت می‌شه، داره منو دیوونه می‌کنه. تصمیم گرفتم امشب یه قدم دیگه جلو برم و ببینم این ماجرا واقعاً چیه.خانم جون صدام می‌کنه که کمک کنم میز شام رو بچینیم. می‌رم توی آشپزخونه و با زهرا و عمه‌ها شروع می‌کنیم به آماده کردن ظرفا. خورشت فسنجون، کباب تابه‌ای، برنج زعفرانی با ته‌دیگ سیب‌زمینی، و یه عالمه مخلفات. بوی غذا کل خونه رو پر کرده و همه دارن از گرسنگی غر می‌زنن. یه لحظه که دارم بشقابا رو می‌ذارم روی میز، چشمم به ایلیا می‌افته. یه گوشه‌ی حیاط، نزدیک در ورودی، وایساده و داره با یکی از پسرای فامیل حرف می‌زنه. ولی انگار حواسش کاملاً اونجا نیست. یه جورایی انگار منتظره چیزی بشه.تصمیم می‌گیرم یه حرکت بزنم. می‌رم سمت حیاط، جایی که ایلیا و ایستاده. بوت‌های مشکی چرمم هنوز پامه، و جورابای نازک مشکی یه کم براقن زیر نور چراغ های حیاط. عمداً نزدیک ایلیا وایمیستم و یه لبخند می‌زنم. می‌گم: «ایلیا جون، چه خبر؟ چرا این‌قدر ساکتی امشب؟» اونم یه کم جا می‌خوره، انگار غافلگیر شده. سرشو بلند می‌کنه و با یه لبخند خجالتی می‌گه: «سلام زندایی، هیچی… همین‌جوری… حالم خوبه!»منم وانمود می‌کنم که خیلی اتفاقی یادم افتاده بوت‌هامو در بیارم. یه نیمکت چوبی اون نزدیکیه. می‌رم می‌شینم و شروع می‌کنم به باز کردن زیپ بوت‌ها. عمداً یه کم آروم این کارو می‌کنم، انگار که عجله ندارم. می‌گم: «وای، این بوتا خیلی خوشگلن، ولی یه کم پاهامو اذیت کردن امروز.» ایلیا هنوز وایستاده، ولی حس می‌کنم نگاهش داره دنبال من میاد. وقتی زیپ بوت اولی رو باز می‌کنم و آروم پامو می‌کشم بیرون، می‌بینم که چشماش قفل شده روی پام. جوراب مشکی هنوز پامه و ناخنای قرمزم از زیرش معلومه. یه لحظه انگار زمان وایستاده. نگاهش یه جورایی گنگه، انگار داره توی یه دنیای دیگه سیر می‌کنه.برای اینکه طبیعی به نظر بیاد، ادامه می‌دم به حرف زدن: «راستی، تو این روزا چی کارا می‌کنی؟ درس و مشق چطوره؟» ایلیا یه دفعه به خودش میاد، انگار تازه یادش افتاده که من دارم باهاش حرف می‌زنم. یه کم سرخ می‌شه و سریع می‌گه: «آ… خوبه زندایی! امتحانا شروع شده، یه کم سرم شلوغه.» ولی صداش یه کم میلرزه. منم لبخند می‌زنم و می‌گم: «آفرین، پسر درس‌خون من!» بوت دوم رو هم در میارم و می‌ذارمش کنار اولی. حالا پاهام با جورابای مشکی روی زمینن. ایلیا یه لحظه دیگه نگاه می‌کنه، ولی سریع سرشو برمی‌گردونه و وانمود می‌کنه داره به درختای حیاط نگاه می‌کنه.بلند می‌شم و بوت‌ها رو می‌ذارم کنار در ورودی. می‌گم: «بریم داخل؟ شام آماده‌ست.» اونم با یه «آره، بریم» سریع دنبالم میاد. توی راه، حس می‌کنم قلبم داره تندتر می‌زنه. اون نگاها، اون لحظه‌ای که انگار حواسش پرت شده بود، داره منو مطمئن‌تر می‌کنه که یه چیزی این وسط هست.سر میز شام، همه دور هم جمع شدیم و فضای خونه پر از شوخی و خنده‌ست. من کنار زهرا نشستم و ایلیا روبه‌روم، کنار محسن. سعی می‌کنم عادی رفتار کنم، ولی هر از گاهی یه نگاه به ایلیا می‌ندازم. اونم انگار داره سعی می‌کنه نگاهشو کنترل کنه. یه بار که دارم سالاد برمی‌دارم، پامو یه کم جابه‌جا می‌کنم و حس می‌کنم چشماش یه لحظه می‌ره سمت پاهام. ولی سریع خودشو جمع‌وجور می‌کنه و مشغول غذاش می‌شه. توی دلم می‌گم: «خب، این دیگه تصادفی نیست.»شام که تموم می‌شه، همه شروع می‌کنن به جمع کردن ظرفا. ایلیا یه دفعه بلند می‌شه و می‌گه: «من می‌رم دستامو بشورم.» و بدون اینکه منتظر جواب باشه، می‌ره سمت حیاط. یه حس عجیب بهم می‌گه باید دنبالش برم. به زهرا می‌گم: «منم می‌رم دستامو بشورم، حالا برمی‌گردم.» و آروم می‌رم سمت در حیاط. توی حیاط، نور چراغا یه کم کم‌سوئه، ولی به اندازه‌ی کافی روشنه که بتونم ببینم چی به چیه.از لای در، یواشکی نگاه می‌کنم. ایلیا کنار بوت‌هامه. قلبم تندتر می‌زنه. یه لحظه وایمیسته، انگار داره مطمئن می‌شه کسی دور و برش نیست. بعد خم می‌شه و یکی از بوت‌ها رو برمی‌داره. باورم نمی‌شه. آروم بوت رو نزدیک صورتش می‌بره و یه نفس عمیق می‌کشه. فقط یه ثانیه‌ست، ولی همون کافیه. سریع بوت رو می‌ذاره سر جاش و می‌ره سمت شیر آب که دستاشو بشوره. انگار می‌خواد مطمئن شه کسی نفهمیده.من توی سایه‌ی در وایستادم و حس می‌کنم قلبم داره از سینه‌م می‌زنه بیرون. دیگه شکی برام نمونده. ایلیا واقعاً فوت فتیش داره. یه لحظه نمی‌دونم باید چیکار کنم. یه کم شوکه‌م، ولی یه جورایی هم کنجکاوتر شدم. تصمیم می‌گیرم چیزی نشون ندم. آروم می‌رم توی حیاط و وانمود می‌کنم تازه رسیدم. ایلیا هنوز داره دستاشو می‌شوره. می‌گم: «ایلیا، هنوز اینجایی؟ شستن دستات یه ساعته طول کشید!» با خنده می‌گم که طبیعی به نظر بیاد. اونم یه کم هول می‌شه، ولی می‌خنده و می‌گه: «آره زندایی، یه کم کثیف شده بود!»برمی‌گردیم توی خونه و من سعی می‌کنم عادی رفتار کنم. ولی توی ذهنم یه طوفانه. حالا که مطمئن شدم، یه سوال گنده تو سرم چرخ می‌زنه: حالا چی؟ نمی‌خوام قضاوتش کنم، ولی نمی‌تونمم بی‌خیال این ماجرا بشم. یه حس عجیب داره توی وجودم رشد می‌کنه، انگار یه بازی شروع شده که هنوز نمی‌دونم قراره به کجا برسه
شب مهمونی توی خونه‌ی خانم جون تموم می‌شه و من و رضا برمی‌گردیم خونه. توی راه، رضا داره درباره‌ی یه ماموریت جدیدش حرف می‌زنه، ولی من حواسم جای دیگه‌ست. اون لحظه‌ای که ایلیا بوت‌مو بو کرد، مثل یه فیلم تو ذهنم تکرار می‌شه. وقتی می‌رسیم خونه، رضا می‌ره دوش بگیره و من می‌رم توی هال، روی مبل ولو می‌شم. لپ‌تاپ رو برمی‌دارم، ولی این بار نه برای سرچ کردن، فقط برای اینکه یه چیزی حواسمو پرت کنه. اما نمی‌تونم. فکرم گیر کرده روی ایلیا و اون نگاهش، اون حرکت عجیبش. یه حس عجیب تو دلم داره قلقلک می‌ده. انگار یه راز دارم که فقط خودم ازش خبر دارم.توی سکوت خونه، با خودم کلنجار می‌رم. یه بخشی از وجودم می‌گه: «هنگامه، این کار درست نیست. باید یه جوری این ماجرا رو تموم کنی. اگه زهرا بفهمه، اگه کسی بفهمه، همه‌چیز خراب می‌شه. ایلیا یه بچه‌ست، نباید بذاری این موضوع ادامه پیدا کنه.» ولی یه بخش دیگه‌م، یه بخش شیطون و کنجکاو، داره یه چیز دیگه می‌گه: «خب، این یه جور بازیه. تو که کاری نمی‌کنی. فقط داری واکنش شو می‌بینی. این حس که یکی این‌قدر بهت توجه داره، مگه بد نیست؟» حس می‌کنم یه جور قدرت عجیب بهم داده. اینکه یه پسر ۱۷ ساله، با اون همه خجالت و هیجان، داره این‌جوری به من نگاه می‌کنه، یه جورایی برام جذابه. نه به اون معنای عاشقانه، نه. یه حس کنترل، یه حس اینکه من می‌تونم این بازی رو پیش ببرم.چند روز می‌گذره و من هنوز توی این فکرام. رضا دوباره رفته ماموریت و من تنهام. یه روز که با زهرا تلفنی حرف می‌زنم، می‌گه: «هنگامه، این هفته بیا بریم پارک ورزش کنیم. یه کم بدوئیم، حال‌وهوا عوض کنیم.» منم سریع قبول می‌کنم. یه ایده تو سرم شکل می‌گیره. می‌تونم از این فرصت استفاده کنم و یه بار دیگه ایلیا رو تست کنم. اگه قراره این بازی ادامه پیدا کنه، می‌خوام ببینم تا کجا می‌ره. تصمیم می‌گیرم برای اون روز یه تیپ ورزشی بزنم که هم شیک باشه، هم یه جوری باشه که واکنش ایلیا رو تحریک کنه.صبح روز ورزش، می‌رم جلوی کمد و لباس های ورزشیمو نگاه می‌کنم. یه لگینگ مشکی جذب انتخاب می‌کنم که تا مچ پام می‌رسه و یه تاپ ورزشی تنگ خاکستری که یه کم بالاش بازه و شیکه. برای کفش، یه جفت کتونی سفید نایک برمی‌دارم که یه کم از ورزش های قبلی کثیف شده، ولی هنوز قشنگه. جورابای مچی سفید هم انتخاب می‌کنم که یه کم لک شدن و یه بوی ملایم عرق ازشون میاد. با خودم فکر می‌کنم: «اگه قراره ایلیا دوباره همون واکنشو نشون بده، این باید حسابی کارساز باشه.» موهامو دم‌اسبی می‌بندم و یه کلاه آفتابی مشکی می‌ذارم سرم. توی آینه خودمو نگاه می‌کنم. حس ورزشکارای حرفه‌ای رو دارم، ولی با یه ته‌مزه‌ی شیطنت.توی پارک، من و زهرا چند ساعتی می‌دوئیم و ورزش می‌کنیم. عرق از سر و صورتمون راه افتاده و حسابی خسته شدیم. زهرا با خنده می‌گه: «وای هنگامه، فکر کنم امروز یه ماراتن دویدیم!» منم می‌خندم و می‌گم: «آره، حالا فقط یه دوش لازم داریم!» وقتی داریم وسایلمونو جمع می‌کنیم، زهرا می‌گه: «بیا بریم خونه‌ی ما، یه چایی بخوریم، خستگی‌مون دربره.» قلبم یه کم تندتر می‌زنه. این دقیقاً همون فرصتیه که منتظرش بودم. با یه لبخند می‌گم: «آره، چرا که نه؟»وقتی می‌رسیم خونه‌ی زهرا، هنوز عرق تنمونه. در خونه رو که باز می‌کنیم، ایلیا از توی هال میاد سمت در. انگار تازه از خواب بیدار شده، چون موهاش یه کم به‌هم‌ریخته‌ست و یه تی‌شرت گشاد با شلوارک پوشیده. وقتی منو می‌بینه، یه لحظه چشماش گشاد می‌شه. انگار انتظار نداشته منم باشم. سریع می‌گه: «سلام مامان، سلام… زندایی!» ولی توی صداش یه ذوق عجیب هست. منم یه لبخند ریز می‌زنم و می‌گم: «سلام ایلیا جون، خوبی؟» حس می‌کنم داره سعی می‌کنه نگاهشو کنترل کنه، ولی چشماش یه لحظه می‌ره سمت کتونی‌هام و جورابای مچی سفیدم.زهرا می‌ره سمت آشپزخونه که چایی درست کنه و من عمداً کنار در ورودی وایمیستم. به ایلیا می‌گم: «وای، امروز حسابی ورزش کردیم، پاهام دیگه جون ندارن!» و شروع می‌کنم به درآوردن کتونی‌هام. عمداً یه کم آروم این کارو می‌کنم. پاشنه‌ی پامو می‌ذارم جلوی کتونی و آروم پامو می‌کشم بیرون. جورابای سفیدم یه کم کثیفن و یه لک خاکستری روشونه. می‌گم: «وای، این جورابا دیگه نابود شدن! حسابی عرق کردیم امروز.» ایلیا وایستاده و داره نگاه می‌کنه. چشماش انگار قفل شده روی پاهام. حس می‌کنم داره عرق می‌ریزه از هیجان. صداش یه کم می‌لرزه وقتی می‌گه: «آ… آره، معلومه خسته شدین.»زهرا از آشپزخونه صدام می‌کنه: «هنگامه، جوراباتو بنداز تو کفشت، مثل من. این‌جوری بو نمی‌گیره خونه!» منم می‌خندم و می‌گم: «آره، راست می‌گی!» جورابای مچی رو آروم درمیارم و می‌ذارم تو کتونی‌ها. حالا پاهام لختن و ناخنای قرمزم زیر نور لامپ برق می‌زنن. ایلیا داره دیوونه می‌شه. می‌بینم که دستاش یه کم میلرزن و سعی می‌کنه نگاهشو جای دیگه بندازه، ولی نمی‌تونه. با یه لبخند شیطنت‌آمیز می‌گم: «خب، بریم چایی بخوریم؟» و می‌رم سمت آشپزخونه.توی آشپزخونه، من و زهرا روی صندلی‌های جزیره می‌شینیم و شروع می‌کنیم به گپ زدن. چایی داغ جلومونه و زهرا داره از یه کلاس یوگای جدید تعریف می‌کنه. ولی حواسم جای دیگه‌ست. یه لحظه حس می‌کنم ایلیا داره سمت در ورودی می‌ره. قلبم تندتر می‌زنه. به زهرا می‌گم: «وای، گوشیمو جا گذاشتم توی هال. الان می‌رم برمی‌دارم.» و آروم بلند می‌شم. از لای در آشپزخونه نگاه می‌کنم. ایلیا کنار کتونی‌هامه. یه لحظه دور و برشو نگاه می‌کنه، انگار مطمئن می‌شه کسی نیست. بعد خم می‌شه و کتونی منو برمی‌داره. جوراب مچی سفیدم هنوز توشه. آروم کتونی رو نزدیک صورتش می‌بره و یه نفس عمیق می‌کشه. باورم نمی‌شه. می‌دونم کتونی و جورابم بوی عرق ملایمی دارن، و انگار همین داره دیوونش می‌کنه.یه لحظه سرشو بلند می‌کنه و منو می‌بینه. چشماش پر از وحشت می‌شه. کتونی از دستش می‌افته و یه قدم عقب می‌ره. صداش میلرزه و با التماس می‌گه: «زندایی… غلط کردم… گوه خوردم… توروخدا به مامانم نگو…» اشک تو چشماش جمع شده و انگار داره از خجالت آب می‌شه. من یه لحظه جا می‌خورم، ولی سریع خودمو جمع می‌کنم. یه لبخند آروم می‌زنم، انگار که هیچی نشده. می‌گم: «چیزی ندیدم، نگران نباش.» و می‌رم سمت هال که گوشیمو بردارم. توی دلم یه طوفانه. حس قدرت عجیبی بهم دست داده، ولی یه کم هم دلم براش سوخته. می‌دونم داره از ترس می‌میره.برمی‌گردم آشپزخونه و کنار زهرا می‌شینم. ایلیا هم میاد توی هال و روی مبل می‌شینه. رنگش پریده و تکون نمی‌خوره. انگار می‌ترسه حتی نگاهم کنه. من و زهرا به حرفامون ادامه می‌دیم، ولی توی ذهنم دارم به این فکر می‌کنم که حالا چی؟ این بازی داره جدی‌تر می‌شه. یه بخشی از وجودم داره لذت می‌بره از این حس کنترل، ولی یه بخش دیگه‌م می‌گه: «هنگامه، داری زیادی پیش می‌ری.» نمی‌دونم قدم بعدی چیه، ولی یه چیزی تو دلم می‌گه این ماجرا هنوز تموم نشده.
چایی رو که با زهرا می‌خوریم، حسابی گرم گپ و گفت شدیم. زهرا داره از یه سریال جدید تعریف می‌کنه و من وانمود می‌کنم که دارم با دقت گوش می‌دم، ولی حواسم جای دیگه‌ست. ایلیا توی هال، روی مبل، مثل مجسمه نشسته. از وقتی اون صحنه‌ی کنار در ورودی پیش اومد، انگار روحش از بدنش پریده. رنگش پریده و حتی یه کلمه هم حرف نزده. توی دلم یه حس عجیب دارم، یه جور ترکیب از هیجان، قدرت، و یه کم هم دلسوزی. می‌دونم داره از ترس می‌میره که نکنه به زهرا چیزی بگم، ولی من اصلاً همچین قصدی ندارم. این بازی، هر چی که هست، فقط بین من و اونه.وقتی چایی‌مون تموم می‌شه، به زهرا می‌گم: «بذار برم یه کم با ایلیا گپ بزنم، انگار امروز زیادی ساکته!» زهرا می‌خنده و می‌گه: «آره، این پسره همیشه تو لاک خودشه!» بلند می‌شم و می‌رم توی هال. ایلیا روی مبل تک‌نفره نشسته، با گوشیش ور می‌ره، ولی معلومه حواسش به گوشی نیست. می‌رم روی مبل بغلی، درست کنارش، می‌شینم. پاهامو می‌ندازم روی هم، طوری که ناخنای قرمزم زیر نور لامپ برق بزنن. حس می‌کنم ایلیا داره سعی می‌کنه نگاهشو جای دیگه بندازه، ولی چشماش یه جورایی انگار گیر کردن. انگار داره با خودش می‌جنگه که نگاه نکنه.برای اینکه یه کم فضا رو بشکنم، یه ضربه‌ی آروم می‌زنم روی پاش و با یه لبخند شیطنت‌آمیز می‌گم: «چطوره پسر؟ چه خبرا؟ چرا این‌قدر ساکتی امروز؟» ایلیا یه لحظه جا می‌خوره. دستش میلرزه و گوشیش تقریباً از دستش می‌افته. عرق روی پیشونیش نشسته و صداش وقتی جواب می‌ده، پر از تته‌پته‌ست: «ز… زندایی… هیچی… خوبم… فقط… یه کم خسته‌م.» چشماشو می‌دوزه به زمین، انگار می‌ترسه حتی نگاهم کنه. حس می‌کنم قلبش داره تندتر می‌زنه. یه لحظه دلم براش می‌سوزه، ولی اون حس قدرت عجیب دوباره غالب می‌شه. لبخندم عمیق‌تر می‌شه و می‌گم: «خب، خستگی‌تو دربیار! حالا که مامانت این‌جاست، یه کم شیطونی کن!» و عمداً پامو یه کم جابه‌جا می‌کنم، طوری که انگشتای پام یه کم تکون بخورن.چند دقیقه باهاش گپ می‌زنم، درباره‌ی درس و مدرسه و این‌جور چیزا، ولی معلومه که داره زجر می‌کشه. هر کلمه‌ای که می‌گه، انگار با کلی تلاشه. منم وانمود می‌کنم که همه‌چیز عادیه، ولی توی دلم دارم از این موقعیت لذت می‌برم. حس می‌کنم یه جورایی کنترلش دست منه، و این حس، یه جور هیجان عجیب بهم می‌ده که تا حالا تجربه‌ش نکردم.یه کم که می‌گذره، به زهرا می‌گم: «خب، دیگه من برم خونه. رضا امشب برمی‌گرده، باید یه چیزی آماده کنم.» زهرا می‌گه: «وای، حالا وایستا یه جایی دیگه بخوریم!» ولی من می‌خندم و می‌گم: «نه دیگه، باید برم. مرسی که امروز این‌قدر خوش گذشت!» می‌رم سمت در ورودی، جایی که کتونی‌هامو گذاشته بودم. ایلیا هنوز روی مبله، ولی حس می‌کنم داره از گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کنه. عمداً یه کم بلندتر، طوری که صدام بهش برسه، می‌گم: «اوف، این جورابا خیسن هنوز. اصلاً خوشم نمیاد این‌جوری بپوشم شون.» جورابای مچی سفیدمو از توی کتونی درمیارم و می‌ذارمشون توی کیفم. بعد کتونی‌ها رو بدون جوراب پام می‌کنم. حس خنکی کتونی روی پام یه کم غریبانه‌ست، ولی می‌دونم این حرکت داره ایلیا رو دیوونه می‌کنه. یه لحظه نگاهش می‌کنم. چشماش پر از یه جور هیجان و وحشته. سریع سرشو می‌ندازه پایین، ولی دیگه دیر شده. من همه‌چیزو دیدم.با زهرا و ایلیا خداحافظی می‌کنم و می‌رم سمت ماشین. توی راه خونه، حس می‌کنم قلبم هنوز تند می‌زنه. امروز یه جورایی انگار یه خط قرمز رو رد کردم. حس قدرت و کنترلی که دارم، داره منو به یه مسیر جدید می‌بره. وقتی می‌رسم خونه، رضا هنوز نیومده. می‌رم توی اتاق خواب و روی تخت ولو می‌شم. ذهنم پر از تصویر های امروزه: نگاهای ایلیا، اون لحظه‌ای که کتونی‌مو بو کرد، ترسش وقتی منو دید. یه حس عجیب تو وجودم داره رشد می‌کنه، انگار دارم یه نسخه‌ی جدید از خودمو کشف می‌کنم.تصمیم می‌گیرم یه کم بیشتر درباره‌ی این حس تحقیق کنم. لپ‌تاپ رو باز می‌کنم و شروع می‌کنم به سرچ کردن. این بار نمی‌رم سراغ فوت فتیش. یه چیز دیگه تو ذهنمه. می‌نویسم: «رابطه‌ی ارباب و برده». چند تا سایت و ویدیو میاد بالا. اول یه کم معذب می‌شم، ولی کنجکاویم غالب می‌شه. چند تا کلیپ کوتاه می‌بینم درباره‌ی «میسترس» و «دومیناتریکس». زنایی که با اعتمادبه‌نفس و قدرت، کنترل موقعیت رو به دست می‌گیرن. حس می‌کنم یه چیزی تو وجودم روشن شده. انگار این همون چیزیه که امروز حسش کردم. اون حس قدرت، اون حس اینکه می‌تونم ایلیا رو توی دستم داشته باشم.چند روز بعدی رو صرف تحقیق و تمرین می‌کنم. توی خونه، جلوی آینه وایمیستم و سعی می‌کنم مثل یه میسترس رفتار کنم. صدامو یه کم محکم‌تر می‌کنم، ژستای با اعتمادبه‌نفس می‌گیرم. حتی چند تا جمله‌ی با ابهت تمرین می‌کنم، مثل: «ازت انتظار دارم بهتر عمل کنی.» یا «فکر کردی می‌تونی ازم پنهون کنی؟» خودم می‌خندم به این کارا، ولی یه جورایی حس خوبی بهم می‌ده. انگار دارم یه نقش جدید رو امتحان می‌کنم.یه روز که رضا خونه نیست، تصمیم می‌گیرم یه قدم دیگه بردارم. می‌رم توی اینترنت و چند تا سایت پیدا می‌کنم که وسایل مربوط به این جور رابطه‌ها رو می‌فروشن. اول یه کم می‌ترسم، ولی بعد به خودم می‌گم: «خب، فقط برای کنجکاویه.» یه قلاده‌ی مشکی چرم سفارش می‌دم، با یه دستبند چرم که یه زنجیر کوچیک بهش وصله. یه شلاق کوچیک هم انتخاب می‌کنم، از اونایی که بیشتر تزئینیه تا ترسناک. وقتی سفارش رو ثبت می‌کنم، قلبم تندتر می‌زنه. انگار دارم وارد یه دنیای کاملاً جدید می‌شم.چند روز بعد، بسته به دستم می‌رسه. با احتیاط بازش می‌کنم و وسایل رو نگاه می‌کنم. قلاده نرم و براقه، دستبند و زنجیر حس قدرت بهم می‌دن، و شلاق کوچیک یه جور شیطنت بامزه داره. همه رو می‌ذارم توی یه جعبه‌ی مخفی توی کمد. به خودم می‌گم: «هنوز نمی‌دونم قراره با اینا چی کار کنم، ولی این فقط یه بازیه.» ولی توی دلم می‌دونم که این بازی داره جدی‌تر می‌شه. حس می‌کنم ایلیا حالا دیگه یه جورایی توی مشتمه، و من دارم یاد می‌گیرم چطور این بازی رو پیش ببرم.
چند روز از اون ماجرای خونه‌ی زهرا گذشته و من هنوز توی حال و هوای اون حس قدرتم. رضا دوباره باید بره ماموریت. این بار قراره یه بار رو از تهران ببره مشهد و احتمالاً دو سه روزی نباشه. صبح که داره آماده می‌شه، مثل همیشه بغلم می‌کنه و می‌گه: «مواظب خودت باش، عشقم. سه‌شنبه برمی‌گردم.» منم لبخند می‌زنم و می‌گم: «تو هم مواظب باش.» ولی توی دلم دارم به یه نقشه‌ی جدید فکر می‌کنم. حالا که خونه خالیه، وقتشه که یه قدم بزرگ‌تر بردارم. حس می‌کنم آماده‌م که این بازی رو به یه سطح جدید ببرم.بعد از اینکه رضا می‌ره، یه کم توی خونه می‌چرخم و فکر می‌کنم. جعبه‌ی وسایل مخفی توی کمد رو نگاه می‌کنم. قلاده، دستبند، زنجیر، شلاق کوچیک. هنوز جرأت نکردم ازشون استفاده کنم، ولی حس می‌کنم امروز روزشه. تصمیم می‌گیرم یه موقعیت درست کنم که بتونم ایلیا رو تنها گیر بیارم. گوشی رو برمی‌دارم و به زهرا زنگ می‌زنم. بعد از یه کم گپ و گفت معمولی، می‌گم: «زهرا جون، رضا رفته ماموریت و من یه سری وسیله‌ی سنگین دارم که باید جابه‌جا کنم. تنهایی نمی‌تونم. می‌شه ایلیا بیاد یه کم کمکم کنه؟» زهرا بدون معطلی می‌گه: «آره، حتماً! ایلیا امروز خونه‌ست، می‌فرستمش بیاد.» قلبم تندتر می‌زنه. همه‌چیز داره طبق نقشه پیش می‌ره.بعد از قطع کردن تلفن، می‌رم که خودمو آماده کنم. می‌خوام امروز حسابی تاثیر بذارم. توی کمد دنبال یه تیپ خفن می‌گردم. یه شلوار جذب مشکی انتخاب می‌کنم که تا ساق پام می‌رسه و پاهامو حسابی به نمایش می‌ذاره. برای بالا، یه نیم‌تنه‌ی سفید تنگ می‌پوشم که یه کم شکمم معلومه و خیلی شیکه. برای پاها، یه جفت صندل مشکی باز انتخاب می‌کنم که انگشتای پام با لاک قرمز برق بزنن. موهامو باز می‌ذارم و یه عطر تند می‌زنم که حس قدرت بهم بده. جلوی آینه وایمیستم و خودمو نگاه می‌کنم. انگار یه میسترس واقعی‌ام. یه لبخند شیطنت‌آمیز به خودم می‌زنم و می‌گم: «خب، حالا وقتشه.»ساعت از ظهر گذشته که زنگ در به صدا درمیاد. می‌رم در رو باز می‌کنم. ایلیا اون‌جاست، با همون تی‌شرت مشکی و شلوار جین همیشگیش. وقتی منو می‌بینه، یه لحظه چشماش گشاد می‌شه، ولی سریع سرشو می‌ندازه پایین. صداش میلرزه وقتی می‌گه: «س… سلام زندایی.» حس می‌کنم داره از ترس میلرزه. می‌گم: «سلام ایلیا جون! بیا تو، مرسی که اومدی کمک.» و با یه لبخند عمداً راه می‌دم که بیاد داخل. می‌بینم که یه لحظه نگاهش می‌ره به پاهام، به صندلا و انگشتای قرمزم، ولی سریع چشماشو می‌دوزه به زمین.می‌برمش توی هال و می‌گم: «بشین، حالا که اومدی یه شربت بخور، خسته شدی.» می‌رم آشپزخونه و یه لیوان شربت آلبالو خنک براش میارم. وانمود می‌کنم همه‌چیز عادیه. می‌شینم روبه‌روش روی مبل و پاهامو می‌ندازم روی هم، طوری که صندلم یه کم تکون بخوره. ایلیا لیوان رو می‌گیره و یه قلپ می‌خوره، ولی دستش یه کم میلرزه. حس می‌کنم داره سعی می‌کنه نگاهشو کنترل کنه، ولی نمی‌تونه. چشماش هی می‌ره به پاهام و سریع برمی‌گرده.یه دفعه، بدون مقدمه، صدامو یه کم محکم‌تر می‌کنم و می‌گم: «بوی چی می‌داد؟» ایلیا یه لحظه جا می‌خوره و شربت می‌پره تو گلوش. شروع می‌کنه به سرفه کردن و لیوانو می‌ذاره روی میز. صورتش قرمز شده و عرق روی پیشونیش نشسته. با ترس نگاهم می‌کنه و می‌گه: «چ… چی زندایی؟» من لبخندم شیطانی‌تر می‌شه. بلندتر می‌گم: «کتونی‌هام! بوی چی می‌دادن؟» ایلیا انگار برق گرفته‌ش. اشک تو چشماش جمع می‌شه و لیوان از دستش می‌افته روی فرش. بدون اینکه چیزی بگه، از روی مبل می‌افته پایین و میاد جلوی پاهام زانو می‌زنه. با گریه و التماس می‌گه: «زندایی… توروخدا… به مامانم نگید… به دایی نگید… غلط کردم… هر کاری بگید می‌کنم… توروخدا…»قلبم تندتر می‌زنه، ولی حس قدرت عجیبی بهم دست داده. انگار همه‌چیز توی کنترل منه. پامو بلند می‌کنم و با کف صندلم آروم سرشو نوازش می‌کنم، مثل یه حیوان خانگی. صدامو آروم‌تر می‌کنم، ولی یه جور ابهت توش داره: «باشه، به کسی چیزی نمی‌گم. به شرطی که برده‌ی خوبی باشی برام.» ایلیا با گریه و هق‌هق می‌گه: «چشم… چشم سرورم… چشم ارباب… چشم زندایی…» صداش پر از ترس و تسلیمه. من می‌خندم، یه خنده‌ی بلند و پر از اعتمادبه‌نفس. پامو میارم جلوی صورتش و می‌گم: «ببوس پاهامو، برده‌ی نجس.»ایلیا یه لحظه مکث می‌کنه، ولی بعد با دستای لرزون سرشو نزدیک‌تر می‌کنه و آروم انگشتای پامو می‌بوسه. حس می‌کنم یه موج عجیب از هیجان تو بدنم می‌دوه. انگار واقعاً یه میسترس شدم. با صدای محکم می‌گم: «خب، حالا بلند شو. امروز قراره حسابی کار کنی.» بلندش می‌کنم و می‌برمش توی آشپزخونه. بهش می‌گم: «اول ظرفا رو بشور. همه‌شون باید برق بزنن.» ایلیا بدون یه کلمه حرف، می‌ره سمت سینک و شروع می‌کنه به شستن ظرفا. منم می‌رم روی صندلی جزیره می‌شینم و نگاهش می‌کنم. هر از گاهی یه دستور می‌دم: «اون قابلمه رو بهتر بشور، هنوز کثیفه.» یا «کف آشپزخونه رو هم تی بکش.»بعد از آشپزخونه، می‌برمش توی هال. بهش می‌گم: «مبلا رو جارو کن، گرد و خاک روشون نشسته.» ایلیا مثل یه ربات همه‌چیزو انجام می‌ده. عرق از سر و صورتش می‌ریزه، ولی جرات نمی‌کنه حتی نگاهم کنه. منم عمداً پاهامو جابه‌جا می‌کنم، انگشتامو تکون می‌دم، و هر بار که نگاهش می‌ره سمت پاهام، با یه لبخند شیطانی می‌گم: «چشماتو بدوز به کارت، برده.» حس می‌کنم داره از خجالت و ترس آب می‌شه.چند ساعت می‌گذره و خونه برق می‌زنه. ایلیا خسته و داغون شده، ولی هنوز جرأت نمی‌کنه چیزی بگه. آخر سر، می‌رم جلوش وایمیستم. با یه نگاه تحقیرآمیز نگاهش می‌کنم و می‌گم: «فکر کردی تموم شد؟» بعد، با یه حرکت سریع، یه تف می‌کنم تو صورتش. آب دهنم روی گونه‌ش می‌چکه و اون فقط سرشو می‌ندازه پایین. با صدای سرد می‌گم: «برو گمشو خونتون، آشغال.» ایلیا بدون یه کلمه، وسایلشو جمع می‌کنه و مثل یه سگ ترسیده از خونه می‌ره بیرون.وقتی در رو می‌بندم، قلبم هنوز تند می‌زنه. حس می‌کنم یه امپراطوری کوچیک ساختم. می‌رم روی مبل ولو می‌شم و به امروز فکر می‌کنم. حس قدرت، حس کنترل، حس اینکه ایلیا حالا کاملاً توی مشتمه. می‌دونم این بازی داره خطرناک‌تر می‌شه، ولی یه جورایی نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم. این حس، مثل یه اعتیاد جدیده که تازه پیداش کردم.
همون شب که ایلیا از خونه‌م می‌ره، هنوز حس هیجان و قدرت تو وجودم موج می‌زنه. انگار یه آدرنالین عجیب تو رگام جریان داره. خونه ساکت و خلوته، رضا هنوز تو ماموریته، و من روی مبل ولو شدم با یه لیوان چای داغ. ذهنم پر از تصویرهای امروزِ: ایلیا که مثل یه سگ ترسیده ظرف می‌شست، جارو می‌کشید، و آخر سر با اون نگاه پر از التماس از خونه رفت. حس می‌کنم یه امپراطورم که تازه قلمروشو فتح کرده. ولی این کافی نیست. می‌خوام این بازی رو یه قدم دیگه جلو ببرم.گوشیمو برمی‌دارم و می‌رم توی تلگرام. ایلیا رو پیدا می‌کنم. آخرین چت‌مون مال چند ماه پیشه، یه پیام معمولی درباره‌ی یه مهمونی خانوادگی. یه لبخند شیطانی می‌زنم و شروع می‌کنم به تایپ کردن. می‌خوام حسابی تحقیرش کنم، ببینم تا کجا پیش می‌ره. می‌نویسم:«خب، برده‌ی نجس، امروز حسابی مثل سگ برام کار کردی، نه؟ فکر کردی چون یه تف انداختم رو صورتت، کار تمومه؟ هنوز خیلی راه داری تا لیاقت اربابتو پیدا کنی.»پیامو می‌فرستم و لیوان چایی رو می‌ذارم روی میز. کمتر از یه دقیقه بعد، گوشیم ویبره می‌ره. ایلیا جواب داده. بازش می‌کنم و می‌خونم:«زندایی… توروخدا… ببخشید… من هر کاری بگید می‌کنم. شما ارباب منید، خاک پاتونم. توروخدا فقط به مامانم نگید. من برای شما می‌میرم، سرورم.»با خوندن پیامش، یه خنده‌ی بلند از ته دل می‌زنم. دقیقاً همون چیزیه که انتظارشو داشتم. انگار واقعاً خودشو برده‌ی من می‌دونه. حس قدرت عجیبی بهم دست می‌ده. انگار می‌تونم هر کاری بخوام باهاش بکنم. دوباره تایپ می‌کنم:«خاک پام؟ تو هنوز لیاقت خاک پامو نداری، آشغال. امروز فقط یه نمونه بود. اگه بخوام، می‌تونم کاری کنم تا ابد مثل سگ دنبالم بدوی. حالا گوش کن، یه دستور برات دارم.»جوابش سریع میاد: «چشم ارباب، هر چی بگید. من برده‌ی شمام. فقط بگید چیکار کنم.»لبخندم عمیق‌تر می‌شه. می‌خوام موقعیت بعدی رو جور کنم. یه موقعیت که بتونم بیشتر کنترلش کنم، بدون اینکه زهرا یا کسی بفهمه. می‌نویسم:«فردا به مامانت بگو زندایی تنهاست، می‌خوام بریم خونش یه کم باهم باشیم. کاری کن که مامانت قبول کنه. بعدش من به مامانت می‌گم که تنهایی می‌ترسم و ازش می‌خوام تو شب بمونی اینجا. فهمیدی، برده؟»جوابش تقریباً فوریه: «چشم سرورم! حتماً به مامانم می‌گم. هر کاری بگید می‌کنم. شما فقط امر کنید. من برای شما جونمم می‌دم. اربابم، زندایی‌م، ملکه‌م.»با خوندن این پیام، دیگه نمی‌تونم جلوی خنده‌مو بگیرم. این پسر واقعاً داره خودشو نابود می‌کنه برای من. انگار واقعاً باور کرده که من اربابشم. یه حس عجیب تو وجودم داره رشد می‌کنه، یه جور لذت از این همه تسلیم و خودشیرینی. تصمیم می‌گیرم یه کم دیگه اذیتش کنم. می‌نویسم:«ملکه؟ تو هنوز نمی‌دونی من کی‌ام، برده‌ی کثیف. فقط چون امروز خوب کار کردی، بهت یه شانس می‌دم. فردا اگه خوب عمل نکنی، خودت می‌دونی چی منتظرته. حالا برو به مامانت بگو و منتظر دستور بعدی من باش.»جوابش پر از خودشیرینیه: «چشم ارباب، چشم ملکه‌م. قول می‌دم بهترین برده‌ی شما باشم. توروخدا فقط بهم شانس بدید. من خاک زیر پاتونم. هر چی بگید گوش می‌کنم.»گوشیو می‌ذارم کنار و یه نفس عمیق می‌کشم. حس می‌کنم یه دنیای جدید جلوم باز شده. این حس کنترل، این حس اینکه یه نفر این‌قدر خودشو برام پایین میاره، داره منو به یه آدم جدید تبدیل می‌کنه. به خودم می‌گم: «هنگامه، تو داری چیکار می‌کنی؟» ولی اون بخش شیطون و قدرتمند وجودم می‌گه: «فقط لذت ببر. این بازی تازه شروع شده.»شب می‌رم جلوی آینه و خودمو نگاه می‌کنم. انگار یه زن جدید تو آینه‌ست. یه زن که می‌دونه چی می‌خواد و چطور می‌تونه بهش برسه. به وسایل توی کمد فکر می‌کنم: قلاده، دستبند، شلاق. می‌دونم فردا قراره یه روز خاص باشه. یه روز که ایلیا رو بیشتر از قبل توی مشتم نگه می‌دارم.
صبح روز بعد، خورشید از لای پرده‌های حریر اتاق خواب سرک می‌کشه و من با یه حس هیجان عجیب از خواب بیدار می‌شم. دیشب تا دیروقت بیدار بودم و توی تلگرام با ایلیا چت می‌کردم. اون همه خودشیرینی و التماسش هنوز تو ذهنم می‌چرخه. امروز قراره یه روز خاص باشه. زهرا و ایلیا قراره بیان خونه‌م، و من نقشه‌مو کامل کشیدم. می‌خوام امشب ایلیا رو اینجا نگه دارم و این بازی قدرت رو به یه سطح کاملاً جدید ببرم.بلند می‌شم و می‌رم جلوی آینه. یه تیپ ساده ولی جذاب می‌زنم: یه شلوار لی تنگ مشکی که تا مچ پامه، یه تاپ سفید که یه کم بازه و بدنمو قشنگ نشون می‌ده، و یه جفت صندل مشکی باز که انگشتای پام با لاک قرمز برق بزنن. موهامو شل می‌بندم و یه عطر تند می‌زنم که حس قدرت بهم بده. خونه رو مرتب می‌کنم و یه سری شیرینی و میوه می‌چینم روی میز. همه‌چیز باید عادی به نظر بیاد تا زهرا چیزی نفهمه.نزدیکای ظهر، زنگ در به صدا درمیاد. می‌رم در رو باز می‌کنم. زهرا با یه لبخند گنده میاد تو و بغلم می‌کنه: «وای هنگامه، چقدر دلم برات تنگ شده!» ایلیا پشت سرش وایساده، با یه تی‌شرت خاکستری و شلوار جین. وقتی منو می‌بینه، یه «سلام زندایی» آروم می‌گه و سرشو می‌ندازه پایین. حس می‌کنم قلبش داره تند می‌زنه. یه لبخند ریز می‌زنم و می‌گم: «سلام ایلیا جون، بیا تو!» زهرا نمی‌فهمه، ولی من کاملاً می‌بینم که ایلیا داره از استرس میلرزه.روز به گپ و گفت و خنده می‌گذره. من و زهرا توی هال می‌شینیم و درباره‌ی همه‌چیز حرف می‌زنیم، از سریال های جدید گرفته تا کار و زندگی. ایلیا یه گوشه روی مبل نشسته و بیشتر ساکته، ولی هر از گاهی نگاهش می‌ره به پاهام. منم عمداً پاهامو جابه‌جا می‌کنم، انگشتامو تکون می‌دم، و هر بار که نگاهشو می‌گیرم، سریع سرشو می‌ندازه پایین. حس می‌کنم داره تو خودش غرق می‌شه از هیجان و ترس.هوا کم‌کم تاریک می‌شه و زهرا به ساعتش نگاه می‌کنه. می‌گه: «وای، دیگه دیر شد. ایلیا، پاشو بریم خونه. محسن منتظره.» من سریع فرصت رو غنیمت می‌شمرم. با یه لحن کمی نگران می‌گم: «زهرا جون، راستش من یه کم می‌ترسم امشب تنها بمونم. رضا هم که نیست. می‌شه ایلیا امشب پیشم بمونه؟» زهرا یه لحظه فکر می‌کنه و می‌گه: «آره، چرا که نه؟ ایلیا، تو مشکلی نداری؟» ایلیا با یه صدای لرزون می‌گه: «ن… نه مامان، اشکالی نداره.» ولی من می‌بینم که چشماش پر از یه جور هیجان عجیبه. زهرا لبخند می‌زنه و می‌گه: «خب، پس من می‌رم. تو مواظب زنداییت باش، باشه؟» ایلیا فقط سرشو تکون می‌ده.وقتی زهرا وسایلشو جمع می‌کنه و می‌ره، در رو که می‌بندم، یه لحظه سکوت عجیبی خونه رو پر می‌کنه. ایلیا هنوز توی هال و ایستاده، انگار نمی‌دونه باید چیکار کنه. برمی‌گردم سمتش و یه لبخند شیطانی می‌زنم. یه قدم بهش نزدیک‌تر می‌شم، گوششو محکم می‌گیرم و با یه حرکت سریع می‌ندازمش روی زمین. با صدای محکم می‌گم: «سگا وایمیستن؟ تو باید چهاردست‌وپا باشی پیش من!» و یه ضربه‌ی آروم با دست می‌زنم تو سرش. ایلیا با یه صدای پر از التماس می‌گه: «چشم ارباب… چشم سرورم…» و سریع می‌ره روی چهاردست‌وپا. اشک تو چشماش جمع شده، ولی همزمان داره قربون‌صدقه‌م می‌ره: «اربابم، ملکه‌م، من خاک پاتونم… برای شما جونمم می‌دم…»حس قدرت مثل یه موج عظیم تو بدنم می‌دوه. با پام یه ضربه‌ی آروم می‌زنم تو سرش و می‌گم: «خفه شو، برده‌ی نجس. فقط وقتی بهت می‌گم حرف بزن.» بعد پامو می‌برم جلوی صورتش و با انگشتام یه کم بازی می‌کنم. می‌گم: «ببوسشون.» ایلیا بدون معطلی سرشو نزدیک می‌کنه و شروع می‌کنه به بوسیدن انگشتای پام. حس می‌کنم قلبم داره تندتر می‌زنه. این حس کنترل، این حس تحقیر، داره منو به یه دنیای جدید می‌بره.یه لحظه وایمیستم و می‌رم سمت اتاق خواب. جعبه‌ی وسایل مخفی رو از کمد درمیارم. قلاده‌ی چرم مشکی، دستبند با زنجیر، و شلاق کوچیک. وقتی برمی‌گردم توی هال، ایلیا هنوز چهاردست‌وپاست. وقتی وسایل رو می‌بینه، چشماش گشاد می‌شه. انگار باورشم نمی‌شه که زن داییش همچین چیزایی داره. با یه صدای پر از ابهت می‌گم: «تعجب کردی، برده؟ اینا برای سگایی مثل توئه.» می‌رم سمتش و قلاده رو دور گردنش می‌بندم. زنجیر رو به دستبند وصل می‌کنم و دستاشو می‌بندم. بعد با یه صدای سرد می‌گم: «لباساتو دربیار. همه‌شو.»ایلیا یه لحظه مکث می‌کنه، ولی وقتی نگاه تحقیرآمیز رو می‌بینه، سریع شروع می‌کنه به درآوردن لباساش. تی‌شرت، شلوار، حتی جوراباش. حالا فقط با یه شورت روی زمینِ، چهاردست‌وپا. حس می‌کنم داره از خجالت آب می‌شه، ولی جرأت نمی‌کنه چیزی بگه. با شلاق کوچیک یه ضربه‌ی آروم می‌زنم رو شونش و می‌گم: «حالا مثل یه سگ خوب دور خونه بچرخ.» ایلیا شروع می‌کنه به چهاردست‌وپا راه رفتن، و من با زنجیرش دنبالش می‌رم، انگار دارم یه حیوان خانگی رو راه می‌برم.هر چند قدم، یه تف می‌کنم تو صورتش یا دهنش. می‌گم: «دهنتو باز کن، برده.» و وقتی باز می‌کنه، تف می‌کنم تو دهنش. ایلیا با یه حالت تسلیم کامل قورتش می‌ده. بعد پامو می‌برم جلوی صورتش و می‌گم: «لیس بزن، سگ کثیف.» ایلیا با تمام وجودش شروع می‌کنه به لیسیدن پاهام. زبونش با دقت و سرعت روی انگشتام، کف پام، و حتی پاشنه‌م می‌چرخه. انگار داره بهترین کار دنیا رو انجام می‌ده. حس می‌کنم یه ملکه‌م که یه برده‌ی کاملاً مطیع داره. هر از گاهی با پام یه ضربه‌ی آروم می‌زنم تو صورتش و می‌گم: «تندتر، آشغال. فکر کردی این‌جوری راضیم؟»ساعت‌ها می‌گذره و من هنوز تو این حس غرقم. ایلیا مثل یه سگ واقعی دور خونه می‌چرخه، پاهامو لیس می‌زنه، و هر دستور منو با التماس و تسلیم انجام می‌ده. حس می‌کنم یه دنیای جدید ساختم، یه دنیا که من توش فرمانروام و ایلیا فقط یه برده‌ی حقیره. توی دلم می‌گم: «این فقط شروعه.»
شب شده و خونه غرق سکوته. فقط صدای تیک‌تاک ساعت دیواری توی هال میاد. ایلیا هنوز چهاردست‌وپاست، با قلاده‌ی چرم دور گردنش و دستبندایی که زنجیر شون به هم وصله. عرق از سر و صورتش می‌ریزه، ولی جرأت نمی‌کنه حتی نگاهم کنه. چند ساعته که دارم تحقیرش می‌کنم، پاهامو لیس می‌زنه، و مثل یه سگ واقعی هر دستوری می‌دم اجرا می‌کنه. حس می‌کنم یه ملکه‌م که یه برده‌ی کاملاً مطیع داره. حالا وقتشه که براش جای خواب درست کنم.می‌رم توی اتاق خواب و یه پتوی کهنه از توی کمد درمیارم. می‌ندازمش کنار تخت، دقیقاً جایی که صبحا پامو می‌ذارم زمین. می‌خوام وقتی از خواب بیدار می‌شم، اولین چیزی که حس می‌کنم، ایلیا باشه. با یه صدای محکم صداش می‌کنم: «سگ، بیا اینجا!» ایلیا چهاردست‌وپا میاد توی اتاق. وقتی پتو رو می‌بینه، یه لحظه چشماش پر از ترس می‌شه، ولی چیزی نمی‌گه. می‌گم: «اینجا می‌خوابی، برده‌ی نجس. سرتو دقیقاً بذار اینجا.» و با انگشت اشاره می‌کنم به جایی که صبحا پامو می‌ذارم. ایلیا با یه صدای لرزون می‌گه: «چشم ارباب… چشم سرورم…» و خودشو جمع می‌کنه روی پتو.می‌رم روی تخت و چراغو خاموش می‌کنم. توی تاریکی، صدای نفسای سریع ایلیا رو می‌شنوم. انگار هنوز از ترس و هیجان داره میلرزه. حس قدرت عجیبی بهم دست می‌ده. انگار واقعاً صاحبشم. با این فکر می‌خوابم، با یه لبخند شیطانی روی لبام.صبح، ساعت هنوز ۷ نشده که بیدار می‌شم. امروز قراره برم پارک ورزش کنم. یه لحظه به ایلیا نگاه می‌کنم که روی پتو مچاله شده، با قلاده‌ی دور گردنش. یه ایده‌ی شیطانی میاد تو سرم. آروم از تخت میام پایین، ولی به جای اینکه پامو بذارم روی زمین، یه دفعه جفت پامو می‌ذارم روی صورت ایلیا. وزنمو کامل می‌ندازم روش و شروع می‌کنم به کش‌وقوس دادن به بدنم، انگار دارم ورزش صبحگاهی می‌کنم. ایلیا با یه جیغ خفه از خواب می‌پره و شروع می‌کنه به دست‌وپا زدن. پاهاش تو هوا تکون می‌خوره و سعی می‌کنه خودشو آزاد کنه.با یه حرکت سریع، یه ضربه‌ی محکم با پام می‌زنم تو دهنش و داد می‌زنم: «آروم بگیر، سگ کثیف!» ایلیا فوری ساکت می‌شه، ولی اشک از چشمانش سرازیر شده. از روی صورتش میام پایین و با یه نگاه تحقیرآمیز نگاهش می‌کنم. می‌گم: «فکر کردی اینجا جای خوابه؟ تو فقط یه زیرپایی برای منی، آشغال.» ایلیا با هق‌هق می‌گه: «ببخشید ارباب… غلط کردم… خاک پاتونم…» من فقط می‌خندم و می‌گم: «خفه شو و منتظر بمون تا برگردم.»می‌رم که آماده‌ی ورزش بشم. دنبال جورابام می‌گردم، ولی یادم می‌افته که هنوز توی کیف من، همون جورابای مچی سفید که چند روز پیش بعد از ورزش باهاشون عرق کردم. کیفمو باز می‌کنم و جورابا رو درمیارم. یه بوی تند و زننده ازشون بلند می‌شه. چون توی کیف هوا بهشون نرسیده، بوی عرقشون حالا دیگه مثل یه تعفن خالصه. یه لحظه فکر می‌کنم جوراب تمیز بپوشم، ولی بعد لبخند شیطانی می‌زنم. می‌گم: «این برای ایلیا عالیه.» جورابامو پام می‌کنم و همون کتونی‌های سفید نایک رو که یه کم کثیف شدن می‌پوشم. بوی جوراب و کتونی با هم قاطی شده و حسابی تنده.قبل از اینکه برم، ایلیا رو با قلاده به دستگیره‌ی در خونه می‌بندم. زنجیرشو محکم می‌کنم و می‌گم: «تا برنگشتم تکون نخوری، سگ.» ایلیا فقط سرشو تکون می‌ده و می‌گه: «چشم سرورم…» در رو قفل می‌کنم و می‌رم پارک. چند ساعتی می‌دوئم و ورزش می‌کنم. عرق حسابی از سر و صورتم می‌ریزه، و می‌دونم کتونی و جورابام حالا دیگه یه بمب بویین. با این فکر، یه هیجان عجیب بهم دست می‌ده.وقتی برمی‌گردم خونه، ایلیا هنوز همون‌جاست، چهاردست‌وپا، با قلاده‌ی دور گردنش. عرق از سرش راه افتاده و انگار از ترس و خستگی داره می‌لرزه. در رو باز می‌کنم و با یه صدای محکم می‌گم: «خب، برده‌ی نجس، وقتشه که یه کم کار کنی.» می‌رم جلوش و پامو می‌ذارم جلوی صورتش. می‌گم: «با دهنت کتونی‌هامو در بیار.» ایلیا با دستای لرزون سرشو نزدیک می‌کنه و با دندوناش بندای کتونی رو باز می‌کنه. بعد کتونی رو با دهنش می‌کشه بیرون. بوی تند عرق مثل یه موج تو فضا پخش می‌شه.جورابای مچی سفیدمو که حالا دیگه خاکستری و خیس عرقن، می‌ذارم روی صورتش. ایلیا یه لحظه سرفه می‌کنه و سرشو عقب می‌کشه. انگار داره حالش بد می‌شه از شدت بوی تند. با یه خنده‌ی تحقیرآمیز می‌گم: «چیه؟ فکر کردی این‌قدر ساده‌ست؟» و با یه چک محکم می‌زنم تو صورتش. می‌گم: «با دهنت جورابو دربیار، آشغال!» ایلیا با اشک تو چشماش دوباره سرشو نزدیک می‌کنه و با دندوناش جورابو می‌گیره. همین که جورابو درمیاره، سریع پامو می‌کنم تو دهنش و جوراب و فرو می‌کنم تو دهنش. می‌گم: «حالا کتونی‌مو بو کن، سگ کثیف.»ایلیا کتونی رو نزدیک صورتش می‌بره و نفس عمیق می‌کشه. بوی تعفن کتونی و جوراب انگار داره دیوونش می‌کنه. چشماش پر از اشکه و داره سرفه می‌کنه، ولی جرأت نمی‌کنه دست بکشه. یه لحظه حس می‌کنم داره از حال می‌ره. پامو از دهنش می‌کشم بیرون و جوراب و از دهنش در میارم. همون لحظه کف پامو محکم می‌چسبونم به صورتش و می‌گم: «حالا لیس بزن، تا عرق و بوی پام کامل پاک شه.»ایلیا با تمام وجودش شروع می‌کنه به لیسیدن. زبونش با سرعت و دقت روی انگشتام، کف پام، و پاشنه‌م می‌چرخه. هر از گاهی با شلاق کوچیک یه ضربه‌ی آروم می‌زنم رو شونش و می‌گم: «تندتر، برده‌ی نجس! فکر کردی این‌جوری راضیم؟» خودمم پامو محکم‌تر به صورتش می‌مالم، انگار دارم یه کفشو تمیز می‌کنم. عرق و بوی پام با زبونش قاطی می‌شه و دهنش حسابی سرویس می‌شه. یه ساعت بی‌وقفه لیس می‌زنه، و من هر از گاهی با چک و تحقیر اذیتش می‌کنم: «تو فقط یه زیرپایی برای منی، آشغال. لیاقتت همینه.»آخر سر، وقتی حس می‌کنم پاهام کامل تمیز شدن، پامو از صورتش برمی‌دارم. ایلیا روی زمین ولو شده، با صورت پر از عرق و اشک. با یه لبخند شیطانی نگاهش می‌کنم و می‌گم: «این فقط شروعه، سگ.» حس می‌کنم یه دنیای جدید ساختم، و ایلیا حالا کاملاً مال منه.
صبح پرهیجان گذشته و حالا ساعت از ۱۰ گذشته. نور آفتاب از پنجره‌های هال می‌ریزه تو و خونه یه حس گرمای دل‌انگیز داره. ولی برای ایلیا، این گرما فقط یه کابوسه. هنوز چهاردست‌وپاست، با قلاده‌ی چرم دور گردنش و زنجیری که دستاشو به هم بسته. عرق از سر و صورتش راه افتاده و چشماش پر از خستگی و ترسه. من اما پر از انرژیم. حس می‌کنم یه ملکه‌م که توی قصر خودم یه برده‌ی کاملاً مطیع دارم. امروز قراره ایلیا رو تا حد ممکن داغون کنم، تا جایی که حتی فکر فرار کردن به ذهنش نرسه.با یه لبخند شیطانی نگاهش می‌کنم و می‌گم: «خب، سگ کثیف، فکر کردی صبح تموم شد؟ تازه شروع کردیم.» ایلیا با یه صدای لرزون می‌گه: «چشم ارباب… هر چی بگید…» ولی صداش پر از التماسه. می‌رم نزدیکش و پامو می‌ذارم روی سرش، طوری که صورتش به زمین فشار بیاد. می‌گم: «تو فقط یه زیرپایی برای منی، آشغال. لیاقتت همینه.» بعد با یه حرکت سریع، پامو برمی‌دارم و یه تف می‌کنم تو صورتش. آب دهنم روی گونه‌ش می‌چکه و اون فقط سرشو پایین نگه می‌داره.تصمیم می‌گیرم یه کم بازی رو هیجان‌انگیزتر کنم. می‌گم: «بلند شو، برده. وقتشه یکم سواری به اربابت بدی.» ایلیا با ترس و لرز چهاردست‌وپا می‌مونه، ولی من با شلاق کوچیک یه ضربه‌ی آروم می‌زنم رو شونش و می‌گم: «گفتم بلند شو!» سریع خودشو جمع می‌کنه و روی زانوهاش می‌شینه. می‌رم پشتش و آروم می‌شینم روی کمرش، انگار دارم روی یه اسب می‌شینم. وزنمو کامل می‌ندازم روش و می‌گم: «حالا راه برو، سگ. دور خونه بچرخ.» ایلیا با زحمت شروع می‌کنه به چهاردست‌وپا راه رفتن. زانوهاش روی زمین می‌لرزن و عرق از پیشونیش می‌ریزه، ولی جرات نمی‌کنه توقف کنه.دور هال می‌چرخیم، و من هر از گاهی با شلاق یه ضربه‌ی آروم می‌زنم رو پشتش و می‌گم: «تندتر، آشغال! فکر کردی این‌جوری راضیم؟» ایلیا با نفس‌نفس زدن سعی می‌کنه تندتر بره، ولی معلومه داره از خستگی می‌میره. بعد از چند دور، حس می‌کنم کمرش داره خم می‌شه. با یه خنده‌ی تحقیرآمیز می‌گم: «چی شد؟ خسته شدی؟ تو حتی لیاقت سواری دادن به اربابتو نداری!» و با یه ضربه‌ی آروم با پام می‌زنم تو پهلوش. ایلیا یه ناله‌ی خفه می‌کنه و می‌گه: «ببخشید سرورم… غلط کردم…»از روش بلند می‌شم و می‌گم: «بخواب زمین، برده‌ی نجس.» ایلیا فوری خودشو می‌ندازه روی زمین، با صورت رو به بالا. می‌رم بالا روی سینش
و پامو می‌ذارم روی گلوش. وزنمو آروم روش می‌ندازم و می‌گم: «دهنتو باز کن.» ایلیا با ترس دهنشو باز می‌کنه. پامو بلند می‌کنم و انگشتای پامو آروم می‌کنم تو دهنش. اول فقط نوک انگشتامو حس می‌کنه، ولی بعد پامو بیشتر فشار می‌دم، تا جایی که انگشتام تا ته تو دهنش فرو می‌رن. ایلیا شروع می‌کنه به عوق زدن، چشماش پر از اشک می‌شه و دستاش تو زنجیر تکون می‌خورن. با یه صدای سرد می‌گم: «آروم بگیر، سگ. این فقط یه تست کوچیکه.» و پامو بیشتر فشار می‌دم. زبونش دور انگشتام می‌چرخه و حس می‌کنم داره از شدت فشار دیوونه می‌شه.بعد از چند دقیقه، پامو درمیارم و یه تف می‌کنم تو دهنش. می‌گم: «قورتش کن، آشغال.» ایلیا با اشک و عوق قورتش می‌ده. حس می‌کنم قلبم از هیجان داره تندتر می‌زنه. حس قدرت عجیبی بهم دست می‌ده. انگار واقعاً صاحبشم. می‌گم: «بلند شو، برده. وقتشه یه کم خونه رو تمیز کنی.» ایلیا با زحمت بلند می‌شه و من بهش دستور می‌دم که آشپزخونه رو تمیز کنه. بهش می‌گم: «همه‌چیز باید برق بزنه، وگرنه خودت می‌دونی چی می‌شه.»ایلیا با دستای بسته و قلاده‌ی دور گردنش شروع می‌کنه به شستن ظرف و تمیز کردن کابینت. منم روی مبل می‌شینم و نگاهش می‌کنم. هر از گاهی یه دستور جدید می‌دم: «اون قابلمه رو بهتر بشور، کثیفه هنوز.» یا «زیر میزو جارو کن، تنبل.» هر بار که یه اشتباه کوچیک می‌کنه، با شلاق یه ضربه‌ی آروم می‌زنم روش و می‌گم: «فکر کردی می‌تونی تنبلی کنی؟» ایلیا با التماس می‌گه: «چشم ارباب… ببخشید…» و تندتر کار می‌کنه.بعد از آشپزخونه، می‌برمش توی حمام. بهش می‌گم: «کاشی‌ها رو بشور. می‌خوام مثل آینه بشن.» ایلیا با یه اسفنج و مواد شوینده شروع می‌کنه به شستن کاشی‌ها. عرق از سر و صورتش می‌ریزه و معلومه داره از خستگی می‌میره. منم عمداً پامو می‌ذارم جلوی صورتش و می‌گم: «ببوسش، سگ.» ایلیا فوری پامو می‌بوسه و بعد برمی‌گرده به کارش. حس می‌کنم یه دنیای جدید ساختم، یه دنیا که من توش فرمانروام.نزدیکای ظهر، تصمیم می‌گیرم یه کم بازی رو عوض کنم. می‌گم: «برو توی هال، چهاردست‌وپا. وقتشه یه نمایش جدید اجرا کنی.» ایلیا چهاردست‌وپا میاد توی هال و من می‌رم بالای سرش. پامو می‌ذارم روی پشتش و می‌گم: «حالا مثل یه سگ واقعی واق‌واق کن.» ایلیا با خجالت و ترس شروع می‌کنه به واق‌واق کردن. صداش پر از التماسه، ولی من فقط می‌خندم و می‌گم: «بلندتر، آشغال!» بعد با شلاق یه ضربه‌ی آروم می‌زنم رو پشتش و می‌گم: «حالا دور خودت بچرخ.» ایلیا مثل یه سگ واقعی دور خودش می‌چرخه، و من هر بار با پام یه ضربه‌ی آروم می‌زنم تو سرش و می‌گم: «تندتر، سگ کثیف!»بعد از ظهر که می‌رسه، ایلیا دیگه کاملاً داغونه. چشماش قرمز، بدنش می‌لرزه، و انگار دیگه جونی براش نمونده. ولی من هنوز پر از انرژیم. می‌گم: «فکر کردی تموم شد؟ نه، برده. هنوز خیلی کار داریم.» پامو دوباره می‌ذارم جلوی صورتش و می‌گم: «لیس بزن، تا وقتی بهت نگفتم وایمیستی.» ایلیا با زبونش شروع می‌کنه به لیسیدن پاهام. انگشتام، کف پام، حتی پاشنه‌مو با دقت لیس می‌زنه. هر از گاهی پامو محکم‌تر به صورتش می‌مالم و می‌گم: «این‌جوری باید اربابتو راضی کنی، آشغال.»ساعت‌ها می‌گذره و من حس می‌کنم ایلیا دیگه به آخر خط رسیده. ولی این فقط شروعه. حس می‌کنم این بازی تازه داره گرمش می‌شه، و من هنوز کلی ایده‌ی شیطانی دیگه تو سرم دارم.
بعدازظهر شده و خونه غرق یه حس عجیب و غریبه. انگار یه میدان جنگه که من فرمانده‌شم و ایلیا فقط یه سرباز شکست‌خورده‌ست. چند ساعته که زیر پاهام بوده، پاهامو لیس زده، سواری داده، و هر دستوری که دادم با التماس و ترس اجرا کرده. حالا روی زمین ولو شده، چهاردست‌وپا، با قلاده‌ی چرم دور گردنش و زنجیری که دستاشو به هم بسته. عرق از سر و صورتش می‌ریزه و چشماش از خستگی و تحقیر قرمزن. ولی من هنوز پر از انرژیم. حس می‌کنم یه ملکه‌م که تازه داره قلمروشو گسترش می‌ده.یه نگاه به ساعت می‌ندازم. نزدیکای ۴ بعدازظهر. زهرا صبح زنگ زده بود و گفته بود که عصر می‌خواد بره خرید و ازم خواسته باهاش برم. یه ایده‌ی شیطانی تو سرم شکل می‌گیره. می‌تونم ایلیا رو اینجا نگه دارم و یه کار جدید بهش بدم، یه چیزی که حسابی داغونش کنه. بهش نگاه می‌کنم و با یه لبخند تحقیرآمیز می‌گم: «خب، سگ نجس، فکر کردی می‌تونی استراحت کنی؟ نه، برده. هنوز کارات تموم نشده.» ایلیا با یه صدای خفه و پر از التماس می‌گه: «چشم ارباب… هر چی بگید…» ولی می‌تونم ببینم که داره از ترس میلرزه.می‌رم توی اتاق خواب که آماده بشم برای بیرون رفتن. توی کمد دنبال یه تیپ شیک و کژوال می‌گردم. یه شلوار جین تنگ خاکستری انتخاب می‌کنم که تا ساق پامه و یه تاپ مشکی آستین‌کوتاه که یه کم بازه و بدنمو قشنگ نشون می‌ده. برای کفش، یه جفت کتونی آل‌استار مشکی برمی‌دارم. همونایی که چند وقت پیش خریده بودم و هنوز حسابی تمیز و شیکن. یه لحظه به جوراب فکر می‌کنم، ولی بعد با یه لبخند شیطانی تصمیم می‌گیرم بدون جوراب بپوشم شود. می‌خوام وقتی برمی‌گردم، کتونی‌هام حسابی بوی عرق پامو گرفته باشن و برای ایلیا یه چالش جدید درست کنم. موهامو شل می‌بندم، یه عطر تند می‌زنم، و یه کیف کوچیک کج برمی‌دارم. جلوی آینه خودمو نگاه می‌کنم. حس یه زن قدرتمند و مطمئن بهم دست می‌ده، انگار آماده‌م که دنیا رو فتح کنم.برمی‌گردم توی هال. ایلیا هنوز چهاردست‌وپاست، با سر پایین و قلاده‌ای که دور گردنش می‌درخشه. کتونی‌های ورزشی سفید نایک که صبح برای ورزش پوشیده بودم، کنار در ورودی روی زمینن. همونایی که عرق پامو حسابی به خودشون گرفتن و بوی تند شون حتی از فاصله‌ی چند متری هم حس می‌شه. با یه صدای سرد و تحقیرآمیز به ایلیا می‌گم: «تو بمون خونه، سگ کثیف. این کتونی‌ها رو تمیز کن. کفی‌هاش باید برق بزنن تا وقتی برمی‌گردم. فهمیدی؟» ایلیا با یه صدای لرزون می‌گه: «چشم سرورم… حتماً…» من فقط یه خنده‌ی تحقیرآمیز می‌زنم و می‌گم: «اگه یه ذره چرک روشون باشه، خودت می‌دونی چی منتظرته.»کتونی‌های آل‌استار مشکی رو بدون جوراب پام می‌کنم. حس گرمای کفی‌های تمیز و خنک تو پاهام یه کم غریبانه‌ست، ولی می‌دونم تا وقتی برمی‌گردم، این کتونی‌ها هم قراره یه بمب بوی جدید بشن. برای اینکه حسابی حالشو بگیرم، یه قدم به ایلیا نزدیک‌تر می‌شم و با یه حرکت سریع، یه تف می‌کنم تو صورتش. آب دهنم روی گونه‌ش می‌چکه و اون فقط سرشو پایین‌تر می‌بره و هیچی نمی‌گه. با یه صدای محکم می‌گم: «تا برنگشتم تکون نخوری، آشغال.» بعد کتونی‌های ورزشی سفید رو با یه لگد پرت می‌کنم جلوی صورتش و می‌رم سمت در. در رو قفل می‌کنم و می‌رم بیرون.توی راه، با زهرا توی یه مرکز خرید قرار می‌ذارم. چند ساعتی باهاش می‌چرخیم، مغازه‌های لباس و کیف رو نگاه می‌کنیم، و یه کم گپ می‌زنیم. زهرا مثل همیشه پر از انرژیه و داره از یه مهمونی جدید که قراره هفته‌ی بعد بریم حرف می‌زنه. منم وانمود می‌کنم دارم با دقت گوش می‌دم، ولی یه گوشه‌ی ذهنم پیش ایلیاست. به این فکر می‌کنم که الان داره با اون کتونی‌های بوگندو چیکار می‌کنه. به خودم می‌گم: «امشب که برگردم، یه سورپرایز جدید براش دارم.»بعد از چند ساعت خرید و یه قهوه‌ی سریع با زهرا، راه می‌افتم سمت خونه. پاهام از پیاده‌روی یه کم خسته‌ست، و کتونی‌های آل‌استار حالا دیگه حسابی گرم و مرطوب شدن. عرق پاهام تو کفی‌های کتونی نفوذ کرده و یه بوی تند و زننده تولید کرده که حتی خودمم وقتی پامو تکون می‌دم حسش می‌کنم. با این فکر، یه لبخند شیطانی می‌زنم. می‌دونم ایلیا قراره با این کتونی‌های جدید یه تجربه‌ی حسابی داشته باشه.وقتی می‌رسم خونه، ساعت از ۸ گذشته. در رو باز می‌کنم و می‌رم داخل. ایلیا هنوز چهاردست‌وپاست، کنار کتونی‌های ورزشی سفید که صبح بهش دادم. کفی‌های کتونی رو درآورده و کنارشه. انگار ساعت‌ها روشون کار کرده، چون کفی‌ها که صبح خاکستری و پر از چرک بودن، حالا تقریباً سفید شدن. ولی هنوز یه بوی تند عرق ازشون بلند می‌شه که تو فضای هال پخش شده. وقتی منو می‌بینه، سریع سرشو پایین می‌ندازه و با یه صدای لرزون می‌گه: «ارباب… تمیز کردم… قول می‌دم…»می‌رم نزدیکش و کفی‌ها رو برمی‌دارم. با انگشتم روشونو لمس می‌کنم. یه کم مرطوبن و هنوز گرمای عرق صبح توشونه. با یه نگاه تحقیرآمیز می‌گم: «فکر کردی این تمیزه؟ اینا هنوز بو می‌دن، سگ کثیف!» ایلیا با اشک تو چشماش می‌گه: «ببخشید سرورم… غلط کردم… دوباره تمیز می‌کنم…» من یه خنده‌ی بلند می‌زنم و می‌گم: «با دست؟ نه، آشغال. با زبونت.» ایلیا یه لحظه جا می‌خوره، ولی وقتی نگاه سردمو می‌بینه، جرأت نمی‌کنه چیزی بگه.کفی رو می‌ذارم جلوی صورتش و می‌گم: «لیس بزن. تا وقتی سفیدتر از این نشن و بوی عرقشون کامل نره، وایمیستی.» ایلیا با دستای لرزون کفی رو نزدیک دهنش می‌بره و زبونشو روش می‌کشه. بوی تند عرق و گرمای کفی انگار داره دیوونش می‌کنه. چشماش پر از اشکه و هر از گاهی عوق می‌زنه، ولی جرات نمی‌کنه دست بکشه. من روی مبل می‌شینم و پاهامو می‌ندازم روی هم، طوری که کتونی‌های آل‌استار مشکی‌م جلوی چشمش برق بزنن. هر از گاهی با شلاق کوچیک یه ضربه‌ی آروم می‌زنم رو شونش و می‌گم: «تندتر، برده‌ی نجس! فکر کردی این‌جوری راضیم؟»ایلیا با تمام وجودش لیس می‌زنه. زبونش روی کفی‌های خاکستری و چرک می‌چرخه، و کم‌کم لکه‌ها کامل پاک می‌شن. بوی عرق هنوز تو فضا پره، ولی کفی‌ها حالاحسابی سفید شدن. بعد از یه ساعت، ایلیا دیگه داغونه. دهنش پر از مزه‌ی عرق و چرکه، و صورتش از اشک و عرق خیسه. با یه صدای تحقیرآمیز می‌گم: «خب، این بهتره. ولی هنوز کارمون تموم نشده.» کفی‌ها رو پرت می‌کنم زمین و کتونی‌های آل‌استارو از پام در میارم. بوی تند عرق پاهام که چند ساعت تو کتونی بدون جوراب عرق کردن، مثل یه موج تو فضا پخش می‌شه.پامو می‌ذارم جلوی صورتش و می‌گم: «حالا پاهامو تمیز کن، آشغال.» ایلیا بدون معطلی شروع می‌کنه به لیسیدن انگشتای پام. عرق پاهام که هنوز گرمه، با زبونش قاطی می‌شه. با دقت و سرعت انگشتام، کف پام، و پاشنه‌مو لیس می‌زنه. منم پامو محکم‌تر به صورتش می‌مالم و می‌گم: «تا وقتی بوی عرقش نره، ادامه بده.» بعد کتونی‌های آل‌استارو برمی‌دارم و می‌گم: «اینا هم قراره تمیز بشن. کفی‌هاشو در بیار و لیس بزن.»ایلیا کفی‌های آل‌استارو درمیاره. گرما و بوی عرقشون حتی از کتونی‌های ورزشی صبح هم تندتره. با اشک و التماس شروع می‌کنه به لیسیدن. زبونش روی کفی‌های مرطوب و بوگندو می‌چرخه، و من با یه لبخند شیطانی نگاهش می‌کنم. حس می‌کنم یه امپراطورم که یه برده‌ی کاملاً نابود شده داره. به خودم می‌گم: «این فقط یه شروعه، هنگامه. هنوز کلی بازی دیگه داری.»
شب هنوز ادامه داره و خونه تو سکوت غرق شده، فقط صدای نفسای بریده‌بریده‌ی ایلیا سکوت رو می‌شکنه. ساعت از نیمه‌شب گذشته و من هنوز پر از هیجان و انرژیم. ایلیا رو زمین افتاده، با قلاده‌ی چرم دور گردنش و دستای بسته با زنجیر، عرق از سر و صورتش می‌ریزه و بدنش از خستگی می‌لرزه. ولی من تازه دارم گرم می‌شم. حس می‌کنم یه ملکه‌م که هیچ‌وقت از تخت پادمایش پایین نمیاد.با یه لبخند شیطانی بهش نگاه می‌کنم و می‌گم:«بلند شو، سگ کثیف. وقتشه دوباره سواری به اربابت بدی.»
ایلیا با زحمت خودشو جمع می‌کنه، زانوهاش می‌لرزن و به زور می‌شینه. من آروم می‌رم پشتش و مثل یه سوارکار حرفه‌ای می‌شینم رو کمرش. وزنمو کامل می‌ندازم روش و با یه صدای آمرانه می‌گم:«راه برو، برده. دور خونه بچرخ. تندتر از قبل، وگرنه خودت می‌دونی چی می‌شه!»
ایلیا چهاردست‌وپا شروع می‌کنه به حرکت. نفس‌نفس می‌زنه و عرق از پیشونیش می‌چکه رو زمین، ولی جرأت نمی‌کنه حتی یه لحظه توقف کنه. منم هر چند قدم با شلاق کوچیکم یه ضربه‌ی آروم می‌زنم رو پشتش و می‌گم:«تندتر، آشغال! فکر کردی این‌جوری راضیم؟ تنبل کثیف!»
ایلیا با صدای خفه و التماس‌آمیز می‌گه:«چشم ارباب… ببخشید سرورم…»
و با تمام زورش سعی می‌کنه تندتر بره. کمرش زیر وزنم خم می‌شه، ولی من فقط می‌خندم و با تحقیر می‌گم:«چی شد؟ خسته شدی؟ تو حتی لیاقت سواری دادن به منو نداری، سگ نجس!»
بعد با پام یه ضربه‌ی محکم‌تر می‌زنم تو پهلوش. ایلیا یه ناله‌ی بلند می‌کنه و می‌گه:«غلط کردم ارباب… ببخشید…»چند دور که دور خونه می‌چرخیم، حس می‌کنم دیگه داره از حال می‌ره. از روش بلند می‌شم و با یه صدای سرد می‌گم:«بخواب زمین، برده‌ی بی‌مصرف.»
ایلیا فوری خودشو می‌ندازه رو زمین، با صورت رو به بالا، چشماش پر از اشک و ترسه. می‌رم بالای سرش و پامو محکم می‌ذارم رو سینه‌ش. وزنمو کامل روش می‌ندازم و می‌گم:«فکر کردی تموم شد؟ نه، آشغال. حالا وقتشه حسابی زیر پام لهت کنم.»
با یه حرکت سریع، پامو می‌ذارم رو صورتش و آروم فشار می‌دم. انگشتای پام رو دماغش و دهنش حس می‌کنه و شروع می‌کنه به نفس کشیدن با زحمت. با خنده می‌گم:«بو بکش، سگ. این بوی اربابته. باید عاشقش باشی.»
بعد پامو محکم‌تر فشار می‌دم و می‌گم:«لیس بزن، برده. کف پامو تمیز کن.»
ایلیا با تردید زبونشو درمیاره و شروع می‌کنه به لیسیدن کف پام. زبونش آروم روی پوست پام می‌چرخه، از پاشنه تا انگشتام. منم با تحقیر می‌گم:«بهتر لیس بزن، تنبل! فکر کردی این‌جوری راضیم؟ بیشتر تلاش کن، آشغال!»
ایلیا با التماس تندتر لیس می‌زنه، زبونش دور انگشتام می‌چرخه و سعی می‌کنه همه‌جای پامو تمیز کنه. هر از گاهی پامو بیشتر به صورتش فشار می‌دم و می‌گم:«عمیق‌تر، سگ کثیف! باید حس کنم داری جون می‌کنی برام.»بعد از چند دقیقه که حسابی کف پامو لیس زده، پامو برمی‌دارم و یه تف می‌کنم رو صورتش. می‌گم:«بخور، برده‌ی نجس. این جایزه‌ته.»
ایلیا با اشک و خجالت قورتش می‌ده و من با یه خنده‌ی بلند می‌گم:«خوبه، حالا وقتشه یه کم کتکت بزنم تا یادت بمونه کی اربابته.»
شلاقو برمی‌دارم و چند ضربه محکم می‌زنم رو پشتش. صدای شلاق تو خونه می‌پیچه و ایلیا با هر ضربه یه ناله‌ی خفه می‌کنه. می‌گم:«گریه نکن، سگ. این فقط برای حال خودته. لیاقتت همینه!»
بعد شلاق رو می‌ذارم کنار و با دستام چند تا سیلی محکم می‌زنم تو صورتش. گونه‌هاش قرمز می‌شن و می‌گم:«اینم برای این که یادت بمونه چقدر بی‌ارزشی.»حالا وقتشه یه کم بیشتر تحقیرش کنم. پامو دوباره می‌ذارم جلوی صورتش و می‌گم:«ماساژ بده، برده. با زبونت. می‌خوام حسابی پاهامو ریلکس کنی.»
ایلیا با زبونش شروع می‌کنه به ماساژ دادن انگشتای پام. زبونش آروم دور هر انگشتم می‌چرخه، فشار می‌ده و سعی می‌کنه با دقت کار کنه. منم با یه صدای آمرانه می‌گم:«بهتر ماساژ بده، تنبل! فکر کردی این‌جوری کافیه؟ بیشتر زبون بزن!»
ایلیا با تمام زورش زبونشو بیشتر فشار می‌ده، از انگشت می‌ره تا کف پام و دوباره برمی‌گرده. عرق از پیشونیش می‌ریزه و دستاش تو زنجیر تکون می‌خورن، ولی من فقط لذت می‌برم و می‌گم:«خوبه، سگ. اینجوری باید اربابتو راضی کنی.»بعد از یه ربع ماساژ با زبون، پامو برمی‌دارم و می‌گم:«حالا پاشنه‌مو لیس بزن، آشغال. تا وقتی نگفتم وایمیستی.»
ایلیا با خستگی زبونشو می‌ذاره رو پاشنه‌م و شروع می‌کنه به لیسیدن. منم هر از گاهی با پام یه ضربه آروم می‌زنم تو سرش و می‌گم:«تندتر، برده! تنبلی نکن!»
ساعت‌ها می‌گذره و ایلیا دیگه به آخر خط رسیده، ولی من هنوز پر از انرژیم. حس می‌کنم این بازی هیچ‌وقت برام تکراری نمی‌شه. با یه لبخند شیطانی بهش نگاه می‌کنم و می‌گم:«فکر کردی تموم شد؟ نه، سگ کثیف. این تازه اولشه. حالا بگو ارباب کیه؟»
ایلیا با صدای لرزون می‌گه:«شما اربابید… شما سرورمید…»
منم با یه خنده‌ی بلند پامو دوباره می‌ذارم رو صورتش و می‌گم:«خوبه، برده. حالا لیس بزن تا صبح، تا وقتی که ازت راضی بشم.»
پایان …

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18