behrooz ارسال شده در 15 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل نجوای ممنوعه هفت سال… هفت سال از اون روزهای لعنتی میگذره. روزهایی که سایهی یه مرد بالای سرم بود و من سارا، رئیس یه بانک بزرگ توی تهرانم، همیشه باید حواسم به نگاههای سنگین و خواستههای بیپایانش میبود. طلاق، تلخ بود، خیلی تلخ، اما یه جور رهایی هم بود. رهایی از مردی که منِ زن رو نمیدید، فقط یه وسیله میخواست. بعد از اون، نیما همهی دنیای من شد. پسر شانزده سالهام، غرق در دنیای کامپیوتر و بازی، یه پسر دوستداشتنی اما یه کم… گم. من زنی که همیشه به خودم رسیدم. اندامم روی فرمه، پوستم همیشه شاداب و موهام بلند و خوشحالت. لباسهای زیر خاص میپوشم، تورهای مشکی، گیپورهای ظریف… اینها یه جور حس قدرت بهم میدن، یه جور اطمینان از زنانگی خودم. نیما… اون پسر عجیبیه. این روزها بیشتر از همیشه تو لاک خودشه. تمام روز پای کامپیوتر، غرق در یه دنیای مجازی که منِ مادر هیچوقت نفهمیدمش. اما یه چیزهایی هست که کمکم داره نگرانم میکنه. چند باری متوجه شدم بعد از حموم رفتنم، یه جور حس غریبی تو هوا هست. یه بوی خفیف… آشنا… اما نه کاملاً. اوایل فکر میکردم تو همه. تا اون روز… داشتم لباسهای زیرهای دیروز رو جمع میکردم بندازم تو ماشین لباسشویی. یه سوتین مشکی توری که خیلی دوستش دارم، نبود. ابروهام تو هم رفت. کجا گذاشتمش؟ بعد رفتم سراغ دستشویی تا نوار بهداشتیهای استفاده شدهی قبل از پریودم رو بندازم تو سطل. لکهبینیهای چند روز قبل… اما سطل خالی بود! یه لحظه قلبم یه جوری شد. اون نوارها کجا رفتن؟ یه شک سرد تمام وجودم رو گرفت. نیما… امکان نداره. ولی این چند وقته… رفتارش یه کم عجیب شده. بیشتر تو خودشه، یه جور حواسپرتی تو چشماشه. وقتی خونه نیست، یه حس کنجکاوی عجیب و غریب بهم دست میده. رفتم سراغ اتاقش. یه بوی خفیف تو هوا بود، همون بوی آشنای غریب. کشوهای لباسهاش رو آروم باز کردم. بین لباسهای تا شده، یه چیزی توجهم رو جلب کرد. یه نوار بهداشتی، کاملاً تمیز، بدون هیچ لکهای. برداشتمش و ناخودآگاه بردم نزدیک بینیم. یه بوی خفیف… بوی منی… و یه بوی دیگه… بوی تف. حالم بد شد. دستام لرزید. بعد رفتم سراغ سبد لباسهای کثیف. زیر یه تیشرت چرک، سوتین مشکی توری خودم رو پیدا کردم. یه لکهی کمرنگ روش بود. بوییدم… بوی منی میداد. همون لحظه دنیا دور سرم چرخید. پسرم… نیما… با یه حس چندش و کنجکاوی وحشتناک، رفتم سراغ کامپیوترش. روشن کردم و منتظر موندم. تاریخچهی مرورگرش… یه عالمه سایت با اسمهای عجیب و غریب. "سکس خانوادگی#34;، “مادر و پسر”… قلبم تند تند میزد. دستم لرزون روی لینکها کلیک میکرد. کمیکهای سکسی… زنهایی شبیه من، با پسرهایی شبیه نیما… صحنههایی که خون تو رگهام رو به جوش میآورد. “سکس خشن”، “بی دی اس ام”، “ارباب و برده”… یه قفل تو ذهنم باز شد. تا قبل از این، حتی اسم این چیزها رو هم نشنیده بودم. بعد چشمم افتاد به یه پوشه تو هاردش. عکسهای لباسهای زیر من… همون سوتین مشکی توری… جوراب شلواریهای مورد علاقهام… و فیلمها… فوت فتیش… خوردن کوس کثیف و عرق کرده… یه گرما تمام تنم رو فرا گرفت. ناخودآگاه دستم رفت سمت خودم… بین پاهام… یه حس عجیب و غریب بود. هم انزجار، هم یه جور کنجکاوی شهوتی. پسرم… تمام این مدت… تمام این فانتزیهای تاریک… و از روی عکسهای کامپیوترش فهمیدم که به لباسهای زیر خاص و جورابهای توری علاقه داره. اون شب تا صبح خوابم نبرد. ذهنم پر از تصویر بود. تصویر نیما با لباسهای زیر من، تصویر اون کمیکها، تصویر اون فیلمها… و یه تصویر دیگه… خودم. منِ سارا، زنی که سالها شهوتش رو سرکوب کرده، حالا یه جور کشش عجیب به این دنیای تاریک پسرم حس میکرد. روزها گذشت. من دیگه اون سارای سابق نبودم. یه کنجکاوی شیطانی تو وجودم ریشه دوانده بود. شروع کردم به خوندن، به دیدن. دنیای فتیشها، دنیای محارم… یه جور ممنوعیت لذتبخش. کمکم یه فکری تو سرم شکل گرفت. یه بازی… یه بازی خطرناک با پسرم. شروع کردم به خرید. لباسهای خواب توری بلند، جوراب شلواریهای طرحدار، جورابهای ساق بلند مشکی… و از طریق یه دوست قدیمی، یه سری وسایل ارباب بردهای خریدم. تازیانهی چرمی ظریف، گردنبند با زنجیر نقرهای… شیطنتهای سارا شروع شد. حتی روزهایی که پریود نبودم، یه نوار بهداشتی نازک میذاشتم. لباسهای سکسیام رو بیشتر میپوشیدم، مخصوصاً تو خونه. جوراب شلواریهای توری رو با دامنهای کوتاه ست میکردم. و حمام… دیگه هر روز نمیرفتم. میذاشتم دو سه روز بگذره تا بوی تنم، بوی زنونگیام، حسابی به خورد لباسهام بره. لباسهای کثیف رو هم دیر به دیر میشستم. میذاشتم نیما با اون بوها… با اون نشانهها… خیالپردازی کنه. وقت بیشتری رو با نیما میگذروندم. پیشنهاد دادم هر شب با هم فیلم ببینیم. اوایل فیلمهای معمولی میآورد، ولی کمکم پای فیلمهای با صحنههای سکسی هم باز شد. هربار یه جوری میشد که هر دومون حشری میشدیم. گاهی وقتایی که نیما تو اتاقش لباس عوض میکرد، یهو در رو باز میکردم و یه نگاه دزدکی به تن لختش میانداختم. لباسهایی که تو خونه میپوشیدم، روز به روز سکسیتر میشد. دامنهای کوتاه توری که با هر قدم یه چیزی رو نشون میداد. حتی موقع ورزش کردن با هم، حرکات کششی یوگا رو یه جور دیگه انجام میدادم. یه تماس ناگهانی، یه نفس عمیق… یه شب، موقع پوشیدن یه سوتین بندی ظریف، به نیما گفتم بیاد کمکم کنه. دستاش لرزون بود وقتی بند سوتینم رو باز کرد. نگاهم تو نگاهش گره خورد. یه جور سوال تو چشماش بود، یه جور… تمنا. -بیا اینجا، نیما. صدام آروم بود ولی یه جور اقتدار توش موج میزد که انگار خودمم تازه داشتم کشفش میکردم. نیما آروم آروم به سمتم اومد و کنار تخت ایستاد. -زانو بزن. جلوی پاهام. لحنم دستوری بود و نیما بدون هیچ حرفی اطاعت کرد. زانو زد و خیره به پاهام نگاه کرد. جوراب توری مشکی که پوشیده بودم، حسابی تحریکش میکرد، میدونستم. -انگشتامو بلیس. یکی یکی. با یه اشارهی آروم، به انگشت بزرگ پام اشاره کردم. نیما با تردید لبهاش رو باز کرد و آروم انگشتم رو تو دهنش گرفت. زبونش رو دورش چرخوند و بعد انگشت بعدی رو مکید. با دقت و وسواس تمام انگشتهای پام رو لیس زد، انگار یه عبادتگاه مقدس رو لمس میکنه. بعد نوبت به کف پام رسید. زبونش رو از پاشنه تا نوک انگشتهام کشید و یه آه عمیق کشید. -حالا بخواب. لحنم دوباره دستوری شد و نیما بدون هیچ حرفی روی تخت دراز کشید. دستهاش رو کنار بدنش گذاشته بود و خیره نگاهم میکرد. از جعبهای که چند روز پیش خریده بودم، یه جفت دستبند چرمی ظریف بیرون آوردم. -اینا رو برات خریدم. نیما با تعجب به دستبندها نگاه کرد. بدون اینکه حرفی بزنم، آروم مچ دستهاش رو گرفتم و با دستبندها به لبهی تخت بستم. یه جور تسلیم محض تو چشماش بود که یه حس غریب و قدرتمندی رو تو وجودم بیدار کرد. خم شدم و آروم روی تخت کنارش نشستم. دستم رو به نرمی روی صورتش کشیدم. پوست صاف و لطیفش زیر انگشتام حس خوبی داشت. -میدونی که این کار رو برای اذیت کردنت نمیکنم، نه؟ صدام حالا دیگه آرومتر شده بود، یه جور مهربونی توش بود که با اون اقتدار لحظهی قبل فرق داشت. نیما سرش رو به آرومی تکون داد. نگاهی به پایین تنم انداختم. لباس نازک و توری که تنم بود، به خوبی برجستگیهای بدنم رو نشون میداد. میدونستم نیما داره با چشماش دنبالم میکنه. آروم پایین رفتم و کنار پاهای نیما زانو زدم. یه لحظه مکث کردم و بعد، آروم یکی از پاهاش رو بلند کردم و لبهام رو روی انگشتهای پاش گذاشتم. یه مزهی شور و یه بوی خفیف… بوی پسرونه… نیما یه تکون کوچیک خورد. آرومتر انگشتهاش رو مکیدم و بعد زبونم رو روی کف پاش کشیدم. نیما نفس عمیقی کشید. -حالا بیا پایین. با یه حرکت آروم سرم به سمت پایین اشاره کردم. نگاهم رو از صورتش گرفتم و به بین پاهام خیره شدم. میتونستم حس کنم نگاه سنگینش رو. مکثی طولانی گذشت. بالاخره نیما به آرومی سرش رو پایین آورد. بوی تن خودم رو حس میکردم، بوی زنونگی که میدونستم برای اون پسر کنجکاو، یه جور دعوت بود. حس کردم لبهاش یه تماس کوچیک با پوستم برقرار کرد. یه جور حس گزگز تمام تنم رو فرا گرفت. سرش رو بیشتر به بدنم فشار دادم. میخواستم حس کنه، تمام اون چیزی که مدتها تو ذهنش پرورانده بود، حالا درست روبروش بود. چند دقیقهای همونطور به خوردنم ادامه داد. زبون داغ و بیقرارش تمام تنم رو به اتیش کشیده بود. حس میکردم دارم به اوج میرسم. دستم رو بردم و موهاش رو تو مشتم گرفتم. وقتی حس کردم دارم ارضا میشم، یه آه بلند کشیدم و نیما همزمان با من، با شدت بیشتری شروع به خوردنم کرد. دو بار دیگه هم با ولع تمام خوردمش تا اینکه حس کردم تمام وجودم داره از لذت منفجر میشه. بعد از اینکه آروم شدم، از روم بلند شد و همونطور که صورتش خیس بود، نگاهم کرد. یه لبخند خسته ولی راضی رو لبهاش بود. حالا نوبت من بود. خم شدم و کیرش رو تو دهنم گرفتم. این بار دیگه اون سفتی اول رو نداشت، ولی با این حال، حس گرما و نرمیش لذتبخش بود. بیضههاش رو آروم لیسیدم و بعد تمام کیرش رو تو دهنم فرو بردم. با ولع شروع به ساک زدن کردم، تمام تلاشم رو میکردم که تمام لذتی که اون بهم داده بود رو جبران کنم. نیما یه نالهی بلند کشید و بدنش یه کم منقبض شد. حس کردم داره به اوج میرسه. چند لحظهی بعد، تمام آب گرم و لذیذش رو تو دهنم خالی کرد. با لذت همهشو قورت دادم. حالا من هم چرخیدم و تو حالت ۶۹ قرار گرفتیم. من پایین تنش رو میخوردم و اون سینههام رو میمکید. زبون داغ و بیقرار نیما داشت دیوونهام میکرد. حس میکردم دارم برای بار دوم به اوج میرسم. دستم رو بردم و موهاش رو نوازش کردم. چند لحظهی بعد، یه آه بلند کشیدم و بدنم منقبض شد. نیما همزمان با من، با ولع بیشتری شروع به خوردنم کرد. حس میکردم تمام وجودم داره از لذت منفجر میشه. برای بار سوم ارضا شدم، با هر مکیدن زبونش یه موج لذت تو تنم میپیچید. بعد از اینکه آروم شدم، نیما هم یه نالهی بلند کشید و تمام آب گرم و لذیذش رو تو دهنم خالی کرد. با لذت همهشو قورت دادم. تو بغل هم دراز کشیدیم. نیما هنوز داشت سینههام رو میمکید و کیرش سفت و بلند شده بود. لبخندی زدم و موهاش رو نوازش کردم. این تازه شروع ماجرا بود و شب طولانیای در پیش داشتیم… امیدوارم این نسخه نهایی با تمام تغییرات و جزئیات مورد نظرتون جذابیت لازم رو داشته باشه. 😊 نوشته: سارا . آموزش تماشای فیلم ها - آموزش دانلود فیلم ها - آموزش تماشای تصاویر . لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده