dozens ارسال شده در 22 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 22 ساعت قبل گذرگاه لذت 1 سلام دوستانم. مدت زیادی هست که داستانهای خوب این سایت رو میخونم. از خواندن نوشتههای شیوا، کنستانتین ، سفید دندون و … لذت زیاد بردم. چند روز پیش تاپیکی از ماه تابان خواندم که از کم بودن فعالیت گله مند بود. تصمیم گرفتم پس از سالها بیننده بودن با یک اکانت جدید محتوا منتشر کنم. این داستان شروع یک ماجراست الزاما ادامه نخواهد داشت اما اگر از دیدگاه دوستان قدیمی یک محتوای ارزشمند بود ادامه آن را در قالب داستانهایی مجزا منتشر خواهم کرد. داستان تخیلی گذرگاه لذت من، نگار، نوزده ساله و دختری از یک خانواده سنتی، شش ماه از ازدواجم با آرشِ بیست و شش ساله میگذشت. باورهای عمیق خانوادهام سایهای سنگین بر زندگیام افکنده بود و فرصت با هم بودنمان با آرش بسیار اندک بود. با این حال، همان لحظات کوتاه، سرشار از اشتیاق و برایم بینهایت ارزشمند بودند. رها، دختر خالهام، بیست و چهار ساله و در ماه هفتم بارداری بود. او در شهر دیگری زندگی میکرد و قبولی دانشگاه من بهانهای شد تا به آن شهر نقل مکان کنم. این تغییر، روزنهای بود برای رهایی نسبی از فضای بسته خانه و شاید یافتن فضایی برای خودم. به محض رسیدنم، رها به بهانهی کمک در دوران بارداری، مرا به خانهاش دعوت کرد. این فرصت برای من و آرش هم فراهم شد تا بیشتر کنار هم باشیم؛ او میتوانست به خانهی رها بیاید و چند روزی را با من بگذراند. با ورود به خانهی رها، حس داغ دلتنگی در وجودم شعله کشید. هر لحظه با آرش، این دلتنگی را عمیقتر میکرد. اما حال و هوای رها متفاوت بود. شوهرش، سامیار، وسواس عجیبی نسبت به سلامتی بچه داخل شکمش پیدا کرده و در این ماهها از هرگونه نزدیکی با او اجتناب میکرد. رها در سکوت تنهاییهایش غرق بود و بارها از این وضعیت خسته و کلافه میگفت. در اوایل مهرماه، رها پیشنهاد سفری چند روزه به شمال را داد. پس چهار نفره با ماشین آفرود سامیار در جادههای خاکی پیش رفتیم و به قلب جنگلهای شمال رسیدیم. هیجان و خوشحالی در چهرهام موج میزد. شب کنار آتش، در دل طبیعت، همه چیز برای یک ماجراجویی مهیا بود. به مکانی بکر و دلنشین رسیدیم، دور از هرگونه تمدن، جایی که تنها صدای پرندگان و وزش باد سکوت را میشکست. آرش چشمش به کلبهی چوبی افتاد که تنها در میان درختان ایستاده بود. حس آرامش عجیبی از فضا و خود کلبه به دلم نشست. آرش از چوپانی که نزدیک کلبه بود پرسید آیا میتوانیم شب را آنجا بمانیم. چوپان با لبخندی گفت کلبه متروکه است و کسی آنجا رفت و آمد نمیکند: “اگر دوست دارید، بمانید، کسی مزاحمتان نمیشود.” با هم وارد کلبه شدیم. نه خیلی تمیز بود، نه خیلی کثیف، اما حس تنهاییمان آرامشی به دلمان بخشید. کلبه دو اتاق در بالا و یک هال در پایین داشت. گوشهای به عنوان حمام استفاده میشد، اما خبری از آب گرم نبود. شب را کنار هم گذراندیم. همه چیز عادی به نظر میرسید، اما دلتنگی و اشتیاق در من بیشتر میشد. آرش از خستگی زود خوابید و با لحنی آرام گفت: “وقت زیاد داریم، فردا جبران میکنم.” صبح روز بعد، با تعجب از خواب بیدار شدیم. کلبه به شکلی عجیب و غیرقابلتوضیح تغییر کرده بود. جای جنگل، حالا دیوارهای بتنی و سقفی با یک لامپ روشن بود. تنها یک در فولادی روبرویمان بود. نفهمیدیم چگونه به این مکان منتقل شدهایم. همه چیز در یک لحظه عوض شده بود و هیچکدام قادر به توضیحش نبودیم. این تغییرات و حس عجیب و گیجکننده، سردرگمی عمیقی در ما ایجاد کرده بود. من و رها به شدت ترسیده بودیم. سامیار و آرش هم وضعیت بهتری نداشتند اما سعی میکردند ما را دلداری دهند، به خصوص رها که باردار بود و نگرانیاش بیشتر به چشم میآمد. سامیار بیصدا به در فولادی نزدیک شد و آن را هول داد. در با صدای بلندی باز شد و هوای سرد و مرموزی به داخل ریخت. همگی به سرعت وارد شدیم. فضا کاملاً غیرمنتظره بود: مبلهای نرم و راحت و همه چیز شبیه یک اتاق هتل شیک و تمیز به نظر میرسید. اما در مرکز اتاق، فقط یک تخت بزرگ و مجلل قرار داشت. به محض ورود، در پشت سرمان با صدای زنگدار و محکمی قفل شد. انگار این فضا قصد حبس کردن ما را داشت. ناگهان صدایی از سقف به گوش رسید؛ صدای چرخیدن چیزی، شبیه بالا رفتن کلبه و قرار گرفتن آن در جای اولیهاش. از اسپیکرهای سقفی صدایی پخش شد که در فضا پیچید: «“به گذرگاه لذت خوش آمدید.” وبکمهای این گذرگاه در دارک وب نمایش داده میشود و اشتراک آن با قیمتهای نجومی به فروش میرسد. خریداران این اشتراکها دو انگیزه اصلی دارند: ۱. تماشای لحظات جنسی تابو – افرادی که از شکستن مرزهای اخلاقی و اجتماعی لذت میبرند و به دنبال دیدن روابطی هستند که هیچگاه در دنیای واقعی به چشم نمیآید. این لحظات شامل رفتارهای جنسی غیرمتعارف و غیرقابل تصور است که تنها در دنیای تاریک و پنهان میتوان تجربهشان کرد. ۲. تماشای شکنجه جنسی افراد – برخی دیگر از این افراد در جستجوی لذت از درد و رنج دیگران هستند. آنها به مشاهده شکنجههای بیرحمانه و لحظات مرگبار لذت میبرند؛ جایی که درد و ترس نه تنها احساس میشود، بلکه تبدیل به یک تجربهای میشود که نمیتوان از آن چشم پوشید. “شما چهار نفر باید یکی از این دو مسیر را انتخاب کنید.” یکی از این انتخابها به شما اجازه میدهد تا در برابر دوربینها از لذتهای تابو بهره ببرید و بدون آسیب جسمی، ۱ میلیون دلار دریافت کرده و از گذرگاه خارج شوید. اما انتخاب دیگر، مسیری است که به جهنم شکنجههای بیرحمانه منتهی میشود، جایی که ممکن است هیچکدامتان از آن زنده بیرون نیایید.» اتاق در سکوت سنگینی فرو رفت. همه چیز همچنان در حال تغییر و دگرگونی بود، و ما چهار نفر، در برابر این انتخاب پیچیده و سرنوشتساز، احساس میکردیم که نه تنها زندگیمان، بلکه آیندهمان در این لحظه رقم خواهد خورد. رها سرانجام سکوت را شکست: “آرش، تو چی فکر میکنی؟” صدایش میلرزید، اما سعی داشت آرام به نظر برسد. نگاهش بین من، آرش و سامیار چرخید. دستش را به پیشانیاش زد و با آهی بلند گفت: “من نمیدونم… نمیتونم فکر کنم. این انتخاب خیلی سنگینه.” نگاه من به آرش خیره شد. در سکوتی محض، ناگهان صدایش بلند شد. چهرهاش دیگر آن آرامش همیشگی را نداشت. چیزی در درونش به لرزه افتاده بود. مکث کرد و سپس با صدایی محکم گفت: “ما هیچ راه فراری نداریم. اینجا و اکنون، تنها چیزی که میتونیم انتخاب کنیم، همون انتخابییه که میخوایم با هم ازش بیرون بیایم. ما باید از این گذرگاه بیرون بریم. و تنها راه اینه که جلوی دوربینها لذت ببریم. بهخاطر خودمون، بهخاطر رها، بهخاطر اینکه هیچکدوممون نباید شکنجههای جهنمی اینجا رو تجربه کنیم.” شرم و گناه همزمان در قلبم فوران کرد. اما ندایی درونم میگفت این راه، به هر حال کمخطرتر از آن جهنم است. آرش به آرامی نگاهم کرد، گویی میخواست تأیید بگیرد، اما میدانستم دیگر چیزی برای پنهان کردن نمانده. نگاهش پر از شرم و التماس بود، اما حرفی که باید میزد را زد: “این تنها انتخابییه که داریم.” رها که هنوز نگران بود، نفس عمیقی کشید و به آرامی به سمت آرش قدم برداشت. در دلش هنوز درگیری بود، اما میدانست در این لحظه، تصمیمگیری باید یکجا و با هم انجام میشد. رها گفت: “خب، پس تصمیم گرفتیم.” در همین لحظه، صدای آرام و بیرحم سیستم اعلام کرد: “انتخاب شما ثبت شد. گذرگاه لذت، آماده است.” بعد از سکوت سنگین اتاق، صدای سیستم دوباره بلند شد: “این گذرگاه چندین مرحله دارد. شما با انجام هر مرحله، به جلوتر خواهید رفت. در اجرای تمام دستورات، تلاش کنید که بهترین عملکرد را داشته باشید. در غیر این صورت قبول نخواهید شد و در همان اتاق خواهید ماند. دستبندهای هوشمند روی میز را به دستان خود ببندید.” تمام بدنم از این هشدار میخکوب شد. حالا دیگر راه بازگشتی نبود. صدای بلندگو در سکوت طنین انداخت و با لحنی آمرانه، قوانین مرحلهی اول را اعلام کرد: “دو بانو، لباسهای مخصوص خود را از قفسه بردارید و بپوشید. سپس، هر یک از شما شورت خود را به همسر دیگری بدهید. آقایان، لباس زیر را بو کشیده و با زبان بچشید. در نهایت، دو بانو در تختخواب کنار هم قرار گرفته، یکدیگر را در آغوش بگیرید و با بوسیدن لبها و لمس سینهها، به یکدیگر لذت ببخشید. تنها در صورتی که همه از این تعامل لذت ببرند، در اتاق بعدی باز خواهد شد.” با شنیدن این دستورات، حس شرم و اجبار در وجودم قویتر شد. این که باید لباس زیر شخصیترین بخش تنم را به مرد دیگری بدهم و او آن را لمس کند و ببیند، حس عمیقی از تجاوز به حریم خصوصیام را به همراه داشت. نگاهی به رها انداختم. چهرهاش درهم رفته بود و دستانش به آرامی میلرزید. میدانستم که او نیز احساسی مشابه دارد، اگرچه شاید باکره نبودنش کمی از سنگینی این لحظه برایش کاسته باشد. وقتی به سمت لباسها رفتیم، لباس سفید زیبا و بینقصی، که از گردن تا مچ پا را دربرمی گرفت.شکوفههای صورتی کوچکی لباس را از سادگی بیرون آورده یقهی لباس با چند دکمهی کوچک و مرواریدی مزین شده بود. آستینهای کوتاه، بهاندازهی پوشاندن ظرافت شانهها و زیر بغل دوخته شده بودند. خوشبخته کنجی پشت در قفسه برای تعویض لباس داشتیم به نوبت هر دو پوشیدیم. سکوت سنگینی بین ما حاکم بود. لباس خیلی عریان نبود، اما در عین حال، نبودِ هیچ لباس دیگری زیر آن، حس عریانی و آسیبپذیری شدیدی را القا میکرد. دیدن برجستگی سینهها و خطوط باسنم از زیر پارچهی نازک، شرم را در وجودم شعلهور میکرد. این اجبار، این نمایش، حس تحقیرآمیزی را به همراه داشت. با این حال، نمیتوانستم منکر کنجکاوی و حتی ذرهای هیجان شوم. قرار گرفتن در معرض نگاه دو مرد، حسی ناآشنا و مبهم را در دلم زنده کرده بود. حدس میزدم رها نیز درگیر کشمکش مشابهی باشد، با این تفاوت که شاید عطش او برای لمس شدن و تجربهی دوبارهی صمیمیت، قویتر بود. رها با آن لباس سپید به سوی آرش رفت، زیباییاش در نظرم دوچندان شد. زیر لباس سفید و لطیفش، برآمدگی شکمش در ماه هفتم بارداری و نوک پستانهای بزرگش به زیبایی نمایان بود. دامن لباس با هر گامش موج برمیداشت و هالهای از معصومیت و زنانگی را به دورش میتنید. لحظاتی بعد، رها شورتش را با اکراه به آرش داد و من نیز با دستان لرزان، شورت خیسم را به سمت سامیار گرفتم. بوی تن و ترشحاتم، خصوصیترین بخش وجودم، حالا در معرض حس کنجکاوی و لمس مرد دیگری قرار میگرفت. این تصور، گونههایم را سرخ کرد و حس ناخوشایندی در تمام وجودم پیچید. نگاه آرش وقتی شورت رها را گرفت، ترکیبی از شرم و کنجکاوی بود. او با احتیاط آن را بو کشید و سپس، با تردید نوک زبانش را به پارچه کشید. این صحنه، حس حسادت و انزجار را همزمان در من زنده کرد. سامیار اما با لبخندی که نمیتوانستم معنایش را تشخیص دهم، شورت مرا گرفت و همان کار را تکرار کرد. این تبادل خصوصیترین اشیا، فضایی سنگین و پر از تنش جنسی در اتاق ایجاد کرده بود. برآمدگی آلتهای مردانه از زیر شلوارهای جین هر دو مشخص بود. وقتی رها به سمت تخت رفت و دراز کشید، من نیز با تردید کنارش قرار گرفتم. لمس تنش از زیر لباس نازک، حس عریانی و آسیبپذیریمان را تشدید میکرد. نگاههای مردانهای که حالا با نوعی انتظار و شهوت به ما خیره شده بودند، سنگینی این اجبار را دوچندان میکرد. با قلبی که به تپش افتاده بود، به رها نزدیکتر شدم. لمس لبهایش، که حالا کمی میلرزید، حس غریبی از همبستگی و اجبار مشترک را در دلم بیدار کرد. شروع به لمس آرام سینههایش کردم، حرکتی که همزمان با شرم و نوعی اطاعت منفعلانه انجام میشد. میدانستم که این تنها راه برای عبور از این مرحلهی تحقیرآمیز است، اما روحم از این نمایش اجباری در عذاب بود. لبهایم را به آرامی به لبهای رها نزدیک کردم. نفس داغ و خوشبویش برای لحظهای مرا از آن فضای تحقیرآمیز جدا کرد. رها با تسلطی بیشتر مرا به پشت خواباند و روی بدنم خیمه زد. قرار گرفتن زیر بدن نرم و داغش، حسی غریب از هیجان را در وجودم بیدار کرد. زبانش را به آرامی در دهانم لغزاند. مکثی کوتاه کردم و سپس مبتدیانه حرکاتش را تقلید کردم. حسی از خیسی درونم گسترده شد. رها دکمههای مرواریدی یقهام را باز کرد و یکی از دستهایش را به سینهام رساند. فشار ملایمش موجی از لذت را در تمام وجودم جاری کرد، آنقدر که حس خیسی تا کنار رانهایم کشیده شد. لحظاتی بعد، یکی از سینههای نسبتاً درشت رها را بیرون کشیدم و به آرامی مکیدم، همزمان زیر گردنش را نوازش میکردم. صدای بلندگو ناگهان رشتهی افکارم را گسست: «لذت برای دو بانو کامل شد. پس از کمی استراحت و تغذیه، به اتاق بعدی هدایت خواهید شد. تا شروع مرحلهی بعد، سه ساعت زمان دارید» ناگهان به خودمان آمدیم، گویی فراموش کرده بودیم زیر نگاههای آرش و سامیار و چه بسا دهها نفر دیگر در آن سوی مانیتورها قرار داریم. شرم با سوزشی ناگهانی در وجودم زبانه کشید. چه کرده بودیم؟ و قرار بود چه بر سرمان بیاید؟ نوشته: شوق سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده