minimoz ارسال شده در 10 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل انتخاب خودم، رضایت همسرم سلام دوستان علی هستم قد بلند سایز بالا هات ۳۵ساله کاسبم…کیف و کفش کمربند شغلمه،خانومم سارا معلمه ریزه میزه سبزه به تیره میخوره…پدرم کسخلم کرد.زن زنه این دختر داییته.دایی پولداره همین دخترو داره بگیرش خر نشو این ثروت حقته.لاشی حق مادرتو خورد اینجوری تلافی میشه…خودشم معلمه کمک خرجت میشه…خلاصه که یکجور گفت منو کوسخول کرد با۱۹۰قد خوشگل خوشتیپ دختر دایی سبزه سیاهم رو که قد و قواره ای هم نداره.گرفتمش…البته الان۱۰سال بیشتره مشکلی هم نداریم.فقط باردار نشده.من هم پیگیر نشدم.اخه نمیذاره خوب بکنمش.همش میگه وحشی نشو با این کیر هیولات میخوای منو بکشی،فقط هدفش اینه زود سکسمون تموم بشه اینم زود بره غسل کنه…احمقه احمق،،ولی به لطف خانومم و داییم خونه دارم ماشین دارم مغازه دارم…اما دل خوش ندارم.توی سکس ضعیفه سرده،.کون نمیده دردش میاد…ساک چندشش میشه.به زور ساک میزنه…فقط بلده نماز بخونه روزه بگیره…کلا مخش گوزیده..من زیرآبی زیاد میرم ولی تا الان عاشقانه لذت نبردم…اما ماجرای من،،این پاییز نه پاییز۴۰۲ واحد روبرویی ما.یک آقای مهربونی اومد که گل فروشی دارند.پسرش سرباز و دخترش دانشجو هستن…یک خانوم ناز و سفید و تپل چشم آبی داشت انگار خدا این زن و نقاشی کرده…مرده سرطانی بود…بنده خدا دوماه نبود توی این خونه بودن نزدیک عید نشده فوت شد…البته میگفتن بدنش زیر شیمی درمانی کم اورده،به هر حال خیلی بد شد…واحد روبرویی ما بودن…زنه مذهبی محجبه بود با خانوم من هم خیلی رفیق شده بود…سنش ۴۳سالش بود…شوهرش۴۹سالش بود فوت شد.خدا رحمتش کنه…از شهرستان براشون مهمون میومد.شلوغ میشد…تااینکه مهمونهاشون رفتن…من کاری به کار خانومم نداشتم.گاه گداری مهمونهای اینها رو میآورد خونه ما…حتی دو سه شبی خونه ما پر زنهای فامیل اینها بود که من میرفتم خونه بابام میخوابیدم…نزدیک عید خیلی سرم شلوغ بود…توی مغازه بودم که زنم اومد گفت منو با میترا خانوم ببر مغازه سیاوش مانتو بخریم.در ضمن دو روز قبلش مراسم چهلم مرحوم بودخانومم میخواست لباس سیاه اینو ازش بگیره ازاین رسمهای مسخره.خلاصه رفتم ببینم چی میخان بخرند.دوتا اتاق پرو کنار هم یکی خانومم رفت یکی میترا…بخدا لای در قشنگ باز بودگیره پشت در رو زده بود باز نشه اما فابریکی در۵سانتی لاش باز بود.از توی آینه دیده میشد بدنش…اول و آخر زن بود…چقدر ناز بود…بقران سفید…تازه با تاب بود…سینه گنده،کوس قلمبه.کلوچه نگو بگو کیک تولد.شلوار که عوض میکرد نمیدونستم چیکار کنم کیرم مث مال خر شده بود…شلوار جین پام بود میخواست کیرم خفه بشه.خدایا چی آفریدی؟اگه اینو آفریدی پس زن منو ریدی.یک آن دید دارم کیرمو درست میکنم…از توی آینه همون لای در چشم تو چشم شدیم.اخم شدیدی کرد ولی من اصلا بهش توجه نکردم.دوتا تست کرد.و منم نگاهش کردم…سعی میکرد خودشو بپوشونه نمیشد.داد زد سارا اگه کارت تموم شد بیا ببین کدومش قشنگه…عمدا بلند گفت که گوشی دستم باشه…ولی منم کوتاه نیومدم…چشم ازش بر نداشتم.مجبور شد لخت شد لباسای خودشو پوشید اومد بیرون گفت بی حیا گناهش گردن خودت.گفتم اگه این گناهه فدای هرچی گناه خوشگله مث تو…بعدش هم یک نظر حلاله.گفت این یک نظر بود.چشمای باباقوری شده ات رو دوخته بودی به من…بر نمیداشتی…گفتم مگه میشه ازت چشم برداشت…گفت دوست داشتی یکی هم همینجوری بیاد زن خودتو ببینه.چشم چرونی کنه؟گفتم سگ به این سیاه بدترکیب نگاه میکنه؟گفت پس تو چی هستی؟گفتم من که خرم سگ نیستم که.بعد چندوقت خندید بلند هم خندید.گفتم والله،اگه خر نبودم که این میمون کله سنجابی عقب مونده رو نمیگرفتم…با این قد و هیکلم…خندید گفت خاک تو سرت کنند…گفتم میترا خانوم مانتو یشمی خیلی بهت میاد.گفت فضول خودم فهمیدم…این شد آغاز عشق منو میترا…دم عید شب دیر وقت میومدم مغازه اش گل فروشیش مال شوهرش بود اما این هم اونجا کمکش بود…یادگرفته بود.بعدشم باید یکجوری خرجشون رو در میآورد یانه؟ساعت ۱۱شب رد بود ولی نزدیک عید کاسبها خیلی سرشون شلوغ میشه…با ماشین بر میگشتم دیدم کلی گل و گلدون و سبد گل بنفشه بیرون مغازه اش گذاشتن اونوقت شب تنها داشت میکشید داخل مغازه…نگه داشتم.کمکش کردم.گفت نه نمیخاد خودت خسته ای برو خونه…گفتم به جای حرف زدن بجنب تمومشون کنیم.خندید.گفت فهمیدم از خونه فراری هستی ها…گفتم باید توی خونه عشق باشه.که خونه ما نیست…اون بدبخت الان بجای اینکه بوی عطر و ادکلن بده جا نماز پهن کرده نماز شب بخونه…مخش گوزیده…چنان زد زیر خنده که نگو…چقدر خوشگل میخندید.گفت علی آقا بخدا دیوونه ای…گفتم میترا خانوم تو چی از زندگی من میدونی…بیزار شدم…دلم نمیاد طلاقش بدم.هم دختر داییمه هم نامردیه،گفت خب بچه دار شید.گفتم ساده ای ها.خودش چیه که بچه اش چی بشه.مخ اونم تیلیت میکنه اونم روانی میکنه…بعدشم ولش کن.گفت نه بگو تو که تا اینجا رو گفتی،گفتم از طریق هوا لقاح مصنوعی باردار بشه.مث گیاهان گرده افشانی کنیم…یا زنبورها بیان بارورش کنند اون گل میمون منو…انقدر خندید…گل ها از دستش افتادن.گفتم برای تو جوک و خنده است.ولی برای من یک عمر جوونیه فنا شده است…خدا لعنت کنه پدرمو.چرا اصلا نمیرم خونه پدرم باعث اون بی پدر شد…خرم کرد مجبورم کرد.این سوسک فاضلاب رو گرفتم…آخه کمبودهای جسمیش رو با محبت پر نمیکنه…روانیه…کودن میره توی سجده مث خر مرده سرش پایینه گریه میکنه…آخه احمق مگه تو چه گناهی کردی که اینقدر توبه میکنی…تازه گناه تو همینه که به شوهرت نمیرسی…همون روزه نمازت همه بیخودن…ظهر میخوای بیای خونه کنار هم چایی بخوری،میگه من روزه ام تو بخور…ای ریدم به قبر پدر بزرگ دوتاییمون که اون ننه من و پدر تو رو عمل اورد.خیلی براش درد و دل کردم…چقدر خندید.کارش تموم شد.رفت لباس کارش رو در بیاره…گفتم آب هست دستهامو بشورم گلی شدن.گفت آره اون کنار.رفتم آب رو باز کردم.دوباره چیزی که نباید میدیدم رو دیدم…آبدار خونه با یک پلاستیک نازک از اتاق رختکن جدا بود که لای پلاستیک کمی پاره بود.اول دستکش هاشو در اورد بعد بادگیر تنش رو در آورد… زیرش ساپورت تنگ پاش بود با تاب هوا سرد بود زودی لباس پوشید.چقدر کون داشت چقدر سفید بود.چه موهایی داشت.اومد پیش من دستهاشو بشوره گفت توی دستکش عرق کردن.از صبح بار اومده مغازه ام…پسره هم بلیط گیرش نیومده مرخصی گرفته اما بلیط نیست بیاد…اگه بیاد خوب میشه…گفتم انشالله برمیگرده…گفتم بهت نمیخوره بچه بزرگ داشته باشی.گفت برعکس تو شوهرم عاشق من بود.گفتم خب مگه خر بوده بره عاشق یکی دیگه بشه…الان با دوتا بچه جوون این شکلی هستی…ببین نوجوونی و جوونی هات چه شکلی بودی…گفت مگه الان پیرم.گفتم میترا جون…نگاهم کرد گفت همون میترا خانوم.گفتم حالا هرچی…باور کن الان به صدتا دختر می ارزی،گفت داری مخ منو میزنی.گفتم تو هر جور دوست داری فک کن.گفت تو زن داری خجالت بکش.گفتم داشته باشم.تا چندتا عقدی و چند تا صیغه حلاله…گفت اوه چی کم اشتها…گفتم میترا جون اگه من پر اشتها بودم الان باید بجای این زن یکی مث تو کنارم بود مادر بچه من بود.اتفاقا من خیلی هم آدم قانعی هستم…گفت ساده تو فک کردی خانومت نمیدونه زیرآبی میری…اون گریه هاش برای سر به راه شدن توست…گفتم گوه خورده برای سر به راه شدن من دعا کنه…هر کی رو توی قبر خودش میزارند.و هیچکس رو برای دیگری بازخواست نمیکنند… اون باید بدونه داره در حق من کم و کسر میکنه…پس اگه جهنمی هم باشه جای اونه که دنیای منو تبدیل به جهنم کرده…گفت بیا بریم اینقدر جفنگ نگو.گفتم میترا خانوم تو رو به اون خدا این درد و دلهای من جفنگ بودن…گفت نه ولی خب.برای اینکه مخ منو بزنی.چقولی زنت رو نکن…تو مرد خوشگل و خوشتیپی هستی…ولی در زمینه من موفق نمیشی.گفتم برعکس همین که الان کنار هم هستیم و با هم حرف میزنیم یعنی موفق شدم…گفت نه اشتباه فک نکن…تو اگه بدونی زن جماعت به این چیزها فک نمیکنه…چیزهای دیگه رو میبینه…گفتم مثلا چی.پول خب اندازه خودم دارم.قد و هیکل که بهترینه…بی معرفت هم نیستم…پس چی…؟؟گفت تو بی حیایی چی معلوم فردا پشت سر من هم همین حرفها رو پیش کس دیگه نزنی…گفتم یعنی تو منو اینجوری دیدی،در ضمن تو چی بی حیا گیری ازم دیدی؟گفت چشم چرونی،.نشستیم توی ماشین.گفتم توی مانتو فروشی یهو دیدمت…خیلی زیبا بودی و هستی.گفت امشب چی.گفتم متوجه شدی،گفت آره آقا زرنگه…گفتم ببخشید…بخدا خیلی خیلی خوشگلی.لبخند قشنگی زد.بی رو در بایستی گفتم میترا زن من میشی.گفت استغفرالله چی میگی…تو زن داری.گفتم آخه کی میفهمه؟صبح تا شب با توام.شب تا صبح با سارا…گفت نه نمیشه من اقلا از تو ۷سال بزرگترم.گفتم باشی.به کسی چی مربوطه…تو رو خدا بهش فک کن…گفت نه اصلا.رسوندمش خونه…توی پارکینگ خونه اومد بره پایین دستشو گرفتم گفت ولم کن علی آقا.گناهه.گفتم میترا جون تو رو خدا بهم فک کن…زود پرید پایین رفت توی آسانسور رفت بالا…رفتم خونه اتفاقا اینو بگم که ماه رمضون هم بود.خانومم مشغول قرآن خواندن بود.سحری هم درست کرده بود.ساعت۱۲رد بود.توی مغازه میترا زیاد موندیم.دیدم اونم عجله داشت نگو میخواست سحری بسازه…گفتم سارا بیا.کیرم وحشتناک دلش کوس میخواست…تا رسید گفتم لخت شو.گفت وضو دارم نمیبینی قرآن میخونم.عصبی شدید شدم.گفتم سگ پدر ریدن به عقایدت.حیوون مگه نمیدونی تا شوهرتو راضی نکنی روزه نمازت به گوز خر هم نمیارزه.گفت باشه باشه عصبی نشو.لخت شد سرپا داگیش کردم…فقط با یک تف کوچیک تا ته کیر کلفتمو فرو کردم داخلش…جیغ بدی کشید…علی لامصب کشتی منو ولم کن…لاغری وکم زوره،،ولش نکردم چنان گاییدمش که عقده عصبانیتم رو هم در آوردم خالی کردم…جالب بود اولین بار بود کوسش آب انداخت…فهمیدم این زبون خوش نمیفهمه… خوابوندمش زیرم…پاهاشو دادم بالا.ترسیده بود…گفت چکارت شده شوهر خوبم علی جون پسر عمه جونم…چکارت شده…چیزی نگفتم کیرم و کوسش خیس بود…محکم کوبیدم داخلش جیغ جیغش بلند شد.علی بخدا رحمم پاره شد.وای مامان دیوونه شده…کوس کوچیکش دیگه جا نداشت.اولین بار بود بخدا اولین بار…باورتون نمیشه خودش لب داد بهم خودش لب داد…گفتم جانم آهان لبهای خشک شده بدون رژ لبش رو مکیدم…زبونمو دادم دهنش و تلمبه زدم.اینو بگم چون کیرمو نمیخورد من هم اصلا کوسشو نمیخوردم…سینه هاش هم سفت بودن ولی ریز هستن…دلچسب من نیستن…ولی لبهاشو ول کردم سینه هاشو مکیدم نوکشو گاز گرفتم…محکم سرمو فشار داد به سینه اش…این نیم وجبی سیاه سکس خشن دوست داشت…داد زد بکش بیرون بکش بیرون منفجر شدم.تا در آوردم چنان ابی با فشار از کوسش زد بیرون که انگار لوله اصلی آب شهری ترکیده.۴متر می پاشید اونطرف…گفتم کجا بودی تو تا حالا…خنده هیستریکی کرد و گفت همینجا.تو خبر نداشتی…گفتم دمت گرم…چند بار پاشش انجام داد.بعد یک عمر تازه فهمیدم این احمق چه گرایشی داره وچه فانتزی دوست داره…فقط چون مذهبی هستش این حس رو توی خودش کشته…به خودش و من ظلم کرده…آبش تموم شد دوباره چپوندم توش و تند تر تلمبه زدم…تا کشیدم بیرون دوباره ازش آب پاشید بیرون…لبهاشو بوسیدم…گفتم بدترکیب خانوم من…مگه لال بودی تا الان بگی خشن دوست داری.باز هم لبخند تلخی زد…دوباره و چندباره بوسیدمش…دمر خوابوندمش فهمید کون میخام.گفت بخدا گناهه اگه اونجا بکنی اصلا نمیبخشمت…گذاشتم کوسش اینقدر کردم که توی دو دقیقه بگم صدتا بیشتر تلمبه زدم تا ارضا شدم…کشیدم بیرون نریختم داخلش…روی کمرش تا موهاش پر آب کیر بود.گفت وای مامان همه خونه ام نجس شد…دویید توی حموم…بعد چند دقیقه رفتم پیشش…مشغول شستشو بود…گفتم دختر تو به این کوچیکی این همه آب کجای کمرت بود.گفت ببین بار اول و آخرت بود.الان باید تموم خونه رو از سر نو بشورم بسابم. گفتم خنگه از زندگی لذت ببر…دیدی چه حالی شدی.گفت علی برو زن بگیر چرا به من گیر میدی.گفتم سارا میرم ها.فردا نگی چرا رفتی.؟گفت بقران به این شب ماه رمضون قسم برو بگیر راضیم.من مال این کارها نیستم…مامانم منو اینجوری تربیت کرده…گفتم ریدم به تربیت خانوادگیت…جرات نداشت جوابمو بده…فقط باهام قهر میکرد.گفتم قهر نکن حرف زدی ها…گفت برو بگیر ازت بیزارم.گفتم باشه پس حسمون دو طرفه است…برگشت نگاهم کرد رفت پی کارش…فرداش دیگه باهام قهر کامل بود.گفتم ببین من که میرم مغازه روزه هم نمیگیرم ولی برو از هر مجتهدی که میخوای بپرسی بپرس روزه نمازت درست نیست…اصلا آدم قهر که روزه نمازش درست نیست.گفت تو نمیخواد شرعیات یادم بدی…گفتم زنگ بزن پشت گوشی بپرس…بهت قول میدم هیچ کدومش درست نیست چون من هیچوقت ازت راضی نبوده و نیستم.زدم بیرون.ظهر بعد اذون موقعی که سرم خیلی شلوغ بود اومد پیشم.مغازه ام شلوغ بود شاگرد هم نداشتم همه هم خانوم بودن.و برای اینکه تخفیف بگیرن خودشیرینی میکردن…چندتایی هم که مشتری و رفیق خودم بودن به اسم کوچیک صدام میکردن.تموم مشتریام آرایش کرده سانتی مانتال مانتویی زیبا.بودن…تنها کسی که چادری بود و بدون آرایش همین خانوم من بود که اومد داخل.گفت کارت دارم.گفتم برو پشت میز دخل بشین سرم شلوغه چندتایی کارت بکش…گفت باشه…اومده بود کارم داشت درگیر مشتری ها شدیم…چادرش رو گذاشته بود کنار کنار بخاری نشسته بود.فقط کارت میکشید و پول میگرفت.اصلا حواسش نبود نزدیک افطاره خودمم ناهار نخورده بودم.گرسنه بودم…رستوران کنار پاساژ دم اذون باز بود. براش اش و فطیر سفارش دادم با چایی شیرین آوردن… دم افطار بازار کمی خلوت شد…گفت تو که ناهار هم نخوردی چرا روزه نمیگیری…گفتم سارا کاری به کار من نداشته باش…بهشت مال تو بزار ما توی جهنم خودمون بمونیم…من که دنیام جهنمه…بزار عاقبتم هم جهنمی بشه دیگه…گفت خدا نکنه…چرا دنیات جهنم باشه…گفتم سارا تنها دلخوشی من مثلا تویی…این هم زن من…خانومهای دیگه التماس کیف و کفش منو میکنند تو زن منی اینجوری لباس پوشیدی…نه ارایشی،نه تیپی نه دلخوشی…الان چکارم داری.گفت علی منو حلال کن…من همینطوری هستم…نمیتونم خودمو جوری که تو میخوای درست کنم…علی زن بگیر راضیم…امروز با حاجی امام جماعت مسجد حرف زدم اونم حرفهای تو رو زد…زن بگیر خوش باش ولی به کسی نگو…الکی منت گذاشتم سارا ما میتونیم باهم خوش باشیم ولی تو نمیخوای…گفت نمیتونم نمیتونم…میفهمی…از دیشب تا امروز ظهر تموم اتاق خواب رو دوبار آب کشیدم هنوزم دلم صاف نشده…گفتم پس بنویس امضا کن انگشت بزن.که راضی هستی شوهرت که من هستم دوباره ازدواج کنم.من حوصله بابا ننه تو رو و دادگاه و اینطرف اونطرف رو ندارم.گفت من بهت میگم کسی نباید بفهمه،گفتم باشه الان میگی فردا شر میشه.گفت باشه هرچی تو بگی،کاغذ دادم با تمام جزئیات نوشت و انگشت زد امضا کرد.گفتم مطمئنی؟گفت تو هم همینو میخواستی دیگه.گفتم نه من خودتو میخواستم…افطاری خورد بلند شد.رفت…برگشت گفت علی گفتم جانم…گفت فردا هم بیام کمکت خیلی امروز خوب بود دلم باز شد.نفهمیدم کی وقت افطار شد،توی خونه پوسیدم…مدرسه ها تعطیله حوصله ام سر رفته…گفتم از خدامه دست تنها هم هستم تازه قدمت خیر بود فروشم عالی بود…اومد بره بیرون گفتم صبر کن نرو کمکم کن،تا ۱۱شب موند کمک کرد…شب برگشتنی از دم مغازه میترا رد شدیم…داشت میبست پسرش باهاش بود.گفت علی نگه دار سوار بشن خسته اند…گفتم باشه…نگه داشتم سوارشون کردم…خیلی زرنگ بود پیش پسرش و سارا سر سنگین بود.دو روز به عید مونده بود.داییم یعنی پدر زنم اومد.گفت علی حال مادرم خوب نیست شاید آخرین عیدش باشه امسال همه ۵روز اول خونه مادرم هستیم.گفتم خوش باشید.ننه ی شماست ننه من که نیست.من از باباو ننه ی خودم بیزارم بابا ننه ی شما رو میخام چکار کنم.؟گفت مشنگ مادر بزرگترها.گفتم میخام که نباشه.دایی خسته ام حوصله جر و بحث هم ندارم…گفت پس من سارا رو باخودم میبرم.گفتم چی بهتر؟برگشت نگاهم کرد. گفت دیوانه شدی،گفتم دایی چی میگی.دخترت روانیم کرده.اجاقشم که کوره.بقران شانسی گفتم خدا شاهده شانسی از دهنم پرید…گفت پس بالاخره فهمیدی…گفتم میدونستم ولی نمیخواستم به روتون بیارم که ببینم تاکی شما که اهل دین و خدا هستین این دروغ رو ادامه میدین…تازه فهمیدم چرا رضایت به ازدواج داده بهم…پس اون دکتر زیاد رفته بهم نگفته اونم ده سال…مگه شوخیه،،مادرم هم چون بچه برادرشه پشت اینو گرفته…وقتی رسیدم خونه رفته بود.نامه نوشته بود.علی پیشاپیش عيدت مبارک انشالله امسال برات سال خوبی باشه.باز هم حلالم کن…خوشحالم که دوستم داشتی عیبم رو به روم نیاوردی…بازم بهت میگم ازدواج کن حقته پدر بشی…داییم بهش گفته بوده این میدونه تو ازت بچه نمیشه،،خلاصه که رفت اولین عیدی بود که تنها بودم…حتی با پدر مادرم هم قهر بودم…فقط پیامک تبریک فرستادم و تبریک گفتم…ماه رمضون بود بی اعتقاد نبوده و نیستم…ولی رفتم کمی مشروب توی انبار داشتم آوردم و از غم دنیا درست قبل افطار خوردم…چون مغازه که نمیرفتم… آخه قبل عید خوب کاسبی کرده بودم داشتم استراحت میکردم…حتی نونوایی هم نمیرفتم… خیلی دمغ بودم…بالاخره زنم بود.به هم عادت کرده بودیم…نبود دمق بودم.دو روز بود جایی نرفته بودم…ماشینم تکون نخورده بود…توی چرت بودم سرم هم داغ بود.نزدیک افطار زنگ خونه خورد.از چشمی دیدم میتراست.در رو باز کردم.۱کاسه اش دستش بود.عید و تبریک گفت…گفتم ببخشید اولین عید درگذشت همسرتون بود نتونستم بیام خونه شما سر سلامتی…ببخشید.گفت علی آقا توی ماه رمضون چیزی نوشیدی.گفتم نه چی،گفت دروغ نگو ماه رمضونه…اش رو داد بهم.گفت علی آقا میشه قابلمه بزرگه سارا رو بهم بدی امشب مهمون دارم قابلمه خودم کوچیکه…گفتم من نمیدونم کجاست خودت برو بردار…اومد داخل من در رو بستم…اش و گذاشتم روی میز عسلی رفتم که قاشق بیارم.واقعا گشنه بودم…دیدم خم شده توی کابینت قابلمه رو بیرون بکشه…عجب اندامی داشت…خیلی زیبا بود زیر چادر سفید قشنگش هیکلش محشر بود.از پشت بغلش کردم.سر بلند کرد.جیغ کوچیکی زد.گفتم هیس آهوی کوچولوی من…بالاخره شکارت کردم.گفت علی آقا بخدا الان مستی نمیفهمی چیکار میکنی، ولم کن.گفتم داد بزنی مهمون هم داری پسرو دخترت هم هستن.برات بد میشه.اشکش اومد.گفتم هوی چته نمیخوام بخورمت که…برگشته بود از روبرو توی بغلم بود.چشمای قشنگ آبیش خیس بود.لبهاشو آروم بوسیدم.گفت روزه ام.نکن.گناهه.گفتم چی گناهه.صیغه ات میکنم.گفت نه مگه من زن هر جایی هستم که صیغه ام کنی،گفتم عقدت میکنم.گفت نه نمیشه سارا دوستمه.گفتم سارا اجاقش کوره بهم رضایت داده نامه کتبی داده ازم خواهش کرده ازدواج کنم.تازه ازم حلالیت هم خواسته که ۱۰سال بهم دروغ گفته.گفت پس بلاخره بهت گفت.گفتم یعنی تو هم میدونستی،؟گفت آره چندبار میخواست بهت بگه نمیتونست.گفتم الان هم نگفت خودم شانسی فهمیدم.توی همین حین بغلش کردم.دوباره بوسیدمش.گفت علی آقا ولم کن برم.بخدا ابرو دارم روزه ام.گفتم تا بوسم نکنی نمیزارم،بری،گفت نه من و تو حلال هم نیستیم.گفتم عزیزم خوشگل خانوم وقتی دوتا مون راضی باشیم یعنی حلال هم هستیم.گفت باشه پس بزار برای بعد.گفتم نه بری دیگه نمیایی…گفت علی جون بخدا میام.قسم میخورم بیام پیشت.گفتم کی میایی.گفت آخر شب خوبه.گفتم قسم بخور.میترا…دروغ نگی ها.گفت بخدا اگه الان بزاری برم.اخر شب به بهونه چیز دیگه میام واسه ات شام هم میارم.تو رو خدا بزار برم…ابرو دارم دیرم شد…مگه نمیگی منو دوستم داری.گفتم خیلی زیاد.گفت پس بزار برم.من هم دوستت دارم بخدا راست میگم…گفتم باشه برو عزیزم…قابلمه رو برداشت تا اومد بره شترق کوبیدم روی کپلش برگشت خندید.گفتم قربون خنده های قشنگت…رفت…دم در گفتم میدونم بر نمیگردی ولی برو…اش رو خوردم کمی فیلم دیدم…ساعت۱۱شب بود برام پیامک اومد.در رو باز بزار به بهونه برداشتن چیزی از انبار فقط۵دقیقه میام پیشت چون بهت قول دادم…ای وای این شماره منو از کجا داره…در رو نیم کش باز گذاشتم.ده دقیقه نشد اومد داخل.گفت باورت نمیشه نه…گفتم نه قربونت بشم…بغلش کردم. لب تو لب شدیم.گفتم خیلی ناز و خوشگلی…عشقی…گفت الان مستی…گفتم مستی و راستی…لبخند قشنگی زد.دستام روی کون نرم و گنده اش بود…گفت علی نکن تحریک میشم.بزار برای بعد که عقدت شدم…هر کار خواستی بکن.گفتم دمت گرم.خب الان چکار کنم.گفت ببین خدا میدونه دوستت دارم.دستشو گذاشت روی کیرم گفت اوه اوه چقدرم هست…سارا حق داره.شبها جیغ بزنه…گفت درش بیار ارضات میکنم تا مهمونام بر گردن پسر و دخترم هم که رفتن…بریم محضر زنت میشم.گفتم اینکه وعده سر خرمنه…بزار صیغه ات کنم…چندوقت بیا پیشم تا آخر عید که همه رفتن.گفت اگه بعدا دلتو زدم منو نخواستی چی،گفتم فدات بشم چرا نخوامت… بخدا ببین دخترت که الان ۲۰سالشه مجانی بدی بهم نمیخامش،ولی تو هرچی مهریه خواستی بهت میدم.خندید گفت باشه…بهت میگم بریم پیش حاجی امام جماعت مسجد.گفتم مرسی عزیزم.گفت حالا اون دستای مردونه خوشگلتو از روی باسنم بردار تا بتونم راحت کارمو انجام بدم…آخ خدا بدون اینکه بهش بگم نشست زیر پام اینقدر قشنگ برام این کیر گنده امو ساک زد که نگو و نپرس.بقران اشکم اومد…آبم اومد ریختم توی دستمال…نگاهم کرد گفت همیشه وقتی ارضا میشی اشکات میاد بیضه هات درد میگیره…گفتم نه قربونت بشم.ده سال زن دارم یک بار هم این کارو برام انجام نداده…گفت مگه میشه.گفتم حالا که شده.گفت خاک تو سر سارا حیف این آلت مردونه و خوشگل نیست…گفتم ای بابا اینم شانس منه…رفت دستهاشو شست.گفت خوب بود.گفتم نپرس ازم.فقط بهت میگم مثل و مانند نداری،بوسش کردم و چند تا سیبزمینی پیاز برداشت.گفت مثلا رفتم انباری سیبزمینی پیاز بیارم.گفتم اشکال نداره عزیزم…کاری داشتی فقط پیام بده.گفت بدو برو حموم دوش بگیر.پسر خوب باش توبه کن نجسی نخور.ماه رمضونه روزه بگیر خب.گفتم چشم عشقم…رفت من هم پریدم حموم همش فک میکردم توی خوابم…دوش گرفتم برگشتم لباس پوشیدم کمی فیلم دیدم اومدم بخوابم…ساعت۲رد بود.در زدن…پسر میترا بود اسمش مهدی هستش…سینی غذا دستش بود.داد بهم ازش تشکر کردم.گفت عمو علی مامانم میگه مردها زیادن میشه بعضیها شون بعد سحری بیان خونه شما…بخوابن صبح میرن.گفتم قدمشون سر چشم…خوشحال شد.داشتم سحری میخوردم.دیدم پیام اومد.ممنونم که اجازه دادی،گفتم فدات شم عجب غذایی ساختی…نوشت رفتی حموم.گفتم آره غسل توبه کردم.میخام روزه بگیرم.نوشت آفرین آقایی…مهمونهاش اومدن و خوابیدن و رفتن…من موندم و تمیز کردن خونه.دم اذون پیام داد بیا مسجد محله…رفتم اونجا حاجی امام جماعت مسجد.بعد نماز صیغه ما رو خوند…برگشتیم خونه.قول گرفت کسی نفهمه خودش میاد پیش من…بعد افطار به بهانه تمیز کردن خونه من اومد پیشم.ارایش کمی کرده بود.خوشگل بود خوشگلتر هم شده بود.رسید نرسید بغلم کرد لب تو لب شدیم.گفت تا سالگرد همسرم صیغه تو هستم بعدش عقدم کن.گفتم چشم هر چی خودت بگی و بخوای، بلندش کردم سر دستم و بردمش اتاق خواب.گفتم لباساتو در بیار که توی کف دیدنت موندم.خندید آروم لخت شد.تازه برای اولین بار سینه هاشو دیدم چقدر بزرگ سفت و قشنگ بودن…سر بزرگ نوکشون قهوه ای پررنگ و گنده و گرد.ذره ای سینه هاش آویزون بودن…خیلی زیبا و کم…گفت تو رو خدا اینجوری نگاهم نکن…خجالت میکشم.گفتم هیچچی نگو ساکت باش…چقدر تو نازی…چقدر سفید و قشنگی…چرا اینقدر چشمات خوشگله…گفت تو چرا اینقدر زبون بازی…وایستادی اونجا فقط منو نگاه کنی…زود باش زیاد فرصت نداریم…من هم لخت شدم.گفت عاشق اینم که مرد سینه اش پر مو باشه.گفتم خدا را شکر.از یک امتحان سربلند بیرون اومدم…چون میترسیدم از پشمام بدت بیاد.شورتشو کشید پایین…اوخ چه کوسی…صاف بدون مو…گفتم دراز بکش روی تخت…پاهاتو بده بالا…چه کوسی داشت هر چی میخوردم سیر نمیشد.گفت تو کوس سارا رو هم اینجوری میخوری…گفتم هیچوقت نخوردم…مگه اون کیر منو خورد که من کوس اونو بخورم…اون از من چندشش میشه من چندشم نشه.؟گفت اوه پس مشکلتون زیاده…گفتم شک نکن…سینههای قشنگشو محکم میخوردم و میمکیدم میمالیدم…نمیدونستم چکارش کنم…اینقدری که بدنش زیبا بود…من بخاطر رفتار همسرم کوس زیاد میکردم.ولی میترا چیز دیگه ای بود و هست…کیر گنده ام راست بود.پاهاشو دادم بالا خودش با دستش آب دهن زد بهش.گفت علی جون من خیلی وقته رابطه ای نداشتم آروم بکن خب…دردمو نیاری که از اولین رابطه خاطره بد پیدا کنم…فک نکنی چون دوتا بچه آوردم دیگه بازه بازم.نه عزیزم.شوهرم مریض بود نمیتونست کاری بکنه…آروم گوشه لب قشنگشو بوسیدم.و آروم سر کیرمو آب زدم خیس بشه اونم کوسشو خیس کرد تنه کیرو با دستش گرفت و من هل دادم داخلش گفت اوف چقدر بزرگه…آخ آخ علی آروم باش تکونش نده بزار داخلش باشه بدنم خودشو بهش وفق بده…به بهونه لب دادن و گرفتن فشارو بیشتر کردم رفت داخل ترش،گفت وای زرنگی نکن عجله نکن…درد میگیره…گفتم هیس خوشگله…چقدر غر میزنی،،گفت علی آقا عزیز دلم تنه درخت و میمونه…معمولی که نیست ساکت باشم.کشیدم بیرون…خندید.گفت انگار زایمان کردم دردش تموم شد.چقدره؟خسته نمیشی کمرت درد نمیکنه اینو هر روز با خودت اینطرف و اونطرف میکشونی؟؟نگاهش کن مث خرطوم فیله…به حرفش گوش ندادم.توی عمرم کوس به این تپلی و نرمی تا حالا نکرده بودم…تپلی و نرمی و قشنگی کوسش به کنار چقدر چشاش خوشگل بودن…وقتی هم چشاش خمار میشدن…ناز قشنگی توی چشما و صورتش پیدا میشد نمیتونستی ازش چشم برداری…دوباره کردم داخلش و چشماشو نگاه کردم.فهمید حالم خرابه پاهاشو قلاب کمرم کرد.گفت بکن پسر بد تو که حرف گوش نمیدی…بکن بزار دلت آروم بشه…چشاشو ببین انگار پلنگی که آهو شکار کرده چه ترسناک شده…خیمه زدم روی بدنش سینه بزرگ و کله گنده اش رو به دهن گرفتم و مکیدم توی دهنم…از پایین با کیرم آروم آروم حرکت رفت و برگشت توی کوسشو ادامه دادم…ولی آروم آروم… گفت آفرین پسر خوبم آفرین قربون پسر خوبم بشم…آی مامان چی خوبه…سینه هاشو میخوردم.…گفت ععععللللیییی،ادامه بده آبم اومد…آههههه آه…گفتم جانم بانوی خوشگل من…پاهاشو از دور کمرم شل کرد.گفت عشقم میشه درش بیاری…خیلی خوب بود…خدا تو رو ساخته برای کردن…دمتگرم توی تموم عمرم هیچوقت این حس رو پیدا نکرده بودم…کشیدم بیرون دور کیرم انگار بستنی آب شده بود…رفتم زیر آب یخ گرفتم شستمش…کیرمم از تب و تاب افتاد…برگشتم روی تخت یکوری خوابیده بود.بغلش کردم.پرسیدم چطوری چشم ابی،گفت عالی عالی،،ممنونتم…دیگه این چیزا رو یادم رفته بود…علی خوابم میاد.گفتم بگیر بخواب گفت نه نمیشه الانه که بیان دنبالم…علی گفتم جان علی…گفت یک چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی…گفتم نه اصلا…گفت دخترم میدونه زنت شدم.گفتم نه دروغ میگی؟گفت نه بخدا خوشحال هم شد…علی من چندساله مرد به خودم ندیدم…یکبار منو دید توی حموم داشتم خودمو میمالیدم…گفت مامان گلم میدونم حق داری…ولی چرا دوست پسر نمیگیری،؟گفتم نه عزیزم پدرت مرد خوبیه…ولی من هم دل دارم…الان هم خونه رو به اون سپردم…میدونه پیش تو هستم…گفتم قربون خانوم خوشگل خودم بشم…خوبکاری کردی بهش گفتی…گفت پسر بامن خوبتره ولی بزار سال پدرش رد شه بعد بهش میگم…گناه داره…علی نکنه قالم بزاری ها…باید عقدم کنی…دیدی صیغه شدم چیز زیادی ازت نخواستم که فقط عقدم کنی…گفتم میترا عزیزم من بهت دروغ نگفتم…خیالت راحت باشه زنده بمونم که انشالله عقدت میکنم…انشاله میشی مامان بچه ام…گفت واقعا میخای برات بچه بیارم…گفتم میترا حسرت توی دلم مونده…گفت فدات شم باشه…به امید خدا…گفتم حواست به من نیست ها.گفت چرا…گفتم تو آروم شدی پس من چی، گفت وای ببخشید…چطوری دوست داری.گفتم از پشت.گفت نه تو رو خدا الان نه.اذیت میشم جلوی پسرم و دخترم نمیتونم راه برم.میدونم پاره ام میکنه.گفتم عزیزم ازپشت کوس تنگتو بکنم…کونت مال وقتیه تنها بودیم میخام جیغ و دادت رو در بیارم.گفت نگو که اصلا نمیدم بهت ها…گفتم نترس دیدی من چقدر پسر خوبی بودم…گفت بیا بکن داگی کرد.کوسش از پشت مث یک تکه شیرینی رولت خامه ای بود یک تیکه بزرگ و لایه لایه…خواستنی و خوردنی…چند بار بوسیدمش،گفت بکنش عزیزم بکنش…خیسم…نخورش…گفتم باشه دوستش دارم…گذاشتم توی کوسش…کمرشو گرفتم…با ریتم مناسب و کم کم عمیق میگاییدمش.اروم انگشت شست دستمو دادم توی کون ناز و تنگش…خیلی خوشگل قمبل کرده بود…انگشتمو دراوردم.دودسته محکم کمرشو گرفتم… رگباری کردمش…آه و ناله زیادی میکرد.گفت عشقم نریزی داخلش خب…اگه دوسم داری…فکر آبروی من باش حامله میشم دلم نمیاد بچه رو بندازم اونوقت همه میفهمند ازدواج کردم میگن هنوز چیزی نشده شوهر کرده…منتظر بود شوهرش بمیره…گفتم چشم من که یک عمر حسرت به دل موندم۹ماه دیگه هم روش تا عقدت کنم…چند باری تا ته کیر رو دادم داخلش جیغ های کوچک میزد.تا آبم اومد کشیدم بیرون روی گودی کمرش و تپلی کونش ریختم…گفت آفرین آقای خوب وحرف گوش کن…همديگه رو تر و تمیز کردیم…چندتا بوسش کردم و رفت…من هم رفتم حموم…برگشتم اس داده بود…پسر و دخترم با هم رفتن خونه عمو شون…من موندم خونه…که یکساعت دیگه برم…میایی دنبالم بریم دور بزنیم…رفتم در خونه اش…خودمم شیک و پیک کردم…نگاهم کرد گفت انگار تازه دامادی،گفتم شک نکن…چون ازدواج اولم به دل خودم نبود…ولی این تمام خواسته خودمه…نشستیم توی ماشین…اولش بردمش مغازه خودم…ست زیبای کیف و کفش بهش دادم…هم خودش هم پسر دخترش…گفتم بهشون بگو خودت خریدی…گفت مرسی عزیزم…گفت پسرم خیلی دلش شکسته…گفتم انشالله درست میشه.جوونه.گفت برگرده از خدمت مغازه باباشو میدم خودش بچرخونه…درست زمانی تموم میکنه که من عقدتم…علی اونوقت خودت باید خرجمو بدی ها…گفتم نمیگفتی هم نمیزاشتم بری سر کار…مگه که بیایی کمک خودم مغازه خودم…چون خوشگلی نمیخام چشم بیگانه بهت بیفته…توی ماشین بوسم کرد گفت قربون غیرتت بشم…کلی باهم چرخیدیم…دخترش زنگ زد.مامان جون اگه دور دورتون تموم شد بیا خونه عمو منتظرند…گفت چشم تو راهم…رفتم خرید.رسوندمش اونجا…برگشتم خونه…خیلی حال قشنگی داشتم…انگار چیزی خوردی یا کشیدی از خودت بیخود میشی…عشق دو نفره قشنگه…وقتی طرفت باحاله مجنونت میکنه…دلم میخواست الان کنارم بود فقط چشاشو نگاه میکردم…فقط چشاشو…اصلا فکر سحر و ماه رمضون نبودم…ساعت۱۲شب از چشمی در دیدم برگشتن خونه…اس دادم رسیدی عزیزم…سین نخورد…یکساعتی طول کشید.اس داد آره بیداری مگه…گفتم بد تنهام میترا…مگه خوابم میگیره…دلم نگاهتو و صداتو میخاد…کاش پیشم بودی،نوشت عزیزم.فردا پسرم مرخصی چند روزه اش تموم میشه…برمیگرده سر خدمتش.بعدش بیشتر همدیگه رو میبینیم…نوشتم سلامتی باشه…نوشت در ضمن ممنون از کادوهات،خیلی خوشحال شدن…درست نیم ساعت بعدش.برام سحری آورد.گفت بخور بگیر بخواب. کمی بغلش کردم…صبح ساعت۶بود زنگ خونه رو زدن…پسر میترا بود.گفتم جانم مهدی جان…اینوقت صبح طوری شده…خیلی پسر با ادب و مذهبی و معتقد و سر به زیریه،گفت عمو علی خواهرم بهم گفت مامانم حلالت شده…خودش نمیدونه من هم میدونم…ولی تو رو خدا مواظبش باش تموم زندگیش زجر کشیده…دیشب وقتی از پیش شما برگشت تازه برای اولین بار دیدم از ته دل میخنده.گفتم شک نکن…عمو جان من از مادرت بدتر زجر کشیدم…گفت در ضمن ممنون از هدیه های قشنگت…گفتم انشالله کفش و کمربند دامادیت،خدا پدرتو بیامرزه…رو بوسی کرد و رفت…گفتم اول صبحه…ماشین گیرت نمیاد تا ترمینال بزار بیام برسونمت…گفت نه کمی پیاده میرم تا کسی سوارم کنه…گفتم نه راه ترمینال دوره برو پایین الان اومدم…هدفم بود باهاش بیشتر رفیق بشم…بلاخره اگه مادرش برام بچه بیاره این یکجور برادر ناتنیش میشد دیگه…بردمش تا ترمینال رسوندمش و کمی پول سر راهی بهش دادم…جوونهایی که خدمت رفتن ميدونند… پول سر راه که بهت میدن چقدر بدردت میخوره…گفت عمو علی الان با خیال راحت بقیه خدمت رو تموم میکنم…میدونی مردی هست مواظبش باشه…رفت من هم برگشتم…رسیدم خونه در رو زدن دیدم میتراست…محکم بوسم کرد.گفتم روزه ام رو باطل کردی،گفت علی خیلی آقایی… فهمیدم اومد پیش تو فک کرد من نفهمیدم رفت پایین دوباره برگشت بالا…آخه هرچی از پنجره نگاه کردم ندیدمش…از چشمی نگاه کردم داشت با تو حرف میزد.گفتم بهتر شد…بار بزرگی از روی دوشمون برداشته شد…گفتم فقط مونده زن من…گفت اونم میدونه من با اجازه اون صیغه تو شدم…گفتم نه دروغ میگی؟گفت روزه ام ها دروغم چیه…گفتم خدا راشکر.گفت خودم میدونم منو دوستم نداره…ازدواج اجباری اینجوریه…بعدشم من بدنم ضعیفه علی خیلی قویه و پر احساس زنی مث تو میخاد…گفتم خدا را شکر…اول سال تحویلی عصبی بودم ناشکری کردم…ولی خدا راشکر…همه چی درست شد…تا بعد عید فطر که مدرسه ها باز شدن.گاه گداری هم رو میدیدیم… یا میومد مغازه من…البته من اصلا به سارا بی مهری یا کم وکسری نمیکردم…تازه چون دوباره نماز میخوندم…خیلی خوشش میومد…یکبار بهش گفتم سارا جان…هر وقت دلت سکس خواست بهم بگو…به جون دوتامون من عاشق سکس باهاتم تو نمیخای.گفت باشه ولی آروم… فهمیدم الان میخواد.گفتم عزیزم دوست دارم مث اون دفعه وحشی بشی…گفت نه خونه کثیف میشه.گفتم مگه دوست نداشتی،؟گفت خیلی خوشم اومد ولی علی خونه مون چی.گفتم دختر دایی خوبم…خودتو عشقه خونه چیه…میخوام بکنمت ابتو بپاشی بیرون کیف کنی…گفت ولی دردم میاد.گفتم خانوم معلم کوچولو درد لازمه سکس خشنه،گفت نمیدونم.گفتم لخت شو…روی تخت.گفتم داگی کن نترس…گفت باشه…دلم براش سوخت کوس کوچولو و سیاه سوخته ولی نرم و تردش رو به دهن گرفتم…گفتم آروم باش لذت ببر.گفت باشه علی جان.برام بخور.دلم میخواست…کوسشو برای اولین بار از ته دلم چنان خوردم که توش پر آب شده بود…بلند شدم گفتم حاضری گفت بکن که دلم داره آتیش میگیره…چنان کردمش که خودم نمیتونم بگم این سرعت سکس،رو از کجا آوردم… تا جیغش در اومد کشیدم بیرون…از اون کوس سیاه و کوچیکش یکجور آب پاشید روی کیر و خایه هام…که نگو نپرس چرب هم بود…نزاشتم در بره دوباره چنان کردمش که دادش در اومد…چنان پاششی داشت…گفتم خدایا این دختر به این ریزه میزه ای این حجم آب رو کجاش قایم کرده بود.برگشت سرپا لبهاشو انداخت توی لبهام.حالا نخور کی بخور…از جلو.کیرمو لای کوسش کردم…سینه های کوچولوش رو خوردم…دوباره دنبال لبهام بود…برم گردوند.من زیر بودم اون رو…کیرمو گرفت نشست روش…حتی میترا هم جرات اینکار رو نداشت…میگفت رحمم درد میگیره…کیرت همش نمیره داخل…ولی این کوسش چسبید به شیکمم.گفت خوبه.گفتم دمتگرم…گفت میترا هم میتونه…گفتم هیچکی نمیتونه…فقط کار خود کوچولو موچولوته…میگن فلفل نبین چه ریزه بشین درشتهاشو جدا کن…حکایت توست…چند بار پشت سر هم نشست و بلند شد…نگاهم کرد.گفتم میتونی بهم بوس بدی.گفت آره اومد پایین چندبار بوسیدمش…فرغونی خوابوندمش زیرم و با چندتا تلمبه سنگین زیر کیرم هر دو ابمون اومد…بغلش کردم توی بغلم بردمش حموم…توی حموم گفت علی اگه میترا بچه بیاره منو چکار میکنی؟گفتم میخواستی چکار کنم…همسرمی باهم زندگیمون رو ادامه میدیم…اونم بچه هاش بزرگن ازدواج میکنند میرن سر خونه زندگی خودشون…هر کی سی زندگی خودش تو هم هستی…گفت علی میدونی چون رحم من ضعیفه بچه توش زنده نمیمونه…میخام به خرج خودم پولشو بابام میده ها…کسی رو بگیرم رحمش رو اجاره کنیم بچه تو و من رو توی دل اون بکارند.گفتم میشه مگه؟گفت آره…چی میگی؟گفتم عالیه…گفت بعدش میترا رو چکار میکنی؟گفتم اصلا ربطی به میترا نداره…گفتم که تو جای خود اون جای خود.گفت اگه میترا باشه بابام طلاق منو ازت میگیره.گفتم بابات گوه میخوره…گفت علی بابامه ها…گفتم ببین زندگی رو بهم نریز…همون کاری که گفتی رو بکن تا مادر بشی…ولی زندگی منو میترا رو خراب نکن…بابات هم اگه میخاد روی سگی منو ببینه…توی کارام میتونه دخالت کنه…تا جرش بدم…داییم میدونست دیوونه بشم…پدر مادر دایی عمو نمیشناسم…ازم میترسید.گفتم کاری که گفتی رو بکن…گفت یعنی اگه بگم بیا مرکز درمانی ناباروری،،میایی…گفتم تو بگو تا جهنم هم باهات میام…گفت پس خاک تو سرم که خودم زندگی خودمو بهم ریختم…محکم توی بغلم…توی حموم اینقدر گریه کرد که نگو و نپرس…یعنی از اول هم میومدی یا الان که زن گرفتی اینجوری میگی،گفتم بخدا از اول هم میومدم…تو هیچوقت نخواستی،هزار بار گفتم بیا بریم دکتر ببنیم ایراد کار چیه…ولی تو نیومدی گفتی نباید توی کار خدا دخالت کنیم هر وقت بخواد خودش بهمون بچه میده…باز هم گریه کرد گفت آره تو راست میگی…آخه من میدونستم پدرت مجبورت کرد که منو بخاطر پول بابام بگیریم…میترسیدم این مشکلم باعث بشه که طلاقم بدی…گفتم از اول هم احمق بودی…خوله بی غیرت که نیستم طلاقت بدم بری زیر یک مرد دیگه…با دومتر قد فردا فامیل چی میگفتن.گفت بخدا همیشه مادرت بهم میگفت علی بدجور متعصبه شاید دوستت نداشته باشه اما طلاقتم نمیده.اون بچه منه میشناسمش…گفتم دیدی خودت مقصری، گفتم نگران نباش تو همیشه زن من هستی و خواهی بود…فقط بگو پدرت موش ندووونه…گفت باشه. پس من دنبالش میفتم…گفتم باشه هر کار لازمه بکن.کوسشو ببین به این کوچولویی،چی خطرناکه،،مث این اختاپوسهای سیاه زهردار کوچولو میمونه، اولین بار از ته دل خنده هاشو دیدم…خودمونو شستیم…مث خانوم خوب نشست زیر پام طوری ساک زد که توی فیلم سوپرها هم ندیده بودم…قدم میترا توی زندگیم خوب بود.بعد چند ماه گشتن بالاخره زنی رو پیدا کرد که رحمش رو بهمون اجاره داد…توی زیر زمین خونه پدرش ازش نگهداری می کرد تا بچه سالم بدنیا بیاد و زنه تحت نظر خودمون باشه… پاییز شد…سالگرد شوهر میترا رو دادن…توی اینمدت من روزها هروقت دلم سکس میخواست صبح که سارا میرفت مدرسه من اونجا با میترا حال میکردم.من عاشق میترا شده بودم خودشم میدونست.دو روز بعد سالگرد شوهرش گفتم میترا بریم محضر گفت عجله نکن علی…گفتم چرا.گفت شاید نظرم برگشت…دارم داماد دار میشم…برام زشته بخام شوهر کنم…گفتم میترا یکساله منتظرم…نمیدونی چقدر دوستت دارم…گفت آره میدونم و شکی ندارم…ولی علی جون اولا خانومت داره برات بچه میاره…گفتم خانومم نه خانومه…دوما چه ربطی به اون داره…گفت بعدشم باید برای پسرم زن بگیرم.گفتم خودم براش میگیرم…مغازه پدرش هم هست…خودمم برای دخترت جهیزیه میگیرم…انگار بچه خودم هستن…میترا دلمو نشکون خدا دلتو میشکنه ها…بهم قول دادی…تو اهل دین و ایمانی نباید دروغ بگی…گفت علی اصرار نکن.فهمیدم آب از جای ديگه گل آلوده.گفتم باشه ولی صیغه ات رو فسخ نمیکنم.گفت باشه…باهات هستم…اولین باری که بعد پریودیش رفتم پیشش،۴روز گذشته بود…خودمم چند روز بود سکس نکرده بودم.کمرم پر پر بود.رفتم دکتر قشنگ توجیحم کرد.یکهفته که اون پریود بود.و چند روزی که گذشته بود یک کله داروخوردم مث شیر جنگی رفتم سراغش…میدونم قرص ال دی نمیخورد میترسید سرطان بگیره…عشق و حال قشنگی باهاش کردم…زیر کیرم خوابیده بود…دلم سکس میخواست…چندباری تا ته کوس محکم کوبیدم دردش اومد حتی چشماش اشک اومد.اب کیرم اومد اولین پاشش رو ریختم ته کوسش بقیه رو ریختم روی شیکمش…نفهمید ریختم ته کوسش سکس درد آوری باهاش انجام دادم…اومد بلند بشه ترسیدم ازش بریزه بیرون بفهمه…گفتم دراز بکش آروم بشی خودم پاکت میکنم…شاید دوباره دلم خواست…گفت نه علی اینبار خیلی دردم اومد.من دیگه دارم پیر میشم…تحمل ندارم…داشت مقدمه چینی میکرد که ازم جدا بشه.گفتم صدساله بشی باز هم زن خودمی، بهونه نیار.تو از صدتا جوون هم خوشگلتر و بهتری…نیمساعتی بغلش دراز کشیدم…نزاشتم بلند بشه…بعدش رفتیم حموم و من رفتم سر کارم…یادمه دقیق۲۲بهمن بود…دقیق.چون زنم گفت علی امروز راهپیمایی۲۲بهمنه همه جا تعطیله نرو مغازه بریم خونه بابام هم سری به زنه بزنیم سنگین شده…هم دلم گرفته.گفتم تو رو میبرمت بعدش خودم میرم مغازه…گفت ظهر میای ناهار…گفتم آره میام…خوشحال شد…بردم رسوندمش…برگشتم سراغ میترا.در زدم رفتم داخل.رسیده نرسیده سلام داده نداده.تا منو دید گذاشت زیر گوشم.گفتم عشقم چته چی شده.گفت اینو ببین.لامصب چطوری و کی اینکارو کردی…گفتم این چه.گفت بیبیبی چکه،گفتم اون چیه دیگه…گفت دوباره پریود نمیشم شک کردم حالم هم خوب نبود.رفتم بیبی چک گرفتم تست حاملگی، لعنتی باردارم.خندیدم…گفتم دمت گرم خدایا…دکتر دمت گرم.گفت کدوم دکتر.گفتم همون که یادم داد کی و چه وقت زهرمو بهت بریزم…لامصب فک کردین فقط خودتون زرنگین…تو یا اون سیاهه مردنی…من یک ساله منتظرم تا تو مادر بچه ام بشی…تو عشق منی من زندگی رو با تو شناختم…دیدی پیر نیستی…دیدی فقط یکبار ریختم داخلت حامله شدی…رفته واسه من کوس اجاره کرده که برام بچه بیاره…مگه خودم مردم کوس گیر بیارم…عشقم کنارمه…نازنین من کنارمه…گفت علی من اینو میندازم… یک قرآن کوچیک جیبم بود در آوردم. گفتم به این قرآن اگه بچه منو سقطش کنی…خدا میدونه خودمو میکشم…خونم گردن تو تا روز قیامت…گفت علی سارا گناه داره.گفتم سارا با پدرش گوه خورده گناه داره…بی پدر سگ پدر.۱۰سال بیشتره منو مسخره کردن.لامصب خودش بهم نامه داد زن بگیرم…گفت پس من این خونه رو میفروشم از اینجا منو ببر.گفتم چشم…خودم خونه دارم نزدیک مغازه ام…میبرمت اونجا…از اول هم همین فکر رو داشتم…گفت راست میگی.گفتم بخدا…فرداش عقدش کردم…اسباب کشید اونجا…سارا فک کرده بود صیغه ما فسخه…من هم قسم خوردم فسخش کردم…دروغ نگفتم اول باید صیغه رو فسخ کنی بعدش عقد کنی…عید امسال ماه رمضون…شکر خدا مادر بزرگم مرد…فقط روز سوم اونجا رفتم و بقیه عید تموم۱۴روز رو پیش میترا بودم…اصلا نمیزارم کار کنه.بچه هاش هم خوشحالند…عجب زنی گرفتم نور علی نور…هر روز خوشگلتر میشه…نوک سینه هاش بخاطر حاملگی سیاه شده.تا الان که سارا نفهمیده…روزها بهش سر میزنم پسرش شبها پیش مادرشه…خیالم راحته…شناسنامه المثنی گرفتم که به گا نرم…همه کار ها رو درست جور کردم…روزها هر روز ناهار پیش میترا هستم…شام پیش سارا.ولی بچه بدنیا بیاد یکشب اینجام یکشب اونجا…هچکس هم نمیتونه گوهی بخوره…ولی بچه سارا زودتر بدنیا میاد…داییه تمام خرج اون زنه رو داده…صدوبیست میلیون پول رحم اجاره رو داده…نمیدونم دیگه چی بگم و تعریف کنم…کلش همین بود…من نمیتونم حتی فکر یکروز بدون میترا سر کردن رو بکنم…خودش میگه میدونم مادرم هم اینقدر که تو منو دوست داری دوستم نداشته…گفتم پس چرا میخواستی ازم جدا بشی؟؟گفت از طرف مادرت و داییت تحت فشار بودم…گفتم مگه لال بودی،گفت نخواستم اوقات زندگیت تلخ بشه.گفتم عزیز دلم تو نباشی که اوقاتم سیاه میشه…تو نباشی زندگی برام مفهومی نداره…تو انتخاب خودمی…سارا انتخاب مادرم…پس همیشه باید باشی…دوستان ماجرای خودم بود…ممنون از همه شماکه وقت گذاشتین خوندین… نوشته: جان علی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده