رفتن به مطلب

داستان بی غیرتی تحقیر شدن


migmig

ارسال‌های توصیه شده


هیوای من 1

سلام
من میلاد هستم و همسرم هیوا
۷ ساله ازدواج کردیم
هیوا به دختر فوق العاده جذاب
ورزشکار و فوق العاده سکسی
سینه های ۷۵
قد ۱۵۵
وزن ۴۵
در ادامه عکس بدنش رو‌میزارم‌
پارت اول شاید زیاد سکسی نباشه
ولی همش مو به مو واقعیت داره
سعی میکنم سریع داستان رو پیش ببرم تا به جا های سکس برسیم

وقتی ۱۷ سالم بود، تازه وارد یه دنیای جدید شده بودم. دنیایی که قبل‌تر برام ناشناخته بود؛ دنیای هیجان و کشف احساساتی که انگار تازه از خواب بیدار شده بودن. سن بلوغ برام فقط یه تغییر فیزیکی نبود، یه انفجار احساسی بود که نمی‌دونستم چجوری باید کنترلش کنم.

از بچگی قیافه‌م نسبت به هم‌سن‌ و سالام متفاوت بود. پوست سفید، چشمای روشن، هیکل لاغر و یه چهره‌ای که همیشه توجه جلب می‌کرد. تو محله و مدرسه، نگاه بقیه همیشه روم بود؛ بعضی وقتا حتی بیش از حد.

اون حس پذیرندگی، اون کنجکاوی پنهان، از همون سن تو وجودم بود. ولی هیچ‌وقت اسم روش نمی‌ذاشتم. فقط می‌دونستم فرق دارم. فرق نه از نوع بدش، یه تفاوتی که هنوز برام تعریف‌نشده بود.
تو مدرسه خیلی بچه ساکتی بودم و زیاد حال دعوا و شر کردن نبودم
ولی خب مدرسه ما هم مثل بقیه مدرسه ها بالاخره بچه های شر داشت
ک مرور زمان دستمالیم میکردن
که این دستمالی ها آتیش شهوت رو توم روشن کرد
کم کم به جایی رسید ک زنگ ورزش تو کلاس میمونم تا دستمالی بشم
یا دستشویی مدرسه بهترین جا بود برای لاپایی
خلاصه حس مفعولی من از اونجا شروع شد ولی نه اونقدر شدید

اولین دختری که وارد زندگی‌م شد، چند سالی از من بزرگ‌تر بود. رابطه‌مون احساسی بود، اما اون هیچوقت حاضر نشد وارد فاز جدی‌تری و سکسی تر باهام بشه. نمی‌دونستم تقصیر منه یا اون یا فاصله‌ی سنی‌مونه. تا این‌که یه روز دوستم گفت: “اگه خودت نمی‌تونی، بذار من وارد بشم قول میدم ب ی ماه نرسیده میکنمش .”
نگار دختر قد بلند پوست سفید وسیله های ۷۵
واقعا محشر بود
خودم بار ها ب یادش جق زدم ،
ولی من سکس میخواستم
منم که احساس می‌کردم چیزی از این رابطه عایدم نمی‌شه، برخلاف منطق، شماره‌شو دادم. چند روز بعد اومد و گفت: “همه‌چی روبه‌راهه، فقط جا ندارم.” من با خونسردی خونه‌مون رو پیشنهاد دادم. وقتی اومدن، خودمو تو کمد دیواری قایم کردم…

دیدن اون لحظه‌ها برای من فقط یه شوک نبود. یه جرقه بود. حس عجیبی ته دلم پیچید. چیزی که اسمشو نمی‌دونستم ولی می‌دونستم واقعی‌ـه.
وقتی برای اولین بار دیدم ک دختری ک تا دیروز برای من بوده حتی همین امروز هم در تماس بودیم با هم الان جلوم داره لخت میشه و آماده سکس میشه واقعا دیونه کننده بود از اون روز، اون حس همیشه همراهم موند؛ یه جور وابستگی به دیدن، به تماشا کردن، به کنار ایستادن.

اون روز نمی‌دونستم اسم این حالت چیه. فقط می‌دونستم یه چیزی تو وجودم بیدار شده

اون روز که دوستم با دختره اومدن خونه، من توی کمد دیواری کوچیکی پناه گرفتم. از بین در نیمه‌باز، صدای نفس‌هاشون رو می‌شنیدم. انگار هر لحظه فضا داغ‌تر می‌شد. اون حس تماشاگر بودن، اون عطش کنترل‌نشده، داشت وجودمو می‌سوزوند.

نور کم، صدای خنده‌های خفه‌شده، لباس‌هایی که یکی‌یکی افتاد رو زمین… من نفس‌هامو حبس کرده بودم. اما بیشتر از خجالت، هیجان داشتم. نمی‌تونستم چشم بردارم. انگار یه فیلم زنده بود، اما نه برای همه — فقط برای من.

هر حرکت، هر صدایی، ذهنمو می‌برد یه جای دیگه. حسی بین حسادت، لذت، و یه جور مالکیت مبهم. از اون لحظه به بعد فهمیدم که من فقط دنبال رابطه نبودم، دنبال یه دنیای پنهان‌تر بودم… دنیایی که توش ببینی، حس کنی، ولی مستقیم وسط ماجرا نباشی.

فکرش شب‌ها ولم نمی‌کرد. حتی وقتی تنها بودم، توی ذهنم همون صحنه‌ها رو مرور می‌کردم. ولی هر بار یه‌کم فانتزی‌تر. مثلاً یه‌بار تصور می‌کردم که هر دوتاشون می‌دونستن دارم نگاه می‌کنم، و عمداً بیشتر تحریکم می‌کردن. یه‌بار دیگه خودم هم وارد می‌شدم، ولی فقط نگاه می‌کردم، دست نمی‌زدم… اون فانتزیا کم‌کم برام از واقعیت شیرین‌تر شدن.

از اونجا شروع شد مسیرم… راهی که نمی‌دونستم اسمش چیه ولی بهم حس زنده بودن می‌داد

بعد از چند بار که مخفیانه اون صحنه‌ها رو دیدم، رابطه‌ی دوستم با اون دختر هم بالاخره تموم شد. مثل یه فیلمی که ناگهان قطع می‌شه، انگار یه چیزی ازم گرفته شد. اما اون حس… اون آتیش خاموش نشد. هنوز ته دلم قل‌قل می‌کرد.

روزها گذشت، ولی ذهنم هنوز تو همون صحنه‌ها می‌چرخید. یه شب که بیدار بودم و موبایل دستم بود، اتفاقی وارد یه سایت شدم. اول فکر کردم مثل بقیه‌ست، ولی نه… یه دنیای دیگه بود.

اونجا پر بود از داستان‌هایی که انگار از ذهن خودم نوشته شده بودن. فقط یه فرق بزرگداشت — کسایی که تو اون داستانا بودن، فقط یه دوست پسر و دختر معمولی نبودن. زوج بودن. زن و شوهر واقعی. کاکولد دنبال نفر سوم برای رابطه با همسرم هستم
استیک دنبال نفر سوم برای کرم کردن رابطه من و همسرم
Bdsm
یا داستان های سکسی با مضمون بی غیرتی
اولین داستان رو که خوندم، انگار یه چیزی تو مغزم کلیک کرد. دلم لرزید. گفتم: “پس من تنها نیستم. پس این حس اسم داره. این یه چیز مریض نیست. این یه سبک زندگیه… یه فانتزی.”

اسمشو اونجا دیدم: کاکولد. کلمه‌ای که نمی‌دونستم چیه، ولی وقتی درباره‌ش خوندم، انگار تکه‌ی گم‌شده‌ی وجودم پیدا شد. دیگه با ترس بهش نگاه نمی‌کردم. بالعکس، حس کردم یه جایی تو این دنیا هست که آدمای مثل من، با همین عطش، همین خیال‌پردازی، دارن زندگی می‌کنن، خیال می‌بافن… یا حتی تجربه می‌کنن.

از اون شب به بعد، دیگه فقط بیننده‌ی یه خاطره‌ی قدیمی نبودم. من داشتم دنیای خودم رو می‌ساختم — با داستان‌هایی که می‌خوندم، با تصویرهایی که تو ذهنم می‌ساختم، با هر باری که چشم‌هامو می‌بستم و می‌ذاشتم ذهنم ببره یه جای دور…

یه سال گذشت. یه سال پر از سکوت و سرکوب. رفتم خدمت، برگشتم.تو‌دوران خدمت هم با یکی از هم خدمتی ها گی داشتم تا برگشتم تهران ولی اون حس… اون کنجکاوی تاریک، اون تمایل تماشاگر بودن، هنوز یه گوشه‌ی ذهنم نشسته بود. انگار باهام زندگی می‌کرد.

یه روز مثل همیشه، توی اینستاگرام در حال بالا و پایین کردن بودم که یه پیج دیدم.
دختری با چهره‌ی خاص؛ لبای برجسته، پوست صاف، چشم‌هایی که انگار مستقیم به دوربین خیره نبود، به دل من زل زده بودن. نه فقط خوشگل بود، یه چیزی داشت… یه انرژی خاص، یه جذابیت پنهان که تا مغز استخونم نفوذ کرد.

همون لحظه گفتم: “این باید مال من باشه. فقط من.”
یه‌جور حس مالکیت وحشی، یه عطش خاص. دیگه کاکولد و تماشاگری یادم رفته بود. فقط می‌خواستم این دختر کنارم باشه.

شروع کردم به لایک کردن همه‌ی پست‌هاش. براش استوری جواب می‌دادم، بعضی وقتا کامنت های بانمک می‌ذاشتم. از اون پسرا نبودم که یهویی برم تو دایرکت با جمله‌ی “سلام خوشگله”، ولی آروم و پیوسته، نشونه‌هامو می‌فرستادم.

چند هفته گذشت، تا اینکه بالاخره جواب یکی از استوری‌هاشو دادم با یه جمله که به دلش نشست.گ”
و این شروعش بود…

قرار اول توی یه کافه‌ی دنج تو ولیعصر گذاشتیم. اون یه شومیز سفید پوشیده بود با یه شال نازک کرم. بوی عطرش وقتی ازم رد شد، یه‌جور گیج‌کننده بود. هوای خنک، برگ‌هایی که با نسیم بازی می‌کردن و صدای ماشین‌هایی که با بی‌حوصلگی از کنارمون رد می‌شدن… ولی من هیچی نمی‌شنیدم. چون هیوا رو دیدم.

از اون دور، با قدم‌هایی مطمئن و آرام نزدیک می‌شد. مانتوی نسبتا چسبانی که اندام ورزش‌کرده و ظریفش رو نشون می‌داد، شلوار جذب مشکی، و اون شال سرمه‌ای که با پوست روشن و موهای مشکی‌ که یه‌کم از زیرش بیرون زده بودن، محشر شده بود. حتی قبل از اینکه برسه، چشم‌هام فقط دنبالش بودن. راه رفتنش یه چیزی بین اعتمادبه‌نفس و ناز بود، نه اغراق‌شده، نه مصنوعی… واقعی، بی‌ادعا.

وقتی نزدیک شد، بوی عطر ملایمش رو حس کردم. اون‌قدری خاص بود که بخوای چشم‌هات رو ببندی و فقط نفس بکشی. لبخندش؟ ترکیبی از خجالت و ذوق، همون لبخندی که فقط بار اول‌ها دارنش… باعث شد برای لحظه‌ای دنیا برام وایسه.

همون لحظه بود که فهمیدم قراره عاشقش بشم…
یا شاید هم از قبل شده بودم، فقط خودم خبر نداشتم
همون لحظه فهمیدم این دختر قراره داستان زندگی من رو عوض کنه.

قرار دوم توی پارک ملت بود. راه می‌رفتیم، حرف می‌زدیم، از خاطره‌هاش می‌گفت، از پدرش که چقدر مهربون بود، از دوست‌پسر قبلیش که ولش کرده بود.
من فقط گوش می‌دادم و بیشتر و بیشتر می‌خواستمش.

قرار سوم، خونه‌مون. یه بهونه‌ی ساده آوردم، گفتم:
ـ “کسی نیست، به هر نحوی بود تونستم راضی کنمش ک خونه بیاد
اونجا متوجه شدم که دوست پسر قبلیش ک حدود ۴ سال با هم بودن پردش رو زده
وای وقتی اینو فهمیدم حس بی غیرتی وکاکولدیم چند برابر شد
این فکر که این دختر زیبا این فرشته قبل من سکس داشته و تازه پردش هم زده دیونم میکرد

در آسانسور باز شد و با هیوا وارد پاگرد شدیم، مشغول باز کردن قفل در بودم و بلافاصله بعد از وارد شدن شروع کردم لبای هیوا بوسیدن و انگاری دیگه حشریت کل وجودمو گرفته بود و هیچ کنترلی روی خودم نداشتم، از گردنش گرفته تا تمام صورتشو داشتم بوس میکردم و اصلا تو حال خودم یا بهتر بگم تو حال خودمون نبودیم، کفشامونو دراوردیم و بغلش کردم و بردمش طرف اتاق و انداختمش روی تخت، وحشیانه لباشو میخوردم و سینه هاشو چنگ میزدم، بعد از یکی دو دیقه لب گرفتن درست حسابی دکمه های لباسشو باز کردم و از روی سوتینش سینه هاشو گرفتم تو مشتم، سینه هاشو از سوتینش انداختم بیرون و یکیشو گرفتم تو دستم و اون یکیو کردم تو دهنم، نکشو میخوردم و گه گاهی یکم گاز میگرفتم، وقتی گاز میگرفتم صدای ناله های هیوا در میومد و حشریتش بیشتر میشد، بعد از سینه هاش دوباره رفتم سراغ لباش و اونم از رو شلوار کیرمو میمالید، با ولع و حرص لباشو میخوردم و اونم صدای ناله هاش هی بیشتر و بیشتر میشد، پیرهنشو که قبل تر دکمه هاشو باز کردم بودم کلا از تنش دراوردم و برگردوندمش رو حالت داگی، سوتینشو از کمرش باز کردم و کمر سفیدشو که حالا با موهای قهوه ایش ترکیب شده رو نوازش کردم و یهو موهاشو گرفتم تو مشتم و از روی شلوار شروع کردم بهش تلمبه زدن، دلم نمیخواست حالا حالا ها تموم بشه، خلاصه بعد یکم تلمبه زدن دوباره برگردوندمش و خوابوندمش رو تخت، سینه هاش سفت بود قشنک‌معلوم‌بود ک‌ورزشکاره و منو هی بیشتر تحریک میکرد، دوباره از لباش شروع کردم به خوردن و تا روی شکمش پیش رفتم، بعد از شکمش دست انداختم دور شلوارش و شلوارشو از پاش دراوردم و شورت سکسی مشکی رنگشو از دندونام از پاش تا روی زانوهاش کشیدم پایین و زبونمو گذاشتم رو کصش، لحظه ای که زبونم خورد به کصش صدای ناله هاش دوباره درومد و شروع کرد ناله کردن، زبونمو روی کصش بازی میدادم و هی میچرخوندمش و بعضی وقتا هم یکم فرو میکردم توی کصش، انقدر به خودش میپیچید و ناله میکرد که احساس کردم الاناس که دیگه از حال بره، چند دقیقه ای که گذشت یهو لرزید و از جاش بلند شد و گفت بسه دیگه، داگی شد منتها با این تفاوت که سرش به طرف من بود، منم که همونجوری پایین تخت بودم پاشدم سرپا و هیوا شروع کرد باز کردن کمر بندم، بعد از اینکه شلوارمو باز کرد و کیرم افتاد بیرون یهو یه جا همشو کرد تو دهنش و یه لحظه احساس کردم به رستگاری رسیدم!!! چند ثانیه کامل تو دهنش بود و بعدش شروع کرد از بالا تا پایین کیرمو خوردن و زبون زدن، از تخمام لیس میزد تا سر کیرم و حسابی تف مالیش کرده بود، کیرمو کرد تو دهنش کاندوم رو هم انداخت دور کیرم و یهو برعکس شد و کونشو کرد طرفم، با این حرکتش حشریتم چند برابر شد و یه تف انداختم دم کصش و یکم کیرمو دم کصش بازی دادم و مالیدم که یهو گفت: میلاد بکن توش دیگه!
گفتم از جلو؟؟؟
که اونجا بود ک گفتی مهدی دوست پسر قبلیش پردش رو‌ زده
وای چه حسی بود دختری ک عاشقش بودم الان وسط سکس از دوست پسر قبلیش ک پردش رو زده داشت برام تعریف میکرد
که یهو همه کیرمو کردم تو کصش و شروع کردم تلمه زدن، دستم رو لپای کونش بود و داشتم آروم آروم تلمبه میزدم که بعد از یه مدت گفت: سریع تر.
اینو که گفت سگ حشر شدم ، موهاشو پیچیدم لای دستم و شروع کردم سنگین و تند تند تلمبه زدن، حالا صدای ناله هاش واقعا کل اتاقو گرفته بود، با دست آزادم به کونش اسپنک میزدم و روی کمرشو نوازش میکردم، شیرین ده دقیقه تو پوزیشن داگی کردمش و بعدش برگردوندمش به کمر و پاهاشو انداختم رو شونه هام و کیرمو دوباره گذاشتم رو کصش یکم روی کصش مالیدمش و یهو همشو کردم توش، گردنشو با دستم گرفته بودم و عین چی داشتم بهش تلمبه میزدم، بعد سه چهار دقیقه احساس کردم آبم داره میاد، کیرمو کشیدم بیرون و گفتم: هیوا آبم داره میاد،
گفت بریز رو کمرم
اون روز فراموش نشدنی ترین روز عمرم بود
بعد از چند ماه قرار، فهمیدم بدون اون نمی‌تونم. خودش هم کم‌کم وابسته شد. گفت:
ـ “هیچ‌کس تا حالا این‌طوری نذاشته من خودم باشم.”
و اونجا بود که تصمیم گرفتم خواستگاری برم.

منِ همیشه تماشاگر، حالا شده بودم بازیگر اصلی یه رابطه. یا شاید… فقط فکر می‌کردم این‌بار قراره فرق کنه

بالاخره رفتم خواستگاری. خونواده‌اش هم راضی بودن، و بعد از یه مدت شیرینی‌خورون، هیوا شد نامزدم… و خیلی زود شد همه‌چیزم.

ولی من، همون منی که همیشه ته ذهنش یه گوشه تاریک واسه فانتزی‌ها نگه داشته بود، هنوز کامل از اون دنیا جدا نشده بود. اون مدت، آروم‌آروم تو گروه‌های تلگرام عضو می‌شدم — گروه‌های زوج‌یابی، گروه‌های بحث در مورد فانتزی‌های کاکولد. نه برای اینکه خیانت کنم، فقط برای اینکه احساس کنم هنوز اون حس، اون عطش، یه جایی هست… زنده‌ست.

یه روز بعدازظهر خوابیده بودم. نمی‌دونم چرا، ولی هیوا رفت سراغ گوشیم. شاید یه حس زنونه بود، شاید صرفاً کنجکاوی. هرچی بود، وارد تلگرام شد… و همه‌چی رو دید.

پیام‌ها، اسم گروه‌ها، بحث‌ها، عکس‌هایی که ذخیره داشتم… براش مثل انفجار بود. برا دختری که تا قبل من حتی فرق بین فانتزی و واقعیت رو نمی‌دونست، این یه شوک بود.

گریه کرد. داد زد. گفت:
ـ “منو واسه این خواستی؟ که تحقیرم کنی؟ واسه فانتزیت؟”
من هول شدم. گفتم گوشیم هک شده. گفتم مال قبل از نامزدیمه. گفتم فقط از روی کنجکاوی بوده…
دروغ گفتم. ولی بهش نیاز داشتم. نمی‌تونستم ازش بگذرم. نمی‌خواستم ازش بگذرم.

گذشت… اما چیزی تو دلش موند. یه شک، یه زخم.
و دروغی که گفته بودم، فقط برای وقت خریدن بود… چون ته دلم می‌خواستم اون رو با خودم ببرم تو دنیام.

هشت ماه گذشت. هنوز عروسی نگرفته بودیم و نامزد بودیم با صبوری، با حرف‌های نرم، با فیلم‌های غیرمستقیم، کم‌کم فانتزی رو براش باز کردم. نه با فشار، با فهم. گفتم:
ـ “این ربطی به کم داشتن تو نداره… برعکسه. این واسه اینه که تو انقدر خاصی، انقدر زیبایی، که نمی‌تونم فقط واسه خودم ببینمت.”

اون می‌ترسید. شک داشت. می‌گفت نکنه داری امتحانم می‌کنی؟ نکنه یه بازیه برای اینکه ازم رد شی؟نکنه چون میخوای با کسای دیگه رابطه داشته باشی داری این کار رو ب من پیشنهاد میدی!؟
بهش اطمینان دادم ک من با هیچ کس ارتباط نمیگرم و فقط کاکولدم
من فقط ازش می‌خواستم لباسای تنگ و کوتاه بپوشه. می‌گفتم:
ـ “این زیبایی حق نداره قایم بشه زیر پارچه. بزار ببیننت. بذار نگاه کنن… بذار حسرت بخورن. ولی بدونن که آخرش مال منی.”

تو جشن‌ها، تو مهمونی‌ها، همه‌ی مردا چشمشون دنبال هیوا بود. بدنش، اون خط کمرش، فرم پاهاش… وقتی راه می‌رفت، انگار همه‌ی فضا باهاش حرکت می‌کرد.

و من؟ من از این لذت می‌بردم. از حسادت پنهان بقیه، از دیدن نگاه‌های کش‌دار، از اینکه می‌دونستم همه آرزوشو دارن… ولی آخر شب، فقط من بودم که کنارش دراز می‌کشیدم.

اما ته دلم؟ اون عطش هنوز بود… هنوز دلم می‌خواست یه قدم جلوتر برم.

اولین قدم… ساده اما عمیق:
درآوردن حلقه از دستش.

یه شب که داشت آماده می‌شد برای یه مهمونی دوستانه، دستش رو گرفتم. انگشتش کشیده و ظریف، با اون لاک قرمز تیره که همیشه دیوونه‌م می‌کرد. بهش گفتم:
ـ «فکر نمی‌کنی اگه حلقه دستت نباشه، راحت‌تر تو جمع دیده می‌شی؟ تو باید بدرخشی…»

لبخند محوی زد. شاید تعجب کرده بود، ولی چیزی نگفت.
حلقه رو درآورد.
اون لحظه مثل کلید یه در مخفی بود که باز شد… دری که به یه دنیای ممنوع ولی خواستنی راه داشت.

از همون شب، تغییر شروع شد.
هیوا با اون بدن بی‌نقصش، بیشتر به خودش می‌رسید.

نوشته: میلاد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18