رفتن به مطلب

داستان سکسی جهیزیه


migmig

ارسال‌های توصیه شده


جهیزیه 1
 

مارال هستم۲۵ ساله، با مبینا دوست خانوادگی بودیم اون توی شرکت شوهرخاله ش حسابدار بود، پدرم معتاد بود و اوضاع خوبی نداشتیم و لنگ شهریه دانشگاه بودم ک پیشنهاد داد صحبت کنم میایی پیش ما؟ شوهر خاله ش ۳تا فروشگاه لوازم خانگی و حدود ۲۰تا کارمند و انبار دار و … داشت، از خدام بود، قرار گذاشت و رفتیم دفتر، ب شوهر خاله ش بهش میگفتن حاجی! ی مرد حدود ۵۰ ساله قد ۱۹۰ و درشت هیکل، چهره بدی نداشت، من رو معرفی کرد و اونم چندتایی سوال پرسید و براندازی کرد و قرار شد بعد از ۲ماه کار البته با مزد بگه ک بمونم یا نه. از فرداش با خوشحالی رفتم سرکار و تمام تلاشم بر این شد ک استخدام بشم،هفته دوم کار مبینا گفت بریم احوال پرسی حاجی دفترش، طبقه بالای مجتمع دفاتر اداری بود ک یکیش برای حاجی بود، رفتیم در بدو ورود مبینا دست داد رو روبوسی کرد یکمم آبدار، بعدش تا بخودم بجنبم حاجی منم بوسید! یکم جا خوردم دعوت ب قهوه کرد ک مبینا گفت اومده بودیم دست بوسی. توی آسانسور گفتم این چ کاری بود ک حاجی کرد، گفت اگر میخوایی پیشرفت کنی یکم منعطف باش! ۲ماه گذشت و مبینا گفت از حاجی خواستم ک استخدامت کنه و حقوقتم ریخته به حساب . بابت هر ماه ۱۸ میلیون، خیلی خوشحال شدم و گفتم بریم بالا، رفتیم و باز احوال پرسی با بغل وبوسه بود! اما از خوشحالی استخدام بیخیالی طی کردم، ۶ ماه نشده یکی از مهندسین کارخونه ی لوازم خانگی ک منو توی فروشگاه دیده بود خواستگارم شد، با خانواده اومدن و همه هم از خدا خواسته بله رو گفتیم، اول سختی، جهیزیه ک نداشتم و پدرمم بی پول. مبینا گفت بریم پیش حاجی از فروشگاه قسطی بردار، گفتم پول کمی نیست، گفت قبلا هم برای افرادی واسطه شده، فقط انعطاف یادت نره! خیلی نفهمیدم چی میگه، رفتیم دفتر حاجی و گفتم داستان رو حاجی گفت مشکلی نیست، کف کردم بهمین راحتی! شب خوشحال توی خونه گفتم ک همه چیز درست شده و پدر و مادرم دعای خیری ب حاجی کردن و ب اطلاع خانواده پویا رسوندیم ک جهیزیه آمادس، هفته بعدم مادرم اومد فروشگاه و انتخاب کردیم و پیش فاکتور رفت زیر دست حاجی ک امضا کنه، مبینا پیغام آورد ک حاجی کارت داره، با خوشحالی رفتم بالا، دست دادم ولی اینبار بغل هم اضافه شده بود. بیخیال، جهیزیه رو عشقه، حاجی گفت ک بابت ۶۰۰میلیون فاکتور ک ماهی ۱۵ میلیون قسط میدی باید ۲ میلیارد هم سفته ضمانت بدی تا اینجاش مشکلی نبود، ولی گفت بعد از ازدواجت هرازچندگاهی باید در اختیار اون باشم، هنگ کردم پرسیدم یعنی چی، خیلی خونسرد گفت گربه محض رضای خدا موش نمیگیره، باید سرویس بدی،دیگه گوشم نمیشنید،بلند شدم از در زدم بیرون، حالم بد شده بود و گریه کردم، مبینا اومد و پرسید چی شده؟ داستان رو گفتم، خلاصه کنم ک فهمیدم خود مبینا از طریق مادرش اومده توی شرکت ک معلوم شد مادرش قربانی شده برای ورود دخترش و خودشم هم برای ارتقا از فروشندگی ب سرپرستی هرازگاهی با حاجی همبستر میشه البته با حفظ دختریش، چند روزی نرفتم سرکار ولی می‌ديدم مادر و روزگار بسمت عروسی پیش میره و من جهاز ندارم، مبینا ک معلوم شد کارچاق کن این امور حاجی هست هم ی بند زیر گوشم میخوند ک چیزی ازت کنم نمیشه، تا آخر عمر پشیمون میشی ک پویا بپره و… انقدر گفت ک راضی شدم و رفتم دوباره پیش حاجی، قرار شد ۳ ماه بعد از عروسی بقول خرابا زیر خواب حاجی بشم .هیچ چاره نداشتم و به خودم بسختی قبولوندم ک چند باره دیگه پس قبول کردم و سفته ها رو امضا کردم، فاکتور امضا شده رو حاجی بعد از توی بغلش رفتن و ی لب آبدار دادن و مالش کونم گرفتم. تا قسمت بعد بگم ک ب چ غلط کردنی افتادم

نوشته: مارال

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18