mohsen ارسال شده در 30 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر کلمپلوی شیرازی! از وقتی که تحریمها شدت گرفته بود، برخلاف خیلی از کسب و کارها که زمینگیر شده بودند، کار ما رونق گرفته بود. مشتریهامون در حال افزایش بودند و هر روز یک درخواست جدید از راه میرسید. درسته، محصولاتمون قابل مقایسه با مشابههای اروپایی نبود ولی در برابر محصولات ایرانی و چینی که توی بازار ریخته بودند، حرف واسه گفتن زیاد داشت و ما هم خوشحال از این وضع، تلاش میکردیم که خودمون رو اثبات کنیم و مشتریها رو راضی نگهداریم. چند ماهی بعد از شروع تحریمها و کم شدن محصولات خارجی توی بازار، یک کارخونه بزرگ درخواست همکاری داد و مقدار محصول مورد نیازش بیشتر از اونی بود که فکر میکردیم. اما برای شروع شرط گذاشته بودند که یک کارشناس از شرکت به کارخونه مراجعه کنه، تا اوضاع رو بررسی کنه و به اونا تضمین بده که این محصول میتونه مشکلشون رو برطرف کنه! به انداز مصرف ده روز مواد شیمیایی براشون ارسال کردیم و خودم هم دو روز بعد راهی شدم. ساعت هفت و نیم صبح رسیدم فرودگاه شیراز و از اونجا هم یک ساعتی طول کشید تا برسم به کارخونه. مستقیم رفتم به دفتر مدیر تولید و بعد از یک پذیرایی و جلسه کوتاه، همراه با مسئول خرید، سرپرست تولید و یک خانمی که از وقتی رسیده بودم اونجا نشسته بود، رفتیم سالن تولید. تقریبا نیمساعتی صحبت، بحث و توضیح مسائل فنی ، طول کشید. اون دو نفر رفتند تا من کارم رو شروع کنم، ولی خانمه قصد رفتن نداشت. تمام این مدت ساکت بود و چیزی نمیگفت ولی یک جوری بود . شاید سی و هفتهشت ساله با استایلی خاص که ترکیب عجیبی از جذابیت و زیبایی زنانه، اما در عین حال سرکش و وحشیطور توی نگاه و رفتارش داشت. از اونا که توجه آدم رو ناخواسته جذب میکنه! محلول سازی کردم و با تنظیم دوز، کار رو شروع کردم. همینطور که نگاهم به گیجها و صفحه مونیتور بود، خانمه نزدیکتر شد و آروم گفت: خرید قطعیه و اینم که اصرار بود حضوری تشریف بیارید میخواستم که از بابت خدمات پس از فروش خیالشون راحت باشه و از کیفیت محصول اطمینان پیدا کنند! نگاهی بهش انداختم. خیال کردم از پرسنل بازرگانی کارخونه است که دنبال پورسانته و اینجوری میخواد کار رو به نام خودش تموم کنه! پوزخندی زدم و گفتم: بله، ممنون. اشکالی نداره ما بابت تضمین محصولاتمون نگرانی نداریم و هر مشکلی هم که پیش بیاد در خدمتتون هستم. بعد از چند دقیقه و در حالی که من مشغول کم و زیاد کردن دوز تزریق بودم، دوباره جلو اومد و گفت: راستی کارتون که تموم شد یک نسخه از دستوالعمل به منم بدید؟ نمیدونستم سمتش چیه و دستور العمل تزریق مواد شیمیایی به چه دردش میخوره. اما متعجب نگاش کردم و گفتم: ببخشید من فامیلیتون رو نمیدونم! لبخندی زد: صراف هستم! میخواستم بگم دستورالعمل رو صوتجلسه میکنم، ولی یهو انگار یک چیزی به ذهنم اومد… گفت کی؟ دوباره نگاش کردم و اینبار بدون اینکه سوالی کنم، خودش با یک نیشخند گفت: جناب مهندس من صرافم! مطمئن نبودم که منظورش همون خانم صراف، مشتری باسابقه و خوش حساب خودمونه! مردد و با یک لبخندی ناخواسته گفتم: همون خانم صراف… ؟! در حالی که داشت میخندید: آره، خودم هستم! البته تقصیری نداشتم. چون توی مکاتبات و ارتباط با کارخونه هیچ اسمی از ایشون به میان نیومده بود و از طرفی هم توی این چند سالی که مشتری ما بود، فقط یک شماره موبایل کاری ازش داشتیم که حتی توی پروفایلهای فضای مجازیش هم تصویری از خودش نداشت که بدونیم کی هست و قیافهاش چه شکلیه! همیشه از همون شماره تماس میگرفت، پول واریز میکرد و ما هم محصول مورد نیازش رو ارسال میکردیم. و حالا بعد از چند سال برای اولین بار روبروم ایستاده بود و داشتم میدیدمش. نمیدونم چطور بگم. به اون تصویری که توی ذهنم ازش ساخته بودم اصلا شباهتی نداشت و انگار رودست خورده بودم. دستپاچه شروع کردم به عذرخواهی و احوالپرسی کردن و اونم خنده کنان گفت که از همون اول فهمیده که نشناختهام! تا ساعت سه طول کشید و بعد از تست نهایی و صورتجلسه کردن، کارم تموم شد. میخواستم مثل اومدنم، بگم یک ماشین برام بگیرند، ولی خانم صراف گفت که نیازی نیست و خودم میرسونمت. چند کیلومتری که از کارخونه فاصله گرفتیم، گوشیش زنگ خورد، رفت کنار جاده و گفت: با عرض معذرت من باید اینو جواب بدم و از ماشین پیاده شد. جایی که ایستاده بودیم دو طرف جاده مزارع کلزا بود و ترکیب فضای بهاری و گلهای طلایی کلزا، نمای فوق العادهای به جاده و منطقه داده بود. در حالی که خانم صراف از ماشین فاصله گرفته و گرم صحبت با تلفنش بود، منم پیاده شدم و چندتا عکس گرفتم. تماسش خیلی طولانی نشد و قطع کرد، ولی من قبل از سوار شدن بی دلیل چندتا شاخه گل چیدم و بعد از سوار شدن گرفتم به طرفش! تعجب کرد ولی برای اینکه سوتفاهمی براش پیش نیاد، گفتم: هر چند که جبران اون سوتی وحشتناکم نمیشه ولی شاید بتونه کمی اثرش رو پاک کنه! با لبخندی زیبا و تشکر، گلها رو از دستم گرفت. کمی بو کرد و در حالیکه داشت میگذاشت روی داشبورد؛ نه بابا، تقصیر خودم بود که اولش معرفی نکردم یا قبلش یک تماس باهاتون نگرفتم! پی حرفش رو گرفتم و شوخی طور گفتم: تقصیر اصلی شما اینه که توی این چند ساله، یک بار افتخار ندادید سری به ما بزنید، یا لااقل یک تصویری از خودتون توی پروفایل بذارید که آدم بی ادبی مثل من، بهتون جسارت نکنه! خنده کنان شروع کرد به تعارف کردن و این صحبتها رو چند کیلومتری ادامه دادیم. نزدیکی شهر، از برنامه و ساعت پرواز من پرسید. گفتم: ساعت ده بلیط دارم و برنامه خاصی ندارم احتمالا دوری توی شهر میزنم، که گفت،پس در خدمتتون هستم و با من همراه شد! چندبار اصرار و خواهش کردم که اگه کاری داره، من مزاحمش نشم ولی قبول نکرد و تاساعت نه که من رو به فرودگاه رسوند، همراهم موند.اون روز به چند جای دیدنی و توریستی سر زدیم و شام رو هم با وجود اصرارش، مهمون من بود. هرچند بیشتر حرفامون کاری و رسمی بود، ولی هرزگاهی من شوخی میکردم یا حرف رو به مسائلی دیگه میکشیدم و میخندیدیم. خوش گذشت و بالاخره با رسیدن به فرودگاه خداحافظی کردم و برگشتم. صبح روز بعد توی شرکت وقتی رفتم اتاق مدیر عامل که گزارش کارم رو بدم، گفتم که واسطه این کار خانم صراف بوده و پیشنهاد کردم که یک پاداش براش در نظر بگیرند. خوشبختانه استقبال کرد و علاوه بر اون، گفت باهاش صحبت کن و پیشنهاد همکاری(بازاریابی) بیشتر بده! قبل از بیرون اومدن از اتاقش هم با مدیر مالی صحبت کرد و گفت که همین امروز یک پاداش خوب برای خانم صراف واریز کنید. نزدیک ظهر به بهانه تشکر بهش پیام دادم و اونم بابت شام تشکر کرد و آخرش نوشت؛ فکر نمیکردم توی اون چندساعت اینقدر بهم خوش بگذره! با ترکیبی از تعارف و شوخی گفتم: نفرمایید خانم! اگر به شما، از بودن در کنار یکی مثل من خوش گذشته، پس من چی بگم که افتخار همنشینی با یک خانم زیبا و بی نظیر نصیبم شده؟ همراه با دوسهتا گل نوشت: شما لطفا دارید جناب مهندس! دیگه ادامه ندادم ولی ساعت نزدیک شش بود که انگار فهمیده بود پول واریز کردیم و تماس گرفته بود که ببینه بابت چیه! همراه با شوخی و خنده گفتم: لابد عوارض زیباییه! خندهش گرفت و بعد از کمی خندیدن، خارج از شوخی میشه بفرمایید بابت چیه؟ علت واریز و پیشنهاد مدیر عامل رو بهش گفتم و اونم خوشحال از قدرشناسی شرکت، کلی تشکر و البته از پیشنهادمون هم استقبال کرد. از اون روز تماسها و همکاری ها بیشتر شد و بعنوان یک بازاریاب دامنه کارش رو حتی به استانهای همجوار گسترش داد. در کنار مسائل کاری کم کم حرفها به مسائل غیر کاری هم کشیده شد و از لابلای همین حرفها فهمیدم که اسمش سپیده و چند سالی هست که از همسرش جدا شده و تنها زندگی میکنه. هرچند که گاهی باهاش شوخی میکردم و سربه سرش میگذاشتم، ولی همه تلاشم رو میکردم تا از حد و حدود خارج نشوم و احترامش رو حفظ کنم. خانم خوبی بود و دروغ چرا، زرنگی و مستقلش بودنش رو تحسین میکردم و سعی میکردم با حرفام بهش دلگرمی بدم و تشویقش کنم. چند تا مشتری جدید برامون پیدا کرد و یکی دوبار دیگه هم دوتایی برای بازدید رفتیم، ولی اکثر کار ها رو فقط معرفی یا سفارش میکرد که خودمون پیگیری کنیم. شش ماهی از اولین دیدار گذشته و تقریبا اواسط پاییز بود که یک روز تماس گرفت و گفت: یک کارخونه توی یکی از شهر اطراف شیراز هست که مواد مورد نظرشون رو قبلا از یک شرکت دیگه تهیه میکردهاند. اما انگار مواد نامرغوب بوده و حالا سیستمشون به مشکل خورده. من با اجازه تون صحبت کردم و برای رفع مشکل و همچنین جایگزینی مواد، شما رو بهشون پیشنهاد کردم. حجم خریدشون بالاست و به نظرم ارزش وقت گذاشتن داره. اگه موافقید یک روزی رو برای بازدید و جلسه با مدیراشون هماهنگ کنم. بعد از هماهنگی با مدیرعامل که طبیعتا اونم از درآمد و اعتبار بیشتر بدش نمیومد، خانم صراف هم برای روز چهار شنبه یعنی سه روز بعد هماهنگ کرد. ساعت نه روز چهارشنبه رسیدم شیراز و اینبار خودش اومده بود که با هم بریم. بعد از سلام و احوالپرسی، راه افتادیم و بیشتر طول مسیر در مورد همین کار و مشکلاتش حرف زدیم. و ارد کارخونه که شدیم بعد از یک صحبت کوتاه با مسئول مربوطه و دیدن گزارش روزانه یک ماه آخر، شروع به کار کردیم. هنوز بلیط برگشت نداشتم و قرار بود اون روز برام بگیرند ولی تا ساعت شش غروب که کارم تموم شد، متاسفانه بلیط گیر نیومد! یک برنامه ده روزه بهشون دادیم و قرار شد نتیجه اون رو به ما اعلام کنند تا تصمیم نهایی رو بگیریم. راستش از این که من بشینم و اون نقش راننده رو بازی کنه، حس خوبی نداشتم به همین خاطر قبل از سوار شدن ازش اجازه گرفتم و گفتم من رانندگی میکنم. راه که افتادیم زنگ زدم به منشی که ببینم چکار کرده،ولی گفت اولین پروازی که جا میده ظهر فرداست! خب چارهای نبود شوخی کنان چندتا فحش بهش دادم و گفتم خب همونو اکی کن تا اونم نپریده! قطع که کردم خانم صراف هم خندهاش گرفته بود و در حال خندیدن: حالا چکار به اون طفلی داری خب بلیط گیر نمیاد دیگه؟ و با یک مکث: شیراز شباش هم قشنگه و مطمئنم از موندن پشیمون نمیشی! لبخند به لب نگاهی به نیمرخش انداختم و گفتم: قطعا که پشیمون نمیشم، کی از بودن توی شیراز و همنشینی با دخترای خوشگلش پشیمون شده که من بشم! در حال خندیدن: ولی شیراز چیزای خیلی خوشگلتر از دختراش هم داره! با خنده گفتم: با عرض پوزش با حرفتون مخالفم. وقتی جناب حافظ هم میفرمایند؛ اگر آن دخت شیرازی، بدست آرد دل ما را___ به چشم کافرش، بخشم همه شهرای ایران را! دیگه من کی باشم که بخوام بر خلاف نظر ایشون حرف بزنم؟! همزمان با گفتن: مطمئنی شعر رو درست خوندی؟ صدای قهقههش توی ماشین پیچید و چند ثانیهای با صدای بلند خندید. خندهش که تموم شد چند ثانیهای به سکوت گذشت و من دوباره با یک فحش به منشی گفتم: خدا لعنتت کنه دختر، از صبح که میاد سرکار، ور و ور با دوست پسرش صحبت میکنه، من الان خسته و کوفته باید تو شهر غریب، آواره بشم! بازم با خنده: بیخود شایعه درست نکن، تو شیراز هیچ کس غریب نیست! ترکیب خستگی و شوخی کار خودش رو کرد، آهی کشیدم و گفتم: شهری که یک نفر توش پیدا نشه یک کلم پلو بهم بده و نذاره من امشب رو تنها بخوابم، دیگه چیش آشناست؟ در حالیکه کنج لبش رو گاز گرفته و لبخندی روی لبش بود، چند ثانیه بهم خیره موند. با لحنی که دیگه شوخی به نظر نمیرسید: عجـــب! و با یک مکث: اگه قول بدی بازم شعری بخونی، امشب یک کلم پلویی بهت میدم که مزهش رو هیچ وقت از یاد نبری! یک لحظه فکر کردم منظورش اینه که خودش میخواد درست و اینجوری غیر مستقیم داره دعوتم میکنه! خب کدوم خری همچین چیزی رو رد میکنه که من بخوام این کار رو بکنم؟ با ترکیبی از ذوق زدگی و شوخی اون آهنگ مارتیک رو لت و پار کردم و گفتم: آخ اگر یک بار فقط یک بار بخورم شامِتو-------من اگر یک بار فقط یک بار بخوابم… کاملش نکردم، اما نگاه پر از تعجبش فقط یک لحظه دوام آورد و یکباره پاشید. بازم با صدای بلند شروع کرد به خندیدن! صبر کردم تا خندهاش تموم شد و اینبار کاملا جدی گفتم:سپیده عزیز، این که سرتا پا مشتاق چشیدن طعم دستپخت شما باشم، کاملا آشکاره. ولی نه، اشما هم خستهاید و از انصاف بدوره که به زحمت بیفتید. امشب اگر شما فقط به بنده افتخار بدید و موقع شام روبروی من بشینید تا لذت شامم چند برابر بشه، برای من کفایت میکنه. یهو شروع کرد به خندیدن و همانطور در حال خنده: منم منظورم این نبود که خودم درست کنم، میخواستم ببرمت یک رستوران که بهترین کلم پلوی شیراز رو سرو میکنه! ماشین رو کشیدم کنار خیابون و کامل ایستادم. پر از حرص زل زدم بهش و گفتم: واقعا متاسفم برای خودم، واقعا تو خجالت نمیکشی که با احساسات یک مسافر بازی میکنی؟! در حالیکه خنده هاش پیوسته شده و بند نمیومد، سری تکون دادم و بصورت غرولند ادامه دادم: منِ ساده رو بگو که داشتم حساب کتاب میکردم که اگه تختش دو نفره نباشه، چطور باید بخوابیم! بازم صدای خندهاش تا بیرون از ماشین رفت. با راهنماییش رفتیم یک رستوران نه چندان مدرن، ولی انصافا یکی از خوشمزه ترین کلم پلوهای عمرم رو خوردم.همون بگو بخند و شوخی تا یکساعت بعد که از رستوران بیرون اومدیم، ادامه داشت. ولی دیگه حد و مرزی رو رعایت نمیکردم و سپیده هم انگار اون سد وقارش شکسته بود و دیگه تلاشی برای جلوگیری از خندیدن نمیکرد. جلوی رستوران وقتی که گفت ؛ وااای. خدا بگم چکارت کنه. فکم درد گرفت از بس خندیدم! با پرویی دستی به گودی کمرش کشیدم و بدون توجه به نگاهش، گفتم: به نظرت حیف نیست این شبو اینجا تموم کنیم؟ هرچی عشوه داشت رو ریخت توی چشماش و فقط نگاه کرد. بدون حرف نشستیم توی ماشین و راه افتادیم. سکوت عجیبی بینمون برقرار شده بود. سپیده بدون اینکه چیزی بگه رانندگی میکرد. منتظر بودم که سکوت رو بشکنه یا بپرسه کدوم هتل برم، ولی یهو وارد یک مجتمع مسکونی شد! انقدر هیجانی و پر از ذوق بودم که نفهمیدم أصلا چطور وارد آسانسور شدیم. کدوم طبقه رو زد و داخل کدوم واحد رفتیم. وارد خونه که شدیم سپیده کیفشو روی مبل انداخت و در حالی که روسریش رو شلتر میکرد، بدون اینکه نگاه کنه یا لبخندی بزنه، گفت: راحت باش، اینجا مثل خونهی خودته… نمیدونم کجا خواست بره اما، اجازه ندادم. دستش رو گرفتم کشیدم به طرف خودم. چشم تو چشم که شدیم، اونم نفسش سنگینتر شده و لبش کمی باز مونده بود. انگار دیگه نمیشد مقاومت کرد و همه چیز خودش جلو میرفت. روسری رو از سرش برداشتم و بیاختیار دستم رو دور کمرش حلقه کردم. سپیده بدون هیچ مقاومتی خودش رو توی آغوشم رها کرد. لبامونو به هم چسبوندیم و بوسهی اول رو داغ و طولانی گرفتیم. لبامون هنوز از هم جدا نشده، سپیده دکمه برق رو که درست پشت سر من بود رو زد و خونه در یک تاریکی خفیف فرو رفت. دستاش، یکیشون رفت پشت کمرم و اون یکی صورتم رو نوازش کرد. آهسته با خودم کشیدمش و دوتایی رو کاناپه ولو شدیم. بوسهها عمیقتر و دستها جسورتر شده بود. لبم رو که به گردنش رسوندم، پوست داغش زیر لبام لرزید و نفسهای تندش تو گوشم پیچید. دکمه های مانتوش رو باز کردم و دستم به زیر تیشرتش سر خورد، پوست لطیف شکمش رو نوازش کردم. سپیده سرشو کمی عقب کشید و نالهی کوتاهی از لذت کرد. دیگه هیچ حرفی بینمون نبود. فقط لمس، نفس، بوسه. بدون عجله و با عطشی عمیق شروع کردیم بدن همدیگ رو کشف کرد. خیلی طول نکشید که پیرهن وزیر پوشامون یکییکی افتاد روی زمین و نگاهم روی بدن عریان و بی نقص سپیده قفل شد. مثل یک گرگ گرسنه به سمتش یورش بردم و تنهای برهنهمون در آغوش هم قفل شد. سپیده کارش رو بلد بود و عطشش هم کمتر از من نبود. هر حرکتش، هر صدای نفسش، انگار شهوتم رو بیشتر میکرد. دستام رو به آرامی پشت کمرش کشیدم و اونم خودش رو بیشتر به من چسبوند. هرجای بدنش رو که لمس میکردم پوست نرم و لطیفش زیر انگشتام میلرزید.با بوسههایی داغ و پیدرپی اما با طمانینه از گردنش شروع کردم و پایین رفتم. سینههایش را که گرفتم، آرام توی دستام فشردم و نوک زبانم را روی هاله سینه هاش چرخوندم. سپیده هم چشماش بسته، اما دستاش فعال بود و با نفسهای بریدهبریده بیشتر تحریکم میکرد. دستم به آرامی از پهلوهایش پایین آمد، روی شکم صافش سر خورد و به دکمه شلوارش رسید. نگاهی به چشماش که خیره به دستای من مونده بود، انداختم و دکمهش را باز کردم. شلوار جین تنگش را با زحمت از روی رونهای خوشفرمش پایین کشیدم. حالا فقط یک شورت نازک تنش بود، تکهای پارچهی ظریف که چیزی از زیبایی تنش پنهان نکرده بود. با یک بوسه طولانی به رو محل شرمگاهیش، روی سپیده خیمه زدم و لبم را روی پوست برهنهاش کشاندم، از گردن تا سینه، از شکم تا لبهی شورت و باز هم تکرار! بعد از لحظاتی راز و نیاز با تن سپیده، سپیده آروم دستم را گرفت. همراه با دستش خودش، زیر شورتش برد و با فشار دادن انگشتاش به داخل شکاف خیسش، با لحنی پر از خواهش زمزمه کرد: آتیشش بزن! آروم و به نرمی دوتا انگشتم رو داخل اون کوره داغ و لغزنده فرو کردم. یک جوری داغ بود که انگار تمام گرمای تنش از اونجا میخواست خارج بشه سپیده با نالهی بلند، باسنش رو از روی مبل جدا کرد و تنش را به دستم فشار داد. با هر ورود و خروج انگشتام باسن سپیده چندسانتی از مبل جدا میشد و با صدای ناله بلدش همراه میشد. بعد از چندبار تکرار این روش از مبل پایین رفتم و شورت خیس از ترشحاتش رو از تنش درآوردم. پاهاش رو باز کردم و سرم رو بردم بین روناش و این بار لبام پوست داغ و خیس شکافش رو لمس کردند. خیره به چشماش زبونم را نرم داخلش فرو کردم. همین که لبم به چوچولهاش رسید، سپیده با نفسهای برید بریده، یک وااای کشیده از گلوش خارج شد. همزمان با گرفتن و نوازش سینههاش، زبونم رو داخل شکاف پر از آب لزجش جلو عقب میکردم و با ریتمی که آه و نالههای سپیده راهنمایش بودند پیش میرفتم. بعد از لحظاتی اندامش به رعشه افتاده بود. در حالیکه با دستهایش موهامو گرفته و سرم رو به زیر شکمش فشار میداد، پاهایش از شدت لذت داشت میلرزید.نمیدونم چقدر زمان برد که یهو سرم بین پاهاش قفل شد و یک جیغ بلند و ممتد توی خونه پیچید! بعد از چند ثانیه که انگار نفسش قطع و وصل شد، با هر دو دستش دو طرف صورتم رو گرفت و منو کشید روی خودش و به لبام حمله کرد، یک جوری میخورد و لیس میزد که انگار فقط میخواست لبای آغشته به اون آب کشدار خودش رو تمیز کنه! بعد از یک دقیقه که سرگرم خوردن لبام بود، یک گاز کوچولو به لبام زد و در حالی که چشمهای خمار و گونههای گل انداختهاش بد جوری دیوانه کننده به نظر میرسید، زل زد توی چشمام. با یک لحن پر از شهوت و شیطنت: آقای شاعر پاشو که امشب خیلی کار داریم! خنده کنان بلند شدم سرپا و سپیده، با چشمانی خمار و لبخندی که هنوز از لذت میلرزید، و با دستانی لرزان کمربند و دکمه های شلوارم رو را باز کرد. انگشتان ظریفش رو از بالا زیر کش شورتم برد و همراه باشلوار تا نزدیک زانوهام پایین کشید. کیرم که انگار از یک زندان چند ساله نجات پیدا کرده باشه، همین که از توی شورت بیرون افتاد، عین فنر حالت گرفت و تا دوسه سانتیمتری لبهای سپیده قد کشید!م و توی دستای نرم وظریف سپیده جا خوش کرد. کمی روی پوست کیرم دست کشید و به شکلی ماهرانه قسمت تیزی رو بین لباش گذاشت. نوک زبونش که به نوک کیرم رسید، بی اختیار چشمام رو بستم و باسنم رو به جلو کشیدم که باعث شد تا پشت کلاهک، توی دهنش پیشروی کنم. زبونش رو دور کلاهک کشید و از دهنش درآورد. بوسید، آرام، طولانی، عمیق و این چرخه رو تکرار کرد. شلوارم افتادم بود و حالا دیگه منم کاملا لخت بودم. سپیده هم حرکاتش با اشتیاق همراه بود. مهارتش نفسهام رو سنگین کرده بود. با کشیدن باسنم به جلو و بلعیدن نیمی از کیرم، این اجازه رو صادر کرده بود که توی دهنش جلو عقب کنم و خودش هم در حالی که با ظرافت لباش رو روی کیرم میکشید، مشغول بازی با تخمام بود. تند شدن ریتم حرکاتم به سپیده فهماند که نباید ادامه بده. بی درنگ بلند شد سرپا و در حالیکه کیرم رو محکم توی دستش گرفته بود، به سمت اتاق خواب حرکت کرد و من رو هم دنبال خودش کشید. خودش رو به پشت روی تخت انداخت و با باز کردن پاهاش از هم من رو به بهشت دعوت کرد! یک حرارت شدید بینمون شعله میکشید. کمی از آب دهنم رو توی دستم خالی کردم و چندبا کشیدم روی کیرم. خیره به چشمای سپیده، روش خیمه زدم و با تنظیم کیرم با سوراخ کُسش خیلی نرم هل دادم تو. لغزنده تر از اون بود که جلوی پیشروی رو بگیره و خیلی زود بدنامون بهم چسبید. دستای داغ سپیده به دو طرف صورتم چسبیده و کم مونده بود لبام رو یکجا بکنه! با یک ریتم ثابت اما عمیق و پرفشار، کمرم بالا و پایین میشد و نالههای خفهی سپیده و نفسهای شهوت زده من فضا را پر کرده بود. هر ضربهای که میزدم موجی از لذت به تنم میفرستاد. سپیده هم با رسیدن به لحظات پر از هیجان، دوطرف پهلوهام رو چنگ زده و توی تلنبه زدن کمکم میکرد. بالاخره وقتش رسیده و سرعتم به آخرین حد رسید. گمونم هرچی به آخر نزدیک میشدم ناخونای سپیده بیشتر توی پوستم فرو میرفت! تا جایی که دیگه دردش داشت کلافهمیکرد. ولی آمیخته شدنش با لحظه انفجارم باعث شده بود که اونم لذت بخش باشه. ضربات آخر رو چنان محکم میزدم که صدای جیغ سپیده به گمونم تا خونه آخرین همسایه هم میرسید. هر دو اوج گرفتیم. سپیده رعشه گرفته و مثل مار پیچ و تاب میخورد، منم انگار راه خروج آبم تنگ بود و چنان با فشار میپاشید که بالای تخت پر از قطرات آب چسبناک من بود. بی حال و بی رمق افتادم روی سپیده و … یک دقیقه بعد هنوز نفسنفس میزدیم، خیس آب اما همچنان با اشتیاق همدیگر رو بغل کرده و مشغول لب گرفتن بودیم! سپیده همراه با من غلتی زد و این بار اون روی من قرار گرفت. هنوزم ضربان قلبش را زیر دستم حس میکردم. بوسهی آرامی به پیشونیش زدم و محکمتر از قبل بغلش کردم. سکوتی دلنشین بینمان بود. نیم ساعت بعد صدای نفسهامون آرام، اما بوی شهوت، هنوز توی هوا معلق بود که سپیده سرش را بلند کرد. موهای آشفتهاش رو که روی صورتش ریخته بود، کنار زد. توی یک غافلگیری دندوناش رو به نوک سینه هام رسوند و یک گاز محکم گرفت. برق از سرم پرید و با حرص بهش خیره شدم اما سپیده با یک لبخند و لحن شیطنت آمیز: چیه، انتظار نداری که بذارم بخوابی؟! همزمان با بلند شدن از روی من: پاشو که بدنم به یک آب داغ نیاز داره! و بدون انتظار برای جوابم، دستم را گرفت و کشید. نور کم سرویس حمام و بخار نیمهگرمی که از شیر آب بیرون میزد، فضای وهمانگیز و داغی ساخته بود. سپیده وارد حمام شد و دوش را باز کرد. آب گرم با صدایی دلنشین روی کف میریخت و بخار آرام آرام فضای کوچک را پر میکرد. اون قبل از من زیر آب ایستاد. قطرات آب روی پوست برنزش فرود میاومد. از روی شانههای ظریفش، روی سینههای گرد و برجستهاش سر میخوردند و پایینتر، از شکم صافش عبور میکردند، تا به رانهای کشیده و خوشفرمش برسند. چند لحظه فقط نگاهش کردم. این صحنه، ترکیب بخار و بدن عریان و آب، چیزی شبیه رویا بود. سپیده با نگاهی تحریککننده دست دراز کرد و من رو هم به زیر دوش کشید. زیر آب گرم، بدنهای خیسمان به هم چسبید و بازهم لبامون بهم گره خورد. لبهایش نرمتر از همیشه، بوسههایش طعم شهوت داشت. دستام پشتش رو نوازش میکردند و از شانهها تا کمرش پایین میآمد. به برجستگی باسنش که میرسیدم محکم به طرف خودم میکشیدم و کمی نوک انگشتم رو به سوراخ پشتش فشار میدادم. اونم بیقرار شده بود. دستهاش روی بدنم سر میخورد و گاهی هم چنگ میزد و با نوک انگشت رد میکشید.بدون قطع کردن بوسههای، آروم به دیوار حمام چسبوندمش و با گرفتن پشت زانوش یک پاش رو از زمین جدا کردم. سپیده که بازم تحریک شده بود اینبار خودش کیرم رو توی دست گرفت و به داخل کُسش هدایت کرد! سینهام رو به سینه های داغ و لغزندهاش فشار میدادم و همزمان کیرم رو تا انتها فرو میکردم. بعد از یکی دو دقیقه که توی اون حالت داشتم نرم تلنبه میزدم، سپیده دستاش رو محکم دور گردنم قلاب کرد و با یک حرکت آرام، اون یکی پاش رو هم از زمین جدا کرد و با کشیدن خودش رو به بالا، باسنش رو روی دستای من گذاشت و پاهاش رو دور باسنم قلاب کرد! حالا دیگه من محکم ایستاده بودم و این سپیده بود که با تکان دادن باسنش، کار رو پیش میبرد. فرو کردنهای عمیق، نالههای سپیده و قطرات جاری آب روی پوستش، ترکیبی دیوانهکننده ساخته بود. بعد از لحظاتی گذاشتمش رو زمین و ازش خواستم رو چهار دست پا بایسته و از پشت کردم توش. پهلوهاش رو گرفتم و خیلی نرم شروع کردم. صدای پوست خیسمون که به هم میخورد، همراه با نالههای نرم سپیده در فضای بخارآلود حموم پخش میشد. هر چی جلوتر میرفتیم، ریتم من تندتر و ضربههام محکمتر و نالههای سپیده عمیقتر میشد. سپیده سر و سینهش رو چسبونده بود کف حموم و با لحنی لوس هی اسمم رو تکرار میکرد. حرکتمان بازم تندتر شد، امواج شهوت هردویمان را به سمت مرزی بیبازگشت برد و با چند حرکت دیگر، و ناگهان، سپیده با یک نالهی بلندتر و پیوسته، خودش رو جلو کشید و بدن لرزانش کف حموم ولو شد و زیر قطرات آب دوش و به دنبالش آب من، مچاله شد… آخرین قطره آبم که بیرون جهید، منم کنارش ولو شدم و تنمان را به نوازش قطرات آب سپردیم. بدنامون که از تب و تاب افتاد، سپیده سرش را به سینهام چسباند و من روی موهای خیسش بوسهای آرام زدم. آب اونقدر گرم نبود اما در دلم، گرمایی بسیار عمیقتر جریان داشت. دقایقی بعد از حموم بیرون اومدیم و روی تخت سپیده، در آغوش هم به خواب رفتیم. عصر روز بعد وقتی از هواپیما پیاده شدم و موبایلم رو روشن کردم، یک پیام از سپیده داشتم: لعنت بهت شاعر عوضی که دلم برای خودت و شعرات تنگ شده، حتی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم. ببین، برگردی یا نه… شیراز، همیشه یه تیکهش مال تو میمونه! آرزو میکنم خیلی زود هوس کلم پلو کنی! لبخندی زیبا روی لب و قلبم نشت، اما حس دلتنگی بهم دست داد! نوشتم: دختر شیرازی، جونم، دختر شیرازی. تو باید بیای پیشم تا بشم راضی! نوشته: شاهرخ.ک لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده