mohsen ارسال شده در 30 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر آری من یک فاحشهام! تمام چیزهایی که من فکر میکردم در مورد خودم درستاند، حالا در حال فرو ریختن بودند. حجب، حیا و حتی شرافت. آری من یک فاحشهام! یادمه اولین بار که سنگینی نگاه احمد رو حس کردم، یه لحظه همه چیز توی سرم ایستاد. اون نگاه مثل سیلیای بود که یهدفعه توی صورتت میخوره. نگاه نمیکرد. فقط مستقیم به من خیره شده بود. انگار از دنیای دیگهای بود، دنیایی که من هیچوقت واردش نشده بودم. لبخند نه، چیزی شبیه به یک لذت پنهان توی چشمهاش بود. چیزی که گویی اون لحظه داشت از این نگاهش لذت میبرد. من همیشه فکر میکردم آدم قویای هستم. آدمی که هیچ وقت از مرزها عبور نمیکنه. ولی اون نگاه، یه چیزی رو توی من بیدار کرد که هیچ وقت فکرش رو نمیکردم. یه چیزی توی اعماق وجودم لرزید. در واقع، چیزی از درونم شکسته شد. هیچوقت نمیخواستم به امیر، خیانت کنم. اما وقتی اون روز احمد رو دیدم، یهو همه چیز تغییر کرد. هیجان عجیبی توی دلم بهوجود اومد، هیجانی که با هیچ چیز نمیشد مقایسهاش کرد و انگار بدنم گُر گرفته بود. چند روز گذشت و من دیگه نمیتونستم خودمو جمع کنم. هر روز میدیدمش. یعنی برای دیدنش اشتیاق داشتم. از پشت پنجره، توی کوچه و خیابون … وقتی از کنار هم رد میشدیم، یه لحظه بهم نگاه میکردیم مثل شعلهای که زیر خاکستر پنهان شده باشه. هیچچیز نمیگفتیم، اما یه چیزی در هر نگاه بود که نمیشد فراموش کرد. نفهمیدم کی به هم شماره دادیم و شروع به پیام دادن کردیم. چند ماهی حرف بود و حرف تا اون شب لعنتی، که زنش به مسافرت رفته بود.احمد بهم پیام داد: میشه امروز عصر یک قهوه با هم بخوریم؟ گوشی هم توی دستام میلرزید. توی این مدت صدها بار به خودم گفته بودم: نه، باید تمومش کنم. این اشتباهه! ولی انگار تصمیم با من نبود یک چیزی توی وجودم که از مدتها پیش در سکوت خوابیده بود، حالا بیدار شده بود… وقتی در باز شد و با بدنی سست قدم به خونه احمد گذاشتم، همه چیز تمام شده بود. دیگه بهانهای نمیتونستم بیارم. نگاه احمد پر از لذت بود و من تشنه دیده شدن. وقتی در پشت سرم بسته شد، صدای قفل شدنش مثل مُهری بود بر تصمیمی که نمیدونستم از کی گرفته بودمش. هوای خانهاش بوی خاصی داشت، ترکیبی از قهوه تلخ و عطر خفیف تنش، که مثل مهی داغ دور سرم پیچید. احمد بیصدا قدمی عقب رفت، ولی نگاهش پر از عطشش… هنوز روی من قفل بود. نگاهم را دزدیدم، اما اون نه. انگار چشمهاش داشتند لایهلایه روحم رو میشکافتند. -بیا بشین! صدایش نرم بود، اما در بطنش زلزلهای خفته. با گامهایی نامطمئن جلو رفتم. صدای قدمهام روی پارکت مثل ضربههای قلبم بود، آهسته اما کوبنده. نمیدونم کی نشستیم، کی فاصله کم شد. فقط یادمه گرمای نفساش رو حس کردم، حتی پیش از اون که بهم نزدیک بشه. دستش که به آرومترین شکل ممکن به پشتم خورد، نفسم برید. نه از ترس، از شگفتیِ چیزی که سالها فراموش کرده بودم: لمس شدن، نه از روی عادت، بلکه از روی خواستن! ناخودآگاه چشمهام رو بستم. دستش از روی شونههام سُر خورد پایین، آروم، دقیق، مثل کسی که سالها وقت داشته مسیر تن کسی رو حفظ کنه. نفسم کوتاه شد، تنم مثل پوست طبل زیر انگشتهاش کشیده شد. صدای احمد توی گوشم پیچید؛ میخوای بری؟ صدایش شبیه زمزمه بود، نه تهدید، نه خواهش، فقط پرسشی که جوابش توی فضا معلق بود. لبهام لرزیدند، ولی جوابی ندادم. انگار داغی تنش به تنم سرایت کرد و نفسهام به شماره افتاد. لبهاش روی گردنم مکث کرد. نه به شکل هجوم، نه از سر عجله… بیشتر مثل لمس کسی که بخواد مطمئن شه خواب نیست. داغی نفسش با سرمای لرزش پوستم تضاد غریبی داشت. هر بوسهای که به پوست گردنم مینشست، مثل قطرهای آتش بود که آهسته توی رگهام جاری میشد. نمیتونستم تکون بخورم. نه اینکه نتونم، نمیخواستم. دستهام کنار بدنم بیحرکت بودند، ولی تمام تنم زیر پوست میلرزید. احمد جلوی پاهام روی دو زانو نشست و آروم آروم انگشتهاش رو از روی بازوهام، تا پایین سر داد. نگاهش هنوز هم توی صورتم بود، انگار دنبال یک نشونه، یک اجازه یا… و نمیدونم چی توی چشمهام دید که لبخند محوی نشست گوشهی لبش. همون لبخندی که بار اول دیدمش، لرزه به تنم انداخت. انگشتهاش رفتند سمت دکمه مانتوم. هنوز لباس تنم بود. همهچیز سر جاش. ولی حسی که داشتم… انگار الان هم از مرز گذشتهم. نه با بدن، بلکه با دلم. با چشمهام. لبهاش به صورتم نزدیک شد، اما نبوسیدم. فقط آهسته نفس کشید. بوی تنش رفت توی ریههام و یک لحظه از خودم خجالت کشیدم که چرا اینقدر میخواستمش. اسمش، لرزان و بی رمق از حنجرهم خارج شد: احمد! اسمش، فقط اسمش، انگار کل اتاق رو پر کرد. انگار همین کافی بود تا بدونیم دیگه برگشتی نیست. دستهاش اینبار بدون تعارف رفتند دور کمرم و در آغوشش جا گرفتم. سرم رفت توی گودی گردنش. نفسش رو توی موهام حس میکردم. یکی از اون لحظههایی بود که نه حرف میزنی، نه فکر میکنی، فقط حس میکنی. مثل وقتی قبل از افتادن، یک ثانیه روی لبهی پرتگاه معلقی! اون لحظه، همه چیز بین ما خاموش بود، اما زیر این سکوت، صدای ضربان دو قلب بود که انگار با هم هماهنگ میکوبیدند. و بعد… لبهاش بالاخره لبهام رو پیدا کردند. چیزی فراتر از میل و شهوت بود، شاید از روی شناخت. انگار سالها بود منو میشناخت. نه منِ زن امیر، نه منِ مادر یا همسایه یا هر نقشی که بیرون بازی میکردم… منِ واقعی. و برای اولین بار، میخواستم کسی این منِ واقعی رو ببینه. زمان کش اومده بود. اونجا، روی اون مبل خاکستری، جهان برام فقط به یک نقطه خلاصه شده بود: جایی بین خواستن و نخواستن، بین هوس و پشیمونی. اما اون لحظه، فقط خواستن بود. دقایقی بعد کاملا لخت روبروی هم ایستاده بودیم! کاملا بیشرم، بیدفاع و دیگه هیچ چیز برام مهم نبود. نه امیر، نه زندگی عادیام. فقط احمد و من بودیم و یک عطش بیپایان! گرمای پوستش روی تنم مثل موجی بود که آرومآروم بالا میاومد و هر تکهای از منو در خودش میکشید. دیگه حرفی نبود. دیگه تردیدی نبود. هر چیزی که باید گفته میشد، با اون سکوت کشدار بین نفسهامون گفته شده بود . لبهاش از گردنم پایین رفت. هر لمسش انگار رد آتشی میکشید روی پوستم. هر نفسش مثل لرزشی خفیف میپیچید توی تنم، مثل نوک انگشتی روی نخی که سالها گره خورده بوده و حالا داره باز میشه. از سینههام گذشت و شکمم رو پشت سر گذاشت. پاهام رو از هم باز کرد و داغی لباش رو بین پاهام حس کردم، داغی که کم مونده بود تمام شهوتم رو یکجا روی صورتش خالی کنم. زبانش رو که توی تنم فرو کرد بی اختیار جیغ کشیدم و روی مبل نشستم! تن بی حالم رو روی مبل رها کردم و پاهام دو طرف احمد جا خوش کرد و انگشتام لای موهاش فرو رفت. اونقدر آروم پیش میرفت که انگار زمان براش کش میاومد. نه به خاطر لذت بیشتر، بلکه چون میخواست تکتک ثانیهها رو نفس بکشه. تنم زیر دستهاش ذوب میشد. دیگه نه من بودم، نه اون. فقط گرما بود، فقط تمنا، فقط صدای نفسهایی که گاهی بلند، گاهی بیصدا توی هوا گم میشدند. وقتش که رسید، آلت مردانه احمد وجودم رو به سختی شکافت و ذرهذره توی تنم پیش رفت. بی محابا جیغ کشیدم ولی آمیخته به لذت بود. بزرگتر و کلفتتر از مال امیر بود ولی انگار یک تکه از وجود کنده شده خودم رو داشت سرجاش میذاشت. بالاخره تنش به تنم چسبید و از حرکت ایستاد. چشم از نگاهش برنمیداشتم و دلم میخواست اونم برنداره. میخواستم لحظهلحظه لذت رو توی چشماش ببینم. نفسی تازه کرد و عین یک کره اسب چموش شروع به تاختن کرد. با هر ضربهش بدنم روی مبل جابجا میشد و کم مونده بود مبل از هم بپاشه! چند دقیقه بعد سرعتش نفسگیر شده و تن من هم انگار تشنهتر و… بالاخره وقتش رسید. چهار چنگولی احمد رو چسبیده بودم و آلتش توی تنم پر و خالی میشد. با هر دل زدن آلتش انگار منم به اوج میرسیدم و بدنم به رعشه میافتاد. خوشبختانه از خیلی وقت پیش جلوگیری میکردم و نگران چیزی نبودم اما… وقتی به اوج رسیدم، حس کردم تنی که همیشه مال خودم بود، حالا از من عبور کرده. موجی بود که از پا شروع شد، بالا رفت، پیچید توی شکمم، توی سینهم، و بعد مثل انفجاری بیصدا توی سرم پخش شد. چشمهام بسته بودند، اما جهان روشن شد. داغ، پرنور، شبیه نفس آخر قبل از غرق شدن. صدای نفسهای احمد هم عمیقتر شده بود. سنگین، شبیه کسی که داره سقوط میکنه و نمیخواد نجات پیدا کنه. وقتی تنش روی من لرزید، وقتی دستش محکمتر دورم حلقه شد، فهمیدم اونم به نقطهای رسیده که دیگه بازگشتی در کار نیست. لحظهای همهچیز ساکت شد. فقط صدای تپشهای قلبمون بود که مثل موجهای پرتلاطم به ساحل میخورد. نفسهام آروم آروم برگشتند. پوستهامون هنوز به هم چسبیده بود. ولی چیزی درونم شروع کرد به یخ زدن. نه از سرمای اتاق، بلکه از حقیقتی که پشت در منتظر بود. دستی کشیدم روی صورتم. انگار بخوام مطمئن شم هنوز خودمم. اما حسی که داشتم، غریبه بود. سنگین. خجالتزده. یک حس تلخ، مثل مزهی اشک، پنهان پشت لذت. نگاه احمد هنوز روی من بود، اما دیگه اون نگاه اول نبود. نه بهخاطر کم شدن میل، بلکه چون چیزی عوض شده بود، یه چیزی بین ما شکسته بود. یا ساخته شده بود. نمیدونم. خودم رو از زیرش بیرون کشیدم و همونجا، توی سکوتی که بعد از طوفان افتاده بود، اولین اشکم ریخت. نه فقط از پشیمونی، بلکه از ترسی عمیقتر: که شاید این لذت، به بهای چیزی از من تموم شده که دیگه هیچوقت برنمیگرده!. دوباره لبهاش روی لبهایم نشست و باز هم داغی تنش به تنم سرایت کرد. هیچ کلمهای رد و بدل نشد. تمام بدنم درگیر شد. سکوت پر از شک و تردید و در عین حال، گرسنگیای بود که هیچوقت تجربه نکرده بودم. این چیزی نبود که بتونم ازش فرار کنم. همهچیز توی دلم شکسته بود. همهچیز تموم شده بود. صدای نفسهای احمد هنوز کنارم بود، ولی ذهنم هزار کیلومتر دورتر پرسه میزد، توی تاریکیِ چیزی که اسمش رو نمیتونستم بذارم. چشمهام به سقف دوخته شده بود. اون سقفی که چند دقیقه پیش پناه بود، حالا مثل آسمونی سنگین، داشت روم آوار میشد. من این نبودم، نه… من قرار نبود این باشم. خودم رو جمع کردم و لباسهام رو پوشیدم و عین یک مجرم از در خارج شدم و با احتیاط به خونه برگشتم. توی حموم دستم رفت سمت لبم. هنوز گرمای بوسههاش اونجا بود، اما در عوض لذت، مزهی گناه توی گلوم نشسته بود. صدام درنیومد. فقط نشستم روی صندلی. پاهام بیحس بودن. از ذهنم هزار تصویر رد میشد: امیر که شبها دیر میاومد، بچهم که با صدای خندهم توی خونه جون میگرفت، مادرم که همیشه میگفت: زن اگه خودش رو نگه داره، دنیا هم نمیتونه از پا بندازتش! و حالا من… زنِ نگهدار نبودم. زنِ افتاده بودم. زنِ خواستهشده. زنِ شکسته. از حموم که بیرون اومدم، احمد پیام داده بود :خوبی؟ بهجای جواب، فقط نگاه کردم میخواستم بنویسم: نمیدونم. نمیدونم خوب بودن یعنی چی. یعنی بیخیال شدن؟ یعنی فرار کردن؟ یعنی دل سپردن به لحظه و بعد پشیمون شدن ازش؟ از ته دل دلم میخواست بزنم زیر همهچی. داد بزنم، بگم: چرا؟ چرا گذاشتی بیام؟ چرا نگفتی نه؟ چرا نجاتم ندادی؟ ولی مگه تقصیر اون بود؟ مگه من منتظر نجات بودم؟ یا خودم رفته بودم به آغوش آتیش؟ سکوت کردم. اون لحظه، فقط یک جمله توی سرم میچرخید: ببینم حالا که خواسته شدی، میتونی خودتو ببخشی؟! و جوابش رو نمیدونستم… نوشته: ک تک لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده