chochol ارسال شده در دوشنبه در 00:12 اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 00:12 میلفی در نبود شوهرش 1 سلام دوستان خیلی وقته که داشتم با خودم فکر میکردم که این داستان رو بنویسم چون هم طرف شوهر داره و هم بچه تا اینکه بالاخره قسمت شد و بعد از مهاجرت از اون شهر اومدم اینجا که داستانشو بنویسم همین اول کار بگم این داستان چند قسمته چون خیلی طول کشید تا من به هدفم برسم و اسم ها برا اینکه مشکلی پیش نیاد مستعاره بریم سراغ داستان از خودم بگم اسمم پارسا ۲۹ سالمه و خداروشکر چه از لحاظ قدی و چه مادی و قیافه ای اوکی ام از همون اول هجده سالگیم دختربازی میکردم اما یچیزی که در طی این وقتا همیشه جلو روم بود این بود که دوست دخترامو باید به هزار و یک روش گول میزدم تا اینکه بتونم یه حرکتی بزنم از همون اولشم عاشق زنای متاهل یا مطلقه بودم چون بنظرم خیلی کلوچه تپلی دارند و حسابی رسیده شدند دیگه اگ طرف بچه که داشت نگم براتون همش دوس داشتم جلو بچش یه حرکتی بزنم رو مامانش ولی این اتفاق برا من نیفتاد تا این چند سال پیش دوست شدم با یه دختری به نام عاطفه که واقعا هم یه عاطفه بود یه زن تقریبن هشتاد کیلویی پوست برنزه حسابی کلوچه تپلی هم داشت من یه مدت با این بودم و تو فاز ازدواج با من بود تا اینکه یه روز اومد بهم گفت بیا بریم خونه خواهرم فاطمه تا تو رو به اون معرفی کنم و کم کم به همه معرفی ات کنم والا من که اصلا نمیخواستم برم ولی از اونجایی که خیلی وقت بود تو پیچ بود و حس کردم امکان داره رابطشو باهام کات کنه منم قبول کردم تا حداقل کیرم تو این موقع سال بی کس نمونه . خلاصه من فرداش با عاطفه رفتیم خونشون که از اپارتمان داشتیم میرفتیم طبقه چهارم که متاسفانه اسانسورم قطع کرده بودند چون یکی اسباب کشی داشت و داشت از اون ساختمون میرفت واسه همین چهار طبقه رو رفتم بالا و وسط راه هی کارگرارو میدیدیم تا فهیدیم واحد روبرویی خواهر عاطفه است که رفته و احتمالا واحد خالی میمونه تا یه مستاجر جدید بیاد خلاصه ما رسیدیم و تا درو وا کرد نگم براتون چی دیدم شخصیت اصلی داستان فاطمه خانم که براتون بخوام بگم از لحاظ چهره ای شبیه مریم مومن اما خیلی زیباتر سفیدتر قد حدود یک و هفتاد و ۳۴ ساله از همه مهم تر یه شلوار جین تنگ آبی روشن پوشیده بود که حسابی کلوچه شو تو معرض دیدم قرار داده بود با یه مانتو کوتاه جلو باز با یه تاپ سفید که تخت سینشو می شد دید همونجا اصلا ماتش شدم که دیدم عاطفه میزنه به پهلو رو میگه حواست کجاست خلاصه سلام علیک کردیم و رفتیم نشستیم رو مبل و فاطمه شروع کرد به صحبت عاطفه: راستی و شوهر و بچه ات کجان فاطمه: عباس که سه ماهی میشه گرفتنش به جرم فروش اجناس سرقتی یه دو سالی هم براش حبس بریدن آیدین پسرمم جدیدا با پسری به نام سینا دوست شده میان خونمون با هم درس میخونن الانم تو اتاقن همین حرف فاطمه بس بود تا اینکه من همونجا شق کنم چه فرصتی شوهرش که نیس یه بچه هم داره این حرفو شنیدم رفتم تو حال خودم تا اینکه در باز شد و پسرش آیدین با دوستش اومدن احوال پرسی کنن با ما . از همون نگاه اول که به دوستش سینا کردم دیدم قیافش عین این پسر حرومزاده هاست و هر چی به قیافش میاد جز درس تو همون موقع هم فقط داشت فاطی و عاطی رو میخورد با چشاش تا این که ایدین رفت درس بخونه و این پسره سینا هم رفت دستشویی(دستشویی و حموم خونشون با هم بود یعنی یه در داشت که واردش میشدی بعدش میشد رختکن حموم و یه در برا دستشویی یه در هم واسه حموم) شاید باور نکنید این پسر نیم ساعت تو دستشویی بود که همونجا گرفتم که بله این داره خودشو تخلیه میکنه اونجا خلاصه یه یکم بعد پسره رفت خونه و ما هم شامو خوردیم و منم اون شب متوجه شدم که واحد روبرویی شون خالیه و صاحب خونش دنبال مستاجره به پیشنهاد خودم شماره صاحب ملکو گرفتمو به بهونه اینکه خونم دوره از محل کار و برا تنوع اومدم دقیقا جلو واحد اونا خونه گرفتم و حدودن چند روز بعد وسایلمم چیندم و قشنگ به عبارتی اونجا ساکن شدم تو همون وقتم که فهمیدم همون پسره سینا که پسره هفده ساله ولی از درشتا بود هم خونشون تو همون ساختمونه ولی طبقه دوم خلاصه من که اون وقتا هی میرفتم به هر بهونه ای در واحد فاطمه خانومو میزدم و هردفعه میدیدم که این پسره سینا هم اونجاس اما همراه پسرش ایدین که چند سالی از سینا کوچک تر بود و منم همش با خودم میگفتم اگه اینم مامان دوستم بود معلومه که همش خونشون بودم و یجورایی مطمئن شدم که سینا هدفش مشخصه فقط دید زدن فاطمه است ، اما بعد ها که فاطمه تعریف کرد خب اشتباه میکردم و هدفش خیلی فرا تر بود من از اون روز هر بار که میرفتم پیش فاطمه خونه درسته چند دقیقا بیشتر طول نمیکشید اما اون کلوچه اش از ساپورت تقره ایش مغزمو درد میاورد همش میگفتم این چند وقته سکس نکرده الان مثل سگ حشریه اما خب از طرفی فاطمه اصلا اهل پا دادن و اینا نبود دوما منم میترسیدم وقتی احتمالش اینقدر کمه ریسک کنم چون هم تابلو میشد چرا خونمو عوض هم عاطی فاطی با هم میپرید پس من هی سعی میکردم اروم اروم پیش برم که مبادا از دست نره و یه فکر دیگه ام داشتم این بود اگ سینا بتونه حرکتی بزنه منم قطعا با آتویی که ازش میگیرم میرم زوری میکنمش اما خب اصلا امیدی نداشتم اون موقع به این پسر تا یه روز که بعد ها فاطمه برام گفت این اقا سینا و ایدین با هم میرن یه تور طبیعت گردی دو روزه ثبت نام کنن که این اقا سینا زرنگی میکنه و لحظه اخری زمانی که ایدین بیلیط گرفته تور رو کنسل میکنه و یه موقعیتی ایجاد میکنه که با فاطمه تنها شه سینا که همون موقع ها به گفته فاطمه کلی شرت بلند کرده بود و حسابی با فاطمه زده بود الان یه موقعیتی درست کرد تا با فاطمه تنها شه. اون روز بعد اینکه آیدین میره سینا میره جلو در خونه فاطمه شون و کلی اصرار و تمنا که اره امروز روز تولدمه و ایدین منو پیچونده و من الن تنهامو اینا(شما فقط حرومزادگی و ببین که چجوری داستانو تعریف کرده) بعدش مخ فاطمه خانومو میزنه که با آیدین قرار بود برن سینما و فاطمه خانومم قبول میکنه که جای آیدین باهاش بره سینما . طی چیزی که من از حرف های فاطمه یادمه این اقا سینا عجله عجله و هی اصرار که خیلی دیر شده با همین لباسا بیاین و فاطمه هم هی میگفت لااقل بزار ساپورتمو عوض کنم که پسره هی میگفت نه فیلم تا یه ربع دیگه شروع میشه( دیوث از قصد می خواست با همون شلوار ببرتش) اینا میرن سینما و دوست سینا همراه رلش میبینن که سینا سریع میاد میگه فاطمه دوستدخترمه (فاطمه شوک میشه اما برا اینکه سینا ضایع نشه هیچی نمیگه) اینا میرن میشینن جلو دید این پسر و رلش که فاطمه در گوشش میپرسه فاطمه: چرا گفتی من دوست دخترتم من شانزده سال ازت بزرگترم و مادر دوستمم چرا به دوستت اینو گفتی سینا : اخه نمیخواستم جلو دوستم ضایع شم و اینا بعدشم بفهمه شما دوست دختر منین اونقدر حسودیش میشه که نگو فاطمه : من ازت بزرگترم و چرا باید حسودی کنه که تو با یه سن بالا دوستی در حالی که خودش رل نوجوان داره سینا : نه اتفاقا شما از ده تا دخترم بهترین حالا اگه میشه دارن مارو میبینن ما یه جوری رفتار کنیم که انگار واقعا دوست دخترمی فاطمه :مثلا چیکار؟ سینا:اگه میشه دستمو بزارم رو پاهاتون فاطمه که واقعا گیج شده بود ولی نمیخواست روز تولد سینا و از یه طرفی هم پیچوندن ایدینو جبران کنه قبول میکنه که دستشو بزاره این سینا هم نامردی نمیکنه و در کل فیلم یک ثانیه رم هدر نمیده و فقط می مالید کل اون رون های عسلی و نرم رو تو اون ساپورت نقره ای قشنگش گهگاهی هم یه دستی به کلوچه اش میزد تا فیلم تموم میشه و اینا برمیگردن فاطمه که حسابی تو سینما خیس شده بود وقتی برمیگرده خونه سریع میره حموم و اقا سینا هم میره خونشون تا اینکه فاطمه گفت یهو ساعت ده شب زنگ خونه میخوره و فاطمه میره درو باز میکنه و میبینه سینا اومده با کلی خرت و پرت یه سری نوشیدنی آبجو که به فاطمه گفته بود اینا انرژی زا ان. فاطمه اونجا میمونه چی بگه از طرفی تنها هم بود بهونه ای نداشت از طرفی سینا کلی خرید کرده بود و همش التماس میکرد که من اینارو شب قبل خریدم تا با ایدین فیلم ببینیم حالا هدر میره اگه شما اوکی ندید خلاصه فاطمه از یه طرف بعد از ظهرو یادش میومد که چقدر محکم و شهوتی میمالید از طرفی هم دلش نمیومد و میگفت آخه این بچه هفده ساله که دیگه نمیاد به مادر دوستش چشم داشته باشه برا همین اخر قبول میکنه این سینا که میره تو خودش میره آبجو هارو میریزه تو لیوان و میرن که با هم میل کنند اول که فاطمه میخوره بهش میگه این چرا تلخه یه وقت مشروب که نیست و اونجا سینا هم تاکید میکنه نه انرژی زاست خلاصه هرجوری بود میده به فاطمه و میخوره تا قشنگ مست شه از اونجا هم سینا که عرق خور بود معلومه اونقدر اثری روش نزاشته اما کیرش دیگه اجازه شرم و حیا رو بش نمی داد و وسط فیلم که یه فیلم پر صحنه ای هم بود هی فاطی رو میمالید تا جایی میاد شلوارشو دربیاره که فاطمه بهش میگه فاطمه : من مادر دوستتم تا همینجاشم خیلی زیاده روی کردیم تو عملا چشم داری رو من سینا: خاله بخدا از روز اول عاشقت شدم الانم که کار خاصی نمی خواهیم کنیم تو شوهرت خیلی وقته نیسته منم یه پسر تو اوج دوران بلوغم میتونم به هم کمک کنیم از اینکه بری با مرد غریبه بهتره. فاطمه : پسر حرومزاده هیز از همون اول میدونستم که شرت های منو تو میدزدی و هر دفعه میری دستشویی در واقع میری حموم و شورت چرک های منو برمیداری الانم گمشو برو بیرون من نه با تو نه با هیچ سگی به شوهرم خیانت نمیکنم از همون میدونستم نباید بهت رو بدم گمشو از خونه بیرون سینا : باشه فقط اون دوستم تو سینما در واقع رفیق ایدین هم هست میرم بهش میگم میلفی که کنارم بود مادر ایدینه و اونم فک میکنه من تو رو حسابی کردم فاطمه که اینارو شنید فهمید چه غلطی کرده و حالا باید به درخواست پسره تن بده اولس سینا شرت فاطمه رو در اورد و حسابی براش خورد و بعدشم کیرش رو داد دست فاطمه و گفت بخور فاطمه هیچ جوره قبول نمیکرد تا اینکه پسره با هزار جور تهدید و گفتن اینکه اگه ابمو بیاری دیگ باهات کار ندارم واسش ساک میزنه یه کم که میگذره پسره میبینه که ابش داره میادو کلوچه سفید فاطی خونم ممکنه بپره سریع درمیاره از دهن فاطمه و سریع برش میگردونه میزاره دم سوراخ کسش فاطمه التماس کنان که من مامان دوستتم من نمیخوام سکس کنم گریه میکرد اما گوش سینا بدهکار نبود دیگه چیزی نرسیده بود تا به لذتی که مدت ها داشت برسه خلاصه که شروع میکنه به تلمبه زدن و سر چند دقیفه آبش میاد ولی این حرومزاده گرگ دوباره فاطمه رو مجبور میکنه که واسش ساک بزنه و خودشم انگشتاشو میکرد تو کس فاطی تا اماده شه برا دور بعد خلاصه که فاطمه خانوم بخاطر اینکه مستم بوده از اونجا به بعدشو یادش نیست ولی صبح که بلند میشه میبینه پسره و خودش لخت مادر زاد رو همون مبل و تلویزیونم هنوز روشنه و جای جای بدنش جا آب کیر سیناست و اونجا تازه یادش میاد که دیشب چیکار کرده تا اینکه ایفون زنگ میخوره… دوستان درصورت دوست داشتن داستان حتما حتما لایک کنید نظر بدید تا داستان خودم و آخوند محله با فاطمه رم که ادامه این داستانه تعریف کنم یا نه نوشته: پارسا 96 واکنش ها : 1232hamed 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده