poria ارسال شده در 7 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل حسرت اسمم فرهاده و سی سالمه قد ۱۸۰ و نه لاغر و نه چاق یازده سال پیش توی یه سانحه عموم فوت شد یه دختر چهار ساله داشت. و زنش بهار خانوم یه زن سفید پوست خوشگل و توپر و البته شیطون و زرنگ من پشت کنکور بودم و تو خونه درس میخوندم عموم ساکن یه شهر دیگه بود. با فوت عموم کل خاندان رفتن توی عزا و ناراحتی. بعد عموم زن و دخترش شده بودن یه معضل بزرگ. از طرفی به دخترش به چشم یادگار عموم نگا میکردن و دلشون نمیخواست ازشون دور بشه و از طرفی این زن عموی من خیلی شر و تخس بود و به خونواده پدربزرگم نمیچسبید و ازشون بدش میومد. زن عموم جوان و خوشگل بود.۲۵ سالش بود. چند تا از فامیل پیشنهاد دادن که عموی کوچکترم که مجرد بود عقدش کنه. زن عموم بدش نمیومد، اما عموی کوچیکم تن نداد. خلاصه همه مونده بودن چیکار کنن که پدرم پیشنهاد داد زن عموم و دخترش رو بیاره طبقه پایین خودمون و حواسش بهشون باشه. مادرمم با اینکه زیاد از این زن خوشش نمیومد اما دلش بخاطر دختر عموی خردسالم به رحم اومد و قبول کرد. اومدن و خونه ما ساکن شدن. همه جوره حواسمون بهشون بود. خیلی وقتا با هم غذا میخوردیم. هر چی لازم داشتن براشون میگرفتیم. هرجا میخواستن برن میبردیمشون. فامیلای خودشم هر موقع دلشون میخواست رفت و آمد میکردن و بهش سر میزدن. خلاصه این زن عموی ما هیچی کم نداشت دیگه و خودش و بچهش توی رفاه بودن. اما کم کم که داغ رفتن عموم کم رنگ شد، میشد کمبود محبت شوهرش و سکس رو توش متوجه شد. کم کم به جز لباس سیاه رنگای دیگه هم میپوشید. خیلی نامحسوس به خودش میرسید و خیلی چیزای دیگه که البته از چشمای تیز مادرم پنهون نمیموند. زن عموی خوشگلم سینههاش ۷۵ بود، با اینکه توپر بود اما به طرز عجیبی کمرش باریک بود و کون گوشتی و خیلی بزرگی داشت. از اون کونا که چشم هر مردی رو با هر سن و سالی میخ خودش میکرد. هرچی از فوت عموم فاصله میگرفتیم لباساشو تنگ تر میکرد و از اینکه اندامش اینقد جلب توجه میکنه لذت میبرد. راه که میرفت دلت میخاس بر اون باسنا بمیری! منو میگی؟ تو اوج شهوت بودم. به محض اینکه میدیدمش سیخ میکردم. معمولا صبحانه رو با دخترش توخونه خودش میخورد و ناهار و شامو با ما بود و بزرگترین تفریح من این شده بود که وقتی سفره رو تمیز میکرد از پشت کونشو دید بزنم. خیلی شیطون بود. از عمد موقع تمیز کردن سفره چهار دست و پا میشد و کونشو تکون میداد و باسناشو میلرزوند. یعنی حالت داگی میگرفت. از پشت که نگاش میکردم اون کمر باریک و اون کون گنده مجبورم میکرد که بعد هر وعده غذا جق بزنم. و جالب اینکه خودشم میدونست داره چه بلایی سر من میاره. هرچی بیشتر گذشت احساس میکردم بیشتر بهم نزدیک میشه و باهام شوخی میکنه و سر به سرم میذاره. شوخی هایی که منو دیوونه میکرد. مثلا سر سفره یهو بدون اینکه بقیه متوجه بشن قاشقمو برمیداشت، میکرد تو دهنش و با لبخند موذیانه بهم پس میداد.اولین بار که این کارو کرد و وقتی دید که چندشم نشد و اعتراض نکردم بدجور خوشش اومد و بازم تکرارش میکرد. الان که به کاراش فکر میکنم دود از کلهم بلند میشه از اون حجم کسخلی خودم!! یبار که داشتم درس میخوندم برام چای آورد. گذاشت رو میزم. سرمو بلند کردم ازش تشکر کردم. با خنده گفت توش تف ریختما.منم با همون لحن شوخی گفتم باورم نمیشه بابا تو اینقدرام خبیث نیستی. گفت جدی؟ و همون جا آب دهنشو جم کرد و ریخت توی چاییم. گفت اگه جرات داری نخورش. این حرکتش وحشتناک حشریم کرد و من بی اختیار چای رو سر کشیدم. الان که دارم اینارو مینویسم و جزئیات بیشتری از کاراش یادم میاد دلم میخواد خودمو از پنجره بندازم پایین😂 خلاصه نگو این زن عموی خوشکل ما حشرش زده بود بالا و منو بهترین گزینه میدید و سعی میکرد بهم سیگنال بده. البته منم نه اینکه نگیرم سیگنالاشو. میگرفتم. اما میترسیدم. میگفتم نکنه یه کاری بکنم و آبروریزی بشه و به کسی بگه. خلاصه تمرکز برام نذاشته بود. زن عمو به بهونه های مختلف سعی میکرد بهم نزدیک بشه. مثلا یبار که داشتیم مهمون بدرقه میکردیم و دم در منتظر بودیم تا مهمونا سوار ماشین بشن و برن، خیلی نامحسوس اومد جلوم ایستاد و کونشو چسبوند به کیرم.قشنگ احساس کردم کیرم بین لمبرای کونش قرار گرفت، چند ثانیه تو اون حالت موند و رفت و انگار نه انگار. همینجوری داشت پیش میرفت که یه شب یه فوتبال خیلی مهمی داشت تلویزیون و هرکاری کردم بخاطر سریال نذاشتن ببینم. زن عموم گفت برو پایین خونه ما ببین. خوشحال شدم. هم بخاطر فوتبال هم اینکه با خودم گفتم من برم پایین اینم قطعا میاد و یه حرکتی میزنیم. رفتم پایین و جلو تلویزیون دراز کشیدم. داشتم فوتبال می دیدم که حول و حوش دوازده و نیم اینا با دخترش اومد پایین. رختخواب دخترشو پهن کرد و خودش اومد کنار من نشست. من استرس داشتم. خیلی خجالتی و اسکل بودم. سعی میکردم از تلویزیون چشم بر ندارم اما خدا خدا میکردم که حداقل اون یه کاری بکنه. حواسم به چشماش بود.مدام داشت انداممو رصد میکرد. روی کیرم زووم میکرد. قشنگ معلوم بود یه کاری میخواد بکنه اما شاید میترسید. مردد بود. یهو یه کاری کرد که هنگ کردم.باورم نمیشد. روم خوابید. اما نصف بدنشو گذاشت رو بدنم. ینی از بالاتنه یکی از ممه هاشو گذاشت رو سینه م و پایین تنه هم یکی از روناشو گذاشت روی رونم و نصف دیگه بدنش رو هوا بود.صورتش مقابل صورتم قرار گرفت و با یه دلبری خاصی گفت کامراااان اگه من از اینجا برم دلت برام تنگ میشه؟؟؟یادم نیست دقیقا چیا گفتیم، اما یادمه دلم میخواست همونجا لبامو بذارم رو لباشو دستامو بذارم رو باسنش، اما از ترس اینکه یه وقت مادرم بیاد و صدام کنه همونجور بی حرکت موندم. شاید حدود دو دقیقه تو همون حالت موند روم و وقتی دید کاری نمیکنم نا امید شد و پاشد رفت تو آشپزخونه مشغول کار شد. چقدرررر به خودم فحش دادم. لعنت به خجالتی بودن و ترسو بودن. یبارم قرار بود همگی بریم خونه پدربزرگ پدریم، اما اون یهو گفت که من نمیام. البته منم بخاطر درسام قرار نبود برم. مامانم که دید وضعیت ناجوره و میترسید ما دوتا با هم تنها بشیم، گفت باشه اگه نمیای پاشو که کامران برسوندت خونه خواهرت. گفت باشه. تاکسی گرفتم و هر دو سوار شدیم. توی راه دیدم اس ام اس اومد. زن عموم بود. نوشته بود کامران من دلم نمیخواد برم خونه خواهرم به خاطر مامانت قبول کردم. تو رو خدا بیا یکم دور بزنیم تو خیابون، مامانت اینا که رفتن برمیگردیم خونه، قول میدم برات غذای خوشمزه درست منم. گفتم نه نمیشه مامانم بفهمه شر میشه. خلاصه این بیچاره به در و دیوار متوسل شده بود که من احمق بکنمش. اما افسووووس. گذشت و گذشت تا زن عمو ازدواج کرد و برا همیشه رفت میخوام بگم ترسو و خجالتی نباشید. هیچی ازش در نمیاد. نوشته: فرهاد لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده