behrooz ارسال شده در جمعه در 21:32 اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 21:32 شب خیس از همون آخرای شب که سروصدای بچهها خوابیده بود، حس کرده بودم امشب با همهی شبای دیگه فرق داره. کل شب نگاهم به نگاه بنفشه قفل شده بود، انگار با چشمامون برای آخر شب قرار میذاشتیم و من با نگاهم میگفتم: «همه که رفتن، تو نرو، بمون.» کمکم که جمع خلوت شد و همه راهشونو کشیدن رفتن، بنفشه برگشت گفت: «خب، منم برم دیگه، کاری نداری؟» خدا میدونه تو دلم چه ولوله ای بود که بگم: «حالا که تنها شدیم ، یه کم دیگه بمون.» ولی وقتی دهنمو باز کردم، انگار زبونم از یه جای دیگه دستور میگرفت. هر چی زور زدم بگم: «چرا، کارت دارم، بمون»، فقط چهار تا کلمه پرید بیرون: «نه، مواظب خودت باش.» معلوم بود هر دومون از حرف من تعجب کردیم. بنفشه یه لحظه مکث کرد، یه نگاه عمیق بهم انداخت که انگار داشت ته دلمو میخوند. بعد لبخند کمرنگی زد و گفت: «توام مواظب خودت باش.» مدتی میشد که رنگ و بوی حرفامون عوض شده بود. بنفشه همیشه با همه راحت و بدون سانسور حرف میزد، اما رابطهاش با من پیچیدهتر بود؛ گاهی راحت و گاهی خجالتی، گاه شیطون میشد و گاه با حیا، هم جدی بود و هم شوخی. اما چیزی که منو گرفتار خودش کرده بود شهوتی بود که تو عمق چشمهاش لونه کرده بود؛ به من که نگاه میکرد انگار میخواست روحم رو از توی حفره چشمام بکشه بیرون. نگام که میکرد خون تو لبام می دوید؛ پروانه ها تو دلم بال میزدن. بنفشه قد بلندی نداشت اما زیاد کوتاه هم نبود. موهای کوتاه پسرونش به صورت دلرباش جذابیتی بی حد میداد. چشمای سیاه و درشتی داشت که وقتی توشون نگاه میکردی، انگار تو یه چاه عمیق افتادی که در اومدن ازش کار راحتی نبود. گونههای پفکرده و لبهای گوشتیش هرکسی رو به خودش جذب میکرد. وقتی از گردن سفیدش پایین میاومدی و به اون دو تا سینه درشت و خوشفرمش میرسیدی، دیگه سخت بود که بتونی چشم ازشون برداری. من همونجا غرق میشدم و هزار تا فکر بیپروا به سرم میزد که بین سینههاش گم بشم. کمرش پهن بود و وقتی راه میرفت، لپهای گردش زیر اون کمر با یه ریتم خاصی نرم تکون میخوردن. همه اینا باعث میشد که نتونم لحظهای ازش چشم بردارم. اما کمکم، از یه زمانی که دقیقاً یادم نمیاد، فهمیدم که نگاههای بنفشه عوض شده. چشماش تو چشام گره میخورد و مدام انگار صدام میکرد که بیا، بیا، بیا. اما من نمیشنیدم یا شاید هم نمیخواستم بشنوم؛ نه به خاطر اینکه بنفشه با دوست نزدیکم، سعید، در رابطه بود، بلکه چون حس میکردم این دعوتهای پنهانی منو مثل یه باتلاق به درون خودش میکشه؛ باتلاقی که نه ارادهاش رو داشتم و نه توانش رو که ازش بیرون بیام. بنفشه بیرحمانه جلو میاومد. هر روز که همدیگه رو میدیدیم و به خاطر درسها و رشته مشترکمون اغلب اوقات با هم و تنها بودیم، اون بیشتر پیشروی میکرد، یا حداقل به نظر من اینطور میاومد. از نگاههامون بگیر تا لمسهای گاه و بیگاه دستها و بدنهامون، همه چیز تو این دوستی بوی شهوت میداد. کمکم بیشتر شبها رو با هم میگذروندیم. اونا دوتایی میاومدن و من، چون تنها بودم، همیشه وقت و انرژی پذیرایی از دوستام رو داشتم. دور هم جمع میشدیم، فیلم میدیدیم، بازی میکردیم و میرقصیدیم. رقصمون هم با هم بود. بنفشه به بهونه اینکه سعید اهل رقص نیست، دست منو میگرفت و میبرد وسط. تو شلوغی تنهایی که گاهی ناشیانه و گاهی از سر خوشی تکون میخوردن، گم میشدیم. بنفشه به من میچسبید و من هم به اون؛ سینههای درشتش رو به سینهام فشار میداد و انگار این تنها راه همآغوشی ما بود که هم تو نگاه خودمون و هم تو نگاه دیگران موجه به نظر میرسید. گاهی دستامو روی کمرش که معمولاً به خاطر لباساش برهنه بود، سر میدادم و بنفشه با گفتنِ اینکه چقدر دستات داغه، داغترم میکرد. روزها همینطور میگذشت و ما هر روز به هم نزدیکتر میشدیم. دیگه تنها چیزی که فضای بینمون رو پر میکرد، حس شهوت و کشش نسبت به بدن هم بود، اما هیچکدوم از ما جرأت نمیکردیم پا پیش بذاریم. انگار هر دو میترسیدیم که اگه حرفی درباره این حس بزنیم، همه چیز به سرعت دود بشه و از بین بره. ولی این حس شهوت بین ما، که نه میشد اسمش رو عشق گذاشت و نه غریزه، خیلی قویتر از این حرفا بود. اون شب ولی همهچیز یه جور دیگه بود. بنفشه تنهایی اومده بود و توی کل رقص، یه لحظه هم بدنامون از هم جدا نشد. اون شب دستام آزادتر از همیشه رو تن بنفشه میچرخید، جاهایی رو لمس میکرد که تا حالا نرفته بودم. دستام از رو کپلاش میلغزید تا دور کمرش، بعد میرسید به کنار سینههاش، و اونم خودشو بیشتر بهم میچسبوند. شهوت تو چشمای هردومون موج میزد، با اینکه هیچی نمیگفتیم، نگاهامون همهچیزو داد میزد. تو سر هم بودیم، فکر همو میخوندیم. تشنهی لمس هم بودیم و من از هر فرصتی برای بوسیدن صورتش استفاده میکردم. بنفشه کیفشو برداشت و یه پیراهن نازک که همراهش بود رو تنش کرد، همون که قرار بود جلوی خنکی نیمهشب بهار رو بگیره. آروم آروم سمت در راه افتاد، ولی از سنگینی قدماش و اون سکوت کشندش معلوم بود نه دلش میخواد بره، نه پاهاش یاریش میکنه. منم پشت سرش راه افتادم. وقتی به در رسید، دستگیره رو گرفت و در رو باز کرد، ولی من انگار که یکی بهم گفته باشه اگه همین الان بغلش نکنی، میمیری؛ بیاراده در رو هل دادم و بستم. دست بنفشه رو گرفتم، کشیدمش سمت خودم و بیدرنگ لبامو گذاشتم رو لباش و شروع کردم به بوسیدنش. اونم شروع کرد به بوسیدن من. لبامون جوری به هم قفل شده بود که انگار از اول برای هم ساخته شده بودن. شیرینی لباش و زبونش یه جوری بود که فقط یاد اون بیت مولوی میافتادم: «من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیدهام.» همونطور که لبای همو میخوردیم، دستام آروم زیر پیراهن نازکش سُر خورد و دستای گرم بنفشه مثل پیچک دور سرم میچرخید، انگار میخواد تو جنگل موهام ریشه بزنه و همهچیزو زیر و رو کنه. پوست نرمشو با نوک انگشتام حس میکردم؛ نه اینکه قبلاً دستم به تنش نخورده باشه، ولی این بار یه چیز دیگه بود. حس میکردم که پوستش زیر انگشتام میلرزه و کمکم که از لباش رسیدم به گردنش، قطرههای ریز عرق بین تنش و انگشتام همهچیزو خیس و نمناک کرده بود. آروم تو گوشم ناله کرد: «دارم میسوزم، لباسامو بکن!» و منم مثل یه سرباز تشنه تو جنگ که منتظر یه اشارهست، تو یه چشم بههمزدن پیراهنشو با هر چی زیرش بود از تنش کشیدم بیرون. اولین بار بود که سینههای درشت و سفت و سفیدش، بدون هیچ پرده و خیالی، جلوی چشام خودنمایی میکردن. همونطور که اون حجمهای خوشفرمو تو دستام گرفته بودم و میمالیدم، نوک تیز و برانگیختشو بین انگشتام فشار میدادم. دوباره لبامون تو هم گره خورد، ولی اینبار دستای بنفشه هم بیکار نموندن؛ از رو شلوار، کیر سنگ شدمو که دیگه داشت شلوارمو جر میداد، با حرص میمالید. دستاشو گرفتم و همونجور نیمهبرهنه بردمش رو کاناپه. اونجا دراز کشید و من رفتم سراغ اون سینه هایی که چند سال آرزوی دیدنشونو داشتم. شروع کردم به بوسیدن و مکیدن؛ با هر مکیدن انگار بخشی از وجودشو میبلعیدم و اونم شلتر و رهاتر میشد. برق شهوت تو چشاش اونقدر تند بود که فقط یه نگاهش کافی بود تا آب های همه وجودم راه بیفتن و به مرز انفجار برسم. ولی هنوز خیلی زود بود؛ تازه بنفشه رو به چنگ آورده بودم و نمیخواستم به این زودیها ولش کنم. اینبار من خودمو رو کاناپه انداختم و اون سینههاشو به خوردم داد. هر گاز کوچیکی که دور نوک سینههاش میزدم، نالههاش بلندتر میشد و صدا تو کل فضای خونه میپیچید. اونقدر که از سنگینی شیرین سینه هاش روی صورتم گیج و منگ بودم نمیدونم لباسامو کی کنده بودم یا شایدم او کنده بود. لخت بودم و بنفشه، در حالی که سینههاشو میبوسیدم، ناخنهای بلند شو آروم روی کیرم میکشید. همونطور که روم دراز کشیده بود، برگشت و سر کیرمو بین لبای گوشتیش گرفت. منم با شوق دامن و لباس زیرشو از پاهاش کشیدم پایین. چیزی که میدیدم باورم نمیشد. قبل از بنفشه با دخترای زیادی بودم، ولی کُس بنفشه انگار از یه دنیای دیگه بود، مثل چیزایی که فقط تو فیلما دیده بودم. خوشرنگ، با لبای پر و باد کرده، از بین پاهای خوشفرمش بیرون زده بود. من دیگه چیکار میتونستم بکنم؛ جز اینکه غرق اون خیسی بشم که از کسش راه افتاده بود و قطرهقطره از رونش سر میخورد. زبونمو گذاشتم روی اون گره حساسش و آروم کشیدم پایین. بنفشه چنان لرزید که یه لحظه جا خوردم. هر دو با ولع میخوردیم و شیره وجود همو می کشیدیم. بنفشه با زبونش کیرم رو از پایین تا بالا می لیسد و به بالا که می رسید لبهاشو دور سرش قفل میکرد و من هم تازه رسیده بودم به سرچشمه بهشت که آب شور و شیرینی رو روی زبونم میریخت. انقدر زبونم تو کس بنفشه چرخید و لبای کسشو آروم گاز گرفتم که به اوج رسید و چنان لرزید که مجبور شدم محکم بغلش کنم. چند لحظه همینطور می لرزید و با ناخناش پاهامو چنگ میزد تا بالاخره به زبون اومد و گفت: «دیگه طاقتم تموم شده، بکن تو». این شاید شیرین ترین جمله ای بود که تا حالا با صدای بنفشه شنیده بودم. به یک چشم به هم زدن همونطور که روم بود برگشت و نشست روی کیرم و آروم با نوک انگشتاش کرد توی کسش. سوختم، داغ بود، خیلی هم داغ، البته او هم در مورد من اینو گفت. بنفشه روی من بالا و پایین میرفت و من با دستام سینه هاشو میمالیدم و صدای ناله هامون کل خونه رو پر کرده بود. صحنه ای زیباتر از این به عمرم ندیده بودم. بنفشه با ظرافت مثال زدنی کمرشو مثل مار روی من تاب میداد و سینه هاش همزمان میلرزید. دستای قشنگش رو روی سینه من گذاشته بود و من از سنگینی تنش غرق لذت شده بودم. سنگینی اش بیشتر تحریکم می کرد و حرکاتم تندتر میشد. یهو به سرم زد که شاید این آخرین باری باشه که بنفشه رو اینجوری تو بغلم دارم. دلم میخواست اون تصویری که همیشه تو خیالم بود رو با چشمای خودم ببینم و یه گوشهی ذهنم حکش کنم. همونطور که تو هم غرق بودیم، آروم گرفتمش و بدون اینکه حرفی بزنم چرخوندمش. بنفشه انگار منتظر همین بود؛ بیدرنگ رو زانوهاش و دستاش چهار دست و پا شد و کون گرد و خوشفرمشو انقدر بالا برد که شکمش به زمین چسبید. این درست همون تصویری بود که سالها تو سرم چرخ میزد و آرزوی دیدنشو داشتم. از پنجره خونه ماهِ کامل دیده می شد و بالای سر بنفشه تنها شاهد تنانگی ما بود. هردومون انقدر خیس بودیم که بدون هیچ زحمتی سُر خوردم تو بنفشه. زیاد طول نکشید که سرعت و شدت جلو و عقب رفتنام رفت بالا، اونقدر که صدای ضربه های بدنم به کونش، آه و نالههاشو که حالا دیگه به جیغ تبدیل شده بود، تو خودش حل میکرد. چند دقیقه بیشتر نگذشت که بین صداها، نالهها و لرزیدنای بنفشه، که نشون میداد دوباره به اوج رسیده، تموم آب وجودمو توش خالی کردم. برای چند لحظه بدنامون توهم قفل شد و اینبار یه سکوت سنگین کل خونه رو پر کرد. تا اینکه بنفشه آروم تو گوشم زمزمه کرد: «وقتی لبامو میبوسی، انگار منو از این دنیا میکَنی و پرتم میکنی تو یه دنیای امنی که فقط دوتامون توش زندگی میکنیم». نوشته: سایان . آموزش تماشای فیلم ها - آموزش دانلود فیلم ها - آموزش تماشای تصاویر . لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده